Telegram Web Link
💥#داستانک💥
عنوان داستان: دعای چوپان

مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ » به نام خدای آن چوپان… گاهی دعای یک دل صاف،ازصدنماز یک دل پرآشوب بهتراست !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سازنده‌ترین کلمه
👈گذشت است ، آن را تمرین کن.

پرمعنی‌ترین کلمه
👈ما است ،آن را به کار ببر.

عمیق‌ترین کلمه
👈عشق است ، به آن بها بده.

بی رحم‌ترین کلمه
👈تنفر است ،از بین ببرش.

سرکش‌ترین کلمه
👈حسد است ، با آن بازی نکن.

خودخواهانه‌ترین کلمه
👈من است، از آن حذر کن.

ناپایدارترین کلمه
👈خشم است، کنترلش کن.

👈بازدارنده ترین کلمه
ترس است ، با آن مقابله کن.

با نشاط‌ترین کلمه
👈کار است، به آن بپرداز.

پوچ ترین کلمه
👈طمع است ، آن را بکش حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حالِ خوب می خواهی ؟!
یاد بگیر رویِ پایِ خودت بایستی ،
به خودت تکیه کنی و
همه کاره ی دنیای خودت باشی .

دلت که گرفت ، دنبالِ گوشی برایِ
شنیدن و دستی برایِ نوازش نگردی
و خودت درمان دردها و
بی کسیِ خودت باشی .

از هیچ کس توقعی نداشته باش !
توقع داشتن از آدم ها ،
جز اینکه باعث رنجش ، و مانعِ
ابتکار و خودباوری ات باشد
نتیجه ی دیگری ندارد !

سعی کن فقط روی خودت ،
و توانمندی های خودت حساب کنی ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻🌱🌸🩷


انتقام!

فصل زمستان بود.
و من بالای تخت خود استراحت کرده بودم چنان هوا سرد بود که دست و پا ام میلرزید.
دو لحاف بالای خود گرفته بودم.
و بعد از چند دقیقه مَکس به خواب فرو رفتم.
ناگهان حس کردم که لحاف از سر ام آهسته، آهسته به پایین کَش می‌شود.
با چشمان بسته دوباره لحاف را بالای خود کَشیدم.
باز دوباره آهسته،آهسته لحاف به طرف پایین کَش میشد و منم دوباره لحاف را به سر خود کَشیدم.
این کار چندین بار تکرار شد.
حوصله ام لبریز شد اینبار با کَشیدن لحاف ام صدایی نسبتاً آهسته به گوش ام می‌رسید.
گویا کسی نام ام را صدا می‌زند.
بسماااا، بسماااا.......
منم با شنیدن این صدا و اینکه حوصله ام به سَر آمده بود چشمان خود را نیمه باز کردم.
با دیدن این صحنه خون در رگ هایم ایستاد!
اوهییییی این چی است؟
چشمان ام با دیدن آن جثه ای بزرگ از حدقه اش بیرون شد.
به یک ثانیه چشمان خود را بسته کردم که گویا این خواب باشد.
وقتی دوباره باز کردم آن جانور وجود نداشت و خیال ام راحت شد.
و یک نفس عمیق کَشیدم.
اوووووووه!
و با خود گفتم خوب شد این فقط وهم من بود نه چیزی دیگری!
بعد از چند ثانیه محدود آن جثه ای بزرگ را بالای سر خود دیدم!
مات و متحیر شده بودم.
باز آن جانور ناپدید شد و به پایین پا ام آنرا دریافتم!
خیلی یک قیافه‌ی زشت و جثه ای نیرومندی داشت.
ناخون هایش دراز، لباس سفید که پُر از قطرات خون بود به تن اش،موهایش سیاه و نسبتاً دراز که جلوه چشمان اش را گرفته بود، قد بلند و صدایی خیلی ترسناک داشت.
از پا ام گرفته و من را سمت خود کَشاند.
به یک ثانیه فکر کردم که من را بلعید، اما نه!
با بدن که تمام اعضای آن میلرزید و با فکر اینکه آخرش چی خواهد شد پا به فرار گذاشتم.
از اطاق خود بیرون شدم و مجال دیدن عقب خود را نداشتم فقط تمام تمرکز من فرار از آن خانه و از آن جانور بود.
با یک صدا که شبیه صدای مادرم بود ایستادم!
گویا که مادرم من را صدا می‌زند به عقب خود نگاه کردم دیدم نه!
مادرم نیست و آن جانور مانند حیوانات چهارپا به زمین است و به سمت ام شتابان می‌آید.
نزدیک من شد و با ناخوان های خود سر و صورت ام را زخمی ساخت!
در چند قدمی من که در دهلیز خانه حضور داشتم اسلحه‌ای که از بابه کلان ام به ارث رسیده بود قرار داشت.
من تمام سعی خود را کردم که به آن اسلحه برسم و خوشبختانه که کوشش ام نتیجه داد و آن اسلحه را گرفتم.
آن جانور کجاست؟
مگررررر چی شد؟
تا چند لحظه قبل که همین جا بود.
من طرف درِ خروجی رفتم که از این خانه بیرون شوم که آن جانور را در مقابل خود دیدم!
اسلحه را‌ گرفته، شلیک کردم.
هیچ تاثیری بالایش نداشت.
پی در پی در حالِ شلیک کردن بودم که شاجور مرمی خلاص کرد و آن جانور ایستاده بود.
حالا چی کنم؟
این حتماً من را می‌بلعد.
باز هم پا به فرار گذاشتم چون یک راه مردی فرار است.
بلاخره با تمام سرعت و توان که داشتم خود را از آن خانه بیرون کردم و خیلی دور شدم.
فردای آن روز رفتم و نزدیک همان خانه شدم و دیگر شجاعت به خرچ نمیدادم که داخل اش شوم.
به خانه‌ی یکی از همسایه ها رفتم و ماجرای آن شب را قصه کردم.
فرد همسایه گفت:در گذشته در آن خانه یک خانم به قتل رسیده بود و آن هم به بدترین شکل ممنوع!
هر آن کس که در آن خانه می‌آید آنرا اذیت و آزار میدهد و می‌خواهد از همه انتقام خود را بگیرد.
پیش از شما یک فرد دیگر با آن خانه کوچ آمده بود.
یک هفته بعد جسد اش از زیر زمینی پیدا شد.
شکر که شما را چیزی نشده،خدا همراه‌تان بوده، این خانه را بگذارید و بروید به یک جای دیگر!
منم بعد از تشکری فراوان از آن شخص، آن شهر را ترک کردم.

#دست_نوشته_هوران حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تاکسیدرمی #دکوری_حیوانات
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
اَلسَلامُ عَلَيْكُم وَرَحْمَةُ اَللهِ وَبَرَكاتُهُ‎

علماء کرام در مورد این مسئله در شریعت، بر اساس فقه حنبلی چه میفرمایند

آیا نگه‌داری از جسد یک مار مرده که تاکسیدرمی نشده و در مایع فرمالین (یک مایع ضدعفونی‌کننده برای حفظ بدن مار) نگهداری میشه، فقط جهت استفاده دکوری در اتاق، حرام هست یا نه؟



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُم السَّلَام وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ

در فقه حنبلی، استفاده از اجساد حیوانات به عنوان دکور به صورت کلی ممنوع است، زیرا این کار از مصادیق «إهانت و تضییع حقوق حیوانات» به شمار می‌آید.

وبوّب الإمام البيهقي في سننه الكبرى: (باب تحريم قتل ما له روح إلا لمأكلة) وذكر حديث مالك عن يحيى بن سعيد: أن أبا بكر الصديق رضى الله عنه بعث جيوشا إلى الشام - فذكر الحديث في وصيته - إلى أن قال: "وَلَا تَعْقِرُنَّ شَاةً وَلَا بَعِيرًا إِلَّا لِمَأْكَلَةٍ" "السنن الكبرى" (9/ 86).

و کشتن حیوانات و اجزاء آنها برای استفاده در دکور خانه برای زیبایی و مد جایز نیست.
نگهداری از اجساد حیوانات حتی اگر تاکسیدرمی نشده باشند، شامل این حکم می‌شود.

در مورد نگهداری جسد مار در فرمالین، به دلیل عدم استفاده مفید و تنها به منظور دکوراسیون، این کار نیز در فقه حنبلی جایز نیست. این حکم بر اساس قاعده کلی فقه حنبلی است که استفاده از اجساد حیوانات به عنوان تزیین ممنوع است.

در کتاب «كشاف القناع عن متن الإقناع» آمده است:
> "ولا يجوز اتخاذ جلود السباع ولا رؤوسها للزينة لأنه من الإسراف المنهي عنه، ويجب منع بيعه والانتفاع به."

ترجمه:
> "اتخاذ پوست‌های حیوانات درنده و سرهای آنها برای تزئین جایز نیست، زیرا از اسراف نهی شده است و باید از فروش و استفاده از آن جلوگیری شود."

با توجه به این قاعده کلی، نگهداری از جسد مار در فرمالین نیز به عنوان تزئین جایز نخواهد بود.
لازم به یادآوری است گرچه حیوان به خودی خود مرده باشد نزد برخی از فقهاء و علماء کرام در حکم تمثیل و مجسمه هست و نگهداری آن نیز به این سبب جایز نیست.


شایان ذکر است تاکسیدرمی حیوانات برای آموزش پزشکی اشکالی شرعی ندارد و ضرورتا جایز است.

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۸ /محرم الحرام/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
# #
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
السلام علیکم و رحمت الله وبرکاته

اشخاصی  از رود خانه و جوب اب توسط (پمپ ) که با  برق نوری  کار مکند اب را برای زمین خود انتقال میدهد  در  مناطقی که زمین های کشاورزی اب ندارن مانند( دشتها و بیابانها)  اندک ابی که دارن اونم کم میشود یا بعضا گُم میشود   کشاورزان یا افراد روستا که پاین جوب اب یا رودخانه زندگی میکنند از نگاه شرع توان ممانعت اون فردی که اب رو باپمپ به زمینهای خود انتقال داده  وجود دارد میشود شرعا اورا منع کرد؟



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

وعلیکم‌السلام ورحمة‌الله وبرکاته،
در فقه حنفی، اصولی برای استفاده از منابع آب مشترک وجود دارد. استفاده از آب رودخانه یا جوی مشترک باید به گونه‌ای باشد که به حقوق دیگران آسیب نرساند. اگر شخصی با پمپ کردن آب از رودخانه یا جوی، موجب کاهش یا از بین رفتن آب برای کشاورزان پایین‌دست می‌شود، این عمل می‌تواند از لحاظ شرعی ناپسند و حتی ممنوع باشد.

### منابع و مستندات فقهی:
در کتاب‌های معتبر فقه حنفی، به ویژه در "الدر المختار" و "رد المحتار" (حاشیه ابن عابدین) این مسائل مورد بحث قرار گرفته است.

الدر المختار و رد المحتار (حاشیه ابن عابدین):

الدر المختار:
> "ويحرم على إنسان أن يسد سيل ماء أو نهرًا عظيمًا أو صغيرًا، إذا كان فيه ضرر على الآخرين."
> (الدر المختار، كتاب الإجارة، باب أحكام المياه)

رد المحتار (حاشیه ابن عابدین):
> "لَا يَجُوزُ لِلإِنْسَانِ أَنْ يَسُدَّ مَجْرَى الْمَاءِ الْجَارِي إِذَا كَانَ فِي ذَلِكَ ضَرَرٌ عَلَى غَيْرِهِ."
> (رد المحتار، كتاب الإجارة، باب أحكام المياه، الجزء الخامس، صفحة 208)

به طور خلاصه، بر اساس این منابع:
- اگر استفاده از آب رودخانه یا جوی باعث کاهش یا از بین رفتن آب برای دیگران می‌شود، این عمل ممنوع است.
- کشاورزان و افرادی که در پایین‌دست زندگی می‌کنند، از لحاظ شرعی حق دارند از این عمل جلوگیری کنند.

این اصول بر مبنای عدالت و جلوگیری از ضرر به دیگران بنا شده است.


والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۸ /محرم الحرام/۱۴۴۶
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علیکم السلام

ـ❀ ﷽ ❀
#غسل_میت

💕 غسل کردن بعد از شستن میّت💕

📁 سوال: آیا بعد از شستن و غسل دادن میت، نیاز هست تا شخص غسل دهنده، خودش غسل کند؟

📂 جواب: بعد از غسل میت نیازی نیست تا شخص غسل‌دهنده، غسل نماید البته این کار مستحب است تا اگر نجاست و یا خونی بر بدن اصابت کرده باشد به نحو احسن تمیز شود اما این غسل ضروری و یا واجب نیست.

۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔
📚 کما فی الشامیۃ: (وَنُدِبَ لِمَجْنُونٍ أَفَاقَ)۔۔۔۔وَلِمَنْ لَبِسَ ثَوْبًا جَدِيدًا أَوْ غَسَّلَ مَيِّتًا (ج: 1، ص: 169، ط: دار الفکر)

واللہ تعالیٰ اعلم
کتبه عبدالمنّان پناه غفرله
دارالافتاء الجامعة الاسلامیة العربیة
تاریخ اجراء: ۱۴۰۰/۰۶/۱۵

📚 حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


🔻این حدیث دربردارنده چندین مطلب اجتماعی و ایمانی می باشد که عمل بدان تضمین کننده سعادت دنیا و آخرت می باشد:


♦️أبو هریره روایت کرده است: «قال رسول الله ﷺ: مَنْ نَفَّسَ عَنْ مُؤْمِنٍ كُرْبَةً مِنْ كُرَبِ الدُّنْيَا، نَفَّسَ اللهُ عَنْهُ كُرْبَةً مِنْ كُرَبِ يَوْمِ الْقِيَامَةِ، وَمَنْ يَسَّرَ عَلَى مُعْسِرٍ، يَسَّرَ اللهُ عَلَيْهِ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ، وَمَنْ سَتَرَ مُسْلِمًا، سَتَرَهُ اللهُ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ، وَاللهُ فِي عَوْنِ الْعَبْدِ مَا كَانَ الْعَبْدُ فِي عَوْنِ أَخِيهِ، وَمَنْ سَلَكَ طَرِيقًا يَلْتَمِسُ فِيهِ عِلْمًا، سَهَّلَ اللهُ لَهُ بِهِ طَرِيقًا إِلَى الْجَنَّةِ، وَمَا اجْتَمَعَ قَوْمٌ فِي بَيْتٍ مِنْ بُيُوتِ اللهِ، يَتْلُونَ كِتَابَ اللهِ، وَيَتَدَارَسُونَهُ بَيْنَهُمْ، إِلَّا نَزَلَتْ عَلَيْهِمِ السَّكِينَةُ، وَغَشِيَتْهُمُ الرَّحْمَةُ وَحَفَّتْهُمُ الْمَلَائِكَةُ، وَذَكَرَهُمُ اللهُ فِيمَنْ عِنْدَهُ، وَمَنْ بَطَّأَ بِهِ عَمَلُهُ، لَمْ يُسْرِعْ بِهِ نَسَبُهُ» .

🔺«هر کس تنگی و غمی از تنگی‌ها و غم‌های دنیا را از مؤمنی برطرف کند ، خداوند تنگی و غمی از تنگی‌ها و غم‌های قیامت را از او برطرف می کند
و هر کس با بدهکار تنگدستی ، آسانگیری کند، خداوند در دنیا و آخرت با او آسانگیری می کند
و کسی که (عیب) مسلمانی را بپو‌شاند، خداوند در دنیا و آخرت (عیوب و گناهان) او را می پو‌شاند

خداوند یار بنده است تا وقتی که بنده یار برادر خود باشد
و هر کس راهی را برای جستجوی علم در پیش بگیرد ، خداوند با آن، راهی به سوی بهشت برای او هموار می نماید

و هر گاه عده ای در یکی از خانه‌های خدا (مساجد) جمع شدند که کتاب خدا را تلاوت کنند و به همدیگر آن را تعلیم دهند ، آرامش بر آنها وارد میشود و رحمت خدا آنها را فرا می گیرد و ملایکه آنان را فرو می پو‌شانند و خداوند در زمره ی کسانی که همواره در حضور او هستند ، از آنان یاد می کند

و کسی که عمل خیرش نتواند به او کمک کند، (عملی نداشته باشد ، یا عملش خالصانه و مقبول نباشد) ، نسب او هیچ فایدهای برای او ندارد و به دادش نمی رسد».

نکات مهم ذکر شده در این حدیث؛

از آنجاییکه انسان‌ها در تعامل اجتماعی خود دارای مشکلات و مصایب مختلف میشوند و در این گیرو دار مشکلات بهم ارتباط برقرار می کنند و در موارد مختلف بهم نیازمندند، پیامبر بیان از انگیزه ای مخصوص برای حل مشکلات دیگران می کند و آن: هرکس در دنیا به مشکل کسی بخاطر رضای خداوند رسیدگی کند، خداوند مشکلات دنیا و آخرت او را برطرف می کند و هرکس برکسی که در دنیا دچار سختی و سنگینی حیات شده بر او آسان بگیرد و زندگیش را آسان کند، خداوند در دنیا و قیامت برایش آسانی و راحتی فراهم می کند و تاموقعیکه انسان با فکر و عمل در پی یاری و کمک به دیگران باشد، خداوند نیز وی را یاری خواهد داد.

هرکی عیب و عار کسی را در این دنیا بپو‌شاند، خداوند در دنیا و قیامت از وی محافظت کرده و عیبهای وی را می پو‌شاند، که بی شک بی نصیب شدن از این نعمت زندگی را برای انسان ناگوار و ناممکن خواهد کرد.

هرکس در مسیر علم قرار گیرد، خداوند وی را در مسیر بهشت جاودان قرار می دهد و سلوک در آن را برای وی آنقدر آسان می کند که به بهشت جاودان می رسد.

در صورتیکه جماعتی در مسجد برای تلاوت قرآن و تعلیم و تعلّم آن گرد هم آیند خداوند آنها را از بهره مند از چهار نعمت خواهد کرد:


1⃣سکینه و آرامش.
2⃣رحمت و برکت خداوند.
3⃣احاطه شدن با ملائکه که برای آنها دعای رحمت و مغفرت می کنند.
4⃣خداوند آنها را در نزد ملائكه های مقرّبش یاد می-کند، به گونه ای که مایه مغفرت و محبّت آنها در بین اهل دنیا و آسمان می شود.
گردهم آمدن و اجتماع برای قرائت قرآن و فهم آن در مسجد جدای از اینکه نوعی همکاری در راستای تقوا و پرهیزگاری و استفاده از معلومات یکدیگر می باشد بلکه موجب بهره مندی از فضایل مذکور نیز می باشد.



🔍 (صحیح): مسلم (ج4ص2074)
ابوداود (ش3643)
ترمذی (ش2945)
ابن ماجه
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و پنج

مادر چنگیز لبخندی زد و گفت ان شاءالله پسرم جاوید به اطراف دید و پرسید آتنا کجا رفت؟ در همین هنگام آتنا با یک دسته گل زیبا از اطاق خودش بیرون شد و گفت من اینجا هستم بعد به سوی مادرش آمد و دسته گل سرخ را به سوی او دراز کرد و گفت مگر کسی بدون گل دست عروس‌‌میشود فرحت دسته گل را از او گرفت و گفت صدقه دختر فهمیده خود شوم خیلی دوستت دارم دخترم جاوید مقابل او روی زمین زانو زد و به شوخی با حالت قهر گفت برای مادرت گل هدیه دادی برای من هیچ تحفه ای نگرفتی؟ آتنا دستانش را دو طرف صورت جاوید گذاشت و گفت مگر اینگونه امکان دارد بعد به مادر بزرگش دید و چشمکی زد مادربزرگش جعبه ای را از روی میز برداشت و به آتنا داد آتنا جعبه را به سوی جاوید گرفت و گفت این هدیه هم از طرف من و بی بی جانم به شما جاوید جعبه را از دست آتنا گرفت و باز کرد با دیدن ساعتی که داخل جعبه بود لبخندی زد و گفت چقدر این ساعت زیباست آتنا با شیرین زبانی گفت این‌ ساعت را من و بی بی جان انتخاب کردیم جاوید بوسه ای بر صورت او زد و گفت دست تان درد نکند خیلی زیباست بعد به مادر چنگیز دید و گفت تشکر مادر جان بعد ساعت را روی‌ مچ دستش بست بعد از چند دقیقه مادر چنگیز گفت بیایید برویم ناوقت میشود همه با هم از خانه بیرون شدند تا به محلی که قرار بود خطبه نکاح جاوید و فرحت آنجا خوانده شود بروند…
خطبه عقد جاری شد و جاوید و فرحت شرعاً خانم و شوهر شدند بعد از اینکه نکاح شان بسته شد جاوید همانطور که به صورت فرحت زُل زده بود چشمانش پر از اشک شد خودش را به فرحت نزدیک ساخت بوسه ای بر پیشانی او زد و گفت الله را هزار مرتبه شکر که خانمم شدی فرحت با نوک انگشتش قطره اشک را از صورت جاوید پاک کرد مادر چنگیز به آن دو تبریکی داد بعد پاکتی را به سمت آن دو گرفت و گفت حالا بهتر است به خانه برگردیم وسایل تان را داخل بکس بگذارید و به سفر بیست روزه بروید فرحت پاکت را باز کرد و با دیدن تکت خودش و جاوید به مالدیو “مالدیف” با تعجب به مادر چنگیز دید مادر چنگیز لبخندی زد و گفت اینقدر تعجب نکن دخترم برو‌ با شوهرت مدتی تنها باش نگران من و آتنا هم نباش فرحت گفت ولی مادر جان مادر چنگیز حرف او را قطع کرد و گفت ولی و اما ندارد زود باشید به خانه برویم باید زودتر آماده شوید فرحت لبخندی زد و گفت تشکر مادر جان من اینهمه خوبی تان را چگونه جبران کنم

ادا مه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و شش

مادر چنگیز دستی به موهای او کشید و جواب داد همینکه همیشه لبخند در لب داشته باشی همه خوبی هایم جبران میشود

#دو_سال_بعد

دستی به انگشتانی کوچکش کشید و گفت چقدر ناز است جاوید دستی به موهایش کشید و گفت طرف خواهر مقبول خود رفته است آتنا به صورت جاوید و پرسید به من شباهت دارد؟ جاوید با مهربانی جواب داد کاملاً به تو شباهت دارد به کومه هایش اشاره کرد و گفت ببین کومه هایش مثل تو چُقر است آتنا به صورت خواهر کوچکش دید و گفت کومه های مادرم هم اینگونه است جاوید لبخندی زد و گفت چون تو شبیه مادرت هستی و یسرا هم شبیه توست آتنا با خوشحالی به یسرا دید در همین هنگام مادر چنگیز از اطاق مشترک فرحت و جاوید بیرون شد جاوید پرسید فرحت خوابید مادر جان؟ مادر چنگیز پهلوی او نشست و جواب داد بلی جان مادر خود خوابید شما هم گشنه شدید من برای تان غذا آماده میکنم جاوید مانع او شد و گفت امشب من میخواهم برای تان آشپزی کنم بعد داخل آشپزخانه رفت آتنا پشت سر او داخل آشپزخانه شد و پرسید پدر جان چی پخته میکنی؟ جاوید با مهربانی جواب داد میخواهم برای دختر زیبایم قابلی با لوبیا پخته کنم آتنا با خوشحالی گفت آخ‌ جان من قابلی را بسیار خوش دارم میخواهی من هم کمک ات کنم جاوید گفت البته که میخواهم آتنا را در آغوش گرفت و روی میز آشپزخانه نشاند و گفت تو اینجا بنشین و برایم قصه سفید برفی را بگو من هم کار میکنم و هم به قصه ات‌ گوش میکنم آتنا با ذوق شروع به تعریف قصه سفید برفی کرد جاوید هم شروع به پختن غذا نمود یکساعت بعد میز را آماده کرد غذای فرحت را هم در پتنوس گذاشت به مادر چنگیز گفت مادر جان شما بفرمایید بیایید دور میز بنشینید من برای فرحت غذایش را میبرم بعد داخل اطاق شد پتنوس غذای فرحت را روی میز گذاشت و به او دید با دیدن چشمان باز فرحت پرسید تو نخوابیدی عزیزم؟ فرحت جواب داد تازه بیدار شدم جاوید گفت بلند شو دست و صورتت را بشوی و بیا غذایت را بخور...
فرحت با کمک او از جایش بلند شد و داخل دستشویی رفت بعد از اینکه دست و صورتش را شست دوباره به جای خوابش آمد جاوید پتنوس غذا را مقابل او گذاشت تا با دستان خودش به او غذا بدهد فرحت پرسید یُسرا خواب است؟ آتنا غذایش را خورد؟ جاوید قاشق را پر از غذا کرد و نزدیک دهان فرحت برده جواب داد یُسرا طوری خوابیده که فکر کنی در بطن تو کوه کنده است و آتنا هم تازه غذایش را میخورد وقتی فرحت غذایش را خورد جاوید گفت حالا استراحت کن من یُسرا را نزد تو می آورم خواست از جایش بلند شود که فرحت دستش را گرفت و گفت چند دقیقه نزد من باش جاوید پتنوس را روی میز گذاشت و گفت با کمال میل همسر زیبایم بعد پهلوی او نشست فرحت سرش را روی شانه ای او گذاشت و گفت دوستت دارم چشمان جاوید برق زد و گفت نمیدانم چرا هر باری که این جمله زیبا را از زبانت می شنوم حس خوبی برایم دست میدهد این جمله از زبان تو همیشه برایم شنیدنش هیجان دارد و راستی فراموش نکن من هم خیلی خیلی دوستت دارم عشق زیبایم دست فرحت را میان دستش گرفت و گفت نمیدانم چگونه شکر الله را به جا بیاورم که اینقدر به من مهربانی کرد ببین عشقم در کنارم است در کنار عشقم برای یک مادر مهربان و دو دختر نازنین هم داده خوشبختی بالاتر از این مگر وجود دارد .

#پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر ما واقعاً تشنه هدايت هستيم ….
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دلــنــوشــتــه

وقتی یکیو دوست داری اشکشو در نیار ......

ازش فاصله نگیر ، اگه سرد شه دیگه درست نمیشه .....

باهاش قهر نکن ، بی تو بودن رو یاد میگیره ، دعواش نکن ، میره پشت یکی دیگه قایم میشه......

اگه دوستش داری همونجوری که هست دوستش داشته باش ، اگه دوستش داری اشتباهاتشو به روش نیار ، آدم ممکن الخطاست......حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

بذار یاد بگیره دنیاش و زندگیش تویی ، نذار بره جای دیگه از دست تو گریه کنه
🌴 نصاب لازم برای ثبوت شیردهی

سؤال‌: بنده زید دخترم را چند ماه پیش به عقد آقای اکبر در آوردم‌. پس از انجام مراسم عقد بعد از سه شب ناگهان همسرم به من ‌گفت‌: در زمانی که آقای اکبر کوچک بوده مریض شده است و من همراه مادرش به بیمارستان رفتم و شب بعنوان بالاسری در بیمارستان ماندم‌، و مادرش به خانه برگشت‌، در همین زمان بچه گریه می‌کرد من از پستانم شیر دوشیده و داخل شیشه شیر خوری بچه ‌کرده به او د‌ادم‌، هنگام عقد نکاح این مطلب در ذهنم نبود.
سؤال اینست‌ که عقد مذکوری ‌که انجام‌ گرفته آیا صحیح است یا خیر؟

برای‌ ثبوت شیردهی شهادت دو مرد یا یک مرد و دو زن لازم است‌. و پس از عقد نکاح قول شیر دهنده‌ (‌مرضعه‌) به تنهايی معتبر نمی‌باشد.
وفي التنویر وشرحه‌:
«‌و حجته (‌أی الرضاع‌) حجة المال و هی شهادة عدلین أو عدل وعدلتین‌»‌.
وفي الشامیة‌:
«ولو أحداهما المرضعة‌. الخ‌...»‌. [رد المحتار: 2/341].حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_سیزدهم

و زندگی را در خانه ای جدید که خیلی زیباتر بود شروع کردیم ولی مسیح همه ای فکرش به این بود که پول برای خرید خانه ای زیباتر جم آوری کند و بزودی از کرایه دادن نجات پیدا کنیم من دومین فرزندم که دختر بود را در این خانه بدنیا آوردم که اسمش را پدر خودم فرزانه گذاشت چون خیلی به همه نازدانه بود بعد از تولد فرزانه زندگی روی خوشتری به ما نشان داد و مسیح بیشتر از قبل در کارهایش موفق شده بود تا اینکه یکروز با خوشی به خانه آمد و گفت از روزی که با تو ازدواج کرده ام هر روز بیشتر از دیروز پیشرفت میکنم تو واقعاً خیلی خوش قدم هستی پرسیدم چرا اینقدر خوشحال هستی؟ جواب داد حدس بزن چی شده؟
گفتم اذیت نکن واضع بگو مسیح گفت در نزدیکی همینجا یک زمین خریده ام با خوشی گفتم جدی؟ تبریک باشد مسیح گفت به هر دوی ما تبریک باشد میدانی چرا زمین خریدم و خانه ای آماده نخریدم؟ پرسیدم چرا؟ جواب داد چون میخواهم آن خانه را با عشق هر دوی ما به انتخاب خود بسازیم.
کار ساخت خانه ای ما شروع شد من و‌مسیح خیلی هیجانی بودیم و بی صبرانه منتظر تمام شدن کار آن خانه بودیم.
آنشب مجتبی که حالا با زبان شیرین شروع به حرف زدن کرده بود با پدرش حرف میزد و با هر حرفش مسیح قربان صدقه اش میرفت به سوی من دید و گفت فرزانه کجاست؟ دلم برای توته جیگرم تنگ شده جواب دادم شیر خورد خوابید بیدار شد همرایش بازی کن گفت درست است راستی عزیزم امروز اتفاقی افتاد پرسیدم چی؟ جواب داد امروز خانمی با دخترش به دکان من آمد خیلی دلم برای شان سوخت هیچ کسی را نداشتند از من کمک میخواستند من هم برای شان وعده کردم که هر ماه برای شان مواد غذایی کمک میکنم لبخندی زدم و گفتم الله از تو راضی باشد همسر مهربانم بسیار کار نیک کردی مسیح گفت سلامت باشی خودت میدانی همه ای این ثروت از قدم نیک تو است ترا خیلی دوست دارم با اینکه چند سالی از زندگی ما میگذشت ولی هر باری که من این جمله را از زبان مسیح می شنیدم مثل دختران چهارده ساله از شرم کومه هایم سرخ میشد.
چند روز بعد مسیح موتری که در آن‌ زمان از جمله موتر های مُدل بالا گفته میشد خرید پدرم هر بار که تغیر مثبت زندگی ما را میدید برایم میگفت دیدی گفته بودم این پسر زحمتکش است ببین دخترم چقدر زود زندگی خودش را تغیر داد من هم از اینکه مسیح را انتخاب کرده بودم خودم را خوشبخت احساس میکردم...
زندگی در گذر بود و ما خوشبخترین روزهای زندگی ما را سپری میکردیم ولی بی خبر از اینکه این آخرین روزهای خوشبختی من بود نمیدانستم زندگی برایم چی خوابی دیده و قرار است چقدر عزیزانم را از دست بدهم....

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_چهاردهم

..
خانه ای ما هم بالاخره کارش تمام شد مسیح نمیخواست وسایل کهنه ای ما را به خانه ای جدید ما بیاوریم برای همین بیشتر وسایل ما را جدا کرد و گفت این‌ را به همان خانم و دخترش میبرم تا استفاده کنند برای خانه ای جدید ما وسایل جدید میخریم و همینگونه هم کرد و ما با وسایل جدید به خانه ای جدید ما آمدیم.
خانه ای جدید من خیلی زیبا بود ولی نمیدانم چرا من احساس آرامش نداشتم فرزانه دو ساله بود که من دوباره حمل گرفتم وقتی به مسیح گفتم برعکس همیشه زیاد خوشحال نشد و گفت خدا خیر کند.
زندگی میگذشت مسیح مثل سابق با من نبود او همیشه مصروف کارهایش بود و همیشه میگفت باید بیشتر از این سرمایه دار شوم بعضی شبها خیلی ناوقت به خانه می آمد دیگر با مجتبی و فرزانه بازی نمیکرد و با آنها بدخلقی میکرد  با من هم زیاد مهربان نبود دیگر در اطاق همرایم یکجا نمیخوابید دلیل اش را هم حاملگی من میگفت تا من راحت بخوابم ولی این اولین‌ بار نبود که من حمل میگرفتم من هم که نمیخواستم فضای خانه سرد شود حوصله میکردم و رفتار سرد مسیح را حاصل کار و بارش میدانستم ولی نمیدانستم اصل داستان کجاست.
روزهای حاملگی ام برعکس دو بار دیگر خیلی سخت گذشت نه تنها اینکه همیشه درد میدیدم بلکه مسیح هم با رفتار سردش مرا اذیت میکرد کم کم دعوا هایش با من بیشتر شد از دستپختم شروع تا لباس پوشیدن و حرف زدنم ایراد میگرفت و همیشه به دیده ای تحقیر به من نگاه میکرد ماه ششم حاملگی ام بود آنروز خانم همسایه که شش سالی از خودم بزرگتر بود و از وقتی که اینجا آمده بودم خیلی همرایم صمیمی شده بود به خانه ام آمده بود با هم صحبت میکردیم که پرسید رویا تو خوب هستی؟ جواب دادم بلی چرا پرسیدی؟ گفت خیلی گرفته به نظر میرسی پهلوی من نشستی ولی اصلاً اینجا نیستی خیلی وقت است این را متوجه شده ام به سویش دیدم من به کسی نیاز داشتم که همرایش درد دل کنم و از او مشوره بگیرم

گفتم زرمینه من نمیدانم که کجا اشتباه کرده ام که مردی که عاشقانه مرا دوست داشت اینگونه نسبت به من بی تفاوت شده است از وقتی با مسیح نامزد شدم تا امروز هر قسم دوست داشته خودم را عیار ساخته ام کوشش کرده ام هم زنی خوبی برایش باشم هم مادر خوبی به اولادهای ما ولی چند وقتی است که اصلاً مرا نمیبیند اصلاً به من توجه نمی کند زرمینه که زنی فهمیده ای بود گفت مردها همینطور هستند میدانی نزد مردان چگونه یک زن قدر دارد؟ پرسیدم چگونه زن؟ جواب داد زنی که قدر خودش را میداند زنی که بیشتر از همه به خودش ارزش میدهد هیچ مردی قدری زن فداکار را نمیداند زنی ارج دارد که خرج دارد تو هم باید بالایت مصرف کنی به خودت برسی خودت را برای شوهرت آماده کنی نه اینکه همیشه بوی پیاز و بوی سیر را بدهی تو زنی زیبای هستی ولی زیبای بدون عقل و هوش به کاری نمی آید کمی باید در زندگیت سیاست داشته باشی قبل از اینکه زنی دیگر با سیاست او را از راه بدر کند با حرفهای زرمینه به فکر رفتم بعد از رفتن او پیشروی آیینه ایستاده شدم به خودم دیدم من زن زیبای بودم این را همه برایم میگفتند ولی از وقتی ازدواج کرده بودم همه ای زندگیم را فدای مسیح و اولادهایم کرده بودم زرمینه راست میگفت من بیش از حد خودم را نادیده میگرفتم تصمیم گرفتم بعد از این به خودم قدر بدهم شب وقتی مسیح آمد برای اولین بار از او بخاطر خودم پول خواستم چون تنها وقتی من از مسیح پول میخواستم که برای طفل های ما لباس آماده میکردم خودم خیلی کم خرید میکردم بقیه خرید های خانه را مسیح خودش انجام میداد مسیح بعد از اینکه شنید پول میخواهم پرسید چند روزی قبل پول گرفتی آنرا چی کار کردی؟ باورم نمیشد مسیح از من در مورد مصرف پول حساب میگیرد در این پنج سال ازدواج من تا میتوانستم از خودگذری میکردم ولی حالا حرف زرمینه را درک میکردم زنی ارج دارد که خرچ دارد گفتم آن پول را برای فرزانه و مجتبی خرید کردم این پول را برای خودم میخواهم مسیح گفت این بار برایت پول میدهم ولی کوشش کن در مصارف ات کمی متوجه باشی چون من برای پیدا کردن این پول زحمت میکشم با اینکه قلبم با این حرفش شکست ولی چیزی نگفتم او هم مقداری پول برایم داد و من فردایش با زرمینه به بازار رفتم و خرید کردم و شب خودم را آماده کردم تا وقتی مسیح آمد از او استقبال کنم مسیح وقتی مرا در آن لباس و با صورت آرایش شده دید پوزخندی زد و گفت......

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌برای ساختن زندگیت...
هیچگاه نا امید نشو
یه روزی به خودت میای و افتخار میکنی از اینکه ادامه دادی و تسلیم نشدی
یه روزی که با یک موفقیت، زندگی تو تغییر دادی،

فقط یادت باشه...
برای رسیدن به اون روز، باید پشتکار و پایداری نشون بدی
برای رسیدن به اون روز باید ذره بین بشی و کاملا رو هدفت فوکوس کنی
برای رسیدن به اون روز نباید در مقابل مشکلاتی که جلو راهت سبز می شن کم بیاری، چون هیچ مسله ای بدون راه حل نیست

نباید بگی من بدشانسم، سرنوشت من اینه مسیر هدف رو رها کنی،شانس تویی، سرنوشت هم دست خودته.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♥️همینطور که سنمون میره بالا و پیرتر میشیم متوجه میشیم که

♥️ساعت مچی‌مون چه صد هزار تومنی باشه و چه ده میلیون تومنی، هر دو یک وقت را نشون میدن

♥️کیف پولمون چه هزار تومن ارزش داشته باشه و چه صد هزار تومن، ارزش پولی که داخلش هست فرقی نمی‌کنه

♥️خونه‌ای که توش زندگی می‌کنیم، صدمتری یا دو هزار متری، روی تنهایی ما اثری نداره

♥️هواپیمایی که باهاش سفر می‌کنیم، چه تو قسمت درجه یک نشسته باشیم، چه تو عادی؛ اگه سقوط کنه همه با هم می‌میریم

♥️همین طور که سنمون بالا میره، متوجه میشیم که خوشبختی همیشه هم با دنیای مادی اطرافمون ارتباطی نداره

♥️پس اگه سایه پدر و مادر بالای سرتونه، خواهر و برادری دارین، دوستانی دارین که میتونید باهاشون بگین و بخندین؛ از زندگی ‌لذت ببرید! خوشبختی واقعی چیزی جز این نیست☺️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌.
گویند یکی از دوستان خدا مشهور بە پیرشهر،  رفت حمام!!

دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم،  خدایا شکرت که وزیر نشدیم،  خدایا شکرت که پیرشهر نشدیم.
پیر شهر پرسید: آقا خُب شاه و وزیر ظلم می‌کنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که پیرشهر نشدی؟
گفت : او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند پیرشهر، نیمه‌شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن!
پیر گفت: بله شنیدم ...
حمامی گفت : اونجا ، نصفه‌شب ، کسی بوده با پیر؟
پیر گفت: نه ظاهراً نبوده ...
حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست !
و پیر می‌گوید یک‌ دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که:  ریا، پنهان‌تر از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک است.

سعی کن آن باشیم که  خدا میخواهد نه آن باشیم که خود میخواهیم و  مغرور  نشویم که شنا گران را هم آب میبرد!!!
حالا هركی بسته غذایی به كسی داد،
هی عكس بگیرین،
تا اول دوربین آماده نباشه پا از پا جلوتر نمیگذاره و دهها عكس گرفته میشه درحالت های گوناگون

خداجون، تو این همه نعمت وكرامت به بندگانت میدی تا حالا كسی ندیدتت، اما بندگان تو  یه قرص نون میدن به یک نیازمند دهها عكس میگیرند و ده نفر همراهشون میبرن و همه جا رو پر میکنند که مبادا کسی نمونده باشه که نبینه عکس اینها رو!!

خدایا شكرت حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدایی حق خودت است و بس ...
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹داستان_شب🌹

داستان زیبا وغم انگیز عاشقانه ازنویسنده جوان افغانستانی .
بانوآرزو نوری که بالهجه دری نویسندگی میکند واین برجذابیت متنهایش افزوده است .

قرار بود سنگسار شوه ،کسی که مه عاشقش بودم !هی در کل زنده گی خوبی نداشتیم ، در یک قریه متولد شدیم هر دو عاشق هم شدیم .اولین دیدار ما پارسال بود در اوایل زمستان وقتی در چشمه پشت آب رفته بودم او هم اسپش را آب دادن آورده بود !
بطرفم نگاه های عمیقی میکرد مثل دیوانه ها و لبخند میزد ،ترسیدم  که مردم نبینه کج چادرم را زیر دندان گرفته و به طرف خانه آمدم !

همین که خانه رسیدم مادرم گفت برو بچیم از خانه همسایه دیگ شانه بیار !
وقتی دم در همسایه رسیدم دیدم دوباره با اسپش نزدیک مه شد !
لبخند زد و گفت : با خانه ما کار داشتی ؟
فامیدم همسایه هستیم با لرزه گفتم: بلی !
گفت: مه حمید نام دارم ،صبر مادر مه بیا بگویم ، وقتی مادرش آمد دیگ شان گرفته و خانه آمدم.روزها همین قسم با دیدار ناگهانی اش تیر میشد .یک روز دم همو چشمه قریه ما دست مه گرفت و گفت دوستت دارم شیرین !
مات مانده بودم ای نام مه از کجا فامیده بود وای دستمه گرفته بی ادب  !
هر چی کردم دست خود را رها نتوانستم !
گفتم خواهش میکنم دست مه رها کو اگر پدرم شان بیبینه بد میشه !
هیچ ده قصه گپایم نبود فقط طرف غرق بود !
گفتم :حمید خواهش میکنم  دست مه رها کو !
گفت: صحیست فقط یک شرط فردا بیا همینجه دیدنم!
مجبور شدم بخاطری که دست مه رها کنه گفتم درست است !البته دلم هم میخواست بیبنمش ! فردا رفتم سری قرار ما !
ساده منتظر ایستاده بود بعد مدتی نگاه کردن به مه ، به حرف زدن شروع کرد!
گفت : شیرین  جان ناراحت هستی از مه ؟
گفتم : گپ راحت و ناراحت نیست اگر کسی ماره بیبنه پدرم مره میکشه .

گفت : خواستگاری ات میایم دیوانه ات شدم ظلم نکو ده حقم تو حق مه هستی !
گفتم : مه رفتم خدا نگهدار
دوباره از دستم محکم گرفت گفت: نرو ..!
یک بار از پشت سر ما صدا آمد هی بی وجدان هایی پست !
وقتی دور خوردم خان قریه  ما بود ، پدرم زنگ زد پدرم آمده و با لت و کوب مره به خانه برد !
مردم وقتی خبر شد شورا گرفتن ، هر دوی  ماره محکم به سنگسار کردن !
پدرم با ملا گپ زد که هر قسم میشه دختر مه نجات بتین ملا صایب !
ملا گفت :باش با خان صایب گپ بزنم چی میشه .
فردا وقتی ملا خانه ما آمد به پدرم گفت : خان میگه دخترته نجات میتم اما باید به  مه نکاح شوه !
پدرم غمگین شد چون مه 19 ساله و خان 56 ساله بود.
ملا گفت : چی میکنی مجید خان بتی دخترته هم نجات پیدا میکنه و هم زن خان که شوه مردم پشت گپ زده نمیتوانه  پشتش گپ نمیزنه !
پدرم پرسید : حمید چی میشه !
گفت :  دیگه صبا پیش دره دم مکتب سنگسار میشه ، حقش است .
با شنیدن ای خبر موردم پر پر شدم و روحم همو لحظه مره ترک کد !
صبح مره با خان قریه  نکاح کردن !
و دیگه صبح روزی سنگساری حمیدم بود ! با خود قسم خورده بودم که  نجاتش بدم !
روزی که سنگسارش میکردن پدرم آمد و مره برد پیشش همه مردم زن و مرد طفل و پیر دورش جم بودن !
یک سنگ بزرگ به دستم داد و گفت برو و به سریش بزن !!!

گفتم نمیتوانم رحم کنین !
اما خان با سیلی به رویم زد و گفت یا با سنگ به سریش بزن یا تو و پدرته کدی ای گد میکشم همینجه .
پیش رفتم پیش رویش !
حمیدیم  بی جان شده بود ولی نفس میکشید !
پیشش که رسیدم سنگ به دست چشم خوده باز کرد.
مره که دید لبخند زد و گفت  شیرینم خلاصم کو بزن که از ای درد خلاص شوم !
اشکهایم جاری بود ! گفت گریه نکو دیوانه خوشا او پایان که به دست تو باشه !
بزن  شیرینم بزن !
همین که طرفش میدیدم بی روح میشدم !
زیاد که تال خورد پدرم آمد و گفت : دختر سگ میزنی یا نی ؟سرمه به نشانه تایید تکان دادم !
گفت خی بزن دیگه !
حمید هم میگفت خلاصم کو !
بین عشق و ناامید از زنده گی بند مانده بودم  ، که متوجه دره شدم بلی راه حل همین است دستم میشکنه اگر حمید خوده بزنم اگر نزنم پدرم میمیره پس یک راه حل داشتم دره !
خم شدم و از پیشانی حمیدم بوسیدم !
پدرم تا فریاد کشیده به طرفم آمد خوده انداختم از دره به پایین !
دیگه آزادم ،رهایم  ، خوشحالم !
مردن همیشه بد نیست اگر دنیا جهنم باشه و عشق حرام !

آرزو نوری


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
          
2024/10/06 20:30:25
Back to Top
HTML Embed Code: