Telegram Web Link
"‍ﻣﺮﺍﻗﺐ" ﺑﺎﺷﯿﻢ...
ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ
"ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎ" ﺭا ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ
ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭا
ﺗﺮﻭﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ...

ﺑﻌﺪ "ﺁﺑﺮﻭﯼ" آن‌ها را
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ،
ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ دل‌ ها را
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎد
ﺯﺑﺎن‌ها ﻣﯽﺷﻨﻮد...
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

💖💐دعاهای خاص در اوقات خاص﴿۱۴﴾💐💖

💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦


💐چون بر مرکب و موتر يا کشتی و طيّاره و غيره سوار شويد اين دعا را بخوانيد💐

سُـبْحَانَ الَّذیْ سَخَّرَ لَنَا هذَا وَ مَا كُنَّا لَهٗ مُقْرِنِیْنَ.

خدا را شکر! پاک است آن ذاتی که این را برای مان مُسخَّر ساخت و ما قدرت آن را نداشتم. و سرانجام روزی به سوی پروردگار خویش باز خواهیم گشت.


۱۲ رجب ۱۴۳۸ قمری
محمد ابراهیم تیموری
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

💖💐دعاهای خاص در اوقات خاص﴿۱۵﴾💐💖

💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦


💐و چون برای سفر از خانه بيرون شويد اين دعا را بخوانيد💐

اَللّٰہُمَّ هَوِّنْ عَلَیْـنَا هذَا السَّفَرَ وَ اَطْوِ عَـنَّا بُعْدَہٗ.
اَللّٰہُمَّ اَنْتَ الصَّاحِبُ فِی السَّفَرِ وَ الخَلِیفَةَ فِی الْاَهلِ. اِنِّیْ اَعُوْذُبِکَ مِنْ وَعْثَاءِ السَّفَرِ وَ کَـآبَةِ الْمَنْـظَرِ وَ سُوْءِ الْمُنْـقَلَبِ فِی الْمَالِ وَ الْاَهلِ وَالْوَلَدِ.

خداوندا ! این سفر را بر ما آسان بگردان و دوری آن را کوتاه بساز. خدایا در سفر تو همراه منی و در عقب من تو نگاهدار اهل خانۀ منی.
یا الهی! از سختی سفر و دیدن حالات بد و بدیِ بازگشت در مال و اهل و فرزند به تو پناه می برم.

۱۳ رجب ۱۴۳۸ قمری
محمد ابراهیم تیموری حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرشته_ ی_ کوچک _ اسلام
# قسمت _ پنجم
طبق معمول این یک #هفته که کیوان نبود واقعا حوصله ام سر میرفت... من از بچه گی تمام لحظاتم با داداشم پر میشد، پدرم
#همیشه سرکار بود و مادرم # همیشه مشغول...
نشسته بودم تو اتاقم در و دیوارو نگاه میکردم که در اتاقم با شدت باز شدگفتم: چته سارا ?𑸧این در اتاقه ها در نمیزنی حداقل یکم با #ملایمت بازش کن...
گفت: خب حالا! میگم کیوان بهت زنگ نزده؟
گفتم: نه! از همون #شب که رفته دیگه نه زنگ زده نه خبری داده...
اومد نشست روی تختم و گفت: خیلی عجیبه! تا جایی که من میدونم کیوان هیچوقت #خانواده رو بی خبر نمیذاشت
گفتم: آره ولی این #دین جدید خیلی # اخلاقش عوض کرده ، نمیدونم بدتر شده یا بهتر...
سارا گفت: ببینم تو چرا اونروز ، اون کتابه رو نمیدادی به کسی؟
گفتم: نمیدونم، وقتی تو دستم گرفتمش انگار یه نیروی #قوی بهم وارد شد ، یه حس عجیبی میداد بهم...
سارا با تعجب گفت: وا !!! به حق چیزای نشنیده ، حرفای کیوان روی تو هم #تاثیر گذاشته هااا
گفتم: یه هفتس حرفاش #عجیب منو برده توی فکر... فکر میکنم حق با کیوان باشه...
سارا یکی زد توی سرم و گفت پاشو ببینم ، اینقد نشستی اینجا به مزخرفات کیوان فکر میکنی اینجوری شدی ،پاشو بریم خونه ی
ما....
اونروز هرچی سارا #اصرار کرد باهاش نرفتم خونشون، نزدیکای عصر بود که رفتم تو اتاق کیوان،نمیدونستم دنبال چی ام فقط
میدونستم اون اتاق یه چیزی داره که منو میکشه سمت خودش ، بالخره بین کتابای کیوان پیداش کردم،گذاشته بودش کمد بالای
کتابخونه اش ، از توی کمد آوردمش بیرون ، بازم همون انرژی ، همون حس، چقدر من این حس خوب و این انرژی مثبت رو
دوست داشتم ، نمیدونم چجوری توصیفش کنم...
نشستم روی تخت کیوان ، روی #قرآن دست کشیدم و بازش کردم ... عربی خوندن بلد بودم بالخره مدرسه میرفتیم و باید یاد
میگرفتیم دیگه بسم الله الرحمن الرحیم صفحه ی اول شو خوندم ولی یجوری شدم ، دوباره #قرآن رو بستم خواستم بزارمش
سرجاش ولی یه کاغذ سفید که از لای صفحه های #قرآن زده بود بیرون توجه مو جلب کرد ، کاغذ رو برداشتم با خط کیوان
روش نوشته شده بود میدونم که از سر کنجکاوی توی اتاقمو میگردی کیانا خانوم، حالا که تا اینجا اومدی برو سراغ لبتاپم پوشه
ی دین قشنگ من رو باز کن اونجا خیلی چیزا هست که به دردت میخوره ، میدونم #خدا تورو به سمت خودش خواسته...
کیوان...
داشتم شاخ درمیاوردم این از کجا میدونست من میام تو اتاقش و #قرآن رو برمیدارم؟! اگه مامانم جای من اینو میدید چی
میشد؟! کیوان گاهی اوقات واقعا کم فکری میکنه??
همونجوری که کیوان گفته بود رفتم سراغ لبتاپش ، پوشه ی دین قشنگ من بازش کردم، داخل پوشه همه چی مرتب دسته
بندی شده بود ، کلی عکس از مسجد های بزرگ و قشنگ با اسم و مشخصات شون،عکسهای قشنگ از #مکه و کعبه ی شریف
اون لحظه که عکسهای خونه ی #خدا و شهر #پیامبر رو دیدم ناخودآگاه دلم خواست که اونجا باشم
وقتی داشتم عکسهای #کعبه و #مسجدالنبی رو میدیدم با خودم گفتم چه فضای قشنگی دارن معلومه خیلی #آرامشبخش ان...
من ۱۲ سالم بود ولی از بس با کیوان گشته بودم #درک زیادی از اتفاقات و محیط اطرافم داشتم برای همین تو ۱۲ سالگی مثل
۱۸/۱۷ ساله ها فکر میکردم
داخل پوشه ویدیوهای زیادی بود ، یکی یکی بازشون کردم #سخنرانی های زیادی از شیخ های مختلف بود دقیق یادم نیست
سخنرانی کی ها بود ولی میدونم زیاد بودن#سخنرانی هاشون رو زیاد گوش نکردم ، ولی بین همون پوشه یه اطلاعات دیگه یی راجب #اسلام ۱۴۰۰ سال پیش ،بعثت
حضرت محمدصلی‌الله‌علیه‌وسلم دعوت مخفی و آشکار به #اسلام ، و کلی چیز راجب صحابه پیدا کردم... شروع کردم
به خوندن از اول #اسلام ، هرچی که پیش میرفت و بیشتر میفهمیدم ته دلم یه حسی بوجود میومد نسبت به #اسلام اونموقع
نمیدونستم این حس علاقه من به دین اسلامه تا شب با لبتاب کیوان و اون پوشه مشغول بودم،چیزای زیادی راجب #اسلام
پیامبر و نزول # قرآن فهمیدم...
سبحان الله، وقتی الله کسی رو به سوی خودش بخواد ممکن نیست کسی بتونه مانع اون شخص بشه ، پدرم تمام وسایل کیوان
رو برده بود بیرون ولی نتونسته بود اون #قرآن کوچک که کیوان توی کمد مخفی کرده بود و اون یادداشت رو پیدا کنه... چند روز لبتاب کیوان رو پیش خودم نگهداشتم و هر روز وقتی مادرم حواسش نبود اون پوشه ی دین قشنگ من رو باز
میکردم و چیزایی که داخلش بود رو زیر و رو میکردم، چهار روز به همین روال گذشت .....
ادامه دارد ان شاءالله......حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی الله برشما خشمگین ست!
از دادنِ رزق و روزی به شما، دست برنمیدارد...
در عوض او قلب شمارا میگیرد💔
عبادت را از شما میگیرد💔
مشکــــل این نیست که شما عبادت نمیکنید...
مشکل اینست که الله نمیخواهد شمارا ملاقات کند💔😔

و این سخت تــــــرین عذاب ست💔😭

 حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم.
بگذار بگویند غیرمنطقی
یا غیراجتماعی هستیم؛
اما به این می‌ارزد که خودمان باشیم.
تا زمانی که رفتار ما
و تصمیم‌های ما به کسی آسیبی نمیزند
ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم؛
چقدر زندگی ها که با این
توضیح خواستن‌ها
و تلاشهای بیهوده
برای قانع کردن دیگران
بر باد رفته اند...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹برخی انسان‌ها اگر باغی پر از رز هدیه بگیرند، تنها خارها را خواهند دید! و برخی دیگر ممکن است علفی هرز بگیرند و در آن گلی وحشی ببینند... نوع دیدگاه کلیدی برای شکرگزاری است، و شکرگزاری کلیدی برای لذت بردن از زندگی...

خدایا شکرت 💗💗حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مرگ در عین اینکه پیچیده است اما بسیار آسان اتفاق می‌افتد؛ ناگه می‌بینی و یا می‌شنوی که فلانی مُرد! همینقدر ساده..

پدربزرگم یک خواهر داشت،
این عمه ما سرطان روده گرفت و پزشک‌ها بهش گفتند شاید یک سال بیشتر دوام نیاره!
در این فاصله مردم زیادی به عیادتش آمدند و براش اظهار تأسف کردند و همدردی و همدلی..
حتی شوهرش هم به این فکر افتاده بود که همسرم با این وضعیت میمیره و من باید یک زن دیگه بگیرم..
اما سال اول نمُرد
سال دوم و سوم هم سپری شد و چهار و پنج و شش هم رفت و از دو رقم گذشت..
در این فاصله، اکثر کسانی که برای عمه ما اظهار تأسف کرده بودند خودشان مُردند،
حتی شوهرش هم مُرد!
عاقبت پس از پانزده سال بیماری سرطان، عمه ما وفات یافت.

نه سلامتی ضامن زندگیست و نه مرض، پیک مرگ!
گاه طرف خود را آماده مرگ کرده و همه اسبابش هم هست اما نه! به این زودی‌ها نمی‌میرد،
و در آن سو، یکی دیگر مرگ را دور می‌بیند و از تنها چیزی که غافل است مرگ است اما می‌بینی در شادترین لحظه عمرش، می‌میرد..
اگر از ابتدا این را بدانید
که تمام رابطه های بسیار نزدیک شما با نزدیکانتان
اعم از دوست و آشنا و فامیل
یک روز به هر دلیلی خاتمه میابد!
هرگر از هیچ رفتنی ناراحت نخواهید شد
و چه بسا نخواهید مرد:)
اگر حالا این متن را درک نمیکنید
و گمان میکنید آدم های زندگیتان ابدی‌اند..
مدت زمانی دیگر بازا ین متن را بخوانید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️

🌹
#داستان۰شب🌹

#بالاتر_از_آسمان_15
قسمت پانزدهم

بقلم: شاهین بهرامی

💎آنسوی خط فریبا هر چی فکر می‌کند مارشیا نامی را به خاطر نمی‌آورد، به همین دلیل می‌گوید:- ببخشید، به جا نیاوردم
+بذارید اینجوری خودمو معرفی کنم، من صاحب کار جدید آقا کاوه هستم.
- اوه عجب، کاوه یه چیزایی بهم گفته بود، خوشبختم از آشنایی تون. اتفاقی افتاده مارشیا خانم که تماس گرفتید؟
+راستش نه، اتفاقی خاصی نیفتاده ولی من باید شما رو ببینم و در مورد آقا کاوه باهاتون صحبت کنم‌.
- خب چرا همین الان نمی‌گید؟ کاوه حرفی زده، یا کاری کرده؟ شماره‌ی منو از کاوه گرفتید؟
+ببینید فریبا خانم، اینجا پشت تلفن نمیشه، اگه حضوری همو ببینیم، من جواب همه ی سوالات شما رو میدم.فردا عصر چطوره همدیگرو ببینیم؟
- باشه حرفی نیست
+ پس لطفا آدرس محل قرار رو یادداشت کنید، راستی یه خواهش دیگه‌ام ازتون داشتم، فعلا در مورد این مسئله چیزی به آقا کاوه نگید، تا وقتش برسه. ممنونم شب خوش.

عصر روز بعد کاوه که چند روز است در محل کار جدیدش مشغول است و ظاهرا رضایت هم دارد، پس از اتمام کار تصمیم می‌گیرد سری به پدرام بزند.در فرصت مناسبی که مغازه خلوت است به پدرام می گوید: - ببین من میدونم تا الان خیلی بهت زحمت دادم. ولی همونجوری که دفعه قبل بهت گفتم میخوام این مواد کوفتی رو بذارم کنار. میخوام بهم کمک کنی پدرام.
+حتما کاوه، حتما. تو صمیمی‌ترین رفیقمی و جونمم بخوای واست میدم. تصمیم خیلی درستی گرفتی پسر، ایوالا،اتفاقا یکی از اقوام دوری مادریم به اسم آقا کمال تو شمال متخصص و مشاور ترک اعتیاده.اونجا یه باغ بزرگ داره که تبدیلش کرده به کمپ و خیلیا واسه ترک میرن پیشش..
- پس من با مارشیا صحبت میکنم یه مدت ازش مرخصی میگیرم به خونه‌ام میگم با رفيقام میرم شمال.

- عالیه، پس من همین امشب با آقا کمال هماهنگ میکنم و یه روز با هم میریم اونجا.کاوه کمی بعد، خداحافظی می‌کند و به منزل می‌رود..همزمان در آن سوی شهر، فریبا به محل قرار خود با مارشیا می‌رود در حالی که هزاران سوال در ذهنش در حال چرخ خوردن‌ هستند. مارشیا استقبال گرمی از او به عمل می‌‌آورد و‌ پس از احوال پرسی‌های معمول او را دعوت به نشستن می‌کند.فریبا به مارشیا خیره ‌می‌شود و از چهره‌ی زیبا و تیپ مد روز او چندان خوشش نمیاد و به نوعی به او حسادت می‌کند و از این که کاوه پیش او کار می‌کند احساس خوبی نمی‌کند.سکوت را مارشیا می‌شکند.- از این که دعوتمو قبول کردید، بی‌نهایت ازتون ممنونم، همونطور که حدس میزدم‌ شما خانم بسیار زیبا و با وقاری هستید و البته امیدوارم منطقی هم باشید.فریبا که به سرعت متوجه‌ی کنایه مارشیا می‌شود، سعی می‌کند خود را نبازد و پاسخ درخوری به او بدهد.
- از تعریفتون ممنونم، و اما در مورد منطقی بودنم کاملا بستگی داره طرفم کی باشه و ازش خوشم بیاد یا نه؟مارشیا لبخندی می‌زند و او هم سعی می‌کند دست بالا را بگیرد و در این مجادله کم نیارید و پیروز شود به همین خاطر می‌گوید:
- خیلی خوشحالم شمام مثل من آدم رُکی هستی فریبا جان. اینجوری خیلی بهتره و زودتر به تفاهم می‌رسیم.
+تفاهم؟ چه تفاهمی؟
- من واقعا عذر میخوام، که مجبورم بی مقدمه برم سر اصل مطلب‌. من میدونم شما و کاوه با هم تو رابطه هستید؟،
+خب که چی؟ این موضوع چه ربطی به شما داره؟
- دوسش داری؟

فریبا مثل برق گرفته‌ها از جای خودش بلند می‌شود و در حالی که از شدت عصبانیت سرخ شده می‌گوید: - برو خدا رو شکر کن اینجا یه محل عمومیه، و گرنه به خاطر این غلطای زیادی و سوالای خصوصی سقفو رو سرت خراب می‌کردم. من فکر کردم تو آدم حسابی هستی و‌ سرت به تنت می‌ارزه که پاشودم اومدم و گرنه اگه میدونستم به مرد دیگران نظر داری، این همه راهو به خودم زحمت نمیدادم بیام ریختِ نحستو ببینم.فریبا بعد از گفتن این جملات بر‌می‌گردد تا برود که مارشیا می‌گوید: -خب حالا کجا؟ یه دقیقه صبر کن، من با دست خالی نیومدم، پیشنهادهای خوبی برات دارم.فریبا همچنان با چشمان از حدقه بیرون زده و در حالی که سعی می‌کند خشم خودش را کنترل کند جواب می‌دهد:-ببین بچه جون ، کور خوندی و بیخود داری خودتو خسته میکنی. من و کاوه عاشق همیم و اگه بفهمم با اون چشای وزغیت دنبال عشق منی، جفت چشاتو با همین دستای خودم از کاسه درمیارم.
+جوش نزن حالا شما بذار یه چیزم من واست بگم، من از بچگی هر چیو رو خواستم بدست آوردم، حالا یا با تلاش یا با زور یا با پول! ..کاوه با تو آینده‌‌‌ای نداره، تو هر چقدرم عاشق اون باشی بازم اندازه من عاشقش نیستی، هر کی یه قیمتی داره، تو کاوه رو فراموش میکنی و از زندگیش برای همیشه میری بیرون، اونوقت پاداشت رو من بهت میدم، اونم نقد.

+دیگه داری زر زیادی میزنی و اون روی سگ منو بالا آوری عوضی...اینها را فریبا می‌‌گوید و بعد دستش را بالا می‌برد و کشیده‌ی به صورت مارشیا می‌زند و از کافه خارج می‌شود
.

#ادامه_دارد...
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖ


#بالاتر_از_آسمان_16
قسمت شانزدهم

بقلم:شاهین بهرامی

💎پدارم تلفنی روز و ساعت قرار حرکت به سمت شمال را با کاوه می‌گذارد و کاوه هم به فریبا زنگ می‌زند تا با او خداحافظی کند
- الو کاوه، خوب شدی زنگ زدی، الان خودم میخواستم بهت زنگ بزنم‌
+ اول من بگم دارم میرم یه مدت شمال بمونم واسه ترک.
- چی؟ احمق نشو کاوه، الان وقت این کار نیست. واسه فردا شب قرار یه بازی بزرگ رو گذاشتم، تو‌ بازی میکنی و من هواتو دارم.
+نه فریبا نمیشه، منم اونور همه قول و قرارامو گذاشتم، اونجا منتظرم هستن.
- بی‌شعور چرا نمیفهمی؟ این همون بازی بزرگیه که این همه سال منتظرش بودیم. این زندگیمون رو عوض میکنه، اینو ببریم بلیت اروپا تو دستمونه، بلژیک، سوئد، یا هر جای دیگه ای دلمون خواست.
+ ببین فریبا میدونی چقدر دوست دارم و حاضرم به خاطرت هر کاری بکنم، ولی تو هم منو درک‌ کن، من الان اصلا حال و احوال خوشی ندارم و واسه قمار آماده نیستم. میدونم بیام گند میزنم به همه چی، یا قرار بازی رو عقب بنداز یا این سری رو بیخیال من شو عزیزم

-برو به درک کاوه، حیف این همه زحمتی که من واست کشیدم، میدونم همه‌ی اینا از کجا آب میخوره، آمارتو دارم بدبخت. حالا یکی بهت کار داده و گوشه چشمی واست نازک کرده هوا ورت داشته که چه خبره هان؟ من که از جیک و پوکت خبر دارم، من نبودم الان گوشه خیابون مرده بودی بیچاره. برو گمشو هر غلطی میخوای بکنی بکن. ولی وقت تسویه حساب منو تو هم میرسه ‌کاوه خان.فریبا گوشی را قطع می‌کند و کاوه بقیه حرفایش در دلش می‌ماند.کمتر از چند ثانیه بعد گوشی کاوه زنگ می‌خورد و کسی پشت خط نیست جز مارشیا
- الو بفرمایید
+سلام آقا کاوه‌ی عزیز، خوبی؟
سلام مارشیا خانم، خوبم به مرحمت شما
- ببین با خودم گفتم این چند روز که مرخصی گرفتی و سرکار نمیای، ممکنه به پول احتیاج داشته باشی، اینه که یه مبلغی رو به کارتت زدم.
+ ای بابا، نیازی نبود، شرمنده کردید، ممنونم ازتون
- خواهش میکنم، دیگه این تعارفات نباید بین ما باشه، ما دیگه با هم دوست و همکار هستیم. هر چیز دیگه‌ای هم نیاز داشتی بدون هیچ تعارفی به خودم بگو. یه چیزیم میخوام بگم ولی روم نمیشه...
+نه خواهش میکنم راحت باشید، هر امری دارید بفرمایید.

- باشه میگم، از نبودنت خیلی دلتنگ میشم‌. زود برگرد.تماس قطع می‌شود و کاوه پیامک واریزی را می‌خواند، صد میلیون ریال.نزدیک صبح فریبا خسته و پریشان از محل قمار خارج می‌شود.کاملا گیج و منگ است. اصلا باورش نمی‌شود انقدر پول را یک شبه باخته است. در دل تا می‌تواند کاوه را لعن و نفرین می‌کند. شاید اگر او بود نه تنها نمی‌باخت، بلکه احتمال برد بازی بزرگ و بدست آوردن پول هنگفت هم وجود داشت. فریبا به هر شکلی خودش را به خانه می‌رساند و روی تختش از خستگی، بیهوش می‌شود.در آن سو پدرام و کاوه به سمت شمال حرکت می‌کنند. در طول مسیر کاوه اتفاقات پیش آمده بین خودش، فریبا و مارشیا را برای پدرام تعریف می‌کند و از دعوای خودش با فریبا و واریز پول توسط مارشیا به او می‌گوید.صحبت ها به اینجا که می‌رسد، پدارم رو به کاوه می کند و می‌پرسد:
-ببین یه چیزی ازت می پرسم، راستشو‌ بگو، تو احساست نسبت به مارشیا چیه؟
دوسش داری؟
+چی میگی پدرام، ما صد دفعه سر این موضوع با هم حرف زدیم و من همیشه بهت گفتم من هیچ حسی جز حس قدرشناسی نسبت به مارشیا ندارم. ببین پدرام، تو اگه بتونی مارشیا رو به سمت خودت بکشونی، هم به خودت که خاطر‌خواه مارشیا هستی کمک کردی، هم اونو از سر من وا کردی. من به امید خدا و با کمک‌های تو ترک‌‌ بکنم دیگه فقط میخوام با فریبا زندگی کنم تا بتونیم بعد دو تایی بزنیم بریم اونور آب، همین و بس

پدرام بعد از شنیدن این صحبت‌ها تا حدی خیالش راحت می‌شود که هنوز فرصت و شانسی برای نزدیک شدن به مارشیا دارد. و مدام با خودش فکر می‌کند از چه راهی می‌تواند دل مارشیا را بدست آورد. کمی بعد آنها به مقصد می‌رسند و بعد از دیدار با آقا کمال و سفارشات لازم، پدرام به تهران بر‌می‌گردد و کاوه آنجا ماندنی می‌شود.درست بیست و چهار ساعت بعد فریبا به سختی از جای خود بر‌می‌خیزد، هنوز کمی سر درد دارد، به هر شکلی دوش می‌گیرد و صبحانه‌ی می‌خوردو‌ همزمان پیام‌هایش را چک‌ می‌کند که ناگهان به پیام کسی که به او باخته بود بر می‌خورد که طلب الباقی پولش را خیلی فوری از او کرده بود. آنجا بود که تازه یادش آمد چه بلایی به سرش آمده. کمی شروع به قدم زدن کرد و پس از ساعتی بلاخره شماره‌ی مارشیا را گرفت، آنسوی خط مارشیا با لبخند پیروزمندانه‌ای گفت:
- زودتر از اینا منتظر تماست بودم.
+خیلی روباه صفتی، تو‌ شیطونم درس میدی
- بریم سر اصل مطلب‌، من گوشم از این حرفا پره. چقدر؟ مبلغ بگو
+حیف کارم گیره و گرنه داغ کاوه رو به دلت میذاشتم عجوزه،تو بنال چقدر میخوای بسلفی
- پونصد میلیون
+نه، دو میلیارد
!

#ادامه_دارد...(فرداشب)
دیده ای وقتی فلفلِ شیرین می خوری ، درست زمانی که خیالت از بابتِ شیرین بودنِ فلفل ها راحت شد ، ناگهان سر و کله ی یک فلفلِ تند و آتشین پیدا می شود که حالت را بگیرد و باعث شود که در انتخاب های بعدی ات بترسی و محتاط تر عمل کنی ؟!
آدم ها درست شبیه به فلفل اند ، نمی شود از ظاهر و برچسبی که رویشان خورده قضاوتشان کرد .
خیلی ها ظاهرا بی خطر ، اما واقعا خطرناکند !
درست زمانی که اعتماد کردی ، چهره و هویتِ اصلیِ شان را نشانت می دهند و تو را از جامعه و اعتمادهای دوباره می ترسانند .
این ها همان فلفل های تندی اند که با نیتِ فلفلِ شیرین گازشان می زنی و غافلگیرانه می سوزی !
باید در انتخابِ آدم ها احتیاط کرد و قبل از اعتماد کردن ، خوب آنها را سنجید و امتحان کرد .
نباید گولِ ظاهرِ آدم ها را خورد .
آدم های سمی و خطرناک هم مثلِ فلفل های تند ، شاید تعدادشان کم باشد ؛ اما بدجور آدم را می سوزانند ، بدجور !

#نرگس_صرافیان_طوفان

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بیهوده مخور غصه ے این دار فنا را
دریاب همین لحظه ے ڪوتاه بقا را
از فلسفه ے زندگے و مرگ چه دانیم؟

باید بپذیریم قوانین قضا را
بے هیچ گناهے همه محڪوم حیاتیم
در بند ڪشیدست جهان تک تک ما را
آن ڪس ڪه تو را ڪرده فراموش
رها ڪن

یک عمر نڪن خرج جفا گنج وفا را
اندیشه ے فردا نڪن اے بے خبر از عمر
شاید ڪه نباشیم جز این یڪشبه ما را
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هرڪس ڪه مُنزه"بُوَد این چرخ فسونگر
صد جرعه به او بیش دهد جام بلا را
داستان واقعی _و_غم انگیز*
عنوان_ماجراهای #شبنم
قسمت‌_اول ...*

قديم ها در دهات ما رسم براين بود دختر که دوازده ساله میشد به شوهر میدادنش

من هم وقتی که دوازده سالم شد مادرم به فکر شوهر دادنم افتاد مدام با بابایم پَچ پَچ مى كردند و ترس این را داشتندکه چرا خواستگار ندارم.
پدرم برخلاف بقیه مردهای روستا که دهقانی پيشه گرفته بودند رخت فروش بود و کوچه به کوچه رخت فروشی میکرد كارو بار ما هم سكه بود!
آبادی به آبادی میچرخید و بساط میکرد تا امورات زندگی مان را بچرخاند مثل اینکه در یکی از همان روستاهایی که بساط میکرد یکی از زنها که مشتری دائمش بوده برایش گفته بود پسر جوانى دارم كه نمیخواهم از فامیل های خودمان برایش زن بگیرم! شما دختر خوب و خانواده دار سراغ ندارید؟
بابایم راجع به مال و اموال و خود زن و خانه و زندگيش سوال كرد و گفته بود اگر پسر خوبي است دخترک دَم بخت دارم!
به همين راحتى قرار خواستگاری اَم را گذاشتند و روزی فرا رسید که مادر داماد با یک پتنوس تزئین شده از پارچه سرخ که در داخلش قند بود با چادر و انگشتر آمدند خواستگاری و بابایم از جانب من بلی را داد با نُقل و نبات و شيرينى دهن مهمانها شیرین شد و قرار شد به مناسبت اولین روز نوروز یعنی دو هفته بعد عقد کنیم.
اما مثل اینکه پای قدم این خواستگار برای مان شگون نداشت و سنگین بود که فردای آنشب بابایم موقع برگشت از بساط یکی از روستاهای اطراف اسیر دزدهاى از خدا بیخبر شد و بخاطر مقاومت هم جانش را از دست داد و هم مالش را!
بابایم که مُرد
آن خواستگارم آمد شیرینی و پتنوس را پس گرفت رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
بعد از آن ؛ هیچ خواستگاری دیگر در خانه مارا نزد.
هنوز داغ بابایم تمام نشده بود كه طبق رسم روستا مادرم باید زن یکی از برادران شوهرش میشد و هنوز چهل بابایم تمام نشده بود كه از شانس بد مادرم، کاکای لاابالیم که بویی از مردانگی را نمیبرد شوهر مادرم شد !
اما چه شوهر بد ؛ مادرم را كه بابایم نگذاشته بود آفتاب و مهتاب رنگ و رویش را ببيند
روی زمین های ارباب دهقانی میکرد و کاکایم لِنگ بالا در خانه میخوابید و فقط نامش شوهر بود.
هر روز چوب به دستش بود تا به کَف دستانم بکوبد و با اينكه کاکایم بود میگفت:
تو بدشگون استی که برادرم مُرد و باعث شدى که بیوه برادرم را عقد کنم!‌
آن وقت ها نمیفهمیدم چی میگفت اما حالا که فکر میکنم دقيقاً میدانم که منظورش چی بوده؟

کینه به دل گرفته بود که چرا دختر برایش نگرفتند و آرزو به دل مانده بود.
شاید شش ماهی از زندگیش با مادرم رَد میشد که مادرم شکمش بالا آمد اما آن بى شرف مادرم را لَت و کوب میکرد که کم کار شدی و عُق زدنهای وقت و بی وقت مادرم را نمیدید.
گذشت تا مادرم شکمش بزرگ شد و ديگر نمیتوانست زیاد برود سرکار ظهر مشغول کاه دادن به گاو بود كه با صدایی خسته گفت: شبنم  دخترم بلند شو مادرم برو از چشمه آب بیار آذان ظهر را بدهند شوهر ننیت میاید غذا میخواهد که باز غوغا برپا نکند
هنوز هم بعد اين همه سال آن صحنه ها پيش چشمم است !
به چشم گفتم و بى صدا به سمت کوزه رفتم اما صدای گلایه های مادرم هنوز به گوشم می رسید: الهی که خیر نبینی رحیم وقت و بی وقت در کوچه ها با چندتا ولگرد مثل خودت میگردی
و نمیگویی که این زن ماهای اخیر حمل اَش است!...
خدابیامرزد تو را رحمان نور به قبرت ببارد که مَرد تو بودی نه این بیشرف شیرپاک ناخورده!...
کجایی رحمان که نجاتم بدی از دست این ظالم خدا ناترس.
گرمای طاقت فرسایی بود و روز به روز شکمش بزرگ تر میشد و کاکای خیر ندیده اَم بیخیال تر، حتی با این وضع گاهی برای گندم درَو زمینهای خان هم می رفت.
کوزه را برداشتم تا راهی شوم که مادرم دوباره صدایم زد

گفت: شبنم جان فکرت به پسر ارباب باشد میگویند رفته شکار ولی تو بازهم متوجه خود باش !
این جماعت که آبرو و حیثیت ندارند.
با زمزمه کردن "چشم " آهسته به راه افتادم، دائم به این فکر می کردم ' مگر پسر ارباب دیوانه بود که تمام دخترهای دِه باید ازش می ترسیدند؟"

وقتى به چشمه رسیدم سکوت حوالی چشمه وحشت به دلم انداخت. پس چرا امروز هیچ زنی اینجا نیست؟
وقتی که خواستم از چشمه آب بگیرم پایم به سنگ بند شد در حال افتیدن به چشمه بودم كه به یک ضرب بیرون کشیده شدم.
متعجب شدم از دیدن مردی که نجاتم داده و من آن را نمى شناختم و کسی نبود جز پسر ارباب، آدمی که باید ازش فرار می کردم.
وحشت دیدن آن جوان از یک طرف و نفس هایی که کم آورده بودم از طرف دیگر به چشمانش خیره شده بودم.
از ترس زبانم بند آمده و با لکنت گفتم:تورا....خدااا!با من...کاری نداشته باشحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رنگ نگاه پسر ارباب چیزی جز تمسخر نبود.
با نگاهی از تاسف گفت بلند شو دختر کارت ندارم!
مثل بقیه ارباب زاده ها ریش زیادی نداشت صورتش یک دست و بدون مو زیر افتاب برق میزد. خبری از جدیت و سنگ دلیش هم نبود.
زود از جایم بلند شدم! اندامم بخاطر چسبیده شدن لباسم به خوبی معلوم میشد،
قید کوزه را زدم و خواستم از آنجا دور شوم که دستم را گرفت طرفش دیدم ناخواسته تنم می لرزید.
برایم گفت :
چندساله استی دختر؟
با صدایی لرزان جواب دادم:نمیدانم
دستم را که رها کرد
ماندن بیشتر را جایز ندانستم و مثل آهویی گریز پا از بند دویدم!
حتی برای لحظه ای نفس گرفتن مکث نکردم ولى نزدیک خانه كه شدم صدای سوگوار و فریادهای كه به گوش میرسید قدمهایم را سست كرد.
فغان های زن های دِه که ناله میکردند برای کسی که تازه مرده باشد دل آدم را کباب مى كرد.
غم به دلم نشست با خودم فكر كردم كه حتما در همین دقایق کسی فوت کرده‌ است.
بی اعتنا راهم را ادامه دادم تا نزديك خانه ی کاهگلی خودمان شدم.
سوگواری زن های که تا چند دقیقه قبل باعث ناراحتی اَم شده بود حالا از خانه خودمان میامد نفهمیدم چطور خودم را داخل خانه انداختم!
مثل دیوانه ها شده بودم و همسایه ها را کنار میزدم تا جسد نیمه سوخته ی مادرم را روی فرش نیم سوز شده دیدم

کاکایم کنج اتاق نشسته بود و با سیخی که در دستش بود بازی میکرد. سست قدم برداشتم تا کنار مادرم برسم و با زانو فرود آمدم و روی چشم های نیمه بازش دست کشیدم !
بُغض داشتم فغان کردم اما کاکایم بى توجه به حال و روزم به سمتم خیز زد از پشتم گرفت و گوشه ای پرتابم کرد و گفت:
مادرت بالاخره مُرد و با مردنش حرف هایم تمام شد! توهم همین روزها باید در قبرستان همسایه اَش شوی او بدشگون!...
چی راحت از مرگ مادرم صحبت میکرد، زنی که تا امروز پشت سرش به کسی چیزی نگفته بود!
چون در اوج جوانی بیوه شده بود و میگفتند برادرشوهرش ( آن هم طبق رسم مسخره اى خودشان) اسیر بیوه شده بود.
بى توجه به دادو فریاد کاکایم دوباره با زانو به سمت مادرم آمدم و با سوز گفتم: مادرجان کجا رفتی به این زودی؟
سرپناهم را ازم میگیرند آواره اى کوچه های دِه میشوم به این فکر نکردی؟
زن همسایه آغوشش را برایم باز کرد و با دست کشیدن روی سر و صورتم می خواست آرامم کند،
ولی چه دردی بدتر از بی مادر شدن! كمرم خم شده بود. اصلا برای چی خودش را آتش زده بود؟
آیا من يادش رفته بودم؟!.
دستم را روی قلبم کوبیدم و داد زدم: نزن کاکا!... نمى بينى یتیم شدم؟!
از بس که شوک زده شده بودم ناله های عجیب سر میدادم که مادربزرگم سیلی محکمی به صورتم زد و اشک هایم سرازیر شد و چیغ زدم! خدایا کجایی.

بخاطر بی بضاعتی مراسم نگرفتیم. هرچند از نظر کاکایم ، بیوه اى برادرش نیازی به مراسم کفن و دفن نداشت و باید بی سرو صدا به خاک سپرده میشد.
برای شستن و غسل دادن مادرم به سختی و به کمک مادربزرگم بلند شدم. مادر بزرگ بدبختم کمرش خمیده تر از همیشه دست به زانو ایستاده بود و کاسه کاسه آب و اشک روی بدن دخترش می ریخت!
چشم های بسته ای مادرم با همان شکم برآمده اَش بعد از سال های زیاد هنوز هم فراموشم نمیشود!
آواز باد و واق واق سگ ها از گوشه و کنار قبرستان قدیمی پایین دِه به گوشم میرسید و چیزی جز خاک و سنگ قبرهای خراب به چشمم نمیامد کناری نشسته بودم و به کاکایم كه با نفرت بیل پُر از خاک را روی جسم مادر بی جانم می ریخت، نگاه مى كردم.
اما از چشمم دور نمیماند که چطور گاهی خودش را نفرین میکرد!
روزها با حرف های زن های دِه که با دیدنم شروع میکردند می گذشت،کاری جز پناه بردن به چشمه و درد دِل برای پرنده گان نداشتم.
يک روز كه طبق معمول حوالی غروب خورشید از چشمه برمیگشتم، سایه ای حِس کردم اما وقتى با وحشت به دَور و بَرم نگاه كردم چیزی ندیدم.
با عجله به خانه اى رسيدم كه چراغش مثل هفته های که گذشته بود خاموش بود!مادری نبود که چراغش را روشن بگذارد!
در چوبی حولی را که باز کردم زنی جیغ زد:
_رحیم کی است؟
کنجکاو شدم، رحیم که کاکای من بود! کورکورانه خودم را سریع به طاقچه ای نزدیک ورودی دَر رساندم و آشفته چراغ را روشن کردم و چشم چرخاندم به اطراف اتاق كه کاکایم در عالم خواب و بیداری دست هایش را روی گردنش کشید و گفت: چی شده زن؟
چه زود و بی خبر زن گرفته بود؟ نگاهم که به نگاهش گرِه خورد،
بی هیچ حرف اضافه ای فقط فریاد زد: گمشو بیرون کثافت
از ترس شلاق خوردن طرف گاوخانه رفته و پنهان شدم، هرکدام از حیوان ها گوشه ای خوابیده بودند. پشت به قفس مرغ و خروسها کردم،جایی برای خواب پيدا كردم.
آنشب را در طویله سپری کردم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
كار خانه را هم زياد بلد نبودم ولی چیزی که یاد گرفته بودم از مادرم آنرا تمرین می کردم. سر تنور زانو زَده نان می پختم برای تازه عروس کاکایم که نامش سکینه بود .
با اين حال سکینه فریاد میکرد:
_رحیم نان خور اضافه میخواهی چکار؟
بفرستش برود خانه ای خان کار کند، هم جوان است هم چابُک! شکمش هم آنجا سیر میشود،
پول هم میدهند  پول هم برای خرج خودمان میماند...
به فکر فرو رفتم که کار کردن در خانه های خان ضرورت به چند زن قوی بود نه از من ضعیف و بیچاره.
اما سکینه اینقدر گفت و گفت تا کاکایم راضی شد و مرا برای کار در خانه خان معرفی کرد.
خستگی کارهای روزانه خانه و طویله یک طرف،
فریاد های سکینه ای بی رحم طرف دیگر،
حتی دیگر وقت نمی کردم سرخاک مادرم بروم،
از صبح بانگ خروس باید آب گرم میکردم تا سکینه و کاکایم بروند حمام!
روزگار بدی داشتم،
بسیار زجر میکشیدم حتی اجازه نداشتم که در خانه بخوابم چون کاکایم با زنش راحت نبودند،
شبم در طویله کنار حیوان ها صبح میشد و روزهایم در پی انجام امورات سکینه.
یک روز صبح وقت هنوز در طویله بودم که آواز فریاد سکینه به گوشم رسید که گفت
_خیلی زود بُقچه اَت را ببند،
باید بروی بر سر زمین های خان!
او کُلفت اینقدر دیر بروی ممکن است جایت را به کسی دیگربدهند!
چشم هایم را بهم فشردم. به نظرم کار در زمین های خان برایم بهتر از زندگی در اینجا بود.
یک توته نان را گرفتم و راهی زمین ها شدم اهالی دِه اکثراً دسته دسته ریخته بودن بیرون تا برای گندم درَو سر زمین های ارباب حاضر شوند.
موقع رفتن دَم گوشم گفت:
اگر یک روپیه از حقوقت را خرج کنی موهایت را از ته میزنم. و رفت!
حالا در برابرم زنی لاغر اندام ایستاده بود که بی بی زلیخا صدایش میکردند. زن های دِه ما وقتی شوهرشان فوت میشد حق نداشتند دست به صورت شان بزنند!
شمرده شمرده کارها را توضیح میداد و توقع داشت همانطور که با جزئیات همه چیز را گفته، متقابلا مثل برق مسولیتی راکه در گردنم می گذاشت بی نقص انجام بدهم!
بايد قبل از طلوع خورشید بیدار میشدم تا کار جاروب حویلی را شروع میکردم. صدای خش خش جاروب خشک وقتی به ریزه سنگ ها و خاک نم خورده میخورد مولودی زیبایی از صبح تازه را نشان میداد.
بااینکه عمارت خدمه زیاد داشت چون تازه کار بودم بیشتر کارهای سنگین را به من میدادند و به قول خودشان تازه نفس بودم و گریزی براى انجام هیچ کاری نداشتم.
آن روزهم مثل هميشه مختصر صبحانه ای همراه تمام خدمتکاران خوردم و سراغ لگن لباس شویی رفتم.
عقب ساختمان جوی آبی بود برای شستن لباس ها!
سرگرم مالیدن چرک آستین پیراهن مردانه بودم که سایه ای بالای سرم حس کردم. سر بلند کردم و با دیدن ارباب زاده خونم خُشک شد
گفت اوه آهوی گریز پا تو اینجا چیکار میکنی؟...........

*✍️ نویسنده _ [ محمد حسین زرغون ]*

*👈ادامه دارد...*حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان کوتاه

حکایتی جالب, بخونید

"قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم"


"مردی ثروتمندی"" پسری عیاش" داشت.

هرچه پدر نصیحت می کرد که با این "دوستان ناباب" معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، "جوان جاهل" قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدر فرا می رسد.

پسرش را خواسته و میگوید:
فرزند با تو "وصیتی" دارم، من از دنیا می روم ولی در "مطبخ" (آشپزخانه) را قفل کردم و "کلید" آن را به تو می دهم، آنجا یک "طناب" از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی "ناامید شدی" و راه به جایی نبردی برو و "خودت را دار بزن.!"

پدر از دنیا می رود و پسر در "معاشرت" با دوستان ناباب و زنان آنقدر "افراط" می‌کند که بعد از مدتی "تمام ماترک و ثروت" بجا مانده به پایان میرسد.

کم کم "دوستانش" که وضع را چنین می بینند از دور او "پراکنده" می شوند.

پسر در "بهت و حیرت" فرومی رود و به یاد "نصیحت های پدر" می افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.

روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و" نان را برداشته" و میرود.
پسر ناراحت و افسرده با "شکم گرسنه" به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول "خنده و شوخی" هستند.
نزد آنها رفته سلام میکند و آنها "به سردی" جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند و می گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.

رفقایش قاه قاه خندیدند و "مسخره اش" کردند.

پسر "ناراحت و دلشکسته" راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدر می افتد کلید مطبخ را برداشته "قفل آن را باز میکند" و به درون میرود.

"چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است."

چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه "کیسه ای" کف زمین می افتد.

با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز "جواهر و سکه طلا" می‌بیند.

به "روح پدر رحمت فرستاده" و از فردای آن روز با "لباسهای گرانقیمت" در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به "چاپلوسی" میکنند.

او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر "گردن کلفت با چماق" در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان "بزغاله ای" برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد.

دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز "ناهار بازار" را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
در "روزگار فقر و محنت" بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و "چماق دارها" را خبر می کند و آنها هجوم آورده "کتک مفصلی" به رفقایش می زنند.

* از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش می‌گیرد. *

‍ ‍حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📮امام شافعی رحمه الله میفرماید:
خداوند بعضی از ما را برای یکدیگر همانند رحمت میفرستد.

🌷پس گوشه های زندگیت را خوب نگاه کن آدمهایی که رحمت زندگیت هستند را نشانه کن آنها لیاقت این را دارندکه هر روز بیشتر دوستشان داشت
🔸️و هرگز فراموش نکن کسی را که...
روزی به تاریکی های درونت روشنی بخشیده ویا تو را خندانده تا رخت غم را از چهره ات بزداید حتی اگر روزها و فاصله ها بینتان جدایی انداخته باشدیادت باشد که قلبها برای همیشه نشانه ای فراموش نشدنی از دست هایی دارند که در پرتگاه سقوط به سویشان دراز شده است
💕و چه زیباست که تو هم گاهی از این دستها باشی برای نجات قلبی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/04 05:24:12
Back to Top
HTML Embed Code: