💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_ششم
اهِ کشیده و غمگین نگاهاش را بسوی من دوخته گفت:
_آن چی که عیان است چه حاجت به بیان است، خلاصه که من آن چه میدانستم برایت تعریف نمودم، این هم واقعیت است که بزودی لقب آقا داماد برایت گذاشته خواهد شد.
با اتمام حرفاش از جا برخاسته و درست در مقابل همان دخترِ که حتیَ اسماش را نیز نمیدانستم نشست.
آه پسر نگاه کن این هم از قريه آمدنت، خود بیدون اینکه بدانی قرار است آقا داماد شده و ازدواج نمایی...
آن هم با چه دخترِ؟ همان دخترِ که امروز صبح در رودخانه پرت نمود تو را و حالا قرار است با همان دختر ازدواج نمایی!
خیره به صورتاش شدم اگر از زیبایی ظاهری او سخن گویم الحق که زیبا بود.
با آن ابروهای پیوسته و همان چشمان سبز رنگاش که اوج شیطنت از همانجا مشخص بود؛ لبان خنداناش که بیشتر به زیبایی او افزوده بود.
او زیبا بود و رنا مگر این همان عصیانگری او بود که بیشتر به چشم میخورد و هرکه به علاوهای من در این موقعیت قرار میگرفت، زباناش به لکنت میافتاد!
او درست شبیه همان ثریا خانم دفترچه بود سرکش، مغرور و عصیانگر!
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
این سرودهای مولانای بزرگ را میتوان بیشتر برای او توصیف نمود.
اما آن چشمان عصیانگر او، همان چشمان گستاخ او دل هر بنی آدمی را به لرزه در میآورد.
چشمانش همچون دو مهتابِ که ماهِ قصد فرار برسر دارد.
دو گویی سبز و جنگلی!
او که با چشمان خود بیشتر میخندید گویا پرندههای که میرقصند.
همان چشمانِ که میخندید گویا گنجشکها آواز میخواندن.
با نگاه کردن به چشمانش گویا در میانِ انبوهی از قطرات باران غرق خواهی شد و این همان چشمان عصیانگر اوست!
آه پسر فقط همین یکی را کم داشتی حالا نگاه این چنین بسوی دخترِ نگاه کرده از صورت و زیبایی او سخن میسرایی...
نگاهام را از او گرفته و خیره شدم به دستانام در دل دعا کردم تا امشب بخیر بگذرد و ختم بخیر بشود.
#راوی...
همه در حال صرف طعام بودند و اما پسرک دنبال زمان مناسبِ بود تا از جا برخاسته و با ماهنور در مورد دفترچه صحبت نماید.
آن دفترچهای خاطرات را باید قبل از دانستن صاحباش در جا میگذاشت.
صاحب آن دفترچه چه عجیب ذهن او را درگیر ساخته بود، با آن حال چشماش به دخترک افتاد که از اتاق خارج شد او هم که فرصت را غنیمت شمرده بود نگاهِ به چهار اطراف انداخت و آنگاه که کاملاً مطمئن شد هیچ نگاهِ بسوی او نیست در کسرِ از ثانیه از جا برخاسته و از اتاق خارج شد.
با دیدن دخترک که در حال خارج شدن از عمارت بود، او هم به تعقيباش بسوی در عمارت قدم گذاشت.
باید با او صحبت مینمود؛ اینجا موضوع مهمتر از همه بود حتیَ مهمتر از ازدواج او...
دفترچهای خاطرات!
بیرمق دست دخترک را محکم گرفته و او را کنار کشید، با آن که این حرکت ناگهاني بود؛ مگر ترس چه خوب در چشمان دخترک هویدا بود.
ماهنور با دیدن عزیز ناخودآگاه آخمِ میان جبیناش جا گرفته با همان حال دست عزیز را کنار کشیده با عصبانیتِ که خود نیز نمیدانست سرچشمهای آن کجاست گفت:
_اوی! پسر جان حواسات کجاست اینجا که شهر نیست و منم دختر شهری نیستم که هرکاری دلت بخواهد انجام بدهی...
سپس دستاش را تهدیدوار بسوی عزیز گرفته گفت:
_این بار آخرت باشد در مقابل چشمان من ظاهر شدی، بارِ دیگر کارِ انجام میدهم که مرغ آسمان به حالت زار... زار گریه کند فهمیده شد؟!
پسرک همچون پرنده ای بیصدا در جا ایستاده بود و سعی داشت تا با همان حال بزاق دهاناش را از گلو قورت دهد.
با ساکت شدن ماهنور گلویش را صاف کرده گفت:
_واقعاً شرمندهام من منظور بدِ نداشتم فقط میخواستم در رابطه با موردِ با شما صحبت نمایم و فقط همین...
ماهنور کنایه آمیز گفت:
_آن هم چه صحبتِ قرار بود به زمین پرت بشوم... اصلاً معلوم نیست انسان است و یا آدم فضایی؟
+ شنیدم چه گفتید...!
عزیز بود که میگفت.
ماهنور گفت:
_من هم گفتم تا شما بشنوید..
عزیز در دل گفت:
_عجب دخترِ گستاخِ است اگر در مورد دفترچه بگویم که مرگ من حتمي است خدا جانم خودت کمکام کن!
با آن حال آب گلویش را قورت داده گفت:
_باشد... باشد حق با شماست اصلاً من اشتباه کردم نه... نه اصلاً یک جرم بسیار بزرگ را مرتکب شدهام حال شما خوشحال شوید همین کافیست...!
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_ششم
اهِ کشیده و غمگین نگاهاش را بسوی من دوخته گفت:
_آن چی که عیان است چه حاجت به بیان است، خلاصه که من آن چه میدانستم برایت تعریف نمودم، این هم واقعیت است که بزودی لقب آقا داماد برایت گذاشته خواهد شد.
با اتمام حرفاش از جا برخاسته و درست در مقابل همان دخترِ که حتیَ اسماش را نیز نمیدانستم نشست.
آه پسر نگاه کن این هم از قريه آمدنت، خود بیدون اینکه بدانی قرار است آقا داماد شده و ازدواج نمایی...
آن هم با چه دخترِ؟ همان دخترِ که امروز صبح در رودخانه پرت نمود تو را و حالا قرار است با همان دختر ازدواج نمایی!
خیره به صورتاش شدم اگر از زیبایی ظاهری او سخن گویم الحق که زیبا بود.
با آن ابروهای پیوسته و همان چشمان سبز رنگاش که اوج شیطنت از همانجا مشخص بود؛ لبان خنداناش که بیشتر به زیبایی او افزوده بود.
او زیبا بود و رنا مگر این همان عصیانگری او بود که بیشتر به چشم میخورد و هرکه به علاوهای من در این موقعیت قرار میگرفت، زباناش به لکنت میافتاد!
او درست شبیه همان ثریا خانم دفترچه بود سرکش، مغرور و عصیانگر!
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
این سرودهای مولانای بزرگ را میتوان بیشتر برای او توصیف نمود.
اما آن چشمان عصیانگر او، همان چشمان گستاخ او دل هر بنی آدمی را به لرزه در میآورد.
چشمانش همچون دو مهتابِ که ماهِ قصد فرار برسر دارد.
دو گویی سبز و جنگلی!
او که با چشمان خود بیشتر میخندید گویا پرندههای که میرقصند.
همان چشمانِ که میخندید گویا گنجشکها آواز میخواندن.
با نگاه کردن به چشمانش گویا در میانِ انبوهی از قطرات باران غرق خواهی شد و این همان چشمان عصیانگر اوست!
آه پسر فقط همین یکی را کم داشتی حالا نگاه این چنین بسوی دخترِ نگاه کرده از صورت و زیبایی او سخن میسرایی...
نگاهام را از او گرفته و خیره شدم به دستانام در دل دعا کردم تا امشب بخیر بگذرد و ختم بخیر بشود.
#راوی...
همه در حال صرف طعام بودند و اما پسرک دنبال زمان مناسبِ بود تا از جا برخاسته و با ماهنور در مورد دفترچه صحبت نماید.
آن دفترچهای خاطرات را باید قبل از دانستن صاحباش در جا میگذاشت.
صاحب آن دفترچه چه عجیب ذهن او را درگیر ساخته بود، با آن حال چشماش به دخترک افتاد که از اتاق خارج شد او هم که فرصت را غنیمت شمرده بود نگاهِ به چهار اطراف انداخت و آنگاه که کاملاً مطمئن شد هیچ نگاهِ بسوی او نیست در کسرِ از ثانیه از جا برخاسته و از اتاق خارج شد.
با دیدن دخترک که در حال خارج شدن از عمارت بود، او هم به تعقيباش بسوی در عمارت قدم گذاشت.
باید با او صحبت مینمود؛ اینجا موضوع مهمتر از همه بود حتیَ مهمتر از ازدواج او...
دفترچهای خاطرات!
بیرمق دست دخترک را محکم گرفته و او را کنار کشید، با آن که این حرکت ناگهاني بود؛ مگر ترس چه خوب در چشمان دخترک هویدا بود.
ماهنور با دیدن عزیز ناخودآگاه آخمِ میان جبیناش جا گرفته با همان حال دست عزیز را کنار کشیده با عصبانیتِ که خود نیز نمیدانست سرچشمهای آن کجاست گفت:
_اوی! پسر جان حواسات کجاست اینجا که شهر نیست و منم دختر شهری نیستم که هرکاری دلت بخواهد انجام بدهی...
سپس دستاش را تهدیدوار بسوی عزیز گرفته گفت:
_این بار آخرت باشد در مقابل چشمان من ظاهر شدی، بارِ دیگر کارِ انجام میدهم که مرغ آسمان به حالت زار... زار گریه کند فهمیده شد؟!
پسرک همچون پرنده ای بیصدا در جا ایستاده بود و سعی داشت تا با همان حال بزاق دهاناش را از گلو قورت دهد.
با ساکت شدن ماهنور گلویش را صاف کرده گفت:
_واقعاً شرمندهام من منظور بدِ نداشتم فقط میخواستم در رابطه با موردِ با شما صحبت نمایم و فقط همین...
ماهنور کنایه آمیز گفت:
_آن هم چه صحبتِ قرار بود به زمین پرت بشوم... اصلاً معلوم نیست انسان است و یا آدم فضایی؟
+ شنیدم چه گفتید...!
عزیز بود که میگفت.
ماهنور گفت:
_من هم گفتم تا شما بشنوید..
عزیز در دل گفت:
_عجب دخترِ گستاخِ است اگر در مورد دفترچه بگویم که مرگ من حتمي است خدا جانم خودت کمکام کن!
با آن حال آب گلویش را قورت داده گفت:
_باشد... باشد حق با شماست اصلاً من اشتباه کردم نه... نه اصلاً یک جرم بسیار بزرگ را مرتکب شدهام حال شما خوشحال شوید همین کافیست...!
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆💠🔅💠🔅💠
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
❣داستان واقعی جوان هوسران
🌼🍃جوانی درستکار با زنی پاک و نیکو ازدواج نمود، او با همسر و دختر بچه اش زندگی خوشبختی داشتند. در یکی از وزارتخانه ها کار می کرد و شغلش کنترل طلاجات در فرودگاه بود.
🌼🍃او داستانش را چنین حکایت می کند:
از جایی که وظیفه ام کنترل طلاجات بود فتنه ها و گرفتاری ها با پای خود به سراغم می آمدند،زنانی از هر صنف و گروه، متاسفانه بعضی ها خود را بر من عرضه می کردند،در مقابل این که اجازه دهم بدون بازرسی طلاهای همراه خود را ببرند. اما من بسیار قوی و ملتزم بودم، ولی به مرور زمان کم کم خودم را سست و بی اراده یافتم.
🌼🍃دیگر من آن مرد نبودم که پیشنهادهای فریبنده را هر چه باشد رد نمایم،اما از دوستان و رفقایم خجالت می کشیدم؛ چون من مرد با اصول و دارای ارزش های اخلاقی بودم، چگونه ممکن است که به این درجه از پستی و رذالت فرود آیم. تاکنون خودم را کنترل نمودم ولی برخی از رفیق هایم که بدی و گمراهی را پسندیده بودند و بر گام های شیطان قدم می گذاشتند هر لحظه کوشش داشتند مرا فریب دهند و در این کار موفق شدند.
🌼🍃همسرم این دگرگونی عارضی مرا ملاحظه نمود، دیگر برای نماز صبح و نمازهای جماعت حریص نبودم، همسرم سعی می کرد مرا نصیحت و ارشاد نماید، اما من با سرسختی تمام او را سرزنش می کردم.
نسبت به همسرم بی تفاوت بودم،به اندازه ای که حتی احساس می کردم هیچ نیازی به او ندارم، ولیکن او باعلاقه می خواست در کنارم باشد و در هیچ شرایطی مرا رها نکند. بدین سبب که او زنی صالح و نیکوکار بود و خداوند را مراقب اعمال خود دانسته و از او می ترسید.
🌼🍃روزها گذشت و من در ارتباط با زنان و دختران و دوستی با آن ها زندگی سراسر لهو و فساد را می گذراندم. در دنیای شراب خواری و میگساری وارد شدم، با میل و رغبت پیمودن راه های فساد و اخلاقیات بد عادتم شد و به رفتن به کانون های فساد و ضد اخلاقی عادت کردم.
🌼🍃تنها همسر شکیبا و پارسایم بود که سعی می کرد مرا از این لجنزار بدبو و گندیده بیرون آورد،اما من جوابش رانمی دادم. هر روز که می گذشت احتیاجم به مواد مخدر بیشتر می شد، طلاهای همسرم را فروختم، هر چیزی که چشمم به آن می افتاد برای تهیه مواد آن را می فروختم.
🌼🍃یک بار با یکی از دوستان ناباب خود نشسته بودم که به من گفت: این جا قیمت مواد مخدر خیلی گران است،چرا به کشورهای همسایه نمی رویم تا از آن جا که فراوان و ارزان است با خود بیاوریم؟!
🌼🍃به آنجا مسافرت کردیم و به اندازه دلخواه خرید نمودیم، در مسیر بازگشت شیطان اعمال مارا برایمان خوب و آراسته جلوه می داد و ما را وعده می داد که به زودی ثروتمند می شویم.
🌼🍃ما به خود اعتماد داشتیم که خیلی سریع از مقابل بازرسی گمرک عبور می کنیم؛ زیرا آن ها ما را می شناسند، همکلاسی هایم هستند، محال است که به من شک کنند و حتی اگر مشکوک شوند غیر ممکن است که ساک و لوازم مرا تفتیش نمایند، به خاطر رودربایستی که با من دارند، چون با هم رفیق هستیم.
🌼🍃وقتی ما به بازرسی گمرک رسیدیم سرباز مامور اثاثیه ی مرا تفتیش نمود که ناگهان پی برد در میان لوازم شخصی ام مواد مخدر جاسازی شده است، نیروهای ویژه مرا بازداشت کردند.
❣حکم نهایی دادگاه علیه من هفت سال زندان بود.
🌼🍃این سال ها را باید پشت میله های زندان بگذرانم تا سزای آتش شهوتم که مرا به این راه تاریک کشاند بچشم.
وقتی پدرم از صدور حکم دادگاه اطلاع پیدا کرد، فلج شد و از غذا خوردن خودداری کرد، تا این که از دنیا رفت و مادرم بیوه شد.
🌼🍃تمام این مصیبت ها به خاطر این بود که من به دنبال شهوت ها و خواهشات نفسانی حرام خود بودم.
❣الله متعال می فرماید:
🌼🍃(آیا کسی که کردار زشتش برای او آراسته جلوه داده شده، لذا آن را نیک می بیند{چون کسی است که چنین نیست؟} بی شک خداوند هر کس را که بخواهد بیراه می گذارد و هر کس را که بخواهد هدایت می کند.پس نباید وجودت از حسرت خوردن بر آنان از بین برود. بی گمان خداوند به آنچه می کنند داناست.)
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣📖فاطر:آیه8
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
❣داستان واقعی جوان هوسران
🌼🍃جوانی درستکار با زنی پاک و نیکو ازدواج نمود، او با همسر و دختر بچه اش زندگی خوشبختی داشتند. در یکی از وزارتخانه ها کار می کرد و شغلش کنترل طلاجات در فرودگاه بود.
🌼🍃او داستانش را چنین حکایت می کند:
از جایی که وظیفه ام کنترل طلاجات بود فتنه ها و گرفتاری ها با پای خود به سراغم می آمدند،زنانی از هر صنف و گروه، متاسفانه بعضی ها خود را بر من عرضه می کردند،در مقابل این که اجازه دهم بدون بازرسی طلاهای همراه خود را ببرند. اما من بسیار قوی و ملتزم بودم، ولی به مرور زمان کم کم خودم را سست و بی اراده یافتم.
🌼🍃دیگر من آن مرد نبودم که پیشنهادهای فریبنده را هر چه باشد رد نمایم،اما از دوستان و رفقایم خجالت می کشیدم؛ چون من مرد با اصول و دارای ارزش های اخلاقی بودم، چگونه ممکن است که به این درجه از پستی و رذالت فرود آیم. تاکنون خودم را کنترل نمودم ولی برخی از رفیق هایم که بدی و گمراهی را پسندیده بودند و بر گام های شیطان قدم می گذاشتند هر لحظه کوشش داشتند مرا فریب دهند و در این کار موفق شدند.
🌼🍃همسرم این دگرگونی عارضی مرا ملاحظه نمود، دیگر برای نماز صبح و نمازهای جماعت حریص نبودم، همسرم سعی می کرد مرا نصیحت و ارشاد نماید، اما من با سرسختی تمام او را سرزنش می کردم.
نسبت به همسرم بی تفاوت بودم،به اندازه ای که حتی احساس می کردم هیچ نیازی به او ندارم، ولیکن او باعلاقه می خواست در کنارم باشد و در هیچ شرایطی مرا رها نکند. بدین سبب که او زنی صالح و نیکوکار بود و خداوند را مراقب اعمال خود دانسته و از او می ترسید.
🌼🍃روزها گذشت و من در ارتباط با زنان و دختران و دوستی با آن ها زندگی سراسر لهو و فساد را می گذراندم. در دنیای شراب خواری و میگساری وارد شدم، با میل و رغبت پیمودن راه های فساد و اخلاقیات بد عادتم شد و به رفتن به کانون های فساد و ضد اخلاقی عادت کردم.
🌼🍃تنها همسر شکیبا و پارسایم بود که سعی می کرد مرا از این لجنزار بدبو و گندیده بیرون آورد،اما من جوابش رانمی دادم. هر روز که می گذشت احتیاجم به مواد مخدر بیشتر می شد، طلاهای همسرم را فروختم، هر چیزی که چشمم به آن می افتاد برای تهیه مواد آن را می فروختم.
🌼🍃یک بار با یکی از دوستان ناباب خود نشسته بودم که به من گفت: این جا قیمت مواد مخدر خیلی گران است،چرا به کشورهای همسایه نمی رویم تا از آن جا که فراوان و ارزان است با خود بیاوریم؟!
🌼🍃به آنجا مسافرت کردیم و به اندازه دلخواه خرید نمودیم، در مسیر بازگشت شیطان اعمال مارا برایمان خوب و آراسته جلوه می داد و ما را وعده می داد که به زودی ثروتمند می شویم.
🌼🍃ما به خود اعتماد داشتیم که خیلی سریع از مقابل بازرسی گمرک عبور می کنیم؛ زیرا آن ها ما را می شناسند، همکلاسی هایم هستند، محال است که به من شک کنند و حتی اگر مشکوک شوند غیر ممکن است که ساک و لوازم مرا تفتیش نمایند، به خاطر رودربایستی که با من دارند، چون با هم رفیق هستیم.
🌼🍃وقتی ما به بازرسی گمرک رسیدیم سرباز مامور اثاثیه ی مرا تفتیش نمود که ناگهان پی برد در میان لوازم شخصی ام مواد مخدر جاسازی شده است، نیروهای ویژه مرا بازداشت کردند.
❣حکم نهایی دادگاه علیه من هفت سال زندان بود.
🌼🍃این سال ها را باید پشت میله های زندان بگذرانم تا سزای آتش شهوتم که مرا به این راه تاریک کشاند بچشم.
وقتی پدرم از صدور حکم دادگاه اطلاع پیدا کرد، فلج شد و از غذا خوردن خودداری کرد، تا این که از دنیا رفت و مادرم بیوه شد.
🌼🍃تمام این مصیبت ها به خاطر این بود که من به دنبال شهوت ها و خواهشات نفسانی حرام خود بودم.
❣الله متعال می فرماید:
🌼🍃(آیا کسی که کردار زشتش برای او آراسته جلوه داده شده، لذا آن را نیک می بیند{چون کسی است که چنین نیست؟} بی شک خداوند هر کس را که بخواهد بیراه می گذارد و هر کس را که بخواهد هدایت می کند.پس نباید وجودت از حسرت خوردن بر آنان از بین برود. بی گمان خداوند به آنچه می کنند داناست.)
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣📖فاطر:آیه8
ار که تو قلک بوده پس خدایا شب اون خواهر چاقو رو برای این بود که قلکش رو باز کند...
📃روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت برادر 2 رکعت نماز میخونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم برادر حلالم کن زحمتتون داد از خواهرم حلالیت برام بگیر نمیخوام سربارتون بشم بخدا احساس کردم میخواد نماز قطع کنه که ازش دور شدم رفتم....
✍🏼وقتی کاکم اینارو میگفت گریه میکردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست....
ازش پرسیدم کاکه آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن......
✍🏼گفت ولش کن چرا میخوایی خودت و ناراحت کنی تو از مادر برام بگو دلم براش تنگ شده گفتم مریض شده از دوریت چرا بر نمیگردی؟ گفت بخدا یه روز یه اتفاقی افتاد خیلی دلم براش تنگ شد خواستم برگردم ولی کجا بیام جایی که بیرونم کردن....😔
گفتم چه اتفاقی افتاد؟ گفت یک جا کار میکردم برای استام سیمان درست میکردم صاحب خونه یه پیرزن بود که یه پسر جوانی داشت دو روز بود اونجا کار میکردم تو این دو روز اون پیرزن هر چی به پسرش میگفت پسرش سرش دهد و هوار میکشید....
روز دوم پیرزن تو حیاط داشت بشقاب هارو میشست گفتم مادر جان چرا آشپزخانه نمیشوری؟ گفت شیرش خراب شده، گفتم به پسرت بگو درستش کنه آخه تو این سرما شما نباید تو حیاط ظرفها رو بشورید....
گفت بخدا زبونم مو در آورده آنقدر بهش گفتم میگه حوصله ندارم شب تا صبح جلو ماهواره هست روزم میگیره میخوابه چی بهش بگم....
😠بخدا آنقدر از پسرش بدم آمد وقتی پسرش اومد بیرون به مادرش گفت آهای پیرزن دستات شکسته بود که لباسامو بشوری...؟
بهش گفتم به کی میگی؟ آهای چرا درست با مادرت حرف نمیزنی بهم گفت به تو چه تو به کارت برس گفتم اگر مردی بیا بیرون ببینم...
اومد یقش رو گرفتم کوبیدم به دیوار بیغیرت از ترس رنگش پریده بود بهش گفتم تا من اینجا باشم نشنوم صداتو رو مادرت ببری بالا...
مادرش گفت ولش کن پسرم رو چکارش داری؛ ولش کردم که مادرش رو هل داد گفت همه چیز تقصیر توست کی میمیری از دستت خلاص بشم گفتم مادر جان بزار بخدا برات ادبش میکنم...
گفت بچهمه پارهی تنمه چکارش کنم؟ گفتم مادر جان بخدا این پسر قدر شما رو نمیدونه گریه کرد گفت چیکار کنم آخه دوستش دارم...
😔یاد حرفای مادرم افتادم که همیشه میگفت الهی من بمیرم ولی اشک شمارو هیچ وقت نبینم واقعا محبت مادر به فرزند تا چه حد...؟
شبش آنقدر گریه کردم برای مادرم دوست داشتم مادرم و ببینم ازش حلالیت بگیرم... گفتم کاکه بخدا مادر تورو خیلی دوست داره... گفت چه فایده اون که منو حلال نکرده اون روز یادته که گفت اگر به حرف عموهات گوش ندی حلالت نمیکنم...
گفتم کاکه بخدا حلالت کرده گفت داری بهم دروغ میگی تا با گوشهای خودم نشنوم باور نمیکنم... گفت بخدا فقط به خاطر مادرم تو این شهر موندم وگرنه میرفتم... گفت روسری مادرم رو آوردی؟ گفتم ببخش بخدا یادم رفت گریه کرد گفت بخدا دلم براش یه ذره شده کاش ببینمش و ازش حلالیت بطلبم...
گفت پاشو بریم دیره تا برسیم تو شهر وقت نماز ظهره بیا سوار شو گفتم کاکه این موتور مال کیه؟ گفت مال اوستا کارمه ازش امانت گرفتم آدم خوبیه همیشه از زنش تعریف میکنه میگه تنها کسی که دوست دارم قبل خودم به بهشت بره زنمه همیشه براش دعا میکنه میگه تا میرسم خونه برام چایی میاره پاهام و یماساژ میده خیلی از زنش راضی هست الحمدالله....
موتور روشن نمیشد گفت باید هُل بد رو موتور نشسته بود من هل میدادم میگفت هل بده تنبل زود باش میخندید ، خسته شدم گفتم بابا این آهن پاره روشن نمیشه خسته شدم...
🙊گفت خواهر باهات شوخی کردم اصلا سیوچ نذاشتم رو موتور منم ازش ناراحت شدم اون داشت میخندید تا که گفت ببخش بابا باهات شوخی کردم گفتم نمیبخشمت گفت دلت میاد چیکار کنم تا منو ببخشی؟؟ بشین پاشو برم صدتا یا دویست یا سیصد تا هر چند تو بگی...
😒گفتم نخیر باید شنا کنی گفت سرده شنای چی الان ؟ اذیت نکن گفتم تو منو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت در میارم...
گفت اگر میخوای باشه یه خواهر بیشتر برام نمونده ولی بخدا دلم نمیاومد فقط براش نقشه داشتم تا لباساشو در بیاره...
شروع کرد به لباس در آوردن پیرهنش رو که در آورد خدایا بعد این همه مدت هنوز زخماش خوب نشدن از پشت بغلش کردم
😭گفتم الهی دستاتون بشکنه الهی فلج بشید گریهم گرفته بود گفت گریه نکن فدات بشم چیزی نیست زود خوب میشن بابا ناسلامتی ما ورزشکارم، داشت دلداریم میداد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📃روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت برادر 2 رکعت نماز میخونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم برادر حلالم کن زحمتتون داد از خواهرم حلالیت برام بگیر نمیخوام سربارتون بشم بخدا احساس کردم میخواد نماز قطع کنه که ازش دور شدم رفتم....
✍🏼وقتی کاکم اینارو میگفت گریه میکردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست....
ازش پرسیدم کاکه آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن......
✍🏼گفت ولش کن چرا میخوایی خودت و ناراحت کنی تو از مادر برام بگو دلم براش تنگ شده گفتم مریض شده از دوریت چرا بر نمیگردی؟ گفت بخدا یه روز یه اتفاقی افتاد خیلی دلم براش تنگ شد خواستم برگردم ولی کجا بیام جایی که بیرونم کردن....😔
گفتم چه اتفاقی افتاد؟ گفت یک جا کار میکردم برای استام سیمان درست میکردم صاحب خونه یه پیرزن بود که یه پسر جوانی داشت دو روز بود اونجا کار میکردم تو این دو روز اون پیرزن هر چی به پسرش میگفت پسرش سرش دهد و هوار میکشید....
روز دوم پیرزن تو حیاط داشت بشقاب هارو میشست گفتم مادر جان چرا آشپزخانه نمیشوری؟ گفت شیرش خراب شده، گفتم به پسرت بگو درستش کنه آخه تو این سرما شما نباید تو حیاط ظرفها رو بشورید....
گفت بخدا زبونم مو در آورده آنقدر بهش گفتم میگه حوصله ندارم شب تا صبح جلو ماهواره هست روزم میگیره میخوابه چی بهش بگم....
😠بخدا آنقدر از پسرش بدم آمد وقتی پسرش اومد بیرون به مادرش گفت آهای پیرزن دستات شکسته بود که لباسامو بشوری...؟
بهش گفتم به کی میگی؟ آهای چرا درست با مادرت حرف نمیزنی بهم گفت به تو چه تو به کارت برس گفتم اگر مردی بیا بیرون ببینم...
اومد یقش رو گرفتم کوبیدم به دیوار بیغیرت از ترس رنگش پریده بود بهش گفتم تا من اینجا باشم نشنوم صداتو رو مادرت ببری بالا...
مادرش گفت ولش کن پسرم رو چکارش داری؛ ولش کردم که مادرش رو هل داد گفت همه چیز تقصیر توست کی میمیری از دستت خلاص بشم گفتم مادر جان بزار بخدا برات ادبش میکنم...
گفت بچهمه پارهی تنمه چکارش کنم؟ گفتم مادر جان بخدا این پسر قدر شما رو نمیدونه گریه کرد گفت چیکار کنم آخه دوستش دارم...
😔یاد حرفای مادرم افتادم که همیشه میگفت الهی من بمیرم ولی اشک شمارو هیچ وقت نبینم واقعا محبت مادر به فرزند تا چه حد...؟
شبش آنقدر گریه کردم برای مادرم دوست داشتم مادرم و ببینم ازش حلالیت بگیرم... گفتم کاکه بخدا مادر تورو خیلی دوست داره... گفت چه فایده اون که منو حلال نکرده اون روز یادته که گفت اگر به حرف عموهات گوش ندی حلالت نمیکنم...
گفتم کاکه بخدا حلالت کرده گفت داری بهم دروغ میگی تا با گوشهای خودم نشنوم باور نمیکنم... گفت بخدا فقط به خاطر مادرم تو این شهر موندم وگرنه میرفتم... گفت روسری مادرم رو آوردی؟ گفتم ببخش بخدا یادم رفت گریه کرد گفت بخدا دلم براش یه ذره شده کاش ببینمش و ازش حلالیت بطلبم...
گفت پاشو بریم دیره تا برسیم تو شهر وقت نماز ظهره بیا سوار شو گفتم کاکه این موتور مال کیه؟ گفت مال اوستا کارمه ازش امانت گرفتم آدم خوبیه همیشه از زنش تعریف میکنه میگه تنها کسی که دوست دارم قبل خودم به بهشت بره زنمه همیشه براش دعا میکنه میگه تا میرسم خونه برام چایی میاره پاهام و یماساژ میده خیلی از زنش راضی هست الحمدالله....
موتور روشن نمیشد گفت باید هُل بد رو موتور نشسته بود من هل میدادم میگفت هل بده تنبل زود باش میخندید ، خسته شدم گفتم بابا این آهن پاره روشن نمیشه خسته شدم...
🙊گفت خواهر باهات شوخی کردم اصلا سیوچ نذاشتم رو موتور منم ازش ناراحت شدم اون داشت میخندید تا که گفت ببخش بابا باهات شوخی کردم گفتم نمیبخشمت گفت دلت میاد چیکار کنم تا منو ببخشی؟؟ بشین پاشو برم صدتا یا دویست یا سیصد تا هر چند تو بگی...
😒گفتم نخیر باید شنا کنی گفت سرده شنای چی الان ؟ اذیت نکن گفتم تو منو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت در میارم...
گفت اگر میخوای باشه یه خواهر بیشتر برام نمونده ولی بخدا دلم نمیاومد فقط براش نقشه داشتم تا لباساشو در بیاره...
شروع کرد به لباس در آوردن پیرهنش رو که در آورد خدایا بعد این همه مدت هنوز زخماش خوب نشدن از پشت بغلش کردم
😭گفتم الهی دستاتون بشکنه الهی فلج بشید گریهم گرفته بود گفت گریه نکن فدات بشم چیزی نیست زود خوب میشن بابا ناسلامتی ما ورزشکارم، داشت دلداریم میداد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😔گفتم کاکه توروخدا اون شب که بیرونت کردن کجا رفتی چرا بهم نمیگی بخدا آون شب داشتم میمردم از نگرانی...
گفت اون شب که بیرونم کردن با هر قدمی که برمیداشتم انگار پا روی میخ میگذاشتم خیلی سرد بود لباسهام که خیس خیس بود چند تا کوچه که رفتم پایین انگار یکی داشت باهام حرفار که تو قلک بوده پس خدایا شب اون خواهر چاقو رو برای این بود که قلکش رو باز کند...
📃روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت برادر 2 رکعت نماز میخونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم برادر حلالم کن زحمتتون داد از خواهرم حلالیت برام بگیر نمیخوام سربارتون بشم بخدا احساس کردم میخواد نماز قطع کنه که ازش دور شدم رفتم....
✍🏼وقتی کاکم اینارو میگفت گریه میکردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست....
ازش پرسیدم کاکه آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن......
✍🏼گفت ولش کن چرا میخوایی خودت و ناراحت کنی تو از مادر برام بگو دلم براش تنگ شده گفتم مریض شده از دوریت چرا بر نمیگردی؟ گفت بخدا یه روز یه اتفاقی افتاد خیلی دلم براش تنگ شد خواستم برگردم ولی کجا بیام جایی که بیرونم کردن....😔
گفتم چه اتفاقی افتاد؟ گفت یک جا کار میکردم برای استام سیمان درست میکردم صاحب خونه یه پیرزن بود که یه پسر جوانی داشت دو روز بود اونجا کار میکردم تو این دو روز اون پیرزن هر چی به پسرش میگفت پسرش سرش دهد و هوار میکشید....
روز دوم پیرزن تو حیاط داشت بشقاب هارو میشست گفتم مادر جان چرا آشپزخانه نمیشوری؟ گفت شیرش خراب شده، گفتم به پسرت بگو درستش کنه آخه تو این سرما شما نباید تو حیاط ظرفها رو بشورید....
گفت بخدا زبونم مو در آورده آنقدر بهش گفتم میگه حوصله ندارم شب تا صبح جلو ماهواره هست روزم میگیره میخوابه چی بهش بگم....
😠بخدا آنقدر از پسرش بدم آمد وقتی پسرش اومد بیرون به مادرش گفت آهای پیرزن دستات شکسته بود که لباسامو بشوری...؟
بهش گفتم به کی میگی؟ آهای چرا درست با مادرت حرف نمیزنی بهم گفت به تو چه تو به کارت برس گفتم اگر مردی بیا بیرون ببینم...
اومد یقش رو گرفتم کوبیدم به دیوار بیغیرت از ترس رنگش پریده بود بهش گفتم تا من اینجا باشم نشنوم صداتو رو مادرت ببری بالا...
مادرش گفت ولش کن پسرم رو چکارش داری؛ ولش کردم که مادرش رو هل داد گفت همه چیز تقصیر توست کی میمیری از دستت خلاص بشم گفتم مادر جان بزار بخدا برات ادبش میکنم...
گفت بچهمه پارهی تنمه چکارش کنم؟ گفتم مادر جان بخدا این پسر قدر شما رو نمیدونه گریه کرد گفت چیکار کنم آخه دوستش دارم...
😔یاد حرفای مادرم افتادم که همیشه میگفت الهی من بمیرم ولی اشک شمارو هیچ وقت نبینم واقعا محبت مادر به فرزند تا چه حد...؟
شبش آنقدر گریه کردم برای مادرم دوست داشتم مادرم و ببینم ازش حلالیت بگیرم... گفتم کاکه بخدا مادر تورو خیلی دوست داره... گفت چه فایده اون که منو حلال نکرده اون روز یادته که گفت اگر به حرف عموهات گوش ندی حلالت نمیکنم...
گفتم کاکه بخدا حلالت کرده گفت داری بهم دروغ میگی تا با گوشهای خودم نشنوم باور نمیکنم... گفت بخدا فقط به خاطر مادرم تو این شهر موندم وگرنه میرفتم... گفت روسری مادرم رو آوردی؟ گفتم ببخش بخدا یادم رفت گریه کرد گفت بخدا دلم براش یه ذره شده کاش ببینمش و ازش حلالیت بطلبم...
گفت پاشو بریم دیره تا برسیم تو شهر وقت نماز ظهره بیا سوار شو گفتم کاکه این موتور مال کیه؟ گفت مال اوستا کارمه ازش امانت گرفتم آدم خوبیه همیشه از زنش تعریف میکنه میگه تنها کسی که دوست دارم قبل خودم به بهشت بره زنمه همیشه براش دعا میکنه میگه تا میرسم خونه برام چایی میاره پاهام و یماساژ میده خیلی از زنش راضی هست الحمدالله....
موتور روشن نمیشد گفت باید هُل بد رو موتور نشسته بود من هل میدادم میگفت هل بده تنبل زود باش میخندید ، خسته شدم گفتم بابا این آهن پاره روشن نمیشه خسته شدم...
🙊گفت خواهر باهات شوخی کردم اصلا سیوچ نذاشتم رو موتور منم ازش ناراحت شدم اون داشت میخندید تا که گفت ببخش بابا باهات شوخی کردم گفتم نمیبخشمت گفت دلت میاد چیکار کنم تا منو ببخشی؟؟ بشین پاشو برم صدتا یا دویست یا سیصد تا هر چند تو بگی...
😒گفتم نخیر باید شنا کنی گفت سرده شنای چی الان ؟ اذیت نکن گفتم تو منو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت در میارم...
گفت اگر میخوای باشه یه خواهر بیشتر برام نمونده ولی بخدا دلم نمیاومد فقط براش نقشه داشتم تا لباساشو در بیاره...
شروع کرد به لباس در آوردن پیرهنش رو که در آورد خدایا بعد این همه مدت هنوز زخماش خوب نشدن از پشت بغلش کردم
😭گفتم الهی دستاتون بشکنه الهی فلج بشید گریهم گرفته بود گفت گریه نکن فدات بشم چیزی نیست زود خوب میشن بابا ناسلامتی ما ورزشکارم، داشت دلداریم میداد....
گفت اون شب که بیرونم کردن با هر قدمی که برمیداشتم انگار پا روی میخ میگذاشتم خیلی سرد بود لباسهام که خیس خیس بود چند تا کوچه که رفتم پایین انگار یکی داشت باهام حرفار که تو قلک بوده پس خدایا شب اون خواهر چاقو رو برای این بود که قلکش رو باز کند...
📃روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت برادر 2 رکعت نماز میخونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم برادر حلالم کن زحمتتون داد از خواهرم حلالیت برام بگیر نمیخوام سربارتون بشم بخدا احساس کردم میخواد نماز قطع کنه که ازش دور شدم رفتم....
✍🏼وقتی کاکم اینارو میگفت گریه میکردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست....
ازش پرسیدم کاکه آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن......
✍🏼گفت ولش کن چرا میخوایی خودت و ناراحت کنی تو از مادر برام بگو دلم براش تنگ شده گفتم مریض شده از دوریت چرا بر نمیگردی؟ گفت بخدا یه روز یه اتفاقی افتاد خیلی دلم براش تنگ شد خواستم برگردم ولی کجا بیام جایی که بیرونم کردن....😔
گفتم چه اتفاقی افتاد؟ گفت یک جا کار میکردم برای استام سیمان درست میکردم صاحب خونه یه پیرزن بود که یه پسر جوانی داشت دو روز بود اونجا کار میکردم تو این دو روز اون پیرزن هر چی به پسرش میگفت پسرش سرش دهد و هوار میکشید....
روز دوم پیرزن تو حیاط داشت بشقاب هارو میشست گفتم مادر جان چرا آشپزخانه نمیشوری؟ گفت شیرش خراب شده، گفتم به پسرت بگو درستش کنه آخه تو این سرما شما نباید تو حیاط ظرفها رو بشورید....
گفت بخدا زبونم مو در آورده آنقدر بهش گفتم میگه حوصله ندارم شب تا صبح جلو ماهواره هست روزم میگیره میخوابه چی بهش بگم....
😠بخدا آنقدر از پسرش بدم آمد وقتی پسرش اومد بیرون به مادرش گفت آهای پیرزن دستات شکسته بود که لباسامو بشوری...؟
بهش گفتم به کی میگی؟ آهای چرا درست با مادرت حرف نمیزنی بهم گفت به تو چه تو به کارت برس گفتم اگر مردی بیا بیرون ببینم...
اومد یقش رو گرفتم کوبیدم به دیوار بیغیرت از ترس رنگش پریده بود بهش گفتم تا من اینجا باشم نشنوم صداتو رو مادرت ببری بالا...
مادرش گفت ولش کن پسرم رو چکارش داری؛ ولش کردم که مادرش رو هل داد گفت همه چیز تقصیر توست کی میمیری از دستت خلاص بشم گفتم مادر جان بزار بخدا برات ادبش میکنم...
گفت بچهمه پارهی تنمه چکارش کنم؟ گفتم مادر جان بخدا این پسر قدر شما رو نمیدونه گریه کرد گفت چیکار کنم آخه دوستش دارم...
😔یاد حرفای مادرم افتادم که همیشه میگفت الهی من بمیرم ولی اشک شمارو هیچ وقت نبینم واقعا محبت مادر به فرزند تا چه حد...؟
شبش آنقدر گریه کردم برای مادرم دوست داشتم مادرم و ببینم ازش حلالیت بگیرم... گفتم کاکه بخدا مادر تورو خیلی دوست داره... گفت چه فایده اون که منو حلال نکرده اون روز یادته که گفت اگر به حرف عموهات گوش ندی حلالت نمیکنم...
گفتم کاکه بخدا حلالت کرده گفت داری بهم دروغ میگی تا با گوشهای خودم نشنوم باور نمیکنم... گفت بخدا فقط به خاطر مادرم تو این شهر موندم وگرنه میرفتم... گفت روسری مادرم رو آوردی؟ گفتم ببخش بخدا یادم رفت گریه کرد گفت بخدا دلم براش یه ذره شده کاش ببینمش و ازش حلالیت بطلبم...
گفت پاشو بریم دیره تا برسیم تو شهر وقت نماز ظهره بیا سوار شو گفتم کاکه این موتور مال کیه؟ گفت مال اوستا کارمه ازش امانت گرفتم آدم خوبیه همیشه از زنش تعریف میکنه میگه تنها کسی که دوست دارم قبل خودم به بهشت بره زنمه همیشه براش دعا میکنه میگه تا میرسم خونه برام چایی میاره پاهام و یماساژ میده خیلی از زنش راضی هست الحمدالله....
موتور روشن نمیشد گفت باید هُل بد رو موتور نشسته بود من هل میدادم میگفت هل بده تنبل زود باش میخندید ، خسته شدم گفتم بابا این آهن پاره روشن نمیشه خسته شدم...
🙊گفت خواهر باهات شوخی کردم اصلا سیوچ نذاشتم رو موتور منم ازش ناراحت شدم اون داشت میخندید تا که گفت ببخش بابا باهات شوخی کردم گفتم نمیبخشمت گفت دلت میاد چیکار کنم تا منو ببخشی؟؟ بشین پاشو برم صدتا یا دویست یا سیصد تا هر چند تو بگی...
😒گفتم نخیر باید شنا کنی گفت سرده شنای چی الان ؟ اذیت نکن گفتم تو منو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت در میارم...
گفت اگر میخوای باشه یه خواهر بیشتر برام نمونده ولی بخدا دلم نمیاومد فقط براش نقشه داشتم تا لباساشو در بیاره...
شروع کرد به لباس در آوردن پیرهنش رو که در آورد خدایا بعد این همه مدت هنوز زخماش خوب نشدن از پشت بغلش کردم
😭گفتم الهی دستاتون بشکنه الهی فلج بشید گریهم گرفته بود گفت گریه نکن فدات بشم چیزی نیست زود خوب میشن بابا ناسلامتی ما ورزشکارم، داشت دلداریم میداد....
میزد میگفت داری کجا میری؟ نه دوستی نه فامیلی برات نمونده برگرد خونه بیگانه که نیست پدرته بگو ببخش تموم میشه....
قانعم کرد که برگردم رو به خونه کردم که برگردم بگم پدر جان ببخش ولی یه دفعه به خودم گفتم احسان مرد باش تو دد مدرسه اگر شلوغی میکردی تنبیهت که میکردن اعتراض نمیکردی نمیگفتی من نبودم میگفتی آقا من کردم و از تنبه نمیترسیدی حالا تو مدرسهی خدای تنبل بودی شلوغی کردی خدا داره تنبیهت میکنه پس مرد باش بگو خدایا تنبیهت قبول دارم و برگشتم چند تا کوچه که رفتم پایین چند تا سگ تو کوچه سرشان رو توی سطل اشغال کرده بودن منم رفتم یه جفت دمپای توشون بود که پاره شده بود برداشتم ولی از هیچی که بهتر بود...
🕌رفتم طرف مسجد ولی بسته بود بدنم داشت یخ میزد از سرما تو خیابان بودم که چشمم خورد به پمپ بنزین یواشکی رفتم تو دستشویی ولی خیلی سرد بود لباسم یخ گرفته بود پیرهنم رو در آوردم دلداری خودم رو میدادم میگفتم اگر یه کمونیست بتوانه سه سال تو یه جنگل ورزش کنه منم میتونم طاقت بیارم ولی بخدا آنقدر سرد بود که داشتم بیهوش میشدم با مشت میزدم به سینم که قلبم گرم بشه ولی تاثیری نداشت تا نماز صبح تو دستشویی بودم صدای اذان که اومد رفتم مسجد ولی خجالت کشیدم با اون سرو وضع برم داخل....
تو حیاط مسجد یه اتاق بود که مُرده هارو اونجا غسل میدادن رفتم تو بعد نماز همه رفتن ماموستای مسجد به خادم مسجد گفت در رو نبند الان هوا روشن میشه رفتم تو پیرهنم رو که همه خونی بود شستم وضو گرفتم ولی بخدا تو نماز نمیدونستم دارم چی میگم از بس سردم بود...
پیرهنم رو انداختم رو بخاری خودمم دراز کشیدم خوابم برد تا ساعت 10 که خادم مسجد اومد گفت چرا اینجایی؟ پاشو برو بیرون ببینم رفتم به فلان جا که آشغال های شهر رو میبردن اونجا دنبال کفش میگشتم که یه جفت پیدا کردم با یه کت کهنه ولی پاره بودن از هیچی بهتر بود...
😔آمدم داخل شهر گشنهم شده بود داشتم تو شهر میگشتم هرکی منو میدید بهم یه جوری نگاه میکرد مثل گداها انگار آدم نبودم همه با تعجب نگام میکردن کت پاره کفش پاره...
تا رسیدم یه جایی خیلی مردان جمع شده بودن گفتم چه خبره گفتن هیچی اینجا همه کارگرن برای کار جمع میشم اینجا منم یه گوشه ایستادم ولی بخدا داشتم از خجالت آب میشدم ولی کسی بهم نگاه نمیکرد...
😢دو روز رفتم بغیر از آب چیزی نداشتم بخورم تا ظهرش رفتم برای نماز تو مسجد بعد نماز همه رفتن من موندم و چند تا طلبه ؛ یکیش اکد تعارفم کرد برم پیششون گفتم ممنون نمیخورم ولی قسمم داد بزور رفتم سر سفره ولی بخدا قسم چهار یا پنج لقمه بیشتر نخوردم که یکی از طلبه ها اومد گفت این گدا گشنه کیه آوردید...؟؟!!
اون یکی گفت خجالت بکش این چه حرفیه گفت برو بابا اینا چه میدونن خدا کیه گشنشه آمده مسجد شکمش رو سیر کنه بخدا بلند شدم که بزنمش ولی شیطان رو نفرین کردم اومدم بیرون...
☝️🏼گفتم خدایا خودت میدنی که میتونستم طوری بزنمش که نتونه روی پاهاش بیسته ولی بخاطر حرمت خونهت چیزی نگفتم....رفتم بیرون شهر آرزوی مــــرگ میکردم ، دوست داشتم بمیرم بخدا...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قانعم کرد که برگردم رو به خونه کردم که برگردم بگم پدر جان ببخش ولی یه دفعه به خودم گفتم احسان مرد باش تو دد مدرسه اگر شلوغی میکردی تنبیهت که میکردن اعتراض نمیکردی نمیگفتی من نبودم میگفتی آقا من کردم و از تنبه نمیترسیدی حالا تو مدرسهی خدای تنبل بودی شلوغی کردی خدا داره تنبیهت میکنه پس مرد باش بگو خدایا تنبیهت قبول دارم و برگشتم چند تا کوچه که رفتم پایین چند تا سگ تو کوچه سرشان رو توی سطل اشغال کرده بودن منم رفتم یه جفت دمپای توشون بود که پاره شده بود برداشتم ولی از هیچی که بهتر بود...
🕌رفتم طرف مسجد ولی بسته بود بدنم داشت یخ میزد از سرما تو خیابان بودم که چشمم خورد به پمپ بنزین یواشکی رفتم تو دستشویی ولی خیلی سرد بود لباسم یخ گرفته بود پیرهنم رو در آوردم دلداری خودم رو میدادم میگفتم اگر یه کمونیست بتوانه سه سال تو یه جنگل ورزش کنه منم میتونم طاقت بیارم ولی بخدا آنقدر سرد بود که داشتم بیهوش میشدم با مشت میزدم به سینم که قلبم گرم بشه ولی تاثیری نداشت تا نماز صبح تو دستشویی بودم صدای اذان که اومد رفتم مسجد ولی خجالت کشیدم با اون سرو وضع برم داخل....
تو حیاط مسجد یه اتاق بود که مُرده هارو اونجا غسل میدادن رفتم تو بعد نماز همه رفتن ماموستای مسجد به خادم مسجد گفت در رو نبند الان هوا روشن میشه رفتم تو پیرهنم رو که همه خونی بود شستم وضو گرفتم ولی بخدا تو نماز نمیدونستم دارم چی میگم از بس سردم بود...
پیرهنم رو انداختم رو بخاری خودمم دراز کشیدم خوابم برد تا ساعت 10 که خادم مسجد اومد گفت چرا اینجایی؟ پاشو برو بیرون ببینم رفتم به فلان جا که آشغال های شهر رو میبردن اونجا دنبال کفش میگشتم که یه جفت پیدا کردم با یه کت کهنه ولی پاره بودن از هیچی بهتر بود...
😔آمدم داخل شهر گشنهم شده بود داشتم تو شهر میگشتم هرکی منو میدید بهم یه جوری نگاه میکرد مثل گداها انگار آدم نبودم همه با تعجب نگام میکردن کت پاره کفش پاره...
تا رسیدم یه جایی خیلی مردان جمع شده بودن گفتم چه خبره گفتن هیچی اینجا همه کارگرن برای کار جمع میشم اینجا منم یه گوشه ایستادم ولی بخدا داشتم از خجالت آب میشدم ولی کسی بهم نگاه نمیکرد...
😢دو روز رفتم بغیر از آب چیزی نداشتم بخورم تا ظهرش رفتم برای نماز تو مسجد بعد نماز همه رفتن من موندم و چند تا طلبه ؛ یکیش اکد تعارفم کرد برم پیششون گفتم ممنون نمیخورم ولی قسمم داد بزور رفتم سر سفره ولی بخدا قسم چهار یا پنج لقمه بیشتر نخوردم که یکی از طلبه ها اومد گفت این گدا گشنه کیه آوردید...؟؟!!
اون یکی گفت خجالت بکش این چه حرفیه گفت برو بابا اینا چه میدونن خدا کیه گشنشه آمده مسجد شکمش رو سیر کنه بخدا بلند شدم که بزنمش ولی شیطان رو نفرین کردم اومدم بیرون...
☝️🏼گفتم خدایا خودت میدنی که میتونستم طوری بزنمش که نتونه روی پاهاش بیسته ولی بخاطر حرمت خونهت چیزی نگفتم....رفتم بیرون شهر آرزوی مــــرگ میکردم ، دوست داشتم بمیرم بخدا...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏼بهم نگاه کرد گفت شیون احساس میکنم اضافه هستم تو این دنیا کسی منو دوست نداره گریه میکرد...
منم گریه میکردم گفت گریه نکن خواهر خدا هنوز تورو برام گذاشته فدات بشم از تُپلی بگو برام (برادر کوچیکم و ) گفت چیکار میکنه باشگاه میره درسهاش رو خوب میخونه...؟
😔گفتم نه میگه بدون داداشم باشگاه نمیرم.. گفت نه بفرستش تنبل نشه ، مادر چی هنوز اون میاد خونه (منظورش پدرم بود) باهاش شوخی میکنه..؟!؟
😏گفتم نه کاکه الان کم باهم حرف نمیزنن حتی یه هفته به هم سلام هم نکردن... عصبانی شد گفت این چیکاریه مادر میکنه این یه مشکل بین منو اونه به مادرم ربطی نداره نباید اینطوری باهاش رفتار کنه...
مگه نمیدونه که گناهه نباید اینطوری با شوهرش رفتار کنه مگه تو چیکارهای چرا بهش نمیگی؟
گفتم چی بگم کاکه از وقتی رفتی دیگه کسی تو خونمون نمیخنده فقط صدای گریه مادرم میاد گفت بهش بگو که خواب احسان رو دیدم گفته با پدر خوب باشه باهاش مهربون باشه...
✍🏼بعد گفت پاشو بریم تو راه هرچی پول داشتم یواشکی گذاشتم تو جیبش تو شهر منو یک جا پیاده کرد گفت برو خونه گفتم کاکه جان تو خدا بیا بریم خونه...
گفت کجا بیام قوربونت برم اگه الان بیام باید تا آخر عمر مثل یه ترسو زندگی کنم نه تو برو...
😢ولی دلم نمیاومد تنهاش بزارم همش میگفت برو دیگه چرا نمیری از چشماش میخوندم که دلتنگ خونه هست گفت مادرو برام ببوس..
خواستم برم گفت هرچند ازش دلخورم ولی هرچی باشه پدرمه اونم بجام ببوس...
رفت ازم دور شد ولی برگشت گفت این چیه گذاشتی تو جیبم به جای اینکه من به تو پول بدم تو پول به من میدی؟ عیبه بگیرش گفتم داداش برش دار من لازم ندارم گفت نه فدات بشم الهی...
گفتم داداش بهم زنگ میزنی باز ببینمت؟ مکث کرد گفت اره عزیزم حتما...
📞رفت و بعد از یک هفته دوباره زنگ زد سراغ مادرم رو ازم گرفت گفتم میخوام ببینمت باهات کار دارم گفت نمیتونم دارم دنبال کار میگردم گفتم تور خدا ازش اصرار کردم گفت باشه فردا بیا فلان جا؛ شب به شادی زنگ زدم گفتم بیا با هم بریم یه جایی....
💐
✍🏼شادی گفت حوصله ندارم بیام چیکار گفتم تو بیا دربارهی احسانه گفت باشه الان میام... به مادرم گفتم مادر جان پاشو آبگوشت برام درست کن گفت حوصله ندارم نمیتونم خودت درست کن....
گفتم آخه تو برام درست کن گفتم به دلم آمده احسان میاد گفت راست میگی تورخدا میاد پسرم گریه کرد زود بلند شد شروع کرد به آشپزی میگفت الان پسرم میاد گشنشه قوربونت بره مادر هی قوربون قدش میرفت تا شادی آمد....
👌🏼یواشکی بهش گفتم که فردا میرم دیدن احسان همه چیز رو براش گفتم شب تا دیر وقت مادرم تو حیاط بود بهم گفت پس کی میاد پسرم غذاش رو گرم نگه میداشت به زور آوردیمش تو خونه صبح زود با شادی چند تا غذا درست کردیم با تمام وسایل گذاشتیم تو ماشین عموم با شادی رفتیم سر قرار....
⏱خیلی منتظر بودیم تا بیاد شادی رفت تنقلات بگیره که داداشم آمد...
😍شادی تا دیدش رفت تو بغلش بهم اشاره کرد که جداش کنم سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون شهر منو شادی بهش نگاه میکردیم گفت چیه بابا به چی نگاه میکنید به شوخی گفت خوشتیپ ندیدید... پخشو روشن کرد گفت بابا این چیه گوش میدید شادی گفت سیاوش قمیشی تو که طرف دارش بودی...
😅گفت ول کن بابا اینا چه گوش میدی ؛شادی گفت خودت یه چیزی بخون صدات که بد نیست گفت بعد ان شاءالله ؛ بعد چندتا جوان به ماشین ما نگاه کردن داداشم گفت اون روسری هاتونو درست کنید ببینم چرا اینطوری لباس میپوشید که نمیتونید از خودتون دفاع کنید...
😒گفتم چطور مگه؟ گفت یه روز تو فلانه منطقه میرفتم که یه دختر بدحجاب کلی آرایش کرده بود جلوم بود بهش توجه نکردم که یه موتور سوار آمد مزاحمش میشد دیدم که از پشت بهش دست زدن جیغ کشید دوید کنار دیوار ترسیده بود بهش که رسیدم نگام میکرد بهش توجه نکردم باز همون موتور آمد رفتم گریه کرد دوید طرفم گفت داداش کمکم کن تورو خدا کمکم کن موتوری خیلی پُر رو بود انگار از چیزی و کسی خجالت نمیکشید...
☹️به خودم گفتم به من چه خودش میخواد اینطوری لباس بپوشه رفتم اومد دنبالم التماسم میکرد بهش توجه نکردم به خودم گفتم اگر خدا ازم بپرسه که چرا کمکش نکردم چی بگم....؟
موتوری باز آمد جلوشو گرفتم چاقو کشید منم زدمش که گوشی چاقو خورد به دستم چاقو رو ازش گرفتم خود زمین بخدا به قصد کشتنش میزدمش دوستش فرار کرد گفتم که میکشمش به خودم آمدم که میشم قاتل خودم کم گناه ندارم اینم بیاد روش... ولش کردم و رفتم دختر گریه میکرد بهش گفتم خونتون کجا هست باهاش رفتم تا خونه بدجوری ترسیده بود...
کاکم به منو شادی گفت بخدا حیفه آدم این طوری ارزان بدن خوش رو بفروشه به چنین ولگردهایی رفتیم یه جای بیرون شهر چادر زدیم....
⛺️چادر زدیم تمام غذاهایی رو که برده بودیم گرم کردیم سفره رو پهن کردیم گفت وای چیکار کردید خواهرای گلم کدبانو شدید
منم گریه میکردم گفت گریه نکن خواهر خدا هنوز تورو برام گذاشته فدات بشم از تُپلی بگو برام (برادر کوچیکم و ) گفت چیکار میکنه باشگاه میره درسهاش رو خوب میخونه...؟
😔گفتم نه میگه بدون داداشم باشگاه نمیرم.. گفت نه بفرستش تنبل نشه ، مادر چی هنوز اون میاد خونه (منظورش پدرم بود) باهاش شوخی میکنه..؟!؟
😏گفتم نه کاکه الان کم باهم حرف نمیزنن حتی یه هفته به هم سلام هم نکردن... عصبانی شد گفت این چیکاریه مادر میکنه این یه مشکل بین منو اونه به مادرم ربطی نداره نباید اینطوری باهاش رفتار کنه...
مگه نمیدونه که گناهه نباید اینطوری با شوهرش رفتار کنه مگه تو چیکارهای چرا بهش نمیگی؟
گفتم چی بگم کاکه از وقتی رفتی دیگه کسی تو خونمون نمیخنده فقط صدای گریه مادرم میاد گفت بهش بگو که خواب احسان رو دیدم گفته با پدر خوب باشه باهاش مهربون باشه...
✍🏼بعد گفت پاشو بریم تو راه هرچی پول داشتم یواشکی گذاشتم تو جیبش تو شهر منو یک جا پیاده کرد گفت برو خونه گفتم کاکه جان تو خدا بیا بریم خونه...
گفت کجا بیام قوربونت برم اگه الان بیام باید تا آخر عمر مثل یه ترسو زندگی کنم نه تو برو...
😢ولی دلم نمیاومد تنهاش بزارم همش میگفت برو دیگه چرا نمیری از چشماش میخوندم که دلتنگ خونه هست گفت مادرو برام ببوس..
خواستم برم گفت هرچند ازش دلخورم ولی هرچی باشه پدرمه اونم بجام ببوس...
رفت ازم دور شد ولی برگشت گفت این چیه گذاشتی تو جیبم به جای اینکه من به تو پول بدم تو پول به من میدی؟ عیبه بگیرش گفتم داداش برش دار من لازم ندارم گفت نه فدات بشم الهی...
گفتم داداش بهم زنگ میزنی باز ببینمت؟ مکث کرد گفت اره عزیزم حتما...
📞رفت و بعد از یک هفته دوباره زنگ زد سراغ مادرم رو ازم گرفت گفتم میخوام ببینمت باهات کار دارم گفت نمیتونم دارم دنبال کار میگردم گفتم تور خدا ازش اصرار کردم گفت باشه فردا بیا فلان جا؛ شب به شادی زنگ زدم گفتم بیا با هم بریم یه جایی....
💐
✍🏼شادی گفت حوصله ندارم بیام چیکار گفتم تو بیا دربارهی احسانه گفت باشه الان میام... به مادرم گفتم مادر جان پاشو آبگوشت برام درست کن گفت حوصله ندارم نمیتونم خودت درست کن....
گفتم آخه تو برام درست کن گفتم به دلم آمده احسان میاد گفت راست میگی تورخدا میاد پسرم گریه کرد زود بلند شد شروع کرد به آشپزی میگفت الان پسرم میاد گشنشه قوربونت بره مادر هی قوربون قدش میرفت تا شادی آمد....
👌🏼یواشکی بهش گفتم که فردا میرم دیدن احسان همه چیز رو براش گفتم شب تا دیر وقت مادرم تو حیاط بود بهم گفت پس کی میاد پسرم غذاش رو گرم نگه میداشت به زور آوردیمش تو خونه صبح زود با شادی چند تا غذا درست کردیم با تمام وسایل گذاشتیم تو ماشین عموم با شادی رفتیم سر قرار....
⏱خیلی منتظر بودیم تا بیاد شادی رفت تنقلات بگیره که داداشم آمد...
😍شادی تا دیدش رفت تو بغلش بهم اشاره کرد که جداش کنم سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون شهر منو شادی بهش نگاه میکردیم گفت چیه بابا به چی نگاه میکنید به شوخی گفت خوشتیپ ندیدید... پخشو روشن کرد گفت بابا این چیه گوش میدید شادی گفت سیاوش قمیشی تو که طرف دارش بودی...
😅گفت ول کن بابا اینا چه گوش میدی ؛شادی گفت خودت یه چیزی بخون صدات که بد نیست گفت بعد ان شاءالله ؛ بعد چندتا جوان به ماشین ما نگاه کردن داداشم گفت اون روسری هاتونو درست کنید ببینم چرا اینطوری لباس میپوشید که نمیتونید از خودتون دفاع کنید...
😒گفتم چطور مگه؟ گفت یه روز تو فلانه منطقه میرفتم که یه دختر بدحجاب کلی آرایش کرده بود جلوم بود بهش توجه نکردم که یه موتور سوار آمد مزاحمش میشد دیدم که از پشت بهش دست زدن جیغ کشید دوید کنار دیوار ترسیده بود بهش که رسیدم نگام میکرد بهش توجه نکردم باز همون موتور آمد رفتم گریه کرد دوید طرفم گفت داداش کمکم کن تورو خدا کمکم کن موتوری خیلی پُر رو بود انگار از چیزی و کسی خجالت نمیکشید...
☹️به خودم گفتم به من چه خودش میخواد اینطوری لباس بپوشه رفتم اومد دنبالم التماسم میکرد بهش توجه نکردم به خودم گفتم اگر خدا ازم بپرسه که چرا کمکش نکردم چی بگم....؟
موتوری باز آمد جلوشو گرفتم چاقو کشید منم زدمش که گوشی چاقو خورد به دستم چاقو رو ازش گرفتم خود زمین بخدا به قصد کشتنش میزدمش دوستش فرار کرد گفتم که میکشمش به خودم آمدم که میشم قاتل خودم کم گناه ندارم اینم بیاد روش... ولش کردم و رفتم دختر گریه میکرد بهش گفتم خونتون کجا هست باهاش رفتم تا خونه بدجوری ترسیده بود...
کاکم به منو شادی گفت بخدا حیفه آدم این طوری ارزان بدن خوش رو بفروشه به چنین ولگردهایی رفتیم یه جای بیرون شهر چادر زدیم....
⛺️چادر زدیم تمام غذاهایی رو که برده بودیم گرم کردیم سفره رو پهن کردیم گفت وای چیکار کردید خواهرای گلم کدبانو شدید
📌داااستانی زیبا و جااالب
#صدقه_نمی_میرد_1
🎆قسمت اول
🌼🍃مردی به نام ابن جدعان می گوید این داستان بیش از صد سال پیش اتفاق افتاد و واقعی است...
او چنین تعریف می کند: در فصل بهار بیرون رفتم. شتر چاقی داشتم که به خاطر شیر زیاد کم مانده بود پستان هایش بترکند. هر بار که بچه شتر به مادرش نزدیک می شد از شدت افزونی و برکت شیر بیرون می ریخت و فوران می کرد.
🌼🍃شتر دوست داشتنی و بچه اش را که پشت سرش در حرکت بود نگاه می کردم و همسایه تهی دستم را که هفت فرزند داشت به یاد آوردم. گفتم، به خدا همین شتر و بچه اش را به عنوان صدقه به همسایه ام خواهم داد که خداوند می فرماید: (لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون) [آل عمران:92] یعنی: (هرگز نیابید نیکوکاری را تا آنکه خرج کنید از آنچه دوست می دارید).. و من از دارائی هایم همین شتر را دوست دارم.
🌼🍃وی ادامه می دهد: این شتر و بچه اش را با خود برده و در منزل همسایه ام را زدم و به او گفتم این هدیه ای از جانب من برای توست...
خوشحالی را در چهره اش دیدم، از شادی نمی دانست چه بگوید. از شیرش می نوشید و بر پشتش سوار می شد. منتظر بود بچه شتر بزرگ شده و آن را بفروشد از آن سود زیادی ببرد!
🌼🍃وقتی بهار تمام شد و تابستان با خشکی و بی آبیش فرارسید، دچار قحطی شدیم. زمین از خشکی ترک برداشته بود. مردم برای پیدا کردن آب می رفتند. ما هم خود را آماده کرده و برای پیدا کردن آب به قنات پایین رفتم. قنات در زیر زمین کنده شده بود تا به منابع آب در زیر زمین دست یابیم. من برای پیدا کردن آبی که برای نوشیدن استفاده کنیم وارد این قنات شدم و سه پسرم بیرون منتظرم ماندند. در قنات در زیر زمین گم شده و راه برگشت را پیدا نکردم!
🌼🍃پسرانم یک روز، دو روز و تا سومین روز منتظر ماندند و بعد نومید شده و گفتند: احتمالاً ماری یا عقربی او را نیش زده یا گم شده و همانجا مرده است...
🌼🍃آن ها منتظر مردن او بودند تا مال و اموالش را به چنگ اورده و بین خود تقسیم کنند. آن ها به خانه برگشتند و میراث را تقسیم کردند. پسر وسطی گفت: یادتان هست پدرمان شتری داشت که به همسایه اش داد؟ همسایه ی ما لیاقت آن را ندارد، شتر نر پیر را برداشته و به همسایه می دهیم و شتر و بچه اش را از او بازپس می گیریم.
🌼🍃آن ها نزد آن مرد بیچاره رفته و در زده و گفتند: شتر را بیرون بیار. گفت: پدرتان آن را به من هدیه داده است... من از شیر و کره اش می خورم و بواسطه ی کره انسان از غذا و آب بی نیاز می شود، همان طور که پیامبر فرموده است. گفتند: شتر را به ما برگردان که برایت بهتر است، به جای آن این شتر نر را بگیر یا آنکه به زور شتر خود را همین حالا از تو بازپس می گیریم و چیزی در عوض آن به تو نخواهیم داد! گفت: به پدرتان شکایت خواهم برد... گفتند: نزد او شکایت بر که او مرده است!
🌼🍃گفت: مرد؟... چگونه مرد؟
گفتند: نمی دانیم، در صحرا وارد قنات شد و بیرون نیامد.
گفت: من را نزد او ببرید و این شتر را برای خود بردارید و هر چه می خواهید بکنید و نیازی به شتر نر شما هم ندارم.
آن ها او را به جایی که دوست باوفایش رفته بود بردند. او ریسمانی با خود برده و مشعلی را روشن کرد و ریسمان را بیرون قنات جایی گره زد و وارد قنات شد در درون آن پیش خزید تا به جایی رسید که نرم تر بوده و بوی رطوبت نزدیک تر می شد. در این حال صدای ناله ای را شنید. در تاریکی به سمت ناله رفت و زمین را با دستش می گشت تا آنکه در میان گل و لای دستش به پای او برخورد و فهمید که بعد از یک هفته گم شدن هنوز زنده است و نفس می کشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
📌داااستانی زیبا و جااالب
#صدقه_نمی_میرد_1
🎆قسمت اول
🌼🍃مردی به نام ابن جدعان می گوید این داستان بیش از صد سال پیش اتفاق افتاد و واقعی است...
او چنین تعریف می کند: در فصل بهار بیرون رفتم. شتر چاقی داشتم که به خاطر شیر زیاد کم مانده بود پستان هایش بترکند. هر بار که بچه شتر به مادرش نزدیک می شد از شدت افزونی و برکت شیر بیرون می ریخت و فوران می کرد.
🌼🍃شتر دوست داشتنی و بچه اش را که پشت سرش در حرکت بود نگاه می کردم و همسایه تهی دستم را که هفت فرزند داشت به یاد آوردم. گفتم، به خدا همین شتر و بچه اش را به عنوان صدقه به همسایه ام خواهم داد که خداوند می فرماید: (لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون) [آل عمران:92] یعنی: (هرگز نیابید نیکوکاری را تا آنکه خرج کنید از آنچه دوست می دارید).. و من از دارائی هایم همین شتر را دوست دارم.
🌼🍃وی ادامه می دهد: این شتر و بچه اش را با خود برده و در منزل همسایه ام را زدم و به او گفتم این هدیه ای از جانب من برای توست...
خوشحالی را در چهره اش دیدم، از شادی نمی دانست چه بگوید. از شیرش می نوشید و بر پشتش سوار می شد. منتظر بود بچه شتر بزرگ شده و آن را بفروشد از آن سود زیادی ببرد!
🌼🍃وقتی بهار تمام شد و تابستان با خشکی و بی آبیش فرارسید، دچار قحطی شدیم. زمین از خشکی ترک برداشته بود. مردم برای پیدا کردن آب می رفتند. ما هم خود را آماده کرده و برای پیدا کردن آب به قنات پایین رفتم. قنات در زیر زمین کنده شده بود تا به منابع آب در زیر زمین دست یابیم. من برای پیدا کردن آبی که برای نوشیدن استفاده کنیم وارد این قنات شدم و سه پسرم بیرون منتظرم ماندند. در قنات در زیر زمین گم شده و راه برگشت را پیدا نکردم!
🌼🍃پسرانم یک روز، دو روز و تا سومین روز منتظر ماندند و بعد نومید شده و گفتند: احتمالاً ماری یا عقربی او را نیش زده یا گم شده و همانجا مرده است...
🌼🍃آن ها منتظر مردن او بودند تا مال و اموالش را به چنگ اورده و بین خود تقسیم کنند. آن ها به خانه برگشتند و میراث را تقسیم کردند. پسر وسطی گفت: یادتان هست پدرمان شتری داشت که به همسایه اش داد؟ همسایه ی ما لیاقت آن را ندارد، شتر نر پیر را برداشته و به همسایه می دهیم و شتر و بچه اش را از او بازپس می گیریم.
🌼🍃آن ها نزد آن مرد بیچاره رفته و در زده و گفتند: شتر را بیرون بیار. گفت: پدرتان آن را به من هدیه داده است... من از شیر و کره اش می خورم و بواسطه ی کره انسان از غذا و آب بی نیاز می شود، همان طور که پیامبر فرموده است. گفتند: شتر را به ما برگردان که برایت بهتر است، به جای آن این شتر نر را بگیر یا آنکه به زور شتر خود را همین حالا از تو بازپس می گیریم و چیزی در عوض آن به تو نخواهیم داد! گفت: به پدرتان شکایت خواهم برد... گفتند: نزد او شکایت بر که او مرده است!
🌼🍃گفت: مرد؟... چگونه مرد؟
گفتند: نمی دانیم، در صحرا وارد قنات شد و بیرون نیامد.
گفت: من را نزد او ببرید و این شتر را برای خود بردارید و هر چه می خواهید بکنید و نیازی به شتر نر شما هم ندارم.
آن ها او را به جایی که دوست باوفایش رفته بود بردند. او ریسمانی با خود برده و مشعلی را روشن کرد و ریسمان را بیرون قنات جایی گره زد و وارد قنات شد در درون آن پیش خزید تا به جایی رسید که نرم تر بوده و بوی رطوبت نزدیک تر می شد. در این حال صدای ناله ای را شنید. در تاریکی به سمت ناله رفت و زمین را با دستش می گشت تا آنکه در میان گل و لای دستش به پای او برخورد و فهمید که بعد از یک هفته گم شدن هنوز زنده است و نفس می کشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
#صدقه_نمی_میرد_2
🎆قسمت دوم و پایانی
🌼🍃برخاست و او را از میان گل بیرون کشید و بر پشتش حمل کرد و از قنات بیرون آورد و به او خرما خورانده و آب نوشاند. سپس او را بر پشتش حمل کرده و به منزل خود برد. آن مرد بار دیگر زنده شد ولی فرزندانش نمی دانستند.
همسایه از او پرسید: تو را به خدا بگو بعد از یک هفته در زیر زمین چگونه زنده مانده ای و نمرده ای!؟ گفت: چیز شگفتی را برایت می گویم. وقتی وارد قنات شدم و راه ها را گم کردم. به سمت جایی که آب بود رفتم و شروع به نوشیدن از آن نمودم. اما گرسنگی مجال نمی دهد و آب به تنهایی کفاف نمی کند...
🌼🍃 بعد از سه روز گرسنگی کلاً رمقی در من باقی نگذاشت و در حالی که بر پشت افتاده بودم، خود را به خداوند سپردم. در این حالت احساس کردم شیر در دهانم سرازیر می گردد و کاسه ای در تاریکی به دهانم نزدیک می گردد و من را سیر کرده و دور می شود. این کاسه در تاریکی سه بار در روز پیش من می آمد. اما دو روز بود که قطع شده بود... نمی دانم دلیل قطع شدن آن چه بود؟
🌼🍃همسایه اش گفت اگر به تو دلیل قطع شدن آن را بگویم تعجب خواهی کرد! گمان می کنم دلیل آن این بود که دو روز پیش فرزندانت که فکر می کردند تو مرده ای، آمده و شتری که خداوند بواسطه ی آن تو را سیراب و سیر می ساخت از من گرفتند... چون مسلمان در سایه ی صدقه اش می باشد. همانطور که گفته شده: «کسی که کار
نیکی کرده، از چالش های بد دوری گزیده است.»
🌼🍃آن مرد فرزندانش را جمع کرده و به آن ها گفت: گم شوید... من مال و ثروتم را دو نیم کرده ام، نیمی برای خودم و نیم دیگر برای همسایه ام! دیدید که رحم و شفقت شما در هنگام سختی و دشواری چگونه روشن گردید؟!
🌼🍃يعقوب عليه السلام پسرش يوسف را نزدیک به بیست سال گم کرد. او صبر پیشه کرد و از شدت اندوه گریست تا چشمانش سفید شدند. سپس پسرش بنیامین را نیز از دست داد. وقتی سختی و بلا شدت گرفت او احساس کرد که گشایش و فرج نزدیک است.
🌼🍃وقتی دستور خداوند برای فرج رسید، باد منتظر قاصد نماند تا یعقوب را از سلامتی یوسف مطلع سازد و وزیدن گرفت و بوی یوسف را به مشام یعقوب عليه السلام رساند (إني لأجد ريح يوسف) [يوسف: 94] یعنی: (همانا که من بوی یوسف را از باد می شنوم). باد از فرج و گشایش پیشی گرفت. پیراهن یوسف به دستش رسیده و چشمانش روشن می شوند و از بستر حزن و اندوه به کرسی پادشاهی می رود که بر مصر و شام چیره است.
❣ سبحان الله !
👌باور بر آن داریم که خداوند بر همه چیز تواناست!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎆 پایان
#صدقه_نمی_میرد_2
🎆قسمت دوم و پایانی
🌼🍃برخاست و او را از میان گل بیرون کشید و بر پشتش حمل کرد و از قنات بیرون آورد و به او خرما خورانده و آب نوشاند. سپس او را بر پشتش حمل کرده و به منزل خود برد. آن مرد بار دیگر زنده شد ولی فرزندانش نمی دانستند.
همسایه از او پرسید: تو را به خدا بگو بعد از یک هفته در زیر زمین چگونه زنده مانده ای و نمرده ای!؟ گفت: چیز شگفتی را برایت می گویم. وقتی وارد قنات شدم و راه ها را گم کردم. به سمت جایی که آب بود رفتم و شروع به نوشیدن از آن نمودم. اما گرسنگی مجال نمی دهد و آب به تنهایی کفاف نمی کند...
🌼🍃 بعد از سه روز گرسنگی کلاً رمقی در من باقی نگذاشت و در حالی که بر پشت افتاده بودم، خود را به خداوند سپردم. در این حالت احساس کردم شیر در دهانم سرازیر می گردد و کاسه ای در تاریکی به دهانم نزدیک می گردد و من را سیر کرده و دور می شود. این کاسه در تاریکی سه بار در روز پیش من می آمد. اما دو روز بود که قطع شده بود... نمی دانم دلیل قطع شدن آن چه بود؟
🌼🍃همسایه اش گفت اگر به تو دلیل قطع شدن آن را بگویم تعجب خواهی کرد! گمان می کنم دلیل آن این بود که دو روز پیش فرزندانت که فکر می کردند تو مرده ای، آمده و شتری که خداوند بواسطه ی آن تو را سیراب و سیر می ساخت از من گرفتند... چون مسلمان در سایه ی صدقه اش می باشد. همانطور که گفته شده: «کسی که کار
نیکی کرده، از چالش های بد دوری گزیده است.»
🌼🍃آن مرد فرزندانش را جمع کرده و به آن ها گفت: گم شوید... من مال و ثروتم را دو نیم کرده ام، نیمی برای خودم و نیم دیگر برای همسایه ام! دیدید که رحم و شفقت شما در هنگام سختی و دشواری چگونه روشن گردید؟!
🌼🍃يعقوب عليه السلام پسرش يوسف را نزدیک به بیست سال گم کرد. او صبر پیشه کرد و از شدت اندوه گریست تا چشمانش سفید شدند. سپس پسرش بنیامین را نیز از دست داد. وقتی سختی و بلا شدت گرفت او احساس کرد که گشایش و فرج نزدیک است.
🌼🍃وقتی دستور خداوند برای فرج رسید، باد منتظر قاصد نماند تا یعقوب را از سلامتی یوسف مطلع سازد و وزیدن گرفت و بوی یوسف را به مشام یعقوب عليه السلام رساند (إني لأجد ريح يوسف) [يوسف: 94] یعنی: (همانا که من بوی یوسف را از باد می شنوم). باد از فرج و گشایش پیشی گرفت. پیراهن یوسف به دستش رسیده و چشمانش روشن می شوند و از بستر حزن و اندوه به کرسی پادشاهی می رود که بر مصر و شام چیره است.
❣ سبحان الله !
👌باور بر آن داریم که خداوند بر همه چیز تواناست!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎆 پایان
دختر جوانی می گوید :
وقتی که در بازار قدم می گذارم و انواع وسایل و لباسهای نازک و تنگ زنانه را می بینم شیطان وسوسه ام می کند.
ومی گوید همه زنان اینکار را می کنند تو چرا اینکار را نمی کنی!
اما این آیه به یادم می آید:
هر کس از مقام پروردگارش بترسد و نفس خود را از هواهای پوچ دور کند براستی که بهشت جایگاه همیشگی او خواهد بود.سوره النازعات آیه ۴۰و۴۱
واین حدیث را به یاد می آورم که،
زنانی که لباس پوشیده اما لخت و عریان هستند داخل بهشت نمی شوند و حتی بوی بهشت نیز به مشامشان نمی رسد !️
پس به خودم برمی گردم و به تربیت نفسم بر بهشت خداوند که از پارچه ولباسی بی ارزش بسیار برایم گرانبهاتر است..
پیامبر اڪــــرم ﷺ اگر ڪسے آمد خواستگاریتان واز ایمان اخلاق او راضی بودید با او ازدواج ڪنید.
خواهرم به خاطر فقر هیچگاه جواب منفی نده
اگر پول عزت آور بود قارون از همه باعزت تر بود...
چه بهتر که مرد به زن بگوید ای کــــــاش همهِ زن ها مثل تو بودند، تو در دنیا نمونه ای
وچقدر خوب که زن به شوهرش بگوید ای کاش همه ی زن ها مثل من خوش شانس بودند و شوهری مثل شـــــــــــما داشتند
اســــــــــــلام این گونه است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی که در بازار قدم می گذارم و انواع وسایل و لباسهای نازک و تنگ زنانه را می بینم شیطان وسوسه ام می کند.
ومی گوید همه زنان اینکار را می کنند تو چرا اینکار را نمی کنی!
اما این آیه به یادم می آید:
هر کس از مقام پروردگارش بترسد و نفس خود را از هواهای پوچ دور کند براستی که بهشت جایگاه همیشگی او خواهد بود.سوره النازعات آیه ۴۰و۴۱
واین حدیث را به یاد می آورم که،
زنانی که لباس پوشیده اما لخت و عریان هستند داخل بهشت نمی شوند و حتی بوی بهشت نیز به مشامشان نمی رسد !️
پس به خودم برمی گردم و به تربیت نفسم بر بهشت خداوند که از پارچه ولباسی بی ارزش بسیار برایم گرانبهاتر است..
پیامبر اڪــــرم ﷺ اگر ڪسے آمد خواستگاریتان واز ایمان اخلاق او راضی بودید با او ازدواج ڪنید.
خواهرم به خاطر فقر هیچگاه جواب منفی نده
اگر پول عزت آور بود قارون از همه باعزت تر بود...
چه بهتر که مرد به زن بگوید ای کــــــاش همهِ زن ها مثل تو بودند، تو در دنیا نمونه ای
وچقدر خوب که زن به شوهرش بگوید ای کاش همه ی زن ها مثل من خوش شانس بودند و شوهری مثل شـــــــــــما داشتند
اســــــــــــلام این گونه است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نیایش صبحگاهی
تا خدا بنده نواز است
به خلقـــش چـــه نيـاز
می كشـــم نـــاز یکـی
تـا به همــه نـــــاز كنـم سلام
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در پناه پُر مـهر خــــدا باشیـد🌸🍃
تا خدا بنده نواز است
به خلقـــش چـــه نيـاز
می كشـــم نـــاز یکـی
تـا به همــه نـــــاز كنـم سلام
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در پناه پُر مـهر خــــدا باشیـد🌸🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒
یک نوستالژی خاطرهانگیز و داستان ضرب المثل دوزاریش افتاد و دوزاریش کجه
کیوسکهای زردرنگ تلفن عمومی در کنار بوق آزادی که داشتند برای تعدادی از شهروندان اشتغالآفرینی هم میکرد. اطراف این اتاقکها مردانی نشسته بودند که سکههای دو ریالی و پنج ریالی میفروختند و یک لقمه نان حلال به خانههایشان میبردند. آنها سکهها را به چند برابر قیمت میفروختند و مردمی که دربهدر دنبال سکه میگشتند با رضایت کامل محصولشان را خریداری میکردند.
لحظهای که سکه دو ریالی داخل صندوق تلفن میافتاد و صدای بوق آزاد به گوش میرسید لبخند رضایت بر لبان فرد داخل کیوسک نقش میبست. اصطلاح «دوزاریش افتاد» در آن زمان خیلی کاربرد داشت. افتادن دوزاری به معنای فهمیدن و ارتباط برقرار کردن بود. ضربالمثل «طرف دوزاریش کجه» هم دقیقا به معنای کندذهن بودن فرد به کار میرفت. یادمان باشد خیلی وقتها دوزاری دستگاه نمیافتاد و دست ما از بوق آزاد تلفن کوتاه میماند. در عوض تلفنهای عمومی مهربان و بخشنده بود و وقتی تماس را برقرار نمیکرد سکه انداختهشده را پس میداد. بعضی وقتها هم سخاوت را به حد اعلا میرساند و سکه نفرات قبلی را هم میریخت پایین! این تلفنها با مشت و لگد رابطه خوبی نداشت. ریزش سکهها معمولا پس از آن اتفاق میافتاد که چند مشت جانانه نثار بدنه تلفن میکردی. بعضی از خرده کلاهبرداران هم سکهها را سوراخ میکردند و نخی را به آن میبستند. پس از آن که تماسشان تمام میشد نخ را میکشیدند و لذت یک تماس رایگان را تجربه میکردند.😊😊
#دوزاریش_افتادحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒
یک نوستالژی خاطرهانگیز و داستان ضرب المثل دوزاریش افتاد و دوزاریش کجه
کیوسکهای زردرنگ تلفن عمومی در کنار بوق آزادی که داشتند برای تعدادی از شهروندان اشتغالآفرینی هم میکرد. اطراف این اتاقکها مردانی نشسته بودند که سکههای دو ریالی و پنج ریالی میفروختند و یک لقمه نان حلال به خانههایشان میبردند. آنها سکهها را به چند برابر قیمت میفروختند و مردمی که دربهدر دنبال سکه میگشتند با رضایت کامل محصولشان را خریداری میکردند.
لحظهای که سکه دو ریالی داخل صندوق تلفن میافتاد و صدای بوق آزاد به گوش میرسید لبخند رضایت بر لبان فرد داخل کیوسک نقش میبست. اصطلاح «دوزاریش افتاد» در آن زمان خیلی کاربرد داشت. افتادن دوزاری به معنای فهمیدن و ارتباط برقرار کردن بود. ضربالمثل «طرف دوزاریش کجه» هم دقیقا به معنای کندذهن بودن فرد به کار میرفت. یادمان باشد خیلی وقتها دوزاری دستگاه نمیافتاد و دست ما از بوق آزاد تلفن کوتاه میماند. در عوض تلفنهای عمومی مهربان و بخشنده بود و وقتی تماس را برقرار نمیکرد سکه انداختهشده را پس میداد. بعضی وقتها هم سخاوت را به حد اعلا میرساند و سکه نفرات قبلی را هم میریخت پایین! این تلفنها با مشت و لگد رابطه خوبی نداشت. ریزش سکهها معمولا پس از آن اتفاق میافتاد که چند مشت جانانه نثار بدنه تلفن میکردی. بعضی از خرده کلاهبرداران هم سکهها را سوراخ میکردند و نخی را به آن میبستند. پس از آن که تماسشان تمام میشد نخ را میکشیدند و لذت یک تماس رایگان را تجربه میکردند.😊😊
#دوزاریش_افتادحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فضایل درود رنگی چاپ.pdf
4 MB
⊙══════⊙══════⊙
#نام کتاب: فضایل درود شریف
مؤلّف: شیخ الحدیث حضرت مولانا محمد زکریا کاندهلویؒ
مترجم: شیخ الحدیث حضرت مولانا عبدالرحمن چابهاری حفظه اللّٰه
#بہ_زبان_فارسی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نام کتاب: فضایل درود شریف
مؤلّف: شیخ الحدیث حضرت مولانا محمد زکریا کاندهلویؒ
مترجم: شیخ الحدیث حضرت مولانا عبدالرحمن چابهاری حفظه اللّٰه
#بہ_زبان_فارسی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#جهنم
🔥خوردنی ونوشیدنی اهل دوزخ
❇بعضي از اهل دوزخ كساني هستند كه خداوند از زغال هاي دوزخ به آنان غذا مي دهد و اين پاداشي است كه با نوع گناهانشان سازگاري دارد.
✴«إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا» النساء: 10
❇(بيگمان كساني كه اموال يتيمان را به ناحق و ستمگرانه مي خورند، انگار آتش در شكمهاي خود (مي ريزند و) مي خورند. (چرا كه آنچه مي خورند سبب دخول ايشان به دوزخ مي شود) و (در روز قيامت) با آتش سوزاني خواهند سوخت).
✴و مي فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنزَلَ اللّهُ مِنَ الْكِتَابِ وَيَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَنًا قَلِيلاً أُولَئِكَ مَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ» البقرة: 174
❇(كساني كه آنچه را خدا از كتاب (آسماني) نازل كرده است، پنهان مي دارند (يا دست به تأويل ناروا و تحريف مي يازند) و آن را به بهاي كم (و ناچيز دنيا) مي فروشند، آنان جز آتش چيزي نمي خورند. (زيرا اموالي كه از رهگذر كتمان آيات آسماني و تحريف و تأويل نارواي حقائق رحماني به دست مي آيد، سبب نزول آنان به آتش دوزخ خواهد شد) و روز رستاخيز خدا (از آنان روگردان بوده و) با ايشان سخن نمي گويد و آنان را (از كثافت گناهان با عفو و گذشت خويش) پاكيزه نمي دارد. و ايشان را عذاب دردناكي است).حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔥خوردنی ونوشیدنی اهل دوزخ
❇بعضي از اهل دوزخ كساني هستند كه خداوند از زغال هاي دوزخ به آنان غذا مي دهد و اين پاداشي است كه با نوع گناهانشان سازگاري دارد.
✴«إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا» النساء: 10
❇(بيگمان كساني كه اموال يتيمان را به ناحق و ستمگرانه مي خورند، انگار آتش در شكمهاي خود (مي ريزند و) مي خورند. (چرا كه آنچه مي خورند سبب دخول ايشان به دوزخ مي شود) و (در روز قيامت) با آتش سوزاني خواهند سوخت).
✴و مي فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنزَلَ اللّهُ مِنَ الْكِتَابِ وَيَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَنًا قَلِيلاً أُولَئِكَ مَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ» البقرة: 174
❇(كساني كه آنچه را خدا از كتاب (آسماني) نازل كرده است، پنهان مي دارند (يا دست به تأويل ناروا و تحريف مي يازند) و آن را به بهاي كم (و ناچيز دنيا) مي فروشند، آنان جز آتش چيزي نمي خورند. (زيرا اموالي كه از رهگذر كتمان آيات آسماني و تحريف و تأويل نارواي حقائق رحماني به دست مي آيد، سبب نزول آنان به آتش دوزخ خواهد شد) و روز رستاخيز خدا (از آنان روگردان بوده و) با ايشان سخن نمي گويد و آنان را (از كثافت گناهان با عفو و گذشت خويش) پاكيزه نمي دارد. و ايشان را عذاب دردناكي است).حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سرآغازهر نامه نام خداست ...
که بی نام او نامه یکسر خطاست....
همیشه
قدمهای انسانهایمهربان
گلریزان است
به هرکجا میروند عطر وجودشان
همه رالبریز از آرامش میکند
اثرقدمهایشان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نقش زیبای محبت است ....🌹.❤️
که بی نام او نامه یکسر خطاست....
همیشه
قدمهای انسانهایمهربان
گلریزان است
به هرکجا میروند عطر وجودشان
همه رالبریز از آرامش میکند
اثرقدمهایشان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نقش زیبای محبت است ....🌹.❤️
رعایت نوبت
اگر دو کودک داشته باشیم و هر دو از ما یک خواسته داشته باشند مثلا هر دو آب بخواهند یا بخواهند دستشویی بروند، به کودکی که اول آب خواسته آب میدهیم و بعد دومی.
به آنها بگویید چون فلانی اول آب خواست به او اول آب میدهیم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رعایت نوبت یک ارزش است. نگویید که چون فلانی کوچکتر است به او آب میدهیم.
اگر دو کودک داشته باشیم و هر دو از ما یک خواسته داشته باشند مثلا هر دو آب بخواهند یا بخواهند دستشویی بروند، به کودکی که اول آب خواسته آب میدهیم و بعد دومی.
به آنها بگویید چون فلانی اول آب خواست به او اول آب میدهیم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رعایت نوبت یک ارزش است. نگویید که چون فلانی کوچکتر است به او آب میدهیم.
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتم
ماهنور ابروی بالا انداخته و چشمان خود را کوچک کرده سپس سرش را تکان داده گفت:
_باشد!
عزیز گیچ گفت:
_چه باشد؟
دخترک شانهای بالا انداخته گفت:
_هیچ...!
+هیچ؟! پس برای چه باشد گفتید؟
ماهنور عزیز را از نظر گذرانده گفت:
_اگر بگویم که افسرده خواهید شد، نه اصلاً بیخیال...
+ بیبینم در مورد چه صحبت میکنید؟
سپس قدمِ بسوی دخترک گذاشته گفت:
_واضح سخن بگوید در مورد چه صحبت میکنید؟!
ماهنور دستاش را در مقابل چانهاش ( زنخ ) گذاشته و گویا در مورد موضوعِ مهمِ فکر میکند، بعد از مدتِ لب زده گفت:
_همین که با ایستادن در مقابل من میترسید و برای آن موضوعِ که شما را تا اینجا کشانیده است این چنین به لکنت افتادید!
+ م...من چه موقع به لکنت افتا....افتادم...
دخترک با دستاش بسوی عزیز اشاره نموده گفت:
_همینحالا...
عزیز که سعی در خونسردی خویش داشت و اما امشب خودش در حال رسوا نمودن خویش بود با همان حال گفت:
_نه اشتباه است شما هم برو...بروید و به ک...کار خود برسید.
ماهنور گفت:
_باشد پس فعلاً اوقات خوشِ را برای شما تمنا دارم!
عقب گرد کرده راهِ اتاقکِ که در کنار عمارت قرار داشت را در پیش گرفت که دوباره دستان او اسیر دستان بزرگ و تنومند عزیز شده با همان حال گفت:
_باشد و اما این بار واقعاً تسلیم هستم. فقط میخواهم سؤالِ از شما بپرسم و شما هم لطف نموده برای من پاسخِ دهید.
ماهنور بیهیچ تعللِ گفت:
_باشد بپرسید!
+ بیآید تا تفاهمِ انجام دهیم؟
_ واضح سخن بگوید در مورد چه صحبت میکنید؟ سخنان شما اندک گیج کننده است.
عزیز در دل گفت....
_خدایا عجب گرفتارِ شدم من!
دخترک گفت:
_عجله کنید خوب من باید بروم!
عزیز سرش را تکان داده و سپس چشمانش را بسته گفت:
_باشد...
ماهنور خیره شد به صورت او و آنگاه که از این مطمئن شد اینجا ایستادن او هیچ سودِ ندارد، یک راست رو برگردانده و راهِ آن انبار خانه را در پیش گرفت که در میان راه دستاش توسط عزیز کشیده شده و عزیز بیوقفه گفت:
_صبر کن کجا با این عجله..؟!
دخترک با چشمان خود بسوی انبار خانه اشاره نمود و سعی در رها سازی دستان خویش داشت که عزیز گفت:
_ دخترِ گستاخ اندکِ صبور باش...!
با این سخن عزیز ناخودآگاه دخترک ساکت شد و این نخستين بارِ بود به حرف یکی گوش سپرده بود.
مگر در نگاه و کلام او چه بود که اینگونه خودش را به خاموشی سپرد؟!
با نگاه کردن به دستاش که اسیر دستان تنومند پسرک بود دست خود را کنار کشیده و عزیز هم این بار بیهیچ وقفه گفت:
_ اولاً برای اتفاق امروز پوزش میخواهم زیرا آن کاملاً اتفاقی بود، بعد هم که تا از شما پوزش بخواهم من را به رودخانه پرت نمودید...
با اتمام حرفاش نگاهِ خود را به صورت دخترک دوخت که او هم خجل زده نگاهاش را از او گرفته و به دستاناش دوخت؛ عزیز با دیدن این سکوت دخترک بیشتر جرعت گرفته و سعی نمود تا ادامهای حرف خود را برای او بگوید.
_مسبب تمام آن اتفاقات همان دفترچه است و از شما میخواهم تا دوباره آن دفترچه را برای من بازگردانید... اینگونه منم کمک میکنم تا از شر این ازدواج اجباری هردو در امان بمانیم؟
گیج گفت:
_چه دفترچهای؟ چه ازدواج اجباری آقا؟ گمان کنم سر شما با سنگ برخورد کرده است. در مورد چه دفترچهای صحبت میکنید؟!
عزیز زیر لب نجوا گونه گفت:
_یعنی دفترچه نزد او نیست؛ نه سر به سر من میگذارد؟ از خبر ازدواج نیز آگاه نیست... نه... نه مشخص است که سر به سر من میگذارد.
با دوباره صدایی دخترک نگاهاش را به او دوخته که دخترک میگفت...
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هفتم
ماهنور ابروی بالا انداخته و چشمان خود را کوچک کرده سپس سرش را تکان داده گفت:
_باشد!
عزیز گیچ گفت:
_چه باشد؟
دخترک شانهای بالا انداخته گفت:
_هیچ...!
+هیچ؟! پس برای چه باشد گفتید؟
ماهنور عزیز را از نظر گذرانده گفت:
_اگر بگویم که افسرده خواهید شد، نه اصلاً بیخیال...
+ بیبینم در مورد چه صحبت میکنید؟
سپس قدمِ بسوی دخترک گذاشته گفت:
_واضح سخن بگوید در مورد چه صحبت میکنید؟!
ماهنور دستاش را در مقابل چانهاش ( زنخ ) گذاشته و گویا در مورد موضوعِ مهمِ فکر میکند، بعد از مدتِ لب زده گفت:
_همین که با ایستادن در مقابل من میترسید و برای آن موضوعِ که شما را تا اینجا کشانیده است این چنین به لکنت افتادید!
+ م...من چه موقع به لکنت افتا....افتادم...
دخترک با دستاش بسوی عزیز اشاره نموده گفت:
_همینحالا...
عزیز که سعی در خونسردی خویش داشت و اما امشب خودش در حال رسوا نمودن خویش بود با همان حال گفت:
_نه اشتباه است شما هم برو...بروید و به ک...کار خود برسید.
ماهنور گفت:
_باشد پس فعلاً اوقات خوشِ را برای شما تمنا دارم!
عقب گرد کرده راهِ اتاقکِ که در کنار عمارت قرار داشت را در پیش گرفت که دوباره دستان او اسیر دستان بزرگ و تنومند عزیز شده با همان حال گفت:
_باشد و اما این بار واقعاً تسلیم هستم. فقط میخواهم سؤالِ از شما بپرسم و شما هم لطف نموده برای من پاسخِ دهید.
ماهنور بیهیچ تعللِ گفت:
_باشد بپرسید!
+ بیآید تا تفاهمِ انجام دهیم؟
_ واضح سخن بگوید در مورد چه صحبت میکنید؟ سخنان شما اندک گیج کننده است.
عزیز در دل گفت....
_خدایا عجب گرفتارِ شدم من!
دخترک گفت:
_عجله کنید خوب من باید بروم!
عزیز سرش را تکان داده و سپس چشمانش را بسته گفت:
_باشد...
ماهنور خیره شد به صورت او و آنگاه که از این مطمئن شد اینجا ایستادن او هیچ سودِ ندارد، یک راست رو برگردانده و راهِ آن انبار خانه را در پیش گرفت که در میان راه دستاش توسط عزیز کشیده شده و عزیز بیوقفه گفت:
_صبر کن کجا با این عجله..؟!
دخترک با چشمان خود بسوی انبار خانه اشاره نمود و سعی در رها سازی دستان خویش داشت که عزیز گفت:
_ دخترِ گستاخ اندکِ صبور باش...!
با این سخن عزیز ناخودآگاه دخترک ساکت شد و این نخستين بارِ بود به حرف یکی گوش سپرده بود.
مگر در نگاه و کلام او چه بود که اینگونه خودش را به خاموشی سپرد؟!
با نگاه کردن به دستاش که اسیر دستان تنومند پسرک بود دست خود را کنار کشیده و عزیز هم این بار بیهیچ وقفه گفت:
_ اولاً برای اتفاق امروز پوزش میخواهم زیرا آن کاملاً اتفاقی بود، بعد هم که تا از شما پوزش بخواهم من را به رودخانه پرت نمودید...
با اتمام حرفاش نگاهِ خود را به صورت دخترک دوخت که او هم خجل زده نگاهاش را از او گرفته و به دستاناش دوخت؛ عزیز با دیدن این سکوت دخترک بیشتر جرعت گرفته و سعی نمود تا ادامهای حرف خود را برای او بگوید.
_مسبب تمام آن اتفاقات همان دفترچه است و از شما میخواهم تا دوباره آن دفترچه را برای من بازگردانید... اینگونه منم کمک میکنم تا از شر این ازدواج اجباری هردو در امان بمانیم؟
گیج گفت:
_چه دفترچهای؟ چه ازدواج اجباری آقا؟ گمان کنم سر شما با سنگ برخورد کرده است. در مورد چه دفترچهای صحبت میکنید؟!
عزیز زیر لب نجوا گونه گفت:
_یعنی دفترچه نزد او نیست؛ نه سر به سر من میگذارد؟ از خبر ازدواج نیز آگاه نیست... نه... نه مشخص است که سر به سر من میگذارد.
با دوباره صدایی دخترک نگاهاش را به او دوخته که دخترک میگفت...
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (63)
❇️ امکلثوم(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸 همسر باحیای امکلثوم(رضیاللهعنها)
عثمان(رضیاللهعنه) با همسرش با گفتار و کردار، لطف و مهربانی مینمود. وی بسیار با حیاء بود تا جاییکه پیامبر اکرمﷺ فرمود: فرشتگان بهخاطر شرم و حیای زیاد عثمان(رضیاللهعنه)، از وی خجالت کشیده و شرم و حیاء دارند.» از طرفی وی بسیار ثروتمند بود و نسبت به خانواده و خویشاوندانش بخشنده بود که نه خسیسی میکرد و نه اسراف به خرج میداد.
از آنجایی که امکلثوم(رضیاللهعنها) همسال با خواهرش رقیه(رضیاللهعنها) بود در حیات او میدید که چگونه نسبت به همسرش عثمان(رضیاللهعنه) ارزش و مقام قائل بود، امکلثوم(رضیاللهعنها) نیز برای عثمان(رضیاللهعنه) احترام خاصی قائل بود و چنین همسری شایستۀ این است که همسرش از همۀ امکانات خویش برای مراقبت و رفاه او استفاده کند و تمام وسایل استراحت و راحتی را برایش فراهم آورد.
🔸 دستور پیامبرﷺ نسبت به غیاب طولانیِ عثمان(رضیاللهعنه)
پیامبرﷺ به سرعت مسلمانان را به بیعت رضوان دعوت نمود و در آن بهجای عثمان(رضیاللهعنه) بیعت کرد زمانیکه دست چپش را بر روی دست راستش گذاشت و فرمود: براستی عثمان(رضیاللهعنه) به درخواست خدا و فرستادهاش رفته است».
اقامت عثمان(رضیاللهعنه) در مکه بیشتر طول کشید و علت آن زیادی خویشاوندان وی بوده که هریک میخواستند از دیدن وی نهایت استفاده را ببرند زیرا او مدت زیادی از آنها دور بوده است.
روزگار سخت و تلخی بر امکلثوم(رضیاللهعنها) گذشت چون از یک طرف فراق عثمان(رضیاللهعنه) را که پیامبرﷺ وی را سفیر خود نزد قریش قرار داده بود، تحمل میکرد و از طرفی دیگر خبر شایعۀ قتل عثمان(رضیاللهعنه) وی را دچار دلهره و دلواپسی کرده بود و البته او حق داشت چون عثمان و امکلثوم(رضیاللهعنهما) یک زوج نمونه بودند.
برگرفته از کتاب دختران پیامبرﷺ. مولف: محمدعلی قطب.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (63)
❇️ امکلثوم(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸 همسر باحیای امکلثوم(رضیاللهعنها)
عثمان(رضیاللهعنه) با همسرش با گفتار و کردار، لطف و مهربانی مینمود. وی بسیار با حیاء بود تا جاییکه پیامبر اکرمﷺ فرمود: فرشتگان بهخاطر شرم و حیای زیاد عثمان(رضیاللهعنه)، از وی خجالت کشیده و شرم و حیاء دارند.» از طرفی وی بسیار ثروتمند بود و نسبت به خانواده و خویشاوندانش بخشنده بود که نه خسیسی میکرد و نه اسراف به خرج میداد.
از آنجایی که امکلثوم(رضیاللهعنها) همسال با خواهرش رقیه(رضیاللهعنها) بود در حیات او میدید که چگونه نسبت به همسرش عثمان(رضیاللهعنه) ارزش و مقام قائل بود، امکلثوم(رضیاللهعنها) نیز برای عثمان(رضیاللهعنه) احترام خاصی قائل بود و چنین همسری شایستۀ این است که همسرش از همۀ امکانات خویش برای مراقبت و رفاه او استفاده کند و تمام وسایل استراحت و راحتی را برایش فراهم آورد.
🔸 دستور پیامبرﷺ نسبت به غیاب طولانیِ عثمان(رضیاللهعنه)
پیامبرﷺ به سرعت مسلمانان را به بیعت رضوان دعوت نمود و در آن بهجای عثمان(رضیاللهعنه) بیعت کرد زمانیکه دست چپش را بر روی دست راستش گذاشت و فرمود: براستی عثمان(رضیاللهعنه) به درخواست خدا و فرستادهاش رفته است».
اقامت عثمان(رضیاللهعنه) در مکه بیشتر طول کشید و علت آن زیادی خویشاوندان وی بوده که هریک میخواستند از دیدن وی نهایت استفاده را ببرند زیرا او مدت زیادی از آنها دور بوده است.
روزگار سخت و تلخی بر امکلثوم(رضیاللهعنها) گذشت چون از یک طرف فراق عثمان(رضیاللهعنه) را که پیامبرﷺ وی را سفیر خود نزد قریش قرار داده بود، تحمل میکرد و از طرفی دیگر خبر شایعۀ قتل عثمان(رضیاللهعنه) وی را دچار دلهره و دلواپسی کرده بود و البته او حق داشت چون عثمان و امکلثوم(رضیاللهعنهما) یک زوج نمونه بودند.
برگرفته از کتاب دختران پیامبرﷺ. مولف: محمدعلی قطب.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_بیست و هفتم
با رفتن رونا خُسرم پرسید بگو دخترم چی میخواستی بگویی؟ نمیدانستم از کجا شروع کنم بخاطر همین گفتم پدر جان مسیح به من خیانت میکند خُسرم گفت چی؟ مسیح چی میکند؟ جواب دادم خیلی وقت است که با دختری رابطه دارد در خانه بسیار اوقات تلخی میکند بالای من و بالای اولادهایش دست بلند میکند همین دیشب مجتبی را محکم به دیوار زد در حرفهای کوچک بهانه میگیرد نفس کشیدن را برای ما در خانه زهر ساخته پدر جان من به خانواده ای خودم شکایت نمیتوانم چون آغاجانم مریض است میترسم بالایش حمله نیاید شما هم برایم مثل آغاجانم هستید شما برایم مشوره بدهید من چی کار کنم اشک هایم جاری شده بود پدر مسیح به فکر رفت و گفت احساس میکردم این پسر کارهای میکند ولی اصلاً نمیتوانستم به اینکه خیانت میکند فکر کنم این احمق یک زمانی بخاطر اینکه مادرش راضی به خواستگاری آمدن پشت تو شود اوضاع خانه را به هم زده بود میگفت عاشق شده است پس آن عشق آتشین اش کجا شد حالا این دختر بی سر و پا کی است که با این بی غیرت جور آمده؟ گفتم اسم اش زهرا است مردی به اسم نورمحمد پدرش است و مادرش حمیرا نام دارد در پهلوی دکان مسیح خانه ای شان است ظاهراً در اوایل مسیح به آنها کمک میکرده نمیدانم چی وقت با هم ادامه ندادم پدرش گفت تو از کجا اینقدر در مورد شان میفهمی؟ جواب دادم یک دوستی دارم که در همسایگی ما زندگی میکند او برایم معلومات داد خودم هم به خانه اش رفتم و با هم درگیر شدیم وقتی مسیح خبر شد دوباره لت و کوبم کرد پدر مسیح استغفرالله گفت گفتم پدر جان من نمیخواهم طلاق بگیرم نمیخواهم از اولادهایم دور شوم پدر مسیح گفت تا وقتی من زنده هستم هیچکس نمیتواند ترا از اولادهایت دور بسازد من میدانم با این بی غیرت چی کار کنم تو همینجا باش من نفر میفرستم که این احمق را اینجا بیاورد خُسرم از جایش بلند شد و از اطاق بیرون شد من هم به اطاقی که خشویم بود رفتم پهلویش نشستم و دستش را بوسیدم خشویم لبخندی زد دستی به موهایش کشیدم و گفتم چطور هستی مادر جان؟ به سختی جواب داد خوب هستم دخترم تو چطور هستی؟ جواب دادم خوب هستم شکر پرسید رویت را چی شده؟ دستی به رویم کشیدم و گفتم به زمین خوردم مادر جان ناراحت دید و گفت مسیح بالایت دست بلند کرده؟ گفتم نخیر مادر جان
مادر مسیح گفت ان شاالله همینطور باشد نیم ساعت بعد مسیح با قاسم به خانه آمدند من در اطاق با پدر مسیح نشسته بودم مسیح داخل اطاق شد به پدر خود سلام داد چشم اش به من خورد پرسید تو اینجا چی میکنی؟ پدر مسیح گفت سوال و جواب ات را باز در خانه ات کن حالا روبروی من بنشین مسیح پیشروی پدرش نشست و گفت بفرما پدر جان خُسرم گفت مستقیم به اصل مطلب میروم با هر کسی که رابطه داری رابطه ات را قطع میکنی و سرت را به زندگیت، زن و اولادت گرم می سازی باری دیگر نشنوم با عروسم بدرفتاری کردی یا هم دست رویش بلند کردی مسیح گفت من با کی رابطه دارم این زن دروغ میگوید شما هم باور کردید؟ پدر مسیح گفت رویا هیچ وقت دروغ نمی گوید تا دیروز عذر میکردی که این دختر را برایت بگیریم حالا که توته قلب یک خانواده را به خانه ات آوردی بالایش ظلم میکنی از خدا بترس مسیح گفت پدر من نه بالای کسی ظلم کرده ام نه هم میکنم پدر مسیح گفت پس صورت این دختر چی میگوید؟ مسیح سرش را پایین انداخت در همین هنگام ایور بزرگم طاهر داخل اطاق شد و گفت......
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_بیست و هفتم
با رفتن رونا خُسرم پرسید بگو دخترم چی میخواستی بگویی؟ نمیدانستم از کجا شروع کنم بخاطر همین گفتم پدر جان مسیح به من خیانت میکند خُسرم گفت چی؟ مسیح چی میکند؟ جواب دادم خیلی وقت است که با دختری رابطه دارد در خانه بسیار اوقات تلخی میکند بالای من و بالای اولادهایش دست بلند میکند همین دیشب مجتبی را محکم به دیوار زد در حرفهای کوچک بهانه میگیرد نفس کشیدن را برای ما در خانه زهر ساخته پدر جان من به خانواده ای خودم شکایت نمیتوانم چون آغاجانم مریض است میترسم بالایش حمله نیاید شما هم برایم مثل آغاجانم هستید شما برایم مشوره بدهید من چی کار کنم اشک هایم جاری شده بود پدر مسیح به فکر رفت و گفت احساس میکردم این پسر کارهای میکند ولی اصلاً نمیتوانستم به اینکه خیانت میکند فکر کنم این احمق یک زمانی بخاطر اینکه مادرش راضی به خواستگاری آمدن پشت تو شود اوضاع خانه را به هم زده بود میگفت عاشق شده است پس آن عشق آتشین اش کجا شد حالا این دختر بی سر و پا کی است که با این بی غیرت جور آمده؟ گفتم اسم اش زهرا است مردی به اسم نورمحمد پدرش است و مادرش حمیرا نام دارد در پهلوی دکان مسیح خانه ای شان است ظاهراً در اوایل مسیح به آنها کمک میکرده نمیدانم چی وقت با هم ادامه ندادم پدرش گفت تو از کجا اینقدر در مورد شان میفهمی؟ جواب دادم یک دوستی دارم که در همسایگی ما زندگی میکند او برایم معلومات داد خودم هم به خانه اش رفتم و با هم درگیر شدیم وقتی مسیح خبر شد دوباره لت و کوبم کرد پدر مسیح استغفرالله گفت گفتم پدر جان من نمیخواهم طلاق بگیرم نمیخواهم از اولادهایم دور شوم پدر مسیح گفت تا وقتی من زنده هستم هیچکس نمیتواند ترا از اولادهایت دور بسازد من میدانم با این بی غیرت چی کار کنم تو همینجا باش من نفر میفرستم که این احمق را اینجا بیاورد خُسرم از جایش بلند شد و از اطاق بیرون شد من هم به اطاقی که خشویم بود رفتم پهلویش نشستم و دستش را بوسیدم خشویم لبخندی زد دستی به موهایش کشیدم و گفتم چطور هستی مادر جان؟ به سختی جواب داد خوب هستم دخترم تو چطور هستی؟ جواب دادم خوب هستم شکر پرسید رویت را چی شده؟ دستی به رویم کشیدم و گفتم به زمین خوردم مادر جان ناراحت دید و گفت مسیح بالایت دست بلند کرده؟ گفتم نخیر مادر جان
مادر مسیح گفت ان شاالله همینطور باشد نیم ساعت بعد مسیح با قاسم به خانه آمدند من در اطاق با پدر مسیح نشسته بودم مسیح داخل اطاق شد به پدر خود سلام داد چشم اش به من خورد پرسید تو اینجا چی میکنی؟ پدر مسیح گفت سوال و جواب ات را باز در خانه ات کن حالا روبروی من بنشین مسیح پیشروی پدرش نشست و گفت بفرما پدر جان خُسرم گفت مستقیم به اصل مطلب میروم با هر کسی که رابطه داری رابطه ات را قطع میکنی و سرت را به زندگیت، زن و اولادت گرم می سازی باری دیگر نشنوم با عروسم بدرفتاری کردی یا هم دست رویش بلند کردی مسیح گفت من با کی رابطه دارم این زن دروغ میگوید شما هم باور کردید؟ پدر مسیح گفت رویا هیچ وقت دروغ نمی گوید تا دیروز عذر میکردی که این دختر را برایت بگیریم حالا که توته قلب یک خانواده را به خانه ات آوردی بالایش ظلم میکنی از خدا بترس مسیح گفت پدر من نه بالای کسی ظلم کرده ام نه هم میکنم پدر مسیح گفت پس صورت این دختر چی میگوید؟ مسیح سرش را پایین انداخت در همین هنگام ایور بزرگم طاهر داخل اطاق شد و گفت......
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چنان زندگی را سخت گرفته ایم گویی سال ها قرار است باشیم!
کاش یاد بگیریم، رها کنیم، بگذریم گاهی باید رفت...
دل به ساحل نبندیم، باید تن به آب زد...
ما به آرزوهایمان یک رسیدن بدهکاریم...
زندگی کوتاه است!
شاید، فرصتی نیست تا عکسی شویم یادگاری بر روی طاقچه ای که هر روز گردگیریمان کنند!
پس در لحظه زندگی کنید و شاکر داشته هایتان باشید..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کاش یاد بگیریم، رها کنیم، بگذریم گاهی باید رفت...
دل به ساحل نبندیم، باید تن به آب زد...
ما به آرزوهایمان یک رسیدن بدهکاریم...
زندگی کوتاه است!
شاید، فرصتی نیست تا عکسی شویم یادگاری بر روی طاقچه ای که هر روز گردگیریمان کنند!
پس در لحظه زندگی کنید و شاکر داشته هایتان باشید..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
..C᭄•
🍁لقمان به پسرش گفت:
پسرم دنیا کم ارزش است
و عمر تو کوتاه.
حسادت، خوی تو و بد رفتاری،
منش تو نباشد !
که این دو جز به خودت آسیب
نمیرسانند و اگر تو خودت به
خودت آسیب برسانی کاری
برای دشمنت باقی نگذاشتی ...
چرا که دشمنی خودت با خودت،
بیشتر از دشمنی دیگری به زیان
تو تمام خواهد شد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁لقمان به پسرش گفت:
پسرم دنیا کم ارزش است
و عمر تو کوتاه.
حسادت، خوی تو و بد رفتاری،
منش تو نباشد !
که این دو جز به خودت آسیب
نمیرسانند و اگر تو خودت به
خودت آسیب برسانی کاری
برای دشمنت باقی نگذاشتی ...
چرا که دشمنی خودت با خودت،
بیشتر از دشمنی دیگری به زیان
تو تمام خواهد شد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9