Telegram Web Link
#سکوت_نشان_ضعف_نیست....

ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺒﺴﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ !!! ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ،ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ !

ﺩﻟﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﺸﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﻡ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺷﺨﺺ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮ ﻋﺪﻡ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﯿﺴﺖ .

ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﺤﻪ ﺩﺍﺭ ﻧﮑﻨﻨﺪ!

ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺸﺎﻥﺩﺭﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮﻣﯿﮑﻨﺪ !

ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ!

ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﻨﺪ !

ﭘﺲ ﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﺽ ﭘﻮﺯﺵ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﻌﺬﻭﺭ ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ .

ﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺎﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﯿﻢ .

ﻭﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﺎﻫﻤﻪ ﻋﯿﺒﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻴﺪﺍﺭﻧﺪ .
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺁﺭﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺿﻌﻒ ﻧﯿﺴﺖ !
یک خواسته و هدف را انتخاب کنید و آن را در ذهن تان به طور کامل زندگی کنید.  هر تصویر دلخواه از خواسته و هدف تان را چند ثانیه به وضوح در ذهن خود نگه دارید و سپس آن را به درون میدان کوانتوم رها کنید تا ذهن برتر آن را اجرا کند.

به خود اجازه دهید این واقعیت آینده را در لحظه‌ی حال آن‎قدر تجربه کنید تا بدن‌تان متقاعد شود و باور کند که این رویداد همین حالا در حال وقوع است.

شما به وضوح تصویر هر خواسته و هدف تان را برای چند ثانیه در ذهن خود نگه داشته و سپس آن را رها می‌کنید تا به درون میدان کوانتومی وارد شود تا در آن‌جا ذهن برتر آن را اجرا کند. انرژی شما حالا با آن واقعیت آینده درهم تنیده شده است و به شما تعلق دارد. لذا شما با آن در هم تنیده شده‌اید و آن تقدیر شماست.

در آخر، از تلاش برای سر در آوردن از چگونه، چه زمانی، کجا و به چه کسی دست بردارید. این جزئیات را به ذهن برتری (هوش کیهانی) واگذار کنید که بسیار بیش‎تر از شما می‌داند. و بدانید که آفرینش خواسته شما طوری از راهث خواهد رسید که اصلاً انتظارش را ندارید، شما را شگفت‌زده کرده و شکی باقی نخواهد گذاشت که از مرتبه‌ی بالاتری آمده است
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (66)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸 ولادت فاطمه(رضی‌الله‌عنها) پنجمین فرزند پیامبر اکرمﷺ

در سال ششصد و پنج میلادی، مردم مکه قصد تعمیر و بازسازی کعبه را داشتند، وقتی به جایگاه نصب حجرالاسود رسیدند و در اینکه افتخار گذاشتن آن نصیب چه کسی شود، اختلاف پیدا کردند.
چیزی نمانده بود جنگ‌وخونریزی راه بیفتد؛ چهار شبانه‌روز قبیله‌های عرب شمشیرها را برای جنگ، برکشیده بودند، تا اینکه قریش رضایت دادند محمد امینﷺ در این اختلاف به‌عنوان داور پذیرفته شود و آن‌حضرتﷺ با خردمندی تمام توانست بحران پیش آمده را به‌نحو احسن حل‌وفصل نماید.

محمد امینﷺ با خوشحالی از اینکه این مشکلِ گریبانگیر قبایل قریش را حل کرده بود به خانه برگشت که در هنگام ورود به خانه، خبر تولد چهارمین اختر تابناک بیت نبوت و پنجمین فرزندش را دریافت کرد؛ تولد نوزادی که در روز بزرگی اتفاق افتاد، روزی‌که جلوی ریختن خون گرفته شد و شمشیرها غلاف شدند و به برکت حکمت و دانش محمد امینﷺ آرامش‌وامنیت فراهم گردید.
بنا به‌روایت حضرت عباس(رضی‌الله‌عنه) در بیستم جمادی الثانی پنج سال قبل از بعثت، در حالی‌که سی‌وپنج سال از عمر گرامی رسول‌ اللهﷺ می‌گذشت، سرور زنان اهل بهشت پا به عرصۀ وجود گذاشت.

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- دختران پیامبرﷺ. مولف: محمد علی قطب.
- زنان پیرامون رسول اللهﷺ. مولفین: محمود مهدی استامبولی، مصطفی ابوالنصر الشبلی.
♥️بانو حواست باشد....♥️

🔹بانو حواست باشد ..!
مرد تو پر است از حرفها و غصه های نگفته ..گوش شنوای حرفهایش باش ..

🔹 بانو حواست باشد .!
مرد تو اگر دلش تنهایی می طلبید هیچ گاه شانه های مردانه اش را به زیر بار هزاران تعهد خم نمیکرد تا آشیانی بسازد برایت با گرمای عشق ...تنهایش مگذار ..

🔹 بانو حواست باشد ..!
مرد تو ..مرد توست ؛ سالاری است از جنس خودت ؛ آرامشی است از جنس آسمان ؛ تکیه گاهی است از جنس غیرت ...به او اعتماد کن ..

🔹 بانو حواست باشد ...!
مرد تو شیفته ی زیبایی توست ..مبادا زیباییت در پس پرده ی خستگی و تلاش روزانه ات پنهان شود ...زیبا باش اما فقط برای او..

🔹 بانو حواست باشد ...!
بزرگترین درد یک مرد شرمندگی او از نداشته هاست در کنار تو ...درکش کن ..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_سی و هشتم

به سوی اطاقی که لباسهایم بود رفتم صندوق لباسهایم را باز کردم بعضی لباسهایم را از آن بیرون کشیدم و به‌ جایش لباسهای فرزندانم را گذاشتم به سوی نصرت دیدم و گفتم موترک مجتبی را هم بگیریم یادت نرود نصرت گفت خواهر جان به جز چند دست لباس دیگر چیزی از اینجا نگیر برایش دیگر میخریم گفتم این‌ موترک را پدرش برایش وقتی مجتبی به دنیا آمد خرید برایش گفتم پسر ما هنوز کوچک است با این‌ نمیتواند بازی کند مسیح گفت میخواهم این‌ را به عنوان نشانی از من همیشه نزد خود نگهدارد بعد به گودی تکه ای اشاره کردم این گودی را هم برای فرزانه خریده بود ولی برای مصطفی چیزی نخریده گودی را داخل صندوق گذاشتم و گفتم میخواهم این موترک و گودی را اولادهایش نشانی از طرف پدر شان نگهدارند رونا با این حرفم هق هق گریه هایش بلند شد ولی من بدون اینکه اشکی بریزم از آن خانه برای همیشه بیرون شدم.
به رونا و طاهر نگاه کردم و گفتم‌ زحماتی تان‌ را ببخشید خیلی همرایم به زحمت شدید طاهر گفت این چه حرفی است خواهر جان بالای ما حق داری گفتم نخیر طاهر لالا دیگر هیچ حقی بالای تان ندارم من با نصرت به خانه میروم شما هم به خانه ای تان برگردید رونا چشمانش را با دستمالی که در دست داشت پاک کرد و محکم مرا به آغوش گرفت و بعد خداحافظی کرد و رفت نصرت گفت خواهر جان همینجا باش من تاکسی میگیرم میایم گفتم درست است نصرت از من دور شد به صندوقی لباسهایم چشم دوختم دستی روی شانه ام گذاشته شد ترسیده به عقب دیدم زرمینه بود گفت خواهر جان میروی؟ جواب دادم بلی خیلی بخاطر زنده گیم کوشش کردم ولی نشد زرمینه گفت ان شاالله مسیح روزی خوشی را نبینی که اینقدر خواهرم را آزار دادی چیزی نگفتم ادامه داد خمیر میکردم که کریم پسرم گفت خاله رویا با صندوقی در دستش از خانه اش برآمد دویده آمدم که ببینمت به دستهایش اشاره کرد و گفت حتا دستهایم را هم نشستم لبخندی زدم و گفتم خیلی برایم خوبی کردی زرمینه خواهر الله از تو راضی باشد هیچ وقت ترا فراموش نمی کنم برایم مثل خواهر نداشته ام بودی زرمینه آهسته شروع به گریستن کرد و گفت مطمین باش جزایش را میبیند زمین گِرد است همینجا جای نشانی یکروز بد قسم به زمین میخورد نادیده روی پیسه را دید خانمش و اولادهایش را فراموش کرد گفتم زرمینه من هیچ بد دعای به مسیح نمیکنم فقط از الله یک چیز میخواهم همه چیزی را که مسیح بخاطر من بدست آورده الله ازش بگیرد و من به عدالت الله ایمان دارم موتری به سوی ما آمد نصرت داخلش نشسته بود به سوی زرمینه نگاه کردم و گفتم من باید بروم نمیخواهم مسیح بیاید و با او روبرو شوم تو هم مواظب خودت و اولادهایت باش زرمینه صورتم را بوسید و گفت برو خواهر جان خداوند به همراهت نصرت صندوق لباسهایم را داخل موتر گذاشت من هم سوار موتر شدم زرمینه دستش را به نشانه ای خداحافظی برایم تکان داد لبخندی تلخی زدم و موتر حرکت کرد.....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_سی  و نهم

در مسیر راه نه نصرت حرفی زد نه هم من هر دو ساکت به بیرون نگاه میکردیم به خانه رسیدیم نصرت گفت خواهر جان تو داخل برو من بکس را گرفته میایم دروازه را زدم خلیل دروازه را باز کرد و گفت خوش آمدی خواهرم و محکم مرا به آغوش گرفت دستم را روی موهایش کشیدم و گفتم خوش باشی جان خواهر خود از آغوشش بیرون آمدم گفت مصطفی خیلی بیقراری کرد هر کاری کردیم آرام نشد داخل دهلیز شدم و گفتم میبخشی خودت را هم اذیت کردند خلیل گفت این چه حرفی است خواهر جان جانم فدای خواهر زاده هایم داخل اطاق رفتم مصطفی روی پای مادرم خوابیده بود مادرم انگشت اش را به روی لبش گرفت و آهسته گفت هیس آهسته حرف بزنید تازه به بسیار سختی خوابیده پهلوی مادرم نشستم مادرم به سویم غمگین نگاه کرد و گفت تمام شد؟ گفتم بلی تمام شد آهی کشید و حرفی نزد پرسیدم مجتبی و فرزانه کجا هستند خلیل گفت در اطاق من بازی دارند من نزد آنها میروم و از اطاق بیرون شد مصطفی را از سر پای مادرم گرفتم و روی دوشک خواباندم کمپلش را رویش کشیدم نصرت داخل اطاق شد و گفت بکس ات را در اطاق خودت گذاشته ام با این حرف مادرم کنترول اش را از دست داد و شروع به گریستن کرد من هم ساکت به گل های قالین چشم دوختم نصرت پهلوی مادرم نشست و گفت نکن مادر جان خواهرم اینگونه ناراحت میشود مادرم گفت چطور تحمل کنم پسرم دیگر دختران در بیست و چهار سالگی تازه ازدواج میکنند دخترک بدبخت من در این سن با سه طفل تنها مانده از من هم عمر زیادی در دنیا نمانده است چطور دخترکم را تنها بگذارم خداوند لعنت ات کند مسیح نصرت دستش را دور شانه های مادرم حلقه کرد و گفت خداوند عمر دراز نصیب ات کند مادر جان و چرا رویا تنها مانده باشد مادر جان مگر ما مرده ایم پیشروی مادرم نشست و به چشمان مادرم دید و گفت به الله قسم مادر جان تا وقتی زنده هستم از رویا مانند چشمانم محافظت میکنم لطفاً خودت را اینقدر اذیت نکن ، مادرم ساکت شد

من هم حرفی نمیزدم بعد از یکساعت گفتم من میروم حمام میکنم مادرم گفت آب سرد است حداقل صبر کن برایت آب گرم کنم گفتم من با آب سرد عادت دارم مادر جان و از جایم بلند شدم از صندوق لباسهایم یک دست لباس بیرون کردم و داخل حمام شدم لباسهایم را از تنم کشیدم و بالایم آب سرد ریختم از سردی آب بدنم مور مور شد چند لحظه بعد همانجا نشستم و شروع به اشک ریختن کردم با دستم محکم دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه ام را کسی نشنود نیم ساعتی گریه کردم کمی دلم خالی شد برای خودم وعده دادم این آخرین باری باشد که بخاطر خاطرات گذشته ام اشک میریزم از جایم بلند شدم و خودم را شستم و از حمام بیرون شدم.
به اطاق نزد مادرم رفتم پهلویش نشستم به صورتش نگاه کردم دیدم رنگ صورتش پریده وارخطا پرسیدم چی شده مادر جان حال تان خوب است؟ جواب داد نمیدانم دخترم بسیار سینه ام میسوزد سرفه اجازه نداد حرف بزند گفتم بلند شو عاجل پیش داکتر برویم مادرم گفت نخیر دخترم چیزی مهم نیست گفتم‌ مهم است صبر به نصرت بگویم از اطاق بیرون شدم و به حویلی رفتم نصرت گوشه ای حویلی نشسته بود و کتاب مطالعه میکرد صدایش زدم و گفتم جان‌ خواهر خود عاجل برو تاکسی بیاور مادرم را پیش داکتر ببریم نصرت رفت تا تاکسی بیاورد و من هم مادرم را آماده کردم بعد چادری را روی سرم کردم و از خانه بیرون شدیم همان شب مادرم بستر شد چون شش هایش خیلی خراب شده بود و سنگ گرده هم داشت مادرم سه روز‌ در شفاخانه بستر شد روزی چهارم بیقراری هایش شروع شد که دلش تنگ شده و میخواهد به خانه برگردد بالاخره مجبور شدم مادرم را به خانه بیاوریم داکتر هدایات لازم را برای ما داد مادرم از حرکت مانده بود برای همین همیشه در بسترش بود و ناله میکرد .......

ادامه دارد.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤️حضرت رسولﷺ میفرماید:
سه نفر هستند که بهشت بر آنان حرام می باشد.
❶:کسی که همیشه خمر می نوشد.
❷: کسی که نافرمانی والدین می کند
❸دیوثی که به خباثت در خانواده اش راضی است.

📚(روایت‌احمد)
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_‌پانزدهم

به چشمانش نگاه کرده گفتم:
_نه!
بسوئ دست‌ام اشاره کرده گفت:
_نکند برای این که دست شما را گرفتم ناراحت شدید؟ واقعاً من منظور بدِ نداشتم و از شما شخصاً پوزش می‌خواهم...
با نگاه‌ام او را از نظر گذرانده گفتم:
_ممنون خیلی لطف نمودید و اما ادامه‌ای مسیر را خودم می‌توانم ادامه دهم گمان نمی‌کنم دیگر‌ الزامِ برای شما باشد.
گامِ بسوی عقب گذشته و لب‌خندِ مهربان را مهمان لبان خود کرده گفت:
_هرچه شما دستور بدهید!
سرم را تکان داده و بی‌هیچ حرفِ از مقابل دیدگان او رد شدم و اما در میان راه ایستاده، برخلاف خواسته‌ای دل‌ام او را مخاطب قرار داده گفت:
_بابت اتفاقات امروز از شما متشکرم!
او دست‌اش را تکان داده گفت:
_نه، نه این چنین نگوید وظیفه‌ام بود‌.
بسویش نگاه کرده و بی‌هیچ درنگِ گفتم:
_مگر شما سرباز هستید که وظیفه‌‌ای شما ‌محافظت از من بود.
با این حرف‌ام لب‌خند در لبان او بیشتر شد، من که دیگر آن‌جا ایستادن را جایز نمی‌دانستم.
عقب گرد کرده با همان حال که می‌گفتم:
_الله حافظ!
و بیدون این‌ که دیگر فرصتِ بدهم برای سخن گفتن او، آن‌جا را ترک نموده راه خانه را در پیش گرفتم.
گاهِ آدم‌های سدِ راهِ مان می‌شوند که در ظاهر غریبه و اما عمیقاً با قلب‌ مان رابطه‌ای مستقیمِ برقرار می‌نمایند.
با فکر کردن در مورد صديق‌خان و آن اتفاقات امروز ناخودآگاه لب‌خندِ در لبان‌ام نقش بست‌؛ به هر حال اگر بخواهم انکار هم نمایم نمی‌توانم، اگر امروز او آن‌جا نبود‌ از اتفاقِ که قرار بود برایم رخ دهد نمی‌توان ناديده گرفت.
با وارد شدنم به خانه‌ و دیدن آن همه هیاهو متحیر ایستادم از اتفاقِ که امشب در حال وقوع بود آگاه بودم و اما با آن حال نیز باور این موضوع برایم اندک دشوار بود.
یعنی پدر جدی، جدی قرار بود خواهرم را عروس کرده روانه‌ای خانه‌ای بخت نماید؟!
هرچند که حق هم داشت او دلواپس و نگران دختران‌اش بود، همان‌گونه که وارد عمارت می‌شدم با خود در حال کلنجار رفتن نیز بودم.
اگر از حق نگذریم خواهرم زیبا بود و همیشه خواستگارهای او بود که در عقب در خانه صف می‌بستند و اما پدرم برای رسم ادب آن‌ها را به داخل خانه رهنمایی کرده بعد از تعارف گیلاس چای جواب رد خویش را اعلام می‌نمود.
خوب همین زندگی است؛ تحولات و همان حوادثِ که باعث به تغییر آمدن همه‌کس و همه‌چیز خواهد شد.
زندگی یعنی یک خاطره، یعنی ديروز، یعنی امروز، یعنی رفتن و یعنی رهايي شدن از آن‌هایی که روزِ در کنار مان بودند سپس یا ترک مان نمودند و یا هم دیگر در کنار مان نيستند.
عمیق به صورت شخصِ که درست در مقابل‌ام ایستاده شده بود و با لب‌خند بسویم خیره شده بود نگاه کردم.
ناخودآگاه اشکِ از گوشه‌ای چشم‌ام چکیده او را مخاطب قرار داده گفتم:
_یعنی قرار است عروس شده من و خانه‌ات را ترک نمایی؟
اشک در چشمان‌اش حلقه بست که با همان حال بسویش قدم گذاشته و بی‌هیچ وقفه‌ای او را سخت در آغوش‌ام فشردم با همان حال گفتم:
_نادیه خواهرک خوش‌قلب، زیبا و مهربان مت الهي خوشبخت بشوی برایت شادمانی و خوشحالی همیشه آرزومندم...
سپس از آغوش‌اش کنار آمده خیره به مادرم که گوشه‌ای ایستاده بود و در حال تماشایی مان بود شدم.
صورت گرفته‌ و همان چشمانِ که سعی داشت تا خودش را برای جاری شدن سیلِ از اشک‌ها قوي نگهدارد.
آخر او که مادر بود و قرار بود دخترِ عزیز تر از جان‌اش عروس شود و روانه‌ای خانه‌ای بخت.
خواهرم با همان حال برایم گفت:
_الهي که ثریا نیز سفید بخت شده و روانه‌ای خانه‌ای بخت شود.
من که نمی خواستم مادر و نادیه بیشتر از این ناراحت بشوند مزاح‌گونه گفتم:
_اگر سفید بخت نه سیاه‌بخت بشوم آنگاه چه خواهم انجام داد.
با این سخن من آخمِ بر جبین هردو نقش بسته مادرم گفت:
_ثریا زبان به دهن‌ گیر این چه حرف‌ مسخره‌ای بود.
لب‌خندِ بر لبانم نقش بست که با همان حال گفتم:
_من که فقط محض شوخی گفتم مادر!

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌺🍂
🍂🌿
🌾

چندنصیحت از #حضرت_شمس_تبریزی
💜
1.  هرگز  از  خودت  ناامید  نشو،  زیرا  که  خداوند  همیشه  با  توست.

2.  عشق  را  به  دیگران  بده،  زیرا  که  عشق  تنها  چیزے  است  که  با  افزایش  آن،  بیشتر  می‌شود.

3.  همیشه  به  دنبال  دانستن  بیشتر  باش،  زیرا  که  دانستن  قدرت  است.

4.  در  همه  چیز  صبر  کن،  زیرا  صبر  مفتاح  پایدارے  و  موفقیت  است.

5.  همواره  به  خودت  و  دیگران  احترام  بگذار،  زیرا  احترام  مبناے  رابطه‌اے  سالم  و  پایدار  است.

6.  همواره  به  خودت  و  دیگران  شاد  باش،  زیرا  شاد  بودن  مبناے  سلامت  روح  و  جسم  است.

7.  در  همه  چیز  به  عدالت  عمل  کن،  زیرا  عدالت  نور  روح  است.

8.  در  همه  چیز  خلاق  باش،  زیرا  خلاق  بودن  مبناے  پیشرفت  و  تغییر  است.

9.  در  همه  چیز  به  حقایق  پایبند  باش،  زیرا  حقیقت  مبناے  دانش  و  درڪ  است.

10.  همیشه  به  خودت  و  دیگران  بخشنده  باش،  زیرا  بخشندگے  مبناے  رحمت  و  عطف  است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست.
وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره.
وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری
حتماً چیزی است که باید یاد بگیری.
وقتی بیمار میشی ، حتماً
جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده.
وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه
که تو خوب بودن خودتو نشون بدی.
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد ،
حتماً داری امتحان پس میدی.
وقتی همه ی درها به روت بسته میشه،
حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی
بابت صبر و شکیبایی بهت بده.
وقتی سختی پشت سختی میاد ،
حتماً وقتشه روحت متعالی بشه.
وقتی دلت تنگ میشه ، حتماً وقتشه
با خدای خودت تنها باشی...
‌‌‌‌‌‌


‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖پندآموز 💖

📍❗️✍🏻ڪَاهـے وقتها به هرراهـے مــیروے ، به هردرے میزنــے تا آرامشت را به دست بیاورے اما آخر عاقبت همه اش توخالـے وپوچ هستند ودست خالــے ودرمانده میشویـے چون غافلـے ، غافل ازاینڪه تنها آرامش با اللّه متعال است.......

📍💞❗️ مطمئن باش آرامش واقعـے رو فقط میتونـے با یاد تنها آرام ڪننده قلب ها بدست بیاورے....

📍⚡️❗️به یاد اللّه متعال و با اللّه متعال ڪه باشـے در عین حالـیڪه خودتو فراموش میڪنـے وجود پر محبتش رو پیدا میڪنـے ، آرامشـے ماندڪَار از جنس نور.....

📍❤️❗️قال اللّه تعالئ یابنـے آدم 👇🏻

🌺( الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ )🌺

🌸هماناکسانی که ایمان آوردند و دلهایشان به یاد پروردگار آرام میگیرد،آگاه باشیدتنها با یادالله دلها آرام می گیرند🌸

🍃سوره رعدآیه۲۸🍃
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#جهنم

🔥لباس دوزخیان 1

🌸🍃اما لباس اهل دوزخ: خداوند به ما خبر داده که لباس اهل دوزخ از آتش ساخته مي شود:

«فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيَابٌ مِّن نَّارٍ يُصَبُّ مِن فَوْقِ رُؤُوسِهِمُ الْحَمِيمُ» الحج: 19

(كساني كه كافرند، (خداوند برايشان آتش دوزخ را تهيّه ديده، و انگار آتش آن) جامه هائي (است كه به تن آنان چست بوده و) براي آنان از آتش بريده (و دوخته) شده است. (علاوه بر آن) از بالاي سرهايشان (بر آنان) آب بسيار گرم و سوزان ريخته مي شود).

ابراهيم تيمي هرگاه اين آيه را تلاوت مي کرد، مي فرمود: پاک و منزه است خدائي که از آتش لباس را ساخته است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طبق ضرب المثل “موش داخل کاسۀ آدم وسواسی میرود”، همیشه حساسیت بیش از حد به یک مسئله یا امري مهم و یا حتی غیرمهم باعث کشاندن و جذب کردن آن مسئله به سمت خودمان است (به دلیل ترس از به وجود آمدن مسئله).

براي مثال ما از مریضی میترسیم و همیشه اولین کسی که مریضی خاصی رامیگیرد، خودمان هستیم و در مورد جذب انسانها، مثلا ما از افراد دروغگو خیلی بدمان میآید و همیشه به خود میگوییم “من از آدمهاي دروغگو حالم بهم میخورد” و بالاخره دوستی مییابیم که الهۀ دروغگویی است و یا همیشه با خود میگوییم “من از انسانهاي خسیس بدمان میآید” و در واقع این بد آمدن ناشی از ترسِ گرفتار شدن در دام آنهاست و نتیجتا یک انسان که اصلا شلوارش جیب ندارد (!) نصیب ما میشود. پس در قدم اول ما با تفکر منفی و ترس از گرفتارِ انسانهایی با اخلاق ناپسند شدن، در واقع به آنها فکر کرده و با قراردادن آن تفکرات در هالۀ انرژي خودمان، آنها را جذب مینماییم.

البته هیچ کس گناهکار و مسئله دار به دنیا نیامده است و آن دوستان و اطرافیان ناجور بوده اند که وي را به راه خطا کشانده اند، پس طبق گفتۀ لوییزهی، بهتر است فرد گناهکار را مریض بنامیم و بدانیم که یک مریض نیازمند درمان جسمی و روحی است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#اثر_استروجری_هیکس
#پریود #ترجمه_قرآن
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
سلام علیکم
اگر ترجمه و تفسیر قرآن رو از روی گوشی در ایام عذر شرعی بخوانیم آیا اشکال داره؟!


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

تلاوت قرآن و خواندن ترجمه قرآن برای شخص بی‌وضو بدون دست زدن به قران مشکلی ندارد.اما اگر شخص ناپاک (حیض، نفاس، جنابت ) است
در اینجا دو مسئله هست: یکی خواندن ترجمه با همراه الفاظ قرآن و یکی خواندن فقط ترجمه، بدون الفاظ خود قرآن
از نظر شرعی شخص ناپاک نه اجازه تلاوت قران را دارد و نه اجازه لمس قرآن و نه اجازه خواندن الفاظ و نه اجازه ترجمه تحت لفظی که عموما در قران های ترجمه دار نوشته شده است
البته اگر ترجمه بصورت تحت لفظی نباشد و بگونه ای باز و مثل تفسیر باشد خواندن آن بدون دست زدن به مصحف جائز است.
این حکم برای خواندن از روی گوشی و یا غیرگوشی یکسان است.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
▫️واضح رہے کہ قرآن پاک کے ترجمہ کی دو قسمیں ہیں، ایک تحت اللفظ (لفظی) ترجمہ اور دوسرا  مرادی ترجمہ (مفہوم)،  قرآنِ پاک کا ترجمہ اگر بالکل تحت اللفظ ہو تو فقہاءِ کرام کی عبارات سے معلوم ہوتا ہے کہ قرآنِ پاک کے لفظی ترجمہ کے وہی آداب ہیں جو عربی الفاظ کے ہیں، لہٰذا عورت کو ایامِ حیض میں نہ تو اس لفظی ترجمے کے نسخے کو چھونا چاہیے اور نہ ہی اس کا تلفظ (زبان سے ادا) کرنا چاہیے، البتہ تلفظ کیے بغیر صرف مطالعہ کرنے کی گنجائش ہے۔ اور اگر ترجمہ لفظی نہیں ہے، بلکہ مفہومی ترجمہ ہے تو پھر عورت کے لیے ایامِ حیض میں بھی اس کو چھونا، تلفظ کر کے پڑھنا اور مطالعہ کرنا سب جائز ہے۔ (مستفاد از فتاوی جامعہ)۔

 لیکن چوں کہ قرآن پاک کا ترجمہ قرآنِ پاک کے نسخے (مصحف) کے ساتھ ہی ہوتا ہے، اس لیے اس بات کا خیال رکھنا ضروری ہے کہ ایامِ حیض میں قرآنِ پاک کا ترجمہ پڑھتے وقت قرآنِ پاک پر براہِ راست ہاتھ نہ لگے، بلکہ اگر ہاتھ لگانے کی نوبت آئے تو کسی کپڑے وغیرہ سے چھونا چاہیے۔

البتہ اگر ترجمہ کسی ایسی کتاب سے پڑھا جائے جس میں قرآن پاک کی آیات کے ترجمہ کے ساتھ ساتھ آیات کی تفسیر بھی ہو تو اس کا حکم یہ ہے کہ ایسی تفسیر جس میں تفسیر کی مقدار قرآنی آیات سے زیادہ ہو اس کو بغیر وضو کے چھونا جائز ہے، بشرطیکہ جس جگہ قرآنی آیات لکھی ہوئی ہوں اس پر ہاتھ نہ لگے، البتہ بلا عذر اس طرح کی تفسیر کو بھی چھونا پسندیدہ اور بہتر نہیں۔ اور ایسی تفسیر جس میں تفسیر کی مقدار قرآنی آیات کے برابر یا اس سے کم ہو، اسے بغیر وضو کے چھونا مکروہ ہے۔

فتاوی جامعہ میں ہے:
"سوال: کیا کسی ترجمہ کے آداب و حقوق وہی ہیں جو اصل کے ہیں؟ 

جواب: جزئیاتِ فقہ سے تو یہی معلوم ہوتا ہے، عالمگیری میں ہے کہ:

"ولو كان القرآن مكتوبًا بالفارسية يكره لهم مسّه عند أبي حنيفة، وكذا عندهما على الصحيح، هكذا في الخلاصة." (الفتاوى الهندية (1/ 39)

فقط واللہ اعلم"
کتبہ: ولی حسن ٹونکی

فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144110201361
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۲ /صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#گم_شده #رد_مظالم
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

سلام علیکم من از یه لباس‌فروشی که مغازه نداشت و سیار بود مقدار یک ملیون و۵۰۰ تومان جنس خریدم ولی موقع کارت کشیدن ایشون به اشتباهی ۱۵۰ هزارتومن کشیدن و من در موقع متوجه نشدم بعد یک هفته فهمیدم اضافه پول ایشون توکارت من مونده و هفته های بعد دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم و الان ما چیکار کنیم پول ایشون پیش مامونده؟؟



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

در این موقعیت، شما به عنوان امانت‌دار مسئول هستید که حق شخصی را که اشتباهی به او بدهکار شده‌اید، بازگردانید. از نظر شرعی، اگر متوجه شده‌اید که پولی به اشتباه نزد شما باقی مانده و این پول متعلق به دیگری است، باید تمام تلاش خود را بکنید تا آن را به صاحبش بازگردانید.

حال اگر تلاش‌های شما برای یافتن صاحب پول موفق نبوده و نمی‌توانید او را پیدا کنید، فقه حنفی برای این موارد راهکاری دارد:

1. ادامه تلاش برای پیدا کردن صاحب پول: اولویت اول این است که همچنان سعی کنید صاحب پول را پیدا کنید. ممکن است با اطلاع‌رسانی بیشتر یا پرس و جوهای دقیق‌تر موفق به پیدا کردن او شوید.

2. صدقه دادن به نیت صاحب پول: اگر پس از تلاش‌های مکرر نتوانستید صاحب پول را پیدا کنید، می‌توانید آن مبلغ را به عنوان صدقه به نیت صاحب پول بدهید. به این ترتیب، هم وظیفه‌ی شرعی خود را انجام داده‌اید و هم در صورت پیدا شدن صاحب پول در آینده، همچنان می‌توانید مبلغ معادل آن را به او بدهید و او در اجر صدقه سهیم خواهد شد.

3. آماده نگه داشتن پول: در صورتی که امکان صدقه دادن وجود ندارد یا نمی‌خواهید این کار را انجام دهید، می‌توانید مبلغ را نزد خود نگه دارید تا در صورت پیدا شدن صاحب پول، به او بازگردانید.

در هر صورت، نیت شما باید این باشد که حق دیگری را به درستی به او برگردانید و در این راه کوشا باشید.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۲/صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
🌸🌸این موارد را به دختران تان بیاموزانید🌸🌸

1- وقتی میخواهى چیزی را از روی زمین برداری، برای ستر، دستت را روی سینه ات بگذار.

2- هرگز پیش روی مردان پای خود بالای یکدیگر نگذار
بلکه پاهای خود را به هم نزدیک کرده بنشین.

3- چون مردی پشت سرت باشد از زينه بالا نرو، در گوشه ای ایستاده شو و بعد از او بالا برو.

4- با مرد بیگانه سوار لفت نشو! صبر کن تا او خارج شود، سپس بالا برو.

5- آرام لبخند بزن و با صدای بلند نخند.

6- به غیر از محارمت دست نده.

7- همیشه بین خود و هر کسی که با او صحبت میکنی فاصله کافی را حفظ کن.

8- همیشه در برخورد با هر فردی، صرف نظر از قرابت او، حد و مرزی قائل شو و وقار خود را حفظ کن.

9- با دوستانت در جاده مزاخ نکن و ادب راه را مراعت کن.

10- از فرستادن دخترتان با لباس های برهنه و چسپ به دوکان ها خودداری کنید! و به او هشدار دهید که به فروشنده نزدیک نشود و برای مدت طولانی در فروشگاه نماند.

11- مردهای کوچه و جاده بيگانه هستند، پس نباید با کسی صحبت کنى، زیرا افراد بيمار دل هستند كه طمع ميكنند و تحريك ميشوند.

12- هنگامی که برای برداشتن چیزی از زمین یا دیدن چیزی در مغازه، بازار یا مکان عمومی خم ميشوى، از حالت رکوع اجتناب کن، بهتر است در حالت نشسته خم شوی، سپس ایستاده شو تا در وضیعت نامناسب ظاهر نشوی و بدنت از پشت نمایان نشود.

13- تمام زندگیت را در بس یا تکسی روایت نکن.. دیوارها گوش دارند و صدایت را بلند نکن. و به حمد و تسبيح بی سر و صدا بسنده کن.

14- ممکن است بعضی ها این رفتارها را از بین رفته و تمام شده ببيند، اما وظیفه ما این است که آنها را برگردانیم که جزء اصیل دین بزرگ ماست..
انشالله همیشه مورد عنایت خداوند متعال باشید... فقط نصیحت.

#دختران تان را بیاموزانیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان عشق واقعی


شخصی بود ناباور به عشق. از هرکس در مورد عشق واقعی سوال میکرد  نمیتوانستند او را قانع کنند.


تا اینکه یک روز خواست از راه جنگل به شهری سفر کند،  برای خواندن نماز و خوردن نهار یک ایست کوتاهی کرد،  درویشی را دید که درحال سجده بود و اسبش را به درخت بسته بود.

او نیز اسبش را به درختی بست و با خود اندیشید «اول غذایم را میخورم و بعد نمازم را ادا میکنم»


درویشی که در آنجا بود نمازش را تمام نموده و به سوی مرد رفت و با خوش خویی  به آن سلام کرد.

مرد نیز وقتی رفتار خوب درویش را دید با خوش رویی سلام کرد و اورا به سفره فقیرانه خویش دعوت نمود...

درویش پرسید: به کجا و برای چی سفر میکنی؟

مرد گفت: من از هرکسی در مورد عشق واقعی سوال کردم کسی نتوانست مرا قانع سازد، من به دنبال عشق واقعی هستم.

درویش گفت: ای مردِ خدا!!! اگر میخواهی عشق واقعی را بفهمی، اندکی فکر کن، که تو چطور خلق شده یی و چه میکنی!

مرد هرچه فکر کرد به نتیجه نرسید و پرسید: آخر اینها چه ربطی به عشق واقعی دارد؟

درویش گفت: خداوند بود که تو را آفرید، و خداوند است که به تو روزی میدهد، خداوند است که میان این همه انسان به فکر توست و با وجود تمامِ اشتباه هایی که مرتکب شده یی باز تو را به حال خودت رها نکرده است، و او از تو فقط عبادت خواسته که آن هم برای آخرت خودت هست، اما تو باز هم در عبادت کردن کم میگذاری و گاه گاهی گناه میکنی، این که او باز تورا میبخشد و هربار به تو کمک میکند  عشقِ واقعی او به توست!!

❤️هربار اگر توبه شکستی باز آ❤️

مروه مقامی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_چهلم

یک هفته میگذشت شبها تا صبح من با برادرانم بالای سر مادرم می نشستیم درست یک هفته بعد خبر شدم که مسیح با زهرا ازدواج کرده است دروغ نمی گویم از شنیدن این خبر ناراحت شده بودم ولی در ظاهر خودم را بی تفاوت نشان میدادم یک ماه میگذشت صحت مادرم بد و بدتر میشد شبها نماز تهجد میخواندم و گریه میکردم و از خداوند میخواستم مادرم شفایاب شود نمیدانستم چطور دلم طاقت می آورد وقتی درد کشیدن مادرم را میدیدم

آنروز با روزهای قبل فرق داشت مادرم از من خواست که او را حمام بدهم به سختی او را شُستم با اینکه چیزی جز پوست و استخوان در بدنش نمانده بود ولی آنروز احساس میکردم سنگین تر شده وقتی او را شُستم لباس هایش را به تن اش کردم و به کمک خلیل و نصرت او را روی بسترش خواباندیم موهایش را به آرامی شانه زدم چادر سفیدی که پدرم‌ برایش خریده بود را به سرش کردم و سرش را بوسیدم هوا کمی سرد بود برای همین جورابی که خودم بافته بودم‌ را به پایش کردم کمی برایش از سوپی که آماده کرده بودم دادم آنروز مادرم خیلی سر حال بود سرفه نمی کرد و درد هم نداشت ما همه خوشحال بودیم که مادر ما شفا یافته است لبخندی روی لبانی مادرم بود و چشم به دروازه ای اطاق دوخته بود و با دستش اشاره میکرد بعد به سختی به من گفت لحاف را رویم بکش میخواهم کمی بخوابم گفتم درست است مادر جان لحاف را رویش کشیدم و مادرم آرام خوابید خلیل بوسه ای از دست مادرم گرفت و از اطاق بیرون شدیم و به حویلی رفتیم نصرت گفت شکر خدا مادرم امروز سر حال است گفتم شکر خلیل گفت ولی متوجه شدید مادرم چشم به دروازه ای اطاق دوخته بود با این حرفش پدرم به یادم آمد که قبل از جان دادن‌ به دروازه ای اطاق چشم دوخته بود یا الله گفتم و به سوی خانه دویدم نصرت و خلیل هم بدون اینکه بدانند چی شده پشت سرم آمدند به اطاقی که مادرم خوابیده بود رفتم به صورتش نگاه کردم رنگش پریده بود گفتم وای مادر جان سرما خوردی؟ جوابی نشنیدم نزدیکش رفتم لحاف را از رویش دور کردم بدنش سرد بود آرام تکانش دادم و گفتم مادر جان! مادر! اما مادرم انگار سالها بود که مرده بود خودم را روی پاهایش انداختم و چیغ زدم و گفتم مادر چرا تنهایم گذاشتی؟ چرا تو هم تنهایم گذاشتی نصرت و خلیل هم شروع به گریستن کرده بودند به صورت مادرم نگاه کردم لبخندی روی لبانش بود گفتم بخند مادر جان بخند که نزد پدرم رفتی نزد صابر رفتی ولی ما چی؟ ما را چرا تنها گذاشتی؟ ما را به کی سپردی مادر؟ مجتبی و فرزانه از دیدن گریه های من شروع به گریه کرده بودند مجتبی که کمی اوضاع اطراف را درک میکرد آرام پرسید بی بی جانم نزد بابه جان رفت؟ با این حرفش گریه های ما شدت گرفت هنوز داغ پدر تازه بود که داغ مادر هم به قلب ما اضافه شد چه سخت بود داغ مادر! قلبم سوخته بود چشم به هم زدنی همه فامیل ها به خانه ای ما آمدند خاله هایم اشک میریختند و همه از خوبی های مادرم میگفتند و او را زن بهشتی میخواندند ........

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_چهل و یکم

و‌ او را زن بهشتی میخواندند من همچون جنازه ای پهلوی جنازه ای مادرم نشسته بودم و به مادرم چشم دوخته بودم چقدر صورتش مظلوم و مهربان بود در میان مهمانان خانواده ای مسیح هم بودند برایم تسلیت دادند و رونا مصطفی را به آغوش گرفت چند ساعتی گذشت که نصرت داخل اطاق شد و گفت خواهر جان اجازه بده که مادرم را ببریم خوبیت ندارد که میت بیشتر از این روی زمین بماند اما من فریاد میزدم نصرت به مادر ما نگو میت بگو مادر ما… و محکم دستانم را به پاهایم میزدم بالاخره جنازه ای مادرم را از زمین بلند کردند و به سوی قبرستان بردند داد میزدم و مادر میگفتم چند زنی مرا محکم گرفته بودند و میگفتند گناه دارد دخترم اینگونه مادرت عذاب میکشد برایش دعا کن ولی آیا دختری که مادرش را از دست داده این حرفها رویش تاثیر میگذارد؟ همینکه جنازه ای مادرم از حویلی بیرون شد پاهایم سُست شد و روی زمین افتادم به رویم آب میزدند تا به هوش بیایم ولی من در عالم بیهوشی لب میزدم بگذارید من هم بمیرم میخواهم پیش پدر و مادرم بروم و دیگر چیزی نفهمیدم وقتی چشم باز کردم داخل اطاق بودم از جایم بلند شدم و گفتم مادرجان و به اطراف نگاه کردم با حرفی من خاله هایم دوباره به اشک ریختن شروع کردند و من فهمیدم دیگر مادرم برای همیشه از پیش ما رفته است و ما بعد از این باید با این حقیقت کنار می آمدیم.
چهل روز گذشت آنشب وقتی فرزندانم را خواب دادم نصرت و خلیل را پهلویم نشاندم و گفتم روزهای سختی برای هر سه ما است ولی باید قوی تر از قبل زندگی ما را بچرخانیم اوراق را از پاکتی زرد بیرون کردم و گفتم این وصیت نامه ای آغا جان ما است یاد تان است روزی که وفات کرد؟ درست چند دقیقه قبل از فوتش برایم در‌ مورد این وصیت نامه گفت ولی در پهلویش برایم گوشزد کرد که تا وقتی مادر ما حیات است حق ندارم در مورد این برای تان بگویم نصرت و خلیل دقیق به من گوش داده بودم چشمم به پاکتی سفیدی خورد اول آنرا باز کردم نامه از طرف پدرم به ما بود با دیدن خط زیبایش دلم گرفت نصرت گفت خواهر جان اگر حالت خوب نیست من بخوانم ورق را به دست نصرت دادم و نصرت شروع به خواندنش کرد پدرم شروع نوشته اش را به اسم الله کرده بود و در نامه از دردی که در روزهای آخر زندگی اش داشت گفته بود بعد هم هر سه ما را به اتفاق همیشگی تشویق کرده بود با هر سطری که نصرت میخواند من و خلیل اشک میریختیم صدای نصرت هم میلرزید وقتی نامه به پایان رسید نصرت نامه را بوسید بعد از چند دقیقه وصیت نامه ای پدرم را باز کردیم پدرم مردی پولداری بود هر چند در زمان جنگ کمی وضعیت مالی خانواده ام خراب شده بود ولی به اندازه ای از خودش جایداد به جا مانده بود که میتوانست خیلی به ما کمک کند من سهم نصرت و خلیل را برای شان دادم با اینکه آنها هیچ‌ طمعی در مقابل ثروتی که از پدرم باقی مانده بود نداشتند ولی پدرم از من اینگونه خواسته بود تا آنها بتوانند با ثروتی که برای شان می‌رسد روی پای خود شان بس ایستند .....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/05 17:34:50
Back to Top
HTML Embed Code: