Telegram Web Link
#ناخن

💕 کاشت ناخن و حکم وضو و غسل با ناخن مصنوعی💕

👈 این سوال شامل چند مطلب هست که هر کدام به صورت جداگانه پاسخ داده می شود :
1ـ مسأله کاشت ناخن:
📝طبق مذهب احناف، این مسأله از دو جنبه قابل بررسی است: 1- حکم کاشت ناخن از نظر شرعی؛ 2- حکم وضو و غسل با ناخن مصنوعی.
در مورد جنبه‎ی اول باید گفت: از آن جایی که ناخن جزء اعضای بدن یک انسان کامل و سالم است و نبود آن عیب و نقص محسوب می شود، لذا در صورت از بین رفتن و یا ناقص شدن آن بر اثر حوادث طبیعی، شرعاً شخص می تواند به منظور ازاله‎ی عیب از کاشت ناخن با روش‎های جدید پزشکی استفاده نماید و در این صورت این عمل مشکل شرعی ندارد. اما اگر کاشت ناخن به منظور رفع عیب و نقص نباشد، بلکه با وجود سالم بودن ناخن صرفاً با هدف بلند یا ضخیم ساختن ناخن و مدگرایی از کاشت ناخن مصنوعی استفاده کند، از لحاظ شرعی جایز نیست؛ چرا که این امر تحت ممنوعیّت آفرینش پروردگار داخل می گردد در قرآن مجید و حدیث پیامبر (صلی الله علیه و سلم) نسبت به آن منع و لعن وارد شده است.

🔹در رابطه با جنبه دوم این عمل باید گفت که اگر ساختار کاشت مصنوعی ناخن به گونه‎ای باشد که مانند ناخن طبیعی به عنوان جزئی از بدن قرار گرفته باشد و بدون تحمل شدن مشقت شدیده و یا عمل جراحی امکان جدا سازی آن از انگشت وجود نداشته باشد، در این صورت به منزله‎ی عضو اصلی قرار گرفته و گذراندن آب بر روی سطح اصلی ناخن مصنوعی در وضو و غسل کفایت می کند، ولی اگر به سادگی قابل انفکاک و جدا سازی باشد، دراین صورت هنگام وضو یا غسل باید برداشته شود تا آب به بر روی سطح اصلی عضو جریان پیدا کند و وضو و غسل شخص انجام گیرد.

دلایل و منابع:📚👇
1️⃣(وغسل جميع اللحية فرض) يعني عمليا (أيضا) على المذهب الصحيح المفتى به المرجوع إليه، وما عدا هذه الرواية مرجوع عنه كما في البدائع. ثم لا خلاف أن المسترسل لا يجب غسله ولا مسحه بل يسن، وأن الخفيفة التي ترى بشرتها يجب غسل ما تحتها كذا في النهر. وفي البرهان: يجب غسل بشرة لم يسترها الشعر كحاجب وشارب وعنفقة في المختار.
{الدر مع الرد، کتاب الطهارة 1/225 ـ ط: مکتبة الرشیدیة}

2️⃣(قال: لعن الله الواشمات و النامصات و التنمصات و المتفلجات للحسن المغیرات خلق الله).
{تکمله فتح الملهم، باب تحریم فعل الواصله 4/195 ـ ط: مکتبه دارالعلوم کراچی}

3️⃣ولو رمدت عينه فرمصت يجب إيصال الماء تحت الرمص أن بقي خارجا بتغميض العين وإلا فلا كذا في الزاهدي. {الهندیة، کتاب الطهارة 1/53 ـ ط: دارالفکر}

4️⃣الوشم حرام أيضاً: وهو أن تغرز إبرة أو نحوها في الجلد على ظهر الكف والمعصم أو الوجه أو الشفة وغير ذلك، حتى يسيل الدم، ثم يحشى محل الغرز بكحل ونحوه، فيخضر.
والنمص: وهو نتف الشعر من الوجه حرام أيضاً إلا إذا نبت في وجه المرأة شعر كثير كلحية وشارب، فيندب إزالتهما. {الفقه الاسلامی، الحظر و الاباحة، المبحث الرابع الوشم و النتف 4/268 ـ ط: دارالفکر}

5️⃣(قوله: بخلاف نحو عجين) أي كعلك وشمع وقشر سمك وخبز ممضوغ متلبد جوهرة، لكن في النهر: ولو في أظفاره طين أو عجين فالفتوى على أنه مغتفر قرويا كان أو مدنيا. اهـ. نعم ذكر الخلاف في شرح المنية في العجين واستظهر المنع؛ لأن فيه لزوجة وصلابة تمنع نفوذ الماء. {الدر مع الرد، کتاب الطهارة 1/222 ـ ط: مکتبة الرشیدیة}

6️⃣مصنوعی اعضاء کے احکام بھی اسی طرح ہوں گے جو مصنوعی دانتوں کے سلسلہ میں مذکور ہوۓ یعنی اگر اس کی بناوٹ اور وضع اس نوعیت کی ہو کہ جراحی بغیر اس کو علا حدہ کرنا ممکن نہ ہوتو ان کی حیثیت اصل عضو کی ہوگی۔ ‏غسل میں اس پرپانی پہنجانا واجب ہوگا۔ اسی طرح اگر اعضاء وضو میں ہوتو وضو میں بھی دھونا واجب ہوگا اور اگر ان کی نوعیت ایسی ہو کہ آسانی سے علاحدہ کۓ جاسکتے ہوں تو غسل کے وقت اور اگر اعضاء وضو میں کے وقت اس حصے کو بھی الگ کر کے جسم کے اصل حصے پرپانی پہنجانا ضروری ہوگا۔ اس کی نظیر چھٹی انگلی ہے اس کو بھی اعضاء وضو میں مانا گیا ہے۔
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9 [جدید فقہی مسائل، عبادات 1/60 – ط: زمزم
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیست و پنجم

تن‌ام به لرزه افتاد و اما آن‌قدر خسته بودم که ندانستم چگونه به عالم خواب پناه بردم و فقط سکوت حکم فرما شد، همان سکوت و همان خواب عمیقِ که بند بندِ وجودم فریادش می‌زد.
من نیاز داشتم به تنهايي و کاش تنهايي "پرنده‌ای" بود که گاهی هم به کوچ فکر می‌نمود.
××××
آسمان نیل گون و صدایی شادی و شادمانی دختران جوان در کنارش هم که دائره‌های در دست داشته‌ای آن‌ها این محفل را زیبا نموده بود.
هم‌همه ای ایجاد شده بود و هر یک در کنار و گوشه‌ای ایستاده و نشسته بودند، همان دیگدان‌های بزرگِ که آشپز قریه در حال پختن غذا بود.
اطفالِ که این سؤ و آن سؤ در حال گشت و گذار بودند، من خیره به پاهاي خویش بودم رنگ سرخ حنا چه خیره کننده بود تا حالا هم‌چنین رنگِ را نگاه نکرده بودم، همان رنگِ که کاملاً سرخ بود و سرخ!
پیراهنِ سبز رنگِ را برتن داشتم و هنوز هم در حیرت بودم یعنی‌ واقعاً قرار بود من عروس شوم؟!
نادیه هم در گوشه‌ای نشسته بود‌، فقط در سکوت و با لب‌خند نظاره‌گر من بود.
چندِ گذشت و صدایی فریادهای بلند شد صدایی پسر بچه‌ای به گوش‌ام می‌رسید ‌که با داد می‌گفت:
_داماد اين‌جاست، داماد اين‌جاست!
دختران جوان می‌خندیدن و هم‌همه‌ای آغاز شد.
صدیق‌خان وارد عمارت شد و من با دیدن صورت او از همان گوشه‌ای پنجره مسبب شد تا لب‌خندِ جاخوش کند در لبان‌ام این نخستین بارِ بود که با دیدن صورت او این چنین می‌خندیدم.
با گرفتن نیشگونِ از سوئ نادیه از پنجره فاصله گرفتم او که با شيطنت بسویم نگاه می‌نمود و با دیدن چشمان متعجب من گفت:
_اندکِ چشمانت را درویش کن خواهرم!
لب‌خند خجالت آمیزی زده و نگاه‌ام را از آ‌ن‌جا گرفتم.
_حالا قرار است خواهر من نیز عروس شود.
نادیه بود که می‌گفت!
دستمالِ در کنار دست‌ام بود و آن‌ را بسویش پرتاب کرده گفتم:
_نادیه ساکت شو!
نادیه خندیده گفت:
_حالا مگر این حقیقت نیست پس چیست؟ تازه نگاه کن! (همان‌گونه که دست‌اش را نوازش‌وار بالای شکم خود گذشته بود ادامه داد) خواهرزاده‌ات هم که خیلی خوشحال است.
می‌خواست دوباره حرفِ به زبان بی‌آورد که مادرشوهرم به اتاق مان سر زد و او سکوت اختیار نمود، شال سبز رنگِ را بر سرم گذاشته همان‌گونه که تعریف و تمجیدهایش ادامه داشت مرا از اتاق خارج نمود.
از خانه خارج شده و من را بسوئ باغچه‌‌ای بزرگ عمارت که همراه با گل‌های ساده‌ای مزین شده بود برد.
صدیق‌خان نیز آن‌جا بود، مردِ شروع نمود برای دعا خوانی او که قرار بود خطبه‌ای نکاحِ مان را بخواند.
هنوز درست آغاز نکرده بود که صدایی داد گونه‌ای همان پسرک کوچک در همه‌جا پیچید او که فریاد می‌زد:
_ فرار کنید... فرار کنید مجاهدین این‌جاست!
همه از جا برخاستند و صدایی فریادها بلند شد همراه با صدایی شلیک اسلحه...
دیگر دانستم چه اتفاق افتاد، خودم را میان سیاه چالِ حس می‌نمودم، صدایی شلیک‌های پی‌در‌پی اسلحه و فریاد‌های همان مردمِ که سعی داشتند فرار نمایند.
صورت برزخی همان مرد که با خون یکی شده بود در مقابل من قرار گرفت؛ او که سعی داشت مرا با خود ببرد، من با صدایی که اصلاً از گلو خارج نمی‌شد فقط سعی داشتم تا خود را از دست او رهایی یابم مگر ممکن بود؟
مگر می‌شد؟
فقط فریادهای صدیق‌خان به گوش‌ام می‌رسید که "ثریا" و "ثریا" صدا می‌زد.
فریادِ بلندِ سر دادم و ندانستم آخر عاقبت‌ام به کجا کشانیده خواهد شد این سرنوشت تار من!
گویا قرار نبود من سفیدبخت شوم.
خدا جانم!
من که هیچ شباهتِ با یوسف ندارم؛ فقط معجزه کن برای من...
معجزه‌هایت برای من همه است!

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from خانواده
‏برای پیوستن به گروه واتساپ من، این پیوند را دنبال کنید: https://chat.whatsapp.com/JQ4VoWAdlBNAGXxkjQ3o4n
Forwarded from خانواده
‏برای پیوستن به گروه واتساپ من، این پیوند را دنبال کنید: https://chat.whatsapp.com/I1TRO4XHVb9B0JEbc1SV2M
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (69)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸ریحانة الرسول

فاطمه(رضی‌الله‌عنها) بر عفت کامل، عزت نفس و علاقه به خیر و اخلاق نیکو پرورش یافت، الگویش در تمامی مراحل حیات پدر بزرگوارش بود.
معمولاً آخرين فرزند بيشتر مورد لطف قرار می‌گيرد و از محبت به خصوصی برخوردار است؛ از اين‌رو فاطمه(رضی‌الله‌عنها) ريحانۀ رسول كريمﷺ قرار می‌گيرد.
اما مهر و محبت پدر و مادر مانع از تربيت صحيح اين عزيز گرامی و آماده ساختن او برای تحمل مسئوليت‌های آينده نگرديد، در روايات آمده كه فاطمه(رضی‌الله عنها) به تنهایی كارهای خانه خويش را انجام می‌داد و در بيشتر اوقات كسی نبود كه با او همكاری كند.

🔸گفتگوی فاطمه با مادرش (رضی‌الله‌عنهما)

روایت شده زمانی‌که رقیه(رضی‌الله‌عنها) ازدواج کرد، فاطمه(رضی‌الله‌عنها) گریه می‌کرد، وقتی مادرش از او پرسید: چرا گریه می‌کنی ای فاطمه؟
پاسخ داد: کسی را کنار نگذار که کنار گذاشتن او مرا از تو و پدرم دور سازد، چون من طاقت دوری شما دو تا را ندارم.
مادر در کمال مهربانی و دلسوزی، لبخندی زد و گفت: تو هرگز از ما جدا نخواهی شد مگر زمانی‌که خودت بخواهی.

عشق و دوستی نسبت به پدر و مادر سراسر قلبش را فراگرفت و شاید کمی سن‌وسال فاطمه(رضی‌الله‌عنها) برای او این موقعیت را فراهم کرده بود که پیامبرﷺ او را با خودش به گوشه و کنار مکه ببرد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منابع:
-دختران پیامبرﷺ. مولف: محمد علی قطب.
-بانوان پیرامون رسول‌ اللهﷺ. مولفین: محمود مهدی استامبولی، مصطفی ابوالنصرالشبلی.


جسارت داشته باش و زندگی کن
اما جوری که خودت دوست داری
نه جوری که دیگران از تو انتظار دارند !
مهم نیست که تا مقصدت می رسی یا نه
و مهم نیست که تمامِ آرزوهایت محقق می شوند یا نه
مهم این است که حالِ دلت خوب باشد!
پس تا میتوانی شاد باش و از لحظه لحظه ی زندگی ات لذت ببر
و خودت باش
خودت حاکم و معیار و قاضیِ کارهای خودت خودت همه کاره ی دنیای خودت
و انگیزه ی آرزوهای خودت
تو نیاز به تاییدِ هیچکس نداری!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟رنج نباید تو را غمگین کند.
این همان‌ جایی است که اغلب مردم اشتباه می‌کنند. رنج قرار است تو را هوشیارتر کند، به اینکه زندگی‌ات نیاز به تغییر دارد.
انسان‌ها زمانی هوشیارتر می‌شوند که زخمی شوند. رنج نباید غصه‌هایت را بیشتر کند. رنجت را تحمل نکن، رنجت را درک کن!
این فرصتی است برای بیداری.
وقتی آگاه شوی، رنج‌هایت تمام می‌شوند …حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌼🌸
🌼🌺🍃
🍃
🌸
📜کافکا و نامه های عروسک

💢فرانتس کافکا که هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، در ۴۰ سالگی در حال قدم زدن در پارکی در برلین با دختر کوچکی که در حال گریه کردن بود برخورد کرد زیرا عروسک مورد علاقه خود را از دست داده بود دختر کوچولو و کافکا به دنبال عروسک گشتند ولی بی نتیجه بود.

💢کافکا به او پیشنهاد داد که روز بعد دوباره همانجا ملاقات کنند و با هم به دنبال عروسک بگردند

💢روز بعد، کافکا که هنوز عروسک را پیدا نکرده بود، نامه‌ای را به دختر کوچک داد که توسط عروسک نوشته شده بود: «لطفا گریه نکن، من برای دیدن دنیا به سفری رفته‌ام»

💢درباره‌ سفر و ماجراهایم برایت می‌نویسم. بدین ترتیب داستانی آغاز شد که تا پایان عمر کافکا ادامه یافت. کافکا در طول ملاقات‌هایشان، نامه‌های عروسک را که با دقت نوشته شده بود، همراه با ماجراها و مکالمه‌هایی می‌خواند که دختر کوچک آن‌ها را شایان ستایش می‌دانست.

💢در نهایت کافکا عروسک را به او بازگرداند (یکی خرید) که گویی به برلین بازگشته بود.
دخترک گفت: «اصلا شبیه عروسک من نیست» سپس کافکا نامه دیگری به او داد که عروسک در آن نوشته بود: «سفرهای من، مرا تغییر داده» دختر بچه عروسک جدید را در آغوش گرفت و خوشحال شد
سال بعد کافکا درگذشت

💢‏سال‌ها بعد، دختر کوچکی که اکنون بالغ شده بود، پیامی را در داخل عروسک پیدا کرد در نامه کوتاهی که کافکا آن را امضا کرده بود، نوشته بود: «هر چیزی که دوست داری احتمالاً از دست می‌رود، اما در نهایت عشق به گونه‌ای دیگر باز خواهدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷🔹🔹🔹🔹
📚داستان‌های پندآموز
امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی

در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می‌کشید، هرکس به نزد او می‌آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می‌داد!عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که‌ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت!رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.

گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!!
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_پنجاه و دوم


برای شان هر چی خواستند خریدم هنوز صنف یازده مکتب نشده بودند که کورس انگلیسی و کامپیوتر را تمام کردند مجتبی اول نمره ای صنف از مکتب فارغ شد فرزانه هم تا حالا نفر اول صنف بود و مصطفی دوم نمره ای صنف خود است من ده سال قبل با خودم وعده کردم که هم برای اولادهایم پدر باشم هم مادر و همینطور هم شد با کار کردن در آرایشگاهم توانستم خانه ای که قبلاً خریده بودم را بفروشم و در بهترین منطقه ای کابل اپارتمان پنج اطاقه بگیرم همین که مصطفی پنج سال قبل گفت پدر صنفی ام موتر دارد ما نداریم من هم حرفی پسرم را در زمین نگذاشتم موتر خریدم خدا را شکر بخاطر درآمد آرایشگاهم توانستم هر آنچه لازم بود را بخرم و حالا هم برای پسر بزرگم که نوزده سالش است موتر خریدم درست است که مودل موتر خیلی بالا نیست ولی برای مادری مجردی که در افغانستان زندگی میکند این خیلی کاری بزرگی است به سوی نصرت دیدم و پرسیدم به نظرت خوش اش خواهد آمد؟ نصرت جواب داد چرا خوشش نیاید مطمین هستم مجتبی خیلی خوشحال میشود اشک از گوشه ای چشمم پایین ریخت نصرت سرم را در آغوش گرفت و گفت گریه نکن خواهر مهربانم تو یک الگو برای همه زنان درد دیده ای افغان هستی به سویش دیدم و گفتم اگر هر دختر افغان به مثل آغا جان و مادر جانم پدر و مادر و به مثل تو و خلیل برادر داشته باشند مطمین باش خیلی به جاهای بالا میرسند نصرت گفت ولی مهم اراده ای خودت است اگر تو اراده نمیداشتی مطمین باش هر قدر هم ما حمایت ات میکردیم به جای نمیرسید خوب از این حرفها میگذریم من موترم را نیاورده ام پس من با این موتر به خانه میایم تو هم با موتر خودت گفتم درست است نصرت جان ولی من باید اول به شیرینی سرای بروم و کیکی که برای تولد مجتبی فرمایش داده ام را بگیرم بعد هم فرزانه و مصطفی را از مکتب میگیرم و به خانه میایم نصرت گفت پس من هم یک سر به شرکت میزنم و بعد به خانه ای تان میایم گفتم درست است نصرت جان فعلاً خداحافظ از موتر فروشی بیرون شدم سوار موتر شده و به سوی شیرینی سرای رفتم بعد از گرفتن کیک فرزانه و مصطفی را هم از مکتب های شان گرفتم بعد از خریدن مواد لازم به خانه رفتیم فرزانه و مصطفی مصروف دیزاین اطاق شدند من هم به آشپزخانه رفتم و مصروف آشپزی شدم در ظرف دو ساعت همه ای خانه را چراغان و پر از پوقانه کردند....

فرزانه تحفه های شان که برای مجتبی گرفته بودند روی میز گذاشتند و به آشپزخانه آمدند و با من گرم آشپزی شدند نصرت با شبانه و دختر شان سایمه آمدند و پشت سر شان خلیل با فاطمه و دو پسر شان آمدند کار من هم تمام شد
و با همه نشستم.....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_پنجاه و سوم

  همه آماده بودیم تا مجتبی بیاید ساعت شش شام بود که دروازه زده شد مصطفی به همه گفت برق ها‌ را خاموش میکنم و دروازه را باز میکنم همین که مجتبی داخل آمد شمع را روشن میکنیم و متعجب اش میسازیم همه گفتیم درست است مصطفی برق ها را خاموش کرد و دروازه را باز کرد مجتبی پرسید برق نداریم؟ که شمع روشن شد و چشمش به کیک اش خورد داخل خانه شد و گفت پس فراموش نکردید مصطفی برق ها را روشن کرد و محکم مجتبی را بغل کرد همه با هم سال روز تولدش را تبریکی میدادیم نوبت من رسید مجتبی مرا به آغوش گرفت و گفت قربان مادر زیبایم شوم تشکر بخاطر همه چیز بعد دست هایم را بوسید کیک قطع شد و همه به نوبه تحفه های خود را به مجتبی دادند من آخرین نفر بودم گفتم حاضر هستی تحفه ات را ببینی؟ مجتبی لبخندی زد و گفت مادر جان تو خودت برایم زیباترین هدیه هستی من جز تو هیچ هدیه ای نمیخواهم نصرت گفت پسرم یکبار تحفه ات را ببین من گفتم مامایت راست میگوید هدیه من تا حال نرسیده برای همین باید خود ما تا پایین برویم همه به پایین اپارتمان رفتیم نصرت روی موتر را با گلی زیبای تزیین داده بود به مجتبی گفتم این تحفه بیست ساله گیت پسرم مجتبی ناباور به من دید و پرسید جدی هستی مادر جان؟ لبخندی زدم و جواب داد بلی نصرت کلید موتر را به دستش داد و گفت یکبار امتحان کن که مطمین شوی مجتبی از خوشی چیغی زد و گفت خدایا شکرت بعد به من دید و چشمانش پر از اشک شد با دیدن او از چشمانی من هم اشک جاری شد نزدیکم آمد و گفت دوستت دارم مادر مهربانم.
روزها میگذشت زندگی من هم روال عادی اش را داشت فرزانه از مکتب فارغ شد و کانکور امتحان داد در رشته ای اقتصاد کامیاب شد و شروع به رفتن پوهنتون کرد مجتبی هم روزهای آخر پوهنتون اش بود یکروز خواستم به بازار بروم که مجتبی گفت مادر جان بیا امروز من ترا به بازار میبرم گفتم پسرم از درس و کار میمانی مجتبی گفت فدای سرت یک روز پوهنتون نروم قیامت نمی شود میخواهم امروز با مادرم خرید بروم گفتم درست است جان مادر خود سوار موتر مجتبی شدیم و به سوی بازار رفتیم نمیدانم چرا همین که داخل بازار شدم دلم میلرزید کوشش کردم بی تفاوت عمل کنم داخل چند دکانی شدیم ولی چیزی به سلیقه ای خودم پیدا نکردم تا دکان چادر فروشی توجه ام را جلب کرد با مجتبی به سوی دکان رفتیم داخل دکان شدم و گفتم ببین مجتبی چقدر چادر هایش زیبا است برای خانم های مامایت هم بخریم مجتبی گفت به هر کی دوست داری بخر ملکه ای من چادری نظرم را جلب کرد آنرا از جایش گرفتم

به سوی دکاندار دیدم و پرسیدم قیمت این چادر چند است با دیدن دکاندار ساکت شدم بعد از ده سال او را دوباره میدیدم......

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صابره 

خورشید بارها با لبخند نورانیش از مشرق سربلند کرده و هنگام غروب با غم و اندوه به خاموشی گراییده است . قرص ماه سفر سی روزه خود را هزاران بار طی کرده است . 

ستاره ها صدها هزار بار در تاریکی درخشیده اند و در روشنی صبح از نظر غائب شدند . بهار و پاییز چندین مرتبه رنگ خود را به رخ باغ این آدم کشیدند . دنیای جدید انسان اخراج شده از جنت ، رزم گاهی بود که همیشه عناصر مختلفی از خلقت در آن بر سر پیکار بودند . 


انقلاب های های مختلفی رخ داد . تمدن و فرهنگ چندین بار پهلو عوض کردند . هزارها قوم و ملت از قعر ذلت و خواری به پاخاستند ومانند رعد و برق بر تمام دنیا چیره گشتند ولی در قانون فطرت ، کمال و زوال طوری با هم ربط داده شده اند که هیچ یک را بقا نیست . 

ملت هایی که در سایه شمشیر طبل جنگ را بصدا در آورده و برخاستند ، بالاخره در میان نواهای جنگ و رباب مدهوش شدند و به خواب غفلت فرو رفتند . از این آسمان آبی رنگ بپرسید . آسمانی که در سینه ی وسیع و پهناورش ملت ها را دیده ، آسمانی که پادشاهان بزرگ و جابر را محروم از تاج و تخت و در لباس گدایی و گدایان را با تاج پادشاهی دیده است .  


ممکن است آسمان  از تکرار این داستان ها بی نیاز شده باشد اما یقینا داستان ترقی و تنزل صحرا نشینان عرب که از تمام داستان های کره ی خاکی متفاوت است را هنوز بیاد دارد .  اگرچه هر قسمتی از این داستان شنیدنی است لیکن در حال حاضر گفتگوی ما درمورد زمانی است که کوه و صحرا ، مشرق و مغرب در کف اقبال مسلمانان بود و ایران و رم در مقابل شمشیر بران آنها عاجز شده بودند . این زمانی بود که سرزمین ترکستان ، اندلس و هندوستان مسلمانان را به زورآزمایی دعوت می نمودند .  


در فاصله ی چند کیلومتری بصره در وسط نخلستانی سرسبز و شاداب روستایی کوچک قرار داشت ، در صحن منزلی ساده و بی پیرایه صابره زنی میان سال مشغول نماز عصر بود ، در طرفی دیگر سه کودک مشغول بازی بودند دو پسر و یک دختر . پسرها شمشیرهای چوبی در دست گرفته بودند و دختر بچه با دقت حرکات آنها را زیر نظر داشت . 

پسر بزرگتر شمشیر را در دست چرخانید و به پسر کوچکتر گفت : ببین نعیم ! شمشیرم .  
پسر کوچکتر هم شمشیر خود را چرخانید و گفت :  
من هم شمشیر دارم بیا با هم بجنگیم .  
پسر بزرگتر گفت : تو گریه می کنی ! 

پسرکوچکتر جواب داد : نه ، تو گریه می کنی .  
پسر بزرگتر با جدیت گفت : پس بیا ببینم ! 

بچه های معصوم شروع به نبرد و کارزار نمودند و دختر بچه با پریشانی او را نگاه میکرد.  اسم او عذرا بود .اسم پسر کوچک نعیم و اسم بزرگ تر عبدالله بود .عبدالله سه سال از نعیم بزرگ تر بود و در حال نبرد با نعیم تبسمی بر لب هایش می رقصید .

اما از چهره ی مصمم نعیم چنین به نظر می رسید که که او حقیقتاً در میدان کارزار ایستاده است. نعیم حمله می کرد و عبدالله با متانت و خونسردی دفاع می کرد. ناگهان شمشیر نعیم به بازوی عبدالله خورد، او ناراحت شد و حمله کرد، این دفعه دست نعیم آسیب دید و شمشیر از دستش افتاد.  .»ببین! قول دادی گریه نکنی«عبدالله گفت: ناگهان سنگی از زمین برداشت و به پیشانی عبدالله  »گریه نمی کنم، تو گریه می کنی.«نعیم با عصبانیت جواب داد:

زد و شمشیر خود را از زمین برداشت و به طرف اتاق فرار کرد. عبدالله در حالی که پیشانی اش را می مالید به طرفش دوید. نعیم خود را به صابره رسانید و در بغلش پنهان شد.  .» مادر، داداش دعوام میکنه «نعیم گفت: عبدالله از ناراحتی لب هایش را گاز می گرفت ولی در جلوی مادر ساکت ماند.  »عبدالله چه شده؟«مادر پرسید:  .»مادر! نعیم منو با سنگ زد«او گفت:  »چرا دعواتون شد پسرم؟«صابره در حالی که دست بر سر نعیم می کشید پرسید:  .» 

ما با شمشیر می جنگیدیم. او دست منو زخمی کرد منم انتقام گرفتم « »شمشیر؟ شمشیر از کجا ؟« .»ببین مادرً این چوبیه اما من شمشیر آهنی میخوام«نعیم در حالی که شمشیر خود را نشان می داد گفت: 

 
میخوام برم جهاد. شادمانی شنیدن لفظ جهاد از پسری کم سن و سال را فقط، مادرانی درک می کنند که در وقت گفتن لالایی گفتن بچه، این نغمه را می خواندند: ای ربّ کعبه! این جگر گوشه من مجاهد بشه و درخت کاشته شده به دست پیامبر صلی الله علیه و سلّم را با خون « .»خودش آبیاری کنه صابره لفظ جهاد و شمشیر را از از زبان نعیم شنید و  در صورتش برق شادمانی درخشید و در رگ های وجودش طوفان مسرت به پا شد .


از خوشحالی چشم هایش را بست و گذشته و حال را فراموش کرد و در عالم تصور بچه هایش را در میدان جنگ با لباس مجاهدین و اسب های زیبا می دید .او می دید که جگر گوشه هایش صف های دشمن را در هم می شکنند و اسب ها و فیل های دشمن تاب مبارزه با آن ها را نیاورده و در حال گریزند و پسران نوجوانش در تعقیب آنها اسب های خود را در دریا های طوفانی می رانند. آن ها در محاصره دشمن چندین مرتبه به زمین می افتند و بلند می شوند و با
لاخره از شدت زخم ها بی حال شده و کلمه شهادت را می خوانند و برای همیشه ساکت می شوند. انّا لله

و «او می دید که حوران بهشتی جام های شراب طهور در دست گرفته برای استقبال از آنان ایستاده اند. صابره  :گفت و سر به سجده فرو آورد و دعا کرد »انّا الیه راجعون ای مالک آسمان و زمین! زمانی که مادر شهیدان در درگاهت ظاهر شوند من از کسی عقب نمانم. بچه هایم را قدرت « .»عطا کن تا راه گذشتگان خود را ادامه دهند صابره بعد از دعا بلند شد و جگر گوشه هایش را در آغوش گرفت. 

در زندگی انسان هزار ها واقعه رخ می دهد که از محدوده ی عقل خارج و به وسعت بی پایان مملکت قلب تعلق می گیرد. اگر هر حادثه را با عقل بسنجیم بعضی اوقات سخنان معمولی هم مانند طلسم جلوه می نمایند. ما احساسات دیگران را با احساسات خود می سنجیم و به همین خاطر کارهایی که از فهم ما بالاتر است برای ما معما می نماید. آرزو های یک مادر شیرزن در قرون اول برای مادران امروزی فوق العاده عجیب جلوه می نماید. دیدن جگر گوشه هایش در خاک و خون و آتش جنگ برایشان بی نهایت وحشتناک است. 

علم و عقل جوان های پرورده در کلوپ های تفریحی و سینما و کوچه و بازار چطور می تواند راز دل مجاهدینی را 

 
درک کند که از قله های سر به فلک کشیده و عمق دریا های پر خطر باکی ندارند. داستان های جوان مردانی که در مقابل تیر ها و نیزه های دشمن استقامت می نمودند برای انسان های نازک مزاج که جنبش تار های سه تار و صدای موسیقی بدن آن ها را می لرزاند چقدر حیرت انگیز است. گنجشک که در اطراف لانه خود پر می زند چطور می تواند پرواز عقاب را در اعماق آسمان پهناور درک کند.


صابره روز های کودکی و جوانی خود را در راه های ناهموار زندگی گذرانیده بود. در رگ هایش خون شهسوارانی در گردش بود که در جنگ های اولیه ی اسلام و کفر لیاقت و استعداد شمشیر خود را نشان داده بودند. پدر بزرگش با فتح و پیروزی در جنگ پرموک غازی شد و به خانه برگشت و بعد از آن در قادسیه شهید شد.

صابره از کودکی با الفاظی چون غازی و شهید آشنا بود باید گفت زمانی که او حرف زدن یاد بود. بعد از پرورش  »پدر شهید«بود و بعد از چند روزی »پدر غازی«می گرفت اولین لفظی که مادرش به او آموخت یافتن دز چنین جوّی تمام توقعات یک زن وظیفه شناس را می توان از او داشت. او در کودکی به افسانه های زنان عرب گوش میداد - در بیست سالگی با عبدالرحمن ازدواج کرد. شوهر جوان او تمام صفات یک مجاهد واقعی را دارا بود و محبت زن باوفا او را در خانه محبوس نکرد و همیشه برای جهاد آماده بود.

آخرین باری که عبدالرحمت برای جهاد آماده میشد عبدالله را بغل نمود و نعیم را از دست صابره گرفت و بوسید. بر صورتش آثار غم هویدا شد ولی فوراً لبخند زد. صابره وقتی رفیق زندگی خود را عازم میدان جنگ دید برای لحظه ای طوفان اندوه در دلش به پا شد اما به قطرات اشک که در چشمانش حلقه زده بود اجازه باریدن نداد. عبدالرحمن گفت:  .»صابره! به من قول بده که اگه من از جنگ بر نگشتم پسرام شمشیرمو زنگ آلود نمی کنن« .»شما مطمئن باشین. فرزندان من از کسی عقب نمی مونن «صابره جوا بداد: عبدالرحمن خداحافظ گفت و پا در رکاب اسب گذاشت. 


بعد از مرخص شدنش صابره سر به سجده گذاشت و دعا کرد:  .»ای مالک آسمان و زمین! او را ثابت قدم بدار« زمانی که زن و شوهر از لحاظ صورت و سیرت برای یکدیگر باشند محبت نیز به حد کمال می رسد. یقیناً رابطه صابره و عبدالرحمن رابطه جسم و روح بود و در وقت خداحافظی چشم پوشیدن از چنین محبتی فوق العاده عجیب است. پس کدام مقصد بزرگ بود که مردم آن زمان تمام خواهش ها و آرزو های خود را فدای او می کردند؟ کدام مقصد بود که سیصد و سیزده نفر را مقابل هزار انسان قرار داد؟ چه شوقی به مجاهدین قدرت داخل شدن در دریا ها عبور کردن 

 
از صحرا های گرم و داغ و زیر پا نهادن کوه های سر به فلک کشیده را می داد؟ جواب این سوالات را فقط یک مجاهد می تواند بدهد. هفت ماه از رفتن عبدالرحمن می گذشت. چهار نفر دیگر نیز از این روستا با او رفته بودند. یک روز یکی از همراهان عبدالرحمن برگشت و همین که از شتر پیاده شد راه خانه صابره را گرفت. با آمدش تعدادی از مردم دورش جمع شدند، شخصی در مورد عبدالرحمن پرسید، اما شخص تازه وارد جوابی نداد و ساکت و خاموش وارد خانه صابره شد، صابره داشت برای نماز وضو می ساخت، با دیدن او از جا بلند شد، تازه وارد جلوتر رفت و در فاصله چند قدمی ایستاد. 


صابره بر قلب  پر تپش خود مسلّط شد و پرسید :  »  عبدالرحمن نیومد؟ « »  او شهید شد « :با وجود کوشش بسیار چند قطره اشک از چشمان صابره سرازیر شد. تازه وارد گفت»  شهید! «   در آخرین لحظه های زندگی در حالی که تمام بدنش زخمی بود این نامه را با خون خودش نوشت و به من داد « .   صابره آخرین نامه ی شوهرش را باز کرد و خواند:   صابره! آرزوی من برآورده شد، حالا من آخرین نفس های زندگیم را کامل می کنم و نغ
عذرا 
سه سال از شهادت عبدالرحمن می گذشت. روزی صابره در حیاط منزلش زیر درخت خرما مشغول درس دادن به عبدالله بود. نعیم اسب چوبی درست کرده و با شمشیر چوبی او را به این طرف و آن طرف می راند. که ناگهان کوبه درب به صدا در آمد. عبدالله فوراً بلند شد و در را باز کرد و دایی جان! دایی جان گفته با او هم آغوش شد . صابره از  ».سعید« داخل حیاط صدا زد: کیه  سعید در حالی که دختری خردسالی انگشتش را گرفته بود وارد منزل شد صابره بلند شد و به برادر کوچکش خوش آمد گفت و دختر کوچک را نوازش کرد و پرسید:  » این عذرا که نیست؟ شکل و شمایلش درست مثل یاسمنه« بله خواهر این عذرا است، می خوام او را نزد شما بذارم به من امر شده به فارس برم ، در اونجا خوارج طغیانگری « کرده اند، من هر چه زودتر می خوام به اونجا برسم،

اول فکر کردم که عذرا رو با شخص دیگری نزد شما بفرستم اما  ».بعداً بهتر دیدم که خودم بیام و اینجا خبری بگیرم کی می خوایید از اینجا حرکت کنید؟ « صابره پرسید: »  اگه امروز حرکت کنم خیلی بهتره ، لشکر ما امروز در بصره آماده می شه و فردا صبح بطرف فارس حرکت می « .»کنیم عبدالله نزدیک مادرش ایستاده به حرفهایشان گوش می داد، نعیم هم بازی را کنار گذاشته در کنار عبدالله ایستاد، سعید نعیم را در آغوش گرفت و نوازش کرد و با خواهرش مشغول صحبت شد. نعیم دو مرتبه شروع به بازی کرد امّا بعد از لحظه ای چیزی به فکرش رسید و کنار عبدالله ایستاد و با دقّت بطرف عذرا نگریست، می خواست چیزی بگوید 

اما از خجالت ساکت ماند امّا بعد از مدّتی از عذرا پرسید:  » تو هم اسب می خوای ؟« عذرا با خجالت پشت سر سعید پنهان شد.  سعید در حالی که دست بر سرش می کشید گفت:   برو فرزندم ! با برادرت بازی کن« » 

عذرا با خجالت جلو رفت و شمشیر چوبی را از دست نعیم گرفت. هر دو در طرف دیگر حیاط بر اسبهای چوبی خود سوار شدند و شروع به صحبت کردند.  عبدالله از کارهای نعیم ناراحت بود و با خشم بطرفش نگاه می کرد اما نعیم چنان با دوست جدیدش مأنوس شده بود که وقتی عبدالله به او نگاه می کرد او صورتش را بر می گرداند و وقتی عبدالله ادای او را در آورد به سرعت گفت:  !» ببین مادر! عبدالله ادای منو در میاره« مادر گفت:  !» عبدالله بذار بازی کنه «


*** 

داستان زندگی عذرا از روزگار صابره متفاوت نبود ، او از کسانی بود که قبل از سن شعور از سایه ی پر عاطفه ی پدر و مادر محروم می شوند.  

پدر عذرا ظهیر یکی از بزرگان و سرمایه داران فسطاط بود. در بیست سالگی با یاسمین دختری زیبا و ایرانی تبار ازدواج کرد. شب اول نازو محبّت یاسمین بود او در کنار شوهر محبوبش دنیای جدیدی پر از شوق و ترانه را آباد می کرد. چند شمع در اتاق روشن بود، در چشمان ظهیر و یاسمین خماری بود که از خمار خواب خیلی متفاوت بود. 

ظهیر می پرسید:   یاسمین! راست بگو تو خوشحالی« !»  نو عروس با مسرتی بی پایان بجای جواب دادن چشمان نیم باز را بالا و پایین برد... ظهیر دوباره سوال کرد ، یاسمین بطرف شوهر نگاهی کرد و با تبسمی دلفریب که غرق در اعماق حیا و مسرت بود دست بر دهان شوهر گذاشت، این 

جواب ساده چقدر معنی دار بود. زمانی که فرشته ها نیز ترانه شادی می خواندند و قلب پر تپش یاسمین جواب ضربان قلب ظهیر را می داد الفاظ حقیقتی نداشتند. ظهیر سوال خود را تکرار کرد.  یاسمین جواب داد:  ». از دل خودت بپرس« ظهیر گفت:  در دل من که امروز طوفانی از شادی و خوشحالی بپا شده، احساس می کنم که امروز هر ذره ی کائنات لبریز از نغمه « ».های شادی است، کاش! این نغمه ها برای همیشه باقی بمونن  
بی اختیار یاسمین این لفظ را گفت و چشمان بزرگ و سیاهش که تا لحظه ای قبل گهواره ی مسرت بود با  »کاش!« تصور آینده پر اشک شد، ظهیر در چشمان همسر محبوبش اشک دید و دست پاچه شد:  » یاسمین،یاسمین، تو گریه می کنی ؟ چرا؟ 

« یاسمین در حالی که می کوشید لبخند بزند جواب داد، لبخند آغشته با اشکها زیبایی او را چند برابر می کرد » نه،« .   نه تو حقیقتاً گریه می کنی، یاسمین، چه فکری به سرت اومد؟من تحمّل دیدن اشک در چشمان ترا ندارم « ».  یاسمین گفت:  .» چیزی به خاطرم اومد « ظهیر پرسید: » چه چیزی؟«   یاسمین در حالی که صورتش را شگفته می کرد جواب داد:  .» چیزی خاصی نبود ، حلیمه بیادم اومد. بیچاره هنوز یک سال از ازدواجش نگذشته بود که شوهرش فوت کرد « ظهیر گفت:  من از این مرگها خیلی می ترسم، بیچاره بر بستر بیماری جان سپرد، مرگ یک مجاهد چقدر زیباست اما حیف شد « که او از این سعادت محروم موند. تقصیر خودش هم که نبود. از کودکی مبتلا به انواع مختلف بیماری ها بود. چند روز قبل از مرگش برای عیادت نزدش رفتم، حالتی عجیب داشت ، منو نزد خودش نشوند و دستمو فشرد و گفت:  


تو خیلی خوش شانسی ، بازوهات مانند آهن محکمند، تو سوار بر اسب شده در میدان جنگ با شهامت و شجاعت در « مقابل تیرها و نیزه های دشمن می ایستی ، اما من این
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ذکر هفته

اعوذ بکلمات الله التامات من شر ما خلق

🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیست و ششم

#ماه‌نور...

+ماه‌نور، ماه‌نور... کجایی دختر؟
دفترچه را کنار گذاشته با آن‌حال بسوئ پنجره‌ای اتاق قدم‌ گذاشتم، با دیدن شخص مقابل‌ام ابروی بالا انداخته کنجکاو گفتم:
_بیبینم این‌جا چه کار داری؟
لب‌خندِ سر داده گفت:
_ برای دیدن شما آمده‌ام خانم خانما...!
عصبی گفتم:
_مگر من برایت گفتم این‌جا بیا من حرفِ با شما ندارم!
ناراحت بسویم نگاه کرده گفت:
_به الله سوگند که آن روز منظورِ بدِ نداشتم.
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخته گفتم:
_حالا هرچه دوباره نزد خاله لیلما برو من دیگر حرفِ ندارم...
+ به الله سوگند که منظور بدِ نداشتم!
اگر همان‌جا بود نشسته می‌گریست با همان آخمِ بر جبین گفتم:
_همان‌جا منتظر باش!

با صدایی نسبتاً بلندِ گفت:
_هورا!
که من نیز افسوس‌وار سرم را تکان داده پنجره‌ای اتاق را بستم؛ با آن‌ که دل‌ام نمی‌خواست از اتاق‌ام خارج شدم و یک راست نزد مژگان رفتم؛ او که با دیدن من بسویم هجوم آورده و در یک حرکت ناگهاني مرا در آغوش گرفت.
با آن‌حال که در حالت خفه شدن بودم صدایی از خود در آورده برایش فهماندم تا کنار برود، با کنار رفتن او گمان می‌‌کردم استخوان‌هایم در حال شکستن است.
او با دیدن این حالت من خندیده گفت:
_حالا که این قهر مان ازبین رفت برو و لباس‌هایت را عوض کنم که قرار است به دیدار شخصِ برویم.
من که دل‌ام نمی‌خواست و فقط دوست‌داشتم بدانم پایان آن دفترچه چه خواهد شد سرم را به طرفین تکان داده گفتم:
_نه! من خیلی کار دارم این دیدار را بگذار برای روز بعد مژگان!
مژگان دلگیر گفت:
_اما این‌گونه که نمی‌شود، یعنی هنوز هم راضی نشده‌ای پس بگو چه کار کنم؟
نگاهِ بصورت‌اش انداخته گفتم:
_باشد همین‌جا ایستاد باش تا من برگردم.
او خوشحال شد و اما من بی‌حال وارد عمارت شده و یک راست راهِ اتاق خود را در پیش گرفتم.
لباس‌هایم را با حجاب سیاه رنگِ عوض نموده با همان‌حال که از اتاق خارج می‌شدم چشم‌ام به آن دفترچه افتاد با خود گفتم:
_چه عجیب است حضور همان اشخاصِ که اصلاً رابطه‌ای با آن‌ها نداریم و اما می‌اندیشیم روح‌های مان به هم‌دیگر متصل است؛ آنگاه می‌توان غم‌ها، شادی‌ها و حتیَ نگرانی‌های آن‌ها را نیز احساس نمایم!
این همان اتفاقِ بود که من با خط به خط خوانش سطور همان دفترچه حس‌اش می‌نمودم‌، گویا قلب‌های مان به هم‌دیگر متصل بود.
یعنی واقعاً آن مرد چشمان سیاه او را با خود بُرد و یا این‌که فقط یک کابوس وحشت‌ناکِ بود؟ همان کابوسِ که دوست نداشت به اتمام برسد‌.
گویا دوست داشت ثریا با این همه وحشت و خوف زندگی خویش را به سر ببرد و تمام درهای امید بسته باشد برای او...
اما مادرم بزرگ‌ام که همیشه می‌گفت:
_هرگز این چنین نگو که چرا درها بسته‌ است؛ آن چه را که ربِ‌العالمین می‌داند نه من می‌دانم و نه هم تو!
و این چه حقيقت محض بود.
همراه با مژگان یک‌جا از عمارت خارج شدیم و امروز قرار بود برای آموزش قرآن‌کریم برای چندِ از دختران قریه به یکی از مدارس روستا برویم، هرچند این آموزش را مژگان به پیش می‌برد؛ اما او که مژگان است، این همه مدت نبود من به قول خودش اندک دشوار گذشته بود.
درست شبیه ماجرایی همان کفش بود، کفشِ که برای پای من مناسب است، ممکن است پای دیگری را زخم کند.
این ناعادلانه است که تمام دستورالعمل‌های زندگی‌مان را خودخواهانه درست بدانیم و آن را برای همگان بخواهیم همیشه آن چه در ذهن ما می‌گذرد، اصلِ مطلق نیست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیست و هفتم

آن روز باحال خسته دوباره به خانه برگشتیم و اما در میان راه تا چشم‌ام به رودخانه افتاد بی‌هیچ تعللِ بسویش قدم‌ گذاشتم حتیَ بیدون در نظر گرفتن صدا زدن‌های بی‌وقفه‌ای مژگان...
او که به نفس، نفس افتاده بود و اما من با آن‌ حال چشمانم را بسته نفس‌های عمیق و پی‌در‌پی کشیدم.
یک هفته‌ای بود که این‌جا نه آمده بودم و مسبب آن فقط همان دفترچه‌ بود.
باید هرچه زودتر به خانه بر می‌گشتم با دوباره یادآوری ثریا سوالاتِ بی‌پاسخِ در ذهن‌ام خطور کرد.
او دخترِ بود مغرور و سرکش، همانِ که همیش خوشحالی خودش مهم‌تر از همه بود و ممکن همین حالات او مسبب شد تا همراه با صدیق‌خان نامزد شود و نتواند با این موضوع کنار بی‌آید.
یعنی همین موضوع مسبب شده بود تا عزیزخان مرا ثریا صدا زند؟
آیا من نیز شبیه او هستم؟
نمی‌دانم، اصلاً هم نمی‌دانم!
سرم را به طرفین تکان داده مژگان را مخاطب قرار دادم تا هردو به خانه برگردیم با دیدن صورت متعجب او که بسوئ مقابل‌ خود خیره بود، ابروی بالا انداخته و رد نگاهِ او را دنبال کردم.
مگر آن‌جا چه بود که او این چنین نگاه می‌کرد‌.
با دیدن عزیزخان که حالا نگاه‌اش تازه به نگاه‌ام افتاده بود نیشگونی از دست مژگان گرفته گفتم:
_کجا را نگاه داری با نگاه‌ات پسر مردم را که خوردی...
مژگان زیر لب‌ آهسته گفت:
_الهی نمیری نگاه کن چگونه نگاه دارد به صورت‌ تو...!
نگاهِ گذرای به صورت عزیزخان انداخته بی‌خیال گفتم:
_خوب حالا نگاه دارد که نگاه دارد بیا تا برویم...
مژگان بسویم نگاه کرده گفت:
_پسر مردم در حال ضعف کردن است و تو هنوز هم نمی‌دانی او چرا این‌چنین نگاه دارد؛ مگر یک آدم تا چه حد می‌تواند مغرور باشد.
با همان‌حال که دست‌اش را می‌گرفتم آهسته گفتم:
_حالا هرچه بیا تا برویم...
مژگان آخمِ بر جبین‌اش نقش بست و اما من با آن‌حال سعی داشتم تا او را با خود ببرم، او هنوز هم قصدِ رفتن نداشت.
با صدایی ناگهانی مژگان هراسان در جا ایستاده و دست‌ام را بالای قلب خویش گذاشتم.
_وای نگاه کن بسوی ما قدم می‌گذارد.
سرم را افسوس‌وار تکان داده و بی‌هیچ حرفِ در جا ایستادم.
با دیدن صورت‌اش ناخودآگاه لب‌خندِ کوچکِ نقش بست در لبان‌ام!
نه نباید این چنين می‌شد لب‌خند برای چه؟
ماه‌نور به خودت بیا...!
اما این لب‌خند برای چیست؟ با یاد آن روز سپس هم پرت شدن‌اش به زمین و خاکی شدن لباس‌هایش صورت‌ام را برگردانده و سعی نمودم تا لب‌خند خود را قورت دهم و نشود این خندیدن‌ها مسبب آبرو ریزی من شود‌.
_سلام علیکم!
خودش بود؛ سعی نمودم صورت کاملاً خشک و رسمی را به خود بگیرم روبرگردانده و دوختم نگاه‌ام را به او...
لب‌خندِ در گوشه‌ای لبان‌اش خودنمايي می‌نمود، گویا شخصِ مهمِ مقابل‌اش قرار دارد.
مژگان بی‌هیچ تاخیر گفت:
_علیکم سلام!
من هم که با همان چشمان سرد خود فقط به تکان دادن سر خود اکتفا نمودم.
بعد هم محکم دست مژگان را گرفته گفتم:
_با اجازه‌ای شما ما باید برویم.
او می‌خواست حرفِ به زبان آورد و اما سکوت اختیار نمود، من و مژگان هم بی‌هیچ حرف‌ِ از مقابل چشمان او گذشتیم.
مژگان از این اتفاق پیش آمده دلخور به نظر می‌رسید و اما خودش را بی‌خیال نشان می‌داد.
با همان حال که راهِ خانه را در پیش گرفته بودیم، برایم گفت:
_بیبینم این همان برادر زاده‌ای شریف کاکا بود؟

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در پايان زندگي، از روي تعداد مدرك هايي كه گرفته ايم، ميزان مالي كه اندوخته ايم و كار هاي بزرگي كه به انجام رسانده ايم، در باره ي ما داوري نخواهد شد،

بلكه از ما خواهند پرسيد:
آيا گرسنه اي را سير كردي؟
برهنه اي را لباس پوشاندي و
بي خانه اي را پناه بخشيدي؟

گرسنه ي نه فقط لقمه نان كه گرسنه ي عشق،
برهنه ي نه فقط از تن پوش كه برهنه ي از عزت و احترام انساني،
و بي خانه اي نه فقط از خشت و گل كه بي خانمان به سبب طرد و رانده شدن.

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در پايان زندگي، از روي تعداد مدرك هايي كه گرفته ايم، ميزان مالي كه اندوخته ايم و كار هاي بزرگي كه به انجام رسانده ايم، در باره ي ما داوري نخواهد شد،

بلكه از ما خواهند پرسيد:
آيا گرسنه اي را سير كردي؟
برهنه اي را لباس پوشاندي و
بي خانه اي را پناه بخشيدي؟

گرسنه ي نه فقط لقمه نان كه گرسنه ي عشق،
برهنه ي نه فقط از تن پوش كه برهنه ي از عزت و احترام انساني،
و بي خانه اي نه فقط از خشت و گل كه بي خانمان به سبب طرد و رانده شدن.

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/05 07:27:23
Back to Top
HTML Embed Code: