Telegram Web Link
🌴 تلنگر نشان آدميت ::::

🔹‏برخى از مردم، لباس شان بيشتر از خودشان مى ارزد و خودشان ارزانتر از لباس شان هستند.

😀 اينان ارزش آدمى را به لباسش مى دانند و از ارزش ها و گوهر آدميت فارغ و غافلند.

😔 اينان چنان در پى مد و مارک لباس و محو تفاخر به ملبوسات خويش هستند كه ناخواسته به نمايشگر لباس تبديل شده اند و از مناقب ايمانى و فضايل اخلاقى كه اصل و نشان آدميت است تُهى هستند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫 ‌‌‌‌‏تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت‎...
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
❤️ عشق (قسمت اول )

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔴 دست خدا را بگیر تا دنیا را فتح کنی....


وقتی ردپای خدا را در زندگی پيدا كردم، فهميدم می‌توانم پاهايم را از گليمم درازتر كنم و خواسته‌هايم از قد خودم بزرگ‌تر باشند.

وقتی لبخند خدا را ميان دعاهايم ديدم، «ترس» برايم معنايش را از دست داد و جايش را «ايمان» پر كرد.

هنوز از ياد نبرده‌ام چه گله‌هايی كردم برای سختی راه، و خدا چگونه مرا به بالای كوه هدايت كرد.

و فراموش نكرده‌ام كه چه نااميدانه در پی جرعه‌ای آب بودم و خداوند چگونه سيرابم كرد.

وعده خدا اين است: «دستانت را به من بده تا فتح كنی دنيا را و ممكن كنی ناممكن‌ها را و به‌دست بیاوری دست‌نيافتنی‌ها را.»

🔻 پس خود را به خدا بسپار تا:

▫️بيداری‌ات آرام شود چون خواب؛
▫️و خوابت شيرين شود چون رويا؛
▫️و روياهايت قابل‌لمس شوند چون واقعيت؛
▫️و واقعیت‌های زندگی‌ات زيبا شوند چون آرامش؛
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▫️و آرامشت از جنس عشق شود چون خدا؛
▫️و خدا همراهت شود مثل همیشه.
السلام علیکم ورحمه الله وبرکاته
اعضای محترم وهمراهان گرامی دقت کنیم ويادمون باشه كه اگر به جايی رسيديم و زندگی بر وفق مراد ماست ،
اگر توی خيلی چيزا توانمنديهای ويژه داريم ،
اگر هميشه توسط ديگران تحسين ميشيم،
اگر پله های موفقيت را يكی يكی طی می كنيم ،
اگر گره كار بسياری از آدما توسط ما باز شده و ميشه ،
اگر توی وفور نعمتيم،
هوا برمون نداره
ما فقط يك وسيله ايم كه ماموريت اين كارها به ما سپرده شده
ما فقط يك وسيله ايم كه به واسطه توانايی هايی كه همونها هم لطف خدا به ماست بهمون كار سپرده شده ،
اگر روزی كارمون را خوب انجام نديم و استحقاق جايگاهمون را  نداشته باشيم ، خدایی که تمام دنيادست اونه جا به جامون ميكنه
به همين راحتی
يه موقع هوا برمون نداره كه دنيا به پاشنه ما می چرخه.
مراقب استحقاق هامون باشيم و زكات جايگاهمون را با خدمت به بندگان خدا بديم .

نردبان اين جهان ما و منی ست
عاقبت اين نردبان افتادنيست
لاجرم آنكس كه بالاتر نشست حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
استخوانش سخت تر خواهد شكست
گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن...
گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب #رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه....

👌🏼برادرم 17 سالش شد و کم کم #ریش برادرم بلند شد تا اینکه پدرم به مادرم گفت احسان چرا ریششو نمیتراشه...؟ گفت ولش کن #جوانه هوایی آمده تو کلش تموم میشه....



👌🏼یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام #دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام آمدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گزاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...

😊احسان گفت #مسلمان شدم و به خاطر  همین دعوتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا #قیامت ازم #گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی #ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من #توبه کردم و از خدا میخوام که منو #ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید #کفر نگید خودتون میدانید که من از همه شما بیشتر از #کمونیستیت بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من #جدل کنه بسم‌الله بیاید حرف میزنیم و بهتون #ثابت میکنم که #خدایی هست و #قیامتی...
☝️🏼و اگر ازم قبول نمی‌کنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه #ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن بردارم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو #مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو #قیامت حتما #رفوزه میشم...

✍🏼یه مدت که گذشت روزی پدرم #عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت #لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر #دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش #راحت بشم مادرم گفت بشین براش #چای آورد داشت پاهای پدرم #ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت #ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا #ریش گذاشته چرا سر #دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
😄گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت #محاله تمام #پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی #خدا دوست داره این بهتره...
👌🏼چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته #هر_شب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی #نمازتو خونه بخونی ما هم #مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو #رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتتن که باهاش #بی_توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو #ورزش و هر کار دیگه ای #تشویقش نکنن...

عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کمکم #پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش  عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو #آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو #صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
😔روز به روز بهش بیشتر #فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...
✍🏼برادرم #باشگاه بود همه عموهام آمدن گفت که فردا شب همه اینجا جمع میشیم و باید #غرور احسان رو بشکنیم و کسی حق نداره پشتشو بگیره وقتی عموهام رفتن مادرم به پدرم گفت که این کار درست نیست نباید اینکارو بکنید ازت #دور میشه و دیگه نمیتونی باهاش #صمیمی بشی... پدرم گفت تو پشت منی یا اون مادرم گفت خودتم میدونی که من همیشه پشتت بودم و هستم ولی اون بچته نباید این طوری باهاش رفتار کنی الان تو سن #حساسی هست نباید به چیزی غیر از خانواده #وابسته بشه اگر شما این کارو بکنید میره دوستای #غیر از شما پیدا میکنه...
پدرم گفت نه اینطوری که من میگم براش بهتره فردا شب قبل اینکه بیان  مادرم به برادرم گفت برو خونه دایت برادرم گفت حوصله ندارم برم ، ولی مادرم خیلی #اسرار کرد که خونه نباشه ولی هر کاری کرد برادرم نرفت همه  اومدن تمام عموهام...
با پدرم شیش برادر بودن همه اومده بودن و عموی کوچکم پاش شکسته بود و همیشه اون مجلس رو گرم میکرد پسر عموهام با برادرم یه گوشه نشسته بودن ولی کسی با برادرم حرف نمیزد.....

😔یکی از دختر عموم هام گفت #ریشش رو ببینید چقدر کثیفه هزارتا جانور توش هست...
برادرم گفت توی جانور توش نیستی بسمه پدرم گفت #مودب باش... گفت پدر چرا به من میگی اون داره بهم بی حرمتی میکنه ، اولین باری بود که پدرم تو جمع از برادرم #ناراحت شد عموی کوچکم گفت ولش کنید از وقتی که #ریش گذاشته بی ادب شده مادرم به برادرم اشاره کرد که چیزه نگه... بعد عموی کوچکم گفت امشب یه #مسابقه میزاریم دو تیم درست میکنیم همه گفتن باشه کی با کی باشه؟
برادرم گفت من با فرهاد پسر عموم ، با برادرم خیلی #صمیمی بودن عموم گفت نخیر تو کی هستی میخوای یار برداری؟ اصلا ببینم کسی هست که بخواد با این ریشی هم #تیم بشه همه گفتن نه بابا عموم گفت همه یه طرف احسان تو هم برو اون وری برادرم #تنها بود...
عموم گفت باید این طوری کشتی بگیری وگرنه بگو که ترسیدم برو مثل زنا بشین یه گوشه به بقیه نگاه کن...
☝️🏼احسان گفت من #زن نیستم حالا بهتون ثابت میکنم که کی زنه... ولی روبروش #هفت پسر عموم بودن برادرمم تنها.. باید با همه شون #کشتی میگرفت از یه طرف تا حالا نشده بود کسی #پشت برادرمو زمین بزنه و چند بار پشت همشو نو زمین زده بود ولی این بار هفت نفر بودن....
✍🏼عموی کوچکم پاش شکسته بود و باید با عصا راه میرفت ،برادرم گفت ان شاءالله کم نمیارم ولی مقابلش 7 نفر بودن تا حالا نشده بود کسی پشت برادرمو به زمین بزنه به همین خاطر پدرم و عموی بزرگم همه جا پوزشو میدادن که کسی نیست با احسان ما کشتی بگیره کشتی اول گرفته شد همه توی هال بودیم فقط پسر عموهامو #تشویق میکردن منو شادی( یکی از دختر عموهام) یه گوشه نشسته بودیم تماشا میکردیم....

✍🏼کشتی رو شروع کردن اولی دومی و سومی رو هم برد دیگه  آنقدر خسته شده بود که نمی‌توانست رو پاش وایسه، همه بهش تیکه مینداختن به هرسوی که نگاه میکرد کسی پشتش رو نمیگرفت همه مسخرش میکردن به عموم نگاه کرد عموم روشو برگرداند به پدرم و مادرم ولی کسی نبود انگار بیکس بود طوری پسر عموهامو تشویق می‌کردند که براشون سوت میزدن درست مثل برده داری رم باستان همه با برادرم دشمن شده بودن به منو شادی نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شده بود انگار داشت با زبون بی زبونی میگفت کمکم کن که عزتم خورد نشه  که غرورم رو نگه دارم ولی کاری از ما بر نمیومد... عموی کوچکم همش میگفت ترسیده برادرم درست وسط هال نشسته بود باور کنید نمی‌توانست بلند بشه همه مسخرش میکردن به زور بلند شد با چهارمی کشتی گرفت به زور به زمینش زد طوری خسته شده بود که صدای نفسش رو همه میشنیدن مادرم طاقت نیاورد رفت تو اتاق منم رفتم گفتم مادر چرا چیزی نمیگی مگه پسرت نیست مگه از تنت بیرون نیامده مگه تو مادرش نیستی...؟!؟
😔 گریه می‌کرد و می‌گفت پدرت میگه این براش بهتره‌‌‌... گفتم مادر چی براش بهتره... ؟ شکستن غرورش نمیبینی؟ همه دارن مسخرش میکنن....
✍🏼رفتم بیرون پدرم داشت داغون می‌شد ولی چیزی نمیگفت برادرم داشت کشتی 5 میگرفت که عمو کوچکم از عقب پاشو گرفت خورد زمین ولی هر طوری بود نذاشت پشتش به زمین برسه بلند شد گفت جوانمردی خوب چیزیه... هر طوری بود به لطف خدا پنجمین نفر رو هم زمین زد دیگه زوری نداشت رفت یه گوشه نشست همه بهش میخندیدن شادی گفت بسه دیگه مثل حیوان افتادید به جونش برادرم به زور داشت نفس میکشید شادی براش آب برد تا آب برد تو دهنش عموم گفت بخوریش باختی، هر چی آب تو دهنش بود تف کرد تو لیوان صداش در نمیومد با اشاره گفت نمیخورم... عموم گفت توی مسلمان باید یه تنه با دونفر همزمان کشتی بگیری وگرنه بگو باختم...
برادرم سرشو تکون داد به همه نگاه میکرد ولی جز ناامیدی چیزی نمیدید ، بلند شد ولی پاهاش طاقت ایستادن رو نداشتن دوباره نشست و....

😭گریه کردم گفتم بسه تورخدا بسه عموم کفر میگفت میگفت ترسوی بی غیرت ، برادرم به عموم و پدرم نگاه کر
د ولی اونا چیزی نگفتن بعد نا امیدی از همه سجده کرد تو سجده که بود همه داشتن بهش تیکه می‌انداختند بلند شد گفت به امید تو خدایا ولی من با چشمام دیدم که خدا پشتش رو خالی نکرد طوری هم زمان با دونفر کشتی میگرفت که انگار از غیب دارن کمکش میکنن عموی کوچکم عصبانی شد از پشت با عصاش زد به مچ پاش که از شدت درد فریاد زد که مادرم آمد بیرون عموم بهش اشاره کرد که ولش کنه چیزی نیست ، ولی درجا مچ پاش در آمد  شادی بلند شد هرچی از دهنش در اومد به عموم گفت عمو بزرگم گفت بسه دیگه بی ادب گفت من بی ادبم یا شما وحشی تا دیروز از بی خدایی براتون میگفت چیزی نمی‌گفتید حالا از خدا براتون میگه هار شدید...
با شادی زیر بغلشو گرفتیم بردیمش تو اتاق تا صبح بالا سرش بودیم از شدت درد مثل مار به دور خودش می‌پیچد...
✍🏼وقتی برادرم رو بردیم بالا گفت برام یخ بیارید روی پاش گذاشتیم همش میگفت خدایا من در مقابل تو خیلی کفر کردم تو ببخش من به خودم رحم نکردم تو بهم رحم کن خدایا از گذشتم درگذر خدایا توبه...
بهش گفتم همه باهات دشمن شدن نماز بخون ولی ریشت رو بتراش هرچی پدرم گفت به حرفش گوش کن، گفت شیون جان مگه میشه ادم تو راه خدا باشه دشمن نداشته باشه؟
☝️🏼نه بخدا قسم هرچی دین حق بگه همونو انجام میدم از کسی باکی ندارم حالا پدرم خوشش بیاد یا نیاد صبح پدر اومد پیشش گفت بسه دیگه نمی‌خواهم نماز بخونی من پسر کومونیست میخوام...
👌🏼کاکم خندید گفت چی میگی پدر نه بخدا ترکش نمیکنم ( پدرم نماز میخونه روزه میگیره ولی نمیدونستم چرا اینار و داره میگه) گفت آبروم رو بردی تو طایفه همه بهت میگن.........
نمیخوام این طوری باشی پسرم نیستی اگه مثل سابق نشی
😏 کاکم گفت نه هرگز برنمیگردم هرچی میگن بزار بگن...
✍🏼بعد یه هفته یه روز پدرم اومد خونه عصبانی بود به برادرم گیر داد گفت لباسات رو در بیار همشونو...
😳برادرم گفت عیبه نمیشه بزور درش آورد فقط یک شرت داشت برادرم داشت از خجالت آب میشد ، بعدش پدرم همه لباسها و پتو و چیزای گرم رو از اتاقش آورد بیرون گفت اینجا بمیری از سرما کسی حق  نداره باهات حرف بزنه روزی یک وعده غذا ویک دفعه دست شویی...

✍🏼مادرم اعتراضش در اومد که این چه رفتاری هست؟ ما اینطوری بچه تربیت کردیم؟
پدرم گفت تو طرف منی یا اون مادرم گفت این چه حرفیه مگه میدان جنگه... گفت خودتم میدونی همیشه پشتت بودم و هستم ولی این تربیت کردن بچه‌ها نیست این بچه مدرسه داره باید بره مدرسه ، پدرم گفت نمیخوام بره مدرسه همه جا آبروم رو میبره... ( مادرم همیشه به من و خواهر بزرگم میگفت که یه زن تو هر شرایط باید پشت شوهرش باشه حتی اگر کارش اشتباه باشه نباید پشت بهش کنی ولی همیشه بهش بگید که کارت اشتباه است) پدرم روز به روز به برادرم بیشتر فشار می‌آورد هوا سرد شده بود خیلی سرد....
😢مخصوصا شبا خیییلی سرد بود مادرم همش با پدرم دعوا می‌کرد که این چه وضعیه همیشه دعوا بود این ماجرا آنقدر طول کشید که یه شب آنقدر سرد بود رفتم یواشکی نگاش کردم دیدم که فرش رو دور خودش پیچیده از سرما داره میلرزه...
فرداش مادرم گفت میرم خونه پدرم دیگه نمیخوام اینطوری زندگی کنم ولی تا حالا نشده بود مادرم حتی یک بار از خونه قهر کنه....پدرم گفت برو به سلامت دیگه برنگردی  ولی نرفت فقط گریه می‌کرد...

😔یک روز پدرم اومد خونه نمیدونم باز تو بیرون چی بهش گفته بودن عصبانی شده بود اتاق کاکم رو باز کرد تمام شیشه هارو بیرون آورد... گفت این دفعه مثل سگ بمیر ؛ برادرم گفت: خدایا من از پدرم راضی هستم تو هم گناهش رو نادیده بگیر خدا ببخش...
🌨شبش برف میامد آنقدر سرد بود که بخدا من جلو بخاری سردم بود همش تو فکر برادرم بودم که الان تو چه وضعی هست رفتم بهش سر زدم گفتم کاکه به پدرم بگو ببخشدت گفت خواهرم از چی ببخشه مگه چه ناحقی گفتم نه بخدا  آگه من یخ باشم و اونا آفتاب باید اونا آب بشن هیچ وقت پشیمون نمیشم...
پشت در صدای بهم خوردن دندون هاش رو میشنیدم ؛ گریه میکردم گفتم چیکار کنم برات؟ گفت برام  دعا کن نه بخاطر اینکه تموم بشه این اذیتها بلکه بگو خدایا برادرم ببخش چون این اذیتها چیزی نیست یکی دو روزه تموم میشه...
وقتی شنید دارم گریه میکنم گفت خواهر تو اویاما رو میشناسی گفتم نه گفت بنیان گزار کاراته کیوکوشین بود یه کومونیست بود و سه سال تو یک جنگل تنهایی تمرین کرده تا شده یه استاد توی اون سرما....
☝️🏼حالا من به خاطر خدا سرمام میشه ؛ حالا اگر اون بتونه به خاطر یه ورزش تحمل کنه بخدا منم میتونم به خاطر خدایم تحمل کنم  داشت دلداریم میداد....

اون شب وقتی رفتم پایین مادرم با پدرم دعواشون بود سر برادرم مادرم گفت اگر جگر_گوشم سردشه منم باید سردم باشه همه در و پنجره ها رو باز کرد...
🌪سرما از هر سوی میومد در عرض چند دقیقه خونه تبدیل شد به سردخونه ، پدر گفت من رو حرف خودم هستم تا بر نگرده از فکرش همین وضعه مادرم گفت احسانم مثل خودت لجباز
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (59)
❇️ ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸مصائب شعب ابی‌طالب

او شکنجه‌ها و آزارهای داخل مکه را قبل از هجرت به مدینه بارها چشیده بود و هنگامی‌که کفار بازماندگان عبدالمطلب را به شعب ابی‌طالب که خارج از شهر مکه بود تبعید کردند، درد سه سال آزار، آوارگی و گرسنگی را با مسلمانان دیگر تحمل کرد.
مسلمانان در طی این سه سال فقط از پوست و برگ درختان و گیاهان صحرا برای تغذیه استفاده می‌کردند.
این فصل دشوار بر سلامتی جسمی و روحی و اجتماعی بسیاری از مسلمانان تأثیر بدی گذاشت.

🔸 مسئولیت‌های ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها)

در این مدت مسئولیت‌‌های زیادی بر دوش ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) گذاشته شد و در تجربه‌ای سخت و بزرگترین امتحان قرار گرفت؛ پدر بزرگوارش را در تحمل اذیت و آزار مشرکین، یاری می‌رساند و با ایشان همدردی می‌کرد.
از طرفی برای خواهرش زینب(رضی‌الله‌عنها) که به همراه همسرش ابوالعاص(رضی‌الله‌عنه) در مکه بود، هیچ چاره‌ و توانایی نمی‌یافت، از طرفی دیگر دوست دوران کودکی‌اش رقیه(رضی‌الله‌عنها) نیز با همسرش عثمان(رضی‌الله‌عنه)، در سرزمینی دور از دسترس بود و ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) باید تنها از مادرش خدیجه(رضی‌الله‌عنها) که بر اثر گرسنگی و نبود مواد غذایی، دچار بیماری شدید شده و سر بر بالین گذاشته و قدرت حرکت و راه رفتن ندارد مراقبت کند.
خواهر کوچکش فاطمه(رضی‌الله‌عنها) نیز نیاز به توجه و مراقبت داشت.
ام‌‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) بانویی صبور و با تدبیر بود که از غم و اندوه‌های پدرش می‌کاست و به مادرش دلداری می‌داد و می‌گفت: مادر جان! نگران نباش، هیچ کارت نیست به زودی بیماری‌ات خوب می‌شود.

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- زنان نامدار اسلام- مولف: علی صالح کریم.
- دختران پیامبرﷺ. مولف: محمدعلی قطب.
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و سه:

فرحت به او خندید و این اولین باری بود که جاوید از وقتی در دبی با فرحت مقابل شده بود خنده ای او میدید
با خنده ای فرحت لبخند روی لبان جاوید جاری شد و با محبت گفت چقدر دلم برای اینگونه خندیدنت تنگ شده بود اگر میفهمیدم چرندیات گفتن من باعث دیدن خنده ای دوباره ای تو میشود وقتی ترا اولین بار اینجا دیدم اینگونه حرف میزدم تا تو بخندی فرحت با شنیدن این حرف ساکت شد و دوباره به خودش قیافه ای جدی گرفت جاوید چند دقیقه به چشمان او خیره شد فرحت که تحت تاثیر نگاه های او قرار گرفته بود نگاهش را به میز مقابل دوخت و پرسید بعد از من آیا نگاهی قلبت را لرزاند؟ نگاهش را به صورت جاوید انتقال داد و ادامه داد گاهی احساس نکردی دوباره عاشق شدی؟ جاوید تبسمی کرد و گفت قلب من را فقط یک بار نگاه یک دختر لرزانید که آن هم تو بودی و من همان روزی که نگاهت قلبم را تکان داد قلبم را به تو دادم پس وقتی قلب من نزد تو بود چطور بعد از تو دوباره عاشق میشدم؟ گونه های فرحت با این حرف جاوید گل انداخت لبخندی زد و گفت چی گفت میخواهی به بار دوم مرا از مادر جان خواستگاری کنی؟ جاوید با تعجب پرسید چی گفتی؟ فرحت جواب داد من آماده هستم همرایت ازدواج کنم جاوید با خوشحالی گفت من درست شنیدم تو میخواهی با من ازدواج کنی وای خدایا من خیلی خوشحال هستم چشمان جاوید برق میزد و از خوشحالی دست از پا نمی شناخت از جایش بلند شد دستانش را باز کرد و دوباره گفت دلم میخواهد برقصم و داد بزنم بالاخره با عشقم ازدواج میکنم فرحت به اطراف دید وقتی دید همه به آن دو طرف نگاه میکنند آهسته اسم جاوید را صدا زد و گفت لطفاً بنشین همه به ما میبینند جاوید بدون توجه به او به افرادی که داخل رستورانت بودند دید و با خوشحالی به زبان انگلیسی گفت عشقم به پیشنهاد ازدواج من جواب مثبت داد ما به زودی با هم ازدواج میکنیم همه با خوشحالی به آن دو طرف کف زدند فرحت با خجالت دستانش را روی صورتش گذاشته بود ولی جاوید از همه تشکر کرده دوباره در جایش نشست و گفت تصور کرده نمیتوانی چقدر من خوشحال هستم فرحت گفت ولی من شرط های دارم که باید اول در مورد آنها با هم حرف بزنیم جاوید همانطور که لبخند بر لب داشت گفت بفرما من هر شرط داشته باشی قبول دارم

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک

مردی دلزده از زندگی، از بالای یک ساختمان بیست طبقه خودش را به پایین پرتاب کرد.
همینطور که داشت سقوط می کرد، از پنجره به داخل خانه ها نگاه می کرد. به دلخوشی های کوچک همسایه ها. به عشق های دزدکی، به ظرافت انگشت های یک زن وقتی با قاشق قهوه را هم می زد، به جدیت یک مرد وقتی جدول روزنامه را حل می کرد و انگار اگر یک خانه را پر نمی کرد او را می بردند دادگاه!، به لبخند گنگ یک کودک که آرام خوابیده بود، به گردن بلورین دختر نوجوانی که ناخن هایش را با دقت یک کاشف اتم لاک سبز می زد، به چین های برجسته پیشانی پیرمردی که داشت از تلویزیون فوتبال نگاه می کرد و جوری فریاد می زد که انگار اگر تیم محبوبش پیروز می شد، او را دوباره به جوانی برمی گرداندند و ...
سقوط می کرد و چیزهایی را می دید که هیچوقت توی آسانسور یا پله های آپارتمان ندیده بود.
درست وقتی که به آسفالت خیابان خورد، انگار فهمید مسیر اشتباهی برای خارج شدن از زندگی انتخاب کرده است. در آن لحظه آخر حس کرد، زندگی ارزش زیستن را داشت اما .... دیگر دیر شده بود!
. پیش از آنکه به آسفالت خیابان برسید یادتان بیاید که همین دلخوشی های کوچک ارزش زيستن دارد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و چهار:

فرحت با جدیت ولی آرام گفت درست است ما یکدیگر را می شناسیم ولی این چند سال خیلی چیزها را تغیر داده است برای همین شش ماه با هم نامزد میمانیم تا در جریان این شش ماه همدیگر را بهتر بشناسیم و آتنا هم با تو بیشتر آشنا شود بعد اگر خواستیم و راضی بودیم با هم ازدواج میکنیم بعد از ازدواج تو باید اینجا با ما زندگی کنی چون من نمیتوانم دبی را ترک کنم خودت میبینی من اینجا کار میکنم و همه ای زندگیم اینجاست پس نمیتوانم اینجا را ترک کنم و مادر چنگیز هم با ما زندگی میکند چون‌ من نمیتوانم او را تنها بگذارم جاوید گفت من قبول دارم هر چی تو بگویی من با جان و دل قبول دارم

#شش_ماه_بعد

مادر چنگیز به چهره ای فرحت در آیینه دید و گفت شبیه ماه شدی دختر زیبایم چشمان فرحت پر از اشک شد مادر چنگیز با دیدن چشمان پر از اشک او گفت هوش کنی اشک نریزی دختر زیبایم آرایشت خراب میشود فرحت دست مادر چنگیز را گرفت و بوسید مادر چنگیز بوسه ای بر موهای او زد و زیر لب گفت از امشب به بعد پسرم در قبر راحت میخوابد من نزد او رو سفید میروم آتنا داخل اطاق آمد و گفت بی بی جان کاکا جان آمده و منتظر شماست مادر چنگیز نزدیک او رفت و گفت دخترم او را پدر صدا بزن چون او همانند پدرت است حالا هم برو‌ به پدرت بگو ما میاییم آتنا از اطاق بیرون شد فرحت از جایش بلند شد و گفت برویم مادر جان مادر چنگیز به سر تا پای او دید و گفت کاش اجازه میدادی جاوید پسرم یک جشن برایت میگرفت و لباس عروس میپوشیدی فرحت گفت نیاز نیست مادر جان جاوید جان هم اینگونه میخواست با هم از اطاق بیرون شدند جاوید با دیدن فرحت چشمانش برقی زد از جایش بلند شد و نزدیک او آمده با عشق به صورت او خیره شد و گفت خیلی زیبا شدی عزیزم بعد مقابل مادر چنگیز ایستاده شد دست او را بوسید و گفت این خوبی تان را هرگز فراموش نمیکنم مادر جان مادر چنگیز سر او را بوسید و گفت شما با هم خوشبخت زندگی کنید برای من همه چیز است اینگونه من هم نزد پسرم رو سفید میباشم جاوید نگاهی پر از عشق به فرحت کرد بعد به مادر چنگیز دید و‌ گفت برای تان وعده میدهم از فرحت و آتنا همانند چشمانم محافظت میکنم

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گناه کسیکه #زکات نمیدهد


🔻کسانیکه زکات مال خود را نمیدهند شامل این حدیث شریف و وعید خداوندی  میشوند .

❤️عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ :
« مَنْ آتَاهُ اللَّهُ مَالاً، فَلَمْ يُؤَدِّ زَكَاتَهُ، مُثِّلَ لَهُ مَالُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ شُجَاعًا أَقْرَعَ، لَهُ زَبِيبَتَانِ، يُطَوَّقُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ، ثُمَّ يَأْخُذُ بِلِهْزِمَتَيْهِ، يَعْنِي: بِشِدْقَيْهِ، ثُمَّ يَقُولُ: أَنَا مَالُكَ، أَنَا كَنْزُكَ». ثُمَّ تَلا:لا يَحْسِبَنَّ الَّذِينَ يَبْخَلُونَ الآيَةَ.
📕رواه بخارى

🔻ابوهريره (رضی الله عنه) میگويد : رسول الله فرمود: « كسیكه خداوند به او ثروت داده است اگر زكات مالش را پرداخت نكند ، روز قيامت ، مالش به شكل اژدهايی سمی كه دارای دو نيش زهرآگين میباشد ، در می آيد و به گردن او می پيچد و دو طرف چهره اش ( گونه هايش) را گرفته ، میگويد : من مال و خزانه تو هستم » 😞😢

سپس ، رسول الله (ﷺ) اين آيه را تلاوت كرد: لا يَحْسِبَنَّ الَّذِينَ يَبْخَلُونَ ...

🔻 يعنی:  آنان كه نسبت به آنچه خداوند به آنها عنايت كرده است ، بخل می ورزند ، گمان نكنند كه اين كار ، برايشان خوب است بلكه اين كار ، برای آنها بد است. و اين مالی كه نسبت به آن بخل ورزيده اند و حق آنرا ادا نكرده اند ، روز قيامت ، طوقی بر گردنشان خواهد بود.»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برخی انگار هنوز در دنیای خیالی که برای خود ترسیم کرده‌اند، به سر می‌برند و به دنبال راه‌حل‌هایی برای حمایت از اسلام‌اند که به دور از فداکاری و وقف کامل زمان، فکر، مال و جان در راه خداست!

وای بر شما، مگر نمی‌بینید که در پیرامون‌تان چه می‌گذرد؟!

همه‌ی دنیا علیه اسلام یورش آورده‌اند، خون مسلمانان بر روی زمین جاری‌ است، مقدسات هتک‌ شده، دین را تدریجی و به شدت به انحراف کشانده‌اند، میلیاردها دلار برای گسترش فسق و فجور و فحشا هزینه می‌شود و هر که بخواهد مخالفت کند، به شدت سرکوب می‌شود... و شما کماکان شیوه‌‌های تفکر قدیمی و معیوب‌تان را رها نکرده‌اید؟

این علاوه بر کسانی است که هنوز به منافقانی که با دین مبارزه می‌کنند، حسن‌ظن دارند و کسانی که هنوز امت را با سخنان کوته‌فکرانه که ناشی از درک ناقص‌شان از دین است، مشغول می‌کنند!

⌯ شیخ أحمد سیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_یازدهم


ان شاالله مادر خوبی برایت باشم مسیح داخل اطاق شد و با خوشی نزدیکم آمد و گفت تشکر خانم زیبایم تو بهترین تحفه دنیا را برایم دادی سرم‌ را بوسید.
فردای آنروز مسیح خانواده ای خودش و خانواده ای مرا به خانه ای ما دعوت کرد تا در گوش پسرم اذان داده شود و اسم برایش انتخاب شود پدر مسیح اسم اولین پسرم را مجتبی گذاشت. خانم ایور بزرگم که رونا نام داشت قرار شد چند روزی با خشویم در خانه ای من بماند چون ما رسم داشتیم عروس تا چهل روز بعد از زایمان باید استراحت کند و دست به سیاه و سفید نزند البته فکر نکنید که این رسم بخاطر مهربانی به خانمی که تازه زایمان داشته به وجود آمده بلکه این‌ را شگون بد می دانستند.
مجتبی بیست و سه روزه شده بود مسیح علاقه ای شدیدی به او داشت همینکه از سر کار می آمد پسرش را به آغوش میگرفت و فقط وقتی که مجتبی گرسنه میشد او را به من میداد.
آنروز با مادر مسیج و رونا خانم ایورم گرم صحبت بودیم که دروازه محکم زده شد مادر مسیح گفت این چی‌ قسم تک تک زدن است بلند شو رونا دخترم دروازه را باز کن که کم است دروازه را بشکند رونا از جایش بلند شد و چند لحظه بعد نصرت با رونا داخل اطاق شد از چشمان سرخش معلوم بود اتفاقی افتاده پرسیدم چی شده برادرجانم؟ چرا اینقدر پریشان معلوم میشوی نصرت جواب داد خواهر جان یکبار با من خانه ای ما بیا صابر ضد کرده که ترا میخواهد ببیند پرسیدم صابر خوب است؟ نصرت گفت زیاد حالش خوب نیست عجله کن خواهر جان با من بیا به خشویم دیدم و پرسید مادر جان اجازه است من با برادرم بروم؟ خشویم گفت برو دخترم اگر میخواهی من برسانمت گفتم نخیر با نصرت میروم گفت هر طور راحت هستی از جایم بلند شدم و ده دقیقه ای دیگر مجتبی را بغل گرفتم و با نصرت به سوی خانه ای ما حرکت کردیم قلبم گواهی بد میداد چند بار از نصرت پرسیدم ولی او هم جواب سردرگم برایم میداد تا اینکه به خانه رسیدیم داخل اطاقی که صابر بود شدم همه اعضای خانواده دور او نشسته بودند مادرم با دیدن من مجتبی را از بغلم گرفت و گفت بیا دخترم برادرت ترا میخواست ببیند پهلوی صابر نشستم رنگ از صورتش رفته بود آهسته گفتم سلام برادرکم با شنیدن صدایم چشمانش را باز کرد و لبخندی بی جانی زد نمیدانم چرا با دیدن چشمانش لحظه ای ترس در دلم پیدا شد پرسیدم خوب هستی؟ به سختی جواب داد خواب دیدم که نزد خدا میروم.

گفتم اینگونه قلب ما را آتش نزن تو هنوز خیلی کوچک هستی باید نزد ما باشی صابر به سوی دروازه ای اطاق دید و لبخندی زد دستش را بالا آورد و با دستش اشاره کرد همه ای ما به سوی دروازه دیدیم هیچ کسی نبود پرسیدم صابر به کی میبینی؟ صابر چشمانش را بست و چیزی نگفت صدای گریه ای مادرم بلند شد دست مرا گرفت و گفت فکر کنم پسرت گرسنه است بلند شو برو اطاق دیگر برایش شیر بده گفتم مادر میخواهم نزد برادرم باشم مادرم گفت گناه دارد دخترم طفل معصوم گرسنه شده بخیز‌ جان مادر بعد به پدرم دید و گفت تو‌ یک چیزی برایش بگو پدرم گفت بلند شو رویا دخترم برو پسرت را شیر بده ناخواسته از جایم بلند شدم و با مجتبی به اطاق دیگر رفتم و او را شیر دادم وقتی شیرش را خورد او را گوشه اطاق خواباندم و خودم از جایم بلند شدم تا نزد صابر بروم که صدای پدرم را شنیدم که گفت انالله و انا الیه راجعون با شنیدن این جمله از زبان پدرم پاهایم لرزید صدای گریه ای همه بلند شد به سوی اطاق دویدم چشمم به جسد بی جان صابر افتاد نزدیکش رفتم مادرم گفت دخترم نزدیک نیا برو از این اطاق تو زچه هستی ولی من اصلاً به حال نبودم خودم را پهلوی صابر انداختم و زار زدم و اسمش را صدا میزدم ولی او جان به جانان سپرده بود به صورت مهربانش دیدم لبخندی روی لبانش نقش بسته بود برادرکم یک سال خیلی عذاب کشید درد ناعلاج در بدنش راه پیدا کرده بود ولی بالاخره راحت شد ولی داغ خود را در دل ما تا قیامت گذاشت یکساعتی نگذشته بود که خانه پر از مهمانان شد من اما در این میان همه را فراموش کرده بودم و در سوگ برادرم زار زار اشک میریختم مادرم هم حالش بدتر از من بود خلیل هم گوشه ای نشسته بود و به صورت صابر چشم دوخته بود و آهسته گریه میکرد ولی نصرت پا به پای پدرم مصروف آمادگی های لازم برای تکفین جنازه بودند خانواده ای مسیح هم آمدند ساعت سه بعد از ظهر بود که جنازه ای صابر را از خانه بیرون کردند تا به قبرستان ببرند و دفن کنند من هم که اصلاً به حال نبودم از درد دور شدن از برادرم چنگ به موها و صورتم میزدم و اسم‌ او را فریاد میزدم برادرکم رفت و‌ زیر خروار های خاک دفن شد
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_دوازدهم


روزها پشت سر هم میگذشت من هم دو هفته ای آنجا بودم حال هیچ کس خو‌ب نبود پدرم خیلی شکسته بود ساعت ها به گوشه ای زُل میزد و با کسی حرف نمیزد مادرم هم قرآن در دستش بود و برای شادی روح پسر نوجوانش و آرامش قلب خود قرآن تلاوت میکرد.....
  قلب خود قرآن تلاوت میکرد و اشک میریخت حال نصرت و خلیل هم بد بود چند روزی بود که مجتبی هم خیلی نارامی میکرد دو هفته بعد من هم به سوی خانه ام آمدم

آنشب بامیه پختم مسیح هم از سر کار آمده بود و با مجتبی مصروف بازی بود دسترخوان‌ را هموار کردم و غذا کشیدم مسیح بسم الله گفت و اولین لقمه را داخل دهنش برد با خوردن آن لقمه گیلاس آب را بلند کرد و یک سر نوشید بعد به سوی من دید و گفت بامیه پختی یا نمک؟ فکرت کجا است من مثل سگ هر روز کار میکنم که غذای شور ترا بخورم؟ گفتم میبخشی عزیزم مجتبی نارامی میکرد شاید به خاطر او فکرم نشده دو بار در دیگ نمک انداختیم مسیح گفت پسرم را با خودم بالای جنازه بردی مریض اش ساختی از روزی که برگشتی هر شب تا صبح بخاطر گریه هایش خوابم نمی برد چرا اینقدر بی مسوولیت هستی رویا؟ به سویش دیدم و گفتم متوجه هستی چی میگویی؟ کسی را که جنازه میگویی برادرم بود؟ من باید سر جنازه ای برادرم نمیرفتم؟ مسیح گفت تو زچه هستی باید تا چهل ات پوره نشده بود آنجا نمی رفتی سرم را درد گرفته بود سرم را محکم با دستانم فشار دادم و داد زدم بس کن انسان بی احساس چطور میتوانی این حرف را برایم بگویی من توته ای جیگرم را از دست داده ام به جای اینکه همرایم غم شریکی کنی نمک روی زخم ام میپاشی من برای اینکه حال تو گرفته نشود دو‌ هفته بعد از مرگ او به خانه آمده ام و کوشش میکنم غمم را از چشم تو پنهان کنم تا تو هم غمگین نشوی ولی نمیدانستم که تو هیچ وقت خانواده ای مرا خانواده ات فکر نمیکردی میگفتم و اشک میریختم مسیح هم خاموشانه به من میدید و حرفهایم را می شنید صدای گریه ای مجتبی هم بلند شده بود او را به آغوشم گرفتم و از اطاق بیرون شدم به اطاق خواب ما رفتم و مصروف شیر دادن به مجتبی شدم مجتبی را همانطور که شیر میخورد خواب برد محو تماشای او بودم که دروازه ای اطاق باز شد و مسیح داخل اطاق آمد پهلوی من نشست و گفت نمیدانم چرا اینقدر خودخواهانه رفتار کردم مرا ببخش خانم زیبایم تو راست گفتی من به جای اینکه کنارت باشم کوشش کردم ترا بیشتر ناراحت بسازم

روزها به هفته و هفته ها به ماه و ماه ها به سال تبدیل میشد حالا مجتبی یک و نیم ساله شده بود که من به بار دوم حمل گرفتم کار و بار مسیح هم خیلی رونق پیدا کرده بود او در بازار برای خودش اسم و جایگاهی ساخته بود  و به گفته ای بعضی ها نان ما در روغن بود مسیح خانه ای دیگری در نزدیکی خانه ای خود شان به کرایه گرفت و اینگونه از خانه ای که زندگی جدید ما را در آن شروع کردیم و اولین فرزند ما در آنجا به دنیا آمد کوچ کردیم.........

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹🍃 🌹
🍃 🌹
🌹
🌹

⭕️خیانت شوهرم با خواهرزاده 20 ساله ام⭕️

از صبح میدیدم شوهرم ی جوریه هی گوشیش چک میکرد.متعجب چند بار ازش پرسیدم ولی جواب های سرسری میداد بعد ناهار گفت:
_پاشو برسونمت خونه خواهرت جایی کار دارم تنها نمون اینجا چشمی گفتم حاضر شدم.شوهرم منو رسوند خونه خواهرم رفت گفت شب میام دنبالت...
نمیدونم چرا ولی بد به دلم افتاده بود
خونمون فقط دو کوچه با خونشون فاصله داشت.بچه رو گذاشتم خونه خواهرم.رفتم خونه در که باز کردم دیدم خواهرزاده ام
با ی لباس باز روی مبل خونه من نشسته!
از شوک زبونم بند امده بود.

با دیدنم سریع از جاش بلند شد
زیر لب هی میگفت: اون چیزی که فکر میکنی نیست من من فقط امدم چیز یعنی ببین...
ناخداگاه جیغ کشیدم.
شوهرم با ترس از اشپزخونه امد بیرون
با دیدنم ترسیده زمزمه کرد: غلط کردم بهار
با زجه و جیغ گفتم: غلط من کردم که زن تو بی لیاقت شدم غلط من کردم.به زمین افتادم باورم نمیشد خواهرزادم فقط 20 سالش بود چطور تونست همچین بلایی سرم بیاره با ترس گفت: خاله خاله باور کن من فقط امدم به اقا علی سر بزنم.
نگاهش کردم اروم گفتم:میخوایش؟ ببرش دنبال شوهر مردمی؟ ببرش ارزونی خودت!
ناباور نگاهم کرد و بعد به علی نگاه کرد درونم اتیش بود .چطور میتونست به همجنس خودش خیانت کنه به خاله خودش.....

از جام پاشدم من ضعیف نبودم
از خونه زدم بیرون ی راست رفتم مشاور
بعد از کلی راهنمایی مشاور
از شوهرم حق طلاق و حق حضانت بچه ام رو گرفتم که برگردم خونه بعد از اون اتفاق از اون شهر رفتیم .بعد ها باز هم خواهرزاده ام پاپیچ شوهرم شد ولی شوهرم دیگه جوابشو نداد .هیچوقت از شوهرم نپرسیدم چرا خیانت کردبا اینکه هنوزم دلم شکسته ولی بخاطر بچه هام ادامه میدم.....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️عشــــــــــــــــــــــق (قسمت دوم)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرق خنده با گریه این است که.....
خنده روی تو را می گشاید
و گریه، دلت را....
بهترین جفت در جهان خنده و گریه است !
آنها هیچگاه همدیگر را
همزمان ملاقات نمیکنند...!
ولی اگر آن دو یکدیگر را ملاقات کنند

         آن لحظه ......
بهترین لحظه زندگی شماست
چه دعایی کنمت بهتر از این....
گریه ات از سر شوق
خنده ات از ته دل حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#یک‌دقیقه_تفکر

📌ای انسان !
🔹زمان مرگت پریشان نباش
🔸️و به جسم با ارزش خود اهتمامی نداشته باش !
👥 چراکه مسلمین کارهای لازم را انجام می دهند.
1- لباس هایت را از تنت در می آورند.
2- غسلت می دهند.
3- کفنت می کنند.
4- از خانه ات بیرونت می کنند.
5- و تو را به خانه ی جدیدت (قبر) می برند.
6- خیلی ها برای تشییع جنازه ات کارهای خود را تعطیل کرده و حاضر می شوند.
7- از وسایل شخصی ات خلاصی انجام میگیرد.
🔸️کلید هایت
🔹کتاب هایت
🔸️کیف و کفش هایت
🔹لباسهایت
🔸️واگر خانواده ات توفیق یابند شاید آنها را صدقه کنند.

🌺 مطمئن باش ؛
👈مردم و دنیا برتو حسرتی نمی خورند.
👈تجارت و اقتصاد استمرار می یابد.
👈شغل و وظیفه تو،به دیگری واگذار میگردد.
👈اموال و دارایی هایت تقسیم می شود
و ورثه آنها را تصاحب می کنند.

درحالی که تو
📛از ریز ریز 📛
حساب گرفته می شوی !
🔸️اولین چیزی که از تو ساقط میشود اسمت است
👈لذا وقتی که می میری می گویند جناره؟
📮تو را به نامت، صدا نمی زنند!
👈وقتی می خواهند بر تو نماز بخوانند می گویند: جنازه کجاست؟
📮تو را به نامت، صدا نمی زنند .!
👈و زمانی که می خواهند تو‌را دفن نمایند٬ میگویند: میت را نزدیک کنید
📮تو را به اسم صدا نمی زنند ..!

پس مواظب باش؛  نسب و قبیله و پست و مقامت، تورا نفریبد .. چقدر این دنیا بی ارزش است و آنچه در پیش رو داریم چقدر عظیم ، می باشد.

👈 بعد از وفاتت، سه نوع اندوه بر تو خواهد بود؟؟

1- کسانی که شناخت سطحی از تو دارند میگویند: بیچاره😔
2- دوستانت؛ چند ساعت و یا نهایتا چند روز برایت اندوهگین می شوند و سپس به شو خی و خنده های خود می پردازند.💥
3- عمیق ترین اندوه و غم داخل خانه خواهد بود. خانواده ات یک هفته، دوهفته، یک ماه، دوماه و یا نهایتا یک سال غمگین می شوند📆؟؟

و سپس تو را در بایگانی خاطرات قرار می دهند‼️

و این چنین

👈 داستان تو در بین مردم تمام می شود.وداستان حقیقی تو شروع می شود

🌹 #آخرت🌹


👈 از تو زائل شد
🔸️1- جمال
💥2- مال
🔸️3- سلامتی
💥4- فرزندان
🔸️5- از خانه و کاشانه ات جدا شدی
💥6- و همسرت نیز

👈 زندگی واقعی شروع شد👉

📌و سؤال أین است :

برای قبر و آخرتت چه آماده نموده ای؟
این حقیقتی است که جای تأمل دارد

حریص باش بر ؟؟

⚘1- فرائض
2- نوافل
⚘3- صدقه پنهانی
4- عمل صالح
⚘5- نماز تهجد
🌸شاید نجات یابی🌸

اگر به وسیله ی این رساله برای یادآوری مردم همکاری نمودی،  إن شاء الله اثر این یادآوری را روز قیامت ، در میزان حسنات خود خواهی یافت.

👈 (وذكّر فإن الذكرى تنفعُ المؤمنين)
و (پیوسته) پند (وتذکر) بده، زیرا که بی گمان  پند (وتذکر) مؤمنان را سود می بخشد. 🌷

🏖این متن را پخش کنید
👈 چراکه هر کس بر آن عمل نموده و به نسل های آینده تعلیم دهد إن شاءالله اجرش به تو خواهد رسید.🌷حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/06 22:50:25
Back to Top
HTML Embed Code: