Telegram Web Link
است، اگر تصمیمی بگیره تا آخر هست پدرم گفت پس ببینیم کی کم میاره...
خوب بود که ما لباس داشتیم ولی برادر بدون لباس تا ساعت 3 این وضعش بود که پدرم در و پنجره ها رو بست مادرم گفت چرا میبندی؟ بخدا باید احسانم بیاد پایین به زور اوردیمش پایین لباس پدرم تنش کردیم تمام بدنش سرد سرد بود طوری که اصلا گرمایی نداشت تا صبح پایین بود تا اینکه پدرم رفت شیشه ها رو جا انداخت...
به برادرم گفت برو بالا لباسهای  منو در بیار باز شروع شد شادی صبح زود زنگ زد گفت چه خبر از احسان امشب همش خوابش رو میدیدم منم گریم گرفت نتوانستم حرف بزنم...
زود آمد خونمون وقتی از بالای در به برادرم نگاه کرد گفت این چرا لباس تنش نیست؟ گفتم چند روزه این طوریه...

پدرم گفت چرا اومدی اینجا؟
گفت دوست دارم (شادی دختر عموی بزرگم بود و یکی یه دونه کسی به خاطر عموم چیزی بهش نمیگفت)
گفت چرا احسان  لباس تنش نیست پدرم گفت دیگه خرجشو نمیدم بزرگ شده برای خودش تصمیم میگیره منم خرجیش رو نمیدم... شادی گفت من میرم رفت بیرون بعد چند ساعت لباس نو خریده بود گفت اینار و با پول تو نخریدم حالا در رو باز کن...

😔در رو باز کرد برادرم بد جور سرماخوردگی گرفته بود با شادی وقتی که پدرم رفت بیرون بردیمش بیمارستان دکتر گفت باید بستری بشه هم به خاطر مچ پاش و هم به حاطر ضعف بدنش تو سرما که بدنش عفونت کرده بود...
✋🏼برادرم گفت نمیخواد میرم پیشه یه شکسته بند پامو درست میکنه ان شاءالله...  پاشو جا آوردیم  رفتیم خونه عموم که از پدرم کوچکتر بود اومد دید توی چه وضعی هست به پدرم گفت کاکه بازور که حل نمیشه بازم مقاومت میکنه من یه دکتر روانشناس دوستمه ازش میخوام بیاد باهاش حرف بزنه درست میشه کارش همینه بسپار به من....
فرداش دکتر آورد خونه یه پسری بود ابروهاش رو برداشته بود با ناز حرف میزد باورتون میشه پنکک زده بود؟
مثل دخترا حرف میزد....
نشست به پدرم گفت هیچ چیز با زور حل نمیشه با دیالوگ باید درستش کنیم...


✍🏼 دکتر داشت به پدرم مادرم می‌گفت که چه طوری باهاش رفتار کنن، پدرم گفت برو به برادرت بگو بیاد، رفتم به برادرم گفتم که دکتر اومده تعجب کرد گفت خیره ان شاءالله...
😄وقتی دکتر دید خندید سلام کرد نشست، دکتر گفت تو احسانی گفت بله گفت من دکتر فلانی از دانشگاه آزاد فلان جا هستم و پایی ابتدایی رو خوب و با کارنامه عالی گذراندم تو هر پنچ سال ابتدایی بهم جایزه دادن برادرم خندید گفت والله من دوران ابتدایی بد بود هر هفته مادرم می‌اومد مدرسه زمانتم بشه که بیرونم نکنن جایزه نمیگرفتم جایزه میدادم یا لگد بود یا مشت حالا خودت کدومش رو میخوای بدم خدمتت ؟
دکتر گفت من اصلا با خشونت موافق نیستم (یارو دیوونه بود بخدا) عموم گفت بریم سر اصل مطلب....
😄دکتر شروع کرد به حرف زدن از تکامل بشر حرف زد که از میمون درست شدیم، برادرم گفت صبر کن خواهر یه خودکار و کاغذ برام بیار دکتر گفت میخوای چیکار؟ گفت میخوام موشک درست کنم بفرستمت فضا دکتر داشت می‌ترکید برادرم همش داشت عصبانیش میکرد...
دکتر شروع کرد به حرف زدن برادرم داشت یادداشت می‌کرد گفت دکتر تو 10 دقیقه حرف بزن و من 5 دقیقه باشه دکتر گفت خیلی به خودت می‌بالی دکتر داشت حرف میزد و برادرم داشت نکته می‌گرفت 10 دقیقه دکتر تموم شد برادرم گفت نوبت منه......
✍🏼بسم‌الله گفت و گفت بهم گوش کن میمون پسر میمون جدن در جد میمون... 
☝️🏼پدرم گفت مودب باش گفت پدر جان چیزی نگفتم خودش داره میگه ما از میمون درست شدیم.....
دکتر گفت ولش کن... برادرم که چند سال بود کمونیست بود خوب بلد بود چی بگه و چی نگه وقتی داشت حرف میزد دکتر مثل آفتاب پرست داشت رنگ عوض میکرد داشت محکوم میشد برادرم خیلی با خون سردی حرف میزد...
پدرم داشت از خوشحالی می‌ترکید که پسرش چه طوری داره با یه دکتر حرف میزنه...
ولی بروی خودش نیاورد برادرم داشت از جورج داروین حرف میزد که هیچ پوخی نبوده ولی بعد 4 دقیقه که دکتر رو محکوم کرد...
☺️گفت حالا بهم بگو ببینم هنوز میمونی یا بشر...؟ دکتر عصبانی شد گفت تورو باید دار زد میدون شهر باید تنبیهت کنن باید بکشنت...
😁برادرم گفت دوکی تو با خشونت موافق نبودی گفت تو رو باید ادب کرد بلند شد که بره برادرم گفت صبر کن خواهر یه روسری براش بیار بخدا عیبه این جوری بره بیرون...
منم گفتم کاکه جان چادرم بیارم؟ گفت نه ایشون روشن فکرن همون روسری کافیه اینا میگن چادر برای پیرزنانه... دکتر رفت بیرون پدر و مادرم با عموم بدرقه‌ش کردن همه‌‌ش میگفتن دکتر ببخشید تا هال رفتن بیرون...
برادرم به بخاری چسپید گفتم کاکه جان خوب جوابشو دادی گفت این جور ادما رو باید عصبانی کنی وقتی عصبانی شدن کنترول شون رو از دست میدن و زودم محکوم میشن....
پدرم اومد داخل برادرم زود از بخاری فاصله گرفت پدرم گفت برو تو اتاقت برادرم گفت پدر جان برای گرفتن یه شیر تله موش نمیبرن پدرم گفت زبون درازی نکن برو وقتی رفت پ
درم میخندید از خوشحالی....
✍🏼عصر رفتم بالا دیدم برادرم داشت ورزش میکرد گفتم چیکار میکنی گفت دو کار اول خودمو گرم میکنم بعدش برای مسابقه چند روز دیگه آماده میشم باید برم انتخابی تیم ملی هست باید قبول بشم... گفت شب که پدرم اومد بگو کارش دارم رفتم پایین دیدم مادرم آبگوشت داره میپزه برادرم عاشقش بود رفتم گفتم کاکه امشب آبگوشت داریم...
😋گفت آخ جون امشب چه شبی بشه برای شکمم ، وقت شام مادرم گفت براش ببرم پدرم گفت نمیخواد همون پنیر زیادشه (بخدا پدرم اینجوری نبود هیچ وقت خیلی دست دل باز بود به مال دنیا اصلا اهمیت نمیداد نمیدونم چرا این توری شده بود)مادرم عصبانی شد گفت آگه نخوره بخدا نمیزارم کسی لب بزنه همشو دور ریخت وقتی براش شام بردم هنوز در باز نکرده بودم گفت بیارش آن آبگوشتو مردم از گشنگی امشب چه شبی هست خجالت کشیدم که درو باز کردم وقتی نون پنیر دید مکس کرد گفت  ایبی نداره اینم روزی خداهست گریه کردم گفت چرا گریه میکنی بابا شام تا سبکتر باشه بهتره....

💐 #ادامه_دارد.... 
قسمت دوم
تا خدا فاصله نیست حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏼کاکم بهم گفت پدرم رو صدا کن کارش دارم رفتم صداش زدم با هم رفتیم بالا برادرم گفت پدرجان چند روزه دیگه مسابقه کشوری هست برای انتخاب تیم ملی میرم بهت قول میدم که اول بشم رو سفیدت کنم پدرم گفت تو رو سیام نکن نمیخوام روسفیدم کنی ...
😔کاکم گفت آخه چیکار کردم بخدا قسم کار بدی نکردم، پدر بزار برم بخدا تو این شهر سر بلندت میکنم من چند ماهه خودمو آماده کردم برای این مسابقه  بزار برم....
پدرم گفت نمیزارم بری تموم....
✍🏼برادرم فرداش گفت تو به فرهاد (پسر عموم) بگو اسممو بنویسه شاید پدرم راضی شد تا آنموقه...
صبح برادرم صدام زد گفت برام چایی بیار خیلی سردمه وقتی بردم آنقدر سردش بود که چایی به اون داغی رو یه جا خورد گفت که به پدر نگم براش چایی آوردم دوست نداشت که کسی بدونه...
خلاصه روزا میگذشت تا شب مسابقه میرم  برادرم‌ گفت پدر جان تور خدا بزار برم بخدا میرم آسیا با سربلندی...
☝️🏼پدرم گفت امکان نداره بزارم... بعد دوروزه فرهاد از مسابقه برگشت شبش آمدن خونه ما که نمک بپاشن به زخم برادرم و همه دور فرهاد رو گرفتن و از خودش تعریف می‌کرد منم داشتم دق می‌کردم رفتم بالا برادرم گفت چه خبره این سر صدا برای چیه؟
گفتم که فرهاد مقام آورده همه عموهام اینجا هستن برای تشویقش ؛ خیلی خوشحال شد گفت برام صداش کن بهش تبریک بگم به فرهاد گفتم که کاکم صدات میزنه عموم که شنید گفت کجا منم میام.. به فرهاد گفت هر چی گفت بزن تو ذوقش بهش روی خوش نشون ندی.. اومد و گفت چیه احسان چی میخوای...؟ برادرم گفت اومدی مرد میدون؟ مسابقه چه طور بود؟ چند تا رو بردی؟ چیکار کردی؟ بهت تبریک می‌گم.. از خوشحالی نمیدونست کدوم سوال رو اول بپرسه، فرهاد گفت من احتیاجی به تبریک گفتن تو ندارم برادرم ساکت شد بعد مکث زیاد گفت فرهاد تو هم..؟ فرهاد گفت اره مگه من چمه یه زمانی پسر عموم بودیم ولی الان هیچم نیستی...
  برادرم خیلی ناراحت شد گفت برات دعا میکنم که خدا نور ایمان بهت بده ان شاءالله... فرهاد گفت تو بی‌عرضه هستی هیچ وقت به پای من نمیرسی...
خیلی ناراحت شد برادرم گفت یادته پارسال فینال‌ با هم‌ مسابقه دادیم و نتکوتت کردم و مقامم رو‌ پاره کردم و گفتم مریضم تا پیش عموم ضایع نشی...
عموم‌ گفت دروغ میگی گفت بیا این‌ سی دی مسابقه به کسی‌ نشونش ندادم عموم‌ سی دی رو گرفت و گذاشت و همه دیدن...
فرهاد بدجور حالش گرفته شد و دوید بالا به برادرم خیییلی فحش داد...
برادرم‌ همش‌ می‌گفت آروم‌ باش تا اینکه فرهاد به قرآن فحش داد....
برادرم‌ گفت اگر‌مردی در و باز کن... هیچ‌جوری آروم‌ نمی‌شد شروع کرد به مشت‌ زدن به در و صدای ترک‌خوردن در می‌اومد... پدرم اومد در رو باز کرد برادرم خواست بیاد بیرون پدرم نذاشت و‌ بهش سیلی زد‌ برادرم‌ شوکه شد آخه بخدا قسم تا حالا پدرم‌ دست روی‌ هیچ‌ کداممون بالا نبرده...
مادرم اومد پیش برادرم گفت چکار میکنی مرد این چه طرز تربیت است خودتم میدونی از همه عاقل تر است شما دارید دیوانه اش می‌کنید ؟ و همه رفتن...
برادرم‌ گفت مادر میرم بیرون با فرهاد یه کاری دارم زود میام بخدا.. مادرم‌ گفت میخوای برای بزنیش؟ گفت بخدا طوری‌ میزنم مثل سگ‌ واق واق کند...
مادرم‌ گفت پاتو از این در بزاری بیرون باهات حرف نمی‌زنم....
😔برادرم‌با ناراحتی گفت آخه‌ مگه‌ من‌ بچه‌ هستم که‌ اینطوری رفتار‌ می‌کنید منو زندانی کردید هیچی نگفتم‌ بهم‌ یه‌ وعده غذا میدید قبول کردم ‌ولی بخدا قسم‌ قبول‌نمی‌کنم کسی‌به قرآن توهین کند...مادرم در رو بست و اومد‌ پایین...


✍🏼یه روز پدرم به مادرم گفت با احسان  #حرف بزن به حرف تو گوش میده که دست برداره بهش فشار بیار ؛ وگرنه برادرام (عموهام) گفتن دیگه طاقت حرف های مردم رو نداریم و یه بلای به سر احسان میاریم...
😔مادر گفت این چه حرفیه مگه بچه اوناست یا تو؟ حق ندارن بهش دست بزنن ، پدرم گفت خودت میدونی ما شش برادر همیشه پشت هم بودیم و حرمت بزرگتر رو گرفتیم اونا اختیار تمام زندگی منو دارن...
🔹مادرم گفت پس من چی من هیچ حقی ندارم...؟ نه بخدا نمیزارم کسی بهش دست بزنه مگه من مردم....
مادرم با داداشم حرف میزد که بسه دیگه   
دست برداره برادرم گفت از چی مادر؟ بخدا مثل شما دارم نماز میخونم فقط همین و پایبند به سنت...
مادرم یه روز بهش گفت اگر دست بر نداری حلالت نمیکنم اومد بیرون از اتاقش برادرم گفت مادر این چه حرفیه آخه شوخی کردی درسته؟
بیا بهم بگو که شوخی کردی آخه فدات بشم اگر تو حلالم نکنی من پیش خدا روسیاه هستم چی بگم مادر توروخدا بگو که شوخی میکنی مادر تور خدا بیا بگو حلالت میکنم گریه میکرد...

مادرم هم پشت در داشت گریه می‌کرد گفت خدایا خودت میدونی که چقدر ازش راضی هستم تو هم ازش راضی باش من حلالش میکنم فقط میخوام بلایی به سرش نیاد.‌‌...
ظهرش مادرم گفت  زن داییت مریضه میرم پیشش زود میام هواست به احسان باشه تا وقت نماز مغرب که مادرم زنگ زد گفت برای شام نمیام
💜❤️💙

زندگی به روال اراده خداوند چیست؟

-یعنی هدفمند زندگی کردن.
-یعنی اولویت بندی.
-یعنی امیدواری.
-یعنی نترسیدن و پا پس نکشیدن.
-یعنی کمک گرفتن از افراد باتجربه.
-یعنی پافشاری نکردن بر خواسته های نا معقول.
-یعنی روشن بین بودن.
-یعنی پذیرش واقعیتها.
-یعنی از خود گذشتگی و خدمت.
-یعنی احترام به خود و دیگران.
-یعنی منتظر نتیجه دلخواه نبودن.
-یعنی بدنبال نیازها رفتن نه بدنبال خواسته ها.
-یعنی خود شناسی.
-یعنی استفاده از خصلتهای خداوند.
-یعنی خسارت نزدن.
-یعنی ارزیابی روزانه خود.
-یعنی انضباط.
-یعنی عشق ورزیدن.
-یعنی......
-و در مجموع یعنی خدا محورانه زندگی کردن و استفاده از قدرت اراده خداوند در همه زمینه های زندگی…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بدان که تو این تَن نیستی.
در پشت این ظاهر ضُمخت که
اسیر هزار و یک خواسته و شهوت است،
آن وجود لطیف قرار دارد
که همواره میل به عروج دارد.
انسان، نام یک لباس است،
پیراهنی که روح، آن وجود لطیف و
نورانی به مانند پیراهن های پیشین برای
کسب تجربه و کسب آگاهی و صعود
به جایگاه حقیقی اش بر روی زمین به تن کرده است.
آن کس که می پندارد به خاطر این پیراهن
از دیگران برتر است، و تمام ارزشش بر اساس
این پیراهن و تعلقاتش است، بایستی گفته شود
که در وضعیت وخیمی از آگاهی به سر می برد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آخر داستان انسان بخدا می رسه ❤️
شش قانونی که زندگی را خلاصه می‌کند:
1️⃣ هرچقدر از خدا فاصله گرفتید، به همان‌اندازه به‌وسیلۀ مردم مجازات‌ می‌شوید!
2️⃣ آغازی که خدا را راضی نسازد، پایانش خود شخص را هم راضی نخواهد کرد!
3️⃣ ناامیدی از طرفی به سراغ‌تان می‌آید که به‌خاطر آن نافرمانی خدا را کرده‌اید!
4️⃣ بگذارید تا هرطور که خدا بخواهد بیاید، امید است آن‌طور که شما می‌خواهید به‌دست آید!
5️⃣ آنچه که موجب اذیت‌تان می‌شود را رها کنید!
6️⃣ به‌خاطر خدا اشک بریزید، بعد با تمام قدرت و توانایی‌تان نزد مردم بروید!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادهم_شرقاوی
همدیگر را دوست بدارید؛ زیرا جدایی هیچ هشدار نمی‌دهد!
احوال یکدیگر را بپرسید؛ زیرا هیچ‌کس نمی‌داند که آخرین گفت‌وگو و ملاقات چه وقت خواهد بود!
همدیگر را تحمل کنید؛ زیرا واژۀ «ای کاش» هیچ رفته‌ای را باز نمی‌گرداند!
یکدیگر را یاد کنید؛ زیرا یک سخن خوب در زندگی، بهتر از بوسه‌زدن بر پیشانی یک مرده است!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ شیخ علی طنطاوی
یکی از دلایل نارامی روحی و روانی انسان مسلمان و دلیل محکم عقب‌مانی مسلمین، کناره‌گیری از قرآن و آنرا در برنامه روزانه‌ی خود جا ندادن است.
قرآن کتابی راهنما برای بهتر زیستن، منبع و آدرس روشن برای رشد، ترقی و تعالی انسان‌ها و جوامع و شناخت مقصد و غایت خلقت انسان و همه موجودات پیرامون اوست.

چرا نمی‌توانیم قرآن را تلاوت کنیم؟!
به علت‌های ذیل:
۱- ارتکاب معاصی و گناه
۲- وقت ندادن به تلاوت
۳- ارزش قائل نشدن به آن
۴- محبت و مشغولیت دنیا

امام ابود داود می‌کوید: بر کرز حارثی وارد شدم و اورا در حال گریه یافتم. از وی پرسیدم چه چیزی باعث گریه‌ات شده است؟!
فرمود: دیروز حصه‌ی مقرر خودرا از قرآنکریم نتوانستم تلاوت کنم، گمان می‌کنم این به سبب آن است که گناهی را انجام داده ام. بیایید حال روز امروز امت ۲ بیلیونی را از همه انظار با حال و روز گذشتگان خود مقایسه کنیم، ما کجا و آنها کجا.

                    حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان : شعور انسانی ....

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....
بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب سرد زمستانی  مادر!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_اول

در مقابل رودخانه‌ای بزرگ قریه نشسته همان‌گونه ساکت خیره شد به مقابل‌اش همان آبِ که در حال جاری شدن بود‌، لب‌خند کوچکِ نقش بست در لبان او با همان حال از جا برخاسته و هنوز قدمِ نگذاشته بود که با برخورد جسمِ سنگینِ به رودخانه پرت شده و صدایی فریادش بلند شد.

صدایی نجوا گونه‌ای شخصِ بلند شد و او با همان حال سعی داشت تا بلند شده و از آن رودخانه خارج شود مگر این ممکن نبود.

عمق آن رودخانه بیشتر از یک‌و‌نیم متر بود و این اندک کار او را دشوار می‌نمود.

تلاش‌های بی‌وقفه‌ او کار ساز نبود و در آخر گمان کرد لحظات بعد زندگی او به پایان خواهد رسید؛ اما با اسیر شدن دستانِ تنومندِ و با دانستن این‌که بالای زمین خاکی قرار گرفته است همان‌گونه بی‌حال برای لحظه‌ای چشمان خود را بست که با این حال او یکی با شدت به صورت‌اش ضربه می‌زد چشمان خود را باز نموده و با دیدن پسرِ که آب از سر و صورت‌اش در حال چکه کردن بود ناخودآگاه اخمِ میان جبین او قرار می‌گیرد و با همان حال با سرعت از جا برخاسته و خیره بسوی پسر نگاه می‌کند.

پسر غریبه با دیدن چشمان باز دخترک شرور از جا برخاسته و با همان لحنِ که عاری از خجالت و شرمندگي می‌باشد او را مخاطب قرار داده می‌گوید:
_حا...حال شما خوب است؟!

ماه‌نور ( دخترک داستان) با این حرف پسرک غریبه با دست‌اش او را کنار زده و با همان صورت گرفته و عصبی می‌گوید:

_هم مقصر هستید؛ اما سعی در بی‌خیال بودن کرده و ادعایی آدم‌هاي مظلوم نما را می‌کنید عجب آدمی هستید از سر راهِ من برو کنار!

پسر با دهان گشاده و چشمان متعجب بسوی او نگاه می‌کند و اما ماه‌نور دوباره پسر را با دست خود کنار می‌زند که پسرک غریبه بی‌خبر به رودخانه پرت شده و او هم با سرعت از آن‌جا فاصله می‌گیرد.
و هم با سرعت از آن‌جا فاصله می‌گیرد.
سپس هم بی‌هیچ تعللِ راهِ خانه را در پیش گرفته و باهمان حال خیره به لباس‌های جدیدِ که تازه امروز مادر بزرگ برایش خریده بود می‌شود.

با خود گفت:
_وای اگر گل‌جانم نگاه کند که کار من به اتمام رسیده است.

سپس شروع کرد به آهسته قدم گذاشتن!
با قرار گرفتن در مقابل در خانه نفس در سینه‌اش حبس شده و با همان حال آهسته در خانه را باز نموده نگاهِ به چهار اطراف انداخته آن‌گاه که از امنیت خانه کاملاً مطمئن شد بی‌صدا وارد خانه شده و در را آهسته بست.

با قدم‌های کوچک‌اش راهِ اتاقِ کوچکِ که در آن سوئ عمارت بزرگ آن‌ها قرار داشت در پیش گرفته و با همان حال در اتاق را باز نمود ‌که با صدایی گل‌جان خانم در جا ایستاده و اما بیدون نگاه کردن به عقب‌اش آب گلویش را بی‌صدا قورت داد.

_ماه‌نور این چه اوضاعی است، چرا این‌گونه خیس در آبی، دوباره چه کار انجام دادی دختر شرور؟!

ماه‌نور چشمانش را بسته و آهسته لب‌اش را با دندان گزیده سپس نگاه‌اش را به مادربزرگ دوخته می‌گوید:

_گل‌جانم شما اینجا؟!
مادربزرگ عصبی لب‌ زده می‌گوید:
_مگر برایت بیشتر از هزار بار نگفتم مرا این چنین صدا نکن قصد سکته دادن من را داری دختر!

لب‌خند دندان نمایی زده و بسوی مادربزرگ قدم گذاشته و او را سخت در آغوش گرفته بوسه‌ای آب‌داری بر گونه‌اش کاشته که صدایی مادربزرگ بلند می‌شود و او هم بی‌هیچ وقفه وارد اتاق شده در راه می‌بندد سپس از عقب در با صدایی نسبتاً بلندِ می‌گوید:

_پس چه کار کنم مادر بزرگ از بس شما را دوست دارم و سخت دل‌باخته‌ی شما هستم.
مادر بزرگ چشمان خود را بسته و می‌گوید...

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔴 #چند_خطے_هاے_نابـــــ

نسل ما قرن ۱۴۰۰ را هم دید. ما بی‌نظیرترین نسلی هستیم که نه قرنها پیش و نه قرنها بعد کسی آن را تجربه می‌کند.
ما نسل انتقال هستیم.

نسلی که پیوند دهنده‌ی آخرین نسل سنتی و اولین نسل مدرن در پهنای ایران زمین است.

نسلی هستیم که هم خانواده‌ی پرجمعیت را دیدیم و هم خانواده کم جمعیت تک فرزندی را تجربه کردیم.

نسلی هستیم که عمو، عمه، دایی و خاله برایمان بسیار پررنگ بود و نسلی را دیدیم که کم‌کم با آن غریبه شد.

نسلی هستیم که همسایه و هم محله‌ای بخش مهمی از خاطراتمان بود و نسلی را دیدیم که در یک آپارتمان چند واحدی کسی، کسی را نمی‌شناسد.

نسلی هستیم که پای تلویزیون‌های کوچک سیاه و سفید، ساعتها چشم انتظار یک برنامه کودک نشستیم و نسلی را دیدیم که با انبوهی از برنامه‌های مختلف، تلویزیون‌های چند بعدی و هوشمند را تجربه کرد.

نسلی که با تلفن‌های سکه‌ای و عمومی بزرگ شدیم و هنرمان بازکردن صفربند تلفن‌های خانگی بود و نسلی را دیدیم با تلفن‌های همراه و هوشمند.

نسلی که گروه‌های گفتگویمان، جمع شدن هایمان داخل کوچه بود و نسلی را دیدیم که با ایسنتاگرام و واتساپ و تلگرام، جمع‌های مجازی تشکیل دادند.

نسلی که مسافرت با مینی‌بوس، پیکان و پشت وانت را تجربه کردیم و نسلی را دیدیم با اتومبیلهای مدرن و هواپیما و...

نسلی که با هفت‌سنگ و توپ‌پلاستیکی و تیله، بزرگ شدیم و نسل بازیهای «پلی استیشن»، «آمانگ آس» و «پاپ جی» را دیدیم.

نسلی که هفته‌ها و ماه‌ها در خانه پدربزرگ و عمو و دایی و ... می‌ماندیم و نسلی را دیدیم که ماه‌ها و سالها خبری از هم ندارند.

نسلی که با صدای هایده و داریوش و شهرام شهپره مست می‌شدیم و نسلی را دیدیم که با «کی پاپ» و «بلک پینک» و «بی تی اس» و «اکسو» روزگار می‌گذرانند.

نسلی که پول تو جیبی‌مان سکه‌ای بود و تغذیه‌هایمان نان و قندی و لقمه پنیری و نسلی را دیدیم که با کارت بانکی زندگی کرد و انبوهی از فست‌فودها را دید.

نسلی که با خریدن کفشی، تمام لذت دنیا در وجودمان موج می زد و نسلی را دیدیم که قفسه‌ای از کفشهای جورواجور دارد و هیچ لذتی از آن نمی برد.

نسلی که لباسهای عیدمان تمام دلخوشیمان بود و نسلی را دیدیم با انبوهی از لباسهای رنگارنگی که هیچ حسی به آنها ندارند.

نسلی که ماه‌ها چشم انتظار فیلم جدیدی بر پرده سینما بودیم و نسلی را دیدیم که به راحتی به انبوهی از فیلها دسترسی دارد.

نسلی هستیم که با دوربین‌های«کداک» و «فوجی» عکس می‌گرفتیم و همیشه اضطراب ظاهر نشدن عکسها را داشتیم و نسلی را دیدیم که با دوربین موبایلش، هر لحظه و هر جا سلفی می‌گیرد.

نسلی هستیم که تماشای آلبوم‌های خانوادگی، یکی از سرگرمی مهمان‌هایمان بود و نسلی را دیدیم که هزاران عکس بی حس را در رم و فلش ذخیره می‌کند.

نسلی صبور که هفته‌ها منتظر قسمت دیگری از یک سریال بودیم و نسلی عجول را دیدیم که تحمل یک روز انتظار برای دیدن قسمت دیگری از سریالی تلویزیونی ندارد.

نسلی که پذیرایی خانه‌هایمان پر بود از پشتی و بالشهای رنگارنگ و نسلی را دیدیم که مبل و صندلی بخش زیادی از فضای خانه را اشغال کرده است.


ما بی‌نظیرترین نسلی هستیم که نه قبلا وجود داشته و نه بعدها به وجود می‌آید.
نه نسل قبل از ما باورش می‌شد که روزی بیاید که هر کسی صاحب تلفنی باشد و با آن با هر کجای دنیا تماس تصویری بگیرد و تلویزیون‌های رنگی هوشمند،کامپیوتر، لب‌تاب و ماهواره داشته باشد و صاحب اینترنتی شود که جهان را به دهکده‌ای کوچک تبدیل کند و جای پدربزرگها و مادربزرگها سرای سالمندان باشد و آپارتمان، مکان زندگی شود. و نه نسل بعد از ما باورش می‌شود که روزگاری، مردمی بدون تلویزیون و موبایل زندگی کرده‌اند، بچه‌ها اتاق مخصوص نداشته‌اند، خانواده‌ها پر‌جمعیت بوده‌اند و بچه‌ها کلی برادر و خواهر و خاله و عمو و دایی و عمه داشته‌اند، خبری از اینستا و واتساپ و ...نبوده و خانه‌ها، حیاط بزرگی داشته‌اند.

💢ما نسل انتقالیم. آخرین بازمانده‌های نسل سنتی و اولین اهالی دهکده مجازی نسل مدرن. ما با تمام سختی‌هایی که داشته‌ایم‌ نسلی بی نظیریم.
💢حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍒

📚#ریشه_ضرب_المثل_ها

خیاط_در_کوزه_افتاد

🌻در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود.
وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند.
یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت.


🌻هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد.
کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟
خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.!


🌻روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد.!
یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت، از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»
همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.»


🌻و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه
افتادحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آیا خشو و خسر همانند پدر و مادر هست ؟🤔
آیا حقوقی بالای عروس دارند؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دل ما آدما، به تار مو بنده ...
دیدی وقتی یک اتفاقی میوفته که اصلا انتظارش رو نداریم و برای روبه رو شدن باهاش آماده نیستیم، میگیم:
وای بند دلم پاره شد !
یا وقتی آدمایی سر راهمون قرار می گیرن که یه روزی، یه جایی، با حرفها و کارهاشون این بند دلمون رو بین دستاشون می گیرن و محکم می کشن و پاره می کنن و هر تیکه ی دلمون، پخشِ روزگار میشه !
وقتی دردِ توی نگاهمون رو می بینن، می گن:
ببخشید نمیخواستم اینجوری بشه الان جمعشون می کنم.
تلخ می خندیم چون میدونیم که اون دل، دیگه دل نمیشه.
اون حال و هوای قبل با هیچ مِهری برنمی گرده.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مراقبِ بند دل آدمای توی زندگیتون باشید ... !
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بلوچستان مظلوم را دریابید💔🖤
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎙️مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله
عمرمادر....عمر پروانه

آهسته چند ضربه به در حمام زدم و گفتم مادر جان چیزی لازم ندارید
مادر از زادگاه دیدن فرزندانش آمده بود اینبار مهمان خانه من بود
دلم آشوب بود درحمام را باز کردم مادرم را دیدم که گیسوان درهم تنیده سپیدش را شانه می کشد نرم کننده را روی سرش خالی کردم ...موهایش به نرمی شانه شد مادرم گفت خدا خیرت بدهد این دیگر چه بود از خودم خجالت کشیدم سالها بود که نرم کننده موی سر در بازار آمده بود و طفلک مادرم سرش را به سختی شانه می کرد بدون اینکه از او اجازه بگیرم لیف را پُر از کف صابون کردم و به تن نحیفش کشیدم دردش آمده بود و می گفت کافیست دلم آشوب بود گوش به حرفش نمی دادم درست مثل وقتی که من بچه بودم و مرا به حمام می برد درست مثل موقعی که مرا کیسه می کشید و من دردم می آمد و او وعده سینما به من میداد که ساکت شوم درست مثل همان روزها مادر پیرم را شستم حوله سپیدی را به دور تن نحیفش کشیدم مثل یک شاخه گل روی تختم نشاندمش موهایش را با سشوار خشک کردم لباسهایش را تنش کردم به زور یک ماتیک قرمز به روی لبهایش کشیدم ... دلم آشوب بود هفته بعد مادرم پر زد اما لیف ماند ...تار موهای سپبدش در شانه ماند ... دخترم گفت مادر چرا صدای گریه ات در حمام قطع نمی شود گفتم بخاطر اینکه عُمر لیف حتی این شانه از عُمر مادر من بیشتر بودحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (60)
❇️ ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸وفات مادر

مسلمانان در حالی از شعب ابی‌طالب بیرون شدند که این محاصرۀ ناجوانمردانه بیشتر بر ایمان و یقین‌شان افزوده بود.
ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) سه سال از بهترین دوران عمرش، دوران شکوفاییِ جوانی‌اش را صرف جهاد و صبر و تحمل سختی‌ها کرد. اگر خدیجه(رضی‌الله‌عنها) بهبود می‌یافت مسلماً گرفتاری کمتر می‌شد ولی مادر مهربان نتوانست در مقابل بیماری مقاومت کند، پس از پایانِ محاصره ام‌‌کلثوم و فاطمه(رضی‌الله‌عنهما) به دور مادر که در بستر افتاده بود حلقه زدند تا قبل از فوتش از او توشه بگیرند که روح پاکش به طرف بارگاه خداوندی به پرواز درآمد.
پس از دفن ام‌المومنین خدیجه(رضی‌الله‌عنها) پیامبرﷺ غمگینانه به خانه برگشت، ام‌‌کلثوم و فاطمه(رضی‌الله‌عنهما) نزد پدر رفتند و او را دلداری دادند و سعی کردند از غم و اندوهش بکاهند.
غم و اندوه ام‌‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) زیاد شد و سراسر قلبش را غم فراگرفت، او پس از فوت مادر بار مشکلات خانۀ پیامبری و مسئولیت سنگینش را به دوش گرفت، پس جای شگفتی و تعجب نیست که ایشان در عنفوان جوانی به دیدار خداوند بپیوندد.

🔸 هجرت به مدینه

رفتار قریش با مسلمانان روز به روز با سختگیری و خشونت بیشتری همراه شد و مسلمانان به مدینه هجرت کردند، حضرت فاطمه و ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنهما) در مکه ماندند تا پیامبرﷺ زید بن حارثه(رضی‌الله‌عنه) را از مدینه به دنبالشان فرستادند و دو خواهر بعد از آنکه سری به مزار مادرشان زدند به مدینه رفتند.

منابع:
-بانوان نمونه عصر پیامبرﷺ. مولفین: مولانا سعید انصاری ندوی، مولانا عبدالسلام ندوی.
-بانوان پیرامون رسول الله ﷺ. مولفین: محمود مهدی استامبولی، مصطفی ابوالنصرالشبلی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖 پندآموز 💖

📍⚡️❗️کسی که تنهابه عقلش اعتماد کند گمراه میشود

📍⚡️❗️کسی که تنها به مالش اعتماد کند کم می آورد

📍⚡️❗️کسی که تنهابه منصبش اعتماد کند خوار میشود

📍⚡️❗️کسیکه تنهابه مردم اعتماد کند خسته میشود

📍❗️✍🏻امّا کسی که تنها برالله اعتمادکند ، نه گمراه میشود ، نه کم می آورد ، نه خوار میشود ، و نه خسته ميشود

📍❤️❗️الله متعال چه زیبا میفرماید: هركس بر الله توكّل كند و كار و بارخود را به او واگذارد ، الله برای او کافیست

🍃(طلاق 3)🍃
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_پانزدهم

پوزخندی زد و گفت چرا اینهمه در صورتت مالیدی خواهش میکنم برو صورتت را پاک کن این کارها برای تویی که اولاد سوم ات را چند روز بعد به دنیا می آوری خوب نمی گوید عصبانی شدم و برای اولین بار صدایم را جلوی مسیح بلند کردم و داد زدم چرا مرا نمیبینی من این کار را برای دیده شدن خودم میکنم میخواهم به من توجه کنی ولی نمیدانم حواس تو کجاست؟ مسیح گفت یک نگاهی به سر و وضع ات کن از وقتی ازدواج کردیم تو هر سال یکی را بدنیا می آوری خسته ام ساختی من همیشه ترا باید با شکم بزرگ ببینم و بار دیگر صدایت را پیشروی من بلند نکنی ورنه چنان سیلی به دهن ات بزنم که دیگر حرف زده نتوانی به سمت اطاقی که این روزها میخوابید رفت و دروازه را محکم پشت سرش زد.
فردا صبح وقت هم بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون شد من هم بعد از رفتن اش به خانه ای زرمینه رفتم حرفهای مسیح را به زرمینه تعریف کردم زرمینه به فکر رفت و بعد از چند دقیقه گفت ان شاالله چیزی که من فکر میکنم نباشد پرسیدم منظورت چیست خواهر جان؟ زرمینه گفت پای کسی دیگر در زندگی مسیح نباشد گفتم لطفاً اینگونه نگو مسیح هیچوقت این کار را نمیکند من بالای مسیح بیشتر از خودم باور دارم زرمینه گفت ان شاالله که اشتباه فکر کرده باشم
حرف زرمینه ذهن مرا درگیر خودش کرده بود و کوشش داشتم تا این موضوع را از فکرم بیرون کنم شب وقتی مسیح به خانه آمد متوجه شدم او بیشتر از قبل به خودش میرسد آنشب تا صبح نتوانستم بخوابم فردایش مسیح دوباره خیلی به خودش رسید و از خانه بیرون شد من هم با عجله پشت سرش از خانه بیرون شدم طفل هایم را تسلیم زرمینه کردم ولی دیدم مسیح سوار موترش شد دستی به سرم زدم و گفتم چقدر احمق هستم این مرد موتر دارد من چگونه تعقیب اش کنم خواستم دوباره به خانه برگردم که مسیح از موتر پیاده شد و با لگد محکم به تایر موترش زد و پیاده حرکت کرد فهمیدم موترش مشکل پیدا کرده با خودم گفتم خداوند هم میخواهد به من کمک کند پشت سرش حرکت کردم دیدم به سوی دکانش رفت گوشه ای پشت سری درختی ایستاده شدم و به دروازه ای دکانش چشم دوختم دو ساعتی هیچ اتفاقی خاصی نه افتاد

یکباره به خود آمدم و گفتم این چی کاری است که میکنی؟ تو به مسیح شک کردی به کسی که اینقدر دوستش داری؟ به کسی که پدر اولادهایت است؟ زود به خانه ات برگرد از پشت درخت بیرون شدم و خواستم به سوی خانه برگردم که چشمم به دختری خورد که به سوی دکان مسیح میرود دوباره دلم لرزید خودم را پنهان کردم آن دختر داخل دکان مسیح رفت با عجله به سوی دکان رفتم خودم را پشت شیشه ای رساندم و آهسته طوری که آنها متوجه نشوند به داخل دیدم آن دختر خیلی نزدیک مسیح ایستاده بود مسیح با دستش موهای پریشان دختر را نوازش میکرد و به رویش میخندید از همان خنده های که یک زمانی فقط برای من بود دستانم لرزید با عجله از آنجا دور شدم و با چشمانی اشکبار به سوی خانه رفتم وقتی به خانه رسیدم حتا فراموش کرده بودم که مجتبی و فرزانه را نزد زرمینه گذاشته ام به داخل خانه رفتم و همانجا پشت دروازه روی زمین افتادم و به حال خودم زار زار گریستم به خودم میگفتم شاید من اشتباه دیده ام شاید یک سوءتفاهم باشد باید با مسیح حرف میزدم آن دختر کی بود؟ چی کاری با مسیح داشت زیر دلم را درد گرفته بود چند ساعتی همانجا روی زمین نشسته بودم که مجتبی و فرزانه یادم آمدند دستی به سرم زدم و با عجله به خانه ای زرمینه رفتم با دیدن فرزانه و مجتبی آنها را سخت در آغوش گرفتم و دوباره اشک هایم جاری شد زرمینه که از حال زارم فهمیده بود شک اش حقیقت دارد گوشه ای ایستاده بود و ناراحت مرا نگاه میکرد دست فرزانه و مجتبی را گرفتم و رو به زرمینه گفتم خواهر جان حالم خوب نیست باید خانه بروم بعداً نزدت میایم زرمینه گفت درست است خواهر زیبایم اما یک چیز را بخاطر داشته باش احساساتی رفتار نکن بلکه با سیاست رفتار کن گفتم چشم خواهرم کوشش میکنم با او خداحافظی کردم و به سوی خانه ام رفتم شب وقتی مسیح آمد حرفی نزدم چون میخواستم اول از زرمینه مشوره بگیرم بعد تصمیم بگیرم که چی کار کنم مسیح هم مثل شب های اخیر بی تفاوت به اطاقش رفت و خوابید.
فردای آنروز زرمینه با بشقابی حلوا به خانه ام آمد و گفت امروز سه سال از فوت خشویم میگذرد حلوا پخته بودم به همه توزیع کردم از خودت را در آخر آوردم تا با هم نشسته قصه هم کنیم بشقاب حلوا را از دستش گرفتم و به فرزانه و مجتبی دادم با زرمینه به مهمانخانه آمدیم گفتم بنشین خواهر جان برایت چای بیاورم زرمینه دستم را گرفت و گفت چای نیاور بنشین برایم قصه کن چی شده از دیروز تا حالی یک لحظه هم چهره ات از پیش چشمانم دور نمیشد پهلویش نشستم و همه چیز را برایش تعریف کردم.

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/06 22:44:50
Back to Top
HTML Embed Code: