Telegram Web Link
۱۳ قانون خوشبختی را به خاطر بسپارید:

قلبتان را از نفرت پاک کنید.
ذهنتان را از نگرانی پاک کنید.
ساده زندگی کنید.
بیشتر ببخشید.
کمتر توقع داشته باشید.
فراوان لبخند بزنید.
فراوان مطالعه کنید.
اندرون از طعام خالی نگه دارید.
صادق و استوار و شکیبا و نرمخو باشید.
با همه چیز با ملایمت برخورد کرده و مدام زمزمه کنید "این نیز بگذرد"
فراوان شاکر خدای رحمان باشید.
ساکت و آرام و خوش‌بین باشید.

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🤔توی گوگل هر چیزی رو جستجو کنی
همون مدلی بهت پاسخ میده
مثلا اگر جستجو کنی معایب آفتاب چیست؟
کلی برات معایب میاره
یا اگر بزنی مزایای آفتاب چیست؟
برات کلی مزایا میاره
ذهن هم دقیقا مثل گوگل میمونه
اگه ازش بپرسی چرا من بدبختم؟
واست کلی دلیل میاره که چرا بدبختی
اگه ازش بپرسی بابت چه چیز خوشبختم ؟
چیزایی رو نشون میده که بابتش خوشبختی پس از ذهنت سوالای خوب بپرس حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ذهن تـو آهن رباست 🧲

اگر به نعمت فکر میکنی
نعمت جذب میکنی...‌

و اگر به مشکلات فکر میکنی
مشکلات رو به سمت خودت جذب میکنی

همیشه افکار خوب رو پرورش بده
و مثبتو خوش بین باقی بمون
...🌸🍃
روزانه هزاربار بر رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم درود بفرستید، بعد منتظر برکت‌ها، گشایش‌ها و موفقیت‌های بزرگ و شگفت‌انگیز در زندگی‌تان باشید!
به فردا موکول نکنید، بلکه از همین حالا شروع نمایید!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خلیل الرحمن خباب
#داستان_واقعی_غم_انگیز_بهاره

♥️داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به زمان جنگ ایران و عراق ،که من 12سالم بود ما خانوداه خوشبختی بودیم پدرم مکانیک بود مادرم معلم دوتا برادر داشتم یه خواهر کوچیک تر از خودم.
همه چی خوب بود که یهویی باصدای انفجار ازخواب پریدیم جنگ شروع شده بود.همه رفتیم پناه گاه، مادربزرگ خواهر کوچیکمو بغل کرده بود همه اونجا مخفی شدیم .چندیدن شب و روز و به همین روال سپری کردیم ولی بیشتر همسایه ها شهر و دیارشون و ترک کردند رفتن.مادرم هی اصرار میکرد که ماهم بریم ولی پدرم میگفت: خونه و زندگی ما اینجاست کجا بریم جنگ تموم میشه همه برمیگردن.

🗯خیلی ترسناک بود...‌...
چندماهی همینجوری پدرم همراه دوستانش مبارزه میکردن شبا برمیگشتن خونه و باز هم مادرم اصرار میکرد که از خرمشهر بریم و بازم پدرم مخالفت میکرد.کل شهر و دشمن اشغال کرده بود.که یه روز پدرم گفت شهر سقوط کرده باید بریم!! خیلی دیر شده بود .


♥️وسایل کمی برداشتیم پدرم گفت: من از در پشتی میرم شما هم دونه دونه بیاید و پدرم در و باز کرد به کوچه رفت خیلی منتظر موندیم صدای شلیک گلوله میومد خبری از پدرم نشد. سربازان عراقی به خانه ها میریختن هرچی بود و نبود باخودشون میبردن حتی دختران و زنانی که پنهان شده بودن با خودشون میبردن.مادرم خیلی هول شده بود هر کدوم از مارو یه جای مخفی میکرد و من رو داخل یه بشکه کهنه قدیمی قایم کرد و روش رو با برگ های نخل پوشوند جوری که کسی متوجه نمیشد کسی داخلش هست. برادرام و داخل چاه آب قایم کرد و داخلش سطل گذاشت .

🗯چاه خشک بود و روش و پوشوند مادربزرگم و خواهر کوچیکم در زیر زمین خانه قایم شدن سربازا رسیدن و اتفاق خیلی بدی افتاد.طولی نکشید که مادربزرگم و مادرم خواهر کوچیکم رو پیدا کردن .مادربزرگم مقاومت میکرد اونو کشتن 😢😭و من از سوراخ همان بشکه شاهد صحنه های درناکی بودم .خواهرم و از بغل مادرم گرفتن باخودشون بردن داخل خانه نمیدونم چیکار میکردن با خودشون صحبت میکردن و موهای مادرمو کشیدن با هم پچ پچ میکردن اون وحشی ها مادرمو لخت کردن و بهش..😭😭😔
😢

♥️چشمامو گرفتم دهنمو بستم گریه میکردم یکی از سربازا بالای چاه آب رفت برادرامو پیدا کرد .هر دوشون و شهید کردن .یکی از سربازا نزدیک من اومد کمی با شاخه ها وررفت با ته تفنگش به بشکه زد ولی منو پیدا نکردن همچنان نفسمو حبس کرده بودم .شاهد خیلی چیزا بودم .که یهویی دیدم خواهر کوچیکم سمت من میاد جیغ میزد که یه دفعه یکیشون خواهرمو با گلوله زد خواهرم نقش زمین شد .هنوز خبری ازمادرم نبود .نمیدونستم زنده ست یا مرده.



🗯اون وحشیا کل خونه ما رو غارت کردن و رفتن همینجوری سرجام خشکم زده بود اشک میرختم. توهمان حالت چشامو باز کردم دیدم صبح شده و هیچ کسی داخل خانه نبود .کم کم مطمعن شدم ‌که کسی نیست اروم اروم بیرون اومدم.رفتم داخل خانه خدایا چی میدیدم مادرم و لخت کشته بودن خانواده م همه شهید شده بودن یه پارچه روی مادرم کشیدم خواهرمو آوردم کنار مادرم و روی هردوشون و پوشوندم. صدای پا شنیدم رفتم پشت یخچال قایم شدم جلو دهنمو گرفتم .که متوجه شدم پدرم با چندتا از دوستاش اومده بودن داخل!! انگار دنیارو بهم دادن پدرم صحنه رو دید گریه میکرد و منو بغل کرد و خیلی زود از اونجا رفتیم و من تمام ماجرا رو برای پدرم تعریف کردم متوجه شدم پدرم از ناحیه پهلو مجروح شده.برای همین مارو به جای امنی بردن تا پدرم خوب بشه و دوستان پدرم و پدرم به دنبال مادر و برادرانم رفته بودن و جنازه اون هارو داخل حیاط دفن کرده بودند .و ما دیگه هیچ وقت به خانه برنگشتیم و در تهران موندگار شدیم و خانه ما همچنان قبرستان مخفی خانواده من باقی ماند.. و من پدرم تو تمام این سالها نتونستیم هیچ وقت اون شب لعنتی رو فراموش کنیم.


💔#پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚#حکایتی_زیبا

مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.

دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.»  نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.

صبح روز بعد شاهی به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.

چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد همان نامه مرد فقیر بود که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.

رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.»

شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک رزق و روزی ....

دوستی میگفت: در یکی از روزهای زمستان، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم
برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.

ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم
پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید.
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟

من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.

این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند.

تمام عمر کار و تلاش می کنیم تا مالی پس اندازکنیم و راحت زندگی کنیم.
ولی گاهی آن چه اندوخته ایم رزق وروزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می شود که بعد از ما می خورند. یا در زمان حيات نصیب آنها می شود و می‌خورند.

رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_پنجاه و چهار

همان چشمانی پر از حسرت همان نگاه های نا امید از جایش بلند و پرسید رویا خودت هستی؟ چقدر زیبا شدی؟ مجتبی پرسید این مرد کی است؟ نام تو را از کجا میداند مادر؟ جوابی ندادم آنقدر غرق دیدن کسی که یکروز همه ای عمر من بود شده بودم که صدای پسر دُردانه ام را نمی شنیدم مسیح دوباره گفت چقدر دعا کردم ترا دوباره ببینم چقدر دعا کردم که قبل از مرگم ترا ببینم مجتبی به سوی او هجوم برد و گفت چی گفتی تو؟ چطور جرات میکنی با مادر من اینگونه حرف بزنی؟ دست و پایم شروع به لرزیدن کرد از دکان بیرون شدم مجتبی مسیح را رها کرد و پشت سر من حرکت کرد با صدای مسیح ایستاده شدم نزدیکم آمد و گفت یکبار به حرفهایم گوش کن میدانی چقدر عذاب میکشم چرا همرایم حرف نمیزنی چرا صدای زیبایت را از من دریغ میکنی؟ داد زدم چپ باش نمیخواهم صدایت را بشنوم اصلاً تو به چی حقی با من حرف میزنی دیگر مزاحم من نشو بعد به سوی مجتبی دیدم و گفتم حرکت کن پسرم مسیح به سوی مجتبی دید و گفت پسرت؟ بی توجه به او دست مجتبی را گرفتم و به سوی موتر حرکت کردم مسیح به دنبال ما حرکت کرد ما سوار موتر شدیم و گفتم زود از اینجا برو مجتبی، موتر حرکت کرد و من چشم به مسیح دوختم که بی حرکت به دور شدن موتر چشم دوخته بود دیگر از مسیح که من میشناختم خبری نبود از آن‌ مسیح که شب ازدواج ما دختران خاله ام از قد و اندامش تعریف میکردند از آن مسیح که بعضاً همرایش شوخی میکردم کاش موهای من هم مثل تو پُرپشت باشد از آن مسیح که جذابیت اش یکروز دل من را برده بود حالا او مردی لاغر اندام با صورت استخوانی و موهای ماشین شده بود با دستانم صورتم را پنهان کردم و آهی بلندی کشیدم مجتبی خاموشانه حرکات مرا تماشا میکرد و حرفی نمیزد بالاخره خودم به زبان آمدم و گفتم شاید در ذهن ات خیلی سوال ها باشد آن مرد کی بود و چرا اینگونه همرایم حرف زد؟مجتبی ساکت بود ادامه دادم آن مرد پدرت است من هم نمیدانم چطور به خود جرات داد اینگونه همرایم حرف بزند مجتبی گفت خودت را بخاطر او ناراحت نساز مادر جان بار دیگر اگر کوشش کرد مزاحمت شود میدانم همرایش چی کار کنم به سویش دیدم پرسیدم چرا اینقدر این موضوع برایت بی تفاوت است پسرم هیچ سوالی در مورد پدرت نپرسیدی؟ مجتبی گفت اولاً پدر من و مادر من تو هستی دوماً من هر چیزی که باید بدانم را در موردش ماما نصرت برایم گفته دیگر نمیخواهم بخاطر کسی که برای من مرده است سوال کنم و وقتم را هدر بدهم

موتر را ایستاده کرد و دستانم را گرفت دستانم را بوسید و گفت برای من تنها کسی که مهم است تو هستی مادر جان نمیتوانم اشک را در چشمانت ببینم تو بخاطر بی غیرتی آن مرد بسیار درد دیدی و اشک ریختی پس دیگر لطفاً خودت را اذیت نکن بعد قطره ای اشک را از صورتم پاک کرد و گفت میخواهی فرزانه و مصطفی را هم از پوهنتون و مکتب شان گرفته به نان خوردن برویم؟ خندیدم و گفتم بگذار درس خود شان را بخوانند مجتبی به ساعت دستی اش نگاه کرد و گفت ببین یک ساعت درس مصطفی مانده است و یک ساعت هم از فرزانه امروز را اجازه بده لذت ببریم مادر جان لطفاً لبخندی زدم و گفتم برای فرزانه زنگ بزن اگر مشکلی نداشت قبول است مجتبی گفت آی مادر خودم هستی قربان خاک پایت شوم و شماره ای فرزانه را گرفت چند دقیقه بعد موبایل را قطع کرد به سوی من دید و گفت دختر خیلی خوشحال شد لبخندی زدم و گفتم پس برو که برویم........

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_پنجاه و پنج

آنروز با فرزندانم به رستورانت رفتیم و با هم غذا خوردیم ظاهراً اصلاً به اتفاقی که صبح افتاده بود فکر نمی کردم ولی در قلبم طوفان بود صورتی مسیح از پیش چشمم دور نمیشد مصطفی دستم را تکان داد و پرسید مادر جان به چی فکر میکنی؟ از فکر بیرون شدم و جواب دادم به چیزی نی عزیزم شما را نگاه میکردم چشمم به مجتبی خورد که ناراحت به من چشم دوخته بود لبخندی زدم و گفتم خوب چطور است همه با هم شهر بازی برویم مصطفی و‌ فرزانه با خوشحالی گفتند زنده باد مادر جان ما مصطفی گفت مادر جان‌ تو اصلاً از شهر بازی خوش تان نمی آید چطور‌ امروز اینقدر مهربان شدی؟ مجتبی جای من جواب داد مادر ما همیشه همینقدر مهربان است فدایش شوم فرزانه حرف مجتبی را تایید کرد و‌ گفت پس بلند شوید برویم از‌ جای ما بلند شدیم مجتبی گفت مادر جان دست به دستکولت نبر چون امروز مهمان من هستید گفتم درست است پسرم کلید موتر را به مصطفی داد و‌ گفت شما سوار موتر شوید من پول را حساب کرده میایم به سوی موتر رفتیم و سوار شدیم‌ چند لحظه بعد مجتبی هم آمد و حرکت کردیم آنروز خیلی خوش گذشت نان شب را هم بیرون از خانه خوردیم ساعت نه و‌ نیم شب بود که به خانه آمدیم همه خیلی خسته بودند برای همین به اطاق های خود رفتند و‌ خوابیدند ولی من آنشب نتوانستم بخوابم.

چند روزی بدون کدام ماجرا سپری شد یکشب مجتبی به اطاقم آمد و گفت مادر جان میخواهم همرایت صحبت کنم گفتم بیا پسرم پهلویم بنشین پهلویم نشست و گفت مادر جان میدانم حالا وقتش نیست ولی واقعاً دیگر راهی ندارم گفتم واضیح بگو پسرم چی میخواهی بگویی؟ سرش را پایین انداخت و‌ گفت مادر من عاشق دختری شده ام لبخندی زدم و گفتم ای وای پسر مهربان من عاشق شده است دستی به موهایش کشیدم و پرسیدم حالا این‌ دختر خوشبخت کی است؟
مجتبی به سویم دید و گفت صنفی پوهنتونم است اسمش شهلا است چند وقت قبل برایش گفتم دوستش دارم جوابی نداد خیلی کوشش کردم تا بالاخره او‌ هم اقرار کرد که دوستم دارد قرار بود وقتی درس ما تمام شد من شما را به خواستگاری اش بفرستم ولی چند روز است که پسر خاله اش خواستگارش شده میترسم شهلا را از دست ندهم گفتم آدرس اش را بده فردا یکبار به خانه ای شان میروم مجتبی گفت میترسم او را از دست بدهم گفتم نترس پسرم ان شاالله خیر است پسر من میخواهد داماد شود مجتبی لبخندی زد و چیزی نگفت فردایش به خانه ای شهلا رفتم مادر شهلا خیلی خانم مهربان و روشنفکری بود در همان جلسه ای اول خواستگاری خیلی همرایم صمیمی رفتار کرد یکماهی با فاطمه، شبانه و فرزانه به خواستگاری شهلا رفتم احساس میکردم خانواده ای شهلا از خانواده ای من خوش شان آمده یکشب همه مصروف دیدن تلویزون بودیم مجتبی سرش در موبایلش گرم بود که ناگهان از جایش بلند شد و به سوی من آمد دستانم را بوسید و گفت مادر جان خانواده ای شهلا میخواهند به ما شیرینی بدهند همه خیلی خوشحال بودیم دو‌ روز بعد مادر شهلا برایم تماس گرفت و ما را به خانه اش دعوت کرد و لفظ شهلا را برای ما داد خیلی خوشحال بودم و مهمتر از همه این بود که مجتبی عاشقانه شهلا را دوست دارد مجتبی و شهلا نمی خواستند محفل شیرینی خوری بگیرند چون تصمیم داشتند زودتر ازدواج کنند.....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#کوه_به_کوه_نمیرسه_اما_آدم_به_آدم_میرسه

در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»

این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.

این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دعا #سجده
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾


سوال: حکم دعا کردن در حالت سجده در نماز و خارج از نماز چیست؟



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

هیچ شکی نیست که انسان در حالت سجده به خداوند متعال نزدیک‌ترین حالت را دارد و در این حالت، امید بیشتری برای قبول شدن دعا وجود دارد. در این حالت، خداوند دعای بنده‌اش را قبول می‌کند. رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:

"حضرت ابوهریره رضی‌الله‌عنه روایت می‌کند که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: بنده به خداوند خود نزدیک‌ترین حالت را زمانی دارد که در حالت سجده است؛ بنابراین، در سجده بیشتر دعا کنید" (صحیح مسلم).

در روایت دیگری آمده است: "در حالت سجده بیشتر تلاش کنید تا دعا کنید، ممکن است دعای شما پذیرفته شود" (صحیح مسلم).

با این حال، روایت‌هایی که از رسول الله صلی الله علیه وسلم درباره دعا کردن در سجده رسیده است، مربوط به دعا کردن در سجده‌های نمازهای نفلی است. هیچ دلیلی در احادیث وجود ندارد که به صورت جداگانه سجده کنید و در آن دعا کنید. بنابراین، نباید عادت کنید که خارج از نماز به صورت جداگانه سجده کرده و در آن دعا کنید. اگر در سجده دعا می‌خواهید، بهتر است در سجده‌های نمازهای نفلی به زبان عربی دعا کنید.

برخی افراد بعد از نمازهای فرضی سجده کرده و در آن دعا می‌کنند. در این باره در فتاوی رحیمیه آمده است:

"این نوع سجده به نام "سجده مناجات" معروف است و برخی از علما دین معتقدند که این کار مکروه است. در شرح مشکاۃ شریف آمده است که سجده مناجات بعد از نماز، به نظر اکثر علما مکروه است. بنابراین، عادت کردن به این کار نادرست است. ترک کردن روش سنتی دعا و مناجات که همه بر سر آن توافق دارند و انتخاب روش‌های اختلافی مناسب نیست. آنچه درباره دعا کردن در سجده در حدیث‌ها آمده، مربوط به سجده‌ای است که در نمازهای نفلی انجام می‌شده است. پس در سجده‌های نماز تهجد، می‌توان دعاهایی که در احادیث آمده را خواند."

فقط الله اعلم

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
دارالافتاء: جامعه علوم اسلامی علامه محمد یوسف بنوری ٹاؤن
شماره فتوی: 144008201815


والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
مترجم: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۱ /صفرالمظفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ازدواج #عشق
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام علیکم و رحمة الله
آیا اگر عاشق شویم گناه دارد که شخص مورد نظر را از خدا طلب کنیم؟ و برای رسیدن به او دعا کنیم؟
التماس دعا


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

عاشق شدن به خودی خود گناه نیست، زیرا احساسات انسانی طبیعی هستند. اما مهم است که این عشق در چارچوب آموزه‌های دینی و اخلاقی باشد. در اسلام، اگر عشق به شخصی منجر به گناه یا کارهای ناپسند نشود و در مسیر شرعی مانند ازدواج قرار گیرد، مشکلی ندارد.

درخواست از خداوند برای رسیدن به شخص مورد نظر نیز از نظر شرعی مانعی ندارد، مشروط بر اینکه این دعا به نیت خیر باشد و در چارچوب احکام دینی قرار گیرد. از خداوند بخواهید که اگر این گزینه به صلاح شما و مطابق با رضای الهی است، آن را به سرانجام خیر برساند. به یاد داشته باشید که در همه امور، توکل به خدا و رضایت او را مد نظر قرار دهید.

همچنین بهتر است در دعاهایتان از خداوند بخواهید که اگر این عشق و رابطه به صلاح دینی و دنیایی شما نیست، بهترین خیر و حکمت الهی برایتان رقم بخورد.

و دو نکته قابل ذکر است:

۱. عشق به فردی که باعث غفلت از وظایف دینی شود: اگر عشق به حدی برسد که فرد را از عبادات، یاد خدا، و انجام وظایف دینی‌اش غافل کند، این نیز می‌تواند ناپسند باشد.

۲. عشق افراطی و بی‌حد و مرز: اگر عشق به گونه‌ای باشد که فرد تمام ارزش‌ها و اخلاقیات خود را به خاطر آن زیر پا بگذارد یا به نوعی باعث خسارت به خود یا دیگران شود، این نوع عشق گناه‌آلود است.

به طور کلی، اسلام تاکید دارد که عشق باید در چارچوب شرع و با نیت پاک و خدایی باشد. اگر عشق در مسیر درست و شرعی، مانند ازدواج، هدایت شود، می‌تواند منبع خیر و برکت باشد.

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۱ /صفرالمظفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#مردان‌و‌زنان‌پاک‌دامن #افک
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام علیکم و عرض خسته نباشید خدمت علما عزیز
من یه سوال داشتم
آیه ای در قرآن هست ک میگه زنان پاک برای مردان پاک و زنان نا پاک برای مردان ناپاک
سوالی ک برام پیش آمده اینه منظور از پاکی چیه ؟
دیدم بعضی زوج ها رو ک یکی از زوج ها خوبه یکی بد
ممنون میشم آیه را برام توضیح بدین .


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
علیکم‌السلام و رحمت‌الله

آیه‌ای که به آن اشاره کردید، در سوره نور (آیه 26) قرار دارد:

*«الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِینَ وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُولَـٰئِكَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِیمٌ».*

ترجمه: زنان خبیثه (پلید) برای مردان خبیث و مردان خبیث برای زنان خبیثه هستند؛ و زنان پاکیزه برای مردان پاکیزه و مردان پاکیزه برای زنان پاکیزه هستند. اینان از آنچه درباره‌شان می‌گویند بر کنارند؛ برای آنان آمرزش و روزیِ نیکوست.


مفهوم آیه چییت؟

1. مفهوم پاکی و ناپاکی:
در این آیه، واژه‌های «خبیثات» و «طیبات» به کار رفته‌اند. و به طور کلی این واژه‌ها را به معنای صفات اخلاقی و دینی می‌گیرند. «خبیثات» به زنان و مردانی اشاره دارد که در اخلاق و رفتار ناپاک و گناهکار هستند، و «طیبات» به کسانی که از نظر اخلاقی و دینی پاک و نیکو هستند. پس این پاکی و ناپاکی بیشتر به مسائل اخلاقی و دینی و نه صرفاً به ظاهر یا سایر ویژگی‌های جسمانی اشاره دارد.

2. تطبیق بر افراد:
تفسیر این آیه به این معنا نیست که همیشه زنان و مردان پاک با هم ازدواج می‌کنند و زنان و مردان ناپاک نیز با همدیگر. بلکه بیان کلی از یک واقعیت اخلاقی است که افراد ناپاک تمایل به همسانان خود دارند و برعکس. البته در زندگی واقعی ممکن است استثنائاتی وجود داشته باشد که یکی از زوجین خوب باشد و دیگری بد.

3. شأن نزول آیه:
بسیاری از مفسرین این آیه را در رابطه با حادثه‌ی افک (تهمتی که به حضرت عایشه، همسر پیامبر، وارد شد) می‌دانند. در این واقعه، حضرت عایشه به ناپاکی متهم شد، اما خداوند در این آیه و آیات دیگر او را از آن تهمت پاک کرد و بیان کرد که زنان پاک (مانند حضرت عایشه) با مردان پاک (مانند حضرت پیامبر) هستند.

لذا این آیه تأکید بر ارتباط بین اخلاق و دین در انتخاب همسر دارد و به طور ضمنی به اهمیت پاکدامنی و رعایت اخلاقیات در زندگی زناشویی اشاره می‌کند. هرچند ممکن است در زندگی روزمره مواردی از عدم تطابق اخلاقی بین زوجین دیده شود، این آیه بیانگر یک قاعده‌ی کلی اخلاقی و دینی است و تطبیق کامل آن در همه موارد انسانی ممکن نیست.

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

تفاسیر روح المعانی_ قرطبی_ ابن کثیر

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۱ /صفر المظفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"اگه روزی صدبار هم شکست خوردید هر صدبارش باید ناراحت بشین، عصبانی بشین و این طبیعیه. هرگز نباید به شکست عادت کنید.

ترس از شکست را به تنفر از شکست تبدیل کنید.

اگه از شکست بترسید هیچوقت وارد بازی نمیشید و هیجوقت برنده‌ای هم وجود نخواهد داشت... ولی تنفر ازش، بهتون انگیزه میده🌱"



حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جا افتاده ام ، بود و نبودم در دنیا برابره ، در کودکی همیشه  ». خواب مجاهد شدنو می دیدم اما حالا که جوون شدم بلند شدن از بستر و چند قدم رفتن هم برام دشواره وقتی این حرفها رو می زد اشک در چشماش حلقه زده بود . من خیلی اونو تسلی دادم اما او مانند بچه ها شروع به گریستن کرد . او حسرت جهات رفتن رو با خودش به گور برد ولی تو سینه ش قلب یک مجاهد بود. او از مرگ هراسی  .» نداشت البته اینگونه مردن رو نمی پسندید

ظهیر صحبتش را تمام کرد و هر دو با فکری عمیق به طرف یکدیگر نگریستند. آثار صبح ظاهر می شد و مؤذن مردم را از خواب غفلت بیدار می کرد و برای شرکت در نماز صبح حکم خدا را به گوش آنها می رساند. زن و شوهر برای بجا آوردن حکم خدا آمادگی می کردند که کسی در حیاط را کوبی. ظهیر در را باز کرد ، سعید از سر تا پا زره پوشیده سوار بر اسب در جلوی ظهیر ایستاده بود. 

سعید از اسب پائین آمد و ظهیر جلو رفت و او را در آغوش گرفت.  سعید و ظهیر از کودکی دوست بودند . دوستی آنان از محبّت برادران حقیقی هم صمیمی تر بود ، هر دو در یک مدرسه درس خواندند و فنون نظامی آموختند و در چندین جبهه در کنار هم جنگیدند. ظهیر از سعید علّت آمدن او را پرسید.  » منو فرماندار قیروان پیش شما فرستاده« » اتفاقی افتاده؟« سعید جواب داد:  نه، در آفریقا بغاوت به سرعت در حال گسترشه ، اهل روم بربرها رو برانگیختند و علیه ما قیام کردند برای خاموش « کردن این آتش لشکر تازه نفس لازمه. استاندار چندین بار از دربار خلافت تقاضای کمک کرده اما اونجا کسی گوش به حرف ما نمی ده ، نصرانی ها از این ضعف ما سوء استفاده می کنن

اگه این اوضاع رو کنترل نکنیم برای همیشه این سرزمین وسیع رو از دست خواهین داد ، استاندار برای شما نامه ای هم نوشته ».  ظهیر نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد، متن نامه این بود:  سعید احوال آفریقا را برایت توضیح خواهد داد ، بعنوان یک مسلمان بر تو فرض است که هر چه می توانی نیرو «


آماده کنی و فوراً خود را به لشکر برسانی . من نامه ای برای دربار خلافت فرستادم . ولی اهل عرب خود مبتلا به جنگ خانگی شده اند و من امید هیچ کمکی از دربار خلافت ندارم ، تو از طرف خودت هر چند می توانی تلاش و کوشش  ».کن ظهیر نوکری را صدا زد و اسب سعید را به او داد و با سعید داخل اتاق رفت، از چشمانش خمار شب عروسی بیرون رفته بود . به اتاق دیگر رفت و دید که یاسمین در بارگاه الهی سر به سجاده نهاده ، خوشحال شد و به نزد سعید برگشت و گفت:  ». سعید، من ازدواج کردم« » مبارکه، کی؟« » دیروز« سعید لبخند می زد اما ناگهان لبخندش رو به پژمردگی نهاد، او به چشمان دوست نگاه می کرد و هر  » مبارکت باشه!« نگاهش جواب این سؤال را جویا بود که خوشی ازدواج شوق جهاد را که از تو نگرفته؟ 

و چشمان ظهیر با نفی جواب می داد .  در زندگی هر انسان زمانی فرا می رسد که می تواند کاری بزرگ انجام دهد یا مقامی بلند را دریابد اما ما همیشه در فکر نفع و ضرر ، آن وقت گرانبها را از دست می دهیم.  »شما در مورد خط چه فکری کردین ؟« سعید پرسید:  ظهیر با لبخند دست بر شانه ی سعید گذاشت و گفت:  ». این که فکر کردن نداره. بریم« به ظاهر یک لفظ ساده بود ، ولی سعی از شنیدن این لفظ آنقدر خوشحال شد که نپرس، او ب اختیار دوستش  » بریم« را در آغوش گرفت ظهیر دیگر حرفی نزد،

دست سعید را گرفت و از خانه بطرف مسجد رفت . نماز صبح تمام شد و ظهیر برای سخنرانی بلند شد . مجاهد برای تأثیر سخنانش لازم نیست دنبال سخنان خوب را پیدا کند. الفاظ ساده سرشار از شوق جهاد و شهادت بر دل مردم نشست او در سخنرانی خود در حالی که صدایش را بلند می کرد گفت:  برادران مسلمان! جنگهای خانگی و خود پسندی ها ما را برای هر کاری ضعیف کرده، امروز اهل روم که سلطنت آنها «و  »یرموگ« چندین بار زیر پوتین های سربازان اسلام در آمده جرأت مبارزه با ما را می کنند . آنها شکست های را فراموش کرده اند. 

بیایید دوباره به آنها بفهمانیم که امروز هم مسلمان برای حفاظت اسلام خون خود را  »اجنادین« همان اندازه ارزان می پندارد چنانکه قبل از این می پنداشت ، آنها با سازشهای خود زندگی را بر اهل آفریقا تنگ کرده اند ، آنها خیال می کنند که ما بر اثر جنگ خانگی ضعیف شده ایم پس من می گویم تا زمانی که یک مسلمان در این دنیا زنده است آنها باید از ما بترسند. 

مسلمانان! بیائید یک بار دیگر به آنها ثابت کنیم که در دلهای ما همان جوش است و در بازوهای ما همان طاقت و در شمشیرهای ما همان برندگی وجود دارد که در زمان حضرت عمر رضی الله عنه بود.  . جوان برای همراهی با او آماده شدند252 سخنرانی ظهیر به پایان رسید و 


*** 
یاسمین با چشمانش محور تمام خوشی های خود را می دید که بطرف میدان جنگ می رود ، بخار قلب جد و جهد می کرد تا بصورت اشک از چشمانش سرازیر شود اما غرور زنانه ی او اجازه نداد که خود را در برابر شوهر ترسو نشان دهد. اشک ا
ز چشمانش ناپدید شد. ظهیر بطرف همسر نگاهی کرد، او مانند تصویری از اندوه و غم در روبرویش ایستاده بود. دل سفارش می کرد که یک لحظه بایست! کمی سخن بگو، لیکن آرزوی دیگر این بود که از امتحانی دیگر خود را محفوظ بدار. ظهیر این را گفت و بطرف در حیاط براه افتاد. فکری به سرش آمد و ایستاد. خیالی که او » خوب یاسمین، خداحافظ« تا بحال آن را بنزدیکش راه نداده بود مانند سرعت برق بر دل و مغزش مسلط شد. دلش با صدایی ضعیف می گفت که شاید این آخرین ملاقات باشد و در یک لحظه این خیال بصورت شور و غوغایی در آمد. او ایستاد، برگشت و بطرف یاسمین نگاه کرد. او جلو آمد ظهیر چشمانش را بست و آغوش باز کرد، یاسمین با گریه خود را به آغوش او انداخت. » یاسمین « »سرورم«
اشکهایی را که یاسمین تا آن لحظه در اعماق قلبش پوشیده گذاشته بود بی اختیار باریدن گرفت.

دل هر دو می تپید اما این مرتبه تپش قلب ها خیلی ضعیف بود و لحظه به لحظه کم می شد. وقت امتحان و آزمایش یک مجاهد بود.


مقابله ی احساس محبت و احساس وظیفه در جلوی ظهیر یاسمین بود، فقط یاسمین، پیکری از زیبایی و لطافت. یاسمین این یه وظیفه است«دنیایی از رنگ و بو . ناگهان دستهایش سست شد و او چند قدم عقب رفت . ». ».می دونم عزیزم« یاسمین جواب داد: » تا آمدنم حنیفه ازت مواظبت می کنه ، تو نگران که نمی شوی؟« ». نه ، شما مطمئن باشین « یاسمین ! لبخند بزن ، زن های شجاع در این وقت ها اشک نمی ریزن ، تو همسر یه مجاهد هستی« ». یاسمین با نشان دادن اینکه حکم شوهر را پذیرفته لبخندی زد ،

امّا دو قطره بزرگ اشک با لبخندش سرازیر شد . کاش منم در آغوش مادری عرب « یاسمین در حالی که اشکهایش را پاک می کرد ادامه داد: » سرورم ، منو ببخشید« این را گفت و با حالتی پر غم چشمهایش را بست و دستهایش را بسوی ظهیر دراز کرد اما وقتی .»بزرگ می شدم چشمهایش را باز کرد فهمید که شوهر محبوبش رفته است.
***
قبلاً گفته شد که یاسمین در آغوش مادری ایرانی پرورش یافته بود و به همین خاطر قلبش از قلب زن های عرب بیشتر لطیف و نازک بود ، بعد از رفتن ظهیر بی قراری او هیچ حد و حصری نداشت ، دنیا در نظرش تاریک می نمود . حنیفه خادمه قدیمی اش برای تسلی دل او خیلی می کوشید.

بعد از چند ماه یاسمین احساس کرد که در پهلویش وجودی دیگر در حال پرورش است. در این مدّت چند نامه از شوهرش به او رسید. حنیفه از طرف خودش نامه ای به ظهیر نوشت که در خانه ی شما مهمانی در حال رسیدن است در برگشتن خواهید دید که به رنگ و رونق خانه اضافه شده. البته همسر شما خیلی غمگین است اگر ممکن است برای چند روزی مرخصی بگیرید و از او سری بزنید تا دلش تسلی یابد.

بعد از هشت ماه ظهیر نامه ای نوشت که تا دو ماه دیگر به خانه بر می گردد بعد از آن ساعتهای انتظار برای یاسمین دشوارتر شد. راحت رو و خواب شب بر او حرام شده بود و سلامتی اش به خطر افتاده بود. انتظار مهمان کوچک نیز با انتظار ظهیر همراه بود، بالاخره یک انتظار به پایان رسید و فضای خاموش خانه ی ظهیر با گریه ی بچه اش روشن و درخشان گردید. این بچه غذرا بود. »او هنوز نرسیده؟« بعد از تولّد عذرا وقتی یاسمین به هوش آمد و چشمانش را باز کرد اولین سؤالش این بود :


».اشونم میان« حنیفه او را تسلی داد: » چقدر دیرکرد، می دونه کی می خواد بیاد« »ظهیر ظهیر« سه هفته از تولد عذرا می گذشت . وضعیت جسمانی یاسمین روز بروز وخیم تر می شد، هنگام خواب می گفت و از خواب می پرید. بعضی اوقات در حالت خواب راه می رفت و به در و دیوار می خورد و می افتاد ، حنیفه در هر حال او را تسلی می داد ، غیر از این چه کاری از دستش ساخته بود . در ظهر یکی از روزها یاسمین بر بستر دراز کشیده بود و حنیفه نزدیکش بالای صندلی نشسته عذرا را نوازش می »کسی صدا می زنه؟«کرد که در حیاط بصدا در آمد، یاسمین با صدایی ضعیف گفت حنیفه عذرا را در کنار یاسمین خوابانید و رفت در را باز کرد . سعید جلوی در ایستاده بود حنیفه با اضطراب گفت: » سعید شما اومدید، ظهیر نیومد ، او کجاست؟« اگر چه اتاق یاسمین از در حیاط دور بود اما حرفهای حنیفه به گوشش رسید.


با شنیدن نام سعید قلبش تکان خورد و در یک لحظه هزارها توهم و خیال در دلش پیدا شد ، قلبش را که به شدت می تپید با دست فشرد و از بستر بلند شد. لرزان لرزان از اتاق بیرون آمد و دو سه قدم دور پشت سر حنیفه ایستاد. چون که حنیفه دم در ایستاده بود و با سعید حرف می زد از آمدن یاسمین مطلّع نشد و سعید هم بیرون در ایستاده بود و یاسمین را نمی دید . حنیفه دوباره سؤال کرد اما سعید ساکت بود . »سعید! چرا جواب نمی دی آیا او ... ؟« حنیفه گفت : سعید گردنش را بلند کرد و نگاهی به حنیفه کرد . می خواست چیزی بگوید اما زبان یاری نمی کرد ، اشک از چشمان زیبایش سرازیر بود و غم و اندوهی غیر عادی در صورتش نمایان بود. !»سعید... بگو« حنیفه باز هم سؤال کرد : ». او شهید شد .
خیلی متأسفم که من زنده برگشتم« سعید این را گفت و اشک از چشمانش جاری شد. همین که سعید حرفش را تمام کرد از پشت سر حنیفه صدای جیغی شنیده شد و چیزی با شدت بزمین افتاد. حنیفه با پریشانی به غقب برگشت . سعید هم حیران شد و داخل حیاط آمد. یاسمین روی زمین افتاده بود. سعید فوراً او را


برداشت و داخل اتاق روی بستر خوابانید و برای به هوش آوردنش تلاش می کرد. وقتی نا امید شد برای آوردن پزشک دوید. بعد از چند لحظه با پزشک وارد حیاط شد جمع زیادی از زنان محلّه را در آنجا دید، زنی که پزشک را در حال آمدن دید گفت: ! » خیلی دیر شده، نیاز به آمدن شما نیست، او رفته« مغرب همان روز فرماندار شهر نماز جناز یاسمین را خواند... خبر شهادت ظهیر هم بین مردم پخش شده بود ، با او نیز .دعای طول عمر شد »عذرا«دعای آمرزش شد و برای یادگار کم سن آن دو

***
سعید در همان روز عذرا را به دایه ای سپرد و به حنیفه گفت: اگر می خوای تو خانع ی ظهیر بمونی مخارج زندگیتو من متحمل می شم و اگه خونه ی من بیایی بازم برای خدمتت « :اما حنیفه نپذیرفت و گفت .»آماده ام ». می خوام به خونه ام در حلب برم، اونجا برادرم زندگی می کنه، اگه دلم گرفت نزد شما بر می گردم« سعید تدارک سفر حنیفه را آماده کرد و پانصد دینار به او داد و با او خداحافظی نمود . بعد از دو سال سعید عذرا را به خانه ی خودش آورد و او را پرورش کرد_ وقتی می خواست برای سرکوبی خوارج به فارس برود او را نزد صابره گذاشت.

***

کودکی

از وسط نخلستان روستا نهر کوچکی می گدشت، اهالی روستا برای آب دادن گوسفندان در کنار آن نهر حوض بزرگی ساخته بودند که هر وقت از آب آن نهر پر بود، درختان خرما در اطراف آن حوض منظره ی بسیار جالبی را تشکیل می داد . بچه های روستا اکثر اوقات در آنجا مشغول بازی بودند. یک روز عبدالله ، نعیم و عذرا با بچه های دیگر در آنجا بازی می کردند، عبدالله با چند پسر که هم سن او بودند در حوض شروع به آب تنی کرد. نعیم و عذرا در کناری


ایستاده بودند و از شنا کردن و شیرجه رفتن بزرگترها لذّت می بردند. نعیم نمی خواست در هیچ کاری از برادرش عقب بماند. هنوز شنا بلد نبود اما عبدالله را در حال شنا دید و تحمل نکرد. رو به عذرا کرد و گفت :

». بیا عذرا ، ما هم آب تنی کنیم « ».مادرجون ناراحت می شه« عذرا جواب داد: » چرا از عبدالله ناراحت نمی شه؟ فقط از ما می شه« » او بزرگتره ، شنا هم بلده ، به همین خاطر مادرجون از او ناراحت نمی شه« !» ما جاهای عمیق نمی ریم، بیا« »نه« عذرا در حالی که سرش را تکان می داد گفت: » تو می ترسی« » نه چرا؟« » پس بیا« همانطور که نعیم در هر کاری از عبدالله تقلید می کرد عذرا هم نمی خواست در هیچ کاری به نعیم ضعف نشان دهد.

نعیم دستش را دراز کرد و عذرا دست او را گرفت و داخل آب رفت . عمق آب اول زیاد نبود اما آنها به طرف جاهای عمیق می رفتند. عبدالله و بچه های دیگر به نوبت خود بالای درخت خرما رفته و از آنجا به داخل آب شیرجه می رفتند. زمانی که عبدالله چشمش به نعیم و عذرا افتاد آب تا گردن آنها رسیده بود و آنها داشتند بطرف جلو پیش می رفتند. عبدالله با وحشت داد زد ولی قبل از رسیدن صدایش عذرا و نعیم در داخل آب دست و پا می زدند.

عبدالله با شتاب به طرف آنها رفت قبل از رسیدنش نعیم به جایی تقریباً کم عمق رسیده بود و پاهایش به زمین رسید اما عذرا در داخل آب غوطه می خورد عبدالله به سرعت به طرف عذرا شنا کرد، همین که به نزدیکش رسید عذرا دستهای خود را به گردنش حلقه نمود و به عبدالله چسبید. عبدالله با وزن عذرا نمی توانست خوب شنا کند و دستهایش بطور کامل حرکت نمی کردند، دو سه مرتبه در آب غوطه خورد نعیم حالا به کنار حوض رسیده بود

و با بچه های دیگر فریاد کمک می زد ، چوپانی که شترهایش را برای آب دادن به کنار حوض می آورد فریاد بچه ها را شنید و به طرف آنها دوید، همین که عبدالله را در آن حالت دید با لباسهایش داخل آب پرید. عذرا بیهوش شده بود و عبدالله از حلقه ی محکم


دستهایش نجات یافت. با یک دست موهای عذرا را گرفته بود و سعی می کرد با دست دیگر شنا کند، چوپان فوراً عذرا را روی دستهایش بلند کرد و به طرف خانه ی صابره دوید ، عبدالله هم شنا کنان به کنار حوض آمد، نعیم بلافاصله بطرف دیگر حوض فرار کرد.

عبدالله در حالی که لباس به تن می کرد نگاهی خشم آلود به نعیم کرد، او تحمل قهر برادر را نداشت و به گریه افتاد . عبدالله خیلی کم نعیم را در حال گریه دیده بود. برای همین اشکهای نعیم دل عبدالله را نرم کرد. او گفت: » خیلی احمقی ، برو خونه« ».مادرجون کتکم می زنه ، من خونه نمی رم« نعیم با گریه گفت: .»کتک نمی زنه« غبدالله تسلی داد: با حرف عبدالله اشک از چشمان نعیم خشک شد و به دنبالش براه افتاد.

وقتی چوپان به خانه ی صابره رسید صابره خیلی پریشان شد. چند تا از زن های محله هم جمع شدند و پس از کوشش بسیا
حکایت
#آهو_در_طویله_خران

صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو، رم می کرد و از این سو به آن سو می گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد.

چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن ها و جستن ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم. خر گفت: می دانم که ناز می کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.

آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از اینکه به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب های زلال و باغ های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده ام. خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی شناسند می توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می دهد که من راست می گویم. اما شما خران نمی توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.

مثنوی معنوی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حدیث_شریف

🔺 خدمت نمودن به خلق خدا

🔸 عن أبي هريرة أن رسول الله ﷺ قال: «فِي كُلِّ كَبِدٍ رَطْبَةٍ أَجْرٌ» [متفق علیه].

🔹 ترجمه: از ابوهریره‌ رضی الله عنه روایت است که رسول الله ﷺ فرمود: در (خدمت به) هر موجود زنده، پاداشی (مقرر) است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/05 09:20:32
Back to Top
HTML Embed Code: