Telegram Web Link
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_پنجاه و نهم

مصطفی هم پهلوی فرزانه نشست و گفت مادر جان میدانم قلب نازنین ات را با حرفهای ما رنجاندیم ولی اگر امکان دارد ما را ببخش لبخندی زدم و گفتم من از شما ناراحت نیستم شما در جایگاهی خود حقیقت را گفتید چون از حقیقت خبر نداشتید فرزانه گفت حالا که ما را بخشیدی بیایید به کارهای ما برسیم دست مرا گرفتند و به سوی آشپزخانه رفتیم دو روزی میگذشت آنروز با فاطمه در آرایشگاه نشسته بودم و قصه ای آمدن طاهر و رونا را برایش کردم فاطمه گفت به نظر من به عروسی برادر زاده ای مسیح برو بگذار اولادهایت بدانند که تو بخاطر اینکه آنها اذیت نشوند با خانواده ای پدر شان ارتباط ات را قطع کرده بودی حالا که فرزانه و‌مصطفی حقیقت را میدانند پس دلیلی نداری که به عروسی نروی دوم بگذار خانواده ای مسیح و شخصاً خود مسیح هم ببیند تو‌ به تنهایی چقدر فرزندانت را خوب تربیه کردی گفتم نخیر اصلاً نمیخواهم با مسیح و خانمش روبرو شوم با فرزندانم هم کاری ندارم هر وقت بخواهند میتوانند به خانه ای خانواده ای پدر شان بروند حتا اگر بخواهند میتوانند با پدر شان‌ ملاقات کنند من مشکلی ندارم ولی خودم دیگر هرگز نمیخواهم با آن خانواده رفت و آمد کنم فاطمه از جایش بلند شد همانطور که موهایش را بلند بسته میکرد گفت هر طور راحت هستی خواهر جانم بعد به سوی دروازه ای آرایشگاه دید و گفت اوه ببین کی اینجاست خوش آمدی فرزانه جان با شنیدن اسم فرزانه از جایم بلند شدم و به سوی‌ فرزانه دیدم و گفتم خوش آمدی دخترم فرزانه به سویم آمد مرا به آغوش گرفت و صورتم را بوسید گفت خوش باشی مادر جانم پهلویم نشست فاطمه گفت احساس میکنم فرزانه میخواهد تنهایی با مادرش صحبت کند من میروم برایت قهوه آماده میکنم دخترم با رفتن فاطمه پرسیدم چیزی شده دخترم؟ فرزانه مضطرب معلوم میشد این‌ را از حالت چهره و حرکاتی انگشتانش میشد به راحتی فهمید مَن مَن کرد و گفت مادر جان میخواهم یک موضوعی را برایت بگویم ولی اگر مخالف بودی من مشکلی ندارم تصمیم را برای شما میگذارم با دستم موهایش را که بیرون چادرش ریخته بود داخل چادرش هدایت کردم و گفتم بگو دخترم فرزانه گفت مادر جان من میخواهم به محفل عروسی پسر کاکا طاهر برویم راستش میخواهم با خانواده ای پدرم معرفی شوم از وقتی در مورد شان دانسته ام حس کنجکاوی راحتم نمیگذارد اگر شما مشکلی نداشته باشید
حرفش را تمام نکرده بود که پرسیدم دوست داری پدرت را ببینی؟ اشک در چشمانش حلقه زد سرش را پایین گرفت و آهسته گفت بلی با دستم زنخ اش را گرفتم و‌سرش را بلند کردم به سویم دید و ادامه داد......

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_شصت


میدانم پدرم آدمی خوبی نبود ولی من همیشه آرزو داشتم پدرم را ببینم میخواهم یکبار به چشمانش نگاه کنم قطره ای اشک از چشمش پایین افتاد میدانستم دخترم چقدر شکسته گفتم درست است به محفل میرویم دخترم فرزانه که باورش نمیشد به این راحتی قبول کنم لبخندی زد و گفت جدی؟ جواب دادم بلی آمادگی ات را بگیر فرزانه محکم بغلم کرد و گفت دوستت دارم بهترین مادر دنیا من هم جوابش را گفتم ولی در دلم ترس داشتم میترسیدم فرزندانم را از دست ندهم.
همان روز به خرید رفتیم فرزانه برای خودش لباس های شیکی خرید برای مصطفی و مجتبی هم خرید کردیم نمیدانستم مجتبی چی عکس العملی نشان میدهد ولی مطمین بودم او پسری منطقی ای است برای‌همین از طرف او دلم جم بود در آخر فرزانه لباسی را برای من هم انتخاب کرد با اینکه من نمیخواستم ولی او وادارم ساخت آن لباس را بخرم وقتی خرید ما تمام شد به خانه آمدیم همانطور که حدس زده بودم مجتبی از شنیدن این موضوع کمی ناراحت شد ولی بخاطر من حرفی نشد مصطفی هم خوشحال بود که به عروسی میرود.
روزی عروسی فرا رسید بعد از آماده ساختن فرزانه خودم به اطاقم رفتم و دستی به صورتم کشیدم بعد از نیم ساعت لباسی که فرزانه برایم انتخاب کرده بود را پوشیدم به آیینه نگاه کردم زیبا شده بودم راستش من از زیبایی چیزی کم نداشتم ولی مادرم همیشه میگفت دخترم صورت مهم نیست دعا کن بختت زیبا باشد.
به محفل رفتیم همینکه داخل صالون شدیم چشم رونا به ما خورد با خوشحالی به سوی ما آمد و گفت خوش آمدید خواهر جان چقدر منتظر تان بودم بعد با فرزانه سلام داد و ما را به میزی راهنمایی کرد و پرسید مجتبی و مصطفی کجا هستند؟ جواب دادم به صالون مردانه رفته اند رونا گفت من برمیگردم بعد از رفتن او خانواده ای مسیح کم‌کم به سوی ما آمدند و با من احوال پرسی کردند و‌ با دیدن فرزانه همه ماشاءالله میگفتند چند دقیقه بعد مجتبی و مصطفی با طاهر داخل صالون شدند و به سوی ما آمدند بعد از احوال پرسی با طاهر گفتم چرا پسران را اینجا آوردی؟ طاهر جواب داد همه ای پسران ما هم در صالون هستند مجتبی و مصطفی در صالون مردانه دق می آوردند همینجا با شما باشند خوب است گفتم مزاحمتی برای دیگران نباشد طاهر گفت خواهر جان اینها هم از همین خانواده هستند چرا مزاحمت باشد حالا شما راحت باشید و از ما دور شد............

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امشب سه مورد از چیزهایی که برایتان پیش آمده و اول ناراحت شدید ولی بعد فهمیدید به نفعتان بوده به یاد اورید

5 تا از نعمتهایی را که خدا به شما داده بنویسید و بابت داشتنش از خدا تشکر کنید.

نعمتها مانند گل هایی هستند که بدون مراقبت و توجه ما از بین میروند.
خدایا
بیاموز به من که اگر در سختی ام، اگر دلتنگم هیچ حالتی پایدار نیست
و می گذرد
و در تمام این لحظه ها تو در کنار منی و هر اتفاقی یک روی شیرین هم دارد

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
زنان امروزی به شدت نیازمند مردانی هستند که به وظیفهٔ قیومیت خود آن چنان که الله و رسولش را راضی می‌کند، عمل کنند زیرا ما در برهه‌ای از زمان هستیم که خانواده را به باتلاق بی‌غیرتی کشانده‌اند ‌و زن را برای مرد با شعارهایی به اسم «مقام و منزلت زن در اسلام» و «بهترین شما، بهترینتان برای زن و خانواده‌اش است.» به یک بت تبدیل کرده‌اند.

شکی در شأن و منزلت زن و لزوم خوش‌رفتاری با او نیست اما این سخنان، سخنان حقی‌ست که هدف از آن سوار شدن زنان بر گُرده مردان است.

- اسامه زیدان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو فامیل، یه حاج عمو داشتیم که قصه‌ی دلدادگیشو همه میدونستن🌱

اینکه دلیلِ عذب موندگی حاجی،
عشق نافرجامش به دختری بوده که صداش میزده انار 🥹

ولی هیشکی از اصلِ قضیه خبر نداشت.
تا اینکه حاج عمو دمِ مرگش، همه رو تو خونه باغش جمع کرد و سرِ صحبت باز کرد ازین کلاف دلدادگی

انار؛ ثمرِ رسیده‌ی باغِ دلِ من بود که افتاد دست مشتری..
دخترِ شاه پریونِ محله که دل منو برد و دیگه هیچ وقت پسش نداد..
انار، انار نبود، منیژه نامی بود
من صداش میکردم انار🫠

از بس خوش‌بر و رو بود،
قشنگ می‌خندید، قشنگ دل می‌برد،
عینهو انار، صد دانه یاقوت، تو نگاهش داشت🥰

اون انار رو من انارش کردم..

بغض کرده از غمِ صدای حاج عمو، اشک می‌ریختیم،
و عمو غمگین تر از همیشه گفت:

دلش با من نبود🩶

انار ثمرِ رسیده‌ی باغِ دل من بود،
ولی افتاد دست مشتری..

بعد هم شعر وحشی بافقی رو با خودش زمزمه کرد:

اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم..

حالا بعد از ۴۶ سال، انار برگشته و میگه:
حلال کن، ندیدم عشقِ تو چشاتو،
نشنیدم التماسِ صداتو🍂
انار برگشته اما ترک خورده..
ولی ترک خورده تر از اون منم،
و دلم که چوب خطِ حیاتمون پر شده❗️

زن و زندگی ندارم.. اولاد ندارم..
هرچی ازم باقی بمونه سلامتیِ سرتون..

فقط یه حلقه‌ی طلا هست که بعد از مرگم بدید به انار و بهش بگید،
۴۶سال عاشقت بودم ..

همون شب حاج عمو
تو بُهت و غصه‌ی ما از دنیا رفت🥺

ما هم هرگز انار رو ندیدیم تا امانتیشو بدیم،
فقط همیشه قبل از ما، سرِ خاکِ حاج عمو ،یه دسته گل بود💐

میخوام بگم، همه‌ی ما تو زندگیمون
یه انار داریم که دیر یا زود برمیگرده،
یا رسیده و تازه،
یا ترک خورده و رنجور..
اما امان ازون روز
که ۴۶سال‌های زیادی از رفتنش گذشته باشه و دیگه نشه مشتاق به بازگشتش بود...)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اكثر انسانها حتي جسارت دور ريختن
لباسهايي كه مدتهاست بدون استفاده
در كمدهايشان آويخته شده را ندارند

بعد از آنها توقع داريم كه
باورهاي غلطي را كه قرن هاست
در ذهنشان زنجير شده است
به راحتي كنار بگذارند و دور بريزند...

جهل نرمترين بالشي است كه بشر ميتواند
سر خود را بگذارد و آرام بخوابد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اثیر قرار گرفت و تمام هزینه مدرسه را خودش قبول کرد. برای مهارت پیدا کردن محصلین در جنگ و اسب سواری بهترین اسبها و اسلحه های جدید مهیا کرد و اصطبلی بزرگ و نمونه برای اسبها ساخت. 
 
محصلین هر روز بعد از عصر در میدانی وسیع جمع می شدند و شمشیر بازی و پرتاب نیزه و اسب سواری آنها را تماشا می کردند. سعید وقتی شهرت این مدرسه را شنید نامه ای به صابره نوشت و پیشنهاد نمود که عبدالله را به این مدرسه بفرستد. عبدالله در فضای آنجا با سرعت در حال ترقی بود، او نه تنها در درس نمونه و مایه ی رشک برای دوستانش بود بلکه در فنون جنگی هم امتیاز برتری داشت، هنوز دوسال از آمدن عبدالله به این مدرسه می گذشت که تمام اهل بصره او را می شناختند. استعداد و صلاحیت این دانش آموز زرنگ از چشمان زید بن عامر هم پوشیده نبود.


*** 

در ظهر یک روز پسری کم سن و سال سئار بر اسب به شهر وارد شد، در دست این تازه وارد نیزه و لگام اسب در دست دیگرش بود. شمشیر در بغلش آویزان بود و تیرکش بر کمرش بسته شده بود. کمان را بر عقب زین اسب بسته بود.شمشیر از قد و قامت پسر بزرگتر بود و او با غرور خاصی بر اسب نشسته بود .

مردم کوچه و خیابان با چشمان خیره او را می نگریستند و بعضی می خندیدند. بچه های هم سنش او را به مسخره گرفتند و عده ی زیادی دورش و تمام بچه ها باهم  »روستایی« جمع شدند و راه را بر او بستند،بچه ای به طرفش اشاره کرد و با صدای بلند داد زد شروع به نعره زدن کردند و روستایی!

روستایی! بچه ی دیگری با سنگریزه او را هدف گرفت وتمام بچه ها به طرفش سنگ پرتاب کردند. پسری که ظاهرا سرگروه بود جلو آمد تا نیزه را از دستش بگیرد پسر تازه وارد نیزه را محکم گرفت و لگام اسب را کشید. اسب دستهایش را بلند کرد و به سرعت حرکت کرد. تمام بچه ها از دورش کنار رفتند تازه وارد نیزه اش را بطرف سرگروه بچه ها نشانه گرفت و با اسب تعقیبش کرد. 

بچه های دیگر پشت سرش می دویدند چند نفر بزگسال هم این صحنه را می دیدند، سرگروه در حالی که فرار می کرد پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد. تازه وارد رو به بچه های دیگر کرد و آنها همه در چند قدمی او ایستادند. شخص مسنی به نام مالک بن یوسف که در   قد و قامت کوچک و عمامه ای بزرگ بر سر داشت دندان های فک بالایش به حدی بیرون ، میان آنها بود جلو آمد آمده بودند که فکر می کردی می خندد . 
او با لبخند نزد تازه وارد آمد و پرسید :  

کی هستی ؟ 
تازه وارد جواب داد  :مجاهد  
-خیلی اسم خوبیه  .تو خیلی شجاعی . 
-اسم من نعیمه  
-پس اسمت مجاهد نیست  
-نه اسم من نعیمه . 
مالک پرسید  :کجا می خوای بری ؟ 
  اونجا برادرم درس می خونه ،  -به مدرسه ابن عامر . 
  با من بیا من همونجا می رم ، -شاید او الان در ورزشگاه باشه . 
  نعیم از راهنمایش ،  چند تا از بچه ها برگشتند و چند تایی پشت سرش براه افتادند ، نعیم همراه مالک براه افتاد پرسید :  
در ورزشگاه تیراندازی هم هست ؟ 
-بله تو تیراندازی بلدی ؟ 
-بله من کبوتر در حال پرواز رو می تونم نشونه بگیرم . 
  چشمان نعیم از خوشحالی می درخشید ، مالک به طرفش نگاه کرد . 
در ورزشگاه مردم بسیاری در گروه های مختلف تقسیم شده و شمشیر بازی و تیراندازی و پرتاب نیزه بچه های مدرسه را تماشا می کردند .
مالک به نعیم گفت :
برادرت باید همین جا باشه ولیقبل از تموم شدن بازی نمی تونی ببینیش فعلا همین جا باش و تماشا کن .
نعیم گفت :من می خوام تیراندازی رو تماشا کنم .
مالک نعیم را با خودش به میدان تیراندازی برد و هر دو در صف تماشاچیان ایستادند .
بچه های مدرسه به نوبت دایره ، در کنار میدان تیراندازی تخته ای نصب بود که در وسطش دایره ی سیاهی قرارداشت اکثرتیرها به تخته نمی خورد ولی غیر از یک پسر تیر ، نعیم تا مدتی ایستاد و نگاه کرد ، سیاه را هدف می گرفتند هیچکس به دایره سیاه نمی خورد .
نعیم از مالک پرسید :اون کیه ؟ خیلی هدف خوبی داره
مالک جواب داد :او برادرزاده ی حجاج بن یوسف محمد بن قاسمه .
-محمد بن قاسم !!!
-بله تو اونو می شناسی ؟
برادرم خیلی از هدف گرایش تعریف می کرد اما این هدف چندان که مشکل نیست ، -بله او دوست برادرمه .
مالک گفت :
که دردنیا غیر ، برادرزاده ی حجاج چی فکر می کته ، تو کامنتو بده ، اینو که منم می تونم هدف قرار بدم ، مشکل چیه از او هیچ تیراندازی باقی نمونده .

، نعیم هم تیری از تیرکش در آورد و به او داد .مالک جلو رفت ، مالک این را گفت و کمان را از زین اسب نعیم باز کرد نشست و هدف گرفت .مردم به طرفش نگاه کردند و خندیدند مالک مالک با دستان لرزان تیر را رها کرد

مردم همه زدند زیر خنده مالک با شرمندگی برگشت و تیر را به نعیم ، و تیر قبل از رسیدن به تخته به زمین فرو رفت داد پف محمد بن قاسم با خنده جلو رفت تیر را از زمین درآورد و به طرف مالک دراز کرد و گفت :
یک بار دیگه امتحان کنین .

. تیر را از محمدبن قاسم گرفت و به نعیم داد .بااین کار توجه مردم به نعیم جلب شد ، مالک خیس عرق شده بود محمد بن قاسم همان طور که لبخندی بر لبانش بود جلو آمد و به نعیم گفت :شما هم امتحان بفرمایید .
فورا نیزه اش را در زمین فروبرد و تیر ، مردم دوباره خندیدند .نعیم طعنه محمدبن قاسم و خنده مردم را تحمل نکرد نعیم تیر دیگری ، مردم مبهوت مانده بودند ، در کمان انداخت و رها کرد .تیر درست در وسط دایره سیاه قرار گرفت از هر طرف صدای مرحبا مرحبا بلند ، بیرون آورد .همه مردم به دورش جمع شده بودند تیر دوم هم به هدف خورد شد .نعیم به مردم نگاه کرد و احساس کرد که چشمان تمام مردم بر او گل احترام می پاشند .
محمد بن قاسم جلو رفت دست نعیم را در دستش گرفت و پرسید :
اسم شما چیه ؟
-به من نعیم می گن .
-نعیم !!نعیم پسر
-نعیم پسر عبدالرحمن .
- تو برادر عبدالله هستی؟؟؟
-بله .
-اینجا کی اومدی ؟
-الان
-عبدالله رو دیدی ؟
-هنوز نه .
ببینم تو شمشیر بازی بلدی ؟ ، -شاید برادرت تمرین شمشیر بازی و پرتاب نیزه می کنه
-در روستا تمرین می کردم .
-تیر اندازی تو رو دیدم و احساس کردم که تو در شمشیر بازی هم مهارت خوبی حاصل کرده ای .امروز باید با یک پسر شمشیر زن مسابقه بدی .
او پرسید ، نعیم وقتی لفظ مسابقه رو شنید گردش خون در رگ هایش تند شد :
-او بزرگه ؟
شمشیرت وزینه و زره ، اگه زرنگی به خرج بدی می تونی ازش ببری خوب شد یادم اومد ، -از تو خیلی بزرگتر نیست تو از اسب بیا پایین ، من ترتیبشو می دم ، هم شله .
کلاه خود و شمشیر خود فرستاد ، محمدبن قاسم شخصی را برای آوردن زره .
******
بعد از لحظه ای نعیم با زرهی جدید و شمشیری سبک در صف تماشاچیان ایستاد و شاگردان ابن عامر را که در حال تمرین شمشیر بازی بودند تماشا می کرد .کلاه خود یونانی که بر سرش بودصورتش را تا زنخدان پوشانده بود .برای همین غیر از کسانی که تیر اندزای او را دیده بودند کس دیگری نمی دانست که او شخصی غریبه است .
ابن عامر در وسط میدان ایستاده بود و به شاگردانش تعلیم می داد .چند نفر یکی بعد از دیگری در مقابل یک نوجوان قرار گرفتند اما هیچکس قادر به شکست او نبود و همه ی آنها ضربه فنی می شدند .بالاخره ابن عامر به طرف ابن قاسم نگاه کرد و گفت :

-محمد !تو آماده ای ؟
او با تبسم بطرف نعیم آمد و با محبت دست بر شانه اش ، محمد بن قاسم جلو رفت و آهسته به ابن عامر چیزی گفت گذاشت و گفت :تو برادر عبدالله هستی ؟
-بله
-با این پسر مبارزه می کنی ؟
-من خیلی تمرین نکرده ام و او از من بزرگترهم هست .
-مساله ای نیست .
-اما برادرم کجاست ؟
تو رو پیشش می بریم اما اول با این پسر مسابقه بده ، -اونم همین جاست .
نعیم با شک و یقین به میدان آمد .مردم که قبل از این ساکت بودند شروع کردن به سرگوشی کردن .
دو شمشیر به هم برخورد کردند و رفته رفته صدای چکاچک شمشیرها بلند تر می شد حریف نعیم تا مدتی او را پسری کوچک خیال کرد و به دفاع از خود اکتفا کرد .اما نعیم یکباره بازی را عوض کرد و با سرعت حمله کرد .حریف همه ی مردم ، او نتوانست از خود دفاع کند و شمشیر نعیم از روی شمشیر حریف لغ
زید به کلاه خود او اصابت کرد تحسین و آفرین سر دادند .این حمله برای حریف خیلی تازگی داشت او با ناراحتی و شدت زیاد شروع به حمله کرد و نعیم را به عقب راند .
حریف او با حالتی فاتحانه شمشیر را پایین آورد و منتظر بلند شدن ، . پاهای نعیم لرزید و به سختی به زمین افتاد نعیم شد .نعیم با عصبانیت برخاست و تمام اصول و قواعد شمشیربازی را کنار گذاشته و به شدت شروع به حمله کرد .حریف شمشیر را بلند کرد و با آخرین قوت بر سر نعیم فرود آورد .نعیم می خواست با شمشیرش دفاع کند که

شمشیر از دستش به زمین افتاد و او با حیرت به این طرف و آن طرف نگاه می کرد .محمد بن قاسم با لبخند جلو آمد . ابن عامر دستش را بر گردن شاگردش و دست دیگر را بر شانه ی نعیم نهاد و گفت :حالا بیا ببرمت پیش برادرت .
او کجاست ؟ ، -البته
-ابن عامر در حالی که کلاه خود شاگردش را بر می داشت گفت :اینجا رو ببین .
نعیم در حالی که ((برادر برادر ))می گفت خود را به بغل عبدالله انداخت .محمد بن قاسم عبدالله را در عالم تحیر دید و در حالی که کلاه خود نعیم را از سرش بر می داشت گفت :
عبدالله کاش نعیم برادر من بود .

******************

روحانی و ذهنی را خیلی ، جگر گوشه های صابره زیر سایه ی استادی مهربان چون ابن عامر پله های ترقی جسمانی در میدان ورزش نعیم از همه جلو بود ف گاهی ، سریع طی می کردند .در مدرسه اسم عبدالله اول گرفته می شد محمدبن قاسم هم به میدان می آمد و نعیم به برتری او در بعضی کارها اعتراف می کرد .
در تیراندازی نعیم ، در پرتاب نیزه هر دو مثل هم بودند ، محمدبن قاسم در شمشیر بازی مهارت بیشتری داشت ، سبقت می گرفت .محمدبن قاسم از کودکی عادت به کارهایی کرده بود که انسان را در هر محیطی ممتاز می گرداند ابن عامر می گفت که اوبرای کاری بزرگ خلق شده است .
ظاهرا در نظر محمد بن قاسم هر دو برادر مثل هم بودند لیکن ، دوستی محمدبن قاسم با عبدالله و نعیم محکم تر شد عبدالله احساس می کرد که نعیم به محمد بن قاسم نزدیک تر است .هشت ماه از آمدن نعیم به مدرسه می گذشت که محمد بن قاسم از مدرسه فارغ التحصیل شد و به لشکر مسلمانان پیوست .


محصلین مدرسه هفته ای یک مرتبه در موضوع خاصی ، بعد از رفتن محمد بن قاسم جوهر دیگری از نعیم نمایان شد با هم مناظره می کردند ابن عامر خودش موضوع را تعیین می کرد .
نعیم در پیروی از عبدالله در یک مناظره شرکت کرد اما با گفتن چند جمله ی شکسته دست پاچه شد و بر جایش بچه ها مسخره اش کردند ، نشست
ابن عامر گفت ناراحت نباش ولی نعیم خیلی ناراحت شد و
تا ظهر زیر سایه ی درخت خرمایی نشست و موضوعش ، صبح زود از بستر بلند شد و بیرون رفت ، و شب هم نخوابید هفته بعد دوباره در مناشره شرکت کرد و با سخنرانی پرجوش خود همگی را محو حیرت کرد .بعد از آن ، را حفظ کرد او در هر مناظره بدون زحمت و خجالت سخنرانی ممی کرد .هر دو برادر در بیشتر مناظرات شرکت می کردند .یکی در موافق موضوع صحبت می کرد و دیگری با او مخالفت می کرد .این عامر در رگ های نعیم غیر از حرارت خون مجاهد در قلب و مغزش هم صلاحیت یک سخنران خوب را می دید و برای تربیت این جوهر همیشه می کوشید .نعیم در مدرسه بعد از چند سخنرانی به عنوان سخنران شناخته شد و در کوچه و بازار بصره نیز نام او بر سر زبان ها بود . روز به روز به تعداد شاگردان ابن عامر اضافه می شد ولی ضعف پیری و بیماری بین او و اراده های بلندش حائل می شد او به استاندار بصره نوشت که برای مدرسه استادی جوان و ماهر لازم است .استاندار غیر از سعید که آن روز ها استاندار قبرس بود کس دیگری را مناسب برای این کار ندید .
حجاج از دربار خلافت تقاضا کرد و از آنجا دستور آمد که سعید هر چه سریعتر خود را به بصره برساند .نعیم و عبدالله می دانستند که استادی جدید می آید اما نمی دانستند که او دایی آنهاست .سعید با دختری قبرسی از خانواده ای او اول با همسرش نزد صابره رفت و بعد از چند روز به بصره رسید و با تلاش بسیار کار ، تازه مسلمان ازدواج کرده بود خود را شروع کرد و خیلی خوشحال بود از اینکه بهترین شاگردانش خواهرزاده هایش هستند .
بعد از چند ماه عبدالله همراه چند جوان دیگر از همکلاسی هایش فارغ التحصیل شد .ابن عامر وقت خداحافظی آنها استاندار بصره هم در این جلسه شرکت داشت .از طرف دربار خلافت به فارغ ، طبق معمول جلسه ای برگزار کرد التحصیلان اسب و اسلحه داده شد .ابن عامر در سخنرانی پایانی خود گفت :

من امیدوارم که هر یک از شما خواهد کوشید تا ، جوانان عزیز !حالا وقت قدم نهادن شما به دنیای حوادث فرارسیده ثابت کند که زحمات من هدر نرفته است .نمی خواهم در اینجا تمام آن حرف هایی را که چندین بار به شما گفته ام فقط چند جمله را تکرار می کنم ، تکرار کنم .
جوانان !زندگی جهاد دائمی است و مبارک ترین کار در زندگی یک مسلمان این ا
"هیچوقت" هیچ چیز را بی‌جواب نگذار

جواب : نگاه مهربان را با "لبخند"
جواب :دورنگـی را بـا "خــلوص"

جواب :مسئولیت را با "وجدان"
جواب :بی ادبی را بـا "سـکوت"

جواب: خشــم را بـــا "صبـوری"
جواب : پشتکار را بـا "تشـویق"

جواب :کینــه را بــا "گـذشـت"
جواب :گنـاه را بــا "بخــشش"

جواب : دلـمرده را بـــا "امیــد"
جواب : منتظر را بــا "نــویــد"

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام علیکم آیا رقصیدن در مجلس زنانه ک هیچگونه نامحرمی وجود نداشته باشد گناه هست ؟



-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ مُلْهَمِ الصَّوَاب👇 -----

وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه



در شنیدن موسیقی و رقصیدن با ساز و آواز استثنائات شرعی وجود ندارد ـ

شنیدن موسیقی و رقصیدن با ساز و آلات موسیقی ویا اشعار کفر و شرکی و فسقی و عاشقی و ... حرام و گناه میباشد ـ خواه در بین نامحرمان باشد و یا محرمان در هردو صورت گناه به اضافه مزید در گناه بین نامحرمان ـ

و رقصیدن بدون ساز و سرود و اشعار خلافی اسلامی نیز ناجائز میباشد .



---👇 ارائه ادله و مراجع👇---


ما فی القرآن الکریم :


{ومن النا س من یشتری لهو الحدیث لیضل عن سبیل الله بغیر علم و یتخذها هزوا او لئك لهم عذا ب مهین} [لقمان :۶]

و فی الاحادیث :


صحيح البخاري (7/ 106):
"وقال هشام بن عمار: حدثنا صدقة بن خالد، حدثنا عبد الرحمن بن يزيد بن جابر، حدثنا عطية بن قيس الكلابي، حدثنا عبد الرحمن بن غنم الأشعري، قال: حدثني أبو عامر أو أبومالك الأشعري، والله ما كذبني: سمع النبي صلى الله عليه وسلم يقول: " ليكونن من أمتي أقوام، يستحلون الحر والحرير، والخمر والمعازف".


سنن ابن ماجه (2/ 1333):
"حدثنا عبد الله بن سعيد قال: حدثنا معن بن عيسى، عن معاوية بن صالح، عن حاتم بن حريث، عن مالك بن أبي مريم، عن عبد الرحمن بن غنم الأشعري، عن أبي مالك الأشعري، قال: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: «ليشربن ناس من أمتي الخمر، يسمونها بغير اسمها، يعزف على رءوسهم بالمعازف، والمغنيات، يخسف الله بهم الأرض، ويجعل منهم القردة والخنازير».

وفی الموسوعة الفقهية الكويتية (23/ 9):

"رقص: التعريف:... واصطلاحاً: عرف ابن عابدين الرقص بأنه التمايل، والخفض، والرفع بحركات موزونة ... فذهب الحنفية والمالكية والحنابلة والقفال من الشافعية إلى كراهة الرقص معللين ذلك بأن فعله دناءة وسفه، وأنه من مسقطات المروءة، وأنه من اللهو. قال الأبي: وحمل العلماء حديث رقص الحبشة على الوثب بسلاحهم، ولعبهم بحرابهم، ليوافق ما جاء في رواية: يلعبون عند رسول الله بحرابهم ۔ وهذا كله ما لم يصحب الرقص أمر محرم كشرب الخمر، أو كشف العورة ونحوهما، فيحرم اتفاقاً
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

        وَاللهُ اَعلَم بِالصَّواب.
کاتب: برهان الدین حنفی ( عفا الله عنه )
تاریخ:  19 /ذی العقده /۱۴۴۴ هجری.قمری
#بلیج#ابرو
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

السلام علیکم
آیا بلیچ کردن ابرو بخاطر نظم ابرو جایز است یا خیر
بلیچ یک کریم است که ابرو را زرد رنگ میکند معلوم نمیشود




💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

"به جز رنگ خالص سیاه، استفاده از سایر رنگ‌ها مجاز است، مشروط بر اینکه هیچ جزء حرامی در آن وجود نداشته باشد و به عنوان فشن و ریا نمایش داده نشود. برای زنان نیز لازم است که توجه داشته باشند زینت آنها برای شوهرشان باشد و غیر محارم آنها را نبینند."


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾


والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
20 /صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#خرج_عیال #عاشورا
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
آیا در روز عاشورا خرج کردن بر اهل و عیال سبب وسعت رزق می‌شود، دلیلش چیست؟
احناف در مورد خرج کردن بر اعضای خانواده و خوردن غذای خوب در دهم محرم چه می گویند؟




💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

در روز عاشورا (دهم محرم الحرام) تشویق به فراوانی رزق و انفاق به خانواده، در حدیث وارد شده است.
حضرت ابن مسعود رضی الله عنه روایت می‌کند که حضرت رسول اکرم صلی اللّٰه علیه وسلم فرمودند: "کسی که در روز عاشورا بر اهل و عیال خویش در خرج کردن وسعت کند، خداوند تمام سال در مال او وسعت عطا می‌فرماید."
حضرت سفیان رحمه الله می گوید که ما آن را تجربه کردیم و نتيجه‌اش را دیدیم. (رزین)
این گونه احادیث از دیگر صحابه نیز نقل شده است هر چند سند روایت ضعیف است، اما به دلیل اینکه از طرق مختلف نقل شده، از نظر فضایل قابل استدلال است، به همین دلیل بزرگان دین این عمل را مستحب قرار داده‌اند.
همچنین به جز سفیان رحمه الله از حضرت جابر رضی الله عنه، ابن زبیر و شعبه و یحیی بن سعید رحمهم الله هم نقل شده است که فرمودند: ما آن را تجربه کردیم و نتيجه‌اش را دیدیم.

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
مواهب الجليل لشرح مختصر الخليل - (3 / 316):
"ثم ذكر من حديث شعبة عن ابن الزبير عن جابر أنه قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول: "من وسع على نفسه وأهله يوم عاشوراء وسع الله عليه سائر سنته". قال جابر: جربناه فوجدناه كذلك. وقال ابن الزبير مثله. وقال شعبة مثله. رواه ابن عبد البر في الاستذكار، ورجاله رجال الصحيح...ثم قال: هذا ما وقع لنا من الأحاديث المرفوعة، وأصحها حديث جابر من الطريق الأولى مروي بسنده عن عمر بن الخطاب موقوفاً: من وسع على أهله ليلة عاشوراء وسع الله عليه سائر السنة. قال يحيى بن سعيد: جربنا ذلك فوجدناه حقًّا، قال: وإسناده جيد، ... وفي الأحاديث السابقة التوسعة على الأهل في يوم عاشوراء فينبغي أن يوسع على الأهل فيهما، وقال الشيخ زروق في شرح القرطبية: فيوسع يومه وليلته من غير إسراف ولا مرآة ولا مماراة، وقد جرب ذلك جماعة من العلماء فصح، انتهى. وقال الشيخ يوسف بن عمر في باب جمل من الفرائض: ويستحب التوسعة في النفقة على العيال ليلة عاشوراء، واختلف هل هي ليلة العاشر أو ليلة الحادي عشر، انتهى". 
الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (2/ 418):
"وحديث التوسعة على العيال يوم عاشوراء صحيح، وحديث الاكتحال فيه ضعيف لا موضوع، كما زعمه ابن عبد العزيز".
مطلب في حديث التوسعة على العيال والاكتحال يوم عاشوراء (قوله: وحديث التوسعة إلخ) وهو: «من وسع على عياله يوم عاشوراء وسع الله عليه السنة كلها». قال جابر: جربته أربعين عاماً فلم يتخلف ط، وحديث الاكتحال هو ما رواه البيهقي وضعفه: «من اكتحل بالإثمد يوم عاشوراء لم ير رمداً أبداً». ورواه ابن الجوزي في الموضوعات: «من اكتحل يوم عاشوراء لم ترمد عينه تلك السنة». فتح. قلت: ومناسبة ذكر هذا هنا أن صاحب الهداية استدل على عدم كراهة الاكتحال للصائم بأنه عليه الصلاة والسلام قد ندب إليه يوم عاشوراء وإلى الصوم فيه. قال في النهر: وتعقبه ابن العز بأنه لم يصح عنه صلى الله عليه وسلم في يوم عاشوراء غير صومه، وإنما الروافض لما ابتدعوا إقامة المأتم وإظهار الحزن يوم عاشوراء لكون الحسين قتل فيه ابتدع جهلة أهل السنة إظهار السرور واتخاذ الحبوب والأطعمة والاكتحال، ورووا أحاديث موضوعة في الاكتحال وفي التوسعة فيه على العيال. اهـ. وهو مردود بأن أحاديث الاكتحال فيه ضعيفة لا موضوعة كيف وقد خرجها في الفتح ثم قال: فهذه عدة طرق إن لم يحتج بواحد منها، فالمجموع يحتج به لتعدد الطرق، وأما حديث التوسعة فرواه الثقات، وقد أفرده ابن القرافي في جزء خرجه فيه اهـ ما في النهر، وهو مأخوذ من الحواشي السعدية لكنه زاد عليها ما ذكره في أحاديث الاكتحال وما ذكره عن الفتح وفيه نظر، فإنه في الفتح ذكر أحاديث الاكتحال للصائم من طرق متعددة بعضها مقيد بعاشوراء، وهو ما قدمناه عنه، وبعضها مطلق فمراده الاحتجاج بمجموع أحاديث الاكتحال للصائم، ولايلزم منه الاحتجاج بحديث الاكتحال يوم عاشوراء،

(الدر المختار وحاشية ابن عابدين (رد المحتار) (2/ 374) فقط والله تعالی أعلم

: امید محمدی عفی عنه

شماره فتوا: ۱۴۴۰۰۸۲۰۱۱۹۶
منبع: دارالافتاء جامعه علوم اسلامیه علامه محمد یوسف بنوری تاون حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

#داستان۰شب

💚👌اصل.خاک.ریشه🌱

💎 ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ_ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ!ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ...

ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ
ﺍﺳﺖ!!!

ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ!

ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...!

ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ...

ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ،ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ...!

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﻌﺮﻓﺖ ' ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ
ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ

ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ
ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ...

ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﮑﻦ...

ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ،
ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ...

ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ،
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ...

ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ،
ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ...

ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ،
ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ، ﺍﻓﺸﺎ ﻣﮑﻦ
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان : طمع زیاد مسبب نابودی  زنده گی...

مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .

تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا  خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.

در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.
گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سی و دوم

با این سخن زن جوان لب‌خند از لبان‌اش پرواز نمود این‌ حالات برایش چه آشنا بود* همان کابوسِ که در حال وقوع بود.
با همان حال که نگاه‌اش به پنجره بود، با وارد شدن شخصِ نفس در سینه‌اش حبس شد.
خودش بود!
همان مرد سیاه چشم دستان‌اش به لرزه افتاد این مرد این‌جا چه کار می‌کرد، بست چشمان خود را نه ممکن نبود و اما او همان‌جا بود.
با هراس از مقابل پنجره کنار رفته و بسوی نادیه نگاه کرده گفتم:
_آن مرد این‌جا چه کار دارد؟
نادیه بسویش نگاه کرده گفت:
_کدام مرد...؟
با چشمانش بسوی مادرشوهر دخترک اشاره نموده و سپس برایش فهماند تا سکوت نماید، از این‌که مبادا آن خانم موضوع را به جاهای باریکِ بکشاند.
زن جوان کنجکاو بسوئ آن‌ها نگاه می‌نمود با دیدن صورت کنجکاو ثریا و نادیه لب‌خندِ زده و با همان حال گفت:
_من سرِ به مهمانان زده دوباره بر می‌گردم.
نادیه گفت:
_درست است خانم کاکاجان!
خانم جوان از اتاق خارج شد، ثریا بی‌حال بر روی زمین نشست مگر کی بود آن مرد که سراسر وجود دخترک را خوف می‌گرفت؟!
دوباره در اتاق‌ باز شده و این بار صورت مادرش در چهار چوب در نمایان شد، نادیه که در کنارش نشسته بود و اما تا حالا که اصلاً متوجه نشده بود با نشستن مادرش در کنارش تازه به خود آمده قطره اشکِ از صورت‌اش لغزیده بسوئ مادرش نگاه‌ کرده گفت:
_مادر آن مجاهد این‌جاست به الله سوگند که هراس دارم این‌جا بودن او را خیر تعبیر نمی‌کنم، می‌دانم خیلی هم خوب می‌دانم اتفاقِ بدِ در حال وقوع است.
مادرش دخترک را در آغوش گرفت و نادیه که نمی‌دانست آن‌ها در مورد چه سخن می‌گویند با چشمانش بسوی مادر خود نگاه می‌کرد تا بداند موضوع از چه قرار است و اما مادرش با گفتن این‌که "برو و سرِ به مهمانان بزن!" نادیه را از آن‌جا مرخص نمود‌.
مادر همان دخترِ را که قرار بود تا چند لحظه بعد مهمان خانه‌ی یکی دیگرِ شود، سخت در آغوش گرفته گفت:
_مگر ممکن است دخترک زیبا رویم، مگر می‌شود؟ اهمممم خودت بگو در شان صدیق‌خان است که بگذارد اتفاقِ برای عروس‌اش رخ دهد. او به درخواست خان‌های روستا این‌جاست. حالا هم بیا تا برویم قرار است خطبه‌ی نکاحِ شما خوانده شود و هردو به نکاحِ هم‌دیگر می‌آید، ان‌شاءالله!
دخترک با سخنان مادر مغموم گفت:
_یعنی اتفاقِ رخ نمی‌دهد.
مادر گفت:
_نه دخترکم بیا و خودت را در این روز نگران نکن، گریه نکن دخترکم دعا کن هم‌برای خودت و هم برای خواهرت تا هردو خوشبخت شوید‌.
ثریا با آن‌حال که در دل‌اش غوغایی بود عمیق گفت:
_چشم مادر جان دعا می‌کنم.
مادرش با همان حالا که اشک‌های دخترک را پاک می‌نمود گفت:
_بلند شو عزیزک من، بلند شو!
اشک‌های خود را پاک نموده و سپس با صورت پوشیده از اتاق خارج شده یک راست راهِ همان اتاقِ که قرار بود صدیق‌خان و او عقد نمایند در پیش گرفتند؛ او با دیدن انبوهِ آن افراد فارغ‌ از همه‌جا خیره شد به آن‌ها و گاهِ هم همان لب‌خند‌های کوچکِ بود که نقش می‌بست بر لبان‌اش؛ اما برای اینکه حرفِ درست نکنند برایش دوباره سعی می‌کرد تا جدی نگاه کند، همان دخترِ که هرگز خودش را در هم‌چنین مکانِ تصور نکرده بود و اما امروز همان‌جا قرار داشت.
این‌جا می‌شود گفت:
_ آن‌چه را که اغلاب تصور هم نه کنیم، روزِ فارغ از همه‌جا یک اتفاقِ کوچک مسبب شود تا تجربه‌اش نمایم، این همان بازی‌های کوچک سرنوشت است دیگر و ما را مجبور خواهد نمود تا به خواسته‌اش عمل نمایم؛ حتیَ اگر آن مسیر خلاف جهت مان هم باشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت سی و سوم

#ثریا!

با وارد شدن صدیق‌خان و جناب عاقد سکوت حکم‌فرما شد، همه در گوشه‌ای دنجِ نشسته و با نگاه‌های شان می‌اندیشیم قرار است ما را قورت دهد.
مادر و خواهر شوهرِ که قرار بود تا چند لحظه بعد مبدل شوند به خانواده‌‌ی جدید من، شال سبز رنگِ را در میان من و صدیق‌خان هم‌چون‌ دیوارِ قرار دادند و عاقد شروع نمود به تلاوت آیات مبارک!
من هم چشمان خود را بستم و از این مطمئن شدم، صدیق‌خان قرار است بشود هم‌سفر زندگی من و قبول این موضوع قدرِ دشوار بود برایم؛ اما واقعیت بود.
زمان هم‌چون ساعت کوکی در حال گذر بود و فقط گفته‌های عاقد بود که در فضا می‌پیچید، هنوز کلماتِ باقی مانده بود تا ایجاب و قبول صورت گیرد که ناگهان سکوت حکم‌فرما شد.
حتیَ دیگر صدایی عاقد هم بلند نشد.
نگاهِ به چهار اطراف انداختم همه در حال پوشانیدن صورت‌های خود بودند.
صدایی نجوا گونه‌ای در فضا پیچید همان صدایی که تن نحيف من را به لرزه وا می‌داشت او که می‌گفت:
_اینجا چه خبرِ است؟
چشمان خود را بستم و این را کابوس پنداشتم کابوسِ که فقط در عالم خواب ممکن بود.
آهسته چشمان خود را بسته و نگاهِ خود را دوختم به مقابل هرچه سر خود را بلندتر می‌نمودم بیشتر از قبل به‌ بیدار بود خود ایقان می‌نمودم.
آری!
خودش بود همان مردِ که شده بود کابوس سیاه من، با همان اسلحه‌ی که بر سر عاقد گرفته بود؛ آن‌جا دلم می‌خواست تا فریادِ سر داده و دیگر هیچ نگویم.
صدیق‌خان در یک حرکت ناگهاني از جا برخاسته گفت:
_دولت خان شما این‌جا چه کار دارید؟!
به صورت من نگاهِ انداخته و سپس دوباره نگاه‌اش را به صدیق‌خان دوخته گفت:
_این را که باید از شما پرسید شما در این خانه و در این اتاق آن‌هم در کنار این دختر وحشی (در این‌جا منظور از وحشی* یعنی عصیانگر) چه کار دارید!
صدیق‌خان عصبی گفت:
_درست صحبت کن!
با پوزخند گفت:
_اگر درست صحبت نکنم دوست داری چه کارِ را انجام دهی، نکند می‌خواهی همین‌جا مرا ازبین ببری؟
+ مجاهد درست صحبت کن!
صدیق‌خان بود که می‌گفت.
با همان قامت بلند و استوار خود دست‌اش را در مقابل شانه‌ای صدیق‌خان قرار داده گفت:
_مشخص است که هنوز بزرگ نشده‌ی تازه داماد!
صدیق‌خان با داد گفت:
_ساکت شو و هرچه سریع‌تر از این‌جا خارج شو!
بست‌ام چشمان خود را، دستان‌ام را در مقابل گوش‌هایم قرار دادم، حراس داشتم از اتفاقاتِ که در حال وقوع بود.
پدرم و همه‌گان آن‌جا حضور پیدا کرده بودند؛ اما دیگر نابِ برای منِ ناتوان باقي نمانده بود.
حتیَ دعاهایم دیگر کارساز نبود، گویا رب‌ام با من قهر نموده بود، همان ربِ که برایم نزدیك‌تر از شاهرگ‌ام بود و است.
صدایی بلند شد، صدایی که خوف و وحشت را در دل همه‌‌گان قرار داد و من هنوز هم چشمانم بسته بود.
دیرِ نگذشته بود که صدایی گریه‌های بلند شد و من با هراسان چشمان خود را باز نمودم از آن‌چه که در مقابل‌ام بود به وحشت افتادم.
لباسِ سفیدِ که آغشته به رنگ سرخ شده بود، گویا خواب من واقعا مبدل شده بود به واقعیت، فردِ که بی‌حال و درست درکنار پیرهن‌ام به زمین افتاد و من با آن‌حال فریادِ بلندِ سر دادم، صدیق‌خان درست در مقابل‌ام قرار داشت و آن‌هم بی‌حال!
در کنارش نشستم دستان‌ام به لرزه افتاده بود و قطرات اشک بی‌اختیار از گوشه‌ای صورت‌ من می‌ریخت.
دستانِ که حالا آغشته به خون بود و همان محفل عروسی من مبدل شد به ماتم‌سرا، با دوباره بلند شدن صدایی اسلحه فریاد همه‌گان بلند و همه‌گان در گوشه‌ای افتاده بودند، عده‌ای مرا شوم می‌خواندن؛ اما من آن‌قدر ناتوان بودم که دیگر نابِ برایم باقی نمانده بود.

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💥یه خانمی به مولانا فقهی زنگ زده بود ازش سوال ....

شوهرم اجازه نمیده من برم سر کار از لحاظ شرعی چطوره ؟؟؟؟؟



🎙مولانا فقهی 🌺حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‍  ..C᭄‌.

گلچین ده جمله زیبا👌

۱-قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید . . قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید . . .

۲-اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد . . .

۳- ایستادگی کن تا روشن بمانی . شمع های افتاده خاموش می شوند . . .

۴- دوست بدار کسی را که دوستت دارد . . حتی اگر غلام درگاهت باشد. . . دوست مدار کسی را که
دوستت ندارد . . . حتی اگر سلطان قلبت باشد . . .

۵- هیچ کدام از ما با “ای کاش” . . .  به جایی نرسیده‌ایم . . .

۶- “زمان” وفاداریه آدمها را ثابت میکند . . . نه “زبان” . . .

۷- همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوانیم بگوئیم . . . اما گفته ها را نمیتوانیم پس بگیریم . . .

۸- خودبینی ، دیدن خود نیست . . . خودبینی . ندیدن دیگران است . . .

۹- هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند . . .

۱۰- آدمـها را به انــدازه لــیاقــت آنها دوست بدار و به انــدازه ظــرفــیت آنها ابراز کــن.

‌‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
2024/10/04 23:22:31
Back to Top
HTML Embed Code: