Telegram Web Link
🌴#مسائل_کلاه آیا پوشیدن کلاه به تنهایی سنت میباشد یا خیر؟

📝 از رسول گرامیﷺ ثابت شده که آن‌ چه برای وی میسر میبود، آن را میپوشید اکثر مواقع عمامه با کلاه میپوشید گاهی کلاه تنها و حتی گاهی عمامه‌ ی تنها بدون کلاه میپوشید؛
😀 لذا پوشیدن کلاه بدون عمامه سنت است اما درجه‌ اش از عمامه کمتر است و عمامه افضل است؛ زیرا عمل رسول اللهﷺ بر آن به ثبوت رسیده است.
الانوار فی شمائل النبی المختار.
📖 (فتاوی و قضایا فقهیة معاصرة: ۴۳۱ عظاء الراس الاسلامی عبدالطیف صالح.)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ

الحمدلله، خوبیم و امیدوارم شما هم در صحت و سلامت باشید.

پرسش شما درباره تعامل میان مرد و زن در محیط کار:
در فقه اهل سنت، به ویژه در مذهب حنفی، تعامل میان مردان و زنان در محیط‌های کاری مجاز است، مشروط بر رعایت چند شرط مهم:

1. رعایت حجاب و پوشش مناسب: هر دو طرف باید پوشش اسلامی را رعایت کنند. این شامل حجاب برای خانم‌ها و پوشش مناسب برای آقایان می‌شود.

2. عدم خلوه (تنهایی): خلوه به معنای تنها بودن یک مرد و زن نامحرم در مکانی است که شخص سومی به آن دسترسی ندارد. این وضعیت در اسلام منع شده است. بنابراین اگر محیط کار به گونه‌ای است که دیگران در آن حضور دارند یا امکان دسترسی دارند، گفت‌وگو و تعامل کاری مجاز است.

3. اجتناب از گفت‌وگوهای بیهوده و نامربوط: گفت‌وگو باید محدود به امور کاری و ضروری باشد. صحبت‌های شخصی یا بیهوده که می‌تواند باعث ایجاد علاقه یا انگیزش احساسی نامناسب شود، باید پرهیز شود.

4. رعایت حدود شرعی: همواره باید حدود و مقررات شرعی در گفت‌وگوها و رفتارها رعایت شود. به عنوان مثال، باید از لمس یکدیگر یا هرگونه رفتار نزدیک به نامحرم پرهیز کرد.

بنابراین بر اساس فقه اسلامی (اهل سنت و حنفی)، صحبت کردن و تعامل میان مرد و زن نامحرم در محیط کاری که ضروری و مرتبط با امور کاری است، مشروط به رعایت شرایط فوق، مجاز است. با این حال، باید مراقب بود که این تعاملات به حد ضرورت محدود شود و از هرگونه وضعیتی که ممکن است منجر به ایجاد فساد یا علاقه نامناسب شود، اجتناب گردد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله اعلم بالصواب
حکایت:
*دفاع گرگ‌ از آزادی زن!*

📔چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آن را بست. چون گرگ‌های گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشه ای برای آزادی گوسفندان از آغل پیدا کنند.�🐑🐐🐏

🐺سرانجام گرگ‌ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند.
🐺گرگ‌ها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند.
🐑🐏چون گوسفندان فریاد گرگ‌ها را شنیدند که از آزادی و حقوق شان دفاع می‌کنند، برانگیخته شدند و به آنها پیوستند.
آنها شروع به انهدام دیوارها و درهای آغل با شاخهایشان کردند تا اینکه دیوارها شکسته شد و درها باز گردید و همگی آزاد شدند.

*گوسفندان به صحرا گریختند و گرگ‌ها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد  و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب می‌کرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد.*

🐺🐺🐺گرگ‌ها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاده بود و شبی اشتها آور برای گرگ‌های به کمین نشسته. 🐺🐺🐺

😲😱 *روز بعد چون چوپان به صحرایی که گوسفندان در آن آزادی خود را بدست آورده بودند رسید، جز لاشه های پاره پاره و استخوان های به خون کشیده شده، چیزی نیافت.*




🌹 *حکایتی است که بسیار شنیده اید!*


🎁 *اما تظاهرات گرگ‌های دنیا برای آزادی زن چقدر با این حکایت مشابهت دارد.*

*چون گرگهای انسان نما دیدند که رسیدن آنان به زنان مومن و پاکدامن به دلیل سرپرستی پدران و ماندن در خانه و به دلیل حجاب و نقاب غیرممکن است، تظاهراتی برپا کردند و خواستار آزادی زنان شدند. اما هدف آنان آزادیشان نبود بلکه آزادی، راه رسیدن به آنان بود.*

آزادی 🏴 یا حراج!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


به آسمان نگاه کن....
آسمان و ابر را ببین..
ابر می آید و میرود
اما آسمان هرگز نمی آید و نمی رود....
ابر گاهی آنجاست و گاهی نیست اما آسمان همیشه همانجاست ،ابرها نمی توانند آن را نابود کنند حتی ابرهای سیاه هم قادر به چنین کاری نیستند
نابودی آسمان ،غیر ممکن و خلوص آن مطلق است
پاکی آسمان ،دست نخورده و بکر است ،آشفته نمی شود .....
در جهان هستی دو چیز وجود دارد
چیزی شبیه آسمان و چیزی شبیه ابر ...
آنچه بر تو واقع میشود ابرهایی است که می آید و می رود و تو همچنان آسمانی ...چیزهایی بر تو واقع می شود اما تنها بر آسمان بودن خود بیندیش تا آشفته نشوی
چون یک ناظر آرام، شاهد بازی ابرها باش
ابرها گاه سفید و گاه سیاهند اما دل آسمان همواره ژرف است .....
هیچ چیز ژرفای آسمان را نمی آلاید ،
از یاد مبر ،تو آسمانی.....
به ابرها مییندیش ،
یگانگی آسمانها را به یاد بیاور...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤔شخصی میگفت همیشه از داستان صالحین قدیم تعجب میکردم که چگونه توانسته اند مدتی طولانی مشغول تلاوت قرآن وعبادت وطلب علم باشند بدون آنکه خسته وکوفته شوند🌷

😐همیشه متعجب بودم واز خودم سوال میکردم آیا  نفس انسان طاقت این همه تلاش و مشغولیت را دارد.

📲📺ولی وقتی که مردم را دیدم که مدتهای طولانی پای موبایل و تلویزیون و......مشغول هستند تعجبم رفع شد.

😇فهمیدم که طاقت و توان انسان بسیار زیاد است واگر قلب انسان چیزی را دوست داشت از آن خسته نمیشود.

📮وَمَا هَٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ
♻️ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺩﻧﻴﺎ ﺟﺰ ﺳﺮﮔﺮﻣﻰ ﻭ ﺑﺎﺯﻳﭽﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺣﻘﻴﻘﻰ ﻫﻤﺎﻧﺎ [ﺩﺭ] ﺳﺮﺍﻯ ﺁﺧﺮﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﻯ ﻛﺎﺵ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ

#قدر_فرصتهای_زندگی_را_بدانیم

🔺️خدایا دلهایمان را به آنچه که خودت دوست داری و راضی هستی متعلق گردان.


💥آمین یا رب العالمین💥حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچوقت‌ نا امیـد نباش‌!!
که‌ رحمت‌ِ خدا هر چیزی‌ را، در برگرفته‌ است‌ حتی‌ آن‌ غمی‌ که‌ در گوشهٔ‌ قلبت‌ پنهان‌ است، و آن‌ سختی‌ که‌ راه‌ را‌ برای‌ تـو ناهموار کرده پس‌ با اطمینان‌ دل‌ به‌ رحمتش بسپار... زمانـش‌ که‌ برسـد خداوند زیباترین‌ ها را ، از عمـقِ‌ زخم‌ هایت‌ میرویاند..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_سی و ششم

دیگر برایم مهم هم نبود فقط میخواستم نقشه ای بکشم تا بتوانم فرزندانم را از مسیح بگیرم فردای آنروز با نصرت مادرم را نزد داکتر بردیم داکتر برای ما ورقی داد و گفت این معاینات را انجام بدهید نتیجه را برایم بیاورید معاینات مادرم تکمیل شد و قرار شد چند روز بعد برای گرفتن نتایج به شفاخانه بیاییم دوباره به خانه رفتیم همینکه داخل حویلی شدیم خلیل پرسید چی شد داکتر چی گفت؟ مادرم جواب داد پسرم من کاملاً خوب هستم نمیدانم شما چرا اینقدر تشویش میکنید نصرت گفت مادر جان این را داکتر معلوم میکند که چقدر خوب هستید لطفاً همرای ما ضد نکنید مجتبی و فرزانه گوشه ای حویلی مصروف بازی بودند به سوی خلیل دیدم و پرسیدم مصطفی کجاست؟ خلیل جواب داد شیر خورد خوابید خواهر جان گفتم درست است حالی میخواهم‌ همرای تان حرف بزنم نصرت گفت بفرما خواهرم چند لحظه ساکت شدم مادرم پرسید چیزی شده دخترم؟ جواب دادم مادر جان من یک تصمیم گرفته ام اگر شما مشکلی نداشته باشید میخواهم این را در عمل انجام بدهم نمی دانم نتیجه اش چیزی که‌ میخواهم‌ میشود یا خیر ولی من توکل به الله کرده ام مادرم گفت بگو دخترم چی تصمیم گرفتی؟ گفتم من میخواهم از مسیح طلاق بگیرم چشمانی مادرم پر از اشک شد نصرت و خلیل عکس العملی نشان ندادند ادامه دادم میخواهم با مسیح حرف بزنم من حق مهرم را برایش میبخشم ولی در مقابل از او حضانت اولادهایم را میخواهم از او خط میگیرم تا اولادهایم را نزد من نگهدارد ولی خواستم همرای شما اول حرف بزنم اگر شما نمیخواهید من برایم خانه ای جدا میگیرم نصرت گفت خواهر ادامه نده که سخت ما را خفه می سازی مگر ما مرده ایم که تو تنها زندگی کنی هر چند نمیدانم آن بی غیرت اولادهایت را برایت میدهد یا خیر ولی ما همیشه در کنارت هستیم اولادهای تو نور چشم ما هستند از بودنت با نامردی چون مسیح طلاق بهتر است برایت وعده میدهیم تا زنده هستیم نوکرت هستیم

گفتم اینگونه نگو برادرم تو و خلیل توته قلبم هستید بعد به خلیل دیدم و گفتم تو چی میگویی خلیل جان؟ خلیل به سویم دید و گفت کاش مسیح ارزش تو را میدانست و‌ تو را خوشبخت می ساخت ولی همانطور که نصرت گفت تو و اولادهایت نور چشم ما هستید پس از جان ما بخاطر تان میگذریم از مهربانی شان گریه ام گرفت مادرم دستی به موهایم کشید و گفت شکر که اینقدر با هم صمیمی هستید الله برای تان عمر دراز بدهد دست مادرم را بوسیدم و‌ گفتم پس من میروم با مسیح حرف میزنم نصرت گفت من‌ هم همرایت میروم گفتم درست است از خانه بیرون شدیم نصرت گفت شاید در دکانش باشد گفتم نمیدانم اول به دکانش میرویم اگر آنجا نبود پیدایش میکنیم به سوی دکان مسیح رفتیم نزدیک دکان به نصرت گفتم تو همینجا منتظر باش من همرایش حرف زده برمیگردم نصرت با اینکه دلش نمیخواست مرا تنها بگذارد ولی همانجا ایستاده شد من هم نفس عمیقی کشیدم و‌ داخل دکان شدم مسیح روی چوکی نشسته بود و چای می نوشید با دیدن من از‌ جایش بلند شد و گفت تو اینجا چی‌ میکنی؟ جواب دادم آمده ام همرایت حرف بزنم مسیح گفت من هیچ حرفی با تو ندارم بزودی از تو جدا میشوم یکبار پدرم راضی شود گفتم من هم بخاطر طلاق به اینجا آمده ام به سویم دید ادامه دادم من حاضر هستم از تو جدا شوم ولی شرط دارم مسیح پوزخندی زد و گفت فکر میکنی شرط تو برایم مهم است من همین حالا هم بخواهم میتوانم ترا طلاق بدهم و اصلاً نظر تو هم مهم نیست پس شرط چی میگذاری؟ خندیدم و گفتم خودت میدانی چرا تا حال مرا طلاق ندادی چون حق مهر من خیلی زیاد است نصف ثروتی که داری را باید بعد از طلاق برایم بدهی برای همین تا حالا خاموش هستی و طلاقم ندادی مسیح ساکت شد و من فهمیدم که دقیقاً به هدف نشانه ام را گرفته ام دوباره گفتم من حاضر هستم مهرم را ببخشم ولی شرط دارم مسیح منتظر نگاهم کرد دقیق به سویش دیدم و گفتم باید خط نوشته کنی و اولادهایم را به من بدهی مسیح قهقه شروع به خندیدن کرد بعد ساکت شد و به حالت مسخره گفت .....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_سی و هفتم

و به حالت مسخره گفت من خودم هم تصمیم داشتم که اولادهایت را با خودت بفرستم چون میخواهم در آینده از عشقم اولاد داشته باشم درست است شرط ات را قبول دارم دیگر بگو من از اینکه مسیح اینقدر حقیر شده بود حیرت زده شده بودم باورم نمیشد که مسیح به این راحتی از خونش بگذرد ولی برای من این بهترین کار بود گفتم پس درست است هر روزی که میخواهی در خانه ای پدرت با هم می نشینیم و بین چند بزرگ خط نوشته میکنی و بعد هم طلاقم میدهی مسیح گفت وقت را تلف نکنیم فردا همین‌ کار نیک را انجام میدهیم از اینکه مسیح اینقدر راحت میخواهد از من بگذرد ناراحت شدم میخواستم بپرسم یعنی من هیچ ارزشی برای تو ندارم؟ پس این شش سال زنده گی ما چی بود؟ ولی سنگ روی قلبم گذاشتم و گفتم درست است فردا میبینیم و از دکانی مسیح بیرون شدم پاهایم به سختی وزنم را تحمل میکرد قلبم میلرزید به سختی مانع خودم شده بودم تا زار نزنم نصرت پرسید چی شد خواهر قبول نکرد؟ میدانم هیچ پدری از اولادش نمیگذرد او هر قدر در حق تو نامردی کرده باشد ولی اولادش را دوست دارد گفتم از اولادهایش هم گذشت نصرت شوکه به من دید باورش نمیشد شمرده شمرده گفتم از زنش هم گذشت از اولادهایش هم و حرکت کردم میخواستم گوشه ای بنشینم و زار بزنم ولی نمیخواستم کسی به حال قلبم پی ببرد و فکر کند من ضعیف هستم.
فردای آنروز بعد از شش سال زنده گی با مسیح در سن بیست و چهار سالگی حق حضانت فرزندانم را مسیح به من داد و مرا هم رسماً طلاق داد و با چهره ای شاد از خانه ای پدرش رفت من هم از جایم بلند شدم تا از همه خداحافظی کنم آنروز برای اولین بار اشک را در چشمانی پدر مسیح دیدم سرم را بوسید و گفت ما را ببخش پسر بی لیاقت من قدر فرشته ای چون ترا نفهمید سرم را پیش همه خم ساخت در آخرت به پدرت چی جواب بدهم؟ بعد به سوی آسمان دید و گفت خدایا ما را ببخش که پسر ما در حق این دختر بد کرده دستش را بوسیدم و گفتم پدر جان اینقدر خود تان را اذیت نکنید قسمت این بود مطمین باشید من از شما تا خانه ای خدا راضی هستم از وقتی ازدواج کردم این فامیل برایم جز خوبی چیزی نکردند اعمال هر کس به خودش ربط دارد نباید بخاطر کاری که مسیح کرد شما خود تان را اذیت کنید هر دو ایورم و هر دو ننویم از من حق حلالیت خواستند من هیچ بدی از آنها در این چند سال ندیده بودم برعکس همیشه برایم خوبی میکردند به سوی‌ ایور کلانم دیدم و گفتم من باید وسایل خودم و وسایل فرزندانم را از خانه ای مسیح بگیرم اگر امکان دارد یکی از شما ها با من بیایید پدر مسیح گفت من دیگر پا در خانه آن بی غیرت نمیگذارم به ایورم گفت تو با خانمت همرای دخترم بروید کمکش کنید که تمام وسایلش را به خانه اش ببرد با طاهر برادر بزرگ مسیح و رونا خانمش و نصرت به سوی خانه ای که تا چند ساعت قبل خانه ای من هم بود حرکت کردیم وقتی به نزدیک خانه رسیدیم پاهایم شروع به لرزیدن کرد رونا از بازویم گرفت و گفت بیا خواهر جان داخل برویم طاهر با کلید دروازه ای حویلی را باز کرد داخل حویلی شدیم موترک که مجتبی با آن بازی میکرد گوشه‌ای حویلی ایستاده بود به آن نگاه کردم بعد داخل دهلیز شدم........

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_دوازدهم

سرم را تکان داده و منم زیر لب گفتم:
_الله حافظ...
سپس از آن‌جا فاصله گرفتم، دست‌ام‌ را در مقابل قلب‌ام گذاشتم؛ قلبِ که بی‌وقفه در سیبه‌ام می‌کوبید.
با یاد حرفِ از مادر بزرگ افتادم که آن‌روز گفت:
_ دخترک ساده‌ای من حالا این چنین سخن می‌گویی که عشق خیلی مسخره‌ است؛ مگر روزِ که به سراغت بی‌آید خود نیز زمان وقوع آن را نخواهی دانست. عشق در یک لحظه به وقوع پیوسته و هرگاه اوی که صاحب قلب‌ات شده است، بیدون این‌که خود بدانی بی‌اختیار پرسه‌ای افکارت بسوئ او سوق خواهد یافت. قلب‌ات تند تپیده و به اهتزار در خواهد آمد.
سرم را تکان داده با خود گفتم:
_ها نگاه کن من هم به چه نتیجه‌ای رسیدم اصلاً مگر در این قرن عشق ممکن است؟!
دست‌ام را بالای جبین خود گذاشته و این اوضاع را فقط یک توهم دانسته با گرفتن چند نفس عمیق و با استشمام هوایی خوش‌گوارایی بهاری راهِ خانه را در پیش گرفتم.
هرچه بیشتر آن‌جا می‌ایستادم بیشتر افکارم بسوی اوی غریب سوق می‌یافت و این موضوع باعث بیم در سراسر وجودم می‌شد‌.
با وارد شدنم به خانه یک راست وارد اتاق خود شده و بی‌وقفه بسوی دفترچه‌ای که در دست داشتم هجوم آورده کنجکاو خیره شدم بسویش با اندک گردهای که داشت این را مشخص می‌نمود که تازه از زمین برداشته شده است.
با آن که هیجان سراسر وجود من را فرا گرفته بود، چشمانم را بسته و بعد از فرو فرستادن نفسِ عمیقِ نخستين صفحه‌ای آن را باز نمودم.
اما صفحه خالی بود، اندیشیدم با خود نکند قصد سر به سر گذاشتن من را دارد که اتفاقی نگاهم به صفحه‌ای بعدی آن افتاد متحیر شدم، تعجب از سراسر وجود من مشخص بود مگر با آن‌ حال آغاز نمودم برای خوانش آن هر ‌کلمه‌ای آن دست‌خط گویا برای من طلا بود و حتیَ گرانبهاتر از آن نمی‌اندیشیدم آن دفترچه‌ای خاطرات باعث ايجاد یک تحول بزرگ در زندگی من خواهد شد.
همان تحولِ که برای من معني واقعی زندگی را فهماند و این چه برای من چه عجیب بود.

#دفترچه‌ای_خاطرات
 
به نام و یاد خدا!
راست‌اش برای من این چنین آموخته اند خان پدر هميشه می‌گوید هر کارِ را با آغاز اسم الله شروع کنید بهتر خواهد بود خوب من هم این‌چنین نوشتم "به نام و یاد خدا!" این نخستین بارِ است می‌نویسم و خود نیز نمی‌دانم از کجا آغاز نمایم. 
چه پنهان کنم خیلی هیجان دارم و حتیَ نمی‌دانم با چه الفاظِ آغاز نمایم.
از سوئ این همان بغض سنگینی است که مرا وادار نمود برای نوشتن...
خان پدر دیگر اجازه نمی‌دهم پا به مکتب بگذارم.
چگونه پی‌ببرم که این یک واقعیت است آخر او هم نگران است.
نگران این‌ که مبادا مجاهدین وارد مکتب شده و ما ها را با خود ببرند، خان پدر می‌گوید:
_باید ازدواج نماید.
يعني ازدواج تنها راهِ چاره است؟!
من که این چنین نمی‌اندیشم....!
زیرا من ثریا هستم؛ همان دخترِ که برایش گستاخ صد می‌زنند.
در این دفترچه‌ای چند سطری می‌نویسم ممکن روزِ برای یکی امانت بسپارم‌ تا روایت‌گر این داستان پردردسر من باشد.

#ثریا...

با صدایی شلیک‌های گلوله چشمانم را باز نمودم، هرچند که چه عمیق در خواب به سر می‌بردم.
صدایی داد و بی‌داد‌های خان پدر به گوش‌ام می‌رسید که می‌گفت:
_همه به اتاق کناری پناه ببرید، این‌جا امن نیست. عجله کنید...عجله کنید!
با چشمان خواب آلود از جا برخاسته از اتاق خارج شدم و اما در میان راه چشم‌ام به خواهر کوچک‌ام که هنوز هم در خواب عمیقِ به سر می‌برد افتاد.
با سرعت بسویش قدم گذاشتم اما ندانستم چه اتفاقِ رخ داد، من به طور ناگهاني بسوئ در اتاق پر شدم؛ صداها درست مشخص نبود و فقط نگاه‌ام به اتاقِ بود که حالا با آتش یکی بود.
صدایی گریه‌ای به گوش‌ام رسید...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
|_🌹_|_🍃_|_🌹_|_🍃_|_🌹_|_🍃


─═ঊঈداستان کوتاه ঊঈ═─

"مراقب به حرفهایمان باشیم..."

👌 ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ "امیرمحمد نادری قشقایی" ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ!

🔹 ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠.
"ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ" ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ.

🔹ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ.
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. "معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ."
ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.

🔹 ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ. ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ "ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ."

🔹"ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿ ﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ" ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!
هرﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.

🔹 ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. "ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ" ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...

🔹 ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ "ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ" ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
"ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.!!"

🔹 ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ؛ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
آﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ "ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ،" ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!

🔹 ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ "ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ" ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...

🔹 ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ "ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ،" ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.
"ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ."

🔹ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ.
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!!!

🔹"ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ..." ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ "ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ" ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ.

👌 "ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ..."
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ "ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ"" ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ" ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ "ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ" ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.

🌺 "ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ."

* ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟!!
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...
*حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔻مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .
وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.
ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.
در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.
ملا طبعا از درب دومی وارد شد.
ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!!

⭐️ این داستان حکایت زندگی ماست.
کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.

روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست. عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گراست. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد .

اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد، تا از قلب تو چیزی بگ
یرد
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_سیزدهم

صدایی گریه‌ای به گوش‌ام رسید همه جا را از نظر گذرانده و خیره به خواهرم نگاه کردم.
حلقه‌ای اشک در چشمان من هویدا بود بی‌حال بلند شدم اما دردِ شدیدِ را در ناحیه‌ای پاهم احساس نبوده صدایی فریادم بلند شد.
با آن حال خود را کشان کشان نزد خواهرم رسانیدم.
اما دیگر گریه نمی‌کرد و چشمان زیبایی خودش را بسته بود.
خودم را سپرِ ساختم برای او، یکی با سرعت دست‌ام را کشید و دیگر ندانستم چه اتفاقِ افتاد آن بوئ سوخته‌گی و باروت حال‌ام را بدتر از قبل نموده بود؛ صورت برادر بزرگ‌ام در مقابل من نمایان شد، من هم به چشمانم اجازه‌ای بسته شدن دادم فقط زیر لب مژده، مژده را زمزمه‌وار تکرار می‌نمودم.
در آخر با بسته شدن چشمانم دیگر ندانستم چه اتفاقِ رخ داد.
صدایی داد و بی‌داد‌های مادرم و خواهرام در همه جا پیچیده بود، بی‌حال چشمانم را باز نموده و خیره به سقف اتاق شدم.
اتاقِ که رنگ سقف آن کاملاً رنگ عوض نموده بود و با سیاه‌ی گراییده بود دلیل آن مشخص بود.
می‌دانستم چه اتفاقِ افتاده است و اما با آن حال باورش برای من قدرِ دشوار بود.
از جا برخاستم که نگاه‌ام به پاهم افتاد ‌کاملاً باندپیچ شده بود، بیدون در نظر گرفتن درد آن از جا برخاسته و بسوئ حویلی خانه گام برداشتم
مادرم بی‌حال در گوشه‌ای نشسته بود و زار زار می‌گریست.
با همان‌حال می‌گفت:
_وای دخترکم... وای دخترکم چه زود رفت خدا جانم این چه امتحانِ است. طاقت ندارم دخترکم هنوز خیلی کوچک بود.
آب گلویم را قورت دادم این فقط یک رویا بود نه؟!
مادرم تا چشمانش به من افتاد از جا برخاسته با گریه گفت:
_ثریا دخترم خواهرت رفت، خواهرت رفت.
دست‌‌ خود را بالای جبین‌اش گذاشته و بی‌حال در جا نشست و من که با همان حالا متحیر بسوی مادرم نگاه می‌کردم.
قدمِ بسوئ عقب گذاشتم، با گذاشتن دست‌ام بالای صورت‌ام و دانستن این‌که کاملاً با اشک خیس شده است پی‌بردم که آن شب چهارشنبه مبدل شد به تاریک‌ترین شب عمر مان موشکِ که به خانه‌ای مان پرت شد و خواهر کوچک‌ام را با خودش برد.
خواهرک کوچک من رفت، آن‌جا به همان خاک سیاه رفته دفن شد.
بعد از رفتن خواهرم دانستم که زندگي دیگر همانند قبل نخواهد شد.
آن شب در قریه‌‌ای مان همان موشک‌ها چندین خانواده را به سوگ نشانده و تا چند مدتِ قریه به یک ماتم سرا مبدل شده بود.
آن‌جا که لب‌خند از لبان همه‌گان فراری بود و این را ندانستیم این هنوز تازه آغاز ماجرا بود و قرار بر این بود تا بیشتر با عزیزان مان امتحان شویم، امتحانِ دشوار و یک سرنوشت جدید!
ممکن فراموش شود؛ اما نه آن حسِ که برای مان ایجاد خواهد شد.
کوزه آب گلی را بر سر داشته با همان حال راهِ رودخانه را در پیش گرفته آن را حمل می‌نمودم.
از دور چشمانم به خودروی سیاه رنگ افتاد، من که دانستم آن خودرو مال چه کسانی است بیدون هیچ فکر کردنِ در گوشه‌ای از رود‌خانه پنهان شده و همان‌جا نشستم.
در دل دعا می‌کردم تا آن خودرو در مقابل رودخانه متوقف نشود.
مگر خوشا به این اعقبال من که درست در همان‌جا متوقف شد.
دست‌ام را در مقابل دهان‌ام گذاشتم تا صدایی از گلویم خارج نشود. از سوئ ترس و دلهره و از سوئ لرزش خفیف دستانم، به‌یاد حرف خان پدر افتادم که هشدار داده بود برای مان تا از خانه خارج نشویم و اما منِ سرکشِ دخترِ خوبِ نشده و به سخنان پدر اهميتِ ندادم.
با کشیده شدن دست‌ام توسطِ یکی همان‌جا قرار بود صدایی فریادم بلند شود که صدایی غریبه‌ای در کنار گوشم‌ام پیچیده گفت:
+ هیس! ساکت باشید ثریا خانم...
مشخص بود که یکی از آشنا هاست و اما منِ که به حد وافر ترسیده بودم.
چشمان خودم را بستم، شخص غریبه گفت:
+ نگران نباشید خیلی مهم نیست حالا هم یک‌جا با من بلند شده سعی نماید تا ترسِ چشمان خود را مهار سازید برای تان وعده می‌دهم از این‌جا خارج خواهید شد!
سرم را تکان داده گفتم:
_ با....باشد....باشد....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنفی چه میفرمایند:
آیا خطورات و وسوسه های شیطانی در ذهن تا زمانی که به زبان نیاوریم گناه محسوب نمیشه و این افکار خود به خود به ذهنم میاد و من نمیتوانم کنترلشان کنم ؟و راه درمانش چی هست
چون این افکار در نماز باعث رنجش من میشود

-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ مُلْهَمِ الصَّوَاب👇 -----
وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه

آمدن وسواس های غیر اختیاری و بد و زشت و گناه پنداشتن آن نشانه ایمان است ـ
حضرت ابوهریره رضی الله عنه رویات میکند بعضی از اصحاب خدمت رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم حاضر شدند و عرض کردند " که در افکار ما چنان خیلاتی خطور میکند که هیچ یکی از ما نمی توانیم آنرت به زبان خود جاری سازیم رسول الله صلی الله علیه و اله وسلم فرمودند : که ایا شما واقعا این چنین فکر میکنید ? ( یعنی گناه و بد می پندترید ) صحابه عرض کردند بلی یا رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم سپس ایشان فرمودند این ایمان واضح است ـ

ملا علی قاری رحمه الله علیه میفرماید :

منظور از سخنان اصحاب این چنین وسواس بود که خدا را کی خلق نموده ? و او چگونه است ? واز چی چیزی است ? و امثال این وسواس که به زبان اوردنش سخت است و یک شخص مسلمان نمی تواند این کار را بکند و در پاسخ این سوال رسول الله صلی الله علیه و اله وسلم فرمودند که این نشانه ایمان شما است ـ چون با آمدن این وسواس شما انرا گناه و بد قبیح میدانید ـ

لهذا بخاطر این وسواس و افکار پریشان نباشیم و همچنین گناه کار نمی شویم مادامکه به زبان نیاوریم ـ و اعلاج این وسواس این هست که هر زمان این نوع وسواس آمد در ذهن فورا این وسواس و افکار را از خود دور کنیم و خود را مشغول یک کار دیگری کنیم تا ذهن ما مشغول به آن نباشد
و کوشش کند با خواندن قرآن و ذکر الله و ایمان به الله را در دلش جای دهد تا قلب خانه وسواس و افکار بد نگردد
و همچنین بخاطر این وسواس از الله متعال پناه بخواهیم ـ
از حضرت ابوهریره رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه و اله وسلم فرمودند :

زمانی که شیطان نزد یکی از شما بیاید میگوید که اینرا چی کسی خلق کرده و همچنین اونرا چی کسی خلق کرده تا میرسد به این که میگوید پرودگار تو را کی خلق کرده پس وقتی که به این حد رسید شما از الله متعال پناه بخواهید و این وسوسه را از خود دور سازید ـ
و همچنین در حدیث دیگر نیز ذکر شده اگر وسواس تان به این حد رسید که خدا را که خلق کرده در اینجا شما بگوید : آمنت بالله و رسوله
لهذا هم بر راه اعلاج قبلی عمل کنید و همچنین وسوسه که آمد آمنت بالله و رسوله را بخوانید و اعوذ بالله من الشیطان الرجیم را بخوانید و همچنین این ذکر را : هو الاول والآخر والظاهر و الباطن و هو بکل شی علیم و همچنین رب اعوذبک من همزات الشیطین و اعوذبک رب ان یحضرون ـو همچنین سوره های ناس و فلق خوانده شوند ـ

---👇 ارائه منابع و مراجع👇---
عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: جَاءَ نَاسٌ مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ إِلَى النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ إِلَى النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ فَسَأَلُوهُ: إِنَّا نَجِدُ فِي أَنْفُسِنَا مَا يَتَعَاظَمُ أَحَدُنَا أَنْ يَتَكَلَّمَ بِهِ، قَالَ: «أَو قد وجدتموه»؟ قَالُوا: نعم. قَالَ: «ذَاك صَرِيح الْإِيمَان» . رَوَاهُ مُسلم".
(مشكاة المصابيح (1/ 26)
مرقاة المفاتيح شرح مشكاة المصابيح (1/ 136):
"(«في أنفسنا ما يتعاظم أحدنا أن يتكلم به») أي: نجد في قلوبنا أشياء قبيحة نحو: من خلق الله؟ و كيف هو؟ و من أي شيء؟ و ما أشبه ذلك مما يتعاظم النطق به لعلمنا أنه قبيح لايليق شيء منها أن نعتقده، و نعلم أنه قديم، خالق الأشياء، غير مخلوق، فما حكم جريان ذلك في خواطرنا؟ ... (صريح الإيمان) أي: خالصه يعني أنه أمارته الدالة صريحاً على رسوخه في قلوبكم، و خلوصها من التشبيه، و التعطيل؛ لأن الكافر يصر على ما في قلبه من تشبيه الله سبحانه بالمخلوقات، ويعتقده حسنا، و من استقبحها، و تعاظمها لعلمه بقبحها، وأنها لاتليق به تعالى كان مؤمناً حقاً، و موقناً صدقاً فلاتزعزعه شبهة، و إن قويت، و لاتحل عقد قلبه ريبة، و إن موهت، و لأن من كان إيمانه مشوباً يقبل الوسوسة، ولايردها
وَعَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: " يَأْتِي الشَّيْطَانُ أَحَدَكُمْ فَيَقُولُ: مَنْ خلق كَذَا؟ مَنْ خَلَقَ كَذَا؟ حَتَّى يَقُولَ: مَنْ خَلَقَ رَبَّكَ؟ فَإِذَا بَلَغَهُ فَلْيَسْتَعِذْ بِاللَّهِ وَلْيَنْتَهِ".
👇👇👇
"وَعَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: " لَا يَزَالُ النَّاسُ يَتَسَاءَلُونَ حَتَّى يُقَالَ: هَذَا خَلَقَ اللَّهُ الْخَلْقَ فَمَنْ خَلَقَ اللَّهَ؟ فَمَنْ وَجَدَ مِنْ ذَلِكَ شَيْئًا فَلْيَقُلْ: آمَنت بِاللَّه وَرُسُله".
(مشكاة المصابيح (1/ 26)
        وَاللهُ اَعلَم بِالصَّواب.
کاتب: برهان الدین حنفی ( عفا الله عنه )
تاریخ: 28 رجب 1444 هجری قمری
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺍﺯ ﻫﺮ کسی، ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ..‌.!!
ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮﻗﻊ ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺵ‌‌‌‌‌...
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ...
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ..‌.
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ...!
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﭻ ﺑﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﺯﻩ ﻋﺴﻞ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ...!!
ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ!!
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ،
ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ...
ﺭﺍﺣﺘﺘﺮ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ.‌..!!
من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم
چاقم,لاغرم,قد بلندم,کوتاه قدم,سفیدم,سبزه ام
همه به خودم مربوط است
مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن
روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است
زندگی کن به شیوه خودت...با قوانین خودت...با باورها و ایمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاد باش و از زندگی لذت ببر
چه انتظاری از مردم داری ؟؟؟
*آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌴#مسائل_نماز

حکم جلو رفتن مقتدی از امام در نماز

اگر مقتدی داخل نماز از امام جلو رفت و دوباره فوراً عقب آمد، آیا نماز مقتدی فاسد می شود یا خیر؟

📝در صورت مسئوله اگر عمداً از امام جلو رفته پس نمازش فاسد شده است و اگر به فراموشی یا عذری بوده پس نمازش فاسد نشده است.
الفتاوى الهندیة: ولو تقدم على الإمام من غیر عذر فسدت صلاته
📖کذا فی فتاوى قاضی خان الفتاوى الهندیةکتاب الصلاه،الباب السابع فیما یفسد الصلاه وما یکره فیها.۱/۱۲۷
و فی الرد المحتار
📖رد المحتار مع الدر المختار کتاب الصلاه ،مطلب شروط الامامه الکبری،۲/۳۳۹
📖 الفقه الاسلامی وادلته،کتاب الصلاه،موقف الامام والماموم:۲/۲۴۵
📖 رد المحتار مع الدر المختار،کتاب الصلاه،۲/۳۶۹حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 #مسائل_طلاق حکم طلاقی که از طریق دادگاه صادر میشود

✍️ اگر زوجین سند ازدواج نگرفته اند زن نمیتواند از طریق دادگاه طلاق بگیرد اما اگر سند ازدواج گرفته اند و شوهر قسمت تفویض طلاق را امضاء نموده و مفهوم این امضاء را هم دانسته، این زن می تواند به دادگاه مراجعه نموده و طلاق هایش را بگیرد و در صورت وقوع طلاق شوهر نمی تواند مهری که به زن داده است را پس بگیرد‌.
دلایل:
قال فی دررالحکام [آفندی، علی حیدر، المتوفی: ۱۳۵۳، کتاب الاقرار، الاقرار بالکتابه،۱۶۱،دارالجیل]
[.موسوعه الفقهیه: جمع من علماء الکویت، مهر،۱۹۵/۳۹، مکتبه علوم اسلامیه.]
] محمود الفتاوی: قنبرزهی، خدانظر، المتوفی، سنه: ۱۴۲۱ق، کتاب الطلاق باب الحضانه،۱۹۱/۳، انتشارات صدیقی‌]حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹داستان_شب🌹


🍃یک هفته قبل از مهاجرتم، دو چیز را بردم دم خانه پدر و مادرم و دادم به آن‌ها.

یکی‌شان یک مجسمه گچی خوش‌ساخت نیم‌تُنی  بود که همکارهای شرکت پول ریخته بودند روی هم و برایم خریده بودند.
به عنوان هدیه‌ی دم‌سفری.
که خب، در هیچ چمدانی جا نمی‌شد و باید برایش بلیط می‌خریدم. پس نبردمش.

دومی هم یک اسکنر بود که صد سال پیش از بازار رضا خریده بودم و کمی از صندوق عقب پیکان کوچک‌تر بود.

اسکنر را وصل کردم به کامپیوترشان و نصبش کردم. بعد هم مهاجرت کردم. چند ماه بعد پیام دادم به مادرم که این‌جا همه چیز غریب است و هیچ چیز آشنایی از گذشته‌ام را با خودم نیاورده‌ام.

بعد از این مکالمه تمام آلبوم‌های عکس را از کمد کشید بیرون و تک‌تک عکس‌های خانوادگی را با همان اسکنر، اسکن کرد و فرستاد برایم.

نوشت که مهمترین قسمت گذشته که برای همه‌مان مانده همین عکس‌هاست.

حالا دویست عکس خانوادگی از گذشته دارم. از دوران پارینه‌سنگی تا دورانی که آن مجسمه‌ی سنگی آمده بود توی خانه‌مان.

هر چه هم می‌روم عقب‌تر، ریش‌ها تراشیده‌تر بودند و سبیل‌ها کلفت‌تر و پاچه‌ها گشادتر. اما یک سری از عکس‌ها هستند که قبل از تولد من گرفته شده‌اند.

من همیشه از این طور عکس‌ها هراس دارم. تصور دنیای پیش از من، به اندازه تصور دنیای بعد از من خوف‌انگیز است. این را ناباکوف هم یک جایی در خاطراتش می‌گوید. نقل به مضمون می‌گوید:
« عقل سليم به ما مي‌گويد که هستي ما چيزي نيست جز شکاف نوری بين دو تاريکي جاودان».
یا کمی بعدتر می‌گوید:
«من يک جوان مبتلا به عارضه زمان‌هراسي را مي‌شناسم که وقتي براي اولين بار دنبال فيلمي خانگي مي‌گشت که چند هفته پيش از تولد او گرفته شده بود‌، دچار نوعي اضطراب و ترس ناگهاني شد.

او جهاني را ديده بود که عملاً هيچ تغييري نکرده بود ـ همان خانه، همان آدم‌ها ـ بعد فهميد که او اصلاً آن‌جا وجود نداشت و هيچکس براي نبودن او سوگواري نمي‌کرد».

پس من تنها نیستم در این عارضه‌ی زمان‌هراسی. این‌که قبل از من زندگی جریان داشته و بعد از من هم جریان دارد.
مثل مجسمه‌ی نیم‌تنی.
که چهارده‌ سال پیش نبود و احتمالا طی همین اسباب‌کشی آخر از دست کارگر محترم سر خواهد خورد و با مغز فرود می‌آید کف پیاده‌‌روی یکی از کوچه‌های آریاشهر و نیست می‌شود.

وجود مجسمه‌ی نیم‌تنی، نوری بود بین دو تاریکی بی‌نهایت. اما من در دنیای پس از مجسمه همیشه به یادش خواهم بود.

یاد آن روز برفی تهران در ونک. که جمع شدیم توی حیاط شرکت تا آخرین عکس یادگاری را با همکارها بگیریم. مجسمه را هم همان‌جا رونمایی کردند و گذاشتند توی بغلم.

حس کردم چقدر تک‌تک این‌ آدمها را دوست دارم. عصاره‌ی همه‌ی این دوست داشتن‌ها رفت توی جان این مجسمه. حالا هم هر وقت یاد این مجسمه می‌افتم ناخودآگاه لبخند می‌زنم.

این‌ها نوشتم برای خودم که یادم بماند. ناباکوف می‌گوید که این دو تاریکی بی‌نهایت، دوقلوی همسانند.

اما من با این یک قلم موافق نیستم. کنترل تاریکی قبل از من، دست من نیست.

اما کنترل تاریکی بعد از من برمی‌گردد به همان شکاف کوتاه حضور من در این دنیا.

این‌که در تاریکی بعد از من، از خودم چه جا گذاشته‌ام؟ تنفر؟ لبخند؟ چی؟ فرق تاریکی پس از من، حضور خاطره‌ی آن شکاف نورانی‌ست.

#فهیم_عطار

          حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💞شخصى نذركرده كه اگرمشكلم حل شود صد هزارتومان به فلان مسجد مى دهم اكنون مشكلش حل شده آیا مى‌تواند مبلغ نذر را به مسجدى ديگر غير از مسجد یاد شده يا به مدرسه يا فقيري بدهد؟💞


*الجواب باسمه حامدا مصلیا*
⬇️ ⬇️
◀️بله فرد مذكورشرعا مي‌تواند مبلغ نذرش را به مسجد يا مدرسه و يا فردي غير از آنجا و آن كس كه تعيين نموده است بدهد

*منبع:*📚👇

1⃣(ردالمحتار: 3/422) 2⃣📖(قاضی خان: 1/165)

والله اعلم بالصواب
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*🌹کمیته تخصصی دار الافتاء والقضای مخزن العلوم شهرستان خاش
2024/10/05 20:07:16
Back to Top
HTML Embed Code: