Telegram Web Link
#زندگی_زناشویی💌

راههای بهتر زیستن در کنار همسر....

1_) زن باید حالات روحی و روانی مرد خود را بشناسد یا شناخت دقیق تری نسبت به این
#حالات پیدا کند.

2_) حساسیت های شوهر خود را بشناسد و به آنها احترام بگذارد.

3_) رابطه
#عاطفی و کلامی خود و همسرش را در سطح مطلوبی نگه دارد.

4_) عواملی که همسرش را
#عصبانی کرده و باعث قطع رابطه می شود، از مسیر زندگی خود بردارد.

5_) به تقاضای همسرش
#پاسخ دهد و در صورتی که نامطلوب بود با صحبت کردن با شوهر یا خانواده شوهر حل کند. در غیر این صورت با کمک گرفتن از یک #مشاور ، مشکل را برطرف کند.

6_) اگر زن با مشکل
#سرد_مزاجی مواجه است، برای بهبود رابطه با شوهر به درمان مشکل اقدام کند تا شاید با رفع این مشکل فضای داخل خانه به ثبات و آرامش برسد.

7_) رفتارهای کنترل کننده همراه با محدودیت و جستجو گرایانه، مرد را از خانواده دور می کند
خانم ها از این رفتار
#دوری کنند.

8_) آراسته بودن زن، منظم بودن، رسیدگی به امور بچه ها و خانه، احترام به خانواده،
#دروغ نگفتن و پرهیز از #مخفی کاری باعث می شود مرد در درون خانواده نیازهای عاطفی و احساسی خود را تامین کند و به بیرون پناه نبرد👌

لازم به ذکر است این مباحث مربوط به آقایان هم می‌شود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

💖💐دعاهای خاص در اوقات خاص﴿۱۶﴾💐💖

💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦


💐و چون از سفر باز گرديد اين دعا را بخوانيد💐

آئِبُوْنَ تَائِبُوْنَ عَابِدُوْنَ لِرَبِّـنَا حَامِدُوْنَ.

ما بازآيندَگان ایم، توبه کنندگان ایم، عبادت کنندگانیم، حمدکنندگان ایم پروردگار خود را.


۱۴ رجب ۱۴۳۸ قمری
محمد ابراهیم تیموری حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.

سه نعمتی که به انسان سکون و آرامش می‌بخشد:

۱- خانه؛ الله متعال می‌فرماید:
{وَاللّهُ جَعَلَ لَكُمْ مّن بُيُوتِكُمْ سَكَناً} [النحل: ۸۰].
«و الله متعال برای شما از خانه‌هایتان جای آرامش [و سکونت] قرار داد».


۲- شب؛ الله متعال می‌فرماید:
{اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ} [غافر: ۶۱].
«خداوند ذاتی است که شب را برای شما قرار داد تا در آن آرام گیرید».


۳- همسر؛ الله متعال می‌فرماید:
{وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا} [الروم: ۲۱].
«و از نشانه‌های [قدرت] او اینکه برای شما همسرانی از جنس خودتان آفرید تا در کنار آنان آرام گیرید».
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خلیل الرحمن خباب
یک مسلمان « فرض بسییار مهمی است ، برای این که دنیا گهواره ای امن و آشتی باشد اول باید آتشکده کفر را سرد و خاموش کرد، صدای تکبیرهای گذشتگان ما در بدر و حنین ، قادسیه و یرموک در حقیقت جواب جیغ های مردم مظلومی بود که در آتش کفر می سوختند و امروز هم انسانهای ستم دیده در ایالت سند برای شنیدن ضربهای شمشیر ما بی تاب هستند.
ای مسلمانان ! شما فریاد دختر قوم خود را شنیده اید که در ایالت سند اسیر راجه هندی شدند مجاهد شمشیر خداست ، هر گردنی که در جلوی او برافراشته شود قطع می شود راجه ی مغرور و متکبّر ایالت سند شما را دعوت به زورآزمایی داده. ای مجاهدین! بپا خیزید شوید و ثابت کنید که خون شهسواران عرب هنوز در رگهای شما منجمد نشده ، از یک طرف

»خدا شوق جهاد شما را و از طرف دیگر دنیا غیرت شما را می خواهد بیازماید ، آیا شما برای این امتحان آماده اید؟ پیر و جوان به صدای مجاهد کم و سن و سال لبیک می گفتند و صدای نعره های آنها به .» ما آماده ایم ، ما آماده ایم « آسمان می رسید . نعیم بطرف استاد پیرش نگاهی کرد ، تبسم بر لبان استاد و اشک مسرت از چشمانش سرازیر بود ، ابن عامر دوباره بلند شد و با صحبت مختصری با کسانی که آماده رفتن بودند جلسه را به اتمام رساند . شب در خانه محمّدبن قاسم ابن عامر ، سعید ، نعیم و چند نفر دیگر از بزرگان بصره در مورد وقایع آن روز بحث می کردند ، نعیم نه فقط جوانان شهر بصره را گرویده ی خود کرده بود بلکه افراد مسن هم از جرأتش تعریف می کردند . ابن عامر دانش آموز زرنگ و شجاع خود را خوب می شناخت و می دانست که در او جوهر مقابله و مبارزه با هر حادثه ی بسیار خطرناک کاملاٌ موجود است امّا آنچه او امروز انجام داد شاید از توقعات استاد هم خیلی بیشتر بود . خوشحالی سعید که هیچ انتهایی نداشت او بارها بطرف خواهرزاده ی جوانش نگاه می کرد و هر بار از زبانش برای درازی عمر نعیم دعا بر می خواست ، بعد از سخنرانی نعیم سعید برای تشکر و تشویق خواهرزاده اش قبل از همه اسم خود را برای جهاد نوشت و از ابن عامر خواست تا به او اجازه دهد که در لشکر شریک شود حال آنکه در مدرسه خیلی نیاز به او بود . بازوان ضعیف ابن عامر قدرت برداشتن شمشیر را نداشتند ولی با این وجود تصمیم گرفت که همراه در مدرسه « شاگردان با استعدادش محمدن قاسم و نعیم به جهاد برود اما اهل بصره مخالفت کردند و یک صدا گفتند: اهل بصره می خواستند سعید را هم از رفتن باز دارند اما محمدبن قاسم برای فرماندهی خط ».خیلی به شما نیاز است مقدّم نیاز به ژنرالی کار آزموده داشت و سعید خود را با خود برد. هر لحظه ی زندگی نعیم او را از هدفی دور و به هدفی دیگر نزدیک می کرد. او در حالی که سرش را پایین انداخته بود به صحبتهای افراد حاضر در مجلس گوش می داد . ابن عامر مثل همیشه داستان جنگ های اولیه اسلام و کفر را بیان می کرد. در حیاط به صدا در آمد ، محمدبن قاسم در را باز کرد ، پیر مردی عرب که سر و ریشش سفید شده بود در حالی که در دست عصا و در دست دیگر بقچه ای داشت وارد شد. اثر زخم های گذشته در صورتش ظاهر می کرد که او در گذشته با شمشیر و نیزه سروکار زیادی داشته ابن عامر او را شناخت و از جا بلند شد ، چند قدم جلو رفت و با او

مصافحه کرد ، پیر مرد با صدایی ضعیف گفت: .» من در مدرسه دنبال شما می گشتم اونجا فهمیدم که شما اینجا اومدین « !» خیلی زحمت کشیدین ، بفرمائید بنشینید« پیر مرد نزدیک ابن عامر نشست. » بعد از مدت زیای شما رو می بینم ، کاری داشتید با من ؟« امروز در مورد وقایع مسجد چیزهایی شنیدم. من دنبال اون پسری هستم که نغمه ی جرأتشو امروز هر پیر و جوون « بر زبان داره ، شنیدم که او پسر عبدالرحمنه ، پدر عبدالرحمن دوست صمیمی من بود اگه اون پسر رو دیدین از طرف من این چند چیزو به او بدید ». پیر مرد این را گفت و بقچه را باز کرد و ادامه داد : دو روز قبل خبر اومد که عبید در ترکستان شهید شده« .» » کدوم عبید، نوه ی شما ؟« بله ، همون، این شمشیر و زره او تو خونه گذاشته بود ، حالا دیگه تو خونه ی من کسی نیست که حق اینهارو ادا کنه « ، به همین خاطر می خواستیم اینها رو به یک مجاهد بدم ». ابن عامر به طرف نعیم نگاه کرد ، او منظورش را فهمید و از جا بلند شد و نزدیک پیر مرد نشست: در مورد قدر شناسی شما خیلی متشکرم ، اگه خدا توفیق بده هدیه ی شما رو خیلی خوب استفاده کا خواهم « ».گرفت ، شما برام دعا کنید نیمه های شب این مجلس به اتمام رسید ، نعیم می خواست با دایی اش برود امّا محمّدبن قاسم او را نزد خودش نگه داشت . سعید هم با اصرار محمّدبن قاسم به نعیم اجازه داد که همانجا بماند . نعیم و محمدبن قاسم برای خداحافظی ابن عامر و سعید از خانه بیرون آمدند و کمی دور با آنها رفتند . سعید هنوز فرصت نکرده بود که در مورد خانه از نعیم چیزی بپرسد ، همانطور که در رفتن بودند از نعیم پرسید: » نعیم! حال خونواده خوب بود ؟« نعیم جلوتر میخواس
ت چیزی بگوید و برای در آوردن نامه دست » بله دایی جون ، همگی خوب بودن ، مادرجون......؟«


به جیب برد امّا فکری کرد و دست خود را خالی بیرون آورد. » چی گفت خواهر جون؟« ». هیچی دایی جون ، به شما سلام رسوندن« نعیم بقیه شب را در حالی که بر بسترش پهلو عوض می کرد گذراند و نزدکی های صبح خوابش برد. خواب می دید که از محبوبه ای که در فضای دلفریب نخلستان نغمه های محبّت را بیدار می کرد کیلومترها دور شده و در میدانهای وسیع سند در مقابل منظره های هوفناک جنگ ایستاده است. روز بعد نعیم بطور افسر همراه لشکر براه افتاد. او با هر قدمش خانه های قدیمی آرزوها را زیر پا می گذاشت و دنیای جدیدی از رویاها می ساخت و به پیش می رفت . قبل از مغرب این لشکر از تپه ای تقریباٌ بلند می گذشت ، از آنجا نخلستانی که زیر سایه ی او بهترین نفس های زندگی را کشیده بود دیده می شد ، دنیای امید و آرزوهای معصومش از اینجا خیلی نزدیک بود، به دلش آمد که اسب را بی مهار رها کند و یک بار دیگر با آن حور صحرایی چند کلمه سخن بگوید و از او چیزی بشنود اما وجدان لطیف مجاهد بر این خیالات غالب شد. او نامه را از جیب بیرون آورد . خواند و دوباره در جیب گذاشت.
*** بعد از شنیدن صحبتهای عبدالله و نعیم خوشحالی عذرا هیچ انتهایی نداشت، روح او در آسمان هفتم مسرت می رقصید ، با این وجود که تمام شب بیدار مانده بود اما بیشتر همیشه سر حال بود،سرسبز شدن ناگهانی نخل امید بعد از سوختن در آتش نا امیدی نعمت بسیار بزرگی بود . عذرا امروز زیر بار احسان عبدالله فرو رفته بود و اگر چیزی درشادمانیش خللی ایجاد می کرد همین خیال بود که این خوشی مرهون منّت و احسان عبدالله است. او فکر می کرد که این ایثار فقط برای نعیم نبود بلکه برای او هم بوده است . محبتش چقدر بی آلایش بود . دلش چقدر رنجیده شده باشد . کاش او دل عبدالله را رنجور نمی کرد . کاش تا این اندازه با نعیم محبت نمی داشت و دل عبدالله را نمی شکست. با این خیالات دلش افسرده می شد اما صداهای ضعیف غم در لابلای ترانه های مسرت گم می شد. عذرا فکر می کرد که نعیم قبل از شب شدن بر خواهد گشت . او آن روز را با انتظار سختی گذراند . شب شد اما نعیم نیامد. وقتی که سباهی کم رنگ آسمان به تاریکی شب مبدل گشت و ستارگان مانند دانه های مروارید بر لباس سیاه

آسمان درخشیدند دل واپسی عذرا بیشتر شد. نیمی از شب گذشت و عذرا شب غم را با صبح امید تسلی داد و در حالی که پهلو عوض می کرد به خواب رفت . روز بعد با نگرانی بیشتری سپری شد و شبش از شب گذشته درازتر می نمود .صبح گذشت و شب سر رسید اما نعیم برنگشت .سر شب عذرا از خانه بیرون آمد و کمی دور روی تپه ای ایستاد و چشم به راه نعیم دوخت.هرگاه گردو غباری از راه بصره بلند می شد فکر می کرد نعیم است اما وقتی گمانش به اشتباه مبدل می شد قلب پر تپش عذرا خون می گریست.بادهای سرد شامگاهی می وزید چوپان ها به خانه هایشان بر می گشتند پرندگان روی شاخه های درخت چهچه می زدند و هم جنسان خود را از آمدن شب مطلع می کردند عذرا می خواست به خانه برگردد که از پشت سر صدای پایی شنید.برگشت و نگاه کرد عبدالله داشت می آمد عذرا از خجالت و ندامت چشمانش را پایین گرفت عبدالله چند قدم جلو امد و گفت: عذرا حالا برو خونه ناراحت نباش اون خیلی زود بر می گرده در بصره خیلی از شخصیت های بزرگ اونو میشناسن حتما کسی اونو پیش خودش نگه داشته. عذرا بدون این که چیزی بگوید به طرف خانه براه افتاد. روز بعد شخصی امد و اطلاع داد که نعیم به طرف سند حرکت کرده وقتی این خبر به اهل خانه رسید در دلهایشان ده ها فکر و خیال پیدا شد. صابره و عبدالله فکر می کردند که وجدانش قبول نکرده زیربار منت برادرش رفته باشد.عذرا غیر از این فکر می کرد حرفهای عبدالله که در بصره شخصیتهای زیادی او را می شناسند شاید کسی اونو نگه داشته در دل عذرا اثر عمیقی گذاشت بود او با خودش گفت:شهرت زیبایی و دلاوری نعیم چندین شخصیت بزرگو گرویده او کرده و شاید آنها رابطه با نعیم و برای خودشون فخر می دونن شاید در بصره هزاران دختر زیبا و نجیب خودشونو فدای او کنن آخه در من چه خوبی وجود داره که بتونه نعیمو از این که مال کسی دیگه بشه باز داره.اگه برای او جهاد رفتن لازم بود چرا اول پیش من نیومد و نرفت اخه تو خونه چه کسی مانع از این کار خیر میشه؟شاید سبب نگرانی و غمزدگی او تو روستا من نبودم ممکنه با کسی دیگه رشته ی محبت خودشو پیوند زده باشه...اما نه! این غیر ممکنه نعیم مال منه نعیم اینجوری نیست نعیم نمی تونه منو فریب بده و اگر هم فریبم داد من چه حقی دارم که گله کنم. در ان زمان دیبل شهر مشهور ایالت سند بود راجه ی سند بر چهار دیواری این شهر اعتماد کامل داشت لذا بجای

اینکه بیرون از شهر با لشکر اسلام بجنگد ترجیح داد در داخل شهر بماند و مبارزه کند.محمدبن قاسم شهر را محاصره کرد و با منجنیق شروع به سنگ بارانی دیوارهای شهر کرد اما با وجود
#نماد #فروهر
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام سوالی دارم
آیا انداختن گردنبند فروهر که نماد کردار نیک گفتار نیک و پندار نیک است برای مسلمان شرک است و نماز را باطل میکند؟؟؟


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ‎

به طور کلی استفاده کردن از نماد یا لباس و علامت‌هایی که مخصوص یک دین و آیینی هستند که مخالف اسلام و شریعت محمدی است ممنوع و ناجایز است.
چنانچه فرد به لحاظ اعتقادی که زرتشتیان یا ادیان باستانی ملل مختلف دارند و از آن نماد فروهر استفاده می‌کنند، استفاده نماید که به خدایان دیگر اعتقاد داشته باشد و آن نماد را برای بزرگ پنداشتن خدایان غیر الله تعالی بداند از دایره اسلام خارج می‌گردد.

در صورتی که صرفاً برای زیبایی و مد گرایی استفاده می‌کند، این امر ناجایز و حرام بوده و خطر کفر بسیار می‌باشد، لذا باید از این امر پرهیز نماید.
اما ناگفته نماید نزد ایرانیان این نماد از هخامنش و کوروش است و در حقیقت علامتی از سوسک بالدار مصری است که به نمادی در دین زرتشتیان تبدیل شده است.

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
دلایل و منابع
٣٠٩٥ - حدثنا الحسين بن يزيد الكوفي حدثنا عبد السلام بن حرب عن غطيف بن أعين عن مصعب بن سعد عن عدي بن
الفهاد
حاتم قال : أتيت النبي صلى الله عليه و سلم وفي عنقي صليب من ذهب فقال يا عدي اطرح عنك هذا الوثن وسمعته يقرأ في سورة براءة [ اتخذوا أحبارهم ورهبانهم أربابا من دون الله ] قال أما إنهم لم يكونوا يعبدونهم ولكنهم كانوا إذا أحلوا لهم شيئا استحلوه وإذا حرموا عليهم شيئا حرموه. سنن الترمذي (٢٧٨/٥) الناشر : دار إحياء التراث العربي - بيروت ] والفرق بين الأنصاب والأصنام ، أن الأصنام مصورة منقوشة ، وليس كذلك الأنصاب لأنها حجارة منصوبة . وفي أحكام القرآن للجصاص : الوثن كالنصب سواء ، ويدل على أن الوثن اسم يقع على ما ليس بمصور، أن النبي صلى الله عليه وسلم قال لعدي بن حاتم حين جاءه وفي عنقه صليب : " ألق هذا الوثن من عنقك " فسمى الصليب وثنا ، فدل ذلك على أن النصب
- والوثن اسم لما نصب للعبادة . ال [ الموسوعة الفقهية الكويتية (/)، الطبعة الثانية ، دار السلاسل – الكويت] يكره الصليب في الثوب ونحوه كالقلنسوة والدراهم والدنانير والخواتم . قال ابن حمدان : ويحتمل التحريم ، وهو ظاهر ما نقله صالح عن الإمام أحمد ، وصوبه صاحب الإنصاف .
ودليل ذلك حديث عائشة رضي الله عنها الذي يفيد أن النبي صلى الله عليه وسلم كان يقطع صورة الصليب من الثوب ، وفي بعض رواياته عند أحمد عن أم عبد الرحمن بن أذينة قالت : كنا نطوف مع عائشة أم المؤمنين رضي الله عنها قرأت على امرأة بردا فيه تصليب ، فقالت أم المؤمنين : اطرحيه . اطرحيه . فإن رسول الله صلى الله عليه وسلم كان إذا رأى نحو هذا في الثوب قضيه . وقال إبراهيم : أضاب أصحابنا خمائص فيها صلب فجعلوا يضربونها بالسلوك يمحونها بذلك.
[ الموسوعة الفقهية الكويتية (١٣/ ٢٣٣)]
وذهب المالكية إلى تكفير من تزيا بزي الكفر من لبس غيار و شد ،زنار وتعليق صليب. وقيده المالكية والحنابلة بما إذا فعله حبار فيه وميلا ،لأهله، وأما إن لبسه لعبا فحرام وليس بكفر
الإعلام بقواطع الإسلام
[ الموسوعة الفقهية الكويتية (١٢ / ٨٤)]
"و" في الإنتصار : من تزيا بزي الكفار من لبس غيار أو شد زنار أو تعليق صليب بصدره حَرُم ولم يكفر، وميل كلام بعضهم إلى الكفر، وفي الفصول : إن شهد عليه أنه كان يعظم الصليب مثل أن يقبله أو يتقرب بقربانات أهل الكفر ويكثر من دخول بيعهم وبيوت عباداتهم احتمل أنه ردة، وهو الأرجح؛ لأن المستهزئ بالكفر يكفر، ولأن الظاهر أنه يفعل ذلك عن اعتقاد.
[ الاعلام بقواطع الاسلام ص ۲۱۷ ط دار التقوى ]
واضح رہے کہ غیر مسلموں کے ساتھ مذہبی رسومات میں تشبہ اختیار کرنا حدیث مبارک کی رو سے حرام ہے، لہذا کسی مسلم کا ڈراموں وغیرہ میں غیر کی طرح صلیب لٹکانا ناجائز اور حرام ہے، بلکہ اس سے کفر کا قوی اندیشہ ہے ؛ اس لیے اس سے بچنا چاہیے ۔ فقط واللہ اعلم
مسلموں
ماخذ: دار الافتاء جامعة العلوم الاسلامیہ بنوری ٹاؤن فتوی نمبر : ١٤٤۳۰۷۱۰۱۲۶۹ تاریخ اجراء : ٢٠٢٢/٠٢٦/١٧

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۹ /صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
پلیدی گناه، زندگی‌ات را خراب می‌کند، روحت را در هم می‌شکند، شب‌ها را پر از وحشت و روزها را ملال‌آور می‌سازد.

پلیدی گناه، روحت را در زندانی تنگ قرار می‌دهد؛ اما هنگامی که به یاد می‌آوری که یکی از نام‌های الله متعال «غفور» است و اینکه از صفات او بخشیدن گناه است، این تنگی شروع به باز شدن می‌کند.

استغفرالله؛ ذکری است که لازم است آن را با قلب، روح و زبانت ادا کنی، چیزی زیباتر از آن نخواهی یافت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

پس با نام «غفور» عهدی جدیدی آغاز کنید
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (73)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸خطبۀ ازدواج حضرت فاطمه(رضی الله عنها)

پيامبرﷺ بی‌درنگ به علی(رضی‌الله‌عنه) جواب مثبت دادند و متعاقباً علی(رضی‌الله‌عنه) سجدۀ شكر به‌جا آورد، در مجلسی كه همۀ افراد جمع بودند پيامبرﷺ اين خطبه را خواندند:
«الحمدالله المحمود بنعمته، المعبود بقدرته ان الله عزوجل جعل المصاهرة نسباً لاحقاً و أمراً مفترضاً و حكماً عادلاً و خيراً جامعاً، أوشج بها الارحام و الزمها الانام فقال الله عزوجل: (هو الذی خلق من الماء بشراً فجعله نسباً و صهراً و كان ربک قديرا) اشهد كم انی زوجت فاطمة من علی علَی اربع مائه مثقال فضة ان رضی بذلک علی السنة القائمة و الفريضة الواجبة. فجمع الله شملهما و بارک لهما و اطاب نسلهما اقول قولی هذا و استغفرالله العظيم».

آن‌حضرتﷺ فرمود: من دخترم فاطمه را در مقابل چهارصد درهم نقره طبق سنت قائمه و فریضۀ واجبه به علی بن ابی‌طالب ازدواج دادم.
پس از قرائت این خطبه سردار بانوان مسلمان به خانۀ شوهر فرستاده شد.

🔸 مقدار جهيزيۀ حضرت فاطمه(رضی‌الله‌عنها)

جهيزيه فاطمه(رضی‌الله عنها) عبارت بود از يک تختخواب بافته شده، يک بالشت چرمی كه از پوشال خرما پر شده بود و ظرفی چرمی كه در آن غسل می‌كرد و يک مشک آب، يک غربال و يک شال(خشک‌كن) و يک كاسه و دو سنگ آسياب دستی و دو كوزۀ گلی که تا پایان عمر نزد او بودند.
این از مهریه و جهیزیۀ دختر سرور عالمﷺ و این است حال ما در مورد مهریه و رسومات عروسی، خرید جهاز و وسایلی‌که هیچ ضرورتی ندارند، حتی قلم از نوشتن و بیانش سرافکنده و شرمسار است.

منابع:
- بانوان پیرامون رسول اللهﷺ. مولفین: محمود مهدی استامبولی، مصطفی ابوالنصرالشبلی.
- بانوان صحابه الگوهای شایسته:نويسنده. عبدالرحمن رأفت باشا.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زنان امروزی به شدت نیازمند مردانی هستند که به وظیفهٔ قیومیت خود آن چنان که الله و رسولش را راضی می‌کند، عمل کنند زیرا ما در برهه‌ای از زمان هستیم که خانواده را به باتلاق بی‌غیرتی کشانده‌اند ‌و زن را برای مرد با شعارهایی به اسم «مقام و منزلت زن در اسلام» و «بهترین شما، بهترینتان برای زن و خانواده‌اش است.» به یک بت تبدیل کرده‌اند.

شکی در شأن و منزلت زن و لزوم خوش‌رفتاری با او نیست اما این سخنان، سخنان حقی‌ست که هدف از آن سوار شدن زنان بر گُرده مردان است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اسامه زیدان
💌
#رمان_عصیانگر 
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و هشتم

شریفه خانم سرش را افسوس‌وار تکان داد، مگر این زن تا چه حد صبور بود هان؟
ممکن اگر مادرِ دیگرِ جای او بود با این‌ حرف دخترک را از خانه‌اش نه بلکه از تمام زندگی‌اش ترد نموده بود؛ اما این زن نبود این‌چنین و رب‌ام مشهود بود.

إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیئًا أَنْ یقُولَ لَهُ کنْ فَیکونُ(یس۸۲)

ترجمه: فرمان او چنین است که هر گاه چیزی را اراده کند، تنها به آن می‌گوید:موجود باش! و آن بی‌درنگ موجود می‌شود.
تمامِ دلخوشی‌ام
كتاب كنارِ طاقچه ايست 
كه گاهی تنهايی‌ام را پر مي‌كند.
همانِ که هزاران بار در آن نوشته شده است: 
خدا بزرگ است، بزرگ است؛ بزرگ!
ثریا!
شریفه خانم مرا سخت در آغوش گرفته گفت:
_دوبارهٔ در انتظار آمدن‌ات خواهیم بود، دخترم!
بسویش مهربان نگاه کرده گفتم:
_ان‌شاءالله خاله جان!
با صدای دولت‌خان سوار بر موتر شده همان‌گونه که چادری را در دست گرفته همان‌گونه که خودم و صورت خود را می‌پوشانیدم او گفت:
_کاش بدانی آن‌جا رفتن‌ات هیچ سودِ ندارد.
بسویش نگاه کردم و اما از حرف‌هایش هیچ ندانستم.
زمان با سرعت می‌گذشت و ندانستم چگونه همراه با خاله شریفه و حفصه خدا حافظی نمودم.
دولت‌خان مرا سوار موتر خود نموده و به راه افتادیم، مسیر طولاني بود و از کابل تا قریه‌ای ما حدود هشت ساعتِ را در بر می‌گرفت‌.
با وارد شدن مان به داخل قریه قلب‌ام هم‌چون گنجشکِ در سینه کوبیده می‌شد و اما دولت‌خان بیدون توجه به این حالت‌ام با سرعت می‌راند، با همان سیمای درهم و برهم‌اش و همان آخمِ میان جبین‌اش که مسبب شده بود خطِ در میان ابروهایش ایجاد شود و مرا وادار به سکوت می‌نمود.
تمام مسیر در یک سکوت سرد گذشت و او حتیَ کلمه حرفِ را نیز به زبان نه آورد.
با متوقف شدن موتر درست در مقابل عمارت مان این بار دولت‌خان بسویم نگران نگاه کرد.
گویا خودش نیز متوجه این حال آشفته‌ای من شده بود؛ در واقع هراس داشتم از برخورد خانواده‌ام، آیا با این کارِ که آن مجاهد انجام داد خانواده‌ام مرا قبول خواهند نمود یا این‌که مرا ترد خواهند نمود؟!
برایم گفت:
_پیاده شو!
ندانستم چگونه؟!
اما پیاده شدم و در مقابل در قرار گرفتم نفس عمیقِ گرفته با همان‌حال که چشمان‌ام را می‌بستم تقه‌ای به در زدم،‌ لحظاتِ بعد در باز شده و صورت شخصِ در مقابل‌ام نمایان شد.
با دیدن صورت‌اش ترس و وحشت بود که سراسر وجودم را گرفت. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آهسته در مقابل‌اش قرار گرفته و همان‌گونه که اشک‌های مزاحم از گوشه‌ای چشم‌ام سُر می‌خورد، نگاه‌ام را به عقب دوختم به همان مردِ که  زندگی‌ام را به آتش‌سرا مبدل ساخت.
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهل و نهم

شخص مقابل اسم‌ام را صدا زده گفت:
_ثریا؟!
با این حرف‌ او اشک‌هایم از گونه‌هایم سُر کرده و آهسته بسویش قدم گذاشتم.
فقط یک حادثه بود دیگر؟
بلی!
یک حادثه بود و اما زندگي‌ام را نابود ساخت و همه فقط به تماشا پرداختند و این بود قصه‌ای منِ رنجور اما این داستان پر ماجرای من هنوز هم ادامه داشت.

#ماه‌نور

+ عجله کن ماه‌نور همه منتظر آمدن تو هستیم!
نگاه‌ام را به فاطمه دوختم که در عقب در ایستاده بود و نگاه‌اش به من بود؛ اما هنوز به صورت من نگاه‌اش نه افتاده بود.
تا نگاهِ خود را به عقب دوختم فاطمه متحیر گفت:
_بیبینم ماه‌نور خواهر کجاست؟
چشمان خود را باریک کرده گفتم:
_مسخره نکن دیگر!
خندیده گفت:
_من شما را مسخره دارم یا شما مرا بگو بیبینم ماه‌نور خواهر کجاست؟!
الهی نمیری فاطمه با این سخنان مسخره‌ات تا می‌خواستم لب‌ به سخن بگشایم یاسمین وارد اتاق شده و متحیر گفت:
_ماه‌نور خودت هستی؟
عصبی گفتم:
_نه پس روحِ سرگردان من است.
خندیده در مقابل‌ام ایستاد، مگر فاطمه هنوز هم که باور نکرده بود و با این‌حال یاسمین دوباره گفت:
_ماشاءالله ماه‌نور خواهم چشم نخوری!
مضطرب گفتم:
_وای یاسمین زیاده روئ کردیم بگذار کمی صورت‌ام را پاک کنم، اصلاً هم از وسایلی آرایشی زیادِ استفاده نکردیم.
این بار فاطمه گفت:
_نه، نه خیلی هم زیبا شده‌ای ماه‌نور من که اصلاً نشناختم تو را حالا هم بیا تا خان کاکا عصبی نشده...
سرم را تکان دادم و همان‌گونه از اتاق خارج شدیم، با آن‌حال که سعی داشتیم صورت‌های خود را بپوشانیم، هرسه سوار موتر سیاه رنگ شدیم.
یک هفته‌ای می‌شد که به شهر کابل آماده بودیم، محفل عروسی پسر کاکایم که دیر مدتی‌ست این‌جا زندگی می‌کنند و همین‌جا هم بزرگ شده اند در حال برگزاری بود.
صالون برگذاری محفل خیلی با این‌جا فاصله نداشت و پس از نیم ساعتِ به تالار مورد نظر رسیدیم.
چه هم‌همه‌ای بود؛ اما تعداد زیاد عقارب مان در روستا بودند و نتوانستند این‌جا حضور پیدا کنند.
با آن حال خان پدرم تصمیم گرفت تا فردا همه به روستا برگشته و آن‌‌جا محفلِ کوچک برگذار نمایم.
از آن‌جایی که مراسم نکاح و حنایی عروس و داماد شب قبل برگذار شده بود و من هم فقط همان یک دست لباسِ را به رنگ ماشی به تن کرده بودم، موهایم را هم که با حجاب مخفی نموده بودم.
محفل با همان پایکوبی، رقص و شادمانی به اتمام رسید، ساعت حوالی دوِ شب بود که همه به خانه رسیدیم.
آن محفل با شکوه چه زود به اتمام رسید، من نیز برای خوشبختی آن دو جوان یعنی پسر و عروس کاکایم دعا نمودم.
آن شب چه زود گذشت، به قول مادربزرگ:
_دخترم این ایام خوش یوم زود می‌گذرد؛ مگر با آن حال خاطره‌های قشنگ برای مان به جا می‌گذارند.
آن شب با تمام خسته‌گی‌هایش گذشت و هم‌چون خاطره‌ای شیرین برای مان باقی ماند.
فردای آن روز همه اهالی خانه ساعت ده‌ای شب شهر را ترک نموده دوباره عازم روستا شدیم، هنوز تازه شب شده بود که به مقصد رسیدیم؛ چون همه‌گان خسته‌‌ای سفر بودیم بعد از میل نمودن غذایی شب به بستر خواب پناه بردیم.
فردا شب قرار بود محفلِ میانِ هم‌روستائیان برگذار شود و بساطِ بزرگِ در راه بود.

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ متلک‌اندازی که به تیراندازی ختم شد

✍🏻 عبدالمالک دامنی

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که ناگهان وسط یک دعوا افتاده باشید درحالی که نه سر پیاز بودید و نه ته پیاز!
قبل از پرداختن به اصل داستان باید به برخی از عزیزان ماشین‌سوار بی‌چراغ اشاره‌ای داشته باشم:
متأسفانه برخی از ماشین‌‌داران عزیز چراغ ندارند، برخی با چراغ‌های بسیار ضعیف رانندگی می‌کنند و برخی چنان چراغ پرنوری دارند که ماشین مقابل دید خود را بر اثر آن از دست می‌دهد عجیب‌تر از همه افرادی هستند که با یک چراغ رانندگی می‌کنند؛ نکته عطف داستان ما همین قسمت است.
شب شنبه این هفته کنار جاده منتظر ماشین بودیم سه‌چهارتا جوان به ما اضافه شد. شب بود و همه جا تاریک بود، از جلو یک وسیله‌ی نقلیه می‌آمد از آنجایی که چراغش خیلی پرنور بود، گمان کردم از همان نوع ماشین‌های تک‌چراغه هست، دست بلند کردم وقتی نزدیک رسید متوجه شدیم که موتورسیکلت است.
بنده خدا صدا زد جا نداریم و ظرفیت تکیمل است. جوانک‌هایی که کنار ما بودند دو سه متلک پراندند، موتوری به مجرد شنیدن متلک‌ها برگشت، همین که کنار ما رسید دیوانه‌وار پیاده شد و یک سیلی محکم آبدار از همان‌هایی که صدایش گوش فلک را کر می‌کند به بیخ گوش یکی از جوانک‌ها خواباند و مهمان کرد، مهمانی از این ناخوانده‌تر ندیده بودم!
جوانک‌ها هم تا می‌خواستند دست و پای انتقام را بجنبانند، او یک کلت کمری بیرون آورد و گفت دست و پاهای همه شما را می‌شکنم، خداراشکر جوان‌ها عاقلانه رفتار کردند و چیزی نگفتند فقط یکی از آن‌ها مقداری با او گلاویز شد و بعد از شلیک یک تیر، رهایش کرد.

من که ناخواسته وسط این دعوای نسبتا خطرناک قرار گرفته بودم، نه راه پس داشتم و نه راه پیش؛ از شما چه پنهان مقداری هم ترسیدم که مبادا قربانی جهالت این‌و‌آن و قربانی بی‌توجهی مسئولان امنیتی قرار بگیرم.
مسئولان امنیتی عزیز! مردم از شما انتظار دارند جلوی جولان اسلحه‌داران کوچه‌گرد بی‌سواد که سواد و فرهنگ استفاده از اسلحه را ندارند گرفته شود./حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۰۰🪻
از تقدیری که پروردگارت برایت انتخاب کرده ناراحت نباش و شكايت نكن، هر چند گمان كنى كه براى تو بد است. . .شاید در چیزی که از آن متنفر هستید رستگاری و ایمنی وجود داشته باشد.و شاید در چیزی که از آن می ترسید، خیر زیادی وجود داشته باشد.
تنها و فقط بگو: «الحمدلله»🕊🤍
و پروردگارت را نیکو پندار، زیرا او
نسبت به تو مهربان است.!🌱💞

💓قلب انسان هنگامی که با الله انس بگیرد هیچ چیزی نمیتواند به او ضرر برساند وتمامی سختی های زندگی بر او آسان میشود
مسیر های سخت همواره
به بهترین مکان ها منتهی میشوند، ناامید نباش🙂حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گویی‌میخواهم‌گریہ‌کنم‌همانند‌اباهریره
هنگامی‌کہ‌ازاوپرسیدند؛
يااباهریره‌آیابردنیاگریہ‌می‌کنی؟!
گفت:نه!به‌اللّٰـه‌قسم‌این‌دنیای‌شمامرابہ‌گریہ‌نمی‌اندازد بلکہ‌من‌بہ‌خاطرسنگینی‌بارم‌ورفیق‌بدوکمی‌توشہ‌و طولانی‌بودن‌راه‌گریہ‌می‌کنم‌وازترس‌این‌کہ‌روزقیامت ازپل‌صراط‌سقوط‌کنم‌وبہ‌جنت‌واردنشوم‌آرزومی‌کنم کاش‌متولدنشده‌بودم...💔حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‌‌..C᭄•

اینو از من به یادگار داشته باش...
آخر فقط خودت میمونی واسه خودت!
پس...
واسه دردات دکترباش، واسه زخمات مرهم باش
واسه غم هات سنگ صبور باش، واسه شب هات روشن باش!
همیشه ازهیچ آدمی انتظار نداشته باش دستتو بگیره و کمکت کنه
و سعی کن تنهایی، خودت از پس مشکلات خودت بربیای!
ببین رفیق،
این تنها ایستادنت
هیچوقت نشانه بی کس بودنت نیست، نه اصلا!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بلکه نشون میده اینقدر قوی هستی
و به خودت اعتماد داری
که میتونی تنهایی از عهده مشکلاتت بربیای!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖 پندآموز 💖

📍✍🏻هر کس به طریقی بالا می آید...👇🏻

❗️🌺👈🏻یکی پایش را بر سر دیگری می گذارد.....

❗️🌺👈🏻یکی دستش را در جیب دیگری...

❗️🌺👈🏻دیگری دستش را بر زانوی خود میگذارد....

❗️🌺👈🏻یکی هم پایش را بر روی تمام احساسات یا وجدانش....

📍⚡️❗️در آخر کسی در جای خود نمی ماند ، همه بالا می روند....

✍🏻مهم این است وقتی به آن بالا رسیدیم دریابیم چه‌چیزی به دست آوردیم ، روی چه چیزی پاگذاشته ایم و چه چیز را به چه قیمت ازدست دادیم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#انگیزشی

اگر قسمت نشد
با عشقت زندگی کنی
حداقل با زندگیت عشق کن
دنیا که به آخر نرسیده
بيا در حقِ خودت خوبي کن

"اگر ها" و "اي کاش ها" را فاکتور بگير،

مهره هاي "تقصير" و "قسمت" را دور گردن گذشته بنداز،

و گذشته را در گذشته رها کن…

باور کن "تو" و "خودت" دنيايي هستي از ناشناخته ها ي دنيا،

خودت را بشناس ، کشف کن و لحظه لحظه های زندگیت را زندگی کن ...

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ١٩٧١ ﭘﺰﺷﻜﻰ ﺍﺩﻋﺎ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ
ﻗﺎﺑﻞ ﺷﺮﺏ ﻧﻴﺴﺖ، ﺑﺎ
ﺍﺳﺘﻨﺎﺩ ﺑﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﻛﻌﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﻄﺢ ﺩﺭﻳﺎ
ﭘﺎﻳﻴﻨﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺮﻛﺰ
ﺷﻬﺮ ﻣﻜﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺁﺏ ﻓﺎﺿﻼﺏ ﺩﺭ
ﭼﺎﻩ ﺯﻣﺰﻡ ﺟﻤﻊ ﻣﻰ
ﺷﻮﺩ .
ﺍﻳﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﻠﻚ ﻓﻴﺼﻞ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭﻗﺖ
ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﺗﺤﻘﻴﻖ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﺷﺪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ
ﺑﺮﺍﻯ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺻﻼﺣﻴﺖ ﺷﺮﺏ ﺑﻪ
ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻫﻬﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﻮﺩ .
ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺳﻰ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻌﻴﻦ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ
ﺑﺮﺍﻯ ﺍﺧﺬ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺁﺏ
ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ :
ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺯﻣﺰﻡ
ﻛﻪ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻲ ﺟﻮﺷﺪ
ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻗﺒﻮﻝ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﺮ
ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮﻛﻪ ﺁﺏ
ﻛﻮﭼﻜﻰ ﻛﻪ ﻃﻮﻟﺶ ﺍﺯ ١٨ ﻗﺪﻡ ﻭ ﻋﺮﺿﺶ ﺍﺯ ١٤
ﻗﺪﻡ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ ،
ﻣﻴﻠﻴﻮﻧﻬﺎ ﮔﺎﻟﻦ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻴﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻔﺮ ﺁﻥ
ﺩﺭ ﻋﻬﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ
ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺗﺎ ﻛﻨﻮﻥ ﺗﺄﻣﻴﻦ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ.
ﺳﭙﺲ ﻣﻌﻴﻦ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﻴﺮﻱ ﺍﺑﻌﺎﺩ
ﭼﺎﻩ ﻛﺮﺩ . ﻭ ﺍﺯ ﻛﺴﻲ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻋﻤﻖ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ . ﺁﻥ
ﺷﺨﺺ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻏﺴﻞ ﻛﺮﺩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﺑﺮﻛﻪ ﺭﻓﺖ . ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺁﺏ ﺗﺎ ﻛﺘﻒ ﺁﻥ
ﺷﺨﺺ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﻛﻪ
ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﺤﻠﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﺭﻭﺩ
ﺁﺏ ﺑﻴﺎﺑﺪ ﻭﻟﻲ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻴﺎﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻓﻜﺮﻱ ﺑﻪ ﺫﻫﻦ ﻣﻌﻴﻦ ﺍﻟﺪﻳﻦ
ﺧﻄﻮﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﻜﺶ ﺁﺏ ﭼﺎﻩ
ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻮﺩ . ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ
ﻣﻜﻨﺪﻩ ﻯ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ
ﺑﻮﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﭼﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﺯﻧﻰ ﻣﻨﺘﻘﻞ
ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺁﺏ ﻛﻢ
ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﻨﺒﻊ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻭﻟﻲ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻣﻜﺶ
ﺁﺏ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﻴﺰﻱ
ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻛﻨﺪ
ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻴﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺠﺪﺩﺍً ﻭﺍﺭﺩ ﺁﺏ
ﺷﻮﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺮﺩ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩ ﺷﻨﻬﺎﻯ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳﺶ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﻬﺎﺕ
ﭼﺎﻩ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﻜﺶ ﺁﺏ ﺩﺭ
ﺣﺎﻝ ﺣﺮﻛﺖ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﻣﺮﺗﺒﺎً ﺍﺯ ﻻﻱ
ﺷﻨﻬﺎ ﺁﺏ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﺮﺍﻭﺵ ﺑﻪ
ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺟﺎﻯ ﺁﺑﻬﺎﻯ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﭘﺮ
ﻛﻨﺪ . ﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﺗﺮﺍﻭﺵ ﺁﺏ
ﺑﺎ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﻣﻜﺶ ﺁﻥ ﻳﻜﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻄﻮﺭﻳﻜﻪ
ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺁﺏ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺑﺎ
ﻣﻜﺶ ﻣﻜﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﻌﻴﻦ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﺎﻳﻰ ﺍﺯ ﺁﺏ
ﺑﺮﺍﻯ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺑﻪ
ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻫﻬﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺗﺮﻙ
ﻣﻜﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺆﻻﻥ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ
ﭼﺎﻫﻬﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﭘﺮﺳﻴﺪ ، ﺑﻪ ﺍﻭ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻛﺜﺮ ﺍﻳﻦ ﭼﺎﻫﻬﺎ
ﺧﺸﻚ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﻧﺘﺎﻳﺞ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﻬﺎﻯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ
ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻫﻬﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎﻳﻰ ﺑﺎ
ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻫﻬﺎﻯ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯﻯ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ
ﻳﻜﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩ .
ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﺑﻬﺎﻯ ﺷﻬﺮ ﻣﻜﻪ ﺩﺭ
ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺍﻣﻼﺡ ﻭ ﻛﻠﺴﻴﻢ ﻭ
ﻣﻨﻴﺰﻳﻮﻡ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻋﻠﺖ
ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺷﺪﻥ ﺣﺠﺎﺝ ﺧﺴﺘﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ
ﻧﻮﺷﻴﺪﻥ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﺑﻮﺩ.
ﻭﻟﻲ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﺣﺎﻭﻯ
ﺗﺮﻛﻴﺒﺎﺕ ﻓﻠﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ
ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺑﺮﺩﻥ ﻣﻴﻜﺮﻭﺑﻬﺎ ﻣﻴﺸﻮﺩ .
ﻭ ﻧﺘﺎﻳﺞ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﻬﺎﻯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ
ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻫﻬﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ
ﺍﻳﻦ ﺁﺏ ﻛﺎﻣﻼً ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ .
ﺷﺎﻳﺎﻥ ﺫﻛﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭼﺎﻩ ﺯﻣﺰﻡ ﺍﺯ ﺻﺪﻫﺎ ﺳﺎﻝ
ﭘﻴﺶ ﺗﺎ ﻛﻨﻮﻥ ﺧﺸﻚ ﻧﺸﺪﻩ
ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺁﺏ ﺯﺍﺋﺮﺍﻥ
ﺑﻴﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺤﺮﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ
ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺳﻼﻣﺖ ﺍﻳﻦ ﺁﺏ ﺩﺭ ﻛﻞ ﺩﻧﻴﺎ ﺗﺄﻳﻴﺪ
ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻭ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺼﺮﻑ ﻣﺪﺍﻭﻡ ﺣﺠﺎﺝ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺁﺏ
ﻧﺸﺎﻁ ﺁﻭﺭ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺻﺪﻫﺎ
ﺳﺎﻝ ﺍﻻ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺁﺏ ﺯﻣﺰﻡ ﻛﺎﻣﻼً ﻃﺒﻴﻌﻰ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﻧﻴﺎﺯﻯ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺳﺎﺯﻯ ﺑﺎ
ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﻓﺰﻭﺩﻥ ﻛﻠﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ .
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﻏﺎﻟﺒﺎً ﺩﺭ ﺁﺏ ﭼﺎﻫﻬﺎ ﻗﺎﺭﭺ ﻭ ﺟﻠﺒﻚ
ﻣﻰ ﺭﻭﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﻐﻴﻴﺮ
ﻃﻌﻢ ﻭ ﺑﻮﻯ ﺁﺏ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺯﻣﺰﻡ
ﻫﻴﭻ ﻧﻮﻉ ﻗﺎﺭﭺ ﻭ ﺟﻠﺒﻜﻰ نمی روید
ابتکاﺭﯼ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/04 03:20:08
Back to Top
HTML Embed Code: