بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
..C᭄•
۱۲ چیز رو توی زندگیت فراموش نکن:
۱- گذشته رو نمیتونی تغییر بدی.☹️
۲- نظرات دیگران؛ شما رو تعریف نمیکنه.❌
۳- نگرش زندگی هرکس متفاوته.🤍
۴- خیلی وقتا با گذشت زمان همه چی بهتر میشه.😇
۵- افکار مثبت؛ چیزای مثبت رو میاره.👊
۶- باد آورده رو باد میبره.😕
۷- کنار بکشی، باختی.💟
۸- قضاوت دیگران؛ نشانه شخصیتشونه.👍
۹- درگیری زیاد فکر، افسردگی میاره.💔
۱۰- مهربون بودن؛ رایگانه.💘
۱۱- آرامش رو در درونت جستجو کن.👌
۱۲- خنده؛ واگیر داره.💜
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱۲ چیز رو توی زندگیت فراموش نکن:
۱- گذشته رو نمیتونی تغییر بدی.☹️
۲- نظرات دیگران؛ شما رو تعریف نمیکنه.❌
۳- نگرش زندگی هرکس متفاوته.🤍
۴- خیلی وقتا با گذشت زمان همه چی بهتر میشه.😇
۵- افکار مثبت؛ چیزای مثبت رو میاره.👊
۶- باد آورده رو باد میبره.😕
۷- کنار بکشی، باختی.💟
۸- قضاوت دیگران؛ نشانه شخصیتشونه.👍
۹- درگیری زیاد فکر، افسردگی میاره.💔
۱۰- مهربون بودن؛ رایگانه.💘
۱۱- آرامش رو در درونت جستجو کن.👌
۱۲- خنده؛ واگیر داره.💜
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#آرایش #ریمل
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام عليكم ايا ارايش كردن در حد فقط ريمل زدن گناه است
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
به طور کلی آرایش کردن بستگی به نوع و علت آن دارد. اگر آرایش در حدی باشد که تنها شامل ریمل زدن باشد و هدف از آن جلب توجه نامشروع یا تحریک دیگران نباشد، مشکلی ندارد.
با این حال، نکته مهم این است که هرگونه آرایش باید با رعایت حدود شرعی و اخلاقی انجام داده شود. یعنی:
1. هدف: اگر هدف از آرایش جلب توجه نامناسب یا ایجاد فتنه باشد، در این صورت گناه میباشد بلکه آرایش برای شوهر باشد .
2. محیط: در محیطهای عمومی و مختلط نیز باید از آرایش کردم جلوگیری صورت بگیرد برای دفع فتنه و گناه زیرا آرایش کردن در مقابل نامحرمان ناحائز است،
3. نوع مواد: استفاده از مواد غیرمجاز یا مضر نیز در آرایش درست نمی باشد .
به همین دلیل توصیه میشود که قبل از اقدام به هر نوع آرایشی، نیت خود را بررسی کنید و سعی کنید مطابق با اصول اسلامی عمل نمایید.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
22 /صفر/۱۴۴۶ ه.ق
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام عليكم ايا ارايش كردن در حد فقط ريمل زدن گناه است
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
به طور کلی آرایش کردن بستگی به نوع و علت آن دارد. اگر آرایش در حدی باشد که تنها شامل ریمل زدن باشد و هدف از آن جلب توجه نامشروع یا تحریک دیگران نباشد، مشکلی ندارد.
با این حال، نکته مهم این است که هرگونه آرایش باید با رعایت حدود شرعی و اخلاقی انجام داده شود. یعنی:
1. هدف: اگر هدف از آرایش جلب توجه نامناسب یا ایجاد فتنه باشد، در این صورت گناه میباشد بلکه آرایش برای شوهر باشد .
2. محیط: در محیطهای عمومی و مختلط نیز باید از آرایش کردم جلوگیری صورت بگیرد برای دفع فتنه و گناه زیرا آرایش کردن در مقابل نامحرمان ناحائز است،
3. نوع مواد: استفاده از مواد غیرمجاز یا مضر نیز در آرایش درست نمی باشد .
به همین دلیل توصیه میشود که قبل از اقدام به هر نوع آرایشی، نیت خود را بررسی کنید و سعی کنید مطابق با اصول اسلامی عمل نمایید.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
22 /صفر/۱۴۴۶ ه.ق
#لباس_نامناسب#محارم_زن
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
اگه پوشش مادر در خانه و بیرون خانه
خیلی بد باشه چکاری باید کرد
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
در اسلام، پوشش و حجاب زنان از اهمیت ویژهای برخوردار است. اگر مادر شما در خانه یا بیرون از آن پوشش مناسبی ندارد و این موضوع برای شما نگرانکننده است، میتوانید به روشهای زیر عمل کنید:
1. گفتوگو: با آرامی و احترام با مادر خود صحبت کنید. احساسات و نگرانیهای خود را بیان کنید بدون اینکه او را تحت فشار قرار دهید. ممکن است او دلایل خاصی برای انتخاب نوع پوشش خود داشته باشد.
2. آموزش: میتوانید اطلاعات بیشتری درباره اهمیت حجاب در دین اسلام ارائه دهید. این کار میتواند شامل آیات قرآن یا احادیث پیامبر (صلي الله عليه و آله وسلم) باشد که به موضوع حجاب اشاره دارند.
3. تشویق مثبت: به جای انتقاد، سعی کنید رفتارهای مثبت او را تشویق کنید. مثلاً اگر او لباس مناسبتری بپوشد، از او قدردانی کرده و تأکید کنید که چقدر زیباتر شده است.
4. ایجاد محیط مناسب: سعی کنید محیط خانه را طوری طراحی کنید که فرهنگ اسلامی بیشتر ترویج شود؛ مثلاً با پخش برنامهها یا کتابهایی که به مباحث دینی پرداختهاند.
5. دعای خیر: دعا کردن برای هدایت مادر نیز یکی دیگر از راهکارهاست؛ زیرا تغییر رفتار افراد گاهی نیازمند زمان و صبر است.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
22 /صفر/۱۴۴۶ ه.ق
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
اگه پوشش مادر در خانه و بیرون خانه
خیلی بد باشه چکاری باید کرد
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
در اسلام، پوشش و حجاب زنان از اهمیت ویژهای برخوردار است. اگر مادر شما در خانه یا بیرون از آن پوشش مناسبی ندارد و این موضوع برای شما نگرانکننده است، میتوانید به روشهای زیر عمل کنید:
1. گفتوگو: با آرامی و احترام با مادر خود صحبت کنید. احساسات و نگرانیهای خود را بیان کنید بدون اینکه او را تحت فشار قرار دهید. ممکن است او دلایل خاصی برای انتخاب نوع پوشش خود داشته باشد.
2. آموزش: میتوانید اطلاعات بیشتری درباره اهمیت حجاب در دین اسلام ارائه دهید. این کار میتواند شامل آیات قرآن یا احادیث پیامبر (صلي الله عليه و آله وسلم) باشد که به موضوع حجاب اشاره دارند.
3. تشویق مثبت: به جای انتقاد، سعی کنید رفتارهای مثبت او را تشویق کنید. مثلاً اگر او لباس مناسبتری بپوشد، از او قدردانی کرده و تأکید کنید که چقدر زیباتر شده است.
4. ایجاد محیط مناسب: سعی کنید محیط خانه را طوری طراحی کنید که فرهنگ اسلامی بیشتر ترویج شود؛ مثلاً با پخش برنامهها یا کتابهایی که به مباحث دینی پرداختهاند.
5. دعای خیر: دعا کردن برای هدایت مادر نیز یکی دیگر از راهکارهاست؛ زیرا تغییر رفتار افراد گاهی نیازمند زمان و صبر است.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
22 /صفر/۱۴۴۶ ه.ق
🔸 #پاسخ
#نماز
#شرایط_نماز
#مو
#عورت
🔹ابتداء باید بدانیم که از نظر شرعی ، طبق فقه حنفی ،موی سر زن جزء عورت زن محسوب می شود.
🔸و یکی از شرایط و فرایض بیرونی نماز پوشاندن عورت است.
🔸اگر یکی از اعضای ستر و عورت در نماز ظاهر شود، درباره درست بودن نماز یا درست نبودن نماز، اعتبار بر یک چهارم است
🔹لذا اگر از یک چهارم ، کمتر موها دیده شود نماز درست است.
🔸و اگر به اندازه یک چهارم یا بیشتر مو سر زن لخت باشد یا چادر نازکی پوشیده باشد که به اندازه یک چهارم موها دیده شود
⭕️بر اساس این، درست نبودن نماز دو صورت دارد
▪️۱. اگر نماز را اینگونه شروع کرد، که به اندازه یک چهارم موها باز بود یا به اندازه یک چهارم از زیر پارچه باریک دیده می شد ، نماز از ابتداء شروع نشده
▪️۲.اگر این حالت بعد از شروع در نماز پیش آمد، و با این حالت یک رکن ادا شد یا به اندازه وقت یک رکن ( سه بار سبحان الله گفتن ) بود که نماز فاسد شده
🔸و اگر قبل از گذشت، به اندازه وقت یک رکن (سه بار سبحان الله گفتن ) موها را پوشاند ، نماز ادا می شود.
🔹ضمنا : این تفصیل درباره یک چهارم در صورتی است که شخص بدون اراده و قصد، موهای سرش لخت شد
🔸اما اگر زن قصدا یک چهارم موهای سرش را در نماز لخت کرد ، نمازش فورا فاسد می شود ، حالا چه تاخیر به اندازه رکن باشد یا کمتر.
🔸در بحث عورت و موی زن باید گفت که " سر زن " و "موهای آویزان سر زن" دو عضو جدا محسوب می شوند.
🔸 سر از پیشانی و محل عمومی روییدن مو شروع می شود و از نظر طولی تا گردن ادامه دارد
🔸و از نظر عرض، از این نرمه گوش تا نرمه دیگر گوش.
🔹مثلا اگر از بالای پیشانی سر مویی دیده شود آن اعتبار و حسابش بر مبنای یک چهارم کل سر است
🔹و اگر از موهای آویزان چیزی دیده شد فقط یک چهارم از مجموعه همین موهای آویزان معتبر است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نماز
#شرایط_نماز
#مو
#عورت
🔹ابتداء باید بدانیم که از نظر شرعی ، طبق فقه حنفی ،موی سر زن جزء عورت زن محسوب می شود.
🔸و یکی از شرایط و فرایض بیرونی نماز پوشاندن عورت است.
🔸اگر یکی از اعضای ستر و عورت در نماز ظاهر شود، درباره درست بودن نماز یا درست نبودن نماز، اعتبار بر یک چهارم است
🔹لذا اگر از یک چهارم ، کمتر موها دیده شود نماز درست است.
🔸و اگر به اندازه یک چهارم یا بیشتر مو سر زن لخت باشد یا چادر نازکی پوشیده باشد که به اندازه یک چهارم موها دیده شود
⭕️بر اساس این، درست نبودن نماز دو صورت دارد
▪️۱. اگر نماز را اینگونه شروع کرد، که به اندازه یک چهارم موها باز بود یا به اندازه یک چهارم از زیر پارچه باریک دیده می شد ، نماز از ابتداء شروع نشده
▪️۲.اگر این حالت بعد از شروع در نماز پیش آمد، و با این حالت یک رکن ادا شد یا به اندازه وقت یک رکن ( سه بار سبحان الله گفتن ) بود که نماز فاسد شده
🔸و اگر قبل از گذشت، به اندازه وقت یک رکن (سه بار سبحان الله گفتن ) موها را پوشاند ، نماز ادا می شود.
🔹ضمنا : این تفصیل درباره یک چهارم در صورتی است که شخص بدون اراده و قصد، موهای سرش لخت شد
🔸اما اگر زن قصدا یک چهارم موهای سرش را در نماز لخت کرد ، نمازش فورا فاسد می شود ، حالا چه تاخیر به اندازه رکن باشد یا کمتر.
🔸در بحث عورت و موی زن باید گفت که " سر زن " و "موهای آویزان سر زن" دو عضو جدا محسوب می شوند.
🔸 سر از پیشانی و محل عمومی روییدن مو شروع می شود و از نظر طولی تا گردن ادامه دارد
🔸و از نظر عرض، از این نرمه گوش تا نرمه دیگر گوش.
🔹مثلا اگر از بالای پیشانی سر مویی دیده شود آن اعتبار و حسابش بر مبنای یک چهارم کل سر است
🔹و اگر از موهای آویزان چیزی دیده شد فقط یک چهارم از مجموعه همین موهای آویزان معتبر است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شصت و دوم
و گفت تشکر از اینکه امشب آمدی و من هم توانستم اولادهای ما را به آغوش بگیرم حرفی نزدم به سر تا پایم نگاه کرد و گفت خیلی زیبا شدی البته از اول زیبا بودی هنوز هم مثل قبل زیبا هستی ولی مرا ببین موهایم در حسرت دیدار دوباره ای تو سفید شد و از بدنم هم جز استخوان و پوست چیزی نمانده است ببین رویا از دست دادن تو با من چی کرد بیا مهربانی کن یک چانس برایم بده دلم برای دوباره با تو بودن می تپد ببین پشیمانی و حسرت با مسیح چی کار کرده است آهسته گفتم لطفاً برو نمیخواهم کسی ما را با هم ببیند چشمم به چشمانی پر از اشک اش خورد و گفت حق داری قهر باشی من کم به تو بدی نکرده ام بخاطر زنی از تو گذشتم که به خاک پای تو هم نمیرسد از اولادهایم گذشتم ببین خداوند دیگر برایم اولادی نداد تو زن زندگی بودی برایم زندگی ساختی ولی زهرا با ولخرجی هایش همه دارایی ام را برباد داد حالا هم انتظار مرگم را میکشد میدانی چرا او را طلاق نمیدهم؟ سوالی نگاهش کردم جواب داد اگر او را طلاق بدهم کاملاً تنها میشوم با اینکه او همیشه همرایم رفتار بد میکند میدانم دوستم هم ندارد من هم دوستش ندارم ولی میترسم در این دنیا تک و تنها بمانم ولی اگر تو برایم چانس بدهی مثل گذشته کار میکنم دوباره پولدار میشوم و زهرا را رها میکنم با صدای زهرا تن من هم لرزید که نزدیک مسیح شد و گفت چی گفتی؟ تو مرا رها میکنی؟ مسیح گفت زهرا صبر مرا امتحان نکن امشب خیلی تحمل ات کردم زهرا گفت تو مرا تحمل میکنی یا من ترا پیرکی روانی دعوای آنها بیشتر شد نخواستم از این بیشتر شاهد دعوای شان باشم از هوتل بیرون شدم چند لحظه بعد فرزانه و مصطفی هم آمدند و با هم سوار موتر شدیم موتر حرکت کرد همه ساکت بودیم فرزانه پرسید پدرم از زن دوم خود اولاد ندارد خانم کاکا طاهر گفت که زنش مشکل دارد و صاحب اولاد نمی شود پدرم هم خیلی پیر و شکسته شده است مصطفی دیدی خانمش چقدر رفتار زشت همرایش دارد؟ مصطفی جواب داد قدر مادرم را نفهمید حالا اینگونه جزایش را میبیند مجتبی گفت اگر از هر دوی تان خواهش کنم که در مورد آن مرد حرف نزنید قبول میکنید؟
هر دو ساکت شدند و من هم به بیرون خیره شدم روزها در گذر بود تا اینکه مجتبی تصمیم گرفت عروسی کند آمادگی های عروسی گرفته شد برایش گفتم اگر میخواهد پدرش را دعوت کند من مشکلی ندارم ولی مجتبی نه تنها پدرش را دعوت نکرد بلکه خانواده ای پدرش را هم دعوت نکرد مجتبی ازدواج کرد خانمش شهلا دختر خوب و مهربانی بود دو ماهی از ازدواج مجتبی نگذشته بود که خانواده ای به خواستگاری فرزانه آمدند پسر در خارج از کشور درس خوانده بود و مدتی میشد که افغانستان آمده بود.......
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شصت و دوم
و گفت تشکر از اینکه امشب آمدی و من هم توانستم اولادهای ما را به آغوش بگیرم حرفی نزدم به سر تا پایم نگاه کرد و گفت خیلی زیبا شدی البته از اول زیبا بودی هنوز هم مثل قبل زیبا هستی ولی مرا ببین موهایم در حسرت دیدار دوباره ای تو سفید شد و از بدنم هم جز استخوان و پوست چیزی نمانده است ببین رویا از دست دادن تو با من چی کرد بیا مهربانی کن یک چانس برایم بده دلم برای دوباره با تو بودن می تپد ببین پشیمانی و حسرت با مسیح چی کار کرده است آهسته گفتم لطفاً برو نمیخواهم کسی ما را با هم ببیند چشمم به چشمانی پر از اشک اش خورد و گفت حق داری قهر باشی من کم به تو بدی نکرده ام بخاطر زنی از تو گذشتم که به خاک پای تو هم نمیرسد از اولادهایم گذشتم ببین خداوند دیگر برایم اولادی نداد تو زن زندگی بودی برایم زندگی ساختی ولی زهرا با ولخرجی هایش همه دارایی ام را برباد داد حالا هم انتظار مرگم را میکشد میدانی چرا او را طلاق نمیدهم؟ سوالی نگاهش کردم جواب داد اگر او را طلاق بدهم کاملاً تنها میشوم با اینکه او همیشه همرایم رفتار بد میکند میدانم دوستم هم ندارد من هم دوستش ندارم ولی میترسم در این دنیا تک و تنها بمانم ولی اگر تو برایم چانس بدهی مثل گذشته کار میکنم دوباره پولدار میشوم و زهرا را رها میکنم با صدای زهرا تن من هم لرزید که نزدیک مسیح شد و گفت چی گفتی؟ تو مرا رها میکنی؟ مسیح گفت زهرا صبر مرا امتحان نکن امشب خیلی تحمل ات کردم زهرا گفت تو مرا تحمل میکنی یا من ترا پیرکی روانی دعوای آنها بیشتر شد نخواستم از این بیشتر شاهد دعوای شان باشم از هوتل بیرون شدم چند لحظه بعد فرزانه و مصطفی هم آمدند و با هم سوار موتر شدیم موتر حرکت کرد همه ساکت بودیم فرزانه پرسید پدرم از زن دوم خود اولاد ندارد خانم کاکا طاهر گفت که زنش مشکل دارد و صاحب اولاد نمی شود پدرم هم خیلی پیر و شکسته شده است مصطفی دیدی خانمش چقدر رفتار زشت همرایش دارد؟ مصطفی جواب داد قدر مادرم را نفهمید حالا اینگونه جزایش را میبیند مجتبی گفت اگر از هر دوی تان خواهش کنم که در مورد آن مرد حرف نزنید قبول میکنید؟
هر دو ساکت شدند و من هم به بیرون خیره شدم روزها در گذر بود تا اینکه مجتبی تصمیم گرفت عروسی کند آمادگی های عروسی گرفته شد برایش گفتم اگر میخواهد پدرش را دعوت کند من مشکلی ندارم ولی مجتبی نه تنها پدرش را دعوت نکرد بلکه خانواده ای پدرش را هم دعوت نکرد مجتبی ازدواج کرد خانمش شهلا دختر خوب و مهربانی بود دو ماهی از ازدواج مجتبی نگذشته بود که خانواده ای به خواستگاری فرزانه آمدند پسر در خارج از کشور درس خوانده بود و مدتی میشد که افغانستان آمده بود.......
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨✨✨✨✨
ممنون بودن را عادت خودت کن.
همیشه ممنون باش، هر اتفاقی هم که افتاد.
در هنگامه سختی، شکستن قلب، و رنج، به سپاسگزار و ممنون بودن ادامه بده.
تو اینگونه آن سمهایی که توسط آن حالتها در بدنت ایجاد میشوند را خنثی میکنی، آن زخمها را درمان میکنی،
چون هیچ چیزی نمیتواند در مقابل پذیرفتنش مقاومت کند.
بنابراین ممنون باش، تا وقتی که حس کنی هرچه برای تو اتفاق میافتد در جهت خیر و خوبی تو است.
از حالا بگو ممنونم خدا، ممنونم خدا.
برای آنچه که داری سپاسگزار باش،
اما برای آنچه که نداری هم؛
برای آنچه که تو را خوشحال میکند،
و آنچه که تو را در رنج میکند.
اینگونه است که تو شعله زندگی را در خودت نگه میداری.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میبینم که میپرسی: «همهاش همین؟»
بله، همهاش همین.
اما این را تمرین کن و نتایج را خواهی دید.
ممنون بودن را عادت خودت کن.
همیشه ممنون باش، هر اتفاقی هم که افتاد.
در هنگامه سختی، شکستن قلب، و رنج، به سپاسگزار و ممنون بودن ادامه بده.
تو اینگونه آن سمهایی که توسط آن حالتها در بدنت ایجاد میشوند را خنثی میکنی، آن زخمها را درمان میکنی،
چون هیچ چیزی نمیتواند در مقابل پذیرفتنش مقاومت کند.
بنابراین ممنون باش، تا وقتی که حس کنی هرچه برای تو اتفاق میافتد در جهت خیر و خوبی تو است.
از حالا بگو ممنونم خدا، ممنونم خدا.
برای آنچه که داری سپاسگزار باش،
اما برای آنچه که نداری هم؛
برای آنچه که تو را خوشحال میکند،
و آنچه که تو را در رنج میکند.
اینگونه است که تو شعله زندگی را در خودت نگه میداری.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میبینم که میپرسی: «همهاش همین؟»
بله، همهاش همین.
اما این را تمرین کن و نتایج را خواهی دید.
🌼🍃دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
دنیای ما هر لحظه ممکن است
تمام شود اما ما غافل هستیم.
🌼🍃سخن شیرین، گشاده رویی
و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است
که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
🌼🍃کسی که جو را میکارد گندم
را برداشت نخواهد کرد.
عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود
کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند
باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
مسافرت کردن و هم سفره شدن با
مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه
برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
🌼🍃کسی که معدنش طلا است همواره طلا
باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که
معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
🌼🍃تمام کسانیکه در گورستان هستند
همه کارهایی داشتند و آرمانهایی
داشتند که نتوانستند محقق گردانند.
پس بساط عمر و زندگیمان را در دنیا
طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن
دست و پایمان را گم نکنیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
دنیای ما هر لحظه ممکن است
تمام شود اما ما غافل هستیم.
🌼🍃سخن شیرین، گشاده رویی
و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است
که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
🌼🍃کسی که جو را میکارد گندم
را برداشت نخواهد کرد.
عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود
کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند
باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
مسافرت کردن و هم سفره شدن با
مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه
برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
🌼🍃کسی که معدنش طلا است همواره طلا
باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که
معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
🌼🍃تمام کسانیکه در گورستان هستند
همه کارهایی داشتند و آرمانهایی
داشتند که نتوانستند محقق گردانند.
پس بساط عمر و زندگیمان را در دنیا
طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن
دست و پایمان را گم نکنیم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_ببخشيد_شما_ثروتمنديد؟
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباسهاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزيدند.
پسرك پرسيد: ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين؟
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمىزد و نمىتوانستم به آنها كمك كنم. مىخواستم يكجورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايىهاى كهنهی كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زيرچشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم! شما پولدارين؟
نگاهى به روكش نخنماى مبلهايمان انداختم و گفتم: من؟ اوه... نه.
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبكىاش به هم میخوره.
آنها درحالى كه بستههاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجانهاى سفالى آبىرنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيبزمينىها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيبزمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همهی اينها به هم مىآمدند.
صندلىها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانهمان را مرتب كردم. لكههاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى پاك نكردم. مىخواهم هميشه آنها را همانجا نگه دارم كه هيچوقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباسهاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزيدند.
پسرك پرسيد: ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين؟
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمىزد و نمىتوانستم به آنها كمك كنم. مىخواستم يكجورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايىهاى كهنهی كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زيرچشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم! شما پولدارين؟
نگاهى به روكش نخنماى مبلهايمان انداختم و گفتم: من؟ اوه... نه.
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبكىاش به هم میخوره.
آنها درحالى كه بستههاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجانهاى سفالى آبىرنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيبزمينىها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيبزمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همهی اينها به هم مىآمدند.
صندلىها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانهمان را مرتب كردم. لكههاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى پاك نكردم. مىخواهم هميشه آنها را همانجا نگه دارم كه هيچوقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چهار قانون
خوشبختی را به خاطر بسپارید:
۱-قلبتان را از نفرت پاک کنید.
خداوند در آیه 47 سوره حجر میفرماید: وَ نَزَعْنَا مَا فى صدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ؛ و آنچه در دلها از کینه و حسد دارند برمیکنیم تا در صفا و صمیمیت با هم زندگى کنند
۲-ذهنتان را از نگرانی ها دور کنید.
ایه ۲۸۸ سوره مبارکه رعد
الذّینَ امَنوا وتَطمَئِنُّ قُلوبُهُم بذِکرِ اللهِ اَلا بذِکرِ الله تَطمَئِنُ القلوب)
۳-ساده زندگی کنید.
خداوند در سوره مبارکه حدید ایه ۲۰ میفرماید[اِعلَمُوا انَّما الحَیوةُ الدُنیا لَعِبٌ وَ لَهوٌ وَ زینَةٌ وَ تفاخُرٌ بینَکم و تکاثُرٌ فی الاَموال و الاولادِ کَمَثَلِ غَیبٍ اَعجَبَ الکفار نَباتُهُ ثُمَّ یَهَیجُ فَتَریهُ مُصفَراً ثُمَّ یَکونُ حُطاماً و فِی الاخرةِ عَذابٌ شَدیدٌ وَ مَغفِرَةٌ مِن اللهِ وَ رضوانٌ وَ مَالحیوةُ الدُنیا الّا مَتاعٌ الغُرور.]
۴-بیشتر ببخشید.
خداوند در ایه 54سوره مبارکه قصص میفرماید[قَوْلٌ مَعْروفٌ وَ مَغْفِرُةٌ خیرٌ مِنْ صَدَقَةٍ یتْبَعُها اَذی وَ اللهُ غَنِی حلیمٌ]
٥-ودر آخر از کسی جز الله توقع نداشته باشیدچون اوست که بی منت میدهد وبی منت میبخشد وبی منت عفو میکند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خوشبختی را به خاطر بسپارید:
۱-قلبتان را از نفرت پاک کنید.
خداوند در آیه 47 سوره حجر میفرماید: وَ نَزَعْنَا مَا فى صدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ؛ و آنچه در دلها از کینه و حسد دارند برمیکنیم تا در صفا و صمیمیت با هم زندگى کنند
۲-ذهنتان را از نگرانی ها دور کنید.
ایه ۲۸۸ سوره مبارکه رعد
الذّینَ امَنوا وتَطمَئِنُّ قُلوبُهُم بذِکرِ اللهِ اَلا بذِکرِ الله تَطمَئِنُ القلوب)
۳-ساده زندگی کنید.
خداوند در سوره مبارکه حدید ایه ۲۰ میفرماید[اِعلَمُوا انَّما الحَیوةُ الدُنیا لَعِبٌ وَ لَهوٌ وَ زینَةٌ وَ تفاخُرٌ بینَکم و تکاثُرٌ فی الاَموال و الاولادِ کَمَثَلِ غَیبٍ اَعجَبَ الکفار نَباتُهُ ثُمَّ یَهَیجُ فَتَریهُ مُصفَراً ثُمَّ یَکونُ حُطاماً و فِی الاخرةِ عَذابٌ شَدیدٌ وَ مَغفِرَةٌ مِن اللهِ وَ رضوانٌ وَ مَالحیوةُ الدُنیا الّا مَتاعٌ الغُرور.]
۴-بیشتر ببخشید.
خداوند در ایه 54سوره مبارکه قصص میفرماید[قَوْلٌ مَعْروفٌ وَ مَغْفِرُةٌ خیرٌ مِنْ صَدَقَةٍ یتْبَعُها اَذی وَ اللهُ غَنِی حلیمٌ]
٥-ودر آخر از کسی جز الله توقع نداشته باشیدچون اوست که بی منت میدهد وبی منت میبخشد وبی منت عفو میکند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨
🔷
🔹
☯#داستان۰کوتاه
💎شهر دزدها
شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شبها پس از شام، هرکس دستهکلید بزرگ و فانوس برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانهاش برمیگشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها. دولت سعی میکرد حقحساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دستهکلید و فانوس دُور کوچهها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میآمدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند، راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود، تا اینکه اهالی احساس وظیفه کردند به این تازهوارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه میماند، معنیاش این بود که خانوادهای سرِ بیشام زمین میگذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دزدی نمیکرد. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید خانهاش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانهاش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود.
قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دستنخورده است؛ خانهای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. بعد از مدتی، آنهایی که شبهای بیشتری خانهشان را دزد نمیزد رفتهرفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مالومنالی بههم زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روزبهروز بدتر میشد. عدهای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفتهتر میکرد؛ چون معنیاش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
بهتدریج آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، بهزودی ثروتشان ته میکشد. به این فکر افتادند که چهطور است به عدهای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند؛ آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین بهنحوی از دیگری چیزی بالا میکشید، اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عدهای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها درهرحال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمیزدند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.
نویسنده: #ایتالوکالوینوحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷
🔹
☯#داستان۰کوتاه
💎شهر دزدها
شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شبها پس از شام، هرکس دستهکلید بزرگ و فانوس برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانهاش برمیگشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها. دولت سعی میکرد حقحساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دستهکلید و فانوس دُور کوچهها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میآمدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند، راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود، تا اینکه اهالی احساس وظیفه کردند به این تازهوارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه میماند، معنیاش این بود که خانوادهای سرِ بیشام زمین میگذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دزدی نمیکرد. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید خانهاش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانهاش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود.
قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دستنخورده است؛ خانهای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. بعد از مدتی، آنهایی که شبهای بیشتری خانهشان را دزد نمیزد رفتهرفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مالومنالی بههم زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روزبهروز بدتر میشد. عدهای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفتهتر میکرد؛ چون معنیاش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
بهتدریج آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، بهزودی ثروتشان ته میکشد. به این فکر افتادند که چهطور است به عدهای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند؛ آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین بهنحوی از دیگری چیزی بالا میکشید، اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عدهای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها درهرحال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمیزدند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.
نویسنده: #ایتالوکالوینوحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻 وقتی مرز بین شما و طرف مقابلتون شکسته میشه هر کدومتون به خودتون این اجازه رو خواهید داد که با تمام قدرت همدیگر رو تخریب کنید و زیر سوال ببرید.......
❗️👈🏻 دیگه نه خجالتی
❗️👈🏻 نه حیایی
❗️👈🏻 نه رو دربایستی ای هیچی نمی مونه...
✍🏻 پس سعی کنید برای حفظ حرمت ها و مرزهاتون با اطرافیان ، حد خودتون رو بدونید و به خاطر احترام به شخصیت خودتون هم که شده گاهی عقب نشینی کنیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❗️👈🏻 دیگه نه خجالتی
❗️👈🏻 نه حیایی
❗️👈🏻 نه رو دربایستی ای هیچی نمی مونه...
✍🏻 پس سعی کنید برای حفظ حرمت ها و مرزهاتون با اطرافیان ، حد خودتون رو بدونید و به خاطر احترام به شخصیت خودتون هم که شده گاهی عقب نشینی کنیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
راضـيم ...
به هرچی اتفاق افتاد!
که اگه خوب بود زندگیمو قشنگ کرد!
و اگه بد بود من و ساخت !
مــديونم ...
به همه ی آدم های زندگیم!
که خوباشون بهترین حسا رو بهم دادن!
و بداش بهترین درسا رو !
مــمنونم ...
از زندگیم!
که بهم یاد داد
همه شبیه حرفاشون نیستن!
و همیشه اونطوری که میخوایم پیش نمیره !👌🏻
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به هرچی اتفاق افتاد!
که اگه خوب بود زندگیمو قشنگ کرد!
و اگه بد بود من و ساخت !
مــديونم ...
به همه ی آدم های زندگیم!
که خوباشون بهترین حسا رو بهم دادن!
و بداش بهترین درسا رو !
مــمنونم ...
از زندگیم!
که بهم یاد داد
همه شبیه حرفاشون نیستن!
و همیشه اونطوری که میخوایم پیش نمیره !👌🏻
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
✨نگو تقدیر من این بود که …🙂🌷
🎙️مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙️مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سی و ششم
بعضی رویدادهای است که ممکن تو را از پا در خواهد آورد، اما با آنحال نباید شکست را پذیرفت؛ آدمها فقط منتظر اند تا شاهد شکستهایت باشد و دیگر انتظارِ آنها نیست.
آنروز با لبخند چشمانم بسته شد، خوشحال از اینکه زندگي من به اتمام رسیده است و اما نمیدانستم این ماجرا تازه آغاز شده بود.
××××
نور مستقیم به چشمانم میتپید این باعث شد تا به بدنام تکانِ وارد کنم، اما از شدت آنهمه درد نمیشد که نمیشد.
با آنحال آهسته چشمانم را باز نمودم، مکانِ بود کاملاً نشناخته اتاقِ بود تر و تمیز و اما با آنحال خوفِ در دلام بود قلبِ که با سرعت میزد، روکشِ بالای سرم افتاده بود که میاندیشیدم تازه از بازار خرید شده است.
صدایی در اتاق آمد و سپس دختر غریبهای که تا حالا هرگز با او مقابل نشدهام در مقابل من قرار گرفت.
تا حالا که متوجه چشمانام نشده بود، مگر با دیدن چشمان باز من برای لحظهای در جا ایستاد و سپس گفت:
_ یا الله خواب نیستم نه؟!
بسویش نگاه کرده گفتم:
_کی هستی تو؟!
فریادِ بلندِ سر داد که چشمانام را بستام با صدایی بلندِ میگفت:
_بههوش آمد، مادر! مادر جان! دولت! دولت برادر بههوش آمد...
با این همه صدایی داد او مردِ سراسیمه وارد اتاق شد، شخصِ که تا آندم صورتاش مشخص نبود و اما با دیدن صورتاش با تمام قدرتِ که نمیدانستم سرچشمهای آنکجاست سعی نمودم از جا بلند شده و خودم را به در برسانم؛ اما در میان راه سرم گیج رفته در جا افتادم.
کابوس تاریک شب و روز من در مقابلام قرار گرفت و تا سعی نمود بلند نماید مرا، ازش فاصله گرفته با داد گفت:
_به من دست نزن! دست نزن! نزدیک من نشو.. برو از مقابل چشمانم اصــــ... اصلاً گم شو اینگونه بهتر است از من فاصله بگیر...!
دستانش را در مقابلام به شکل دفاعی گرفته گفت:
_بیبین هیچ کاری ندارم با تو... لطفاً ساکت شو!
دستانام را در مقابل گوشهایم قرار داده گفتم:
_برو ترا سوگند به آنچه که میپرسی از اینجا برو...
قطرات اشک بود که بیاختیار از گوشهای چشمان من میلغزید که در این میان یکی مرا اسیر آغوش خود کرد، آنگونه که گمان کردم مادرم است.
موهایم را که چادری نداشتم به نوازش گرفته بود و میگفت:
_باشد دخترکم باشد، گذشت بیبین دولت میرود همينحالا...
اما کابوس تاریک من گفت:
_اما...
همان زنِ که تا هنوز صورتاش را نیز ندیده بودم گفت:
_پسرم اوضاع را بيشتر از این بدتر نکن تا اینجا هم زندگی همهای ما را سر و زیر نمودی!
اینبار از جا برخاست داستاناش مشت شده بود برای آخرین بار نگاهاش را به صورتام دوخته بعد هم از اتاق خارج شده در را با صدایی بدِ بست.
آن خانم که موهایم را به نوازش گرفته بود و صورتاش تا حالا مشخص نبود برایم گفت:
_گذشت دخترکم! حالا هم بلند شو که و دوباره دراز بکش اینگونه نشستن برای صحتات خوب نیست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سی و ششم
بعضی رویدادهای است که ممکن تو را از پا در خواهد آورد، اما با آنحال نباید شکست را پذیرفت؛ آدمها فقط منتظر اند تا شاهد شکستهایت باشد و دیگر انتظارِ آنها نیست.
آنروز با لبخند چشمانم بسته شد، خوشحال از اینکه زندگي من به اتمام رسیده است و اما نمیدانستم این ماجرا تازه آغاز شده بود.
××××
نور مستقیم به چشمانم میتپید این باعث شد تا به بدنام تکانِ وارد کنم، اما از شدت آنهمه درد نمیشد که نمیشد.
با آنحال آهسته چشمانم را باز نمودم، مکانِ بود کاملاً نشناخته اتاقِ بود تر و تمیز و اما با آنحال خوفِ در دلام بود قلبِ که با سرعت میزد، روکشِ بالای سرم افتاده بود که میاندیشیدم تازه از بازار خرید شده است.
صدایی در اتاق آمد و سپس دختر غریبهای که تا حالا هرگز با او مقابل نشدهام در مقابل من قرار گرفت.
تا حالا که متوجه چشمانام نشده بود، مگر با دیدن چشمان باز من برای لحظهای در جا ایستاد و سپس گفت:
_ یا الله خواب نیستم نه؟!
بسویش نگاه کرده گفتم:
_کی هستی تو؟!
فریادِ بلندِ سر داد که چشمانام را بستام با صدایی بلندِ میگفت:
_بههوش آمد، مادر! مادر جان! دولت! دولت برادر بههوش آمد...
با این همه صدایی داد او مردِ سراسیمه وارد اتاق شد، شخصِ که تا آندم صورتاش مشخص نبود و اما با دیدن صورتاش با تمام قدرتِ که نمیدانستم سرچشمهای آنکجاست سعی نمودم از جا بلند شده و خودم را به در برسانم؛ اما در میان راه سرم گیج رفته در جا افتادم.
کابوس تاریک شب و روز من در مقابلام قرار گرفت و تا سعی نمود بلند نماید مرا، ازش فاصله گرفته با داد گفت:
_به من دست نزن! دست نزن! نزدیک من نشو.. برو از مقابل چشمانم اصــــ... اصلاً گم شو اینگونه بهتر است از من فاصله بگیر...!
دستانش را در مقابلام به شکل دفاعی گرفته گفت:
_بیبین هیچ کاری ندارم با تو... لطفاً ساکت شو!
دستانام را در مقابل گوشهایم قرار داده گفتم:
_برو ترا سوگند به آنچه که میپرسی از اینجا برو...
قطرات اشک بود که بیاختیار از گوشهای چشمان من میلغزید که در این میان یکی مرا اسیر آغوش خود کرد، آنگونه که گمان کردم مادرم است.
موهایم را که چادری نداشتم به نوازش گرفته بود و میگفت:
_باشد دخترکم باشد، گذشت بیبین دولت میرود همينحالا...
اما کابوس تاریک من گفت:
_اما...
همان زنِ که تا هنوز صورتاش را نیز ندیده بودم گفت:
_پسرم اوضاع را بيشتر از این بدتر نکن تا اینجا هم زندگی همهای ما را سر و زیر نمودی!
اینبار از جا برخاست داستاناش مشت شده بود برای آخرین بار نگاهاش را به صورتام دوخته بعد هم از اتاق خارج شده در را با صدایی بدِ بست.
آن خانم که موهایم را به نوازش گرفته بود و صورتاش تا حالا مشخص نبود برایم گفت:
_گذشت دخترکم! حالا هم بلند شو که و دوباره دراز بکش اینگونه نشستن برای صحتات خوب نیست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_اول
سلام علیکم و رحمة الله
قبل از هرچیزی از خدا برای همه تون هدایت و سلامت کامل میخوام ، امیدوارم که در سایه رحمت خدا باشید
من کیانا هستم الان که براتون داستانم رو مینویسم ۱۷ سالمه و هدایتم تو سن ۱۲ سالگی بود که # رحمت الهی شامل حالم شد، به
کمک #مدیر کانال باهم تا جنت تصمیم به نوشتن داستان هدایتم کردم تا بلکه سبب # هدایت حتی یک نفر باشم...
بسم الله الرحمن الرحیم....
اولین روز از پاییز سال ۹۴ :
خونه تنها بودم و طبق معمول داشتم با خودم فکر میکردم...دوماه قبل من ۱۲ سالم شد...
ولی خب برادرم برای تولدم خودش نیومد ،کادوش هم چند روز بعد بهم داد ما یه خانواده ی چهارنفره ایم ، پدرم، مادرم ، من
و برادرم کیوان که شش سال ازم بزرگتره....چندماهی هست که کیوان از خانواده دور شده ، کمتر میبینیمش توی مهمونی ها و
جشن هامون نیست،حتی گاهی سر شام یا ناهار هم باهامون نیست ولی اخلاقش همچنان مثل قبل خوبه ، با همه مهربون
خلاصه نمیدونم چشه دیگه
توی همین افکار بودم که صدای درو شنیدم ، سریع از رو مبل پریدم وسط هال میدونستم کیوان الان میاد
تا چشمم بهش خورد گفتم : سلام داداش
گفت:وعلیکم سلام
چی؟ الان کیوان چرا مثل مسلمان ها سلام داد؟ با یکم تعجب گفتم: دادااش!!!
گفت : من خسته ام میرم بخوابم ، مامان اومد بیدارم کن..
بعدم سریع رفت تو اتاقش...
یعنی چی؟ چرا اینقد هول کرد?اصن چرا اینجوری # سلام داد؟!
برام سوال شد ولی بیخیالش شدم و بهش توجه نکردم...
طبق روال این چند روز شب سر شام داداش کیوان نیومد ، منم وقتایی که اون نباشه بیشتر تو لاک خودمم حتی کمتر حرف
میزنم... مامانم همیشه میگه کیوان و کیانا پر و بال همدیگه ان راست هم میگه...!!!
بعد از شام و کمی بحث شیرین خانوادگی ، برای خواب رفتم به اتاق خودم ، ساعت از ۱۲ گذشته بود ولی خواب به چشمم
نمیومد ، عجیب بود هیچوقت تا این موقع بیدار نمیموندم?
از بس بیدار مونده بودم کلافه شدم?
خواستم برم توی حیاط و یکم هوا بخوره بهم ...
از اتاقم اومدم بیرون نزدیک در اتاق کیوان که رسیدم یه صداهایی شنیدم کنجکاو شدم بدونم کیوان با کی صحبت میکنه
برای همین آروم در اتاق شو باز کردم و از لای در داخل اتاق رو نگاه کردم...
چیزی رو که میدیدم نمیتونستم باور کنم
کیوان یه چیزی شبیه به # جانماز # مسلمان ها انداخته بود و داشت # نماز میخوند!!!
باورم نمیشد چی دیدم ، جلوی در اتاق کیوان خشکم زده بود که دیدم کیوان نشسته روی جانماز ،دست هاشو بلند کرد و یه
چیزایی به عربی زیر لب گفت بعدش گفت:یا الله میدونم راه سختی رو در پیش دارم ،فقط و فقط به خودت # توکل میکنم ،منو
از شر ظلم نجات بده ، یا الله حالا که رحمتت شامل حالم شده منو از جمله هدایت یافتگان قرار بده ، یاالله قبل اسلام
گناهای زیادی کردم بخشنده و مهربان تویی ، یاالله تو معافم کن و بهم قدرت بده تا بتونم در راه تو و اسلام استوار قدم
بردارم....
یاالله جلوی راه خانوادم # هدایت قرار بده و از گمراهی به سوی # روشنایی # هدایت شون کن ....
دیگه صبر نکردم ببینم کیوان چی میگه سریع برگشتم تو اتاقم...
همش با خودم فکر میکردم چی باعث شده کیوان که حتی نمیذاشت من توی مدرسه با مسلمان ها دوست بشم حالاخودش
مسلمان شده؟
اول که دیدم باور نکردم ولی وقتی دعاهاش رو شنیدم باورم شد...
اگه پدرو مادرم میفهمیدن حتما یه دعوای حسابی راه میوفتاد توخونه مهم تر از همه ساناز دختر عموم میدونستم اون و
کیوان به همدیگه علاقه دارن اگه میفهمید چی میشد؟
اصلا دوست نداشتم برای کیوان اتفاقی بیوفته حتی اگه مسلمان باشه و ما از مسلمان ها خوشمون نیاد بازهم کیوان برادرم
بود.....
تصمیم گرفتم صبح برم با خودش حرف بزنم و سعی کنم راز شو نگه دارم چون عادت داشتم همه چیز رو به دختر
عموهام بگم...
تا فردا صبح صبر کردم...
# اگر_ عمری_ بود _ ادامه_ دارد حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_اول
سلام علیکم و رحمة الله
قبل از هرچیزی از خدا برای همه تون هدایت و سلامت کامل میخوام ، امیدوارم که در سایه رحمت خدا باشید
من کیانا هستم الان که براتون داستانم رو مینویسم ۱۷ سالمه و هدایتم تو سن ۱۲ سالگی بود که # رحمت الهی شامل حالم شد، به
کمک #مدیر کانال باهم تا جنت تصمیم به نوشتن داستان هدایتم کردم تا بلکه سبب # هدایت حتی یک نفر باشم...
بسم الله الرحمن الرحیم....
اولین روز از پاییز سال ۹۴ :
خونه تنها بودم و طبق معمول داشتم با خودم فکر میکردم...دوماه قبل من ۱۲ سالم شد...
ولی خب برادرم برای تولدم خودش نیومد ،کادوش هم چند روز بعد بهم داد ما یه خانواده ی چهارنفره ایم ، پدرم، مادرم ، من
و برادرم کیوان که شش سال ازم بزرگتره....چندماهی هست که کیوان از خانواده دور شده ، کمتر میبینیمش توی مهمونی ها و
جشن هامون نیست،حتی گاهی سر شام یا ناهار هم باهامون نیست ولی اخلاقش همچنان مثل قبل خوبه ، با همه مهربون
خلاصه نمیدونم چشه دیگه
توی همین افکار بودم که صدای درو شنیدم ، سریع از رو مبل پریدم وسط هال میدونستم کیوان الان میاد
تا چشمم بهش خورد گفتم : سلام داداش
گفت:وعلیکم سلام
چی؟ الان کیوان چرا مثل مسلمان ها سلام داد؟ با یکم تعجب گفتم: دادااش!!!
گفت : من خسته ام میرم بخوابم ، مامان اومد بیدارم کن..
بعدم سریع رفت تو اتاقش...
یعنی چی؟ چرا اینقد هول کرد?اصن چرا اینجوری # سلام داد؟!
برام سوال شد ولی بیخیالش شدم و بهش توجه نکردم...
طبق روال این چند روز شب سر شام داداش کیوان نیومد ، منم وقتایی که اون نباشه بیشتر تو لاک خودمم حتی کمتر حرف
میزنم... مامانم همیشه میگه کیوان و کیانا پر و بال همدیگه ان راست هم میگه...!!!
بعد از شام و کمی بحث شیرین خانوادگی ، برای خواب رفتم به اتاق خودم ، ساعت از ۱۲ گذشته بود ولی خواب به چشمم
نمیومد ، عجیب بود هیچوقت تا این موقع بیدار نمیموندم?
از بس بیدار مونده بودم کلافه شدم?
خواستم برم توی حیاط و یکم هوا بخوره بهم ...
از اتاقم اومدم بیرون نزدیک در اتاق کیوان که رسیدم یه صداهایی شنیدم کنجکاو شدم بدونم کیوان با کی صحبت میکنه
برای همین آروم در اتاق شو باز کردم و از لای در داخل اتاق رو نگاه کردم...
چیزی رو که میدیدم نمیتونستم باور کنم
کیوان یه چیزی شبیه به # جانماز # مسلمان ها انداخته بود و داشت # نماز میخوند!!!
باورم نمیشد چی دیدم ، جلوی در اتاق کیوان خشکم زده بود که دیدم کیوان نشسته روی جانماز ،دست هاشو بلند کرد و یه
چیزایی به عربی زیر لب گفت بعدش گفت:یا الله میدونم راه سختی رو در پیش دارم ،فقط و فقط به خودت # توکل میکنم ،منو
از شر ظلم نجات بده ، یا الله حالا که رحمتت شامل حالم شده منو از جمله هدایت یافتگان قرار بده ، یاالله قبل اسلام
گناهای زیادی کردم بخشنده و مهربان تویی ، یاالله تو معافم کن و بهم قدرت بده تا بتونم در راه تو و اسلام استوار قدم
بردارم....
یاالله جلوی راه خانوادم # هدایت قرار بده و از گمراهی به سوی # روشنایی # هدایت شون کن ....
دیگه صبر نکردم ببینم کیوان چی میگه سریع برگشتم تو اتاقم...
همش با خودم فکر میکردم چی باعث شده کیوان که حتی نمیذاشت من توی مدرسه با مسلمان ها دوست بشم حالاخودش
مسلمان شده؟
اول که دیدم باور نکردم ولی وقتی دعاهاش رو شنیدم باورم شد...
اگه پدرو مادرم میفهمیدن حتما یه دعوای حسابی راه میوفتاد توخونه مهم تر از همه ساناز دختر عموم میدونستم اون و
کیوان به همدیگه علاقه دارن اگه میفهمید چی میشد؟
اصلا دوست نداشتم برای کیوان اتفاقی بیوفته حتی اگه مسلمان باشه و ما از مسلمان ها خوشمون نیاد بازهم کیوان برادرم
بود.....
تصمیم گرفتم صبح برم با خودش حرف بزنم و سعی کنم راز شو نگه دارم چون عادت داشتم همه چیز رو به دختر
عموهام بگم...
تا فردا صبح صبر کردم...
# اگر_ عمری_ بود _ ادامه_ دارد حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سی و هفتم
با گلویی بغضدار گفتم:
_نه! من میخواهم خانه بروم، لطفاً بگذارید دوباره برگردم خانهای خود مان...
زن آهی کشیده گفت:
_دخترکم کاش اینچنین ساده بود، دولت لج کرده و دوباره برگشتنات ممکن نیست.
این بار به صورتاش نگاه کرده گفتم:
_مگر من چه کار داشتم با او... چرا اینچنین کرد شوهرم را از بین برد عروسی من را به ماتمسرا مبدل ساخت. کارِ انجام داد که حتیَ پدرم سکوت کرد؛ آخر برای چه؟
مگر من چه نسبتی با او دارم مگر کسی را به قتل رسانیدهام یا اینکه قاتل خانوادهای او هستم؟!
زن سکوت کرد و با چشم بسوئ آن دختر اشاره نمود تا آماده و مرا بلند نمایند.
سرم درد میکرد و آنهم خیلی شدید دوباره دراز کشیدم، زن گفت:
_حالا بخواب دخترم بعداً صحبت میکنیم حالت خوب نیست.
صورتاش آشنا بود و اما نمیدانستم او را کجا دیده بودم، همچون کودکِ به حرفاش گوش داده و آنها از اتاق خارج شدند.
من هم سعی نمودم تا چشمانام را ببندم تا اگر در خواب به سر میبرم خارج شوم از همان کابوس؛ مگر به این ایقان رسیده بودم که این دیگر کابوس نیست و من در دنيايی واقعی خودم به سر میبرم.
این حالت را یک تجربهای بد میپنداشتم اما بیخبر از اینکه تمام آن تجربههای بد مبدل میشود به بزرگترین درس زندگی من!
آوای خوش گنجشکهای در همان صبحدم مسبب شد تا از جا برخاسته و با لبخند از جر برخیزم، امروز درست چهار روز از اینجا بودن من سپری میشد و آن هم بیهیچ هدفِ و من خودم را بیشتر شبیه اسیرِ میپنداشتم که او را در اتاقکِ گذاشته بودند و فقط در انتظار این بود تا در اتاق باز شده و غذایی که اصلاً هم نمیتواند آن را میل کند در مقابلاش قرار گیرد.
چه مسخره بود مگر نه؟!
بیشتر از این با خود سخن گفتن را مناسب ندانسته و نگاهِ خود را دوختم به چهار اطراف، چشمام به میز کوچکِ افتاد از جا برخاسته و در مقابل آن میز ایستادم.
دفترچهای بود آنجا، برداشتماش اما هیچ نوشتهای در آن نبود.
بیخیال اینکه مبادا مال کسی باشد آنرا همراه با قلمِ که در کنارش بود برداشتام، عجبب بود و اما هیچ ترسِ در من نبود.
برداشتام و چند سطرِ نوشتم دلام آرام گرفت.
نوشتم از ناعدالتی روزگار، آنچه که بود همه را با اشک نوشتم؛ اما قلبام آرام گرفته نگاهام را به آخرين دستخط خود انداختم، نوشته بودم.
حتیَ آنهای که خود نقطهای امید در تو هستند روزی بیمحابا ترکات میکنند، آنجا فقط تو خواهی ماند، در کنارش همان سکوت سرد و بیمناک!
مضحک خندیدم و خیره شدم به مقابلام، به همانجا که حالا غریبهای در مقابلام نشسته بود و با چشمانش مرا میبلعید.
سرد نگاهاش کردم و اینبار هیچ واکنشِ از خود بروز نداد.
گستاخانه گفتم:
_دوباره چه میخواهی؟
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سی و هفتم
با گلویی بغضدار گفتم:
_نه! من میخواهم خانه بروم، لطفاً بگذارید دوباره برگردم خانهای خود مان...
زن آهی کشیده گفت:
_دخترکم کاش اینچنین ساده بود، دولت لج کرده و دوباره برگشتنات ممکن نیست.
این بار به صورتاش نگاه کرده گفتم:
_مگر من چه کار داشتم با او... چرا اینچنین کرد شوهرم را از بین برد عروسی من را به ماتمسرا مبدل ساخت. کارِ انجام داد که حتیَ پدرم سکوت کرد؛ آخر برای چه؟
مگر من چه نسبتی با او دارم مگر کسی را به قتل رسانیدهام یا اینکه قاتل خانوادهای او هستم؟!
زن سکوت کرد و با چشم بسوئ آن دختر اشاره نمود تا آماده و مرا بلند نمایند.
سرم درد میکرد و آنهم خیلی شدید دوباره دراز کشیدم، زن گفت:
_حالا بخواب دخترم بعداً صحبت میکنیم حالت خوب نیست.
صورتاش آشنا بود و اما نمیدانستم او را کجا دیده بودم، همچون کودکِ به حرفاش گوش داده و آنها از اتاق خارج شدند.
من هم سعی نمودم تا چشمانام را ببندم تا اگر در خواب به سر میبرم خارج شوم از همان کابوس؛ مگر به این ایقان رسیده بودم که این دیگر کابوس نیست و من در دنيايی واقعی خودم به سر میبرم.
این حالت را یک تجربهای بد میپنداشتم اما بیخبر از اینکه تمام آن تجربههای بد مبدل میشود به بزرگترین درس زندگی من!
آوای خوش گنجشکهای در همان صبحدم مسبب شد تا از جا برخاسته و با لبخند از جر برخیزم، امروز درست چهار روز از اینجا بودن من سپری میشد و آن هم بیهیچ هدفِ و من خودم را بیشتر شبیه اسیرِ میپنداشتم که او را در اتاقکِ گذاشته بودند و فقط در انتظار این بود تا در اتاق باز شده و غذایی که اصلاً هم نمیتواند آن را میل کند در مقابلاش قرار گیرد.
چه مسخره بود مگر نه؟!
بیشتر از این با خود سخن گفتن را مناسب ندانسته و نگاهِ خود را دوختم به چهار اطراف، چشمام به میز کوچکِ افتاد از جا برخاسته و در مقابل آن میز ایستادم.
دفترچهای بود آنجا، برداشتماش اما هیچ نوشتهای در آن نبود.
بیخیال اینکه مبادا مال کسی باشد آنرا همراه با قلمِ که در کنارش بود برداشتام، عجبب بود و اما هیچ ترسِ در من نبود.
برداشتام و چند سطرِ نوشتم دلام آرام گرفت.
نوشتم از ناعدالتی روزگار، آنچه که بود همه را با اشک نوشتم؛ اما قلبام آرام گرفته نگاهام را به آخرين دستخط خود انداختم، نوشته بودم.
حتیَ آنهای که خود نقطهای امید در تو هستند روزی بیمحابا ترکات میکنند، آنجا فقط تو خواهی ماند، در کنارش همان سکوت سرد و بیمناک!
مضحک خندیدم و خیره شدم به مقابلام، به همانجا که حالا غریبهای در مقابلام نشسته بود و با چشمانش مرا میبلعید.
سرد نگاهاش کردم و اینبار هیچ واکنشِ از خود بروز نداد.
گستاخانه گفتم:
_دوباره چه میخواهی؟
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شصت و سوم
و مدتی میشد که افغانستان آمده بود و در افغانستان شروع به تجارت کرده بود شش ماهی خواستگاری آمدند تا اینکه فرزانه رضایت نشان داد من هم موضوع را با نصرت و خلیل در جریان گذاشتم نصرت گفت که میخواهد در مورد پسر تحقیق کند و اگر پسری خوبی بود شیرینی فرزانه را برایش میدهیم نصرت چند روزی از این و آن در مورد پسری که به خواستگاری فرزانه می آمد تحقیق کرد و در آخر رای مثبت داد قرار شد شیرینی فرزانه را به داور بدهیم فرزانه از من خواست تا اجازه بدهم مسیح در همه ای مراسم ها اشتراک داشته باشد و من هم قبول کردم خانواده ای داور تجارت پیشه بودند و داور سه خواهر داشت و برادر نداشت خواهرانش همه ازدواج کرده بودند و خارج از کشور زندگی میکردند داور هم تصمیم داشت چند سال بعد از ازدواج اش به خارج از کشور مهاجرت کند و این موضوع مرا غمگین ساخته بود که قرار بود فرزانه از من دور شود فرزانه نامزد شد و در شیرینی خوری نکاح اش با داور بسته شد مسیح هم در نکاح ای فرزانه آمده بود ولی همانند بیگانه ها گوشه ای آرام نشسته بود و حرفی نمیزد پشیمانی و حسرت از چهره اش می بارید فرزانه چهار ماه نامزد ماند و بعد از چهار ماه آمادگی ها برای محفل عروسی اش گرفته شد من از طرف خودم برایش سیتی طلای خریدم وقتی در محفل به گردنش انداختم همه متعجب به سیت نگاه میکردند شبانه نزدیکم شد و گفت چی سیتی زیبا و بزرگی خریدی خواهر جان واقعاً مسوولیت مادری ات را به بهترین شکل ممکن انجام دادی فرزانه در یک شب پاییزی ازدواج کرد وقتی با فرزانه خداحافظی میکردیم مسیح به سویش آمد از جیبش زنجیری طلای را بیرون کرد و به گردن فرزانه انداخت و از او حلالیت خواست فرزانه او را در آغوش گرفت و هر دو همچون ابر بهار می گریستند فرزانه از آغوش مسیح بیرون شد بوسه ای به دستانی پدرش زد و گفت خیلی دوستت دارم پدر جان لطفاً دیگر خودت را اذیت نکن بعد به سوی من آمد و گفت مادر جان مواظب خودت باش هر روز به دیدنت میایم مرا به آغوش گرفت بغض من هم ترکید و شروع به گریستن کردم
بعد با دیگران خداحافظی کرد و به سویخانه ای بخت اش رفت با رفتن او زانو های مسیح خم شد و روی زمین نشست طاهر به سویش رفت و پرسید برادر خوب هستی؟ مسیح اشک میریخت و حرفی نمیزد طاهر از بازوی مسیح گرفت و او را به سختی از جایش بلند کرد از همه خداحافظی کرده و به سوی موترش رفت ما هم به سوی موتر ما رفتیم و به خانه آمدم بعد رفتن فرزانه احساس میکردم خانه خیلی خالی شده است چقدر عجیب است طفل به دنیا می آوری زحمت اش را میکشی او را با خون دل بزرگ میکنی ولی وقتی بزرگ شد به راحتی از پیشت دور میشود و تو حق نداری دَم بزنی یکماهی از ازدواج فرزانه میگذشت طبق وعده اش همیشه به دیدنم می آمد و خیلی از همسر و خسرانش راضی بود.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شصت و سوم
و مدتی میشد که افغانستان آمده بود و در افغانستان شروع به تجارت کرده بود شش ماهی خواستگاری آمدند تا اینکه فرزانه رضایت نشان داد من هم موضوع را با نصرت و خلیل در جریان گذاشتم نصرت گفت که میخواهد در مورد پسر تحقیق کند و اگر پسری خوبی بود شیرینی فرزانه را برایش میدهیم نصرت چند روزی از این و آن در مورد پسری که به خواستگاری فرزانه می آمد تحقیق کرد و در آخر رای مثبت داد قرار شد شیرینی فرزانه را به داور بدهیم فرزانه از من خواست تا اجازه بدهم مسیح در همه ای مراسم ها اشتراک داشته باشد و من هم قبول کردم خانواده ای داور تجارت پیشه بودند و داور سه خواهر داشت و برادر نداشت خواهرانش همه ازدواج کرده بودند و خارج از کشور زندگی میکردند داور هم تصمیم داشت چند سال بعد از ازدواج اش به خارج از کشور مهاجرت کند و این موضوع مرا غمگین ساخته بود که قرار بود فرزانه از من دور شود فرزانه نامزد شد و در شیرینی خوری نکاح اش با داور بسته شد مسیح هم در نکاح ای فرزانه آمده بود ولی همانند بیگانه ها گوشه ای آرام نشسته بود و حرفی نمیزد پشیمانی و حسرت از چهره اش می بارید فرزانه چهار ماه نامزد ماند و بعد از چهار ماه آمادگی ها برای محفل عروسی اش گرفته شد من از طرف خودم برایش سیتی طلای خریدم وقتی در محفل به گردنش انداختم همه متعجب به سیت نگاه میکردند شبانه نزدیکم شد و گفت چی سیتی زیبا و بزرگی خریدی خواهر جان واقعاً مسوولیت مادری ات را به بهترین شکل ممکن انجام دادی فرزانه در یک شب پاییزی ازدواج کرد وقتی با فرزانه خداحافظی میکردیم مسیح به سویش آمد از جیبش زنجیری طلای را بیرون کرد و به گردن فرزانه انداخت و از او حلالیت خواست فرزانه او را در آغوش گرفت و هر دو همچون ابر بهار می گریستند فرزانه از آغوش مسیح بیرون شد بوسه ای به دستانی پدرش زد و گفت خیلی دوستت دارم پدر جان لطفاً دیگر خودت را اذیت نکن بعد به سوی من آمد و گفت مادر جان مواظب خودت باش هر روز به دیدنت میایم مرا به آغوش گرفت بغض من هم ترکید و شروع به گریستن کردم
بعد با دیگران خداحافظی کرد و به سویخانه ای بخت اش رفت با رفتن او زانو های مسیح خم شد و روی زمین نشست طاهر به سویش رفت و پرسید برادر خوب هستی؟ مسیح اشک میریخت و حرفی نمیزد طاهر از بازوی مسیح گرفت و او را به سختی از جایش بلند کرد از همه خداحافظی کرده و به سوی موترش رفت ما هم به سوی موتر ما رفتیم و به خانه آمدم بعد رفتن فرزانه احساس میکردم خانه خیلی خالی شده است چقدر عجیب است طفل به دنیا می آوری زحمت اش را میکشی او را با خون دل بزرگ میکنی ولی وقتی بزرگ شد به راحتی از پیشت دور میشود و تو حق نداری دَم بزنی یکماهی از ازدواج فرزانه میگذشت طبق وعده اش همیشه به دیدنم می آمد و خیلی از همسر و خسرانش راضی بود.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شصت و چهارم
یکشب همه دور دسترخوان نشسته بودیم که مصطفی گفت مادر جان حالا که مکتب ام را تمام کرده ام میخواهم به خارج از کشور بروم آنجا درس بخوانم با این حرفش ناراحت به سویش دیدم و گفتم چطور این فکر به سرت خورد نمی گویی مادرت بدون تو اینجا چی خواهد کرد؟ مصطفی گفت مادر جان من آنجا میروم بعد از مدتی ترا هم نزد خودم میخواهم مجتبی هم با شهلا ینگه ام با ما بیایند فرزانه هم برنامه اش این است که چند سال بعد به خارج از کشور مهاجرت کند در کابل زندگی سخت است مجتبی گفت تو در فکر این حرفها نبودی چطور به این فکر افتادی؟ مصطفی جواب داد لالا جان چند رفیق ام تصمیم دارند از راه قاچاقی به آلمان بروند من هم میخواهم با آنها بروم با ناراحتی گفتم چی میگویی فکر میکنی من اجازه میدهم تو قاچاقی بروی؟ در اینجا چی کم داری؟ از خانه ای که زندگی میکنیم راضی نیستی خوب به خانه ای دیگر میرویم موتر که داریم را دوست نداری موتر ما را تبدیل میکنیم به هر پوهنتون که خواسته باشی در همان پوهنتون درس بخوان پول برای شروع کار میخواهی من برایت میدهم اگر کم شد از ماما هایت میگیرم ولی لطفاً دیگر حرف رفتن آن هم از راه قاچاقی را نزن مصطفی قاشق اش را گذاشت و گفت مادر جان چرا درک نمی کنید من زندگی در کابل را دوست ندارم گفتم ولی من چی؟ به من فکر نکردی من بدون تو چی خواهم کرد میخواهی بدون دیدن چهره ای تو بمیرم؟ مصطفی گفت این چی حرفی است مادر جان الله عمر مرا هم به تو بدهد هنوز جوانهستی با این حرف قلب مرا آتش نزن تو هر چی اولادهایت گفته اند قبول کردی من نمیخواهم ازدواج کنم میخواهم خارج بروم لطفاً قبول کن
مجتبی گفت مادر جان مصطفی تصمیم اش را گرفته مطمین هستم حرفهای ما دیگر تاثیر گذار نیست گفتم درست است پسرم پس اجازه بده با نصرت مامایت حرف بزنم او دست بزرگی در دولت دارد از راه قانونی ترا بفرستد مصطفی گفت درست است مادر جان حرف بزن.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_شصت و چهارم
یکشب همه دور دسترخوان نشسته بودیم که مصطفی گفت مادر جان حالا که مکتب ام را تمام کرده ام میخواهم به خارج از کشور بروم آنجا درس بخوانم با این حرفش ناراحت به سویش دیدم و گفتم چطور این فکر به سرت خورد نمی گویی مادرت بدون تو اینجا چی خواهد کرد؟ مصطفی گفت مادر جان من آنجا میروم بعد از مدتی ترا هم نزد خودم میخواهم مجتبی هم با شهلا ینگه ام با ما بیایند فرزانه هم برنامه اش این است که چند سال بعد به خارج از کشور مهاجرت کند در کابل زندگی سخت است مجتبی گفت تو در فکر این حرفها نبودی چطور به این فکر افتادی؟ مصطفی جواب داد لالا جان چند رفیق ام تصمیم دارند از راه قاچاقی به آلمان بروند من هم میخواهم با آنها بروم با ناراحتی گفتم چی میگویی فکر میکنی من اجازه میدهم تو قاچاقی بروی؟ در اینجا چی کم داری؟ از خانه ای که زندگی میکنیم راضی نیستی خوب به خانه ای دیگر میرویم موتر که داریم را دوست نداری موتر ما را تبدیل میکنیم به هر پوهنتون که خواسته باشی در همان پوهنتون درس بخوان پول برای شروع کار میخواهی من برایت میدهم اگر کم شد از ماما هایت میگیرم ولی لطفاً دیگر حرف رفتن آن هم از راه قاچاقی را نزن مصطفی قاشق اش را گذاشت و گفت مادر جان چرا درک نمی کنید من زندگی در کابل را دوست ندارم گفتم ولی من چی؟ به من فکر نکردی من بدون تو چی خواهم کرد میخواهی بدون دیدن چهره ای تو بمیرم؟ مصطفی گفت این چی حرفی است مادر جان الله عمر مرا هم به تو بدهد هنوز جوانهستی با این حرف قلب مرا آتش نزن تو هر چی اولادهایت گفته اند قبول کردی من نمیخواهم ازدواج کنم میخواهم خارج بروم لطفاً قبول کن
مجتبی گفت مادر جان مصطفی تصمیم اش را گرفته مطمین هستم حرفهای ما دیگر تاثیر گذار نیست گفتم درست است پسرم پس اجازه بده با نصرت مامایت حرف بزنم او دست بزرگی در دولت دارد از راه قانونی ترا بفرستد مصطفی گفت درست است مادر جان حرف بزن.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9