Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قبل از اینکه دوستت بمیرد قدرش را بدان!!

🎤 مولانا سید منیر منورحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرشته_ ی_ کوچک _ اسلام
#قسمت _ ششم
واقعا تصور اون #لحظات و خوندن اون داستان من رو به گریه انداخته بود ، بعد از اون داستان #شهادت سمیه اولین شهید زن
در اسلام واقعا دردآور بود با هر بخش از اون داستان ها اشک ریختم و قلبم به درد اومده بود، با خودم میگفتم چی داره این
# اسلام که # مسلمان ها اینجوری بهش پایبند بودن؟ چی داره # اسلام که حتی وقتی به بدترین شکل شکنجه میشدن بازهم از اسلام
دست نمیکشیدن؟! محمد صلی الله علیه وسلم کی بود و چجوری اینهمه پیرو داشته و داره که اون زمان با اینهمه شکنجه های
سخت یارانش حاضر نبودن ترکش کنند و تنهاش بزارن؟ و کلی سوالات اینچنینی که با هربار باز کردن اون پوشه و دیدن
# اطلاعات داخلش میومد سراغم و افکارم رو درگیر میکرد ، وقتی داستان شکنجه ی هر روز بلال رضی الله عنه رو میخوندم
تازه میفهمیدم وقتی پدرم داشت کیوان رو کتک میزد کیوان چرا همش میگفت احد احد... # مسلمان هایی که زمان پیامبر
توسط کفار شکنجه میشدن هم موقع شکنجه میگفتن احد احد یعنی خدای یکتا ، خدای یکتا...انگار موقع شکنجه این حرف
بهشون قدرت و استقامت میداده ، به کیوان هم همینطور...
سمیه اولین شهید زن در اسلام سخت شکنجه میشد ولی مدام میگفت الله اکبر لا اله الاالله احد احد
در حالی که شکنجه میشدن بازهم به # یگانگی خدا و بعثت # پیامبر باورشون قویتر میشد
خوندن این داستان ها واقعا چندین حس رو در من بوجود میاورد حیرت از اینکه چجوری اینهمه به # اسلام پایبند بودن ،
چجوری اون شکنجه هارو تحمل میکردن ولی از # اسلام برنمیگشتن؟ کی بود محمد ابن عبدالله که همه اینقدر شیفته و شیدای
اون بودن ؟!
بازهم سواالت زیادی ذهنم رو مشغول میکرد و هرچی بیشتر # اطلاعات اون پوشه رو زیر و رو میکردم جواب سوالات
بیشتری رو پیدا میکردم.....
اما # تحول اصلی که در من بوجود اومد مربوط به سیرت پیامبر بود وقتی رسیدم به سیرت پیامبر و با اخلاق والا محمد
صلی الله علیه وسلم آشنا شدم و پبامبر # اسلام رو شناختم ، اون لحظه با خودم گفتم کاش من هم از # پیروان واقعی محمد
صلی الله علیه وسلم بودم.... درسته من و خانوادم # مسلمان نبودیم ♀ ولی خب بخاطر جای زندگیمون و شرایط اطرافمون با
# مسلمان ها زیاد سر و کارداشتیم ، ندیده بودم هیچ # مسلمانی درست از اخلاق و رفتار # پیامبر و گفته های # قرآن پیروی
کنه...
حالا که با # قرآن # اسلام و # پیامبر صلی الله علیه وسلم آشنا شده بودم با خودم میگفتم چرا بعضی مسلمان ها از # دین شون که
اینقدر کامل و بی نقص هست پیروی نمیکنن؟ چرا از اخلاق شایسته # پیامبر خودشون که…

خلاصه اینکه مرور کامل اطلاعات اون پوشه دین قشنگ من یک هفته رو دربر گرفت... حالا بعد از یک هفته من چیزهای زیادی راجب #اسلام میدونستم و با درک بالایی که داشتم تونستم بفهمم #اسلام از هر دین دیگه یی کامل تر ، #قرآن از هرکتاب دیگه صادق تر و #محمد (صلی الله علیه وسلم)برترین شخصیت هست....😍🌸
راجب ( نماز ، روزه،زکات ، حق زن و مرد در اسلام ،حقوق والدین، رفتار با کودکان، رفتار با فقرا، رسومات مربوط به عیدین ، بدعت ها و خرافات ، سیرت پیامبر ، رفتار پیامبر با صحابه، خطا ها و درستی های صحابه و خیلی چیزهای دیگه.....) حالا کامل میدونستم تمامش رو ، شوق #اسلام در دلم بود ولی انگار مانعی وجود داشت ....
تا اینکه اونروز بعد از ۸ روز کیوان اومد #خونه....😐 طبق معمول پدرم #خونه نبود و مادرم هم برای مراسم غسل تعمید یکی از بچه های تازه بدنیا اومده ی اقوام رفته بود....
🔹( پیروان عیسی علیه السلام بعد از بدنیا اومدن کودک شون اونهارو طی مراسم خاصی به نام عیسی ابن مریم غسل میدن)
خونه تنها بودم😬 و صدای زنگ درو شنیدم ،وقتی رفتم درو باز کنم کیوان پشت در بود ، درو براش باز کردم و اومد داخل #خونه... بعد از صحبت ها و پرسیدن اینکه کجا بوده و چیکار میکرده بلاخره رفت سر اصل #مطلب.... یه فلش با خودش اورده بود ، بهم گفت: این فلش رو بگیر ، میدونم اطلاعات اون پوشه رو مرور کردی ولی این به دردت میخوره...
گفتم : این چیه؟!
گفت: از خدا خواستم بعد از من تو اولین شخص خانواده باشی که به دین #اسلام #هدایت شده... اون پوشه ( دین قشنگ من) تمام اطلاعاتش رو برای تو جمع کردم ، میدونم با درک و فهم بالایی که تو داری رد کردن #اسلام رو کار احمقانه یی میدونی... این فلش رو نگهدار و مطمئن باش به دردت میخوره...
قبل از اینکه بهم اجازه ی صحبت بده رفت😐 حتی صبر نکرد ازش بپرسم ببینم کجا میره اصلا چیکار میکنه عه عه... اینقدر
♀ قرار بود یه مدت دیگه نامزد کنن...
هول بود اصلا فرصت نشد بهش بگم عمو گفته نامزدی کیوان و ساناز کنسل شده #اگر_عمری_بود_ادامه_دارد
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖ

🌹
#داستان۰شب🌹

#بالاتر_از_آسمان_17
قسمت هفدهم

بقلم:شاهین بهرامی

💎- پونصد میلیون
+نه، دو میلیارد!!
-باشه قبول!
+ فقط من خیلی فوری این پولو لازم دارم.
-یه مقدارشو بهت پیش میدم، بعد کاوه رو کلا گذاشتی کنار و یه جوری خودتو گم و گور کردی که کاوه پیدات نکنه یا اگه پیدات کرد یه جوری وانمود کنی اصلا نمی‌شناسیش، اونوقت بقیه پولتو میگیری.
- باشه قبول
تماس قطع می‌شود و فریبا همان لحظه تمام راههای ارتباطی و تماسِ کاوه، با خودش را مسدود می‌کند.در کمپ ترک اعتیاد شمال، کاوه روزها و لحظات بسیار سختی رامی‌گذراند و در این میان هر چه با فریبا تماس می‌گیرد به دربسته می‌خورد و بعد از این که می‌فهمد توسط فریبا از همه جا مسدود شده به حد انفجار عصبانی می‌شود و وقتی بدنبال چرایی این اتفاق می‌گردد، فقط یک نام به ذهنش خطور می‌کند. پدرام...

کاوه تقریبا مطمئن است، پدرام بعد از این که او را به شمال آورده و خیالش از بابت او راحت شده به سراغ فریبا رفته و هر طوری بود او را متقاعد کرده تا از وی جدا شود.این افکار مغشوش و مالیخولیایی در آن وضعیت سخت ترک اعتیاد، کاوه را به حد جنون می‌رساند، به طوری که او تصمیم می‌گیرد شبانه کمپ را ترک کند و به تهران برگردد. اما با ممانعت نگهبانان کمپ موفق به عملی شدن نقشه‌ی خود نمی‌شود. کاوه به شدت تعادل روحی خود را از دست داده و مرتب با همه‌ی افراد حاضر در کمپ درگیر می‌شود.لحظاتی بعد وقتی آقا کمال، مدیر کمپ برای سرکشی وارد اتاق کاوه می‌شود در نهایت تعجب می‌بیند یکی از هم اتاقی های او غرق خون روی زمین افتاده و کاوه بالای سرش ایستاده.به سرعت با دستور به نگهبانانش کاوه را دستگیر و با پلیس برای تحقیقات بیشتر تماس می‌گیرد.

از آن سو مارشیا هم به شدت دلتنگ کاوه است، ولی موفق به تماس با او نمی‌شود مارشیا یک روز ظهر سرزده به سمت مغازه‌ی پدرام راه می‌افتد.پدرام نیز در همان لحظات مشغول مطالعه است که مطلبی در کتابِ " غرور و تعصب اثر " جین آستین " توجهش را جلب می‌‌نماید به شکلی که آن را‌ یادداشت می‌کند.
" بیهوده تلاش کرده ام، این تلاش اثری نخواهد داشت، احساسات من مهار نمی شوند. تو باید به من اجازه دهی تا به تو بگویم چقدر تو را تحسین می کنم و به تو عشق می ورزم. "
سپس آن یاد‌داشت را در جیبش می‌گذارد.
کمی بعد مارشیا با چهره‌ای درهم و پریشان از راه می‌رسد و وارد مغازه می‌شود
-سلام آقا پدارم، ببخشید بی‌خبر مزاحم شدم. همین دوروبر کاری داشتم گفتم تا اینجا اومدم یه سری هم به شما بزنم و عرض ادبی کنم و بگم الان چند روز هست به کاوه زنگ میزنم، ولی در دسترس نیست.شما میدونید کجا رفته؟
+سلام مارشیا خانم، خیلی کار خوبی کردید، منم همیشه از دیدنتون خیلی خوشحال میشم،خواهش میکنم بفرمایید بشینید.

- نه دیگه، خیلی مزاحمتون نمیشم. من راستش بابت کارهای شرکت و البته یه سری امور دیگه باید حتما با خود کاوه مستقیم صحبت کنم. اینه که اگه شما ازش خبر دارید لطفا بهم بگید.
+منم حقیقت مارشیا خانم خیلی خبری ازش ندارم و‌‌ به منم چیزی نگفته کجا میره. ولی حتما سعی میکنم از طریق دوستان مشترک پیگیر بشم‌ ببینم کجاست بعد اگه خبری به دست آوردم حتما بهتون اطلاع میدم.
-واقعا لطف می‌کنید آقا پدارم، شما مرد بسیار خوب و محترمی هستید.در همینجا پدرام دستش را در جیبش فرو می‌برد و یادداشت را در مشتش می‌گیرد و آنرا از جیبش خارج می‌کند و قصد دارد آنرا به مارشیا بدهد که او می‌گوید:
-چقدر خوبه کاوه دوست خوبی مثل شما داره، البته کاوه خودشم بینظیره و من خیلی خوشحالم تونستم برای این شغل حساس تو شرکت مون همچین آدمِ فوق‌العاده‌ای رو پیدا کنم.پدارم با کمی خشم کاغذ را در دستش مچاله می‌کند و آنرا دوباره در جیبش می‌گذارد.

لحظاتی بعد مارشیا از مغازه خارج می‌شود و پدرام کاغذ را از جیبش در‌می‌آورد و با عصبانیت آن را پاره می‌کند و در سطل زباله می‌اندازد و دست آخر لگدی هم به سطل می‌زند.در شمال پلیس مشغول تحقیقات اولیه مربوط به قتل از کاوه است. اما او در مقابل سوالات سکوت کرده و چیزی نمی‌گوید. پلیس تصمیم می‌گیرد او را برای بررسی شرایط روانی و درمان تحت الحفظ به بیمارستان بفرستد.در همین حین آقا کمال با پدرام تماس می‌گیرد و جریان ماوقع را به اومی‌گوید و پدرام که انگار دنیا بر سرش آوار شده با عجله همان شب به سمت شمال حرکت می‌کند.پدرام شب را در هتلی می‌ماند و فردا صبح به کلانتری می‌رود و جویای وضعیت کاوه می‌شود که به او می‌گویند کاوه تا ساعتی دیگر از بیمارستان به بازداشتگاه موقت در کلانتری منتقل می‌شود. پدرام در مقابل کلانتری منتظر آمدن کاوه می‌‌شود و به محض دیدن او به سمتش می‌رود، اما ناگهان کاوه با همان دستهای دستبند زده شده، به شکم پدرام می‌کوبد و لگدی هم حواله‌اش می‌کند که با دخالت سرباز محافظ غائله خاتمه می‌یابد
.

#ادامه_در_پست_بعدی....
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖ

#بالاتر_از_آسمان_18
قسمت هجدهم

بقلم: شاهین بهرامی

💎پدرام از رفتار خشن و تهاجمی کاوه شوکه می‌شود و هر چه فکر می‌کند هیچ دلیلی برای این کار او پیدا نمی‌کند.در هر حال سعی می‌کند خونسردیش را حفظ کند و پیگیر پرونده‌ی او باشد.پدرام وقتی با افسر پرونده صحبت می‌کند و در جریان قتل قرار‌ می‌گیرد‌ که متهم اصلی آن، صمیمی ترین دوستش یعنی کاوه است، دنیا بر سرش آوار می‌شود و اصلا نمی‌تواند باور کند این قتل کار کاوه باشد.او سالهاست کاوه را می‌شناسد و به خوبی می‌داند او تا حالا آزارش به یک مورچه هم نرسیده. افسر پرونده به پدرام می‌گوید فعلا مشغول تحقیقات و همچنین بازجویی از کاوه هستند و تا تکمیل شدن پرونده هیچ نظر قطعی نمی‌توان داد.پدرام تقاضای ملاقات با کاوه را می‌کند، اما با درخواست او موافقت نمی‌شود.از سوی دیگر مارشیا چند بار با پدرام تماس می‌گیرد و جویای احوال کاوه می‌شود و پدرام باز اظهار بی‌اطلاعی می‌کند ولی قول پیگیری می‌دهد.

مارشیا از او می‌‌خواهد به محض دریافت کوچک‌ترین خبری از کاوه او را در هر ساعت شبانه روز در جریان بگذارد. همچنین از پدرام می‌خواهد در اولین فرصت همدیگر را ببینند تا در مورد موضوع مهمی با او صحبت کند.چند روز بعد تحقیقات پلیس تکمیل و کاوه به همراه پرونده‌‌اش تحویل دادگاه می‌شود.
در روز دادگاه، پدرام هم حضور دارد و امیدوار است کاوه از همه‌ی اتهامات وارده تبرئه شود.دادگاه با حضور متهم و وکیل تسخیری او و نماینده دادستان شروع و ادامه می‌یابد و در نهایت با اعلام رئیس دادگاه ختم جلسه اعلام و تاریخ دادگاه دوم اعلام می‌شود.در همین فاصله پدرام تصمیم می‌گیرد به تهران برگردد تا ضمن سروسامان دادن به کارهای خود، یک وکیل خوب برای کاوه پیدا کند.یک روز عصر پدرام در مغازه مشغول راه انداختن مشتری‌ها بود که مارشیا سرزده وارد می‌شود و بعد از خلوت شدن مغازه می‌گوید:
-سلام وقت بخیر، من چند روز پیشم اومدم ولی تشریف نداشتید و مغازه تعطیل بود.
+سلام خیلی خوش اومدید مارشیا خانم
بله درست میفرمایید. من چند روز نبودم
- خب میتونم بپرسم کجا بودید؟البته باید ببخشید این سوال رو میکنم ولی میدونید آقا پدرام، من فکر میکنم شما پیش کاوه بودید و از جای اون خبر دارید ولی فقط نمیدونم چرا اینا رو از من مخفی می‌کنید.

+نه، باور کنید اصلا اینجوری که شما فکر می‌کنید نیست. من یه چند روز ناخوش احوال بودم، واسه همین موندم خونه تا خوب بشم.
- ببینید آقا پدرام، من قبلا هم بارها گفتم براتون احترام زیادی قائلم و کمترین انتظارم از شما اینه واقعیت رو به من بگید. الان چند وقته از کاوه هیچ خبر و اثری نیست و من خیلی نگرانش هستم. منتها از دستم هیچ کاری برنمیاد. با عرض معذرت فکر میکنم شما از کاوه خبر دارید ولی نمی‌خواید به من چیزی بگید.
+ باور کنید منم مثل شما نگرانش هستم و چیزی نمیدونم. تنها مطلبی رو که میتونم بهتون بگم تا خیالتون کمی راحت باشه اینه که یکی از دوستان مشترک از حالش خبر داره و به من گفت خداروشکر حال کاوه خوبه ولی تصمیم گرفته مدتی دور و تنها باشه و هیچ توضیح دیگه‌ای هم به من نداد.
-واقعا؟ خب خداروشکر، پس چرا اینو زودتر به من نگفتید؟
+ والا راستش دنبال موقعیت مناسبی بودم بهتون بگم، البته حق با شماست باید زودتر بهتون میگفتم. حالام دیگه نگران نباشید ایشالا بزودی کاوه برمیگرده.
-ببینید آقا پدرام شما که غریبه نیستید، همه چیزم گفتنی نیست‌، فقط همینقدر بدونید من برای کاوه کارهایی کردم که تا به حال برای هیشکی نکردم و شایدم هیچ کسی همچین کارهایی رو واسه کسی نکنه.بعد از گفتن این حرف مارشیا پایش رو پای دیگرش می‌اندازد و آه بلندی می‌کشد و در حالی که به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد ساکت می‌ماند.

پدارم توجهش به مارشیا جلب می‌شود و محو تماشای او می‌گردد، بطوری که حتی پلک هم نمی‌زند و همین باعث می‌شود تا به یاد شعری از فریدن مشیری بیفتد و آنرا آرام زیر لب با خود زمزمه می‌کند...

گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن‏چنان مات، که حتی مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم‏ زدنی

دقایقی به همین منوال میگذرد تا این که مارشیا ناگهان به سمت پدرام بر‌می‌گردد و می‌گوید:
- تو رو خدا آقا پدرام هر چی در مورد کاوه میدونید به من بگید تا بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم. شما بهترین دوستش هستید و باید به من کمک کنید تا اشتباه نکنم.این حرفای مارشیا باعث می‌شود پدرام بفکر فرو برود و انگار جرقه‌ای در ذهنش زده می‌شود تا تمام حقایق را درباره کاوه به مارشیا بگوید و نور امیدی در دلش روشن می‌شود که شاید مارشیا با دانستن تمام واقعیت‌ها در مورد ‌کاوه نسبت به او سرد شده و در مورد دوست داشتن او تجدید نظر کند‌.
-چی شد آقا پدرام، به چی فکر می‌کنید؟
+راستش باید بهتون بگم...

#ادامه_دارد...(فرداشب)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ

#سخنرانی

🎥 چه کسانی عاقبت بخیر می‌شود؟

🎙استاد بزرگـوار مولانا عبدالعلی خیرشاهی‌حفظه الله🍂


الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان : دنیا را آن‌گونه می‌بینیم که هستیم....

سقراط بعضی اوقات جلوی دروازه شهر آتن می‌‌نشست و به غریبه‌‌ها خوشامد می‌‌گفت.

روزی غریبه‌‌ای نزد او رفت و گفت:
من می‌‌خوام در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟

سقراط پرسید:
در زادگاهت چه‌جور آدم‌هایی زندگی می‌‌کنند؟

مرد غریبه گفت:
مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می‌‌گویند، حقه می‌‌زنند و دزدی می‌‌کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌‌ام.

سقراط می‌‌گوید:
مردم اینجا هم همان‌گونه‌‌اند. اگر جای تو بودم به جست‌وجویم ادامه می‌دادم.

چندی بعد غریبه دیگری به‌سراغ سقراط می‌آید و درباره مردم آنجا سوال می‌کند.

سقراط دوباره پرسید:
آدم‌ های شهر خودت چه جور آدم‌ هایی هستند؟

غریبه پاسخ داد:
فوق‌ العاده‌اند، به هم کمک می‌ کنند و راستگو و پرکارند. چون می‌ خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم.

سقراط پاسخ داد:
اینجا هم همین طور است. مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می‌ کنی؟!

ما دنیا را آن‌گونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می‌بینیم که در درون ما وجود دارد.

انسانی که مثبت و مهربان باشد، هر کجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید.

و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هر کجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد

وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است.‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کوشش زیاد دیوار همچنان برجایش استوار بود.بالاخره  یک روز سنگ بزرگی بر گنبد عبادت گاه انها افتاد و گنبد او را ریزه ریزه کرد و همراه ان بت بزرگ و قدیمی نیز تکه تکه شد و فرو ریخت.راجه شکستن این بت را برای خود فالی بد پنداشت وشب هنگام با لشکریانش پا به فرار گذاشت و به برهمن آباد پناه گرفت محمد بن قاسم بعد از فتح دیبل بطرف نیرون حرکت کرد اهل نیرون قبل از نبر سلاح به زمین گذاشتند و تسلیم شدند بعد از فتح نیرون محمد بن قاسم بروچ و سیوستان را فتح کرده راجه داهر به برهمن آباد رسید وبه چهار طرف هندوستان قاصد فرستاد و از راجه های دیگر کمک خواست.در پاسخ تقاضای او دویست فیل و پنجاه هزار اسب سوار و چندین گروه پیاده جمع شدند راجه داهر با این لشکر بزرگ از برهمن آباد بیرون امد و در کنار رودخانه سند اردوگاه برپا کرد و منتظر محمد بن قاسم شد محمد بن قاسم کشتی ها  م لشکر او در چند کیلومتری 712ژوئن 18را بصورت پل کنار هم قرار داد و از رودخانه سند عبور کرد و در شب لشکر راجه اردو زدند صبح زود از یک طرف صدای ناقوس و زنگها و از طرف دیگر صدای الله اکبر بلند شد و هر دو لشکر طبق قواعد جنگی منظم شدند و به طرف یکدیگر حرکت کردند. محمد بن قاسم لشکر را به گروه های پانصد نفری تقسیم کرد و دستور پیشروی داد در مقابل در خط مقدم لشکر سند دویست فیل با نعره های خشمگین جلو می رفتند و اسب های مسلمانان با ترس شروع به عقب نشینی کردند وقتی محمد بن قاسم این حالت را دید دستور به تیراندازی داد در این میان یک فیل در حالی که صفهای مسلمانان را در هم میشکست جلو امد محمد بن قاسم می خواست برای  مقابله با او جلو برود اما اسبش از نزدیک شدن به ان حیوان خشمگین و خطرناک سرباز زد.محمد بن قاسم مجبور شد از اسب پیاده شود او به نزدیک فیل رسید  با شمشیر برانش خرطوم فیل را قطع کرد نعیم و سعید هم به پیروی از او خرطوم دو فیل دیگر را قطع کردند فیلهای زخمی برگشتند و در حالی که صفهای لشکر خود را هم می شکستند پا به فرار گذاشتند فیلهای دیگر نیز در مقابل تیرهای لشکر اسلام نتوانستند استقامت کنند و در حالی که به عقب بر میگشتند سربازان لشکر راجه را زیر پا له می کردند محمد بن قاسم این موقع را غنیمت شمرده و سربازان خط  سربازان خط مقدم را ساماندهی کرد داد و سربازان پشت خط را به گره های مختلف تقسیم کرد و دستور داد تا از پشت سر دشمن را از سه طرف محاصره 

کنند. مسلمانان حملات سخت خود را شروع کردند و لشکر دشمن در هم شکست سعید با چند سلحشور دیگر صفهای دشمن را در هم شکست و به قلب لشکر رسید نعیم نمی خواست از دایی شجاع خود عقب بماند و در حالی که با نیزه راه خود را صاف میکرد نزدیک دایی رسید .راجه با همسرانش در هودجی براق بر بالای فیل نشسته و صحنه ی جنگ را تماشا می کرد چند تا از راهبانش بتی در دست گرفته جلویش ایستاده بودند و نیایش می کردند سعید فریاد زد: این بت آخرین امید اونهاست بشکنیدش! نعیم تبری به سینه ی یکی از راهب ها زد و او درحالی که دست روی سینه گذاشته بود به زمین افتاد تیر دوم به راهبی دیگر اصابت کرد و آنها بت را رها کردند و به عقب گریختند واقعا این بت آخرین پناهگاه انها بود در تمام لشکر غوغا بپا شد سعید با وجود اینکه خیلی زخمی شده بود به پیشروی ادامه می داد او بر فیل راجه داهر حمله کرد اما جانثاران راجه داهر در اطرافش جمع شدند و سعید در محاصره انها قرار گرفت نعیم دایی خود را در محاصره دید و مانند شیری گرسنه حمله کرد و صفهای دشمن را در هم شکست برای یک لحظه در جستجوی سعید به اطرافش نگاه کرد اما او را ندید ناگهان اسب خالی دایی را دید که به این طرف و ان طرف می دوید نعیم به اطراف لاشه های افتاده روی زیمن نگاه کرد سعید روی چند لاشه ی دشمن افتاده بود نعیم از اسبش پایین آمد سر دایی را بلند کرد و دایی جان دایی جان گفت و او را صدا زد اما او چشم باز نکرد نعیم انا الله و انا الیه راجعون را گفت و دوباره سوار اسب شد فیل راجه داهر از او چندان دور نبود اما هنوز گروهی غیر منظم از سربازان در اطافش جمع بودند نعیم کمان در دست گرفت و بطرف راجه داهر شروع به تیراندازی کرد تیری به سینه راجه داهر اصابت کرد و او نیم خیز شد و سرش را در بغل یکی از همسرانش گذاشت همین که خبر قتل راجه داهر پخش شد لشکر سند انباری از کشته شدگان بجای گذاشت و فرار کرد بعضی از سپاهان شکست خورده به طرف برهمن آباد و بعضی بطرف اردر گریختند.مسلمانان بعد از این پیروزی بزرگ مشغول تجهیز و تفکین شهدا و رسیدگی به زخمی ها شدند بیش از بیست اثر زخم بر جسد سعید دیده می شد وقتی او را در قبر گذاشتند نعیم نامه ای از جیب بیرون کرد و داخل قبر گذاشت محمد بن قاسم با حیرت پرسید:این چیه؟ نعیم با صدای غمگین جواب داد:نامه 

چه جور نامه ای؟ عبدااله به من داده بود من وعده کرده بودم که این نامه رو به دایی بدم اما خدا نخواست که من به وعده ام وفا کنم. می تونم ببینمش؟ چیز خاصی نی
ست. محمد بن قاسم نامه را از قبر برداشت و خواند و به نعیم پس داد و گفت: » اینو نزد خودت بزار، هیچ چیز دنیا و آخرت از نگاه شهید پوشیده نیست« هیچ رازی از زندگی نعیم بر محمد بن قاسم مخفی نبود، وقتی ایثار عبدالله نسبت به برادرش نعیم و فداکاری های نعیم در راه خدا را دید محیت آن دو در قلبش چند برابر شد. محمدبن قاسم شب قبل از خوابیدن نعیم را به خیمه ی خود صدا زد و بعد از کمی صحبت گفت: حالا بعد از چند روز برهمن آباد رو فتح میکنیم و به طرف ملتان حرکت میکنیم. شاید در اونجا نیاز به مجاهد « بیشتری داشته باشیم. من فکر میکنم تو رو به بصره بفرستم، تو آنجا برای آماده کردن جوانان به جهاد سخنرانی کن، »نواده تو تسلی بدهhدر راه به خونه ات هم سری بزن و خ تا جایی که مساله تسلی خانواده است من اونو از جهاد بیشتر اهمیت نمیدم، و در مورد کمک نظامی که گفتین « »جنگ امروز ثابت کرد برای سند نیاز به لشگر بیشتری نداریم اما من نمیخوام فقط سند رو فتح کنم به عنوان یک دوست قدیمی این نیکی شما نسبت به من لازم نیست کدوم نیکی؟ شما به بهونه ی بصره منو خونه میفرستین و من اینو نسبت به خودم نیکی میدونم اگه این نیکی با مسئولیت دینی من یا تو مغایرت میداشت من هرگز به تو اجازه نمیدادم، اما فعلا در اینجا نیازی به تو نیست، چون که فتح برهمن آباد برامون خیلی آسونه، بعد از اون شهرهای کوچک اطراف رو فتح میکنیم و بطرف ملتان میرویم ، تو تا اون وقت برمیگردی و کسانی که با تو بیان کمکی خواهد بود برای ما
خیلی خوب پس من کی باید برم
هر چه زودتر، بهتر، اگه زخمهات اجازه سفر میدن، فردا صبح حرکت کن بعد از این صحبتها نعیم نزد محمدبن قاسم نشسته بود اما فکرش او را هزاران کیلومتر دور از سرزمین سند برده بود . صبح زود او بطرف بصره در حرکت بود.
محمدبن قاسم برای باخبر گذاشتم حجاج بن یوسف از وقایع و پیروزی های سند در هر چند کیلومتر برج کوچکی مشتمل بر چند سرباز گمارده بود و در هر برج برای اطلاع رسانی اسبهای تیزرو گذاشته بود نعیم صبح زود بطرف بصره به راه افتاد او در هر برج اسب خود را عوض میکرد، و سفر چند روزی را در چند ساعت میپیمود، شب در یکی از برج ها بییتوته کرد، بخاطر خستگی زیاد خیلی زود خوابش برد، در نصفهای شب رسیدن اسب سواری دیگری او را و بقیه ی سربازان را بیدار کرد، اسب سوار از لباسش مسلمان به نظر میرسید همین که به برج رسید از اسبش پایین آمد و گفت:

خبر مهمی به بصره میبرم، فورا اسبی تازه نفس آماده کنید نعیم در مورد هر مساله ی سند حساس بود، در روشنی مشعل صورت تازه وارد را نگاه کرد، جوانی قوی هیکل با رنگی گندمی بود تو پیام محمد بن قاسم رو میری؟ بله چه پیامی؟ اجازه ندارم به کسی بگم منو میشناسی؟ بله ، شما ژنرال لشگر ما هستین، اما ببخشید، اگر چه اظهار پیام به شما مساله ای نیست ولی دستور اینه که غیر از حجاج بن یوسف این پیامو به کسی ندم از احساس مسئولیتت خوشم اومد اسب جدید اماد شد و تازه وارد بر آن سوار شده و در تاریکی شب از نظر غایب شد بعد از چند روز نعیم سه چهارم
سفر خود را طی کرده بود و از میان دره های سرسبز و دلربا میگذشت. در راه دوباره به همان اسب سوار برخورد، با دقت به او نگاه کرد و او را شناخت اسب سوار نزدیک نعیم رسید و اسبش را آهسته کرد و گفت: خیلی تند اومدین فکر میکردم خیلی از من عقب بمونید بله در راه خیلی استراحت نکردم شما هم به بصره می روید؟ بله اگه اون روز کمی صبر میکردی تمام سفر با هم میبودیم فکر میکردم شما یواش و با استراحت سفر میکنید حالا من با شما هستم ، بفرمایید
به نظر من شما این راهها رو بیشتر میشناسی به من روزای زیادی رو اینجا گذروندم پس تو هم جلو برو! غریبه لگام اسبش را رها کرد و نعیم هم پشت سرش براه افتاد، بعد از مدتی نعیم پرسید" چرا تا حالا به برج بعدی نرسیدیم، راه رو که اشتباه نیومدیم؟ همراه نعیم با پریشانی اطراف را نگاه کرد و بالاخره گفت: من هم همینطور فکر میکنم، اما مساله ای نیست از این دره که عبور کردیم راه درست رو میپرسیم این را گفت و اسبش را تاخت بعد از طی کردن چند کیلومتر ایستاد و گفت: شاید از راه راست خیلی دور افتادیم، این راه به طرف شیراز میره باید به طرف چپ بپیچیم اما اسب ها خیلی خسته اند، بهتره کمی استراحت کنیم آن سرزمین سرسبز و شاداب اینقد چشمان نعیم را بخود جذب کرد که جسم خسته ی او برای کمی استراحت بی درنگ از غریبه تقلید کرد. هر دو از اسبهایشان پایین آمدن و آنها را از چشمه ای آب دادن و به درختی بستند و روی علفهای سبز نشستند غریبه در حالیکه بقچه ای را باز میکرد گفت:
حتما خیلی گرسنه اید، من در برج قبلی زیاد غذا خوردم. شاید اینها برای شما باقی مانده با اصرار غریبه چند لقمه نان و پنیر خورد و از چشمه آب نوشید خواست بر اسبش سوار شود اما احساس کرد سرش سنگین شده و برگشت روی علفها دراز کشید او گفت: سرم گیج میره غریبه گفت : شما خیلی خسته اید کمی است
راحت کنید نه دیر میشه، باید برویم، نعیم این را گفت و از جایش بلند شد اما پاهایش لرزید و بعد از اینکه چند قدم ثابت رفت و دوباره سره جایش نشست غریبه به اطرافش نگاهی کرد و قهقهه زد، فورا به فکر نعیم آمد که در غذا چیز خواب آوری به او داده شده و احساس کرد که به مصیبت بزرگ و خطرناکی گرفتار شده، یک بار دیگر کوشید تا بلند شود اما دست و پایش یاری نکردند. در حالت نیمه بیهوشی احساس کرد که چند نفر دست و پایش را میبندند برای آزاد شدن از آنها دست و پا زدن اما فائده ای نداشت، او کاملا بیهوش شده بود فقط کمی احساس کرد که چند نفر او را برداشتند و به یک طرف بردند
روز بعد نعیم به هوش امد و خود را در اتاقی تنگ و تاریک دید همان شخص غریبه که او را فریب داده بود و به اینجا آورده بود در روبرویش ایستاده میخندید. نعیم به اطرافش نگاه کرد و سپس چشم به غریبه دوخت و پرسید:

برای چی منو اینجا آوردی؟ من در اسارت کی هستم؟ وقتش که برسه جواب همه ی سوالات رو میدونی غریبه این را گفت و از اتاق بیرون رفت و در را بست.
سه روز از اسارت نعیم می گذشت، مایوسی او به تاریکی وحشتناک زندان اضافه می کرد، در این وضع ناراحت کننده فقط این خیال او را تسلی میداد که خدا میخواهد صبرش را بیازماید. هر صبح و شام شخصی می آمد و از سوراخ لیکن هیچ جوابی نمیافت. »منو کی و چرا اسیر کرده؟ «کوچکی به او غذا میداد و می رفت، نعیم چندین بار میپرید: بعد از گذشت سه ماه یک روز صبح نعیم در درگاه خداوند سربسجده بود و دعا میکرد که در اطاق باز شد و همان

غریبه با چند همراه وارد اتاق شد. رو به نعیم کرد و گفت: بلند شو با ما بیا نعیم پرسید: کجا؟ کسی میخواد تو رو ببینه نعیم در سایه ی شمشیرهای برهنه براه افتاد در اتاقی زیبا روی قالی ایرانی پیرمردی همراه چند جوان نشسته بود همین که نعیم او را دید شناخت، این ابن صادق بود .
اسیری
زندگی گذشته ی ابن صادق داستانی طویل از شکستهایش بود او در خانواده ای سرمایه دار یهودی به دنیا امد بخاطر ذهانتی که داشت در شانزده سالگی زبان عربی و فارسی یونانی و لاتینی را خیلی خوب یاد گرفته بود در هجده سالگی به محبت دختری عیسائی به نام مریم گرفتار شد و او برای جلب رضایت پدر و مادر دختر مذهب عیسایی را قبول کرد اما مریم بعد از اینکه مدتی دلجویی ابن صادق را کرد عاشق پسر عموی ابن صادق الیاس شد و از ابن صادق متنفر شد ابن صادق بعد از زحمات بسیار زیاد پدر و مادر مریم را آماده کرد که مریم همسر او بشود اما مریم در فرصتی مناسب با معشوقش فرار کرد و در دمشق با او ازدواج کرد الیاس تحت تاثیر اخلاق و محبت مریم قرار گرفت و عیسایی شد. الیاس معماری ماهر بود درآمد خوبی در دمشق پیدا کرد و خانه ای برای خود ساخت و همانجا شروع به زندگی کرد بعد از یک سال دختری در خانه اش بدنیا امد و اسمش زلیخا گذاشته شد ابن صادق از جستجوی بسیار محل سکونت انان را پیدا کرد.به دمشق رسید در آنجا محبوبه و پسرعموی خود را دید که با عیش و ۀرام زندگی می کنند آتش انتفام در دلش شعله گرفت تا چند روز در کوچه و بازار دمشق ولگردی کرد بالاخره اسلام اورد و در دربار خلافت خاضر شد و حقوق خود نسبت به مریم را به رخ خلیفه کشید و تقاضا نمود که مریم را از الیاس گرفته و به او داده شود از دربار خلافت جواب رسید که یهودی و نصرانی در امان ما هستند و چون که مریم با رضایت خودش ازدواج کرده او را بر کار خلاف میلش نمی توان مجبور کرد حالا دیگر این بدشانس نه یهودی بود نه عیسایی و نه مسلمان شکست

همه جانبه هنوز آتش انتقام او را سرد نکرده بود. بعد از مدتی به کوفه نزد حجاج بن یوسف رفت و سرگذشت خود را بیان کرد و تقاضای دادرسی نمود حجاج ساکت و آرام داستانش را شنید.ابن صادق از سکوت او استفاده کرد و زبان به تعریف او گشود و بر علیه دربار خلافت چن جمله ای به زبان اورد و گفت: اگه از دلم بپرسید خواهم گفت که به اعتبار استعداد و ذهانت شما بیشتر مستحق مسند خلافت هستین. هنوز حرفش تمام نشده بود که حجاج یکی از سربازانش را صدا زد و به او دستور داد که این شخص را از شهر بیرون کند و به ابن صادق گفت: پاداش تو قتل بود اما به این خاطر بخشیدمت که بطور مهمان نزدم آمده بودی. ابن صادق از شهر کوفه بیرون شد و ان شب را در کلبه ی راهبی سپری کرد و صبح با ارداه های خطرناکی به طرف هروشلم براه افتاد در انجا هم دیر زمانی نتوانست بماند تا چند سال علاوه بر پسر عمو و محبوبه اش برخلاف تمام دنیا جذبه ی انتقام را در دل گرفت و به هر دری که توانست زد بالاخره جماعتی خطرناک از اشرار را همراه خود کرد و برای اجرای اعمال ننگین خود آنها را در تمام کشور پخش کرد و خودش را پیشوای روحانی آن جماعت معرفی کرد روزی فرصت پیدا کرد تا از پسر عمویش انتقام بگیرد و دختر او زلیخا را به گروگان گرفت. زلیخا در آن وقت هشت ساله بود ابن صادق به طرف ایران گریخت و زلیخا را در مدائن بدست یکی از نیروهایش به
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ۲۰۱۲۰
موضوع  خیلی زیاد گناه کردیم...😭

سخنران مولوی نصرت الله صاحبی حفظه الله

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعضی وقت‌ها لازمه
دلت بشکنه، بهت بر بخوره، ناراحت بشی، گریه کنی؛
بعضی وقت‌ها از دست دادن بهترین تجربه‌اس، هیچ آدمی تو شادی موفق نشده،
این غم و سختیه که آدم رو هدایت میکنه به سمت هدف‌هاش؛
پس از رفتن‌ها، سختی‌ها، نشدن‌ها، نرسیدن‌ها نترس...

صبر کردن درسته سخته
ولی زمانی قشنگ میشه که
بدونی نه تنها چیزی رو از دست نمیدی بلکه خدا به اندازه ی همون صبرت بهت پاداش میده
‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌
همین ایمان و اعتقادمونه
که باعث میشه که بتونیم در مقابل مشکلات دوام بیاریم
ایمان به اینکه یه قدرت بینهایت پشتمونه و همیشه و هر لحظه داره حمایتمون میکنه.

وقتی با مشکلی مواجه میشیم
باید تمام تلاشمون رو بکنیم تا اون رو‌حل کنیم
اما یه جاهایی هست که گاها حس میکنیم این تلاشی که میکنیم بی فایده ست و نباید زور الکی بزنیم.
اونجا دقیقا همون جاییه که باید بریم کنار
اونجاست که خدا با معجزه هاش از راه میرسه
و تمام معادلات رو بر هم میزنه.

اعتمادت به الله باشه فقط حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر وقت در زندگی ات گیری پیش آمد و راه بندان شد
بدان نشانه ای از طرف خداست!!!
زود برو با او خلوت کن
و بگو که با من چکار داشتی که نشانه فرستادی...

گرفتاری برای همه پیش می آید
و هرکس به نوعی؛
هر کس گرفتار است در واقع گرفتار یار است
و آن یار با وفا کیست؟
فقط خداست!... برو سمت خداحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حدیث‌_شریف

أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قَالَ: يَدْخُلُ الْجَنَّةَ أقْوَامٌ أفْئِدتُهُمْ مِثْلُ أفئدةِ الطَّيْرِ» صحیح‌مسلم 2840

پیامبر ﷺ میفرماید : «اقوامی وارد بهشت می‌شوند که دل‌هایى مانند دل‌های پرندگان دارند».

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ترجمه بیشتر: گفته شده است: یعنی متوکل هستند یا دل‌هایشان نازک و اثرپذیر است، (مهربان هستند).
‌‌..C᭄•
بَرنده باش، نه بُرّنده !
نه کسی که امیدِ کسی را می بُرد، نه کسی که برای برون ریزیِ خشم و دردهایش، ارزشِ دیگران را به زیر سوال می گیرد .
کسی باش که برای صعود خودش می جنگد، نه سقوطِ آدم ها !
کسی که دنبالِ مقصر نمی گردد و شوقِ دیدنِ ایستادگی و موفقیتِ آدم ها را دارد،
کسی که برای خوب بودنِ حالِ خودش و خوب بودنِ حالِ دیگران، قدمی بر می دارد .
کسی باش که به جای ایستادن و اعتراض به حفره های مسیر؛ حفره ای را پر می کند و به مسیرش ادامه می دهد ...
اگر ادامه دادن و پیروزی سخت شد و تمام جهان، دست از ادامه برداشتند،
تو شهامت داشته باش و خلافِ جریانِ رود شنا کن .
تو دلت را به دریا بزن، وَ برنده باش ...

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان _واقعی _و_غم انگیز*

*✍️عنوان_ماجراهای #شبنم
*👈قسمت‌_دوم...

از خدمه ها شنيده بودم اسمش رستم خان بود! چطور عقب ساختمان آمده بود؟
سرم را پایین انداختم و در همان حالتی که زانو زده بودم سلام دادم.برخلاف انتظارم آمد و کنارم ایستاد و به کوه لباس های چرکین نگاهی انداخت و يک مرتبه دست هایم را گرفت و گفت
_چندروز است که آمدید اینجا؟اصلاً برای چی آمدید؟

نگران پشت سرم را نگاه کردم. اگر کسی می دید همه جا پخش میشد دختر رحیم دست خورده ی رستم خان شده!
دست هایم را از دست هایش بیرون کشیدم گفتم
آقا اگر کسی ببیند برایم حرف درمیاورند،تورا خدا بروید!
نرفت و گفت
_جواب بدِه دختر چرا فرار میکنی؟ توهم مثل تمام خدمه های این ساختمان باید هرچی گفتم انجام بدهی حالا چه فرقی میکند؟
برای اینکه از شرش خلاص شوم گفتم
کاکایم خواست بیایم در خرج خانه مان کمک شوم!
فكر كنم نگاهش پر از مهربانى بود. البته فكر كنم وگرنه آنرا چی به من؟!
آرام گفت: به كارت برس و رفت. من هم تُند تُند لباسها را شستم و ديگر بهش فكر نكردم. خدارا شكر كه از سرم رفع شد.
شرایط کار در ساختمان خیلی سخت بود، طوری که تا نیمه های از شب باید بیدار میماندم و ظرف های شام را می شستم،نه برای یک نفر بلکه دست کم برای سى چهل نفر ظرف ناشسته میماند!
وقتی هم به رختخواب میرفتم از خستگی زیاد بيهوش مى شدم و چون تازه وارد بودم و هنوز شناخت كافى همرایم نداشتند این بستر را برایم سپرده بودند تا تنهايى بخوابم و نمى دانم چرا چند باری در خواب حس میکردم کسی موهایم را نوازش میکرد نفس های گرم به صورتم میخورد ولى تا بیدار میشدم زود غیب میشد، از خستگى زیاد هیچوقت تلاش نکردم بفهمم کی است!
فقط فکر میکردم این وَهم من است
چون زیاد خسته میباشم
طبق معمول صبح قبل از بانگ خروس درحال آماده کردن صبحانه بودم که در آشپزخانه به شدت باز شد.
با خودم گفتم حتماً بی بی زلیخا بی خواب شده و آمده تا ببیندکه بیدارم یا نه؟ بى توجه به صداى در مصروف هیزم های آتش بودم چشم هایم از دود می سوخت و اشک هایم جاری بود كه با شنیدن اسمم با حيرت برگشتم. باز هم ارباب زاده بود كه با ملایمت خاصی گفت:
_برو کنار برایت روشنش میکنم.
از دیدن یکباره اَش ناخودآگاه روی زمین نشستم‌ گفتم
_نه ارباب خودم روشنش میکنم.
با چشم های سرخ شده که از بی خوابی شب قبل بود به سمتم آمد و آستینم را گرفت وادارم کرد که از کنار هیزم ها فاصله بگیرم به قهر گفت
_چرا اینقد لجبازی تو دختر؟میگویم برو کنار خودم روشنش میکنم.
با نگاهی چشم هایش را ریز کرد‌و‌گفت
_همیشه اینقد لجبازی؟
نمیفامم کی نصیب تو خواهد شد!
گونه هایم از خجالت سرخ شد، این چه حرفى بود که ارباب زاده میگفت؟
بدون هیچ حرفی عقب کشیدم و با سرعت تیز هیزم ها را روشن کرد و با نیم نگاهی که بهم انداخت از آشپزخانه خارج شد!
بی بی زلیخا با سروصدا آمد و وقتی دید هنوز صبحانه آماده نیست و من هم به هیزم ها چشم دوختیم بافریاد از بازویم نیشگونی گرفت و گفت :
دختر چرا باز صبحانه حاضر نیست؟
ها؟
میدانی اگر خانم بفهمدکه کم کاری میکنی از ساختمان خارج اَت میکند نان خور اضافه نمیخواهند
از سوزش نیشگونش روی بازوی یخ زده اَم صورتم جمع شد اما با یادآوری تهدیدهای کاکایم وسکینه سریع دست به کار شدم ولی هنوز تمام حواسم سَمت ارباب زاده بود
مادر خدا بیامرزم همیشه از نزدیک شدن به ارباب زاده هشدار میداد اما چرا پس ارباب زاده دست بردار نبود؟
سریع صبحانه را آماده کرده و روی میز پتنوس چند نوع غذا گذاشتم به علاوه ی کُلچه هایی که بی بی زلیخا پخته بود، و خم شدم پتنوس را بلند کنم از سنگینی اَش کمرم را درد گرفت.
اما نمیشد اینجا ناز کرد،
چون مادرم نبود که نوازشم کند!
زور زدم و با تمام قدرت پتنوس را روی سرم گذاشتم.
اولین باری بود برای ارباب و خانواده اَش صبحانه میبردم.
خانم دوست نداشت چشمش به آدم جديد بیوفتد! اما امروز اجباراً من باید میبردم چون کس ديگرى نبود‌.
نگاهی به پله های رو به رویم انداختم،تقریبا بیست تا پله زینه بود باید از تمامش میگذشتم تا به دهلیز بالا برسم؛
با گفتن " بسم الله " به راه افتادم وسط پله ها که رسیدم نفسم از سنگینی پتنوس میسوخت ولى تنها کاری که از دستم برمیامد انجام بدم لعنت فرستادن به کاکایم بود.

با مشقت زیاد به دهلیز بالا رسیدم جای زیبایی بود مکانی که خانواده ارباب روزهای معمولی را آنجا میگذراندند، میز بزرگ وزیبای وسط دهلیز توجهم را جلب کرد، تاحالا ندیده بودم اما بی بی زلیخا هشدار داده و گفته بود چطور میز را بچینم!
زیر سفره ای را پَهَن کردم روی میز،تند تند و بی وقفه وسایل را چیدم تا مورد انتقاد خانم قرار نگیرم خانم هم با زیرچشمی نگاهم میکرد!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ کس باورش نمیشد اینجا اطراف باشد وقتی داخل ساختمان و زندگی آنچنان ارباب را میدید!
بعد از تمام شدن کارم گوشه ای ایستاد شدم و سرم را پایین انداختم
که به یکبارگی صدای قهقه توجه اَم را جلب کرد نگاهم عمیق برایش دوخته شد
آری رستم خان بود میشد گفت زیباترین لبخند را داشت! دندان های سفید یک دست، موهای مشکی بلندی داشت که هربار روی پیشانی اش را میگرفت و کناری میزد، به زیبایی لبخندش افزوده میشد. با دادی که خانم زد،نگاهم را دزدیدم، دست پاچه گفتم:
بلی خانم؟
صدایم می لرزید،منتظر بودم بهم ناسزا بگوید و جلوی همه بی ادبی کند،
اما با مهربانی گفت:
جمع کن سفره را! میرویم حویلی، برای مان چای بیار!
وقتی همه از صالون رفتند بیرون، نزدیک میز ایستاد شدم،
خوراکی هایی که از بیشتر شان مانده بود، بوی خوبی میرفت؛مخصوصاً بوی کَرایی و کُلچه های تازه!
صبحانه ی ما فقط نان خشک بود و پنیر!
از خالی بودن صالون که مطمئن شدم، شروع کردم تیزتیز به خوردن باقی مانده روی سفره!
تازه فهمیدم چقدر گرسنه بودم،کم بود در گلویم بپرد.
با ترس و دهن پُر زود برگشتم و با دیدن رستم خان که نزدیک دَر ورودی بود،گونه هایم داغ شد و التماس وار برایش خیره شدم و لرزان لرزان گفتم:
_آ...آ...اآآقااا!
چشم هایش سرختر شده بود،
پشت سرش را نگاه کرد و در را محکم بست و با گامی بلند خودش را نزدیکم رساند

دست هایش را عصبی بالا اورد كه چشمهایم را بستم اما در کمال ناباوری سر انگشت هایش را روی گونه اَم در حال پاک کردن اشک هایم دیدم که گفت
کی گفته گریه‌کنی ها؟
چشم ها‌یم را ناباور باز کردم؛ من من کنان گفتم:
_م..من!
گفت:
نبینم دیگر اشک بریزی که خودم به خانم خبر را میرسانم.
شرط دارم که به گوش خانم نرسانم چیکار کردی!
بی فکر و با عجله گفتم:_هرچی بگویین قبول است!
چطور این حرف از دهانم خارج شد وقتی نمیدانستم قرار است چی بگوید؟
باز هم سخن مادرم به یادم آمد که میگفت مراقب ارباب زاده باش منتظر شنیدن شرط اَش بودم،
گفت بسیار خوب هرشب میایی پشت درخت چهارمغز
گفتم تنها؟
با لحنی تمسخر آمیز گفت:
نه بقیه خدمه هاراهم بیار، تو ساز بزن من برقصم بقیه هم کَف بزنند
ناخودآگاه لبخندی روی لب هایم نشست، به فکر شدم که اگر بخواهد بهم دست درازی کند چی؟
آنوقت بی عفت و بی آبرو میشوم
دوباره پرسیدچرا مثل بقیه دخترها قهقه نمیزنید؟
گفتم کاکایم میگوید دختر نباید بخندد یکبار با صدای بلند خندیدم سه روز برایم آب و غذا نداد
با نفس عمیق گفت
همانجای که آنشب دیدمت؟
با بلند شدن صدای خانم که گفت رستم جان بیا جان مادر درحالی که سمت دَر میرفت برگشت گفت:
_شب منتظرت هستم یادت نرود ها!
آن روز تاشب کار کردم. تنم خیس عرق بود. یک هفته میشد حمام نرفته بودم شب هم باید بروم زیر درخت چهارمغز که در گوشه حویلی شان بود
آب گرم کرده حمام کردم ناوقت شب بود همه خوابیده بودند مسیرم را سمت جایی کج کردم که باید میخوابیدم اما یادم آمد رستم خان منتظرم است!
دو دل بودم بروم يا نروم
از ترس طرف درخت چهارمغز حرکت کردم
وقتى رسيدم زير درخت نشسته بود باديدنم لبخند مهربانى زد و گفت: دير كردى دختر!
و ازجایش بلند شد و روبرویم ايستاد و گفت: سرت را بالا كن ببينم!
خیس عرق شده بودم گفتم آقا شب شده بسیار خسته هستم تمام روز کار کردیم اجازه بدهید بروم بخوابم که صبح قبل از طلوع آفتاب باید صبحانه آماده کنم
به مهربانی لبخند زد گفت یکبار به چشمانم نگاه كن
جراتش راهم نداشتم. دستش را كه گذاشت روى شانه اَم نفسم بند آمد. جرات فرار كردن راهم نداشتم دوباره گفت شوهر نداری
چیزی نگفتم
گفت زبانت را موش خورده دختر؟!
بازهم سر تكان دادم كه خنديد
گفت اسم شما؟
گفتم شبنم فورى چشمانم را پايين انداختم گفت
شبنم فردا شب هم ميایى؟!
با ترس گفتم نه آقا به خدا اگر يكى مارا ببيند آبرویم میرود و از ساختمان اخراجم مى كند بايد بروم زير دست کاکا و زن کاکایم آنوقت كه معلوم نيست چه بلايى بر سرم بياورند
با دلخوری گفت پدر و مادرت چى شدند؟
گفتم پدر و مادر ندارم و با کاکایم زندگی میکنم که گفت بنظرت اگر بروم پیش کاکایت خواستگاری اَت کنم جواب شان چی است؟
دهنم مثل ماهى باز و بسته شد و مثل آهوى گريز پا شروع به دويدن كردم كه صدایش بلندشده گفت فردا شب اگرنيایی خودم در اتاقت میایم
نميدانم چی وقت به اتاقم رسیدم و چی وقت زير پتو رفتم و چقدر حرفهاى ارباب زاده را با خودم تكرار كردم تا خوابم برد. ولى تمام روز را به آن فكر مى كردم که نکندهمراهم شوخى کند
چون اين همه دختر از خان و خانزاده كه آرزوى رستم را داشتند چرا من؟!
همينطور با خودم در فکر بودم که بی بی زلیخا صدایم زد گفت شبنم دخترکم بیا برو کسی دَم دروازه حویلی است ببین چیکارت دارند فقط زود برگرد تا سخن به گوش خانم بزرگ نرسدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از ترس دست و پایم يخ شدگفتم نكند ارباب زاده رفته باشد چيزى به کاکایم گفته باشد با ترس و لرز گفتم درست است سریع رفتم دَم دَر كه بجای کاکایم سکینه را ديدم كه آمده بود پول مى خواست.
به دست و پایش افتادم و گفتم: سکینه جان یک ماه نشده که حقوقم را بدهند
و دیگر این که شکرخداست که اگر برای شکم سیری خودم هم است چشمم به کاسه شما نیست.
حرفم کامل نشده بود که از موهایم گرفت و گفت: بر پدرت و زبان درازت لعنت تو بدشگون
فریاد زدم درست است رهایم كن اما رهایم نمیکرد كه فریادی به گوشم رسید که گفت تو شلیته دَم خانه ما غوغا برپاکردی دست سکینه شُل شد و چشمم به رستم خان افتاد
گفت شبنم توداخل ساختمان برو تا به حساب این زن شلیته برسم تابرگردم گفت صبر كن اول دلیل این جنجال را بگو بعداً برو
دليلش را توضيح دادم و رفتم در آشپزخانه دلم مثل سركه مى جوشيد از ترس جرات نداشتم تا از آشپزخانه بيرون شوم تا اينكه شب شد و رستم سراغم را گرفت.
نمى خواستم بروم مى دانستم رفتن ها و ديدنهاى پنهانی يك شَر بزرگ در راه دارد پس دل به دريا زدم و در رختخواب پنهان شدم که دَر را زدند قبلا هم گفتم چون تازه وارد بودم مرا به جمع شان راه نميدادند تا این که اعتباربه دست بيارند تا آن وقت بايد در يكی از اطاق ها در عقب ساختمان زندگى مى كردم كه هميشه با ترس و لرز به خواب مى رفتم با ترس گفتم كي است؟
صداى رستم خان را از پشت دَر شنيدم گفت باز كُن دختر!
با ترس گفتم ارباب اينجا چه مى كنيد؟
گفت باز كن تا كسى نبیند اگرکسی ببیند بی آبرومى شوى
از ترس فورى دَر را بازكردم گفت دختر چرا اینقدر مى ترسى؟
گفتم ارباب تو را به خدا از اینجا برو بی آبرو میشوم اگر کسی ببیند
گفت چی میگویی شبنم
گفتم ارباب لطفاً بگذارید به حال خودم باشم کم حرف مردم را کشیدیم که آخر مادرم خود راسوزاند بدبختی در پیشانی ما هَک شده
تو را به خدا بروید از حرف مردم بیزارم
گفت نترس و اینقدر زود قضاوت نکن
وقتی کسی سر تو بلایی بیاورد که رستم مرده باشد به کسی اجازه نمیدهم بهت حتی با آواز بلند همرایت سخن بگوید
گفتم عذرم را قبول کنید ارباب بروید دنبال زندگی تان من هم به زندگی اَم برسم حداقل اینجا در طویله نمیخوابم اینجا امنیت دارم اینجا شلاق زدن کاکایم نیست اینجا کیانه های سکینه نیست
با آرامش گفت میخواهم پشت وپناهت باشم باید مال من باشی با زبان چرب رامت نمیکنم از دل میگویم برایم عزیز شدی نمیخواهم که تورا جایی دیگر به شوهر بدهند گفتم ارباب اگر خانم بزرگ بفهمد که پسر نازدانه اَش بالای خدمتکارش دست گذاشته قیامت بر پا میشود و از ساختمان بیرونم میکنند........

*👈ادامه‌_دارد....*حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
موضوع
شکستن قلب پدرحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرشته_ ی_ کوچک _ اسلام
# قسمت _ هفتم
اونروز وقتی # مادرم اومد خونه ازم پرسید کیوان نیومد؟ گفتم : نه??
دوباره رفتم سراغ لبتاب کیوان و اون فلش ... بازش کردم داخلش بازم کلی ویدیو و متن بود راجب #حجاب زنان مسلمان??
وقتی اون کلیپ هارو میدیدم واقعا از اون # حجاب و # نقاب خوشم اومده بود?? من بارها وقتی رفته بودم بیرون دیده بودم پسرها
چجوری مزاحم دخترا میشدن ?? هرچی پوشش دخترا # آزادتر بود، پسرا بیشتر مزاحم شون میشدن و یا دیده بودم دختری لباس
نامناسب میپوشید و بیرون یا بین # مردم ،مدام در حال پایین کشیدن لباسش و جمع و جور کردن خودش بود?? مخصوصا
# تهران بزرگ که مردمش بیشتر از همه جا بی حجابی رو ترویج میدادن...??
وقتی دخترهای جامعه یی که توش بزرگ شده بودم رو با دخترهای # محجبه مقایسه میکردم واقعا کم می آوردم،هرچی اون
دخترا آزار و اذیت میشدن و جلب توجه میکردن همونقدر دختران # محجبه و مخصوصا # نقابی راحت بودن و بدون هیچ جلب
توجه یی در خیابان ها قدم میزدن...
دیگه رسیده بودم به جایی که عقلم بهم میگفت کیوان راه درست رو انتخاب کرده و توهم باید همینکارو بکنی ، دیگه عشق و
علاقه به # اسلام بعد از ۱۵ روز # تحقیق و # مطالعه رفته بود تو پوست و جونم... من واقعا عاشق دین زیبای # اسلام شده
بودم?𑸢یه یی که همون موقع با اینکه هنوز مسلمان نشده بودم حفظش کردم?? آیه ۳۱ سوره ی نور بود که الله تعالی میفرماید)و قل
للمومنات یغضضن من ابصارهن و یحفظن فروجهن و ال یبدین زینتهن اال ماظهر منها ولیضربن بخمرهن علی جیوبهن ...( °°°و
زنان مؤمن را بگو تا چشمها )از نگاه ناروا( بپوشند و اندامشان را )از عمل زشت( محفوظ دارند و زینت و آرایش خود جز آنچه
قهرا ظاهر می شود )بر بیگانه( آشکار نسازند، و باید سینه و بر و دوش خود را به مقنعه بپوشانند °°°
این آیه رو همون موقع که توی اطلاعات اون فلش دیدم حفظ شده بودم ، چقدر توی دین # اسلام به زنها و دخترها احترام قائل
میشدند..زنان در # اسلام اونقدر واال مقام و محترم بودند که خداوند به نام اونها سوره یی # نازل کرده بود....
حتی در جوامع بشری دیگه هم اینقدر به حقوق زن احترام قائل نمیشدند که در # اسلام برای زن # احترام وجود
داشت...?𑸳بحان الله یعنی ۱۴۰۰ سال پیش پیامبر # اسلام مردم رو به خوش برخوردی با زنان امر میکرده و # خالق پاک??
برای حقوق زن قوانینی وضع کرده....
# اسلام واقعا کامل و بی نقص بود و اینهمه چیزهایی که گفتم تمامش افکار ذهن نه چندان کودکانه ی من بود?? ،من # اسلام رو
قبول کرده بودم ، خالق رو هزارااااان مرتبه شکر که توی سن کم # هدایت الهی شامل حالم شد و از دنیای # جهالت بیرون…

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼

#راحت_آبرونبرید_.....👇👇👇

یه داستان جالب و آموزنده

زماني‌ در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم
اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه! بعد از ناهار بود كه تصميم به بازی گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم،

نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچه اس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!

كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی... علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...

💢 حضرت علی (علیه السلام) به مالک اشتر: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی
💢
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/04 05:20:45
Back to Top
HTML Embed Code: