Telegram Web Link
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (68)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸فاطمه(رضی‌الله‌عنها) تک دختر خانواده!!!

عده‌ای دانسته یا ندانسته چنین پنداشته که فاطمه زهرا(رضی‌الله‌عنها) تک‌دختر و حتی تک‌فرزند خانواده بوده است و با این ادعای خود که از منظر تاریخی هیچ ثبوتی ندارد، می‌خواهند از ارزش و منزلت دو داماد دیگر رسول اکرمﷺ یعنی حضرات عثمان و ابی‌العاص‌بن‌ربیع(رضی‌الله‌عنهما) بکاهند؛ چرا که در حقیقت دامادی و نسبت با پیامبر اکرمﷺ مایۀ مباهات و افتخار است؛ بدین دلیل که رسول اکرمﷺ فرمودند: «كُلُّ نَسَبٍ وَ سَبَبٍ مُنقطِعٌ يومَ القِيامَةِ إلاَّ نَسبي و سَببي» تمام نسب‌ها و سبب‌ها در روز قیامت منقطع می‌شوند مگر نسب و سبب من.

🔸 اثبات مختصر و مفید خواهرانِ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) از قرآن

خداوند متعال در سورۀ احزاب می‌فرمایند: «يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِن جَلَابِيبِهِنَّ ۚ » ای پیغمبر! به همسران خود و دختران خود و به زنان مومنان بگو که رداها(چادرهای) خود را جمع و جور بر خویش فروافکنند.
در این آیۀ مبارکه، صراحتاً آمده که به دخترانت بگو و نیامده که به دخترت! بگو.
شاید عده‌ای دانسته یا ندانسته چنین عنوان کنند که منظور خداوند از دخترانت، تمامی زنان مومن می‌باشند که به نسبت آن حضرتﷺ به مثابۀ دختران روحانی هستند.
ولی در جواب باید گفت که این احتمال را خداوند متعال برطرف نموده است؛ چون در ادامه آمده که به زنان مومن هم بگو که رداها(چادر های) خود را جمع‌وجور بر خویش، فرو افکنند.

برگرفته از کتاب: تحلیلی پیرامون زندگی حضرت فاطمه(رضی‌الله‌عنها)، گردآوری: عصمت الله رجبی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیست و دوم

بسویش نگاه کردم و اما عمیق نگاه کردم با آن‌حال که خیره به چشمان همانند شب‌اش بودم گفتم:
_ می‌گویند ذات آدمی خطاست هرچند ممکن الخطا و قرار نیست آدميزاد همیشه خوب به‌نظر رسد؛ حتیَ اگر منوو مادرم در ظاهر بدکاره‌ به‌نظر نرسیم نگاه‌های شما هم‌چنین حسِ را برای من منتقل می‌نمايد‌، همان نگاه‌های که حال‌ام از خودم به‌هم می‌خورد!
افسوس‌وار بسویش نگاه‌کردم او با لب‌خند کوچکِ که اصلاً هم مشخص نبود بسویم نگاه‌ می‌کرد، مغموم دستان مادرم را گرفته با سرعت از آن‌جا دور شده و یک راست راهِ خانه‌ای مان را در پیش گرفتیم.
با وارد شدن مان به خانه نگاه‌ام به صدیق‌خان افتاد که مهربان بسویم نگاه می‌کرد و این‌بار نگاه‌های او فرق شد؛ نگاه‌اش آرامش داشت.
با دیدن‌ چشمانش آرام گرفتم، او در مقابل‌ام ایستاده گفت:
_کارِ درستِ را انجام دادید مگر به عاقبت این کار فکر نموده‌ آید ثریا خانم؟
خیره به چشمانش شده گفتم:
_اگر هر اتفاقِ رخ دهد، او نباید برای مادرم سخنِ می‌گفت حتیَ اگر من را نیز مورد تحقیر‌های خویش قرار می‌دهد و یا هم مرا بدکاره خطاب می‌نماید نباید برای مادرم سخنِ می‌گفت...
صدیق‌خان آهسته گفت:
_برای همین است که این چنین خواستار شما هستم مگر این عشق نیست پس چیست؟
خود را به بی‌خیالی زده و با صدا زدن مادرم قدمِ بسوئ مقابل‌ام گذاشته با همان نگاه‌ام را از او گرفتم.
می‌دانستم، می‌شنیدیم، نگاه می‌نمودم و اما نمی‌دانستم چیست که برای چیست؟!
آن روز گمان کردم ماجرای همان مرد چشمان سیاه به اتمام رسیده است، این‌که او سخنِ نگفت و در همان سکوت فقط نظاره‌گر من و سخنان‌ام بود ترس بود که دامن‌گیر من می‌شد؛ اما با سخنان صدیق‌خان بی‌خیال شدم و به دستور او قرار بر این شد تا برای چند مدتِ اصلاً از خانه خارج نشوم.
اگر پدر می‌دانست که من همراه با آن مجاهد هم‌کلام شده‌ام لحظه‌ای هم از زنده بودن خود اطمينان نداشتم.
سعی نمودم تا آن‌ ماجرا فراموش شود درست شبیه همان گلِ در برف!
اما بی‌خبر از آن‌که این ماجرا تازه آغاز شده بود و قرار بود ربِ من مرا بیشتر از این مورد امتحان خویش قرار دهد.
امتحانِ که مبدل خواهد شد به کابوس‌های سیاهِ من!
این چه حقيقتِ تلخِ‌یست نه؟
آن‌گاه که خیلی کوچک بودم برای مان فرار و قائم شدن را آموخته بودند؛ اما هیچ‌کسِ راهِ مقابله با آن را برای مان نه آموخت.
من نیز با فرار نمودن خودم را قوی احساس می‌نمودم همان کارِ که خیلی برایم ساده به نظر می‌رسید.
ساکت در گوشه‌ای از اتاق خود نشسته و در انتظار خارج شدن مهمانان بودم.
فقط یک سوالِ در ذهن‌ام خطور می‌نمود این‌که "اگر پدر موافقت نماید آن‌گاه چه کار کنم؟!"
یک هفته‌‌ای از سپری شدن همان روز نحس می‌گذشت، دیگر بعد از آن‌ حادثه حتیَ در مقابل در خانه نمی‌ایستادم.
آن مرد زندگی من را به یک کابوس مبدل ساخته بود؛ دوباره با یاد آن کابوس در جا نشسته و چشمانم را بستم.
او که با همان لب‌خند خوف‌آور خود سعی داشت تا من را با خود ببرد و صدایی فریاد‌های من هر لحظه بلند‌تر از قبل در فضا می‌پیچید.
بعد هم که با تکان دادن شانه‌هایم توسط برادرم از جا برخاستم.
عرقِ سرد از گوشه‌ای جبین‌ام سُرخورد نخست که گمان می‌نمودم ممکن فقط یک خواب ساده باشد؛ اما او امروز صبح برای دیدار پدرم به خانه‌ای مان سر زده بود و این موضوع به ترس من می‌افزود.
هستی ممکن است صرفاً امر طبیعی و تصادفی باشد هر چیزی که وجود دارد ممکن است فقط باشد، بی‌هیچ توضیحی.
این موضوع مرا دل‌نگران ساخته بود.
پرسه زدم دوباره بسوئ افکار ناب‌هنجار خویش که صدایی کف زدن و هم‌همه‌ای بلند شد.
چشمان‌ام را بستم و دستان‌ام را در مقابل گوش‌های خود قرار دادم.
بی‌اختيار قطره‌ای اشکی از گوشه‌ای چشم‌ام سرخورد، آهِ سوزناکِ کشیده باخود گفتم:
_ثریا همه تمام شد، حالا قرار است او شوهرت شود.
در همین‌حال در اتاق باز شده سپس هم صورت خندان مادرم در مقابل من ظاهر شد لباسِ را در مقابل من قرار داده گفت:
_دخترم بیا این لباس‌ات را بر تن کن خانواده‌ای شوهرت آن‌جا منتظر هستند.
بی‌حال نگاه‌ام را به صورت مادرم دوخته گفتم:
_مادر جان نمی‌خواهم!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه داستان را چگونه تحلیل می‌کنید یعنی ثریا به چه کسی نامزد شده است؟!
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیست و سوم

_مادر جان نمی‌خواهم!
مادرم نگران در کنارم نشسته گفت:
_یا الله! دخترم نکند بیمار هستی؟
با همان‌حال دست‌‌اش را در مقابل جبین‌ام گذاشت که نگران‌تر از قبل گفت:
_ثریا دخترم از شدت این‌همه گرما می‌سوزی...
قطره اشکِ از صورت‌ام سرخورد، با همان گلویی بغض‌دار گفتم:
_مادر جانم من این ازدواج را نمی‌خواهم.
مادرم در کنار نشسته مرا سخت در آغوش گرفته گفت:
_ثریا دختر مهربان‌ام صدیق‌خان که پسرِ خوبِ است پس برای چه نمی‌خواهی مگر خطایی از او سر زده دخترم؟ 
تا می‌خواستم لب‌ به سخن بگشایم برادرم وارد اتاق شده مرا سخت در آغوش خود فشرده گفت:
_الهي که هميشه خوشبخت باشی خواهرم!
لب‌خندِ که در لبان آن دو جا خوش نموده بود مرا مصمم می‌ساخت تا رضایت‌ خویش را اعلام نمایم، اگر چه که بیدون پرسیدن از من این پیوند سر گرفت، حالا اگر هم بغض نمایم و یا هم گریه نمایم دیگر دردِ را برای من درمان نخواهد کرد.
ما دختران درد دیده‌ای همان سرزمینِ بودیم که برای مان آموخته بود چگونه از همان کودکی ایام سکوت نمودن را اختیار نمایم و هرگز سعی نه‌کنیم تا آواي خویش را بلند نمایم، حتیَ اگر هیچ رضایتِ نیز در کار نباشد ما باید سکوت کنیم.
همان سکوتِ که شکست‌ها را همیش در مقابل مسیر مان قرار می‌دهد، اما هنوز هم همان سکوت بود و سکوت؛ زیرا ما دختران همان سرزمين هستیم سرزمینِ به اسم افغانستان!
برادرم رفت و من بی‌حال آن لباس را به تن نمودم، بدن‌ام از شدتِ انبوهِ سرما در خود می‌لرزید و اما مادرم می‌گفت در تب می‌سوزم.
بی‌حال وارد اتاق شدم، در روستایی مان این‌چنین رسمِ بود که همان روز شالِ را برسر عروس نمایند  و برسر من شالِ سبز رنگِ را نمودند.
آن روز تا شب هنگام به قول عام خانواده‌ای شوهرم آن‌جا بودند و همه‌گان در حال شادی و مستی خویش و خوشحال از این‌که صدیق‌خان قرار است ازدواج نماید.
من هم سعی نمودم تا با این موضوع کنار بی‌آیم و این را برای خود بقبولانم که صدیق‌خان قرار است بعد از این شوهر من شود، هرچند که این موضوع ممکن نبود.

ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
#سعدی 

#ماه‌نور...

دفترچه‌ای خاطرات را کنار گذاشته و پرسه زدم بسوئ افکارت خویش، این روزها خاطرات ثریا ذهن مرا چه درگیر ساخته بود.
مادربزرگ همیشه می‌گفت:
_دخترم!
هر آدمِ یک داستانِ دارد!
همان داستانِ که با صبح شروع و تا شب به پایان می‌رسد و کسانِ هستن که با شب شروع می‌شود؛ بعد هم که در نیمه‌های شب‌ داستان‌های‌ شان به استخوان می‌رسد. 
هرکی داستانِ دارد که سراسر راز است!
فقط امیدوارم پایان‌اش زیبا به اتمام رسد.
چشمان‌ام را بستم ساعت از نیمه‌های آن گذشته بود؛ مگر با هربار بستن چشمانم خاطرات ثریا در مقابل‌ام منسجم می‌شد.
آخر عاقبت خودم را دلداری داده و با گفتن این که این ماجرا ختم بخیر خواهد شد به خوابِ عمیقی فرو رفتم.
ثریا همان دخترِ عصیانگر بود، همانِ که عزیزخان من را این چنین ملقب نمود مگر این عصیانگر بودن فقط زیبنده‌ای همان بود، او که صدیق‌خان را به آتش کشیده بود و هنوز نمی‌دانست این عشق یعنی چه؟!
همان عشقِ که قرار بود داستان زندگی او را عوض نماید.
اندکِ از زبان مجهول بخوانیم!
هنوز هم خیره‌ام به همان درِ بزرگ، به همان اتاقِ که حالا دیگر هیچ نورِ در آن‌جا نیست.
می‌گوید قرار است مهمان خانه‌ای دیگرِ بشود.
نگاه‌اش، خودش و آن‌ چشمان‌اش برای من حسِ خواستن را دست می‌دهدِ همان حسِ که می‌اندیشم او برای من است.
هم‌چون سایه‌ای سیاهِ در کنارش هستم بیدون این‌ که بداند و وجود من را حس نماید.
نگاه‌های سرد او عذاب‌ام می‌دهد‌، دوست ندارم هم‌چنین نگاه‌ها را مگر مال او زیباست.
چه سرد است چشمان‌اش همان چشمانِ که هیچ‌حسِ در آن نیست.
من روحِ او را دوست می‌دارم و پرودگارِ که من و او را در مقابل من قرار داد، من گمان می‌کنم این نشانه‌ای بیش نیست.
همان دخترک عصیانگر برای من است خودش و همان روحِ سرکش‌اش...
او گستاخ است و من این گستاخی را دوست می‌دارم؛ من عشق را با سکوت و او با گستاخِ خویش مطلوع می‌نماید.

نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر
عقل از سوداي او كورست و كر
#مولاناحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹لطافت دخترها برای پدر🌹

قال أبو المخشن الأعرابي

🔹 كانت لي بنت تجلس معي على المائدة... فلا تقع عينها على أكلة نفيسة إلا خصتني بها، فصرت أجلس معي على المائدة ابنا لي... فو الله إن تسبق عيني إلى لقمة طيبة إلا سبقت يده إليها.

📚ربيع الابرار

🔸ابومخشن اعرابى:دخترى داشتم كه با من سرسفره مينشست چشمش به غذاى خوبى نميفتاد مگر اينكه آن غذاى خوشمزه را به من ميداد.(بزرگ شد و ازدواج كرد).سپس با پسرم سرسفره مينشستم بخداقسم چشمم به غذاى خوشمزه‌اى نميفتاد مگر اينكه زودتر از من آن را ميخورد:))))😁حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بنام حق🌸

خطبه ای کوتاه وپر معنا🌸

📜بسم الله الرحمن الرحیم🌾

ای مردانی که در روز جمعه در مسجد حضور دارید،
زنان و دخترانی که در بازارها، کوچه ها، خیابانها، بدون هیچ ضرورت ، با بدحجابی سرگردان می چرخن ،
و بعضی از آنها دنبال جادوگران گ، فالگیران،رمالان،
خواهران، مادران، وهمسران چه کسانی هستند؟؟؟؟


آیا نماز شما قبول میشود؟؟

موذن، اذان بگو📜


📜التماس دعا،صلوات،dl ,a🌹حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#داستان_دو_مداد_سیاه

از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.
مرد اول می‌گفت:
«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم، ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مداد‌ها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کار‌های بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!»
مرد دوم می‌گفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت:«خوب چه کار کردی بدون مداد؟» گفتم:«از دوستم مداد گرفتم.» مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت:«پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟» گفتم:«چگونه نیکی کنم؟» مادرم گفت:«دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیریم.» خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن‌قدر که در کیفم مداد‌های اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مداد‌های ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگ‌ترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
#جهنم

🔥لباس اهل دوزخ 2

وخداوند مي فرمايد: «وَتَرَى الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُّقَرَّنِينَ فِي الأَصْفَادِ * سَرَابِيلُهُم مِّن قَطِرَانٍ وَتَغْشَى وُجُوهَهُمْ النَّارُ»
إبراهيم:49 - 50
(در آن روز گناهكاران را به هم بسته و در غُل و زنجير خواهي ديد. پيراهنهاي ايشان از قطران است و آتش سر و صورت (و سراپاي وجود) آنان را فرا مي گيرد).

👈قطران: سرب گداخته شده را گويند.
در صحيح مسلم از ابي مالك اشعري روايت شده که رسول الله صلي الله عليه وسلم فرمود: «النائحة اذا لم تتب قبل موتها تقام يوم القيامة و عليها سربال من قطران و درع من جرب.»
و ابن ماجه اين حديث را با اين لفظ استخراج نموده است:
«النائحه اذا ماتت و لم تتب قطع الله لها ثياباً من قطران و درع من جرب»
(زن نوحه خوان اگر بدون توبه بميرد، جامه و تن پوشي از سرب گداخته و جرب به او پوشانده مي شود).

وصلي الله وسلم علي نبينا محمد وعلي آله وصحبه أجمعين.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻نزارید کسی که باورتون کرده ،کسی که دوستون داره حس کنه اضافيه ، حس کنه هر موقع دلتون خواست و بعد از همه کاراتون واسش وقت دارید......

📍🌺✍🏻 نزارید فکر کنه همیشه ذهنتون درگیر آدما و چیزای دیگه اس و آخر از همه دوسش دارین......

✍🏻حواستون به کسایی که دوستون دارن باشه ، چون اگه یه روزخسته شن و برن دیگه ممکنه قلبی مثل قلب اونا پیدا نشه که واقعی و از ته دل شما رو دوست داشته باشه و نگرانتون باشه
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


🌼🍃زندگی تو دائماً دربین دو نعمت قرار دارد

1 -  اگر در خوشی باشی ، پس باید شکر گذار باشی (وسیجزی الله الشاکرین )

🌼🍃در این صورت خداوند به شکر گذاران پاداش می دهد

2 - و اگر در سختی باشی پس باید صبر کنی ( انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب)

🌼🍃در این صورت نیز خداوند به صبر کننده گان پاداش می دهد

🌼🍃پس تو در هر دو صورت دائما در گرفتن پاداش خواهی بود و هر دو نعمت هستند حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سختی ها را جزء نعمتهای الله حساب کن
🍃🌺🌿🍃🌺🌿🍃🌺🌿
🌿
🍃
🌺

🔴
#چند_خطے_هاے_نابـــــ

کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم،باران تندی می‌بارید، آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم، وقتی به مدرسه رفتم دلم می‌خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما ...زنگ خورد.
هرعقل سالمی تشخيص می‌داد که کلاس درس واجب‌تر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم،
اما ... آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد...  این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
اما حالا بعضی شب‌ها فکر می‌کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه‌ی منطق حماقت نامیدمشان ...! حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد ...

**آدﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ زﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛
برﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﺕ؛
بخار ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ!
کﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ: آﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ!
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟
ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ....؟
تک تک لحظه ها را زندگی کنید. آنطور که اگر فردایی نبود راضی باشید.**

👤احمدشاملو
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👁‍🗨.
👁‍🗨

️داستان جالب و خواندنی

💢هاینریش هیملر از مخوف ترین افسران هیتلر بود . مردی که ارتش آلمان رو از تعداد نفرات کم به پیروزی بزرگ نازی ها رسوند .

💢در جریان یکی از پیشروی های ارتش نازی ، اونها به دهکده ای میرسن و با مقاومت مردم غیر نظامی روبرو میشن.
بعد از چند ساعت درگیری ، نازی ها پیروز میشن و دهکده اشغال میشه . هیچ زنی در دهکده نیست و مردان برای مبارزه مونده بودن . بعد از کشتن تمام مردان و پاکسازی اونجا ، نظامی های آلمانی از دهکده عبور می کردن که یک گلوله از پشت سر به طرفشون شلیک میشه .
:‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌

💢دو ساعت دیگه آلمان ها دهکده رو زیر آتیش می گیرن و وقتی مقاومتی نمی بینند ، دهکده رو زیر و رو می کنن. ❗️
و یک پسر بچه با تفنگ خالی پیدا می کنن .
وقتی پسر روبروی هاینریش هیملر قرار می گیره ، هیملر بهش میگه می خوام برای آخرین بار بهت فرصت بدم و تیر بارونت نمی کنم .
و در ادامه میگه که " یه چشم من مصنوعی و چشم دیگه ی من چشم خودمه . اگر در حدس بزنی ، تیرباران نمی شی "
پسر بچه به عینک هیملر نگاه می کنه و فوری به جشم مصنوعی هیملر اشاره می کنه و میگه این چشم مصنوعیه و اون یکی چشم خودته .
:‌‌‌‎

💢هیملر متعجب می پرسه کار خیلی سختیه تشخیص این دو تا ، از کجا فهمیدی ؟
پسر بچه میگه فقط کمی انسانیت توی یکی از چشم ها دیده می شد و در چشم دیگه هیچ... حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢فهمیدم اون چشم که نشونه ی کمی از انسانیت داره ، چشم خودت نیست ....
هیملر دستور تیرباران پسر رو صادر می کنه..
.
داستانی بسیار آموزنده!
#مریضی لاعلاج 😢😔

«خواندن این داستان را به همه مخصوصاً جوانان توصیه میکنم».
جوانی داستانش را چنین بیان می کند:
امروز که از خواب بیدار شدم، حس بدی داشتم، احساس کردم بیمارم، یک کم فکر کردم واقعاً بیمار بودم، رفتم بیمارستان، معایناتم را انجام دادم بعد از نتیجه، دکترها من را نگاه کردند، گفتم:چی شده آقای دکتر، یعنی خوب نمیشم؟

جواب دادند:#نه!
گفتم: بروم خارج، آنجا دکتر متخصص وجود دارد.
باز جواب دادند: بیماریت لاعلاج هست و هیچ جایی درمان و راه چاره ای برای درمان بیماری ات وجود ندارد.

خیلی ناراحت شدم و بسیار ناامید به خانه بازگشتم و وقتی دیدم بیماری ام خوب شدنی نیست، اولین کاری که کردم رفتم از همه بخششی خواستم.

بعد به #عبادت و #توبه و استغفار با الله مشغول شدم، نمازهایم قضا نمی شدند، رفتارم را درست کردم و با همه مهربان شدم و به فکر نیازمندان بودم و در حد توانایی مشکلات آنها را حل می کردم، مردم همه از من راضی و خوشنود بودند.

یک روز دوستم از من پرسید: حالا کَی قرار هست بمیری؟ گفتم معلوم نیست، چند روز بعد و یا هم شاید هزار روز بعد! پرسید مگر بیماری ات چیست؟
در جوابش گفتم: #مرگ

بیماری ای که همه به آن مبتلا هستند! و هیچ درمانی ندارد... زمان و مکان مشخصی ندارد...دلیل واضحی ندارد...عمر مشخصی ندارد...ناگهان می آید و شما آن را درک نمی کنید:

الله متعال می فرماید:👇🏻
{وَجَاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ۖ ذَٰلِكَ مَا كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ}

«سکرات مرگ(سرانجام فرا می رسد و) واقعیت به همراه می آورد. هان! این همان چیزی بود که از آن کناره می گرفتی و می گریختی» (ق/19)

✍🏻برادران و خواهران مسلمان!
کدام یک از ما می دانیم که کَی مرگ سراغ ما می آید! در زندگی همه ی ما اتفاقاتی رخ می دهند که گاهاً تکرار شدنی هستند، اما تنهااین”مرگ“ است که فقط یک بار سراغمان می آید و فقط یک بار آن را تجربه خواهیم کرد.

✍🏻 فکرش رابکنید که این حادثه بیشترین چیزی است که همه روزه در دور و بر ما رخ می دهد اما کمترین کس از آن پند می گیرند و متاسفانه اغلب از آن غافل هستند، انسان برای سفر زندگی  توشه و مقدمات فراهم می کند اما اگر به او بگویند سفر مرگ تکرار نمی شود، باز هم برای این سفر بزرگ توشه ای فراهم نمی کند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

💖💐دعاهای خاص در اوقات خاص﴿۷﴾💐💖

💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦


💐چون وضو کنيد در شروع آن بسم الله بگوئيد و در بين وضو اين دعا را بخوانيد💐

اَللّٰہُمَّ اغْفِرْلِیْ ذَنْبِیْ وَ وَسِّعْ لِیْ فِیْ دَارِیْ وَ بَارِکْ لِیْ فِیْ رِزْقِیْ.

يا الهی! گناهم را ببخش و در خانه ام برایم گشادگی عنایت کن و در روزی ام برکت عطا بفرما.

۵ رجب ۱۴۳۸ قمری
محمد ابراهیم تیموری حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦

💖💐دعاهای خاص در اوقات خاص﴿۸﴾💐💖

💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦


💐چون از وضو فارغ شويد اين دعا را بخوانيد💐

اَشْہَدُ أنْ لا اِلٰهَ إلّا اللهُ وَحْدَہٗ لاشَرِیْکَ لُهٗ وَ اَشْہَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُہٗ وَ رَسُولُهٗ.
اَللّٰہُمَّ اجْعَلْنِیْ مِنَ التَّوَّابِیْنَ وَ اجْعَلْنِیْ مِنَ الْمُتَطَہَّرِینَ.

شهادت می دهم که خدائی جز الله نیست، یگانه است، شریکی ندارد و شهادت می دهم که حضرت محمد صلی الله علیه وسلم بنده و رسول اوست.
یا الهی! مرا از توبه کنندگان و از پاکیزگان بگردان.

۶ رجب ۱۴۳۸ قمری
محمد ابراهیم تیموری حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_پنجاه
👇👇👇👇👇👇👇
#ده_سال_بعد_زندگی_رویا

بوی خوش غذا به مشامم میخورد قرآنکریم را بستم بوسیده و در جایش گذاشتم  از اطاقم بیرون شدم به سمت آشپزخانه رفتم داخل آشپزخانه رفتم چشمم به مجتبی خورد که مصروف پختن تخم است لبخندی زدم و گفتم پسر مهربانم باز هم برای ما تخم میپزد مجتبی با دیدنم دست از کار کشید شعله منقل را کم کرد و‌ به سویم آمد دستانم را بوسید و گفت صبح زیبایت بخیر مادر جانم صورتش را بوسیدم و گفتم صبح خودت هم بخیر پسرم مجتبی گفت بیا مادر جان پشت میز بنشین تا چند دقیقه ای دیگر صبحانه آماده میشود گفتم میماندی پسرم من آماده میکردم مجتبی صورتش را به حالت قهر گرفت و گفت یعنی میگویی دستپخت من مزه دار نیست؟ خندیدم و گفتم جان مادر خود دستپخت تو مزه دار ترین دستپخت جهان است ولی باید پوهنتون بروی بعد هم سر کار میروی در خانه هم کار میکنی اینگونه خسته میشوی مجتبی کرایی را روی میز گذاشت و گفت من از خدمت کردن به مادر مهربانم خسته نمیشوم من میروم خرگوش های تنبل را از خواب بیدار میکنم به سوی اطاق فرزانه و مصطفی رفت چند لحظه بعد صدای شان به گوشم رسید پیاله ها را پر از شیرچای کردم و‌ منتظر آنان نشستم چند دقیقه بعد مصطفی و فرزانه بعد از شستن دست و صورت شان داخل آشپزخانه شدند صورتم را بوسیدند و پشت میز نشستند مجتبی به سوی مصطفی دید و گفت نماز صبح ات را خواندی تنبل؟ مصطفی گفت بلی لالا جان مادرم بیدارم کرد مجتبی گفت آفرین خرگوش تنبل همه خندیدیم فرزانه گفت راستی مادر جان بخاطر محفل فراغت از مکتب استاد از همه ای ما خواسته که پول جمع آوری کنیم گفتم درست است دخترم برایت پول میدهم مصطفی گفت کاش مکتب من هم زود تمام شود میخواهم به زودی پوهنتون بروم و انجینیر شوم مجتبی گفت ان شاالله تمام میشود از جایش بلند شد و گفت مادر جان من باید آماده شوم پوهنتون بروم گفتم درست است برو پسرم بعد از رفتن مجتبی فرزانه و مصطفی هم صبحانه ای شان را خوردند و سفره را جم کردند من هم آماده شدم و فرزانه و مصطفی را صدا زدم اگر آماده هستید برویم بعد با فرزانه و مصطفی از خانه بیرون شدیم سوار‌ موتر که پنج سال قبل خریده بودم شدم و فرزانه و مصطفی را به مکتب های شان رسانیده خودم به سوی آرایشگاهم رفتم موتر را گوشه ای پارک کردم و داخل آرایشگاه رفتم فاطمه به سویم آمد و گفت خوش آمدی رویا خواهر با لبخند جواب دادم خوش باشی عزیزم خلیل خوب است نعمان و عمران خوب هستند؟ فاطمه جواب داد شکر خواهر جان خوب هستند نعمان و عمران‌ دل شان به مجتبی و مصطفی تنگ شده همیشه بهانه میگیرند که خانه ای شما برویم گفتم من میخواستم خودم برایت بگویم......حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#پارت_پنجاه و یکم

گفتم من میخواستم خودم برایت بگویم که امشب همه ای تان بیایید نصرت و شبانه را هم زنگ میزنم با دخترک شان بیایند چون امشب تولد مجتبی را جشن گرفته ایم خودش خبر ندارد فاطمه گفت اوه درست است من به خلیل خبر میدهم و اگر اجازه باشد خودم هم وقتر میروم تا برای مجتبی جان تحفه بگیرم گفتم به این کار نیازی نیست فاطمه گفت دست خالی نمیشود مجتبی بالای ما حق دارد پرسیدم کارها چطور پیش میرود؟ فاطمه گفت خیلی خوب است به سوی کارمندان رفتم و با همه ای شان احوال پرسی کردم کارمندانم خیلی مرا دوست داشتند شاید بخاطر رفتار خوب و تقدیر از کار شان بود من هم همه ای شان را دوست داشتم و آنها را همانند اعضای خانواده ام میدانستم همیشه در هر شرایط کنار شان بودم چون میدانستم زندگی زنهای افغان چقدر سختی های خودش را دارد دو سالی میشد که من آرایشگری نمی کردم و خیلی کم پیش می آمد که مشتری را من آماده میساختم از فاطمه پرسیدم امروز با من کاری اگر ندارید باید یکجای بروم فاطمه جواب داد نخیر خواهر جان فقط چند بسته امروز رسیده یکبار اگر خودت چک کنی بهتر میشود گفتم درست است بعد از چک وسایل از همه خداحافظی کردم و از آرایشگاه بیرون شدم به سوی بانک رفتم و مقدار پولی که لازم داشتم را گرفته و به سوی‌ موتر فروشی رفتم میخواستم برای مجتبی موتر بخرم وقتی به موتر فروشی که نصرت برایم آدرس داده بود رسیدم موتر را گوشه ای پارک کردم و داخل رفتم نصرت قبل از من رسیده بود و گرم صحبت با مردی بود نزدیکتر رفتم و سلام کردم نصرت با خوشرویی جواب سلامم را داد و گفت بیا خواهر جان همین حالا با استاد در مورد موتر صحبت میکردم آن مرد که صاحب موتر فروشی بود همرایم احوال پرسی کرد و گفت پس بیایید که موتری که مناسب شما است را برای تان نشان بدهم خیلی خوشبخت هستید چون این موتر خیلی خاص است پشت سر او حرکت کردیم چشمم به موتری که صاحب آن موتر فروشی نشان داد خورد خیلی زیبا بود یک لحظه مجتبی را در حال رانندگی این موتر تصور کردم و آهسته به نصرت گفتم همین را میخواهم چقدر زیباست نصرت خندید و گفت شما زنها همیشه ظاهر یک چیز را دیده خوش میکنید بعد با موتر فروش گرم صحبت شد من نزدیک موتر شدم و همه جای موتر را نگاه کردم سه ساعت بعد خط موتر نوشته شد و اسناد و‌ کلید برای ما تسلیم داده شد نصرت گفت مبارک باشد خواهر جان بغض گلویم را میفشرد در این ده سال من نهایت تلاشم را کردم تا فرزندانم به هر چی دوست دارند برسند آنها را در بهترین مکتب شامل کردم و...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حکایت جوان باتقوا

💢حضرت عبدالله ابن مبارک رحمه الله

🌼🍃مردی بود در «مرو» که او را نوح بن مریم می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد.
می گفت اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند

🌼🍃قاضی، خدمتکاری جوان داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبارک» بود و قاضی باغی داشت بسیار آباد و پرمیوه.
روزی به او گفت: امسال به باغ انگور برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ در کار پرداخت.

🌼🍃روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور. جوان انگوری آورد که ترش بود.
قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود.
قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟
مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدام ترش؟
قاضی گفت: سبحان الله، تو دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی کدام شیرین است؟

🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی!  من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین.
قاضی پرسید: چرا نخوردی؟
مبارک گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه می توانستم خیانت کنم؟!!!

🌼🍃قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم باید انجام دهی.

🌼🍃مبارک گفت: اطاعت می کنم.
قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟
مبارک گفت: کافران در جاهلیت، در پی نسبت بودند و یهودیان و مسیحیان روی زیبا و در زمان پیامبر ما صلی الله علیه و سلم، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی، اختیار کن.
قاضی گفت: من دین را انتخاب می کنم و دخترم را به تو خواهم داد که دیندار و با امانتی.

🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی، آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی آیا او مرا می خواهد؟
قاضی گفت: برخیز با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند، قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته و باتقواست، مرا رغبت افتاده که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟

🌼🍃زن گفت: هر چه تو بگویی، اما بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر آمد و پیغام پدر را به او رسانید.
دختر گفت: چون این جوان باتقوا و دیندار و امین است. می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم.

🌼🍃قاضی دخترش را به «مبارک» داد با ثروتی بسیار. پس از چندی خداوند به آنان پسری داد که نامش را عبدالله بن مبارک گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی.

🌼🍃_ تقوا محبت خداوند را نسبت به انسان بر می انگیزد.

(انّ الله یحبّ المتّقین)

🌼🍃_ تقوا باعث پذیرش اعمال انسان می شود.

(انّما یتقبّل الله من المتّقین)

با ازدواج های امروزی مقایسه کنیم#😢😢

‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پائولو کوئیلو یه حرف خیلی قشنگ داره که میگه:
«هیچ کس سرش انقدر شلوغ نیست که زمان از دستش در برود و تو را از یاد ببرد، همه چیز بر می گردد به اولویت های ذهن آن آدم. اگر کسی، به هر دلیلی، تو را از یاد بُرد فقط یک دلیل دارد: تو جزو اولویت هایش نیستی.»
پس وقتی برات وقت نداره، وقتی بهت توجه نمیکنه، همه اینا نشونه الویت نبودن توعه. پس دست بردار از حروم کردن زندگیت برای کسی که تو الویتش نیستی!

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیست و چهارم

نگارا!
بگذار بکوبند و برقصند، ایام شادی زود می‌گذرد؛ بگذار دف زنند من شدم‌ دیوانه‌ای عشق تو...
سوگند که این عشق مقدس است، ما آفریده شدیم برای دوست داشتن و دوست داشته شدن، ما همان‌هایم تا عشق بورزیم، ربِ من این عشق را آفرید و ما آفریده شدیم برای همین عشق!

#ثریا...

دو هفته‌ای گذشت و گذشت هم‌چون باد و هوا گذشت.
هم‌چون اسیر در بند شده در اتاق‌ِ گذشت و من پلک روی هم نگذاشتم، من خوشحال نبودم و این خوشحالي سعی داشت تا فرار نماید از من؛ مگر چرا این چنین بودم من آیا ذاتاً هم‌چنین آدمِ خلق شده بودم؟
نگاه‌ام را دوخت‌ام به آسمانِ آبی رنگ بی‌هیچ درنگِ گفتم:
_یا الله خودت عاقبت من را بخیر کن کمک‌ام کن تا برای خود این موضوع را بقبولانم!
زانوی غم بقل کرده و دوباره پرسه زدم بسوئ افکار ناب‌هنجار خویش، روز قبل دوباره آن مردِ که سراسر وجودم را به خوف وا می‌داشت این‌جا در خانه‌ای مان!
بعد رفتن او پدرم غمگین بود و خاموش؛ خود نیز نمی‌دانستم چه اتفاقِ در راه است.
اما حسِ برایم می‌گفت:
_این همان سکوتِ سردِ قبل از طوفان است.
با وارد شدن‌ مادرم به اتاق دست از این همه افکار مشوش خود برداشتم.
مادرم!
همان شخصِ که این روزها می‌دانست این دل نگرانی من برای چیست، او که برایم این اطمینان را می‌داد که قرار است در کنار صدیق‌خان خوشبخت بشوم.
او می‌گفت من و پدرت صلاحِ فرزند خود را می‌خواهیم و ما از حادثه‌ای که در حال وقع است جلوگیری می‌نمایم.
این که چه حادثه‌ای بود خود نیز نمی‌دانستم فقط وهمِ داشتم و می‌پنداشتم تمام این حالات زیر دست همان مجاهد است.
من در میان همان جماعتِ قرار داشتم که آن‌ها فقط عقیده‌های خویش را محترم می‌شمردند، از این موضوع آگاه نبودم که دیری است خبری از انسانیت و شعور میان‌ آن‌ها نیست!
مادرم در کنارم نشسته بود و در سکوت بسویم نگاه می‌نمود، لب‌خندِ نقش بست بر لبان‌ام با آن‌ حال سرم را بالای زانوهایش گذاشتم، مادرم در سکوت موهایم را به نوازش گرفت.
همان نوازشِ که همه درد‌های من را تسکین می‌داد و
غم‌ها را از من فروکش می‌نمود.
هیچ یک قصد شکستن این سکوت را نداشتیم و اما با آن‌ حال من سکوت را شکسته گفتم:
_مادر!
+جانم عزیزکم...!
_چگونه با این حالت کنار بی‌آیم؟ من نمی‌توانم گمان می‌کنم میان مخمصه‌ای افتاده‌ام!
+پس من چگونه کنار آمدم؟
با این حرف مادرم نگاه‌ام را صورت‌اش دوخته گفتم:
_یعنی شما نیز هم‌چنین حالتِ را تجربه نمودید مادر؟
مادرم خندید و اما با درد همان‌گونه که موهایم را دوباره به نوازش گرفته بود گفت:
_در زمان ما حتیَ رسم بر این بود که عروس و داماد بیدون هیچ نگاه کردنِ ازدواج می‌نمودند؛ ما که حتیَ کلمه حرفِ به زبان آورده نمی‌توانستیم، من و پدرت حتیَ چشم در چشم هم که نشده بودیم با سرنوشت خود را نخست به الله بعد هم به بزرگان مان سپرده بودیم.
مادرم را سخت در آغوش گرفتم قطره اشکِ از صورت‌ام لغزیده گفتم:
_مادر! من خیلی هراس دارم گمان می‌کنم اتفاقِ بدِ در راه است، هرچه سعی می‌نمایم این موضوع را برای خود بقبولانم؛ اما نمی‌شود. واهمه‌ای به سراغم آمده است که خورد و خوراک را از من گرفته است.
+عزیزک من! این چنین سخن نگو این همان دل‌نگرانی‌های است که هر دخترِ قبل ازدواج آن را تجربه می‌نماید و این موضوع اصلاً قابل نگرانی نیست!
مادرم سعی داشت تا برای من دلداری دهد و من هرچند که می‌دانست این سخنان مادرم برای همین است آهی کشیده گفتم:
_ان‌شاءالله مادرم، ان‌شاءالله!
سپس هم که دوباره سرم را بالای زانو‌های مادرم گذشتم با همان‌حال چشمان‌ام در حال بسته شدن بود که مادرم گفت:
_فردا قرار است به نکاحِ صدیق‌خان بی‌آیی دخترم!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/05 09:19:49
Back to Top
HTML Embed Code: