Telegram Web Link
در قران کریم 9 آرزوی که انسان بعد از مرگ داشته خواهد بود ذکر شده است .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- *يَا لَيْتَنِي كُنْتُ تُرَابًا*

ﺍﮮ ﮐﺎﺵ ! خاک میبودم ‏
(ﺳﻮﺭة النبأ‏ء 40)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲- * يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي *

ﺍﮮ ﮐﺎﺵ ! برای آخرت خود چیزی میکردم.
‏( ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻔﺠﺮ 24 ‏)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۳- *يَا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتَابِيَهْ*

ﺍﮮ ﮐﺎﺵ ! نامه اعمالم برایم داده نمی شد.
‏(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﺤﺎﻗﺔ 25)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۴- *يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا*

ﺍﮮ ﮐﺎﺵ ! فلان انسان را به دوستی نمیگرفتم
‏(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻔﺮﻗﺎﻥ 28 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۵- *يَا لَيْتَنَا أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَا*

ﺍﮮ ﮐﺎﺵ ! فرمانبرداری الله و رسولش صلی الله علیه و آله و سلم را میکردیم.
‏(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻷﺣﺰﺍﺏ 66)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۶- *يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا*

ﺍﮮ ﮐﺎﺵ ! راه و روش رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را تعقیب میکردم
‏(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻔﺮﻗﺎﻥ 27)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۷- *يَا لَيْتَنِي كُنتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِيمًا*

ﺍﮮ ﮐﺎﺵ ! من هم با آنها میبودم حال کامیابی بزرگ حاصل میکردم
‏(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻨﺴﺎﺀ 73‏)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۸- *يَا لَيْتَنِي لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّي أَحَدًا*

ﺍﮮ ﮐﺎﺵ ! با رب خود کسی را شریک نمییآوردم.
‏(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻜﻬﻒ 42)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۹- *يَا لَيْتَنَا نُرَدُّ وَلَا نُكَذِّبَ بِآيَاتِ رَبِّنَا وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِين*َ

ﺍﮮ ﮐﺎﺵ ! راهی برابر شود که دوباره به دنیا برگردیم و نشانی های رب خود را انکار نکنیم و از جمله مومنین شویم ۔
‏(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻷﻧﻌﺎﻡ 27)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈🏻 این ها آرزو هایی اند که بعد از مرگ برآورده شدن شان نا ممکن است .
لهذا کوشش نماییم که تا در دنیا هستیم خود را اصلاح نماییم تا باشد که در آخرت از نادمین نباشیم .
الله متعال همه مارا هدایت به راه صراط المستقیم نماید .
آﻣِﻴﻦ ﻳَﺎ ﺭَﺏَّ ﺍﻟْﻌَﺎﻟَﻤِﻴْﻦ .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شانزدهم

مادرم گفت:
_حتیَ اگر هم شوخی باشد دیگر هرگز این‌چنین نگو!
بعد هم بیدون اینکه مجال‌ سخن گفتن را برایم بدهند نادیه را مخاطب قرار داده گفت:
_بیا دخترم که همه آن‌جا در انتظار اند.
مادر نگاهِ گذرایی به صورت‌ام انداخته گفت:
_دست خواهرت را گرفته بیا دخترم...
نفس آسوده‌ای گرفته برای آخرین بار نگاه‌ام را دوختم به نادیه که در آن لباس سبز رنگ هم‌چون ماه می‌درخشید.

از اتاق خارج شده و راهِ اتاقِ که آن‌جا خانمان بودند در پیش گرفتیم؛ با وارد شدن مان به اتاق نادیه را بسوی همان کرسی سرخ رنگ که از قبل این‌چنین درست‌اش نموده بودند در پیش گرفتیم.

نادیه نشست و سپس خانم سالخورده‌ای به سراغ‌اش رفته و آغاز کرد برای قربان و صدقه رفتن نادیه در ظاهر زن مهربان و خوش برخوردی به نظر می‌رسید؛ صدایی یکی از خانمان به گوش‌ام می‌رسید که می‌گفتند:
_ محبوبه هم عجب عروس‌های زیبایی نصیب‌اش می‌شود.
با این حرف آن‌ها پوزخندِ نقش بست در لبان‌ام اما با همان حال با اشاره‌ای چشمان مادرم از اتاق خارج شده راهِ مطبخ را در پیش گرفته و برای فراهم‌گیری سفره در کنار مادرم ایستاده و در کنارش او را هم‌کاری نمودم.
مادرم گفت:
_ثریا دخترم آب بی‌آور...
سرم را تکان داده و سطل آهنی بزرگ را در دست گرفته از مطبخ خارج شدم، همین‌اش راحت بود که یک در مطبخ به چاهِ آب نزدیک بود.
با آن‌حال در مقابل چاه ایستاده و بعد از گرفتن آب آن را بلند نموده که با صدایی آشنایی در جا ایستادم و چون این صدا زدن ناگهاني بود سطل آب از دست‌ام افتاده تمام لباس‌هایم خیس در آب شد.
عصبی بسوی شخص نگاه کردم که با دیدن دو جفت چشمان آشنا بیشتر به عصبانیت من افزود، او را مخاطب قرار داده گفتم:
_حواس شما کجاست، مگر همین موقع صدا زدن است.
+ شرمنده به الله سوگند که منظورِ بدی نداشتم، فقط با دیدن شما کنجکاو شدم نمی‌دانستم شما هم این‌جا ساکن هستید!
با این حرف او بی‌اختيار اخمِ میان ابرو‌های من نقش بسته با همان همان حال گفتم:
_من دخترِ همین‌عمارت هستم!
گویا که خیلی تعجب نموده است ظاهر کنجکاوی به خودش گرفته گفت:
_اوه چه عجب من گمان کردم شما خدمتکار باشد.
بی‌اختیار ابروهایم قفل هم شده با...
با این حرف او بی‌اختيار اخمِ میان ابرو‌های من نقش بسته با همان همان حال گفتم:
_من دخترِ همین‌عمارت هستم!
گویا که خیلی تعجب نموده است ظاهر کنجکاوی به خودش گرفته گفت:
_اوه چه عجب من گمان کردم شما خدمتکار باشد.
بی‌اختیار ابروهایم قفل هم شده با همان حال که ستل آب را به دست می‌گرفتم از کنارش رد شده و بیدون در نظر گرفتن صدا زدن‌های پی‌در‌پی او وارد مطبخ شده و خیره به صورت مادرم که حالا با کنجکاوی بسوئ من نگاه می‌نمود به همان حال پرسید:
_اتفاقی افتاده ثریا؟!
با این حرف مادرم بسویش نگاه کرده گفتم:
_نه مگر چه اتفاقِ ممکن است رخ دهد فقط امیدوارم این بساط هرچه زودتر به اتمام رسد...
مادرم دست‌اش را در مقابل دهانش گرفته گفت:
_آهسته دخترم آهسته! یکی حالا شنیده و حرف درست خواهد درست کرد.
عصبی چشمانم را بسته با همان حال گفتم:
_برود این همه حرف به جهنم اصلاً برای من چه؟!
مادرم تاسف‌بار صورت خود را تکان داده و منم مشغول کار خویش شدم.
نگاه‌ام در میان صورت همه‌گان در حال نوسان بود، خسته از این همه نگاه‌های سنگین بالای صورت خود بودم.
زنانِ که با چشمان خود در حال قورت دادن تک، تک اجزاي صورت‌ام بودند گویا غذایی خوشمزه‌ای در مقابل‌ شان حضور دارد و یا گوسفند کباب شده‌ای که دارد در آتش بریان می‌شود.
با این‌ همه سخن سرای خود گوشه‌ای از چادرم را‌در مقابل دهان‌ام گذاشته و آهسته خندیده گفتم:
_این هم از داستان جدید من...
نگاه‌ام را خیره به دخترانِ دوختم که بی‌خبر از همه‌جا در حال مستی و شادی برای خویش تن بودن و آن عده خانمانِ که خود برای هم‌دیگر در حال سخن سرائی بودند و این‌که دوباره چه کسی را هدف خویش قرار داده بودند مشخص نبود‌.
حضور شخص را در کنار خویش احساس نموده و روبرگردانده و با دیدن صورت دخترِ که با لب‌خند صورت‌ام را نظاره‌گر بود ابروی بالا انداخته گفتم:
_خیر باشد خواهر نکند روح دیده‌ اید؟!
خندیده گفت...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفدهم

خندیده گفت:
_ای‌ کاش این چنین بود ای کاش؟!
ساکت بسویش نگاه کردم که ادامه داده گفت:
_کاش این چنین بود و اما گمان کنم که در مقابل حور بهشتی نشسته است...
با این چنین سخنان او تحمل نگهداشتن خنده‌هایم سهل بود، اما نمی‌شد که با ادامه ‌ای حرف‌اش ساکت شدم او گفت:
_پس برادرم حق داشت این چنین سخن بسراید!
سرش را تکان داد و من این بار متعجب پرسیدم:
_در مورد چه حرف می‌زنید؟!
دخترک با دستان خویش بسوئ پنجره اشاره نموده گفتم:
_نگاه کن در مورد آن شخص صحبت می نمایم، همانِ که دل‌اش را در همان نگاهِ اول ربودی...
بسوی پنجره خیره نگاه کردم هرچند که در آن تاریکی شب هیچی مشخص نبود؛ اما با دیدن شخصِ که این سؤ و آن سؤ در حال قدم گذاشتن بود و همان صورت آشنایی شخص ناخوداگاه آخمِ بر جبین من جا گرفت.
دخترِ غریبه که حالا می‌دانستم خواهر همان شخص است مخاطب‌ قرار داده گفتم:
_برادر شما اشتباهِ بزرگ را مرتکب شده است.
+اما....
بیدون این که مجال حرف زدن را برای او بدهم از جا برخاسته و ساکت از اتاق خارج شدم، پس این چنین ظاهر شدن‌های ناگهاني او بی‌دلیل نبود؛ اگر چه هم آن روز به دادم رسیده بود؛ اما نمی‌تواند مرا مجبور به انجام کارِ که خود نمی‌پسندم نماید.
من این چنين بودم، ممکن این همان خوشبختی بود همانِ که در حال در زدن در خانه‌ای من بود، همانِ که برایم می‌فهماند کاش‌های هم وجود دارد و در میان این تنها تویی که خواهی رنجید با همان کاش‌های بی‌پایان!
آن شب خواهرم به نکاحِ پسر بزرگ خان در آمده و طبق آداب‌ و رسم قریه خواهرم سوار بر اسب سفید رنگِ شده و عازم خانه‌ای بخت خود، در دل‌ برای خوشبختی‌اش دعا کرده و از ربِ خوش سپاسگزاری نمودم‌.
آن شب طبق گفته‌های مادرم؛ مادرِ صدیق خان من را برای پسر خویش خواستگاری نمود و اما مادرم بهانه‌ای درست نمود که با آن حال نیز راضی نشدند و قرار بر این شد که بزرگان هر آن‌چه صلاح می‌دانند همان خواهد شد.
اگر‌ چه من موافق نبودم و نگاه‌های صدیق‌خان برای من بسنده نبود؛ مگر با آن‌حال سرنوشت‌ام را به دست تقدیر واگذار نمودم هر آن‌چه پاک خالق برایم رضا بیند بهتر خواهد بود.

#شش_ماه_بعد...

با گذاشت آخرین ظرف غذا در آن بُقچه‌ای سفید رنگ یک راست از مطبخ خارج شده، سپس با وارد شدن‌ام به داخل اتاق و عوض نمودن لباس‌هایم با یک دست لباس تمیز از اتاق خارج شده با همان حال بسوئ در خروجی عمارت قدم‌ گذاشتم که مادرم بادیدن من لب‌خند زده و با همان حال آغاز نمود برای تعریف و تمجیدهای من؛ هرچند که در دل‌خوشحال می‌شدم اما ظاهر نسبتاً آسوده و آرامِ را برای خود گرفته بودم.
چادری آبی رنگ را بر سر داشتیم و با همان حال ظرف‌ها را من و مادرم یکجا حمل می‌نمودیم امروز قرار بود بعد از سپری شدن شش ماهِ به دیدار نادیه برویم.
بعد از آن‌شب خبرِ از نادیه نیست و اما خبر تازه‌ای به دست مان رسید که او باردار است و مادرم هم برای همین این همه انبوهِ از غذاهایی خوشمزه را پزید.
با همان که همراه با مادرم قدم‌ می‌گذاشتم از دور چشم‌ام به انبوهِ از مردم افتاد که در گوشه‌ای نشسته بودند و همه در حال سخن‌سرائی بودند؛ کنجکاو از مادرم پرسیدم:
_مادر آنجا اتفاقِ افتاده دوباره این جرگه‌ای ولسی ( جرگه‌ای مردمی) برای چیست؟!
مادر با این حرف من خیره بسوئ مقابل‌اش شده گفت:
_ دیر مدتِ می‌شود که مردم با هم‌چنین گردهمایی‌ها عادت کرده اند!
با این سخنان مادرم دوباره کنجکاو پرسیدم:
_مگر با شخص خاصِ صحبت می‌نماید گویا حاکم شهر و شاهِ کشور باشد.
مادرم عمیق آهِ کشیده گفت:
_آه دخترک ساده‌ای من از هیچ‌چیزی که آگاه نیستی...
گفتم:
_مگر اتفاقِ رخ داده است مادر؟
+ مجاهدین قریه را به دست گرفتند دخترم...
_مادر جانم از این موضوع که حدود هفت ماهِ می‌گذرد، تازه این که جایی نگرانی نیست و با مردم هم که کارِ ندارند.
آهسته خندیدم که مادرم با این حرف من آه از دل نهاده گفت...

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آیا درباره قصه درمانی چیزی شنیده اید؟

یکی از روشهای برطرف کردن مشکلات رفتاری کودکان، قصه درمانی یا همان قصه گویی هدفمند و مرتب است، زیرا کودک از شخصیت های داستان تاثیرات مثبت زیادی میپذیرد و درس های لایه های زیرین داستان را در وجود خود شکل میدهد.
کودک از طریق داستان با حقایق و تجربیات زندگی آشنا میشود.
قدرت فهم و بیان او افزایش مییابد.
خلاقیتش شکوفا میگردد، مهارت های زبانی او بهبود یافته و گنجینه کلماتش گسترش مییابد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستانهای صوتی، سبب افزایش تمرکز، دقت و توجه و به عنوان راهی برای مهار رفتارهای بیش فعالانه در کودکان به شمار میروند.
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹داستان_شب🌹

📚" هیجان "

💎- آقای دکتر، عذر میخوام مستقیم به خودتون زنگ زدم، آخه فرموده بودید علائمم شدید شد بهتون اطلاع بدم، الانم قفسه ی سینه و پشتم خیلی درد میکنه...

+خواهش میکنم خانم رهایی، بله خودم گفته بودم، الانم در خدمتتون هستم، قبلا هم که چند باری منزل ویزیتتون کردم. از شانس خوبتون به شما نزدیکم.

- فقط آقای دکتر، ما جا به جا شدیم، البته خوشبختانه تو همون منطقه هستیم

+اوکی، من مشغول رانندگی هستم، لطفا آدرس جدید رو برام اس مس کنید. اگرم  کاری ندارید فعلا خدانگهدا.....

دستی از تَرک موتور سیکلت، گوشی را می‌قاپد و از لابه لای ماشین‌ها‌ی در ترافیک مانده فرار می‌کند.

          *          *          *          *

-آفرین حسام، تو کارت درسته، این گوشیم مالِ خودت، واقعا نازِ شصت داری پسر

+ چاکرم کامی جون، تو هم دست فرمونت یکِ یکِ

- میگم حسام خوبه که بقول معروف ما بچه مایه دار هستیم و فقط واسه هیجانش این کارو می‌کنیم، ( با خنده ) اگه واقعا کارمون این بود دیگه چیکار می کردیم.

+( با لبخند ) آره کامی راست میگی...
میگم بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم بعد منو جلو در خونه پیاده کن.


ساعتی بعد حسام با کلید وارد منزل می شود و از دیدنِ مادرش که در کف هال افتاده شوکه می‌‌گردد.

          *          *          *          *

نیم ساعت بعد تکنسین اورژانس خبر فوت مادرش را به او می دهد...
روز بعد حسام گوشی سرقتی را به قصد پس دادن روشن می کند، اما آدرس منزلشان در یکی از پیامک ها بدجور به او دهن کجی می کند...



#بقلم: #شاهین_بهرامی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#خداوند یک ناز کِشنده است!

او سخت می خواهد که توجه تو را بیدار کند .

استاد عالم که با نگاه او همه ی ستارگان ، خورشید ها، ماه ها و سیارات به لرزه می‌افتند، به دنبال آدمیزاد به راه می‌افتد و می‌گوید :
" نمی‌خواهی مهرت را به من بدهی؟
آیا مرا که دهنده‌ی همه چیز هستم ،
بیشتر از چیزهایی که برایت ساخته‌ام دوست نداری؟
نمی‌خواهی مرا جستجو کنی ؟ "

اما انسان می‌گوید :
"من الان خیلی مشغولم ؛
من باید کاری انجام دهم .
من نمی‌توانم برای تو وقت بگذارم ."

و #خداوند می‌گوید : " منتظر خواهم ماند . "
💜
#یوگانانداحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔴پیامدهای اعتیاد نوجوانان به بازی‌های آنلاین👇

🔻بازی بیش از اندازه و کنترل‌نشده

ممکن است پیامدهای منفی گوناگونی برای نوجوانان داشته باشد:

۱_عملکرد تحصیلی:

زمان بیش از اندازه‌ای که برای بازی‌های دیجیتال صرف می‌شود

ممکن است بی‌توجهی به

الف_ مسئولیت‌های تحصیلی
و در نتیجه کم‌شدن نمره‌ها

ب_ کاهش بهره‌وری

ج_ و ابتلا به اختلال یادگیری
را در پی داشته باشد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هرگز هیچ روز زندگیت را سرزنش نکن
روز خوب به تو شادی میدهد
روز بد به تو تجربه
و بدترین روز به تو درس میدهد

فصل ها برای درختان هر سال تکرار میشود
اما فصل های زندگی انسان تکرار شدنی نیست
تولد ،کودکی ،جوانی ، پیری و دیگر هیچ

تنها زمانی صبور خواهی شد که
صبر را یک قدرت بدانی نه یک ضعف

آن چه ویرانمان میکند، روزگار نیست
حوصله کوچک و آرزوهای بزرگ است

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌴 #مسائل_آب_زمزم

💥آیا از آب زمزم وضو گرفتن و غسل کردن و دور کردن نجاست بدن و لباس جائز است یا خلاف ادب است؟

📜‌ اگر آن شخص با وضو و پاک است محض بخاطر تبرک از آب زمزم وضو یا غسل کنند جائز است و همچنین لباس پاک را بخاطر تبرک به آب زمزم تر کردن و شستن آن درست است. لیکن برای اشخاص بی وضو و جنب از آب زمزم وضو و غسل کردن مکروه است مگر وقت ضرورت که آبی دیگر بجز آب زمزم وجود نداشته باشد که آنوقت وضوء کردن با آب زمزم جائز است اما غسل جنابت بهرحال مکروه است و نیز اگر بر بدن یا لباس کسی نجاست رسیده است شستن آن نجاست از آب زمزم مکروه بلکه بقول بعضی حرام است و حکم استنجاء از آب زمزم هم همین است.
(نقل کرده اند که بعضی ها از آب زمزم استنجاء کرده اند و بعد مبتلا به مرض بواسیر شده اند )

👀 خلاصه اینکه زمزم آبی ست در نهایت برکت و رعایت ادب نسبت به آن ضروری است. نوشیدن آن موجب خیر و برکت است و ریختن آن بر بدن ولباس هم موجب برکت است لیکن استعمال آن برای زائل کردن نجاست ناجائز است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻫﺮﭼﻪ ﺭﻭﺡ ﺷﻤﺎ ﻋﻈﯿﻢ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﮐﻮچکتر ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ

ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﺗﺮ ﺑﺎﺷﯽ
ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪﯼ

ﻫﺮﭼﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺑﺎﺷﯽ
ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻣﯿﺸﻮﯼ

ﻫﺮﭼﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﺷﻮﯼ
ﮐﻤﺘﺮ ﺁﺳﯿﺐ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ

ﻫﺮﭼﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺁﺳﯿﺐ ﺑﯿﻨﯽ
ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﯿﺒﺨﺸﯽ

ﻇﺮﻓﯿﺖ ﺭﻭﺣﺘﺎﻥ ﺍﻓـﺰﻭﻥ ﺑـﺎﺩ
...🦋

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه ناراحتت میکنن، گوش نده!
اگه مجبورت میکنن، انجام نده!
اگه بهت بدی میکنن، اهمیت نده!
اگه نگرانت نمیشن، بی تفاوت باش!
اگه ازت خوششون نمیاد، توجه نکن!
اگه مسخرت میکنن، نادیده اشون بگیر!
اگه بهت اهمیت نمیدن ، حذفشون کن!
اگه اذیتت میکنن ، فراموششون کن!
اگه ازت بدشون میاد ، رهاشون کن
اهمیت نده! تو به این آدما نیاز نداری
تو فقط مسئول رفتار خودت هستی نه برداشتِ بقیه!"
                                                                                حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان مرغ همسایه غاز است....

ملانصرالدین برای خرید پاپوش
نو راهی شهر شد.

در راستهء کفش فروشان انواع مختلفی
از کفش ها وجود داشت که او می توانست
هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.

فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد
تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش
دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛
اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی
بر آن وارد می کرد!
بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء
هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.

ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد
که ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد!
آنها را پوشید.
دید کفش ها درست اندازهء پایش هستند.
چند قدمی در مغازه راه رفت و
احساس رضایت کرد.
بالاخره تصمیم خود را گرفت.
می دانست که باید این کفشها را بخرد.

از فروشنده پرسید: قیمت این
یک جفت کفش چقدر است؟!
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟!
مرا مسخره می کنی؟!
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها
واقعا قیمتی ندارند؛ چون
کفش های خودت است که هنگام
وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!

این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...!
همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است!
ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای
بیرون جست و جو می کنیم...!
خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم!
فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_چهل و دوم

بتوانند با ثروتی که برای شان میرسد روی پای خود شان بی ایستند پدرم برای من هم برابر برادرانم در میراث حق داده بود نصرت و خلیل هم این کار پدرم را تقدیر کردند.
روزها در گذر بود سال ۲۰۰۱ بود نظام تغیر کرد و حامد کرزی به عنوان ریس جمهور دولت موقت افغانستان تعین شد حالا من بیست و پنج سال عمر داشتم نصرت بیست و سه سال و خلیل هم بیست سال عمر داشت نصرت زیاد به درس علاقه نداشت ولی با آن هم درس میخواند ولی در پهلویش کار میکرد ولی خلیل به درس علاقه داشت و همیشه مصروف درسهایش بود من هم بیشتر وقت مصروف کارهای خانه بودم پدر مسیح بعضی اوقات به دیدن فرزندانم میامدند و بحث گذشته را یاد میکرد مجتبی حالا بزرگتر شده بود و بعضی موضوعات را درک میکرد و وقتی پدر مسیح میرفت مجتبی شروع به پرسیدن سوال میکرد هر قدر برای خانواده ای مسیح میگفتم تا از چیزهای که گذشته چیزی را یاد نکنید هر بار وعده میدادند ولی باز هم کار شان را تکرار میکردند تا اینکه خانه را به فروش انداختیم و تصمیم گرفتیم از آن خانه کوچ کنیم هرچند میدانستم این کارم خودخواهی است ولی نمیخواستم سایه ای گذشته ای سختم بالای فرزندانم بی افتد نصرت در یک منطقه ای خوب برای ما یک خانه پیدا کرد و بعد از فروش خانه ای که در آن بودیم به خانه ای جدید نقل مکان کردیم و قرار شد آدرسی خانه ای جدید ما را به خانواده ای مسیح ندهیم فقط برای پدر‌ مسیح نامه ای نوشتم و از او معذرت خواستم.......

زندگی در گذر بود حالا مجتبی و فرزانه به مکتب میرفتند زندگی ما خیلی خوب بود نصرت کار میکرد و درس میخواند و خلیل هم تنها درس میخواند ولی من میخواستم برای خودم کاری کنم میخواستم با پولی که پدرم برایم گذاشته کاری را شروع کنم ولی نمیدانستم چی کارِ، برای همین از نصرت و خلیل مشوره گرفتم آنها برایم مشوره دادند که درس ام را ادامه بدهم چون من مکتب خوانده بودم برای همین از من خواستند تا پوهنتون را شروع کنم ولی من اصلاً خودم را آماده نمیدانستم برای همین یکروز با خودم نشستم و فکر کردم که چی کار کنم فکری به سرم رسید من در آرایشگری خیلی خوب بودم پس چرا آریشگر نشوم؟ به این کار علاقه داشتم و میدانستم میتوانم موفق هم شوم وقتی به نصرت و خلیل گفتم آنها تشویقم کردند نصرت گفت فردا میرویم برایت یک دکانی میبینیم وسایلش را زودتر میخریم تا زود این کار را شروع کنی گفتم برادر جانم اینقدر عجله نکن درست است که من دستم در آرایش خوب است ولی باز هم باید آموزش ببینم میخواهم در یک آریشگاه خوب چند وقت منحیث شاگرد کار کنم بعد هم که آماده شدم به تنهایی کار کنم آریشگاهی خودم را باز میکنم نصرت و خلیل گفتند درست است فردایش از خانه بیرون شدم و به چند آرایشگاه سر زدم بالاخره یک آرایشگاه قبول کرد تا آنجا کار کنم کارم در آرایشگاه شروع شد خانمی که صاحب آن آرایشگاه بود زنی مهربانی بود که با همه به مهربانی برخورد میکرد برای همین من در وقت کمی خیلی چیزها از او آموختم یک و نیم سال من منحیث شاگرد در آن آرایشگاه کار کردم تا اینکه بالاخره خودم را آماده احساس کردم.......

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_چهل و سوم


بلاخره خودم را آماده احساس کردم برای همین کار را در آن آریشگاه رها کردم نصرت بزودی برایم در نزدیکی خانه ای ما یک دکانی دید که برای شروع کارم خوب بود آنرا کرایه گرفتیم کارهای جواز را تمام کردیم وسایل آرایشگاه را خریداری کردیم و من کارم را شروع کردم درست به یاد دارم روزهای اول هیچ مشتری نداشتم صبح وقت با مصطفی به آرایشگاه میرفتم همه جا را پاک کاری میکردم و تا شب همانجا می نشستم ولی از مشتری خبری نبود یک ماه به همین منوال گذشت کم کم من ناامید می شدم ولی نصرت و خلیل برایم امید میدادند یک صبح وقتی دکان را باز کردم خانمی داخل دکانم شد و گفت سلام با روی خوش جواب دادم سلام بفرمایید آن خانم گفت من خیلی عجله دارم ، امشب محفل برادرم است خودم با چهار دخترم نزدت میاییم ان شاالله ناامید ما نسازی

بعد از رفتن آنان شکری گفتم و منتظر ماندم تا یازده بجه شود چند دقیقه ای از یازده گذشته بود ولی خبر از آن خانم و دخترانش نبود با خود گفتم باید مثل آرایشگاهی که کار میکردم پیشکی میگرفتم تا مطمین میشدم میایند که در همین هنگام دروازه ای آرایشگاه باز شد و آن خانم داخل شد با خوشی گفتم خوش آمدید خانم و دخترانش برایم سلام کردند جواب سلام شان را دادم و گفتم چون تعدادی تان زیاد است و من هم دست تنها هستم پس آرایش تان را شروع میکنم ساعت پنج بعد از ظهر بود که کاری شان‌ تمام شد خیلی از کارم راضی بودند و خیلی از من تشکری کردند بعد با دادن دستمزدم از آرایشگاه بیرون شدن بعد از آن روز کار من بهتر شد و روز به روز به تعدادی مشتری هایم افزوده میشد و تنهایی کار کردن برایم سخت شده بود برای همین دو شاگرد به اسم های منیره و صنم استخدام کردم دو سالی گذشت و در این دو سال آرایشگاه من در راس بهترین آریشگاه های شهر کابل قرار گرفته بود بزودی دکانم را بزرگتر ساختم و وسایلی بیشتری را برای دکان خریدم حالا ده شاگرد داشتم که زیر دست خودم کار را یاد گرفته بودند و مشتری ها خیلی از اخلاق و کار شان راضی بودند.
روزها میگذشت نصرت و خلیل درس شان تمام شده بود نصرت روی تجارت اش کار میکرد و مردی موفقی شده بود خلیل هم در یکی از دوایر دولتی وظیفه گرفته بود یکشب بعد از خوردن نان شب رو به نصرت گفتم چقدر دلم میخواهد تو و خلیل را در لباس دامادی ببینم نصرت خندید و گفت من که فعلاً تصمیم ندارم ازدواج کنم ولی میتوانی خلیل را داماد بسازی خلیل گفت حق اول از کلان هاست لالا جان گفتم خلیل راست میگوید نصرت جان باید تو اول ازدواج کنی ولی چرا تصمیم نداری؟ نصرت گفت خواهر جان کارهایم زیاد است میترسم نتوانم به درستی مسوولیتم را بعد از ازدواج به جا کنم گفتم اینها همه بهانه است یا خودت به دل خود برایت دختری را پیدا کن یا هم من به دل خودم برایت یک دختر خوب را انتخاب میکنم صورت نصرت سرخ شد که خلیل با شوخی گفت آغا داماد می شرمد نصرت همانطور که به زمین نگاه میکرد گفت پس به دل خود تان یکی را برایم بگیرید چون من آنقدر خودم را سرگرم کار و درس کرده بودم که هیچ دختری چشمم را نگرفته است گفتم پس اینطور که است که من دختری را برایت انتخاب کرده ام دختر خاله پروانه چطور است به نظر تان؟ خلیل گفت خاله پروانه زن همسایه را میگویی خواهر جان؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_چهل و چهارم


جواب دادم بلی خلیل جان دختر بزرگش خیلی دختر خوب و با ایمان است من خیلی وقت است که از او خوشم آمده بود ولی برای نصرت چیزی نمی گفتم فکر میکردم شاید کسی را خود نصرت دوست داشته باشد ولی حالا که کسی نیست این دختر به نظرم بهترین گزینه است البته اگر نصرت اجازه بدهد من به خواستگاری اش میروم نصرت گفت من تا حال این دختر را ندیده ام و درست است خواهر جان هر طور لازم میبینید همانطور کنید خلیل گفت لالا نصرت باور کن خواهرم روی بهترین دختر و بهترین خانواده دست مانده است ان شاالله که بخیر باشد نصرت آمین گفت و خلیل گفت یعنی قرار است بزودی پلوی طوی لالایم را بخورم با این‌ حرفش هر سه ما خندیدیم
فردایش من به خانه ای خاله پروانه رفتم خاله پروانه خانمی مهربانی بود شوهرش را در جنگ ها از دست داده بود و خودش به تنهایی از سه دخترش مراقبت میکرد اوضاع مالی ای شان زیاد خوب نبود برای همین وقتی من بحث خواستگاری را به میان کشیدم اولین چیزی که گفت ای بود دخترم ما کجا شما کجا؟ من با دخترانم به نان شب ما حیران هستیم ما با هم خیلی فرق داریم گفتم خاله جان ما هیچ فرقی نداریم و باعث افتخار خانواده ای ما است که دختر شما عروس ما شود من هم شما و هم دختران تان را خیلی دوست دارم و آنقدر به خواستگاری بیایم تا شما راضی شوید خاله پروانه گفت پس من با شبانه صحبت میکنم اگر راضی بود خوب اگر نبود برایت خبر میدهم‌ تا به زحمت نشوی گفتم درست است خاله جان هر چند زحمتی نیست ولی هر طور شما میخواهید
دو روز بعد دوباره به خانه ای خاله پروانه رفتم شبانه هم به اطاقی که من نشسته بودم آمد و گفت مادر جان من میخواهم با رویا خواهر حرف بزنم خاله پروانه که زنی مهربانی بود از جایش بلند شد و گفت درست است دخترم شما حرف بزنید و از اطاق بیرون شد شبانه پهلوی من نشست و گفت خواهر جان این باعث افتخار من است که شما به خواستگاری من آمدید چون برادرهای شما را همه خیلی به نام نیک یاد میکنند ولی من میترسم که فردا روز این تفاوت زندگی که بین ما است تاثیری روی زندگی من نگذارد دستش را گرفتم و گفتم چرا اینگونه فکر میکنی؟ اینقدر منفی فکر نکن یکبار مثبت فکر کن مطمین باش هیچ وقت پشیمان نمی شوی آنروز خاله پروانه شیرینی دخترش را برایم داد و من هم با خوشی به سوی خانه رفتم شب خلیل با شنیدن این خبر شروع به رقصیدن کرد و نصرت هم از صورتش خوانده میشد که چقدر خوشحال است یک هفته بعد محفلی گرفتیم و نصرت با شبانه رسماً نامزد شدند.
شب بعد از خواب دادن فرزندانم به آشپزخانه رفتم تا آب بنوشم خلیل داخل آشپزخانه شد و گفت خواهر جان میخوابی؟ جواب دادم بلی خلیل جان امروز زیاد خسته شدم تو چرا نخوابیدی؟ خلیل گفت من هم میخواستم بخوابم گفتم درست است خلیل جان شب بخیر‌ خلیل هم شب بخیر گفت و از آشپزخانه بیرون شد با خود گفتم چرا احساس میکنم خلیل میخواست همرایم حرف بزند؟ از آشپزخانه بیرون شدم و خلیل را صدا زدم به سویم دید گفتم میخواهی چیزی بگویی؟ خلیل من من کرد گفتم بیا در حویلی برویم و حرف بزنیم از دهلیز بیرون شدیم گفتم حالا بگو خلیل جان خلیل گفت نمیدانم چگونه بگویم ولی.....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
°✺°🌺°✺°🌺°✺°🌺°

بخونید قشنگه 🔆حتما منتشر کنید....

🌹 دی‌ ماه ۱۳۵۳ استاندار وقت کرمان در دفترش پذیرای زوجی بود، زوج میانسال پولداری، ساکن تهران که به تازگی از مسافرت طولانی‌ به دور دنیا و شهرهایِ ایران برگشته بودند.  هیچوقت کسی‌ ندونست چرا از بینِ این همه شهر کرمان رو انتخاب کردند. مرد مهندس کشاورزی و تحصیل‌کرده‌ ی دانشگاه تهران و بعدا پاریس بود. خیلی‌ پولدار بودند، پولی‌ که حاصل کارِ مرد از تجارت و تخصصش بود نه ارثیه ی فامیلی.

مرد به استاندار وقت گفت: "سالهاست زندگی‌ می‌کنیم و متاسفانه فرزندی نداریم و وارثی. تصمیم گرفتیم با پولی‌ که داریم در کرمان چیزی بسازیم. "استاندار خیلی‌ خوشحال شد. فوری پیشنهاد داد: "بیمارستان بسازین. کرمان بیمارستان کافی‌ نداره."
مرد گفت: "نه!"
استاندار پیشنهاد داد: "هتل! کرمان فقط یک هتل داره."
—نه!
—مدرسه؟ مسجد؟ مرکزِ خرید؟
و جوابِ همه نه بود. همسرِ مرد توضیح داد: ما تصمیم گرفته ایم در کرمان دانشگاهی بسازیم. با همه ی امکانات!
و مرد کلامِ همسرش رو کامل کرد: ما یه دانشگاه اینجا میسازیم اونوقت هتل و مسجد و بیمارستان و مرکزِ خرید و مرکزِ جذبِ توریست هم در کنارِ اون دانشگاه ساخته میشه. ما دانشگاهی در کرمان میسازیم برایِ بچه‌هایی‌ که نداریم و می‌تونستیم داشته باشیم.

اون روز و تمامِ هفته ی بعد اون زوجِ میانسال در ماشین استانداری تمامِ کرمان رو برایِ پیدا کردنِ زمین مناسب برایِ ساختن اون دانشگاه زیر و رو کردند. هر جا بردنشون، چیزی پسند نکردند.
روزِ آخر در حومه ی کرمان در بیابونِ برهوتِ کویری کرمان، راننده کلافه دمی ایستاد تا خستگی‌ در کنند و آبی بنوشند.
راننده بعدها تعریف کرد که: " تا مرد پیاده شد که قدمی‌ بزند، زیر پاش یک سکه ی یک ریالی پیدا کرد. برش داشت و به من گفت همین زمین رو می‌خوام. برکت داره. پیدا کردنِ این سکه نشونه ی خوبیست. اینجا دانشگاه رو میسازم. " راننده می گفت بهشون گفتم: "اینجا؟؟ اینجا بیابونه. بیرونِ کرمانه، نه آب داره و نه برق. خیلی‌ فاصله داره تا شهر." ولی‌ مرد سکه ی یک ریالی رو گذاشته بود جیبش و اصرار کرده بود که نه فقط همین زمین رو می‌خوام. همه ی زمینِ این منطقه رو برام بخرین. دانشگاه رو اینجا میسازم."اون زمین خریده شد، و احداثِ دانشگاهِ کرمان از همون ماه با هزینه و نظارتِ مستقیم اون مرد شروع شد. اتاق کوچکی در اون زمین ساخته شد و تصویرِ کوچکی از اون مرد رویِ یکی‌ از دیوار‌ها بود. کسی‌ تو کرمان اصلا اونو نمیشناختش. سالها گذشت، خیلی‌ اتفاق‌ها افتاد. انقلاب شد، جنگ شد. ولی‌ هیچ چیز و هیچ کس نتونست، مشکلات شخصی‌، بیماری، و حتی در اوج جنگ هرگز اجازه نداد ساختنِ اون دانشگاه متوقف شه. و در تمام این مراحل همسرش در کنارش بود و لحظه‌ای ترکش نکرد. اون دانشگاه ساخته شد. یکی‌ از زیباترین، مجهزترین دانشگاه‌های ایران. شامل دانشکده‌های مختلف تقریبا در تمامی‌ رشته ها. سرانجام در ۲۴ شهریور ۱۳۶۴ در حضور خودش و همسرش ، اون دانشگاه افتتاح شد. دانشگاهِ شهید باهنرِ کرمان! نامی‌ از او بر هیچ جا نبود غیرِ از همون عکسِ کوچیکِ قدیمی‌ تو اون اتاق کوچیک. وقتِ سخنرانی‌ افتتاحیه گفته بود که چقدر خوشحاله که اون دانشگاه رو ساخته و حس میکنه که این فرزندانِ خودش هستند که به اون دانشگاه میان. و آرزو کرده بود که اتاقِ کوچکی در ورودی اون دانشگاه داشت که با همسرش اونجا زندگی‌ میکرد و میتونست آمد و رفتِ هر روزه ی فرزندانش رو ببینه. اتاقی‌ به اون داده نشد. ولی‌ او ادامه برایِ اتمامِ اون دانشگاه رو هرگز متوقف نکرد. دانشکده‌های مختلف یکی‌ بعد از دیگری شروع به کار کردند.
آخرین دانشکده ، دانشکدهِ پزشکی‌ بود. در کنارِ این دانشکده او و همسرش یک بیمارستانِ ۳۵۰ تخت خوابی‌ هم ساخته بودند.

روز افتتاحِ اون دانشکده دقیقا با فارغ التحصیلی من در....... افتتاحیه رفتم، همه ی دانشجوها از رشته‌های مختلف اومده بودند. جا برایِ سوزن انداختن نبود. کسی‌ حتی نمی‌دونست که اونا اومدن یا نه. بیشترِ ماها هیچ تصویری از اونا ندیده بودیم.وقتی‌ رئیس دانشگاه کرمان سخنرانی‌ کرد و گفت به پاسِ تمامِ تلاش‌ها و کاری که کرده ‌اند دانشکده و بیمارستانِ
#دانشگاه_کرمان به نام او نامگذاری شده، و با اصرار از او و همسرش خواست که پشت تریبون بیان و شروع به کارِ اونجا رو رسما اعلام کنند، اون وقت ما زوجِ پیر و کوچیک و لاغر اندامی رو دیدیم که از پله‌ها بالا رفتند. هیچ سخنرانی‌ نکردند و هیچ نگفتند. فقط اونجا ایستادند و دانشجوها همه بدونِ هیچ هماهنگی‌ قبلی همه با هم به احترامشون بلند شدند و برایِ بیشتر از ۲۰ دقیقه فقط دست زدند.  و اونا فقط نگاه کردند و گریه کردند. زنده یادان #فاخره۰صبا و #علیرضا_افضلی_پور هم اکنون هر دو در کنار هم و در قبرستان ظهیرالدوله آرمیده اند .

روحشان شاد
❤️حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_چهل و چهارم


جواب دادم بلی خلیل جان دختر بزرگش خیلی دختر خوب و با ایمان است من خیلی وقت است که از او خوشم آمده بود ولی برای نصرت چیزی نمی گفتم فکر میکردم شاید کسی را خود نصرت دوست داشته باشد ولی حالا که کسی نیست این دختر به نظرم بهترین گزینه است البته اگر نصرت اجازه بدهد من به خواستگاری اش میروم نصرت گفت من تا حال این دختر را ندیده ام و درست است خواهر جان هر طور لازم میبینید همانطور کنید خلیل گفت لالا نصرت باور کن خواهرم روی بهترین دختر و بهترین خانواده دست مانده است ان شاالله که بخیر باشد نصرت آمین گفت و خلیل گفت یعنی قرار است بزودی پلوی طوی لالایم را بخورم با این‌ حرفش هر سه ما خندیدیم
فردایش من به خانه ای خاله پروانه رفتم خاله پروانه خانمی مهربانی بود شوهرش را در جنگ ها از دست داده بود و خودش به تنهایی از سه دخترش مراقبت میکرد اوضاع مالی ای شان زیاد خوب نبود برای همین وقتی من بحث خواستگاری را به میان کشیدم اولین چیزی که گفت ای بود دخترم ما کجا شما کجا؟ من با دخترانم به نان شب ما حیران هستیم ما با هم خیلی فرق داریم گفتم خاله جان ما هیچ فرقی نداریم و باعث افتخار خانواده ای ما است که دختر شما عروس ما شود من هم شما و هم دختران تان را خیلی دوست دارم و آنقدر به خواستگاری بیایم تا شما راضی شوید خاله پروانه گفت پس من با شبانه صحبت میکنم اگر راضی بود خوب اگر نبود برایت خبر میدهم‌ تا به زحمت نشوی گفتم درست است خاله جان هر چند زحمتی نیست ولی هر طور شما میخواهید
دو روز بعد دوباره به خانه ای خاله پروانه رفتم شبانه هم به اطاقی که من نشسته بودم آمد و گفت مادر جان من میخواهم با رویا خواهر حرف بزنم خاله پروانه که زنی مهربانی بود از جایش بلند شد و گفت درست است دخترم شما حرف بزنید و از اطاق بیرون شد شبانه پهلوی من نشست و گفت خواهر جان این باعث افتخار من است که شما به خواستگاری من آمدید چون برادرهای شما را همه خیلی به نام نیک یاد میکنند ولی من میترسم که فردا روز این تفاوت زندگی که بین ما است تاثیری روی زندگی من نگذارد دستش را گرفتم و گفتم چرا اینگونه فکر میکنی؟ اینقدر منفی فکر نکن یکبار مثبت فکر کن مطمین باش هیچ وقت پشیمان نمی شوی آنروز خاله پروانه شیرینی دخترش را برایم داد و من هم با خوشی به سوی خانه رفتم شب خلیل با شنیدن این خبر شروع به رقصیدن کرد و نصرت هم از صورتش خوانده میشد که چقدر خوشحال است یک هفته بعد محفلی گرفتیم و نصرت با شبانه رسماً نامزد شدند.
شب بعد از خواب دادن فرزندانم به آشپزخانه رفتم تا آب بنوشم خلیل داخل آشپزخانه شد و گفت خواهر جان میخوابی؟ جواب دادم بلی خلیل جان امروز زیاد خسته شدم تو چرا نخوابیدی؟ خلیل گفت من هم میخواستم بخوابم گفتم درست است خلیل جان شب بخیر‌ خلیل هم شب بخیر گفت و از آشپزخانه بیرون شد با خود گفتم چرا احساس میکنم خلیل میخواست همرایم حرف بزند؟ از آشپزخانه بیرون شدم و خلیل را صدا زدم به سویم دید گفتم میخواهی چیزی بگویی؟ خلیل من من کرد گفتم بیا در حویلی برویم و حرف بزنیم از دهلیز بیرون شدیم گفتم حالا بگو خلیل جان خلیل گفت نمیدانم چگونه بگویم ولی.....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خوبی‌ها رنجور و دل نازک‌اند؛ گوششان برای شنیدن تشکر و ستایش تیز است. خوبی‌ها آهوی خرامان و دیرصیدِ جنگل‌ تاریک دنیا هستند، برای شکار باید دامِ روشن و دانه‌ی طلایی ریخت، باید اگر او یک قدم آمد تو دو قدم پیشوازش بروی تا نرنجد، تا نَرَمَد...

اگر خوبی‌ها حالا کم شده‌اند، یک بخش‌اش بخاطر قدر ندانستن‌شان است، بخاطر بی‌تفاوتی با دل نازکشان...
می‌گفت اگر از کسی برای خوبی تشکر نکنی باعث می‌شوی که دلش نخواهد بار دیگر تکرارش کند و یک قدم به بدی ترغیبش می‌کنی. اصلا یک ریشه‌ی تمایل به ریا هم از همین‌جا می‌آید؛ انسان در قبال خوبی، منتظر ستایش و تشکر و دیده‌شدن است..

ولی من آدمهایی را می‌شناسم که با هر خوبی تشویق که نه، تنبیه شده‌اند ولی دست برنداشته‌اند. آهوهای خرامانی که به حکم خوبی، با روی گشاده در دام صیاد پاگذاشته‌اند تا دست خالی از شکارگاه باز نگردد. آدمهایی که خوبی کردند و خوبی می‌کنند ولی بدی دیدند و خدا کند که دیگر بدی نبینند...

من قلبشان را نشکافته‌ام تا ببینم این نور پاک و نجیبِ خوب ماندن از کجای قلبشان می‌آید ولی  شک ندارم آنها که اینگونه‌اند، یک نیت دارند؛

إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى رَبِّ الْعَالَمِينَ
«اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالمیان است»


جز با این نیت، هیچکس با مدام بد دیدن، توانِ مدام نیک بودن را نخواهد داشت؛ بلاخره یک جایی می‌بُرَد، کم می‌آورد و دست بر می‌دارد، باورکنید...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (67)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸 فاطمة الزهراء اُمّ ابیها(رضی‌الله‌عنها)

ایشانﷺ سریع و با چهره‌ای بشاش نزد همسرش خدیجه(رضی‌الله‌عنها) رفت و سلامتی‌اش را به او تبریک گفت و خوشحالی پیامبرﷺ با دیدن صورت ماه‌گونۀ دخترش دوچندان شد، آن‌هم در موقعیتی که عرب‌ها داشتن دختر را ننگ و عیبی برای خود برمی‌شمردند.
رسول اکرمﷺ با تبرک به اسم مادر بزرگ خود و به‌خاطر خیر و برکتی که در وجود این نوزاد احساس می‌نمود اسم مبارکش را فاطمه گذاشت و به «زهراء» ملقب نمود و به کنیۀ «ام‌ابیها» معروف شد، ایشان بسیار شبیه پدر بزرگوارش بود و این مورد وی را نزد پدر و مادرش، شریف و عزیز قرار داده بود و تا آخرین لحظات زندگی پدرومادرش، برایشان دوست‌داشتنی بود.

🔸 رشد و نمو فاطمه زهرا(رضی‌الله‌عنها)

فاطمه(رضی‌الله‌عنها) در خانۀ نبوت پرورش یافت، خانۀ پدر مهربانی که همواره او را تربیت نموده و مراقب اعمال، اخلاق و تمامی حرکاتش بود تا بتواند سهم بزرگی از ادب، نزاکت و اخلاق کریمانۀ او را به‌دست آوَرَد و از اخلاق نیکوی مادر مهربان و صفات والای او نیز بهرۀ وافری داشته باشد.
فاطمه(رضی‌الله‌عنها) از محبت زیادی نزد پدر و مادرش و خواهرانش بهره می‌برد، به‌خصوص خواهرش زینب(رضی‌الله‌عنها) که او را نوازش می‌کرد و با او مهربانی و بازی می‌نمود.
تا اینکه زینب(رضی‌الله‌عنها) ازدواج کرد همچنانکه خواهرش رقیه(رضی‌الله‌عنها) نیز ازدواج کرد و این تنهاییِ سخت، آگاهی و شعور وی را زیاد کرد.

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- دختران پیامبرﷺ. مولف: محمد علی قطب.
- زنان پیرامون رسول اللهﷺ. مولفین: محمود مهدی استامبولی، مصطفی ابوالنصر الشبلی.
2024/10/05 20:11:01
Back to Top
HTML Embed Code: