Telegram Web Link
#قضاوت

خود خطا كاریم و مردم را قضاوت ميكنیم
بی جهت از عالم و ادم شكايت مي كنیم

هر جفايي را كه گويي ان به دنيا میكنیم
با چه شوري ديگران را هم هدايت ميكنیم

مال مردم ميخوریم و دم ز ایمان ميزنیم
چون به خلوت ميرویم از خودبرائت ميكنیم

خود گنه كاریم و اهل صد ريا و اختلاس
با چه زهدی در صف اول عبادت ميكنیم

آبروي عالم و آدم به غفلت ميبریم
چون به مال خودرسیم از آن صيانت ميكنیم

ما كه خود بيمار و از درمان آن وا مانده ایم
تا به هر كس ميرسیم او را طبابت ميكنیم

غافل از اينم كه ما در كار خود وا مانده ایم
با چه رو در کار این و آن دخالت ميكنیم

زندگي كوتاه و اين دنيا بود ناپايدار
بهر اين دنياي فاني هم جنايت ميكنیم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مانده ام در پاسخ اين گفته هاي بي جواب
از چه رو باچشم بسته خواب راحت ميكنیم
🔸از خدا پرسید: «خوشبختی را
کجا می‌توان یافت؟»
خدا گفت: «آن را در خواسته‌هایت
جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.»
با خود فکر کرد: «اگر خانه‌ای
بزرگ داشتم بی‌گمان خوشبخت بودم.»
خداوند به او داد.
«اگر پول فراوان داشتم یقیناً
خوشبخت‌ترین مردم بودم.»
خداوند به او داد.
اگر... اگر... و اگر...
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود.
از خدا پرسید: «حالا همه چیز
دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.»
خداوند گفت: «باز هم بخواه.»
گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.»
خدا گفت: «بخواه که دوست بداری،
بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه
که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.»
او دوست داشت و کمک کرد و در کمال
تعجب دید لبخندی را که بر لبها می‌نشیند
و نگاه‌های سرشار از سپاس به او لذت می‌بخشد. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ذکر هفته

أسأل الله العظيم، ربَّ العرشِ العظيم،

🎙️مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله 🩵حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•صبور باش ...
هم حکمت را میفهمی
هم قسمت را میچشی،و هم
معجزه را میبینی ...

فقط کافیست صبر کنی تا بزرگی و عظمت خدا را بهتر ببینی

حتی اگر در بدترین و سخت ترین مرحله زندگی ات باشی خداوند هیچوقت رهایت نمیکند .
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با خدا باش پادشاهی کن
بی خدا باش هر چه خواهی کن....🥰
🌹خواهرانم!

اين سخن را محرمانه به شما مي‌گويم: به جاي اين‌كه به دليل درد معيشت، زير بار تحكم همسري لاابالي، بي‌اخلاق و فرنگي مشرب برويد، با ميانه‌روي و قناعتي كه در فطرتان داريد هم‌چون زنان معصوم روستايي كه براي تأمين مخارج‌شان كار و تلاش مي‌كنند، بكوشيد خود را اداره كنيد نه اين‌كه بفروشيد. اگر مردي كه مناسب شما نيست قسمت‌تان شد، شما به قسمت خود راضي باشيد و بپذيريد. ان شاء الله به‌واسطه پذيرش و رضاي شما او هم اصلاح مي‌شود؛ در غير اين صورت چنان كه شنيده‌ام بايد براي طلاق گرفتن به دادگاه‌ها مراجعه كنيد. اين نيز برازنده حيثيت اسلامي ‌و شرف ملي ما نيست.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹رسائل نــــــــــور، لمعات - 265
🍂

حکایت خیلی قشنگ

لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ، ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ، ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ
ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ!

ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ
ﮐﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﺨﺒﺮ! ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔﺮﺍﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ...

ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ...
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ، ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺖ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻋﻤﻞ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ!
ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﯿﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷد
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ندارد!
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (62)
❇️ ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸ازدواج ام‌‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها)

در ماه ربیع الاول سال سه هجری، نکاح حضرت ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) نیز با حضرت عثمان(رضی‌الله‌عنه) بسته شد. آن‌حضرتﷺ می‌فرماید: من نکاح اُم‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) را طبق دستور وحی آسمانی با حضرت‌ عثمان(رضی‌الله‌عنه) منعقد کردم.
در بعضی روایات دربارۀ حضرت رُقیه و حضرت اُم‌کلثوم(رضی‌الله‌عنهما) هر دو همین‌طور ارشاد فرموده است.

حضرت عثمان(رضی‌الله‌عنه) به لقب پرافتخار «ذوالنورین» مفتخر گردید؛ زیرا در تاریخ بشر سراغ نداریم کسی جز او مفتخر با ازدواج دو دختر پیامبری از پیامبران خدا باشد.
ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) همواره می‌دید پدر بزرگوار او چگونه یکی پس از دیگری برای جهاد بیرون می‌رود و با کمال پیروزی و در اوج عزت و شکوه برمی‌گردد، در حالی‌که شوهر خود را نیز می‌دید که با جان و مال خود در این جهاد مقدس مشارکت می‌نماید.

🔸بی‌قراری‌ ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) در شایعۀ کشتنِ همسرش

در ماه ذی‌القعده سال شش هجری پیامبرﷺ به همراه هزار و پانصد مسلمان برای ادای حج عمره به طرف مکه راه افتاد، قریش از روی دشمنی مانع آنها شد.
پس پیامبرﷺ به دامادش عثمان ذی‌النورین(رضی‌الله‌عنه) فرمودند: پیش قریش برو و به آنها بگو که ما برای جنگ با کسی نیامده‌ایم بلکه فقط برای زیارت خانۀ خدا آمده‌ایم تا حرمتش را گرامی بداریم و با ما قربانی است که می‌خواهیم آنها را قربانی کرده سپس برگردیم».

ام‌‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) به‌خاطر دلسوزی و ترس نسبت به سرنوشت همسر مهربانش دلهره پیدا کرده بود که مبادا قریش همسرش را دستگیر کنند و‌ مکر و‌ حیله‌ای برایش پیاده کنند. همچنان‌که نگرانی و غم او را فرا گرفته بود، انتظار برگشت همسرش را نیز بعد از غیبت طولانی‌اش می‌کشید، چرا که در بین مردم شایعه شده بود که عثمان(رضی‌الله‌عنه) به قتل رسیده است پس ترسید و گریست و شیون و فغان سر می‌داد.

منابع:
- بانوان پیرامون رسول اللهﷺ. مولفین: محمود مهدی استامبولی، مصطفی ابوالنصرالشبلی.
- فضایل اعمال. تألیف: شيخ الحديث حضرت مولانا محمد زكريا كاندهلوی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_بیست و یکم


و سرم را روی شانه های لاغرش گذاشتم اشک چشمانم جاری شد پدرم گفت چرا گریه میکنی دخترم از مرگ من میترسی؟ با ناراحتی گفتم اینگونه نگو آغا جان پدرم دستی به موهایم کشید و گفت مرگ و زندگی دست الله است دخترم یکروز همه ای ما میمیریم زندگی واقعی زندگی آخرت است باید برای زندگی واقعی آمادگی بگیریم شانه اش را بوسیدم و  گفتم الله عمر مرا نصیب تان کند پدرم گفت هرگز اینگونه دعا نکن دخترم.....
الله سایه ات را بالای سر اولادهایت نگهدارد  فرزانه دستانش را دور گردن پدرم حلقه زد و محکم گونه اش را بوسید و با شیرین زبانی گفت بابه جان خوب شد آمدید پدرم مادرم را اجازه نمیدهد به خانه ای شما بیاییم ما زیاد پشت تان دق شده بودیم پدرم به سوی من دید و گفت یعنی چی که نمی گذارد به خانه ای ما نیایید؟ ترسیده گفتم من حامله بودم پدرجان مسیح میگفت که پدر جان هم مریض است نباید برای شان مزاحمت کنیم پدرم پرسید مطمین هستی که موضوع چیزی دیگر نیست؟ جواب دادم باور کنید پدر جان مسیح چرا مرا خانه ای شما نگذارد فرزانه گفت بابه جان پدرم زیاد چیغ میزند همیشه مادرم را گریه میدهد گفتم فرزانه بلند شو برو با برادرت در حویلی بازی کن فرزانه با خلیل از اطاق بیرون شد پدرم پرسید چی شده دخترم؟ جواب دادم چیزی نیست آغا جان پدرم گفت این را میدانی که طفل دروغ نمی گوید پس برایم تعریف کن چی گپ است ببین دخترم من توته قلبم را به مسیح دادیم اگر بفهمم یک لحظه جیگرخون ات ساخته نگاه به بدن ضعیف و ناتوانم نکو جزایش را با دست های خودم میدهم دستهای پدرم را بوسیدم و گفتم پدر جان بین هر زن و شوهر دعوا میشود ولی باور کنید هیچ چیزی نیست مسیح خیلی مرا دوست دارد و خیلی از من مواظبت میکند شما تشویش نکنید مادرم گفت بابه رویا در بین زن و شوهر مداخله نکن بگذار خود شان مشکلات شان را حل کنند باز وقتی رویا میگوید که چیزی نیست حتماً نیست از چهره ای پدرم خوانده میشد که به حرفهایم باور نکرده ولی ساکت شد و چشم به پسرم دوخت بعد از چند لحظه پرسید اسم نواسه ام را چی گذاشتی؟ جواب دادم تا فعلاً اسم نگذاشتیم پدرم گفت یعنی تا حال در گوشش اذان ندادید؟ گفتم نخیر پدر جان مسیح خیلی مصروف است امشب آمد میگویم اذان بدهد یکساعت بعد پدرم با خلیل و مادرم به خانه رفتند مادرم میخواست نزد من بماند ولی من مریضی پدرم را بهانه کردم و مادرم را همرایش فرستادم ولی من نمیخواستم مادرم شاهد رفتار بد مسیح با من باشد

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند

#قسمت_بیست و دوم


شب وقتی مسیح به خانه آمد برایش گفتم امروز مادر و پدرم آمده بودند برایت سلام گفتند مسیح گفت علیکم سلام میخواستم ازش بپرسم که چرا برایم دروغ گفته ولی میدانستم دوباره خودم با حرفهایش غمگین میشوم گفتم مسیح هنوز در گوش پسر ما اذان ندادی لطفاً در گوشش اذان بده و اسم بالایش بگذاریم مسیح ‌دستش را به سویم دراز کرد پسر ما را در بغلش گرفت این اولین باری بود که پسرش را در آغوش میگرفت در گوشش اذان داد بعد اسمش را مصطفی گذاشت اشک شوق از چشمانم جاری شد مصطفی را دوباره در آغوشم داد و خودش از اطاق بیرون رفت به سوی پسرم دیدم و گفتم مصطفی زندگی مادر خود و بوسه ای از پیشانی اش گرفتم یک هفته بعد از تولد مصطفی خانواده ای مسیح خبر شدند که من زایمان کرده ام همه به خانه ام آمدند از اینکه برای شان خبر نداده بودیم کمی از من خفه بودند ولی من بخاطر اینکه پی به سردی رابطه ای من و مسیح نبردند مریضی خشویم را بهانه کردم و گفتم نمیخواستم کسی به زحمت شود رونا در آشپزخانه با من بود و آمادگی برای غذای شب میگرفتیم از رونا پرسیدم مادر جان چطور است؟ رونا جواب داد خوب نیست خواهر جان فکر کن زنی مست و شادی مثل مادر جان یکبار زمین گیر شد بیچاره از وضعیت که دارد زیاد میشرمد تمام کارهایش را من میکنم همیشه اشک در گوشه ای چشمانش است گفتم رونا مادر جان را خانه ای من بیاورید تو هم از خود زندگی داری زمانی که مادر جان مریض شد من حمل داشتم وگرنه همان وقت مادر جان را خانه ای خودم می آوردم تو به اندازه کافی خدمتش را کردی لطفاً اجازه بده من هم وظیفه ام را در مقابلش انجام بدهم رونا گفت تو تازه ولادت کردی زودتر به مصطفی رسیدگی میکنی یا به مادر جان؟ گفتم من اگر نمی توانستم این پیشنهاد را برایت نمیدادم پس همرای پدر جان حرف بزن رونا گفت میفهمی چند ماه است که نتوانستم خانه ای پدر و مادرم بروم چون اگر بروم مادر جان را کی تر و خشک کند درست است مادر جان را برای چند وقت نزد خودت بیاور اینگونه من هم میتوانم خانه پدرم بروم ولی رویا با پدر جان و ایورت خودت حرف بزن اگر من بگویم شاید فکر کنند که من از سر خودم خلاص میکنم گفتم هیچکس اینگونه فکر نمی کند ولی به هر صورت درست است من خودم حرف میزنم

شب بعد از اینکه دسترخوان جمع شد پهلوی پدر مسیح نشستم و گفتم پدر جان اگر امکانش باشد مادر جان را مدتی خانه ای من بیاورید بودن بزرگ در خانه نعمت است من میخواهم این نعمت شامل حال من و فرزندانم هم شود شوهر رونا که ایور بزرگم میشد گفت خانم برادر این حرف از کجا شد تو خودت از خود طفل داری باید مواظب آنها باشی تازه ولادت کردی باز بخیر طفل هایت که بزرگتر شدند برای همیش مادر جان را نزدت میفرستیم گفتم من مشکلی ندارم برادر جان من میتوانم هم از طفلها و هم از مادر جان مواظبت کنم پدر مسیح دستی به سرم کشید و گفت آفرین به شیری که تو خوردی دخترم  ولی رای من هم همین است که بگذار اول مصطفی از شیر جدا شود بعد از او اگر زندگی بود مادرجانت را نزد تو میفرستیم حتا خودم هم نزد تان میایم حالا طفل ها کوچک هستند سر و صدا میکنند مادرت اذیت میشود من گفتم درست است پدر جان هر طور شما صلاح میدانید...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد
#داستان:  انتخاب  سکه  نقره...

مردی هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما مرد هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و مرد هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد.
تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. شخص پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنچم

_چرا این‌ چنین نگاه دارید قدرِ چشمان خود را درویش کنید بهتر است، گویا این نخستين بارِ است دخترِ به زيبايي من دیدید...
سپس هم بیدون این‌که پاسخ از سوئ او باشم راهِ مطبخ را در پیش گرفته و آن‌جا با خاله کریمه مصروف هم‌کاری شدم.
هر چند حق‌اش بود تا باشد و دیگر برای من دستور ندهد.
من که نمی‌توانستم همان‌گونه ساکت بسویش خیره شده سپس ناراحت شده اشک بریزم.
بعد هم اندوه‌گین شده و در گوشه‌ای از اتاق خود نشسته بگویم:
_وای آن پسر برای من دستور داد..
گاهي اوقات اندوه که از حد بگذرد جایش را به یک بی‌اعتنایی مزمن می‌دهد. دیگر مهم نیست بودن یا نبودن، دوست داشتن یا نداشتن، آن‌چه اهمیت دارد یک کشتار رخوتناک حسی است که دیگر تو را به واکنش نمی‌کشاند و در آن لحظه در سکوت فقط نگاه می‌کنی و نگاه می‌کنی.
من همین‌ام که هستم و برای همین است که این‌گونه رک بودن خود را دوست می‌دارم.

#عزیز...

تازه می‌خواستم لب به سخن بگشایم و اما او که مجال سخن گفتن را برای من نداد کافی نبود که با سرعت از مقابل دیده‌گانم محو شد.
من که راست می‌گفتم او دخترِ است سرکش و گستاخ...
نگاه‌ام را به دست‌ام دوختم که فرو رفته‌گی‌های دندان‌هایش به وضع مشخص بود و این حال مرا بیشتر عصبی می‌نمود.
الحق که سرکش است و جز عصیانگر بودن کارِ را بلد نیست.
بیشتر از این با خود همانند دیوانه‌ها بحث را ادامه نداده و یک راست وارد اتاق شدم.
همه را از نظر گذرانده و نگاه‌ام قفل نگاهِ مریم شد که با چشمانش برایم می‌فهماند تا آمده و در کنارش بنشینم.
مریم خواهر بدجنس من دوباره چه نقشه‌ای بر سر داری؟
بی‌وقفه در کنارش نشستم.
او هم با همان لب‌خند دندان‌نمایی خود بسویم نگاه کرده گفت:
_دست‌ات در چه موقعیتِ قرار دارد؟
سپس با چشمانش بسوی دست‌ام که همان دختر عصیانگر به دندان گرفته بود اشاره نمود.
_خدا را شکر خیلی خوب است.
خندیده گفت:
_اهممممم که خیلی خوب از همان فریاد هایت مشخص است، اصلاً آبرو نگذاشتی برای مان...!
عصبی گفتم...
_مریم با من درست صحبت کن این را می‌دانی که این‌جا بودنم هم به اجبار خان‌کاکا است.
سرش را تکان داده گفت:
_می‌دانم تازه باید برایت بگویم که این‌جا آمدنت خیلی برایت خوب شد!
پرسش‌گونه گفتم:
_چگونه خوب شد؟!
شانه‌ای بالا انداخته گفت:
_حالا بگذریم بعداً خواهی دانست
تا می‌خواستم بگویم:
_مریم عجله کن...
با لب‌خندِ که در لبان‌اش جاخوش کرده بود، همان‌گونه به مقابل خود خیره شده، ساکت شد. رد نگاهِ او را دنبال نمودم که با دیدن همان دختر سرکش آخمِ کوچکِ میان دو ابروهایم جا گرفت.
فقط نمی‌دانستم این همه خندیدن‌های مریم برای چه بود؟!
برای همین آهسته در کنار گوش‌اش گفتم:
_برای چه این‌گونه می‌خندی؟
او که در حال تماشایی همان دختر مغرور بود گفت:
_خوب همان دختر زیبا و مهربان قرار است خانم برادرم شود.
دستان‌اش را به هم کوبید که برای لحظه‌ای نگاهِ او با نگاه‌ام قفل شد و اما عصبی روبرگرداند؛ اما با حرفِ که از دهان مریم خارج شد گویا همه اتفاقات را فراموش نمودم.
متعجب بسوی مریم نگاه کرده گفتم:
_چه خانم برادرِ؟ در مورد چه صحبت‌ می‌نمایی مریم...؟
هنوز هم بسوی آن دختر عصیانگر نگاه می‌کرد که با این حرف من لب‌خند‌ِ که در لبان او جاخوش کرده بود عمیق‌تر شده گفت:
_خوب خان‌کاکا در مورد همین دختر صحبت می‌کرد.‌ يعني پدرش راضی به انجام این پیوند شده است تازه این نخستین خواستگارِ است که این‌چنین از او استقبال می‌شود. ماشاءالله خانم برادر زیبایم درست شبیه خودم است هر خواستگارِ می‌خواهد به خانه‌ای آن‌ها سر بزند دوباره پا به فرارمی‌گذارند بس که شرور است.
نگاه‌ام را بسوی همان دختر سرکش انداخته گفتم:
_مریم من را مسخره نکن... می‌دانی که فقط برای حرف خان کاکا این‌جا هستم ورنه من هرگز قبول نخواهم کرد.
اهِ کشیده و غمگین نگاه‌اش را بسوی من دوخته گفت...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد
🔺🔹🔺🔹🔺🔹🔺🔹
سوال⁉️

سلام میشه کمی در مورد غیبت توضیح داده شود؟

🔺🔹🔺🔹🔺🔹
پاسخ؛

علیکم السلام
متاسفانه امروزه همه مردم بخصوص ما مـــــسلمانان درهرمجلس ومکانی که گردهم میآییم بجای صرف وقت بخاطردین،وقت خویش را به چیزها و گفتارهای بیهوده میگذرانیم.😔

📌در هر مجلس و یا گردهمایی که چه در خانه باشد یا اماکن عمومی و حتی در مساجد صحبت از حرفهای بیهوده است ،
اوقات گرانبهای انسان را شیطان اینگونه غارت میکند.
📌انسان بجای اینکه آینه خود باشد و خود را درآن نگاه کند همیشه عیبهای دیگران را مینگرد و امروزه کمترکسی پیدا میشود که به عیبهای خودش بنگرد و در فکر اصلاح آن باشد،
👈 بلکه چشم انسان فقط بر عیبهای دیگران می افتد و عیبهای دیگران را می بیند.
👈 یکی از گناهان کبیره که در مجالس گریبانگیر ما مسلمانان شده همین غیبت است.

🔰علامه ابن کثیر رحمه الله در تفسیر سوره ی حجرات می گوید👇👇
غیبت به اجماع حرام است و تنها زمانی از حکم حرمت مستثنی می گردد که مصلحتی مهم اقتضا کند چنانچه در کتاب الجرح و التعدیل و نیز النصیحه توضیح آن آمده است علامه قرطبی می گوید
در مورد اینکه غیبت از جمله گناهان کبیره است و توبه کردن از آن واجب می باشد اجماع شده است بدیهی است حرمت غیبت به صراحت در قرآن کریم بیان شده است چرا که خداوند متعال میفرماید👇👇
🔻ایحب احد کم ان یاکل لحم اخیه میتا فکر هتموه
👈برخی از شما از برخی دیگر غیبت نکنند آیا هیچ یک از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده ی خود را بخورد به یقین همه ی شما از مرده خواری بدتان می آید و از آن بیزارید غیبت نیز چنین است
📌و از آن بپرهیزید و از خدا بترسد بی گمان خداوند بس توبه پذیر و مهربان است در احادیث نبوی نیز حرمت غیبت به صراحت بیان شده است.

ابو هریره می گوید👇
رسول خداﷺ فرمود
{اتدرون ما الغیبه قالو الله و رسو له اعلم قال ذکرک اخاک بما یکره}
👈یعنی آیا می دانید غیبت چیست آنها عرض کردند خدا و رسول او آگاه تر هستند
📌آن حضرت فرمود غیبت یعنی آنکه در مورد برادرت چیزی بگویی که او را ناخوشایند باشد و دوست نداشته باشد چنین سخنی در غیاب وی گفته شود
ابو برزه اسلمی و برابن عازب نیز روایت
می کنند که رسول خداﷺ فرموده است👇👇
🔻{یا معشر من امن بلسا نه و لم یدخل الایما ن قلبه لا تغتابوا المسلمین و لا تتبعوا عوراتهم فانه من اتبعع عوراتهم تتبع الله عورته ومن تتبع الله عورته یفضحه ولو فی جوف بیته}
یعنی ای کسانی که با زبان اظهار ایمان نموده اید اما هنوز ایمان در قلبها یتان رسوخ نکرده است از غیبت کردن مسلمانان بپرهیزید و در پی عیوبشان برنیایید همانا آنکه در پی عیوب مسلمانان برآید هر آیینه خداوند در پی عیوب او بر خواهد آمد و آنکه خداوند در پی عیوبش
برآید بی تردید رسوایش خواهد نمود هرچند درون چهار دیواری خانه اش باشد.
در نتیجه غیبت یعنی بازگو کردن ویژگی هایی از افراد که آنان راضی نیستند آن ویژگی ها در غیاب آنها بازگو شود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 مدیریت گناه (1)

ضرورت اعتیاد!

سوال: گناه می‌ کنم، سپس توبه می‌ کنم و پشیمان می‌ شوم و تصمیم می‌ گیرم دوباره گناه نکنم، اما شکست می‌ خورم و دوباره گناه می‌ کنم، باز توبه می‌ کنم و پشیمان می‌ شوم، باز گناه می‌ کنم و توبه می‌ کنم؛ این عملیه بارها و بارها تکرار می‌ شود!
با این حال، توبه از گناه چه فایده‌ ای دارد، وقتی پشیمان می‌ شوم و توبه می‌ کنم و دوباره آن گناه را انجام می‌ دهم و توبه‌ ی خود را می‌ شکنم؟!

پاسخ: پرسشِ پسندیده‌ ای است.
چندی پیش جوانی نزدم آمد و گفت: توبه‌ های من دروغین است!
گفتم: خیریت باشد، داستان چیست؟
گفت: من گناه می‌ کنم و بعدا توبه می‌ کنم، باز دوباره همان گناه را تکرار می‌ کنم، باز توبه می‌ کنم و باز آن گناه را مرتکب می‌ شوم؛ بنابراین توبه ام دروغین است.
باید گفت که توبه‌ ی این جوان و توبه‌ ی نفر اول دورغین و بی‌ اعتبار نه، بلکه درست است. چرا که وقتی توبه کننده از گناه دست بکشد و پشیمان شود و تصمیم داشته باشد دیگر آن گناه را مرتکب نشود، توبه اش راست و درست است. فایده هم دارد و گناه را محو و نابود می‌ کند.
شاید بپرسید: فایده‌ ی تکرار توبه چیست؟
تکرار توبه فایده‌ های بسیاری دارد. ببینید: اگر من گناهی را مرتکب شوم و از آن توبه کنم و پشیمان شوم و تصمیم بگیرم دیگر مرتکب آن نشوم، گناه محو و نابود می‌ شود. اگر دوباره آن گناه را انجام دهم، دوباره گناه می‌ آید. اما اگر ناامید شوم و پس از گناه توبه نکنم، گناه تکرار می‌ شود و افزایش می‌ یابد و شمار آنها به صدها گناه می‌ رسد.
توجه داشته باشید که توبه‌ ی راستین توبه‌ ای است که فرد تصمیم داشته باشد دیگر آن گناه را تکرار نکند، پس از آن حتی اگر آن گناه را در نتیجه‌ ی سستی و شکست تکرار کند، توبه اش درست است. شرط توبه تکرار نکردن گناه نه، بلکه تصمیم و اراده‌ ی تکرار نکردن گناه است.
تصور کنید: من به حرام نگاه می‌ کنم، سپس آن را ترک می‌ کنم، اما اراده دارم دوباره آن را تکرار کنم، به یاد داشته باشید که این توبه درست نیست. توبه‌ ی راستین این است که وقتی به حرام نظر کردم، از آن توبه کنم و پشیمان شوم و تصمیم بگیرم دیگر آن را تکرار نکنم، این توبه صحیح است. اکنون اگر دوباره گناه چشم را تکرار کنم، به توبه‌ ی گذشته ام خدشه وارد نمی‌ شود.
فایده‌ی دیگر این که پیامبرﷺ فرمودند: هرگاه انسان گناه کند، در دلش نقطه‌ ی سیاهی نهاده می‌ شود، اگر توبه کند، این نقطه‌ ی سیاه نابود می‌ گردد، اگر دوباره آن گناه را تکرار کند، نقطه‌ ی سیاه دوباره باز می‌ گردد. پس اگر توبه استمرار داشته باشد و تکرار شود، قلب سفید و پاکیزه می‌ ماند، اما اگر کسی از پذیرفته شدن توبه‌ ی خود نا امید شود و از توبه دست کشد و به گناه ادامه دهد، نقطه‌ های سیاهِ دلش افزایش می‌ یابد و قلبش سیاه می‌ گردد و زنگار می‌ گیرد. الله متعال می‌ فرماید:﷽ ﴿كَلَّا بَلْ رَانَ عَلَىٰ قُلُوبِهِم مَّا كَانُوا يَكْسِبُونَ/ هرگز هرگز! اصلاً کارهای (زشت و پلشت) آنان دلهای شان را دچار زنگار کرده است (و سوراخ‌های هدایت را بر روی ایشان بسته است). ﴾ [ مطففين ۱۴]
به این مژده‌ ی شیرین فکر کنید: اگر کسی گناهی، به بزرگی زنا و نوشیدن شراب، انجام دهد، سپس از پذیرفته شدن توبه اش ناامید شود و در آمرزش و مغفرت الله متعال شک کند، این ناامیدی و بد گمانی نزد الله از گناه زنا و نوشیدن شراب زشت‌ تر و سنگین تر است!﷽ ﴿إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ/ چرا که از رحمت الله جز کافران ناامید نمی‌ شوند﴾ [يوسف ٨٧]
پیوسته توبه کنید، به استثنای یک حالت که نیازی به توبه نیست، و آن زمانی است که جان از تن بیرون می‌شود، اما تا زمانی که جان در بدن است، باید پیوسته و به تکرار توبه کنید.
سخن پایانی این که: اعتیاد را با اعتیاد درمان کنید! اعتیاد به گناه را با اعتیاد به توبه درمان کنید! اعتیاد به گناه را با اعتیاد بازگشت! آلودگی گناهان مکرر را با آب توبه‌ ی مکرر بشویید!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سخنان_ارزشمند

اگر می‌خواهی بدانی خودت یا دیگران چه اندازه محبت خدا را در دل دارید، به محبت قرآن در دلت بنگر و به لذت بردن از شنیدن آن توجه کن که آیا از لذت صاحبان لهو و موسیقی بیشتر است؟

و معلوم است هر کسی که محبوبی را دوست بدارد، کلام و گفتارش نیز نزد او محبوب‌ترین چیزهاست.

عثمان بن عفان -رضی الله عنه- فرموده است: "اگر دلهای ما پاک می‌بود، از کلام خدا سیر نمی‌شد".

و چگونه کسی که محبوبی را دوست دارد از کلام محبوبش سیر می‌شود در حالی که مقصود نهایی‌اش اوست.

الداء و الدواء، صفحه ۳۳۰

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یه روزایی هست از شدتِ سختی آدم نفسش بالا نمیاد ...
ربطی به سن نداره ...
یهو میبینی اونی که 20سالشه تمام سختی های دنیا خراب میشه روی سرش ...

خب تو اون وضعیت دو راه داره :
🔅یک : اینکه خودش و غرق کنه تو غم و غصه ،، فقط گله و شکایت کنه و در آخر داغون شه ...

🔅دوم : اینکه اشکاشو پاک کنه توکل کنه به خدایِ مهربون و بلند شه از صفر شروع کنه برای ساختنِ زندگیش حتی بدون هیچ پُشتی ...

کسی که شادِ و همه فکر میکنن غمی نداره کلی سختی کشیده ،، روز و شبهایی رو گذرونده که کمتر کسی میتونه بگذرونه ... حالا قوی شده اونقدر قوی که دیگه تحملِ هر سختی ای رو داره و در هر شرایطی آروم و امیدواره .

میدونی رفیق میخوام بگم روزهای تلخ تموم میشن و روزهای روشن میرسن و غرق میشی در شادی ...
اجازه نده روزای سخت تو زندگیت  داغونت کنن کم نیار ،، لبخند بزن و ایمان داشته باش خوشی در راهه ...
فقط صبور باش خدا باماست ❤️
طاقت بیار رفیق 😊🌸💪حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_بیست و سوم

مسیح در این مدت ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد شب از نیمه گذشته بود که خانواده ای مسیح به خانه ای شان رفتند چون قاسم را نزد خشویم گذاشته بودند بعد از رفتن آنها من هم مجتبی و فرزانه را خواب دادم و خودم به آشپزخانه رفتم که مسیح داخل آشپزخانه شد و گفت این خانه ای من است یا از تو؟ به سویش دیدم و گفتم خانه ای هر دوی ما مسیح گفت کی پول داده این خانه را خریده؟ گفتم تو ولی چی میخواهی بگویی مسیح گفت لازم نیست کسی را به خانه ای من بیاوری میخواهی خدمت اش را کنی برو به خانه اش خدمت کن گفتم تو چی میگویی او مادرت است چگونه میتوانی این حرفها را بزنی مسیح که متوجه شده بود حرف خراب زده سرش را پایین انداخت و از آشپزخانه بیرون شد من هم مصروف شستن ظروف شدم.
فردای آنروز زرمینه در دست پسرش برایم احوال فرستاد که به دیدنش بروم دست اولادهایم را گرفتم و به خانه اش رفتم با دیدنم مرا محکم به آغوش گرفت من هم دلم برای تنها همدردم تنگ شده بود گفت بیا بنشین خواهر جانم که دلم برایت خیلی تنگ شده بود برایم در پیاله چای ریخت و بشقابی را پر از توت و تلخان کرد و پیشرویم گذاشت گفتم وای خواهر چقدر من تلخان را دوست دارم خندید و گفت میدانم همیشه وقتی اینجا میایی متوجه هستم چقدر با شوق تلخان میخوری بعد قوطی را پیشرویم گذاشت و گفت این را وقتی رفتن با خودت ببر پرسیدم چی است؟ جواب داد کم ما کرم شما تلخان با توت است گفتم تشکر خواهر جان زرمینه به سویم دقیق دید و گفت نمیدانم چرا مسیح برادر قدر اینچنین خانمی را نمیداند گفتم هیچ در این مورد حرف نزن خواهر جان که خیلی به سختی تحمل میکنم

زرمینه گفت درکت میکنم ولی برایت خبرهای جدید دارم مسیح پای مرا از خانه ات قطع کرد چون میدانست من برایت خبر گندکاری هایش را میرسانم ولی من باز هم آرام نه نشستم به وسیله یکی از زنهای همسایه ای ما که در سابق با حمیرا خانم رابطه اش خوب بود برایت خبرهای جدید آورده ام پرسیدم چی خبر؟ زرمینه پیاله ای چایش را بلند کرد کمی از آن نوشید و گفت چند روز پیش در خانه نشسته بودم که یادم آمد یکی از زنهای همسایه ای ما قمر خانم با حمیرا خانم رابطه ای خوبی داشت به خانه اش رفتم و برایش گفتم که آدرس خانه ای حمیرا را پیدا کرده ام خیلی خوشحال شد و پرسید کجاست؟ برایش گفتم به شرطی برایت آدرس اش را میگویم که برایش نگویی آدرس را من داده ام و باید از زیر زبانش حرف بکشی که چی کارها میکنند قمر خانم هم که پشت خواهرخوانده اش دق شده بود و میخواست دوباره با او بنشیند و پشت عالم و آدم غیبت کنند به خوشی قبول کرد و من هم آدرس را دادم همان روز قمر خانم به خانه ای حمیرا رفت و فردایش من دوباره به خانه ای قمر خانم رفتم و گفت ببین که چقدر خبرها برایت آورده ام قمر خانم از حمیرا پرسیده که زندگی‌ شان چگونه میگذرد حمیرا خانم هم گفته که به مهربانی خدا و کمک های داماد آینده اش زندگی خوبی دارند و به زودی قرار است به یک قصر کوچ ببرند بعد هم قمرخانم در مورد دامادش پرسیده و حمیرا هم گفته که دامادش مردی پولداری است که عاشق سینه چاک دخترش است گفته که به زودی یک مشکل دامادش دارد همان را حل ساخته با دخترش ازدواج میکند با شنیدن این حرف زرمینه قلبم لرزید و گفتم یعنی چی عروسی میکنند پس من چه؟ زرمینه گفت من هم برای همین موضوع ترا نزد خودم خواستم دیگر پنهان کردن این موضوع چیزی را درست نمی سازد تو باید خانواده خودت و خانواده ای مسیح را در جریان بگذاری تا جای که خبر هستم مسیح خیلی از پدرش میترسد مطمین هستم خُسرت این موضوع را حل میکند گفتم نمیدانم چی کار کنم زرمینه اگر ناراحت نمی شوی من میخواهم به خانه بروم زرمینه گفت نی خواهر جان هر قسم راحت هستی درکت میکنم از جایم بلند شدم بعد از خداحافظی با زرمینه به خانه رفتم نیم ساعتی نگذشته بود که متوجه شدم حال مصطفی خوب نیست و در نفس گرفتن مشکل دارد دوباره به خانه ای زرمینه رفتم مجتبی و فرزانه را تسلیم او کردم و خودم مصطفی را در بغل گرفتم و به سوی معاینه خانه رفتم داکتر مصطفی را معاینه کرد و گفت چیزی قابل تشویش نیست بعضی توصیه ها برایم کرد و من دوباره با مصطفی به سوی خانه حرکت کردم که چشمم به موتر مسیح خورد

دیدم داخل موتر دختری پهلویش نشسته صورت دختر بخاطری موهایش که دو طرف صورتش انداخته شده بود دیده نمیشد به سوی خانه رفتم نمیدانستم چی کار کنم اگر با پدر مسیح حرف میزدم می ترسیدم که اوضاع بدتر نشود شام مسیح به خانه آمد مجتبی نزدیکش رفت و گفت پدر جان بیا همرای من مشق کار کن مسیح گفت حوصله ندارم برو با مادرت کار کن مجتبی با همان لهجه ای کودکانه اش به التماس گفت من میخواهم با شما کار کنم....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_بیست و چهارم


میخواهم با شما کار کنم مسیح سیلی محکمی پشت گردن مجتبی زد و گفت یکبار گپی را که میگویم بشنو مجتبی آرام شروع به گریستن کرد از جایم بلند شدم او را در آغوشم گرفتم و عصبی به سوی مسیح دیدم  مسیح گفت چی گپ است؟ چرا اینگونه نگاه میکنی؟ گفتم چطور میتوانی دست روی پسرت بلند کنی طفلک چی گفت که باید سیلی میخورد؟ مسیح گفت اولادهایت هم‌ مثل خودت حال بهم‌ زن هستند نیشخندی زدم و گفتم آیا تنها اولادهای من هستند؟ مسیح گفت با اعصاب من بازی نکن رویا خودم به اندازه کافی مشکلات دارم تو هم بیشتر از این مغزم را نخور چشمانم را ریز کردم و گفتم اگر بازی کنم چی میکنی؟ دست مجتبی را گرفتم و گفتم پسرم برادر و خواهرت را گرفته به اطاق دیگر برو مادرت کمی با پدرت به تنهایی میخواهد حرف بزند بعد بوسه ای روی صورتش زدم مجتبی از جایش بلند شد مصطفی را در آغوش گرفت و با فرزانه از اطاق بیرون شدند از جایم بلند شدم دروازه را بستم و روبروی مسیح نشستم مسیح گفت این کارها چی است که میکنی من با تو هیچ حرفی ندارم گفتم اما من دارم دیگر از این وضعیت خسته شده ام گفت خسته شدی برو خانه پدرت من راهت را بسته ام؟ گفتم چرا باید خانه ای پدرم بروم این خانه ای من است باید اینجا باشم من خانمت هستم تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی مشکلت چی است چرا اینقدر تغیر کردی؟ نه به من اهمیت میدهی نه هم به اولادهایت مسیح گفت دیوانه ام ساختی از دست تو در این خانه آرامش ندارم گفتم پس جایی برو که آرامش داری به سویم دید ادامه دادم تا جای که معلوم میشود آنقدر دختر بی سر و پا است که هر وقت دروازه ای خانه اش را بزنی ازت استقبال گرم میکند مسیح سیلی محکمی به صورتم زد و گفت زن بی حیا مواظب حرف زدن خودت باش گفتم چرا عصبانی شدی؟ دروغ‌ میگویم؟ دختری که میفهمد طرف متاهل است ولی باز هم با او داخل رابطه میشود بی سر و پا نیست چیست؟ مسیح از جایش بلند شد و با مشت و لگد به جان من افتاد با هر لگدی که به بدن ضعیف من میزد برایم فحش میداد

من برای اینکه صدایم را فرزندان بی گناهم نشنود دهنم را با چادرم محکم گرفته بودم و در دل فریاد میزدم مسیح از موهایم محکم کشید و گفت بار دیگر در مورد زهرا درست صحبت کن پوزخندی زدم و گفتم پس اسمش زهرا است مشت محکمی به صورتم زد و گفت هنوز هم حرف میزنی بعد چند لگد به کمرم زد و گفت بعد از این هر وقتی که خواستی در مورد زهرا حرف بد بزنی این حالت را به یادت بیاور و از اطاق بیرون شد شوری خون را داخل دهنم احساس کردم دستم را داخل دهنم بردم دستم خونی شده بود به بالا نگاه کردم و گفتم خدایا خودت میبینی که بر من چی میگذرد خودت کمکم کن به سختی از جایم بلند شدم و از اطاق بیرون شدم به تشناب رفتم دهنم را شستم که دیدم دندانم شکسته همانجا روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن تمام بدنم درد میکرد صدای فرزانه را شنیدم که صدایم میزد زود از جایم بلند شدم صورتم را شستم چادرم را روی سرم انداختم و از تشناب بیرون شدم فرزانه گفت مادر جان مصطفی گریه میکند صدایم را صاف کردم و گفتم آمدم جان مادر خود فرزانه پرسید پدرم کجا رفت؟ جواب دادم تا دکان رفت برمیگردد به اطاق رفتم و مصطفی را شیر دادم آنشب مسیح به خانه نیامد و من میدانستم خانه ای پدرش نرفته چون پدرش دوست نداشت مسیح از طرف شب مرا در خانه تنها بگذارد تا صبح از درد کمر و درد دندان خوابم نبرد تا نیمه های شب با مصطفی حرف میزدم با اینکه میدانستم او هیچ چیزی از حرفهای مرا متوجه نمیشود وقتی مصطفی را خواب دادم به صورت معصوم فرزندانم نگاه کردم و گفتم من بخاطر شما این زندگی را تحمل میکنم تا شما زیر دست مادر اندر بزرگ نشوید وگرنه هیچ زنی خیانت را بخشیده نمیتواند بخاطر اینکه فردا کسی به شما طلاق پدر و مادر تان را طعنه ندهد خاموش هستم وگرنه روزی که فهمیده بودم مسیح خیانت میکرد از یخن اش گرفته و او را رسوای همه عالم میساختم ولی چی کار کنم که دستم زیر سنگ است اگر صدایم را بلند کنم یا طلاقم میدهد و شما را از من دور میکنند یا هم زنی دیگر را به عنوان امباقم به این خانه میاورد و یک عمر هم من هم شما باید نوکری زن دومش را کنیم من برای خودم نگران نیستم من بخاطر شما میترسم ان شاالله خداوند به زودی سایه این زن را از زندگی ما دور کند و پدر تان هم هدایت شود من میخواهم شما هم مثلی که من در خانه ای پدر به ناز و نعمت بزرگ شدم شما هم به ناز و نعمت بزرگ شوید با چادرم چشمانم را پاک کردم

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_بیست و پنجم


گفتم خدایا کمکم کن جز تو به کسی دردم را گفته نمیتوانم اجازه نده عزت آغا جانم بخاطر من به زمین بخورد اجازه نده مهر طلاق به پیشانی تنها دخترش بخورد او مریض است میدانم هیچوقت درد مرا تحمل نمیتواند لطفاً خداوندا کمکم کن صبح برای فرزانه و مجتبی صبحانه آماده ساختم از خواب بیدار شدند فرزانه پرسید مادر جان شب پدرم نیامده بود همانطور که موهایش را شانه میزدم جواب دادم صبح وقت سر کار رفت دخترم حالی موهایت را که شانه زدم تو و مجتبی را خانه خاله زرمینه ات میبرم خودم تا یک جایی کار دارم مجتبی گفت مادر جان ما را هم با خود ببر گفتم نمیشود پسر مهربانم مجتبی دقیق به چهره ام دید و گفت مادر جان رویت را چی شده؟ افگار شدی؟ گفتم چیزی نیست پسرم بلند شو برو دسترخوان را بیاور که صبحانه بخوریم مجتبی و فرزانه مصروف خوردن صبحانه شدند من هم چادرم را از سرم دور کردم تا موهایم را شانه بزنم سرم خیلی درد میکرد به سختی موهایم را شانه زدم خیلی موهایم بخاطر لت خوردن دیشب کنده شده بود دوباره چادرم را به سرم کردم و به اطاق خودم رفتم یک دست لباس منظم پوشیدم مجتبی و فرزانه را آماده ساخته به خانه ای زرمینه رفتم زرمینه با دیدن سر و صورت کبود من دستش را محکم به پاهایش زد و گفت دستش بشکند مسیح این کار را کرده؟ گفتم بلی خواهر من یک کار عاجل دارم تو مواظب اولادهایم باش مصطفی را در آغوشش دادم و گفتم حالا خوابیده بیدار شد چوشک اش را برایش بده چوشک را به دستش دادم و پرسیدم راستی آدرس خانه ای حمیرا خانم را برایم بده زرمینه پرسید آدرسی خانه او را چی میکنی نگو که میخواهی آنجا بروی؟ سرم را به نشانه ای بلی تکان دادم زرمینه گفت نرو خواهرم زندگی را برایت سخت تر از این نساز گفتم آدرس را میدهی یا از جای دیگر پیدا کنم زرمینه آدرس را داد من خداحافظی کردم و به سوی خانه ای زهرا حرکت کردم وقتی به آنجا رسیدم گفتم خدایا کمکم کن دروازه را زدم چند لحظه بعد دختر جوانی دروازه را باز کرد و پرسید با کی کار داشتید؟ جواب دادم با زهرا آن دختر گفت بگو خودم هستم گفتم مهمانت را داخل خانه دعوت نمی کنی؟ زهرا گفت بفرما داخل بیا داخل حویلی شان رفتم حویلی کوچک و کهنه ای بود گفت بفرما خانم امرت را بگو گفتم جوان هستی چهره ات هم بد نیست چرا برایت یک پسر مجرد انتخاب نکردی؟ چهره اش عوض شد و پرسید تو کی هستی؟ جواب دادم خانم مسیح هستم پوزخندی زد

و گفت پس برای التماس و عذر آمدی ببین خانم مسیح جان خودش پشت من را گرفته بسیار برایم التماس کرد تا قبولش کردم حالا هم عاشق من شده پس لطفاً مرا مقصر ندانید گفتم یک زمانی همینطور عاشق من هم شده بود  ولی ببین عاقبت عشق اش چنین شد فکر میکنی مردی که به زن و اولادش وفا نکرد به تو وفا خواهد کرد زهرا دستش را لای موهای سیاهش برد و گفت وفا میکند چون اولاً عاشق من است دوماً من به مثل خانمش احمق نیستم گفتم من احمق نیستم من بخاطر زندگی ام تلاش میکنم زهرا خندید و گفت کدام زندگی؟ فکر کنم متوجه نیستی من و مسیح به زودی با هم ازدواج میکنیم گفتم چطور میتوانی زنده گیت را روی خرابه های زندگی من بسازی؟ زهرا گفت از اینجا برو هر مشکلی داری با شوهرت حرف بزن گفتم تو هم جنس من هستی فکر میکردم اگر همرایت حرف بزنم درک خواهی کرد ولی تو بسیار سنگدل هستی به سوی دروازه رفتم که زهرا صدا زد به جای اینکه هر روز زاییده رفتی کوشش میکردی فکرت در زنده گیت میگرفتی شاید حالا اینگونه نمیشد وقتی مسیح دوستت نداشت نمیدانم این قدر طفل از کجا شد شاید از کسی دیگر باشد با شنیدن این حرفش به سیم آخر زدم و به سویش رفته از موهایش گرفتم با وجودی اینکه بدن خودم کوفته بود و درد میکرد نمیدانم این قدرت را از کجا پیدا کرده بودم چیغ زهرا بلند شده بود زنی از داخل خانه ای شان بیرون شد و به سوی من آمد کوشش میکرد زهرا را از دست من نجات بدهد ولی من‌ تا جان داشتم او را زدم آن زن‌ که حمیرا خانم مادر زهرا بود گفت دختر را از بین بردی رهایش کن زهرا را رها کردم و به سوی مادرش به خشم دیدم او ‌هم ترسیده دست زهرا را گرفت گفتم بدبخت ها خداوند خودش جزای تان را بدهد من شما را به الله واگذار میکنم دروازه را باز کردم و‌ از خانه ای شان بیرون شدم زهرا دروازه را پشت سرم بست و گفت .....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_بیست و پنجم


گفتم خدایا کمکم کن جز تو به کسی دردم را گفته نمیتوانم اجازه نده عزت آغا جانم بخاطر من به زمین بخورد اجازه نده مهر طلاق به پیشانی تنها دخترش بخورد او مریض است میدانم هیچوقت درد مرا تحمل نمیتواند لطفاً خداوندا کمکم کن صبح برای فرزانه و مجتبی صبحانه آماده ساختم از خواب بیدار شدند فرزانه پرسید مادر جان شب پدرم نیامده بود همانطور که موهایش را شانه میزدم جواب دادم صبح وقت سر کار رفت دخترم حالی موهایت را که شانه زدم تو و مجتبی را خانه خاله زرمینه ات میبرم خودم تا یک جایی کار دارم مجتبی گفت مادر جان ما را هم با خود ببر گفتم نمیشود پسر مهربانم مجتبی دقیق به چهره ام دید و گفت مادر جان رویت را چی شده؟ افگار شدی؟ گفتم چیزی نیست پسرم بلند شو برو دسترخوان را بیاور که صبحانه بخوریم مجتبی و فرزانه مصروف خوردن صبحانه شدند من هم چادرم را از سرم دور کردم تا موهایم را شانه بزنم سرم خیلی درد میکرد به سختی موهایم را شانه زدم خیلی موهایم بخاطر لت خوردن دیشب کنده شده بود دوباره چادرم را به سرم کردم و به اطاق خودم رفتم یک دست لباس منظم پوشیدم مجتبی و فرزانه را آماده ساخته به خانه ای زرمینه رفتم زرمینه با دیدن سر و صورت کبود من دستش را محکم به پاهایش زد و گفت دستش بشکند مسیح این کار را کرده؟ گفتم بلی خواهر من یک کار عاجل دارم تو مواظب اولادهایم باش مصطفی را در آغوشش دادم و گفتم حالا خوابیده بیدار شد چوشک اش را برایش بده چوشک را به دستش دادم و پرسیدم راستی آدرس خانه ای حمیرا خانم را برایم بده زرمینه پرسید آدرسی خانه او را چی میکنی نگو که میخواهی آنجا بروی؟ سرم را به نشانه ای بلی تکان دادم زرمینه گفت نرو خواهرم زندگی را برایت سخت تر از این نساز گفتم آدرس را میدهی یا از جای دیگر پیدا کنم زرمینه آدرس را داد من خداحافظی کردم و به سوی خانه ای زهرا حرکت کردم وقتی به آنجا رسیدم گفتم خدایا کمکم کن دروازه را زدم چند لحظه بعد دختر جوانی دروازه را باز کرد و پرسید با کی کار داشتید؟ جواب دادم با زهرا آن دختر گفت بگو خودم هستم گفتم مهمانت را داخل خانه دعوت نمی کنی؟ زهرا گفت بفرما داخل بیا داخل حویلی شان رفتم حویلی کوچک و کهنه ای بود گفت بفرما خانم امرت را بگو گفتم جوان هستی چهره ات هم بد نیست چرا برایت یک پسر مجرد انتخاب نکردی؟ چهره اش عوض شد و پرسید تو کی هستی؟ جواب دادم خانم مسیح هستم پوزخندی زد

و گفت پس برای التماس و عذر آمدی ببین خانم مسیح جان خودش پشت من را گرفته بسیار برایم التماس کرد تا قبولش کردم حالا هم عاشق من شده پس لطفاً مرا مقصر ندانید گفتم یک زمانی همینطور عاشق من هم شده بود  ولی ببین عاقبت عشق اش چنین شد فکر میکنی مردی که به زن و اولادش وفا نکرد به تو وفا خواهد کرد زهرا دستش را لای موهای سیاهش برد و گفت وفا میکند چون اولاً عاشق من است دوماً من به مثل خانمش احمق نیستم گفتم من احمق نیستم من بخاطر زندگی ام تلاش میکنم زهرا خندید و گفت کدام زندگی؟ فکر کنم متوجه نیستی من و مسیح به زودی با هم ازدواج میکنیم گفتم چطور میتوانی زنده گیت را روی خرابه های زندگی من بسازی؟ زهرا گفت از اینجا برو هر مشکلی داری با شوهرت حرف بزن گفتم تو هم جنس من هستی فکر میکردم اگر همرایت حرف بزنم درک خواهی کرد ولی تو بسیار سنگدل هستی به سوی دروازه رفتم که زهرا صدا زد به جای اینکه هر روز زاییده رفتی کوشش میکردی فکرت در زنده گیت میگرفتی شاید حالا اینگونه نمیشد وقتی مسیح دوستت نداشت نمیدانم این قدر طفل از کجا شد شاید از کسی دیگر باشد با شنیدن این حرفش به سیم آخر زدم و به سویش رفته از موهایش گرفتم با وجودی اینکه بدن خودم کوفته بود و درد میکرد نمیدانم این قدرت را از کجا پیدا کرده بودم چیغ زهرا بلند شده بود زنی از داخل خانه ای شان بیرون شد و به سوی من آمد کوشش میکرد زهرا را از دست من نجات بدهد ولی من‌ تا جان داشتم او را زدم آن زن‌ که حمیرا خانم مادر زهرا بود گفت دختر را از بین بردی رهایش کن زهرا را رها کردم و به سوی مادرش به خشم دیدم او ‌هم ترسیده دست زهرا را گرفت گفتم بدبخت ها خداوند خودش جزای تان را بدهد من شما را به الله واگذار میکنم دروازه را باز کردم و‌ از خانه ای شان بیرون شدم زهرا دروازه را پشت سرم بست و گفت .....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/06 10:32:17
Back to Top
HTML Embed Code: