Telegram Web Link
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖 پند آمـوز 💖

📍❗️✍🏻سخته ، اما گاهی در زندگی باید از چیزی که دوستش داری بگذری تا به چیزی که صلاحته برسی ....

📍💞❗️آدم ها فقط آدم هستند، نه بیشتر نه کمتر .....

📍⚡️❗️اگر کمتر از چیزهایی که هستند نگاهشان کنی آنها را شکسته ای.....

📍⚡️❗️اگر بیشتر از آن حسابشان کنی آنها تو را می شکنند......

✍🏻بین این آدمها فقط باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌


🌹
#داستان_شب🌹

#بالاتر_از_آسمان_1

قسمت اول
بقلم: شاهین بهرامی

💎 ساعت از ده شب هم گذشته بود که پدرام و کاوه در کتابفروشی پدرام، مشغول چای نوشیدن و صحبت کردن بودند. در همین حین در باز شد و دختری جوان، با کمی دستپاچگی و ناراحتی وارد شد.
پدرام و کاوه هر دو به سمت دختر برگشتند و پدرام پرسید:
- سلام، بفرمایید، چیزی میخواستین؟
دختر مردد پاسخ داد:
سلام، راستش من ماشینم همین جلو در مغازه‌ی شما پنچر شده و منم که نمی تونم لاستیک رو عوض کنم و کسی هم پیدا نکردم این کار رو بکنه. میخواستم خواهش کنم اگه امکانش هست بهم کمک کنید.
پدرام و کاوه نگاهی بهم انداختند و بعد کاوه گفت:
- بله، چرا که نه، الان لاستیک رو براتون عوض میکنیم.
دقایقی بعد پدرام و کاوه لاستیک پنچر را تعویض کردن و دختر در حالی که بسیار از آنها تشکر میکرد پشت ماشینش نشست و رفت‌.


فردا عصر دختر جوان با دسته‌ی گل و یک جعبه کادو، وارد کتابفروشی پدرام شد و به او که در حال صحبت و توضیح به یک مشتری بود با سر سلام کرد و گفت:
- سلام، من مارشیا هستم، همون که دیشب بابت پنجری ماشینم بهتون زحمت دادم. راستش دیشب شما و دوستتون خیلی به من لطف کردید و منم وظیفه‌ی خودم دونستم یه هدیه ناقابل برای این لطف شما بگیرم و تقدیمتون کنم‌.
پدرام خیلی از قدرشناسی مارشیا خوشحال شد و دسته گل و کادو را گرفت و از مارشیا تشکر کرد.مارشیا در ادامه همانطور که چشم می چرخاند و مغازه را تماشا می کرد گفت:- چه کتابفروشی زیبایی دارید، من خودم به کتاب خیلی علاقه دارم،حتما یک روز سر فرصت میام و چند تا کتاب انتخاب می‌کنم.پدرام با خوشرویی پاسخ داد:
- خواهش میکنم، باعث افتخار ماست، مغازه متعلق به خودتونه، حتما تشریف بیارید.

چند ساعت بعد طبق معمول هر شب کاوه به مغازه‌ی پدرام آمد تا با هم چایی بخورند و گپی بزنند و تخته نرد بازی کنند. پدرام جریان آمدن مارشیا را برای او تعریف کرد، کاوه هم انگار موضوع برایش جالب شده باشد گفت:
- عجب، خوبه هنوز آدمای قدرشناس تو دنیا هستن، میدونی پدرام، به نظرم وجودِ همچین آدمای خوبی باعث میشه که آدم به زندگی امیدوار بشه.
پدرام سری به علامت تایید تکان داد و گفت:
- آره کاملا باهات موافقم. از همون برخورد اولش میشد فهمید چقدر با شخصیت و فهمیده هست.
در همین حین موبایل کاوه زنگ خورد و او بعد از صحبت کوتاهی به پدرام گفت:
- مامان بود، میگه امشب زودتر بیا خونه، خواهرم اینا ظاهرا از شهرستان اومدن، من برم فعلا.بعد از رفتن کاوه، پدرام هم از جا برخاست تا مغازه را تعطیل کند و به خانه برود که ناگهان متوجه بسته‌ی کوچکی درست زیر همان صندلی کاوه شد.

پدرام با تردید و تعجب بسته را برداشت و با نرمی و احتیاط آنرا باز کرد، ماده ی قهوه ای رنگی را میدید که بوی خاصی میداد.پدرام بسیار متعجب شد و سعی می‌کرد ذهنش به سمت چیزهای منفی نرود، آن هم در مورد بهترین دوستش کاوه که حتی سیگار هم نمی‌کشید.


#ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

#بالاتر_از_آسمان_2

قسمت دوم
بقلم: شاهین بهرامی

💎 پدرام ۳۵ ساله است و تنها زندگی می‌کند. او تک فرزند است و بعد از فوت والدینش کاملا تنها شده.
وقتی به روی تخت دراز می‌کشد تا بخوابد، تمام صحنه های چند روز گذشته مقابل چشمانش می‌آید.به اتفاقات دیشب و امشب فکر میکند، ورود مارشیا، بعد قدردانی او، و در آخر بسته ی مشکوکِ زیر صندلی.

کاوه و پدرام تقریبا همسن و سال هستند، پدرام از خیلی وقت پیش او را می‌شناسد.
از دوران دبیرستان و بعد دانشگاه کاوه با پدر و مادرش زندگی می کند و مثل پدرام مجرد است.کاوه همیشه رویای مهاجرت به خارج از کشور را در سر داشته، اما تا کنون موفق به عملی کردن این رویا نشده.
کاوه در یک شرکت بیمه کار می کند و معمولا شبها سری به پدرام دوست قدیمی اش میزند.آنها گاهی با هم به کوه نوردی و شنا می‌روند و گاهی هم به مسافرت چند روزه.برای پدرام اصلا قابل قبول نیست که کاوه به مصرف مواد مخدر روی آورده باشد.

پدرام به مارشیا هم فکر می‌کند. او بعد از چند رابطه‌ی ناموفق و کوتاه مدت، دیگر اشتیاقی برای شروع یک رابطه‌ی جدید در خود نمی‌بیند، اما انگار ملاقات با مارشیا تا حدی نظرش را تغییر داده.چیزی در مارشیا او را درگیر کرده و پدرام به همین مسئله فکر می‌کند، او سعی میکند فیلم حضور مارشیا در مغازه را دوباره در ذهنش مرور کند.
به نظرش وقار و حجب حیای خاصی در مارشیا وجود دارد و این که او تقریبا اندام کشیده و قد بلندی دارد، چیزی که برای پدرام همیشه مهم بوده چون او خودش هم قد بلند است.

پدرام بعد از کمی این دنده آن دنده شدن خوابش می برد.فردا شب طبق معمول کاوه به کتابفروشی می‌آید، به نظر می‌رسد کمی پریشان است و با نگاهش انگار دنبال چیزی می‌گردد، وقتی در فرصت مناسبی به پایین خم می‌شود تا زیر صندلی را جستجو کند، پدرام درست بالای سرش می‌ایستد و وقتی کاوه سرش را بلند می‌کند، پدرام در حالی که بسته‌ی مشکوک را در دست دارد می‌گوید:
-دنبال این میگردی؟

کاوه که هم جا خورده و هم خجالت زده است به هر شکلی خودش را جمع و جور می‌کند و می‌گوید‌:
- آره چیز، فکر میکردم اینجا افتاده باشه
پدرام در حالی که بسته را به او می‌دهد با ناراحتی می گوید:
- این چیه پسر؟ هیچ معلومه چکار میکنی؟
کاوه در حالی که سرش را پایین می‌اندازد اینطور پاسخ می‌دهد:
- باور کن چیزه خاصی نیست، موضوع اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست من سر فرصت همه چی رو برات ...در همین حین در باز می شود و مارشیا در آستانه ی در پدیدار می‌گردد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...(فردا شب)
در نومیدی بسی اُمید است
پایان شب سیه سپید است
مهربانم!

دیدی که سیاهی و تاریکی شب چگونه جایش را به روشنایی و نور افشانی روز تبدیل کرد. بارها شاهد بودی که بعد زمستان سرد و ابری،  بهار سبز و درخشان رونمایی نموده است. پس ایمان داشته باش که بزودی غم‌ها و پریشانی‌های که در قفس سینه‌ات جای‌گزین شده اند، مشکلات و فشارهای که شانه‌های وجودت را می‌فشارند، سوز و تپش که مالامال قلبت را جریحه‌ دار ساخته است، از تن، روح و روانت کوچ خواهند بست. چونکه وعده‌‌ی آن ذات راستگو محقق خواهد شد.
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
پس (بدان که به لطف خدا) با هر سختی البته آسانی هست.»

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
              ✍️ جمشید حقمل وردگ
              استاد و روانشناس اسلامی
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (71)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸 ملقب شدن به ام‌ابیها

پس از وفات مادر مهربان، مسئولیت‌های زیادی را در قبال پدر بزرگوار پیش روی خود می‌دید و جز صبر و امید به پاداش آخرت چاره‌ای نداشت، به همین جهت در کنار پدر بزرگوار خود ایستاد تا در غیاب مادر، مسئولیت‌هایش را بر دوش خود نهد؛ تا جایی‌که روزی عُقبه ابن ابی مُعَیط در داخل مسجد الحرام بر روی شانه‌های رسول اکرمﷺ که در حال سجده بود و بچه‌دان(رَحِم) شتر را انداخت آن‌حضرتﷺ به علت سنگینی آن، قادر به برداشتن سر از سجده نبود. ناگاه فاطمه(رضی‌الله‌عنها) اطلاع یافت، گریان و دوان به سوی پدر آمد آن را از دوش پدر برداشت، اینجا بود که به لقب «ام‌ابیها» شهرت یافت.

🔸 هجرت به مدینه

پس از هجرت رسول‌ اللهﷺ حضرت فاطمه و ام‌‌کلثوم(رضی‌الله‌عنهما) در مکه ماندند تا اینکه رسول گرامیﷺ یکی از یاران خود را فرستاد تا آن‌دو را به مدینه برساند، حضرت فاطمه(رضی‌الله‌عنها) در این زمان پانزده سال از زندگی پرتلاطم خود را پشت سرگذاشته بود، در مدینه منوره مهاجرین را می‌دید که اکنون در اطمینان خاطر به سر می‌برند.
پس از اینکه رسول گرامیﷺ با عایشه صدیقه(رضی‌الله‌عنها) ازدواج نمود، بزرگان صحابه برای خواستگاری فاطمه(رضی‌الله‌عنها) به خدمت آن حضرتﷺ آمدند، پیش از آن کسی جرات نمی‌کرد؛ چون حضرت فاطمه(رضی‌الله‌عنها) در خانۀ پدر بزرگوار بود، او را خدمت می‌نمود و كسی نبود كه با او همكاری كند و او بود كه زخم‌های پدر را در روز احد پانسمان نمود و به آن حضرتﷺ رسيدگی می‌كرد.

منابع:
- بانوان پیرامون رسول اللهﷺ. مولفین: محمود مهدی استامبولی، مصطفی ابوالنصرالشبلی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- بانوان صحابه الگوهای شایسته:نويسنده. عبدالرحمن رأفت باشا.مترجم: اکبر مکرمی.
◾️ آدم‌ها در نوعی بی خبری همیشگی زندگی می‌کنند، آن‌ها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگیشان را دگرگون کند !

حادثه‌ای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت ؛ آن‌ها هرگز نمی‌دانند که همه چیز از خودشان آغاز می‌شود ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چایت را بنوش نگران فردا مباش،
دکتر نیستم ،
اما برایت ده دقیقه راه رفتن،
روى جدول کنار خیابان را تجویز میکنم،
تا بفهمى عاقل بودن چیز خوبیست،
اما دیوانگى قشنگ تر است..
برایت لبخند زدن به کودکان وسط
خیابان را تجویز میکنم،
به ﺗﻮ پیشنهاد میکنم که شاد باشى!
خورشید هر روز صبح، بخاطر
زنده بودن ما طلوع میکند!
هرگز، منتظر" فرداى خیالى" نباش.
سهمت را از" شادى زندگى"، همین امروز بگیر.
نگران نباش . چایت را بنوش و همیشه شاد باش.

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به خودت قول بده؛
نفر اول زندگیت خودت باشی ...!

به خودت قول بده؛
بگذری از همه خاطراتی که بهت آسیب زدن ...!

به خودت قول بده؛
بیشتر از توانت برای کسی تلاش نکنی
خوبی زیاد، وظیفه میشه !

به خودت قول بده؛
هیچ وقت پدر و مادرتونو نرنجونی !

به خودت قول بده؛
به هیچ کسی رازتو نگی ...!

به خودت قول بده؛
از این به بعد هرکی هرچی گفت
قبول نکنی راحت !

به خودت قول بده؛
مهربون باشی، اما به اندازه
لیاقت هرکسی ...!

به خودت قول بده؛
هیچ وقت نذاری، آدمی که
لیاقت نداره آرامشتو بهم بزنه ...

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_شصت و یکم


مصطفی و فرزانه با خوشی به همه نگاه میکردند ولی مجتبی سرش را گرم مبایلش کرده بود و احساس میشد از بودن در اینجا راحت نیست ناگهان چشمم به چشم کسی خورد که چشم به من دوخته بود او کسی جز مسیح نبود دستش محکم کشیده شد نگاهم به سمت خانمی که کنار مسیح بود رفت زهرا را پهلویش دیدم که عصبانی به او چیزی میگفت و‌ به من میدید سرم را پایین‌ انداختم چند لحظه بعد زهرا از پهلوی مسیح دور شد و مسیح به سوی میز ما آمد سلام کرد و گفت خوش آمدی رویا فرزانه به سوی او دید مسیح هم به فرزانه نگاه کرد و‌ گفت تو هم فرزانه هستی دخترم ماشاالله چقدر بزرگ شدی و‌ همین حرف مسیح کافی بود که فرزانه از جایش بلند شود و محکم او را به آغوش بگیرد مسیح موهای فرزانه را نوازش میکرد و اشک از چشمانش جاری شده بود من‌ هم به سختی مانع ریختن اشک هایم شده بودم مصطفی هم مسیح را به آغوش گرفت و مثل فرزانه اشک ریخت ولی مجتبی حتا نگاهی هم به مسیح نکرد مسیح پهلوی مصطفی و فرزانه نشست و شروع به صحبت کرد من‌ نگاهم را از آنان گرفتم صدای را شنیدم به سوی صاحب صدا دیدم زهرا را بالای سرم دیدم زهرا دستی مسیح را گرفت و گفت یک دقیقه نباشم از فرصت استفاده میکنی شوهر عزیزم بلند شو که همرایت کار دارم مسیح که از رفتاری زهرا نزد همه  ما شرمنده شده بود از جایش بلند شد و گفت من برمیگردم شما راحت باشید و با زهرا رفت مجتبی پوزخندی زد و گفت برای اینگونه مردهای عیاش باید همینگونه زن باشد تا حساب کف دست شان بدهد بعد به مصطفی و فرزانه دید و گفت شما ها چقدر بی غرور هستید این مرد همه ای ما را بخاطر معشوقه اش ترک کرد ولی شما برایش اشک میزیزید مصطفی گفت بخدا لالا برای چند لحظه همه بدی هایش را فراموش کردیم مجتبی خواست حرفی بزند به او اشاره کردم که ساکت باشد مجتبی هم دوباره مبایلش را گرفت و مصروف آن شد باقی محفل هم گذشت و ما هم عزم رفتن به خانه کردم مجتبی رفت تا موتر را از پارکینگ بیرون کند با همه خداحافظی کردم و از صالون بیرون شدم فرزانه گفت مادر جان یکبار پیش قاسم لالا میرویم و خداحافظی کرده برمیگردیم گفتم درست است زود برگردید خودم کنار دروازه ایستاده شدم مسیح به سویم آمد........

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤔در طول ٢۴ ساعت گذشته چکار کردی؟

🔸️۲۴  ساعت
🔸️۱۴۴۰ دقیقه
🔸️۸۶۰۰۰  ثانیه

🔹️نماز ؟
🔹️دعا ؟
🔹️اذکار؟
🔹️قرآن ؟
🔹️صدقه ؟
🔹️کمک به فقرا ؟
🌺👈خودتون قاضی باشید و قضاوت کنید.

🔻بزرگترین خسارت این است که یک روز کامل از عمر شما بگذرد ولی هیچ کاری برای قیامت نکرده باشید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان قلاب ماهی گیری...

مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود
و گروهی از ماهی‌گیران را تماشا می کرد،
در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم.
آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهی‌گیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم.
-:این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.
در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود،
ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو
اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه
بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیال‌بافی تلف نکن.
قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند،
زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی کند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سی و چهارم

یکی محکم آرنج دست‌ام را گرفت، درست آن‌گونه که نمی‌توانستم تکان بخورم.
مادرم بسویم گام برداشت که صدایی همان مرد بلند شد او که می‌گفت:
_حالا که به حرف من گوش نسپردید بهتر است این عروسی را به ماتم‌سرا مبدل نمایم.
با اسلحه‌ی سردِ که در شاهرگ گردن من گذاشت چشمان خود را بستم.
اما او خودش را به من کشانید و از اتاق خارج شدیم، نگاه‌ام را به پدرم و برادرم دوختم آن‌دو که درست شبیه مجسمه‌‌ی در مقابل‌ام ایستاده بودند و کارِ جز تماشا کردن نداشتن، صدا زدم پدرم را؛ اما فقط نگاه‌ام کرد حتیَ تقل کرد هایم نیز کار ساز نبود.
فریاد می‌زدم و اما آن روز فقط مرا به تماشا گرفته بودند. درست شبیه فلم‌سینمایی که در حال پخش بود.
نکند این هراس بود، هراس از همان مرد مجاهد؟
چرا هیچ‌کس مانع آن مرد نمی‌شد، نگاهِ خود را به مادرم دوخت‌ام که سعی داشت نزد من بی‌آید و اما پدرم نمی‌گذاشت.
مادرم که زار، زار می‌گریست و اما کارِ از دست‌اش ساخته نبود.
فریادِ بلندِ سر داده پدرم را صدا زدم با همان بغض و همان چشمانِ که به دلیل آن همه اشک تار می‌دید، گفتم و اما کارش هرگز غرورم را در مقابل آن جماعت نشکسته بودم گفتم:
_پدر کمک‌ام کن، این مرد مرا به خود می‌برد چرا هیچ کسی؟ نیست کمک‌ام کنید.
اما نبود آن‌روز هیچ‌کسِ به داد من نرسید، آن روز من شکستم و نابود شدم.
با خارج شدن از در خانه مرد با داد گفت:
_ساکت شو نگاه کن هیچ‌کسِ تو را نمی‌خواهد و اسلحه را محکم در گلویم فشرد، این چه سرنوشتِ بود خدا جانم مگر کی بود این مرد که او را در مقابل من قرار دادی؟
همان مردِ که با دیدن‌اش سراسر وجودم را خوف وا می‌داشت.
در مقابل موتر سیاه رنگِ ایستاد و برایم گفت:
_سوار شو!
بسویش نگاه کرده و داد گفتم:
_من هیچ‌جایی با تو نخواهم رفت.
خواستم تا قدمِ بسوئ مقابل بردارم که سوزشِ نسبتاً عمیق را در صورت‌ام احساس نمودم، گمان نمودم دیگر آن صورت مال من نیست، او گفت:
_تو دیگر خانواده‌ای نداری اگر تو را می‌خواستند که همان‌جا در کنار شان بودی سوار شو...
با گریه و بغض گفتم:
_بگذار بروم به الله سوگند حتیَ دیگر در مقابل‌ات ظاهر نمی‌شوم، بگذار بروم لطفاً...
به صورت‌اش نگاه کردم همان صورتِ که حالا چه دل‌سوزانه بسوی من نگاه می‌کرد، آها خداجانم یعنی همین‌قدر درمانده و بدبخت‌ام که حالا شاهد این نگاه‌ها باشم.
قطره اشکی از صورت‌ام لغزیده گفتم:
_پس مرا هم از بین ببر!
گفت:
_نمی‌توانم!
با دستان‌ خود محکم به تخته‌ای سینه‌اش ضربه زده گفتم:
_پس بمیر‌، بمیر مرد جهنمی، بلای آسماني اصلاً چرا این‌جا هستی بمیر، بمیر.‌‌..
دستان‌ام را محکم گرفته و با لب‌خندِ که سعی داشت آن‌را مهار سازد بسوئ افراد خود نگاه کرده و با چشم بسوئ آن‌ها اشاره کرد تا سوار بر خودروهای خود شوند؛ سپس به نگاه‌اش صورت‌ام را از نظر گذرانده گفت:
_هنوز خیلی کوچک هستی تا بدانی من چرا این‌جا هستم! حالا هم دختر خوب شده سوار موتر من شو اگر می‌خواهی که بلای برسر خانواده‌ات نه آورده‌ام سوار شو می‌دانی که هر کاری از دست من ساخته است.
با دستان‌اش بسوئ در بسته‌ای خانه‌ای مان اشاره نموده گفت:
_نگاه کن هیچ‌کسِ به سراغت نه آمد، این‌جا فقط من مانده‌ام برایت!
در موتر خود را باز کرده و من از نقشه‌ای که در ذهن‌ام خطور نمود بصورت‌اش نگاه‌ کردم، من این همه زود شکست را قبول نمی‌توانستم، در یک حرکت ناگهاني آب‌ دهان‌ام را بصورت‌اش پرت نموده گفتم بیا این هم از سوار شدن، او که عصبی دست‌اش را در مقابل صورت خود گرفته بود و من نیز زمان را مناسب دیده چند قدمِ بسوئ مقابل‌ گذاشتم که دست‌ام را محکم گرفت، چشمان خود را بست‌ام در مقابل‌ام قرار گرفت با دیدن صورت برزخی‌اش سکوت نمودم تا خواست‌ات دست‌اش را بلند نماید پوزخندِ زده گفتم:
_این همان غیرت مردانه‌ات است نه؟ کارِ جز بلند کردن دست خود نداری اصلاً استفاده از واژه‌ی مرد برایت درست نیست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سی و پنجم


_این همان غیرت مردانه‌ات است نه؟ کارِ جز بلند کردن دست خود نداری اصلاً استفاده از واژه‌ی مرد برایت درست نیست.
دست‌اش مشت شده و دوباره در سر جایی قبلی آن قرار گرفت‌‌، بازوی دست‌ام را محکم فشرده و این بار بیدون این‌که برایم فرصتِ سخن گفتن را بدهد مرا سوار بر موتر خود کرده گفت:
_با خبر اگر از این‌جا تکان بخوری همه‌ای خانواده‌ات را یکجا ازبین خواهم برد.
او در خودرو را بست و قطره اشکِ بی‌اختیار از گوشه‌ای چشم من لغزید.
چه درمانده بودم من و از سوئ هم خوف داشتم از همان آینده‌ای مبهم خود همان آینده‌ای که آن‌ را خوب نمی‌پنداشتم، دخترِ که خانواده‌‌اش برای حفظ آبرویش هیچ‌کارِ انجام ندادند و همان مردِ که خودش را مجاهد می‌نامد در روز عقدم مرا به خودش برد به آن‌جایی که خود نیز نمی‌دانم، مردِ که قرار بود شوهرم بشود مگر به قتل رسید نگاه‌ام را به لباس‌ها و دستان‌ام دوختم همه با آن رنگ سرخ آغشته شده بود.
دستان‌ام به لرزه افتاد که صدایی او در فضا پیچیده او که می‌گفت:
_نگران نباش زنده است.
تا بدانم چیست موتر با سرعت از جا کنده شده و به حرکت افتاد.
هنوز هم می‌پنداشتم در خواب عمیقِ به سر می‌برم این‌چه کابوس بود که هرگز تمامي نداشت.
سوالِ ذهن‌ام را چه عجیب‌گیر ساخته بود، آیا پدرم واقعا برای من هیچ‌کارِ انجام نداد؟!
سوگند است به رب‌ام که آن روز برایم حس حقارت و پوچی دست داد، دخترِ که پدرش را قهرمان زندگی خود می‌دانست امروز هیچ کاری برایش انجام نداد و من نابود شدم.
در سکوت نگاهِ خود را دوختم به همان مرد غریبه او که در سکوت و با تمام سرعت موتر را می‌راند.
بی‌اختیار گفتم:
_با این کارت چه عاید حالت می‌شود بگذار تا بروم!
پاسخِ نداد و همان‌گونه مشغول رانندگی خود بود، دوباره با صدایی نسبتاً بلندِ گفتم:
_هوی آقا مگر ناشنوایی؟!
پوزخندِ در گوشه‌ای لب‌اش جا گرفت نگاه‌ام را به جاده‌ای مقابل‌ام دوختم همان جاده‌ای که کاملاً خاکی بود از نقشه‌ای که این بار در ذهن‌ام خطور کرد برای خودم نیز تعجب‌آور بود و اما برای حفظ عزت‌ خودم هم که شده بود باید مرگ را ترجيح می‌دادم.
با لب‌خندِ که در گوشه‌ای لب‌ام جا گرفته بود گفتم:
_که سخنی نمی‌گوئید!
درست‌ام در مقابل دست گیره‌ی در قرار گرفت او که گویا ذهن مرا خواننده بود تا خواست دست‌ام را بگیرد در یک حرکت ناگهاني در را باز کرده و خودم را از همان موتر سیاه رنگ به خارج پرت‌کردم، از شدت آن‌همه درد دیگر توانِ برایم باقی نمانده بود، اما با برخورد سرم به تخت سنگی دیگر ندانستم چیست فقط می‌پنداشتم به آرامش رسیدم.
صدایی گام‌های شخصِ که دوان، دوان بسوئ من نزدیک می‌شد می‌دانستم و اما با آن‌حال دیگر ندانستم چیست.
_دختر کودن! این چه کار احمقانه‌ای بود انجام دادی؟
لب‌خند زدم که از شدت درد صورت‌ام در هم جمع شد و اما بدنم آهسته، آهسته در حال کرخت شدن بود و بالأخره به چشمانم اجازه‌ای بسته شدن را دادم، شاید نیاز داشتم به همین‌ خواب کوتاه مدت!

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چهار اصطلاح غلطی که نیاز به اصلاح دارد:

۱- خدا بد نده:
این کلام بی معرفتی به پروردگار است.
زیرا خدای تعالی در قرآن فرموده:
هیچ خوبی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خدا و هیچ بدی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خود شما (که بخاطر اعمال خودتان است)

۲- عیسی به دین خود، موسی به دین خود:
این جمله معنای صحیحی ندارد.
زیرا بین پیامبران خدا، کوچکترین اختلافی نبوده و همه آنها مردم را به توحید و یکتاپرستی دعوت میکردند و عقیدۂ یکسانی داشتند.

۳- ولش کردی به اَمان خدا:
این حرف کفر آمیز است.
زیرا اگر کسی مال یا فرزند خود را به امان خدا بسپارد که غمی نیست. بهتر است بجای این کلام گفته شود:
"ولش کردی به حال خودش"

۴- انسان جایز الخطاست:
این حرف نیز غلط است، زیرا انسان برای خطا کردن جایز نیست.
بهتر است بگوییم انسان "ممکن الخطا" است.
یعنی ممکن است خطا کند و بهترین خطا کنندگان، توبه کنندگان هستند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌
داستان کوتاه

"یا قناعت یا خاک گور"

سعدى مى گويد: در شيراز كسى ما را شام دعوت كرد، رفتيم ديديم كمرش خميده، يك موى سياه در سر و صورت نيست، با عصا به زحمت راه مى‌رود.

صاحبخانه بود، نشست، احترامش كرديم، گفتم: حالت چطور است پيرمرد؟
گفت: خوبم، كارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم...

سعدى مى گويد: به او گفتم چه كارى؟
گفت: از شيراز مى خواهم جنس ببرم چين بفروشم، از بازار چين چينى بخرم بيايم شام، شنيده ام آنجا چينى خوب مى خرند، بيايم آنجا بفروشم، ديباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنيده ام ديباى رومى را حلب خيلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم، ان شاء الله اين كشورها كه رفتم، جنس ها را كه خريدم و فروختم بيايم شيراز، بقيه عمر را مى خواهم عبادت كنم.!

سعدى مى گويد: من به او نگاه مى كردم امكان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بيايم، بقيه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم.

بعد سعدى در جواب تاجر گفت:

آن شنيدستم در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنيا دوست را
يا قناعت پر كند يا خاك گورحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃 ࿐ྀུ‌

📚
#داستان_زیبا

هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»

مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»

باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم.. ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.

روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.

بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.

از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»

_ «پدرت کجاست؟»

_ «رفته.»

جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست.

ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»


دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم. برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!

خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم.

روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»

مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»

آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.


لی آن ریوز
برگرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی
‌ حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#خوبی_و_کمک_به_همنوع

من دکتر س.ب متخصص اطفال هستم... سال ها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم، کنار بانک دستفروشی بساط باطری، ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است... آن زمان تلفن های عمومی با سکه های دو ریالی کار می کردند؛ جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده... او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت : این ها صلواتی است!!!

گفتم : یعنی چه؟ گفت : برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد. (دو ریالی صلواتی موجود است). باورم نشد، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم… گفتم : مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی می دهی؟ با کمال سادگی گفت : ۲۰۰ تومان که ۲۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی می گیرم و صلواتی می دهم... مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم، دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است؛ که یک چهارم از مالش را برای خدا می دهد، در صورتی که من تاکنون به جرأت می توانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم!!! احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم. آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت : برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم. این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد..! من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم… به او گفتم : چه کاری می توانم بکنم؟ گفت : خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم؛ گفت : آقای دکتر هفته ای یک شب مریض صلواتی بپذیر... نمی دانید چقدر ثواب دارد! صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم، ما کجا این ها کجا؟! از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛ "شب های دوشنبه مریض صلواتی می پذیریم"... دوستان و آشنایان طعنه ام زدند، اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود : با خدا معامله کن خدا پولت را چند برابر می کند و خودت نمی فهمی! راستى یک سوال : شغل شما چیست؟

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

🌹#داستان۰شب🌹

#بالاتر_از_آسمان_3
قسمت سوم

بقلم: شاهین بهرامی

💎 مارشیا وارد مغازه می‌شود، کمی جلوتر می‌آید، زیر نور لامپ سقفی که از پشت قفسه های کتاب به او می‌تابد چهره اش سایه روشن می‌شود و همین امر، زیبایی او را دو چندان می‌کند. او آرام می گوید:
-سلام، وقت بخیر. بد موقع که مزاحم نشدم؟
کاوه و پدرام همزمان می‌خواهند پاسخ بدهند که پدرام پیش دستی می کند و می‌‌گوید:
-سلام، نه اصلا، خیلی خوش آمدید.

مارشیا همانطور که در حال رصد کردن قفسه‌های مملو از کتاب هست، به سمت کاوه برمی‌گردد و با لبخند ملیحی می‌گوید:
- خیلی خوشحالم شما رو هم اینجا می‌بینم. آخه اون روز که برای عرض تشکر اومدم شما تشریف نداشتید.
کاوه که کمی هول شده در پاسخ می‌گوید:
بله بله، کم سعادتی من بوده. راستش ما کاری نکردیم، شما واقعا به ما لطف داشتید و از هدیه ی قشنگتون هم خیلی ممنونم. ادکلن‌های فوق‌العاده زیبا و خوش عطری هستند.
مارشیا با لبخند می‌گوید:
- کار شرکت خودمونه، آخه من و پدرم یک شرکت واردات عطر و ادکلن و لوازم آرایشی داریم.

پدرام که تا آن لحظه ساکت بود در حالی که چند قدم به سمت مارشیا میرفت تا در انتخاب و معرفی کتاب ها به او کمک کند می‌گوید:
- چه عالی، پس همونه که این ادکلن ها انقدر اصل و خوبن. راستی شما بیشتر چه کتاب هایی میخونید، بفرمایید که من راهنمایی‌تون کنم.
مارشیا انگار که بیشتر حواسش به کاوه هست در پاسخ می‌گوید
- بله لطف می‌کنید، من بیشتر رُمان میخونم و البته کتاب های تاریخی، راستی ما برای شرکتمون به یک نیرو احتیاج داریم، یک آقا برای کارهای دفتری شرکت میخوایم. شما کسی رو سراغ نداريد؟
پدرام پاسخ می‌دهد:
والا من کسی رو سراغ ندارم فکر نکنم کاوه هم کسی رو سراغ داشته باشه، حالا شما شماره تماس تون رو بدید اگر فرد مناسبی بود حتما خدمتتون معرفی می‌کنیم.
مارشیا شماره تماس خود را به پدرام می‌دهد و بعد از خرید چند جلد کتاب مغازه را ترک می کند.


بعد از رفتن مارشیا، آن دو دوست کمی در مورد او صحبت می‌کنند و بعد آن دو نیز به سمت منازلشان می‌روند.
پدرام باز قبل از خواب به مارشیا فکر می‌کند، انگار هر بار که او را می‌بیند بیشتر به او علاقمند می شود و دلش می‌خواهد باز هم او را به هر بهانه‌ای ببیند. اما نمی‌داند به چه نحوی علاقمندی خود را به مارشیا ابراز کند و نشان دهد.
فردا شب وقتی کاوه به مغازه می‌آید پدرام سفره‌ی دلش را برای او باز می‌کند و کاوه بعد از این که کمی به او می‌خندد و او را دست می‌انداز به او پیشنهاد می‌دهد که به بهانه‌ی پرسش این که آیا او کسی را برای شرکت پیدا کرده یا نه به او زنگ بزند.
پدرام بعد از کمی فکر کردن پیشنهاد کاوه را قبول می‌کند.
البته قبلش به یکی از دوستان جویای کارش خبر می‌دهد چنین پیشنهاد شغلی وجود دارد تا اگر مارشیا پرسید کسی را پیدا ‌کردید او را معرفی کند.

فردا صبح حدود ساعت یازده وقتی مغازه خلوت است پدرام به هر نحوی شده خودش را راضی می کند تا به مارشیا زنگ بزند
شماره را می‌گیرد و انگار نفسش گرفته باشد تک تک بوق ها را می‌شمارد، روی بوق پنجم مارشیا جواب می‌دهد
- بله بفرمایید...

#ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

#بالاتر_از_آسمان_4
قسمت چهارم

بقلم: شاهین بهرامی

💎 پدرام کمی هول شده بود ولی سعی کرد بر خود مسلط شود و سپس با آرامش گفت:
- سلام مارشیا خانم، من پدرام هستم
خوب هستید؟ غرض از مزاحمت این که فرموده بودید اگر کسی رو برای اون کار تو‌شرکت پیدا کردم بهتون معرفی کنم، خواستم بگم یکی از دوستانم هست.
+سلام آقا پدرام، بله خیلی لطف کردید
همون دوستتون که تو مغازه دیدمش رو میفرمایید؟
- خیر، اون که کاوه‌ست و خودش شاغله
ولی یکی دیگه از دوستان هست
+ آها، من فکر کردم آقا کاوه رو میگید. میدونید راستش من خودم میخواستم مستقیم به آقا کاوه پیشنهاد بدم، منتها روم نشد. در واقع به نظرم خودم از لحاظ تیپ و استایل آقا کاوه برای اون شغل مد نظر، خیلی مناسبه. شما اگه لطف کنید به ایشون بگید با من تماس بگیره یا تو واتس آپ بهم پیام بده من حتی شده نیمه وقت هم ایشون فرصت داشته باشه با ما همکاری کنه خوشحال میشم و رضایت‌شون رو هر طوری هست جلب میکنم.
پدرام از شنیدن این حرفها جاخورد و وار رفت و در آخر با کمی ناراحتی گفت:
- بله چشم، به کاوه اطلاع میدم خدانگهدار.
پدرام بعد از این که گوشی را قطع کرد، در بهت عجیبی فرو رفت. اصلا انتظار نداشت مارشیا از استایل کاوه تعریف کند و او را برای استخدام بخواهد‌. تازه او میخواست در انتهای صحبت تلفنی، مارشیا را به کتاب فروشی برای صرف یک فنجان چای دعوت کند که با صحبت‌های غیر منتظره‌ی مارشیا همه چیز بهم خورد...
- آقا ببخشید، کتاب کیمیاگر رو دارید؟
این صدای مشتری جوانی بود که پدرام را از دنیای خودش بیرون آورد و‌ او بدون فکر کردن پاسخ داد:
- نه نداریم آقا
و بعد چشم چرخاند و روی قفسه ی سوم نگاهش به روی کتاب کیمیاگر ثابت ماند!.
همان شب کاوه به مغازه آمد و پدرام جریان صحبت تلفنی خود با مارشیا را به اطلاع او رساند.
کاوه که از شنیدن حرفهای مارشیا خیلی تعجب کرده بود گفت:
- عجب، من فکر میکردم تو قرارت رو هم با مارشیا گذاشتی. آخه این چه حرفایی بوده که اون زده. من خودم کار دارم و مشغولم.
+ گفتم بهش اینا رو، ولی اون بازم اصرار داشت تو حتما بهش زنگ بزنی یا پیام بدی.
میگم کاوه تنها شانس من که سر نخ ارتباط با مارشیا رو گم کنم و از دست ندم الان تویی. من میگم فعلا یه تماسی باهاش بگیر یا بهش پیام بده، بعد برای صحبت های بیشتر دعوتش کن اینجا. اون موقع شاید من بتونم یه جوری باهاش سر حرفو باز کنم.
کاوه کمی فکر کرد و سپس گفت:
باشه اگه فکر میکنی این کار ممکنه کمکی بهت بکنه من حتما و با کمال میل این کارو برات انجام میدم رفیق.
روز بعد کاوه با مارشیا تماس گرفت
روی بوق پنجم‌ مارشیا گفت:
- الو بفرمایید
+ سلام مارشیا خانم، من کاوه هستم
خوبین؟ مثل این که به پدرام گفته بودید باهاتون تماس بگیرم. من در خدمتتون هستم.
- آها بله درسته من گفته بودم. خوبید آقا کاوه؟ خیلی لطف کردید تماس گرفتید راستش حتما باید ببینمتون و در مورد این کار باهاتون صحبت کنم.
+ باشه من حرفی ندارم، فردا شب شما بیا کتابفروشی ...
در اینجا مارشیا کلام کاوه را قطع می‌کند و می گوید:
- نه اونجا نه لطفا‌!، ‌من میخوام خصوصی شما رو ببینم و دوست ندارم کسی دیگه باشه. شما لطف کنید واتس آپ به من پیام بدید تا لوکیشن محل قرار رو براتون بفرستم.
یه کافی شاپ خوب و دنج هست تو خیابون فرشته.
کاوه یک لحظه میخواست مخالفت کند، اما انگار سِحره صدای مارشیا دهان‌ او را بست‌! و چیزی جز قبول و تایید نتوانست بگوید.
عصر روز بعد کاوه به سمت خیابان فرشته رفت. وقتی وارد کافه شد چشم گرداند تا مارشیا را پیدا کند.
مارشیا در گوشه‌ی در انتهای کافه پشت یک میز دو نفره نشسته بود و با دیدن کاوه شاخه گل سرخی از روی میز برداشت و درحالی که آن را  تکان میداد به کاوه علامت داد تا به آن سمت برود.
کاوه با دیدن شاخه گل، لباس و آرایش بسیار زیبای مارشیا هم خوشحال و‌ هم کمی مضطرب شد! به هر طریق با قدم هایی آهسته اما نامطمئن به سمت میز رفت
- سلام، عصرتون بخیر.

#ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/04 21:18:08
Back to Top
HTML Embed Code: