Telegram Web Link
شاگردی که شيفته ی استادش بود تصميم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زير نظر بگيرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد.

استاد فقط لباس سفيد مي پوشيد شاگرد هم فقط لباس سفيد پوشيد، استاد گياهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گياه خورد. استاد بسيار رياضت می کشيد، شاگرد تصميم گرفت رياضت بکشد و روی بستری از کاه خوابيد.

مدتي گذشت. استاد متوجه تغيير رفتار شاگردش شد. رفت تا ببيند چه خبر است. شاگرد گفت: دارم مراحل تشرف را می گذرانم.

سفيدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است.گياهخواری جسمم را پاک می کند.رياضت موجب می شود که فقط به روحانيت فکر کنم.

استاد خنديد و او را به دشتی برد که اسبی از آن جا می گذشت. بعد گفت: «تمام اين مدت فقط به بيرون نگاه کرده ای در حالی که اين کمترين اهميت را دارد. آن حيوان را آنجا می بينی؟ او هم با موی سفيد، فقط گياه مي خورد و در اسطبلی روی کاه می خوابد. فکرمی کنی قديس است يا روزی استادی واقعی خواهد شد؟!!!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
💠♥️💠💠♥️💠💠

✎✐✎ یک בاستان یک پنـב ✎✐✎

🔎
#با۰دقت۰بخوانید

همسرم از من خواست یک شب را با زن دیگری بگذرانم.

دوستی تعریف میکرد:

پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم.
زنم گفت: گرچه تو را دوست دارم، ولی مطمئنم که این زن هم تو را دوست دارد و از بیرون رفتن با تو لذت خواهد برد.

زنی که همسرم اصرار داشت آن شب را با او بگذرانم مادرم بود.
مادرم از ۸ سال پیش یعنی بعد از فوت پدرم تنها شده بود ولی مشغله های زندگی من و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.

آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم.
مادرم با نگرانی پرسید چه شده؟ اتفاقی افتاده؟!
به او گفتم: نه، فقط بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم.

آن شب وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود، کفش قرمزی پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.
با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت با غرور و افتخار به دوستانم گفته‌ام امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود.
دستم را چنان گرفته بود که گویی گنج بدست آورده.

پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم.
هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند.
به من گفت یادم می آید که وقتی تو کوچک بودی و با هم به رستوران میرفتیم من بودم که منوی رستوران را میخواندم و تو نگاه میکردی.

من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو نگاه کنی و بگذاری که من این کار را برای تو بکنم.

هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه و شیرین داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم.

وقتی او را به خانه رساندم گفت که خیلی دلش میخواهد باز هم با من بیرون برود به شرط اینکه دفعه بعد او مرا مهمان کند و من هم قبول کردم.

وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادر خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت ، بدون اینکه من بتوانم کاری کنم.....

💢مدتی بعد پاکتی حاوی کپی یک رسید از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه، ولی هزینه را برای ۲ نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مقدار ارزش داشته است، بینهایت دوستت دارم پسرم.💢

و در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و برایشان وقت بگذاریم.


زمانی که شایسته‌ی عزیزانتان است را به آنها اختصاص دهید ، زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.

همیشه امروز بهتر از فردا و فرداهای ناشناخته است
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خانه‌ای که به فقیر چیزی نمی‌دهد، حتماً به پزشک چیزی خواهد داد.
به این سخن پیامبرﷺ خوب تأمل کنید که فرمودند:
«‏داووا مرضاكم بالصَّدقة».
«بیماران‌تان را با صدقه مداوا کنید!».

ادهم شرقاوی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و پنجم

با دیدن پدرش که عزیز را سخت‌ در آغوش گرفته بود و از او سپاس‌گزاری می‌نمود.
چینِ میان ابروهایش افتاده و بی‌هیچ تاخیر‌ همان‌گونه که برای آخرین بار نگاهِ هردو به هم‌ افتاده ماه‌نور رو برگردانده و راهِ اتاق خودش را در پیش گرفت.
عصبی بود!
او نمی‌دانست برای چه عزیز را این همه دوست دارند؟
با آن‌حال که در اتاق‌ خود را می‌بست بسوئ دفترچه و تخت‌خواب خود قدم گذاشته سعی نمود تا رهايي یابد از شر همان افکار مزاحم خود و آغاز نمود برای خوانش آن داستان پر از معما...

#ثریا....

با دیدن صورت پدرم که درست در مقابل‌ام قرار داشت لب‌خندِ زده و قدمِ بسویش گذاشتم؛ اما با کارِ که انجام داد ساکت ایستادم.
نه! گویا دست سرنوشت من دوست نداشت با لب‌خند زندگی کنم.
پدرم گفت:
_همان‌جا‌ ایستاد شو!
سکوت کردم؛ پدرم دوباره ادامه داده گفت:
_من دیگر دخترِ به اسم ثریا ندارم‌، دوباره نزد همان مجاهد برگردد. تو باعث خجالت همه‌ای ما هستی...
با این‌ حرف پدرم بغض کرده گفتم:
_پدر!
که با ادامه‌ای حرف‌اش گویا کوزه آب سردِ را ریختند بالای من، پدرم گفت:
_کاش هرگز نبودی و یا هم یک پسر بودی تا هم‌چنین دخترِ که باعث سرخمی همه‌ای مان شد.
پدرم با هریک از سخنان‌اش گلویش می‌لغزید؛ پرسیدم از خود آیا این واقعا پدرم است، همان قهرمان زندگی من؟!
پدرم گفت:
_برو ثریا برو دختر جان!
دخترجان؟!
هه! مگر تا حالا چند بار این‌چنین شنیده بودم.
به چشمان‌اش نگاه کرده گفتم:
_پدر چه خطائی از من سر زده چرا این‌گونه می‌کنید؟! بگوید بگوید تا من هم بدانم.
پدرم گفت:
_کاش همان روز مانع شده بودم دخترم؛ اما تو دیگر برای ما مرده‌ای...
اشک‌های پی‌درپی که از صورت‌ام‌ می‌لغزید با عقب دست‌ام کنار زده گفتم:
_من حالا هم که همان دختر هستم همان ثریا!
+ چه بگویم برایت ها؟ دخترِ که یک بار از خانه‌ای خود بیدون نکاح و عقد برود دیگر جایی ندارد. تو باعث سرخمی ما هستی ثریا اگر صدیق‌خان این‌جا تو را بیبیند از بین خواهی رفت. برو دخترم برو تا یکی ندیده تو را کمرم شکست، کمرم شکست!
مجاهدِ تو را با خود برد و تو می‌دانی این‌ یعنی چی؟ با دوباره برگشتن‌‌ات مجبور خواهم شد ترا به عقد یک مرد که همسر دارد و یا هم یک مرد نسبتاً محسن در بی‌آورم.
ما صلاحِ تو را می‌خواهیم برو نزد همان مجاهد، نزد همان دولت‌خان این‌جا دیگر جایی تو نیست.
گوش‌هایم سنگین شده بود، دیگر تحمل نداشتم؛ دوختم نگاهِ خود را به عقب، آن مجاهد همان کابوس تاریک‌ام بسویم نگاه داشت.
همان نگاهِ که رنگ پیشمانی داشت، چه سود؟
زندگی جهنم شد برایم، حالا پدرم هم مرا نمی‌خواهد.

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#فرشته_ی_کوچک_اسلام 
#قسمت_دهم
اون روز من
#شهادتین گفتم و دین زیبای # اسلام رو پذیرفتم....
کیوان بهم گفت بخاطر امنیت خودم فعلا به صالح نیست که پدر مادرم خبردار بشن ،
مجبور بودم اسلامم رو مخفی کنم..
کیوان بهم گفت قدم بعدی بعد از گفتن
#شهادتین ، یاد گرفتن و ادای # نماز هاس  منتظر بودیم تا مادرم بیاد خونه ، تمام اون لحظات  از خوشحالی و ذوق زیاد سر از پا نمیشناختم..𑹅منتظر بودم هرچه زودتر مادرم بیاد و بتونم با کیوان برم پیش مریم خانوم و 
شاگردهاش.... 
بلاخره مادرم اومد... نمیتونستم خوشحالی مو پنهان کنم ولی وقتی مادرم رو دیدم ته دلم گفتم: یا الله‌ تو که مهربونی و بخششت حد 
و اندازه نداره ، برای پدر و مادرم هم مثل من و برادرم # هدایت قرار بده... این دعا رو از ته دل گفتم و # افسوس میخوردم به
حال خانوادم که چرا اینقدر با
#اسلام مخالف ان.... 
کیوان از مادرم اجازه گرفت و هردومون دوباره راه افتادیم سمت # مکتب مریم خانوم
کیوان میگفت اسم همچین جاهایی
)مکتبه ( من هم میگفتم
#مکتب مریم خانوم??
توی مسیر به کیوان گفتم: داداش من میتونم مثل مریم خانوم و بقیه اون دختر ها
#حجاب و #نقاب داشته باشم؟
کیوان جواب داد: البته که میتونی... فقط باید صبر داشته باشی 
گفتم: ولی من این طرز پوشش رو دوست ندارم ، میخوام مثل اونا باشم...??
کیوان گفت: چشم ! هرچه زودتر آداب و طریقه ی نماز رو یاد بگیر ، من برات # حجاب و # نقاب هدیه میگیرم 
با ذوق گفتم: پس الان برو بگیر چون میدونی من زود یاد میگیرم...
بلاخره رسیدیم به
#مکتب ... کیوان زنگ درو زد بهم گفت حاال دیگه باهاشون آشنا شدی ، خودت برو منم میرم به کارام برسم گفتم باشه و رفتم داخل
رفتم طبقه ی دوم ، مریم خانوم نشسته بود سرجاش و عایشه داشت یه چیزهایی رو برای بقیه توضیح میداد ، اسلام کردم تا من رو 
دیدن همشون به طرفم اومدن هرکدوم بغلم میکردن و میگفتن )الحمدلله که اسلام رو پذیرفتی ، الحمدالله که لطف الله شامل حالت 
شد... باورم نمیشد داشتن اونجوری الله رو شکر میکردن و اشک میریختن(واقعا خوشحال بودم از اینکه اونهمه آدم برای من
خوشحالی میکردن?? عایشه از همه خوشحالتر بود ، دستهامو گرفت و گفت چقدر خوبه که دومین روز آشنایی مون # اسلام رو 
پذیرفتی?😊?
واقعا نمیدونستم چی بگم ! مریم خانوم گفت: برادرت بهمون گفت که
#اسلام رو پذیرفتی و الحمدالله برای این # نعمت قشنگ ... 
همه ی دخترها باهم گفتن : الحمدالله علی نعمة السلام ?🔲?
بعد مریم خانوم گفت: بعد از گفتن
#شهادتین ،قدم بعدی یاد گرفتن نماز و آداب نماز هست ... ما اینجاییم که کمکت کنیم و مطمئنم
زود یاد میگیری
گفتم : ممنون از لطف همتون ، امیدوارم بتونم جبران کنم .... 
مریم خانوم گفت: نیاز به جبران نیست دختر عزیزم ، به جاش بگو اجرتون با الله ?🔲?
منم گفتم : پس اجرتون با الله ??.... 
دخترها هرکدوم از مریم خانوم خواهش میکردن که تو یادگیری نماز کمکم کنن...واقعیتش شرمم میومد از اینکه اینقدر در جهل 
و تاریکی بودم که حتی عبادت کردن رو هم نمیدونستم و حسرت بابت اینکه اونها بیشتر از من راجب
#اسلام میدونن و 
#مسلمان زاده متولد شدن) بعدها فهمیدم این فکرم غلطه، #اسلام به نسل و ریشه مون نیست، #مسلمان فقط یک اسم نیست، 
# اسلام رو باید در عمل نشون داد نه به نسل و ریشه ، هستند
#مسلمان هایی که #مسلمان زاده متولد شدن ولی فقط اسم #مسلمان 
رو با خودشون یَ َدک میکشن و هستن
#مسلمان هایی که به مرور زمان به # اسلام #هدایت شدند ولی عمل به #اسلام دارن(
خالصه اونروز قرار شد عایشه بهم کمک کنه تا آداب و طریقه ی نماز رو یاد بگیرم?? خیلی دختر خوب و مهربونی بود هرجا
که هست
#الله حافظش باشه.... 
عایشه با روی خوش و مهربونی بهم آموزش میداد و از اونجایی که استعداد زیادی در یادگیری داشتم همون روز اول آداب و 
طریقه و تمام چیزهارو راجب نماز یاد گرفتم?? اینها همش لطف
#پروردگارم بودم??
فقط مونده بود حفظ کردن
#سوره ها که عایشه بهم گفت میتونم توی خونه #سوره هارو بخونم و به مرور حفظ کنم و هر وقت
اومدم
#مکتب دوباره دورخوانی کنیم تا کامل یاد بگیرم.... اونروز وقتی اومدیم خونه به بهانه ی خسته گی توی اتاقم موندم و
همون روز به لطف
#الله تونستم ۸ سوره حفظ کنم?? ... بعد از اونروز کیوان تا چهار روز نیومد و خبری ازش نبود??
نگرانش بودم و از طرفی دلم برای
#مکتب و عایشه تنگ شده بود و اشتیاقم برای یادگیری شعائر دینی زیاد
بود....اون چهار 
روز ۲۰
#سوره کوچیک و بزرگ حفظ کردم?? دیگه فقط منتظر بودم کیوان بیاد تا باهاش برم و به عایشه و مریم خانوم بگم 
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
# اگـر_ عمـری_ بـود_ ادامه_ دارد....
‌‌..C᭄• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌

❄️تکیه کلامش بود ؛
فرقی نمی‌کرد موقع سلام یا وقت خداحافظی
میگفت تنور دلت گرم
معنی این جمله را بعدها فهمیدم…
هر جا که از دلم مایه گذاشتم و
اتفاق خوبی افتاد،
یاد حرفش افتادم.
انگار تنور دلت که گرم باشد
نان مهربانی‌اش را می‌خوری
هر چه دلت گرم‌تر،
مهربانی‌ات بیشتر و روزگارت آبادتر است
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻آرام باش ، آرام باش و به قلبت بگو قوی باش ، بگو قوی‌تر باش قلب من......

📍🌺✍🏻کدام روز را دیده‌ای که شب نشود؟ کدام شب را دیده‌ای که سپیدی صبح را در آغوش نگیرد؟ هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست..‌‌‌‌‌‌....

📍🌺✍🏻 برای لبخندت بجنگ ، برای لبخند عزیزانت بجنگ ، با غم‌هایت ادامه بده،، اما با هیچ غمی مجادله نکن......

📍🌺✍🏻 بگذار جهان با همه تاریکی‌ اش نور چشم‌های تو را جستجو کند ، بگذار لبخندت همان باریکه‌ی نوری باشد که دم صبح روی گونه‌ی کسانی که دوست‌شان داری می‌افتد......حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

✍🏻 امید باش در جهان خویش ، و یادت نرود که اگرچه سخت اما میگذرد
🍃

#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان:
#زیر_آوار_آرزو_1

🎋 قسمت او
ل

با سلام خدمت مدیر کانال داستان و پند🌺و ممنون از همراهی گرم شما دوستان عزیز.


غرق در افکار سردرگم،زیر درخت نخل نشسته وبه آینده مجهولم فکر می کنم.با صدای ننه،رشته ی افکارم پاره می شود.
-حسام ! ننه ،برو چندتا نون گرم بگیر.
-خاله ملیحه داره میاد؟
-ها.از کجا فهمیدی؟
-وقتی نیشت تا بنا گوش بازه،یعنی خاله ملیح داره میاد.
-منظورت چیه؟
-مُو منظوری ندارُم.فقط نمیدونُم چرا وقتی عمه نجلا میاد،سُگرمه هات تو هم میره؟
-ایی فضولیا به تو نیومده.حالا میری نون بگیری یانه؟
-میرُم فقط....پول ندارُم.
-اندازه تیر برق سرکوچه قد کشیدی،پول نِداری چندتا نون بگیری؟
-بیکارُم ننه....آس وپاس وبی پولُم.نمی بینی؟

از وقتی از نانوایی برگشته ام،دیگر آن حسام سابق نیستم.
-حواست کجاست ننه؟
-خاطرخواه شُدُم ننه.
-پناه برخدا.رفتی تا نانوایی واومدی عاشق شدی؟
-حلما خیلی ساله دل ودینُم رو به فنا برده.
-حلما؟کدوم حلما؟
-حلما دختر عبدو.
ننه انگار که خبر مرگ عزیزی را شنیده باشد ، صورت زنان نزدیکم شد.
-حلما دختر عبدو کچل؟همین همسایه روبرویی؟
-ننه یه جوری میگی کچل انگار زلفای بابای مُو رو شونه هاش پریشونه.
-زبونت رو گاز بگیر.هیچ کی جوونی باباتو نداشت.وقتی با اون قدوبالا وعینک ریبون تو محل رد میشد،همه دخترا بِراش غش وضعف میرفتن.همین خواهر زن عبدو که نمی تونُم ریختش رو ببینُم، بدجوری رو بابات تِراش داشت.
-ننه.قربونت برُم.تِراش نه کِراش
-خُو حالا هرچی.
-چی میگی ننه؟بِرام آستین بالا میزنی؟
-ها.همین امشب میرُم خواستگاری.
-راست میگی ننه؟
-پاشو ننه.تا دیر نشده برو کت وشلوار ودسته گل وشیرینی بگیر.
-شوخی می کنی ننه؟پولُم کجا بود؟
-تو که پول نِداری ،غلط می کنی اسم دختر مردم روبه زبون میاری.اول برو سرکار، خونه وماشین بگیر،اون وقت بُگو زن میخوام.
-اذیت نکن ننه.دارُم از دست میرُم.

باباخسته وبی رمق از کار روزمره به خانه بر می گردد.با همان ژست وفیگور، گرفته ودَمغ مقابلش می نشینم وبا نوک انگشت اشاره ام درحال چرخاندن تسبیح شب نما هستم که رو به مامان می پرسد؛
-ایی پسر چش شده؟
مامان نگاه چپی نثارم می کند وبا لحنی حرصی وپر نیش وکنایه می گوید:
-شازده پسرت عاشق شده.اونم عاشق حلما دختر عبدو.
بابا در سکوت ومتفکر نگاهم می کند.
-کار پیدا کِردی؟
-نه.
-پول وپَله وپس انداز داری؟
-نه
-خونه وماشین داری؟
-نه.
-ها....میخوام بدونُم تو چی داری که ادعای زنت میشه؟
ننه: ایی فقط رو داره.....رو.
بابا یکهویی مثل تیری که ازچله رها شود،از کوره در می رودوصدای فریادش توی خانه می پیچد.
-دِ آخه یه جو عقل تو کله ات نداری پسر؟ به عبدو چی بُگُم؟ بُگم شازده پسر بیکار وبیعارُم،عاشق سینه چاک دختریکی یدونه و تحصیل کرده ت شده؟
-حلما مُنو دوست داره بابا.شما فقط یه نشون بِراحلما ببرید،قول میدُم سه سوته کار پیدا کُنُم.

-نخیر شازده از ایی خبرا نی.اول کار پیدا می کنی،بعد میریم خواستگاری.
-می ترسُم دیرشِه بابا.اگه شوهر کرد رفت،مُو چه خاکی تو سرُم بریزُم؟
ننه: مِگه قحطی دختر اومده؟ ایی همه دختر نجیب وباوقار توی فامیل.دخترای خواهرم،نورا،اسری، یکی از یکی رنگین تر وقشنگ تر.
-ننه چرا متوجه نیستی؟مُوفقط حلمایِ دوست دارُم.غیراو با کسی ازدواج نمی کُنم.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
🍃

#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان:
#زیر_آوار_آرزو_2

🎋 قسمت دوم و پایانی


باید خودم را به بابای سرسخت ونفوذ ناپذیرم ثابت می کردم.
صبح، زودتراز همیشه از خانه بیرون می روم. وارد اولین مغازه که می شوم ،در مورد آگهی استخدام کارگر سوال می کنم.

-شما رزومه کاری دارید؟
-نه.ولی تازه از خدمت برگشتم.
-برو بچه.برو مزاحم کسب وکار ما نشو.

به مغازه دوم که مراجعه می کنم،بلافاصله  کیسه سنگین وکمر شکنی از توی کامیون بیرون می کشد ومثل کولبرها روی شانه هایم می گذارد تابه انباری ته مغازه ببرم.بعد هم انعام ناچیزی به من می دهد.

خسته ونومید راه رفته را بر می گردم.با ترمز ماشین شاسی بلندی جلوی پایم،کنجکاوانه سرم را بالا می گیرم.بعدازسه سال،هم کلاسیم عرفان را می بینم.
-چه خبر حسام؟ چرا دمغی؟ ایی چه حالیه بِرا خودت درست کِردی؟
پوفی کلافه می کشم.
- به هردری می زنُم،کار درست درمونی پیدا نمی کنُم.داغونُم عرفان.
-بی خیال کاکا.بیا پیش خودُم.به سه ماه نکشیده مایه دارمیشی.
شب،سرساعت مقرربرای دیدن عرفان به ساحل رفتم. همه اجناس قاچاق را از لنج بیرون کشیدیم وتوی کامیونی گذاشتیم وبه انباری که اطراف شهربود،انتقال دادیم.

یک هفته بعد ،با پول کلانی که دریافت کردم.موتورسیکلتی خریدم وبا شور واشتیاقی وصف ناپذیر بیرون دانشگاه منتظر حلما ماندم.

-سوار شوحلما.
-یه جوری میگی سوار شو،فکر کِردُم با ماشین شاسی بلند اومدی سراغُم؟
با چه ذوقی سراغ حلما رفته بودم وبدجور توی برجکم خورده بود.
-حالا کجا میریم؟
-اول میریم ساندویچ فلافل تو رگ میزنیم وبعدهم بِرام کت وشلوار دومادی انتخاب می کنی.
با ذوق از پشت ویترین به کت وشلوارهای رنگاوارنگ نگاه می کنم.
-حلما به نظرت کت وشلوار طوسی بگیرُم یا مشکی؟
-به نظرُم مشکی بهتره.هم بِرا مجلس عزا استفاده میشه ،هم بِرا مجلس عروسی.
-حالا نمیشه اسم مجلس عزایِ نیاری؟ناسلامتی اومدُم رخت دامادی بخرُم......حلما ایی شال چطوره؟
-مُوشال نمیخوام. لپ تاپ می خوام.
-باشه.دفعه بعد بِرات لپ تاپ می گیرُم.

سه هفته بعد،حلما را به بزرگترین مرکز فروش لپ تاپ بردم.برق رضایت وخوشحالی را توی چشمان سیاه براقش می دیدم.
خودم را به آب وآتیش میزدم تا تنها آرزوی حلما را برآورده کنم وماشین شاسی بلندی بخرم.

چند ماه بعد،آپارتمان نقلی خریدم وحلما را قبل از مامان وبابا،سورپرایز کردم.از حجم شوک وناباوری،خودش را توی آغوشم رها کرد.
-حسام ؟ایی آشیانه عشقمونه؟
-ها.بِچه هامون رو توی ایی خونه بزرگ می کنیم.
حلما ترم آخر دانشگاه بود ومن کم کم شروع به خرید وسایل خانه کردم.می گفت بعداز اتمام درس ودانشگاهش،از او خواستگاری کنم وسور وسات عروسی را برپا کنم.
عرفان تماس گرفت و در مورد اهمیت محموله سنگین امشب وپول کلانی که بابتش دریافت می کردیم، گوشزدکرد.
به عشق حلما وبه خاطر خرید ماشین شاسی بلند، همه خطرات را به جان خریدم.
درست وقتی  که در حال حمل کالاها بودیم،سروکله مامورین نیروی انتظامی پیدا شد.تمام کالاها توقیف وانبارقاچاق هم شناسایی شد.
ننه با چشمانی خیس وبه اشک نشسته به ملاقاتم می آید.بابا به حدی از دستم شاکی و عصبانی بود که یک بار هم برای دیدنم به زندان نیامد.
بعد از چندماه حبس،به خاطر عفو‌ رهبری و تخفیف مجازات، از زندان آزاد شدم.
می خواستم ننه را سورپرایز کنم.نمی دانستم بزرگترین سورپرایز تمام عمرم را می بینم.

صدای ساز ودهل توی محل طنین اندازشده بود.کوچه چراغانی بود وجمعیت زیادی در حال رقص وپایکوبی بودند.
نگاهم به سمتی که نباید،گره می خورد.قلبم از درد ناله سر می دهد وسیگار از سیگارم خاموش نمی شود.دنیا می ایستد با میخ شدن نگاهم روی حلما ،وقتی دست در دست داماد، توی ماشین شاسی بلند گلکاری شده می نشیند.سیبک گلویم بالا وپایین می شود.چه ساده ازکنارم رد می شود ،بی آنکه عمق درد ورنجم را احساس کند.چه دردی دارد دیدنش درلباس عروس وکنار مردی دیگر.آخر گمان می کردم حلما عروس من می شود.

مامان با پَرِشالش اشکش را پاک می کند.
-الهی سیاه بخت شه دختر عبدو.
-کافیه ننه.
-چیه هنوز هم سنگ دختر عبدو رو به سینه میزنی؟بدبختِت کرد.به روز سیاه نشوندت.یه نگاه به خودت بنداز.کو او هیکل چهار شونه وتنومند؟ حسام ورزشکاری که مُو بزرگ کِردم،روزی دوپاکت سیگار می کشید؟

قلبم می سوزد.چشمانم را با درد می بندم ونگاه می گیرم از گلی که غریبه ای از راه نرسیده، چید وبا خودمی برد.
آخ که چه آرزوها برایش داشتم وحاضر بودم دنیا را به پایش بریزم.آخ از رویایی که برای همیشه رویا ماند.

برگرفته از سرگذشت واقعی( آقای محسن.ف)
سپاس از زحمات مدیر وادمین محترم وبا آرزوی دلی بی غم برای همراهان همیشگی کانال داستان وپند.🌹🌹

#پایان...
بقلم توانمندمژگان نیاز
ی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کپی بدون ذکر منبع ممنو
ع
📝بی احترامی افراد مجهول

طبق آنچه بنده دیده ام، افرادی که شخصیت بالایی دارند
چه در پشت اکانت واقعی و چه در پشت اکانت فیک، نمیتوانتد حرف های زشت بزنند.

و افرادی که شخصیت پایینی دارند، شاید با اکانت واقعی کمی مراعات کنند، اما در پشت اکانت فیک به راحتی حرف های زشت می زنند و مرزهای ادب و اخلاق را جابجا می نمایند.

لذا، اگر یک اکانت جعلی آمد حرف های زشتی زد... ناراحت نشوید، چون این شخص در دنیای حقیقی هم همین است.
مگر شما در دنیای حقیقی سخن هرکسی‌ را مهم و درخور تامل می دانید؟ یقینا خیر، و سخن افراد کم ارزش و بی ادب اصلا برایتان مهم نیست.

پس این قاعده را برای دنیای مجازی هم در نظر داشته باشید، و بخاطر سخنان توهین آمیز اکانت های جعلی خود را ناراحت نکنید.
و تصور نکنید این سخنان از جانب شخصی بیان شده که سخنان او خیلی مهم است...

حتی در بین منتقدان اسلام، افراد مودب و با شخصیت، بی احترامی نمی کنند، بلکه مودبانه نقد می کنند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

✍🏼 مرادیوسفی
▪️14 شهریور 1403 هجری شمسی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
عوامل درونی انحراف جوانان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند .
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد .
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ...

کتاب فارسي دبستان سال ۱۳۲۴
به فرزندان خود انسان بودن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شیخ پردل محبوب دلها

🔸زنها کنیز نیستند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸نشرصدقه جاریه است
به او تکیه کنید.....
آرام باشید....
همچون عودی که از صدا افتاده و خاموش است....
بگذارید ارباب نواها ،همان نوایی را که برای شما در زندگی اراده کرده ،بنوازد...
به او تکیه کنید و بگذارید هر نفسی که بر می آورید،پیشکشی به او باشد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان : خدا  خودش  میراسانه...

به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.

ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.

ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟

🔹 ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. 
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟

👈 ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. 
تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ جز خدا
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃☔️🍃💫🍃☔️🍃💫🍃

🔴
#چند_خطے_هاے_نابـــــ


🍃مادر جون هروقت سازش کوکه برامون از قدیما میگه😍
که چطور تو اون سن کم دل اقا جون برد
یه وقتایی که سر کیفه  از عشق جوونیاش برامون میگه:

🍃مادر جون میگف تو محله پایین شهر. زندگی میکردیم  تو راسته بازار حاج کریم نامی بود بزازی داشت ... حاج کریم یه پسر داشت اسمش داوود بود .....
روزایی که میرفتیم خرید  داوود همیشه جلوی در مغازه وایمیستاد..
یه نگاه ریزی بهم می انداخت و نگاهشو زود میدزدید ... منم چادرمو میکشیدم جلو صورتم و دنبال  ننه جون  راه میرفتم
دیگه هر وقت ننه جون میرف بازار به هر بهونه ای باهاش میرفتم تا داوود ببینم
داوود چشم و ابروی مشکی داشت و قدش بلند بود سری داشت تو سرا بین پسرای بازار
اون روز ننه جون رفت بزازی حاج کریم تا پارچه بخره واسه سیسمونی
اولین بار بود میرفتم  داخل مغازشون🔆

🍃همین که وارد شدیم داوود اومد و سلام کرد با کلی خجالت منم سرمو انداختم پایین قلبم داشت میزد بیرون زیر چشمی نگاش میکردم تا نگام میکرد دلم میلرزید
خلاصه اون روزا گذشت چندباری هم داوود دیدم
تا یه شب ننه جون گفت داره برات خواستگار میاد  گفتم کیه؟ با اخم بهم گفت  چه زبون دراز شدی ....!!!!
منم دیگه هیچی نگفتم  تو دلم میگفتم حتما خانواده حاج کریم میخوان بیان
شب شد و خواستگارا اومدن
ای دل غافل نه از حاج کریم و خانوادش خبری بود نه از داوود....🔆

🍃پشت پنجره  اشکام جمع شدن تو چشمام...
اومدن داخل و پذیرایی شدن و حرف زدن و قرار شد ننه جون بهشون خبر بده
نمیدونستم چطوری بگم من دلم پیش داوود اگه میگفتم عصبانی میشد
ولی بایدهرجور میشد به داوود خبر میدادم
فردا عصرش به بهونه خرید دکمه برای لباسم رفتم بازار  از ترس و استرس. داشتم میلرزیدم ...  بالخره رسیدم.... داوود. با پدرش تو مغازه بود.. تا منو تنها دید تعجب کرد اومد جلو گفت چیشده چرا تنها اومدی. با ترس و لرز و گریه جریان گفتم براش اشک تو چشاش جمع شد سرشو انداخت پایین و گفت: چند روزه به مادرم گفتم  که دلم پیش شما گیره .. تا اینو گفت از ذوق و شوق گریم درومد.  که داوود گفت اینجا زشته یکی میبینه و این حرفا برو خونه .... نمیدونم چرا اما دلم قرص شد و رفتم..🔆

🍃دیگه از داوود خبر نداشتم تاااینکه  ابجی بزرگه گفت امشب دوباره داره برات خواستگار میاد پسر حاج کریم بزاز 
دل تو دلم نبود برای شب ......
شب داوود و خانوادش اومدن   و حرفاشونو زدن و منم اخرشب همون شب به ننه جون با حرفام فهموندم که دلم راضی
مادر جون به اینجا که رسید گفت اره مادر عشقای اون موقه مقدس بود ...🔆

🍃الان مادر جون و اقاجون صاحب هفت بچه و کلی نوه شدن ولی هنوز دلشون جوونه هنوز تو چشای مادر جون برق عاشقی میزنه؛ هنوز نگاه های عاشقانه  داره به اقاجون..🔆
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سپیده۰زاهدی
💢💢💢💢💢💢💢

*مخترع کمربند ایمنی در تصادف اتومبیل کشته شد*

شصت سال پیش غلامرضا اسکندریان جوانی از اهالی اندیمشک کمربندی برای اتومبیل اختراع کرد و آنرا به رییس وقت کارخانه ایران ناسیونال ارائه داد. طرح او مورد قبول قرار نگرفت. اسکندریان به دنبال تحصیل در رشته الکترونیک راهی رومانی شد و نخستین مهندس مکانیک و الکترونیک ایران لقب گرفت. سپس به ایتالیا رفت و طرح خود را به استپان فیات رییس کارخانه فیات ارائه کرد و فیات طرح اورا به مبلغ ۳۰۰۰ لیره از وی خرید و نخستین بار کمربند ایمنی اتومبیل بر روی خودروی فیات نصب شد. طرحی که بعدها در تمام کارخانه های اتومبیل سازی جهان مورد استفاده قرار گرفت و الزامی شد و جان میلیونها نفر را نجات داد.

اسکندریان از طرح خود تنها ۳۰۰۰ لیر
به دست آورد و تمام آنرا صرف مخارج تحقیق برای نوعی لاستیک خاص جهت اتومبیل کرد. اینگونه بود که لاستیک تیوبلس اولیه زاده شد و در ابتدا هیچ سرمایه گذاری حاضر به اجرای طرح او نبود. ماکسیم فورد رییس کارخانه فورد طرح وی را احمقانه و موجب آتش گرفتن خودرو نامید. اسکندریان سرخورده و تهی دست به رومانی و مجددا به ایران بازگشت. محمود خیامی رییس کارخانه هیلمن_ پیکان، طرح تیوبلس وی را پسندید و با کمک یک شرکت فرانسوی چند نمونه لاستیک تیوبلس تولید کرد.

قرارداد اسکندریان و خیامی مشروط به بازدهی طرح بود و چون نمونه اولیه لاستیک تیوبلس خوب از آب در نیامد طرح شکست خورد و خیامی از اسکندریان شکایت کرد و ۳ ماه به جرم کلاهبرداری راهی زندان شد. پس از آزادی زندان راهی فرانسه و از آنجا سوئد شد و طرح خودرا به مبلغ ۷۰۰ کرون به میرچا وولوو رییس کارخانه ولوو فروخت. ولوو طرح را مناسب یافت و برروی تمام اتومبیلهای شرکت خود استفاده کرد و در سال اول ۶۴۰۰۰۰ کرون سود خالص به دست آورد و از آن پس لاستیک تیوبلس اتومبیل در سراسر اروپا برروی خودروهای معتبر استفاده شد.



در دفتر مرکزی ولوو واقع در استکهلم تنها عکس موجود از غلامرضا اسکندریان نابغه جوان و گمنام ایرانی بر روی دیوار در کنار میرچا ولوو نصب شده است. غلامرضا اسکندریان عاشق اتوموبیل بود و بیش از ۳۵ اختراع مختلف برای اتوموبیل انجام داد درحالیکه در تمام عمرش هرگز نتوانست خودرو خریداری کند.

. او به ایران بازگشت و در فقر و گمنامی به استخدام اداره دارایی خرم آباد درآمد و سرانجام در ٢٦ تيرسال ۱۳۶۱ در راه خرم آباد به پلدختر در تنگ ملاوی با تصادف خودروی حامل او و وهمراهانش با درخت جان خود را از دست داد و در خرم آباد و در دامنه کوه هشتاد پهلو، بالای خیابان جلال ال احمد به خاک سپرده شد. علت مرگ وی در روزنامه اطلاعات سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۶۱نبستن کمربند ایمنی اعلام شد. با این تیتر: غلامرضا اسکندریان نابغه ایرانی ومخترع کمربند ایمنی در تصادف اتومبیل کشته شد.

تنها فرزند او آریا اسکندریان هم اکنون رییس بخش خاورمیانه کمپانی فیات در ایتالیاست.
یادش گرامی
💐🖤حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه مردم از هر طیفی که باشندآموزگاران شما هستند:

آدمهای خشمگین  به شما آرامش می آموزند.
آدمهای ریاکار به شما یکرنگی می آموزند.
آدمهای سرسخت به شما نرمش می آموزند.
آدمهای وحشت زده به شما شهامت می آموزند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

همیشه در رابطه با آدمهایی که وارد زندگیتان میشوند از خود بپرسید: این شخص برای آموزش چه چیزی به من فرستاده شده
2024/10/03 17:20:38
Back to Top
HTML Embed Code: