Telegram Web Link
زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی
خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت
را از آن بپوشی . این صبر ، رزق است.

زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت
می دهی. این فرصت نیکی کردن ، رزق است.

یکباره یاد کسی می افتی و دلتنگش میشود
و جویای حالش میشوی این یاداوری رزق است.

رزق واقعی این است.رزق خوبی ها
ماشین و درآمد رزق مال است که
خداوند به همه ی بندگانش می دهد.
اما رزق خوبی ها را فقط به
دوستدارانش می دهد.
و در آخر، همینکه عزیزانتان هنوزحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
درکنارتان هستند و نفسشان گرم و
سلامت است بزرگترین رزق خداوند است.
♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄


هیچ وقت هیچ چیز غیر ممکن نیست،
تنها عدم سر سختی شما باعث غیر ممکن شدن آن می‌شود
هیچ چیز ننگین‌تر از این نیست که خود را دست کم بگیرید.
اگر شما حداکثر تلاش خود را به عمل آورید اگر چه احتمال دارد همیشه جزو بهترین‌ها نباشید ،
ولی به یقین در یک قدمی بهترین‌ها قرار خواهید گرفت.
من در میدانی بیکران و سرشار از شادی و عشق هستم.زندگی‌ام زیبا و رو به کمال و شکوفایست من برای دریافت انرژی مثبت آماده هستم....

۱.ذهن خود را دوباره برنامه ریزی کنید

۲.همیشه احساس خوب و مثبت داشته باشید.

۳.ارزوهای خود را تعیین کنید .

۴.ادعا کنید .

۵.طوری راه بروید انگار خواسته شما متجلی شده.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎❥▰࿇🌺🍃
▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰

آدم زمانی آرامش دارد که رها کرده باشد، زمانی که رها شده باشد.
باید رها کرد غصه را، اندوه را، افسوس را
باید رها کرد که دیگران چه گفتند و چه کردند و چه منظوری داشتند
باید رها کرد که گذشته ها چرا بد گذشت و اتفاقاتی که نباید، چرا افتاد
باید رها کرد افکار اگر و اما را
که اگر اینگونه رفتار میکردم اوضاع بهتر می‌شد، اما نکردم
که اگر فلان کار را میکردم، جلوی فلان اتفاق را گرفته بودم
باید گذشت از چراها و اماها و اگرها، که نه گذشته ها قابلیت بازگشت دارند ونه اگرها و اماها برایت سودی
که امروز را هم اگر رها کنی می‌شود دیروز
که عمر ادمی در گذر است
دلخوش باش به اینکه هستی و فرصت نفس کشیدن و تغییر داری
کنجی پیدا کن خودت را با دلخوشی ها محاصره کن و به روی خودت هم نیاورکه ابر اندوهی در دیروز جا مانده در انتظار تلنگر و باریدن
دلخوش باش به این که اگر زود بجنبی امروزت را همانگونه خواهی ساخت که دوست داری .
دلخوش باش که همین دلخوشی‌ست معنای حقیقی خوشبختی...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌
وقتی که نمی تونیم اندیشه ها و افکارمون رو کنترل کنیم بهتره یه عبارت تاکیدی انتخاب کنیم ومدام اونو تکرار کنیم !

شاید همیشه نتوانیم اندیشه هایمان را مهار کنیم اما کلام خود را می توانیم در اختیار گیریم....

تکرار بر ذهن نیمه هوشیار اثر می گذارد و انگاه بر موقعیت تسلط می یابیم .
 حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باید بپذیریم که در این جهان هیچ چیز ثابت نیست و دائما در حال تغییر و تحول است.

اما ثروت واقعی و آرامش، در درون هر انسانی وجود دارد؛ ثروت حقیقی و ماندگار همان فضای خالی وجودی هر یک از ماست که به آن بی توجهیم و دائما سعی داریم فضای خالی خود را با چیزی پُر کنیم و هیچ گاه نیاموختیم که به خود عشق بورزیم، با خود خلوت کنیم و به خود خدمت کنیم.

همیشه نیازمند به یک عامل بیرونی هستیم تا شاد باشیم، نیاز به فردی دیگر برای کامل شدن و گذراندن وقتمان با کسی هستیم، اما آیا تا به حال با خودتان ساعاتی را در شادی گذرانده اید؟

اگر گذرانده‌اید شما مراقبه حقیقی را درک کرده اید...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄♥️꙰҈꙰҈꙰҈‌᭄


هیچ وقت هیچ چیز غیر ممکن نیست،
تنها عدم سر سختی شما باعث غیر ممکن شدن آن می‌شود
هیچ چیز ننگین‌تر از این نیست که خود را دست کم بگیرید.
اگر شما حداکثر تلاش خود را به عمل آورید اگر چه احتمال دارد همیشه جزو بهترین‌ها نباشید ،
ولی به یقین در یک قدمی بهترین‌ها قرار خواهید گرفت.
من در میدانی بیکران و سرشار از شادی و عشق هستم.زندگی‌ام زیبا و رو به کمال و شکوفایست من برای دریافت انرژی مثبت آماده هستم....

۱.ذهن خود را دوباره برنامه ریزی کنید

۲.همیشه احساس خوب و مثبت داشته باشید.

۳.ارزوهای خود را تعیین کنید .

۴.ادعا کنید .

۵.طوری راه بروید انگار خواسته شما متجلی شده.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁


🍃بدترین دشمن برای هر آدمی، خودشه!

اونجا که باید رها کنی، اما نمی کنی،

باید پای خواستت بایستی، اما نمی ایستی،

نباید مدام خودت رو سرزنش کنی، اما می‌کنی؛

گاهی وقتا آدما دشمنی‌شون رو می‌کنن و میرن،
ولی ما به جاشون،
دشمنی رو با خودمون ادامه میدیم،
رنج اینجاست...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام ، گفته شده وقتی غذا میخوریم تکیه بدیم در خانه ب جایی روزی کم میشه ، آیا این حرف درسته یا خرافه هستش ؟



و علیکم السلام، در مورد این که تکیه دادن هنگام غذا خوردن در خانه باعث کاهش روزی می‌شود، منابع اسلامی توضیحاتی ارائه کرده‌اند، اما بیشتر به خرافه نزدیک است تا یک واقعیت دینی.

در منابع اسلامی ، روایتی از پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم ) نقل شده که فرمودند: "من نمی‌خورم در حالی که تکیه داده باشم" (صحیح بخاری و صحیح مسلم). اما در این حدیث، بیشتر به آداب خوردن غذا و نشان دادن فروتنی و تواضع اشاره شده است، نه به تاثیر مستقیم بر روزی و معیشت.

بنابراین، این اعتقاد که تکیه دادن هنگام غذا خوردن باعث کاهش روزی می‌شود، پایه و اساسی در منابع معتبر دینی ندارد و بیشتر به عنوان یک باور عامیانه یا خرافه تلقی می‌شود. مهم‌تر این است که در هنگام خوردن غذا آداب و سنت‌های صحیح را رعایت کنیم و به جایگاه فروتنی و ادب توجه داشته باشیم.

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۵ /محرم الحرام/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (58)
❇️ ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸دختر سوم پیامبر اکرمﷺ

بعد مدتی از ولادت رقیه(رضی‌الله‌عنها)، دختر سومِ سرورمان و بانو خدیجه(رضی‌الله‌عنها)، در مکه پا به جهان هستی گذاشت، دختری خوش‌سیما، درشت، با رخساره‌ای نرم و کشیده، اندامی پر و متناسب بود، که پدر و مادرش او را ام‌کلثوم نامیدند، ایشان به ‌جای نام بیشتر با کنیت شناخته می‌شوند.
دختربچه رشد کرد، بزرگ شد و بهترین هم‌نشین و دوست برای خواهرش رقیه(رضی‌الله‌عنها) شد گویا که آن‌دو باهم دوقلو بودند.

🔸نکاح نافرجام

اول با عتیبه بن ابولهب، نکاح ایشان صورت گرفت، ولی هنوز عروسی صورت نگرفته بود که به سبب نازل شدن سورۀ «تبّت» نوبت به طلاق رسید، چنانچه در حالات حضرت رقیه(رضی‌الله‌عنها) گذشت.

عتیبه بعد از این‌که ام‌کلثوم(رضی‌الله‌عنها) را طلاق داد در خدمت اقدس پیامبر اکرمﷺ آمده؛ نهایت گستاخی
و بی‌ادبی نمود و الفاظ نامناسب به زبان آورد.
آن‌حضرتﷺ در حق او دعای بد کرد: «که یا الله از سگان خود سگی بر او مسلّط فرما!»
ابوطالب در آن‌وقت حضور داشت با وجود مسلمان نبودن، متوجه شد و به او گفت: از دعای بد ایشان رهایی نخواهی یافت.

🔸عاقبت عداوت با اولیاء الله

چنانچه عتیبه یک‌بار به‌‌سفر مُلک شام می‌رفت، پدرش ابولهب باوجود آن‌همه دشمنی‌اش با پیامبرﷺ گفت: من از دعای بد محمدﷺ پریشانم. از این‌جهت باید تمام مردم قافله به خبرگیری از ما آماده باشند، بر منزلی فرود آمدند و در آنجا شیر زیاد بود. شب وسایل تمام قافله را یک‌جا جمع کرد و آنها را به‌مانند تپّۀ بلندی در آورده، عتیبه را بر بالای آن خواباند و تمام مردم قافله از چهار طرفِ او به قصد نگهبانی خوابیدند. شبانگاه شیری آمد و دهان‌های همۀ اهل قافله را بو کشید بعد از آن به بالای همان تپه مصنوعی پریده و سر عتیبه را از بدنش جدا کرد.(الحمدلله علی ذلک)

▫️به همین سبب از عداوت اهل الله باید ترسید؛ زیرا ارشاد خود خداوند متعال است: «هر کس که دوستی از دوستان مرا اذیت کند، از جانب من برای او اعلان جنگ است.» حدیث قدسی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منابع:
- فضایل اعمال. مولف: مولانا محمد زكريا كاندهلوی.
- دختران پیامبرﷺ. مولف: محمدعلی قطب.
▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼


📚داستان کوتاه
⭕️
#شب_مرگ
*
خاطرات یک مرد ۷۰ ساله

در سال ۱۳۷۶ من ۵۵ سال داشتم ، یک شب که جشن تولد پسر کوچکم که ۱۷ سال داشت و همه خانواده جمع شده بودند و شادی می‌کردند. ناگهان درد شدیدی در سینه ام احساس کردم .
پسر بزرگ و همسرم سریع با اورژانس تماس گرفتند ، همه ناراحت بودند . اورژانس رسید و پس از اینکه مرا معاینه کردند با عجله سوار آمبولانس کرده تا به بیمارستان منتقل کنند . همه ناراحت بودند و گریه می‌کردند بجز همسرم که فقط میگفت : علی چیزی نیست نترس خوب میشی .
اما تو صورتش ترس رو میدیدم . آمبولانس حرکت کرد بعد از چند دقیقه درد شدیدتر شد و پزشکیارها شروع به ماساژ کردند . ناگهان دیگه دردی احساس نکردم و سبک شدم . به خودم گفتم : آخی خوب شدم .
ناگهان بلند شدم و نشستم ، و پزشکیارها رو میدیدم که دارن یکنفر رو ماساژ قلبی میدن . برگشتم و دیدم خودم روی تخت هستم ، تعجب کردم و بلند شدم دیدم بله اونا هنوز دارن جنازه منو ماساژ میدن . تازه فهمیدم که مردم .
**
اون شب منو بردند سردخانه و من تمام وقت خودم و خانواده خودم رو میدیدم و همراهشون بودم . اونا زاری و شیون می‌کردند . زنم ، پسرام و دخترم . پیششون میرفتم و میگفتم من خوبم گریه نکنید . ولی اونا نمی‌فهمیدند . خلاصه بعد از اینکه منو گذاشتن تو سردخونه همه برگشتند خونه . من ترسیده بودم ، نمیدونستم پیش بدنم بمونم یا برم خونه پیش خانواده . خلاصه تصمیم گرفتم همراه خانواده برم . اول رفتم تو ماشین پسر بزرگم که همسرم همراهش بود و مرتب گریه میکرد . پسر بزرگم گفت : مامان گریه نکن بابا عمر خودش رو کرده بود.
چه بی انصاف بود من ۳۵ سال براش زحمت کشیده بودم تا دکترای مکانیک گرفت و برای خودش کسی شده بود .
بقیه بچه ها هم بهتر از این نبودند ، پسر دومم که با خانومش تنها تو ماشین من می‌رفتند میزدن و میرقصیدن .
ولی دخترم یکریز گریه میکرد .
ناگهان مثل اینکه یک نیروی شدید من رو از جا کند و با سرعت خیلی زیاد به سمت سردخانه کشید و درون بدنم رفتم . زنده شده بودم . اول نمیدونستم چه کنم ولی بعد تلاش کردم بیام بیرون . اونقدر تلاش کردم تا بیهوش شدم .
بعد از مدتی از گرما بهوش اومدم و دیدم یک دکتر و چند پرستار بالای سرم هستند . دکتر با خنده گفت : به زندگی خوش آمدی .
****
بعد از اون خوب شدم علیرغم میل خانومم تصمیم گرفتم که برای خودمون دو نفر زندگی کنیم . دوتا خونه رو فروختم و یه آپارتمان ۸۰ متری تو یک محله خوب گرفتم . ماشین سانتافه آخرین مدل را فروختم یک ون خریدم که داخلش تخت و لوازم زندگی داشت . از اون روز به بعد به همراه خانومم و با همون ون تمام ایران رو گشتیم . هر چند وقت هم یه چند روزی به خونه میومدیم و اونجا بودیم . بعدش مغازه و گاراژ خودم رو هم فروختم و شروع کردیم به گشتن دنیا ، همه کشورهای اطراف و اروپا رو رفتیم ، درنهایت هم تو هلند خونه خریدیم و اونجا موندیم. حالا ۷۰ سالمه و خودم و خانومم با عشق توی یه روستای هلندی زندگی می‌کنیم و باغ میوه داریم . هر روز هم از روستا تا شهر که حدودا ۵ کیلومتر است رو پیاده روی میکنیم . سالی چند بار هم بچه ها با نوه هامون میان و سری بهمون میزنن .
***
خانومم میگه از روزی که زنده شدی تا حالا فقط فهمیدم زندگی یعنی چه . همیشه ازم میپرسه که چی شد یکدفعه عوض شدی ولی من چیزی بهش نمیگم .
*
زندگی نکنید برای زنده بودن . از دارایی خود لذت ببرید
شاد باشید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علیکم السلام

سلام نظر علمای اهل سنت در مورد رحم اجاره ای چیست ؟

پاسخ :

اسپرم مرد و تخمک زن را لقاح کرده و در رحم زن دیگری می کارند که در اصطلاح به آن اجاره رحم می گویند.

نظر به اینکه قرآن کریم مسائل اینچنینی را روشن ساخته و فرموده است : وَالَّذِینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ . إِلَّا عَلَی أَزْوَاجِهِمْ أوْ مَا مَلَکَتْ أَیْمَانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَیْرُ مَلُومِینَ (مومنون5-6) . (در وصف مومنان) و آنها که شرمگاه شان را حفظ مي کنند . جز بر همسران شان يا (بر) کنيزان شان، پس بي گمان اينان (در بهره گيري از آنان) ملامت نمي شوند. در پرتوی آیه کریمه اجاره و استفاده از شرمگاه زن برای دیگران بجز همسر ممنوع و حرام می باشد و تنها فرج زن برای شوهر مباح قرار داده شده است و مجالی برای اختلاف بین مجنهدین باقی نمی ماند و لذا می توان گفت مسئله اتفاقی بین اکثر علمای اهل سنت است .

همچنین الله تعالی در آیه 30 سوره مبارکه نور خطاب به مردان حکم مشابهی ایراد فرموده است: قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَیَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ. (اي پيامبر!) به مردان مؤمن بگو چشمهاي خود را (از نگاه به نا محرم) فرو گيرند، و شرمگاه شان را حفظ کنند. لذا کاشتن اسپرم مرد در رحم زن بیگانه برای هر دو بر خلاف دو آیه هستند و حرام می باشد. از طرفی انسان ها از نگاه شریعت مکلف اند نسب خود را حفاظت نمایند و در این عمل نسب شخص با زن بیگانه تداخل پیدا خواهد کرد.

در ضمن توجه داشته باشید که اجاره رحم زن در زمان اسلاف ما نبوده است و از نوآوری های این زمان است . عبد الله بن عبد الرحمن جبرین می گوید : این کار یک عمل جدید و منکری است . و شیخ عبد العظیم مطعنی از دانشگاه الأزهر می گوید : اجاره نمودن رحم زن بیگانه از ابداعات غربی هاست و بر خلاف موازین اخلاقی می باشد. همچنین (مجمع الفقه الإسلامی) که در آن جمعی از فقها حضور دارند در فتوای خود پس از تحقیق و تفحص و نظر کارشناسان، آن را حرام و ممنوع قرار داده است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و نه:

با دیدن مادر چنگیز و آتنا با وارخطایی اشک‌ هایش را پاک کرد آتنا به سوی او دوید و خودش را در آغوش او انداخت فرحت بوسه ای بر صورت او زد و به سوی مادر چنگیز دید مادر چنگیز نزدیک او آمد و پرسید چی شده دخترم ترا گریه میکردی؟ فرحت تک سرفه ای کرد تا راه گلویش باز شود بعد جواب داد چیزی نیست مادر جان فقط کمی دلم تنگ شده
مادر چنگیز دستی به موهای او کشید و گفت با آتنا بریانی پختیم چون غذای دلخواهت است خواستم امروز برایت غذا بیاوریم بعد ظرف غذا را روی میز گذاشت و ادامه داد من آتنا را دوباره خانه میبرم تو هم شاید بخواهی تنها باشی فرحت آتنا را تنگ تر در آغوش گرفت و گفت میخواهم دخترم کنارم باشد مادر جان مادر چنگیز از جایش بلند شد و با مهربانی گفت درست است دخترم پس من میروم شما مواظب خود باشید بعد از رفتن مادر چنگیز آتنا دستانش را دو طرف صورت فرحت گذاشت و گفت مادر جان لطفاً دیگر گریه نکن فرحت لبخندی زد و گفت شکر به وجودت دختر زیبایم
دو ساعت میگذشت آتنا مشغول دیدن کارتون در مبایل فرحت بود و فرحت هم سرگرم کار در لب تاپ بود که آتنا از مُبل پایین شد مبایل را روی میز گذاشت و از اطاق بیرون رفت وقتی فرحت متوجه شد که آتنا از اطاق بیرون رفته با عجله پشت سرش از اطاق بیرون شد آتنا را دید که به سوی اطاق جاوید میرود او هم خودش را به اطاق جاوید رسانید و از شیشه ای اطاق پنهانی به داخل اطاق دید جاوید با دیدن آتنا با خوشحالی از جایش بلند شد و گفت خوش آمدی دختر زیبا آتنا با شیرین زبانی جواب داد کاکا جان پشت تان دق شده بودم جاوید آتنا را در آغوش گرفت صورتش را بوسید و گفت من هم دلم برایت تنگ شده بود راستی مادرت میفهمد اینجا آمدی؟ آتنا سرش را به نشانه نخیر تکان داد جاوید گفت پس باید ترا نزدش ببرم چون نگرانت میشود فرحت با عجله خودش را دوباره به اطاقش رسانید و پشت میز کارش نشست چند لحظه بعد آتنا به تنهایی داخل اطاق آمد فرحت وقتی دید جاوید با او‌ نیست پرسید کجا رفته بودی دخترم؟ آتنا جواب داد نزد کاکا رفته بودم ولی او دوباره مرا اینجا فرستادحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت شصت:

شب با آتنا به خانه برگشت مادر چنگیز گفت برای تان شیربرنج آماده کرده ام آتنا با خوشحالی گفت آخ‌ جان شیربرنج مادربزرگش لبخندی زد و گفت پس بیا تا سرد نشده بخور بعد به فرحت دید فرحت گفت من فعلاً‌ سیر هستم مادر جان بعداً میخورم فعلاً میخواهم کمی استراحت کنم مادر چنگیز گفت درست است دخترم بعد دست آتنا را گرفته داخل آشپزخانه رفت فرحت هم به اطاق خوابش رفت دستکولش را روی تخت خوابش گذاشت و خودش را هم‌ روی تخت رها کرد فکرش درگیر حرفهای که جاوید بود او میدانست جاوید گناهی ندارد ولی حالا شرایط فرحت فرق داشت او نمیتوانست به پیشنهاد جاوید جواب مثبت بدهد با اینکه گوشه ای قلبش هنوز هم او را دوست داشت…
چند ساعتی بی حرکت در تخت خوابش دراز کشیده بود که تقه ای به دروازه ای اطاق خورد و پشت آن مادر چنگیز داخل اطاق شد و پرسید خوابیدی دخترم؟ فرحت در جایش نشست و جواب داد نخیر مادر جان بیا بنشین مادر چنگیز پهلوی او روی تخت نشست و گفت آتنا خوابید من هم دلم تنگ شد نزد تو آمدم فرحت با مهربانی گفت میبخشی مادر جان امشب من خودم را در اطاق زندانی کردم و شما را تنها گذاشتم مادر چنگیز دست فرحت را میان دستش گرفت و گفت تو هم به استراحت نیاز داری دخترم چقدر بخاطر من و آتنا زحمت میکشی الله از تو راضی باشد پسر من خیلی خوشبخت بود که همسری چون تو نصیب اش شده بود چشمان فرحت پر از اشک شد و گفت ولی خیلی زود مرا تنها گذاشت خیلی زود از کنار ما رفت مادر چنگیز لب زد الله انسانهای خوب را زودتر نزد خودش میخواهد برای اینکه فضا را تغیر بدهد پرسید میخواهی موهایت را با روغن ناریال مساژ بدهم؟ فرحت جواب داد نیکی و پرسش مادر چنگیز خندید و از جایش بلند شد از روی میز آرایش فرحت روغن ناریال را گرفت و دوباره در جایش نشست فرحت روی زمین مقابل او نشست مادر چنگیز روغن را در کف دستش ریخت و بعد دستانش‌ را داخل موهای فرحت فرو برد و مشغول مساژ موهایش شد بعد از چند دقیقه همانطور که موهای او را مساژ میداد پرسید تو نمیخواهی ازدواج مجدد کنی؟ فرحت سرش را به عقب چرخاند و با تعجب به مادر چنگیز دید و پرسید این حرف از کجا به ذهن تان آمد؟

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#انگیزشی

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﻧﮑﻦ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺳﯽ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ،
ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻩﺍﯼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!
ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ،
و ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

#داستان_شب

💖عشق مجازی💖
#قسمت_هفتم

فقط دلم میخواست ببینمش اونموقع با کولی بازی آبروی نداشتش رامیبردم.یه ده دقیقه ای نشستم ,یه پسرک هفت ,هشت ساله امد کنارم..ببخشید خانم شما نسیم خانم هستید؟؟ _بله امرتون
این تابلو.رایه آقا دادن به شما بدم...
گفتم کی بود؟؟گفت من نمیدونم,۵۰۰۰تومان دادبه من تا بدم به شما...
خدای من عجب زبله ,حتی خودشم نشون نداد.اینقد عصبی بودم کارد میزدی خونم درنمیومد.دوباره چشام وسرم تیر کشید.وااای خدای من .چه دردی...😔
رسیدم خونه,تابلو جعلیه رو گذاشتم داخل سییِلو تو حیاط تا دیده نشه.
خاله تو هال بود,سلام کردم,برگشت گفت:عه عزیزم اومدی,دکترچی گفت؟گفتم :هیچی گفت عصبیه...باید بری دکتر مغز و اعصاب..خاله گفت پس زودتر برو نسیم جان ,من یه دکتر اشنا میشناسم,جراحه, از دوستان کوروشه,فردا زنگ میزنم بهش ببینم چی میگه
گفتم :باش خاله ,من یه کم حال ندارم اجازه میدی برم اتاقم؟
خاله:اره عزیزم برو دخترگلم

خیلی استرس داشتم ,اصلا میترسیدم نت را روشن کنم,مثل هروقت که از دنیا ناامید میشدم,رفتم وضو گرفتم,نمازم و خوندم و دورکعت نماز حاجت به جا آوردم و عقده های دلم را خالی کردم,مدد گرفتم از خدای مهربان..چادر نماز سرم بود,خاله صدا زد...
نسیم جان بیا مادر,دکتر پشت خط منتظرته...
اه همین وسط ,کوروش راکم داشتم که اونم به لطف خاله خانمم رسید.گوشی راگرفتم,بعد از سلام واحوال پرسی ,از حالم جویا شد ,مثل اینکه خاله خبر دکتر رفتنم را مخابره کرده بود.
کوروش بعد از کلی سفارش که پیگیر دکترم باشم خداحافظی کرد,گوشی را دادم خاله و رفتم تواتاقم...ناخوداگاه گوشیم را برداشتم و شماره ی سپهر را گرفتم....
وای خدای من چرا همچی کردم؟؟!!
توکل کردم به خدا و گفتم حتما این کار به صلاحه ,که اینجور شد...
سهپر:الو به به نسیم خانم گل,افتاب از کدوم طرف ،امشبی غروب کرده که یاد ما کردی هااا؟؟
سلام سپهر ,کجایی؟؟
سپهر:چت شده وروجک؟؟
چرا صدات گرفته؟من الان خونه ام...
من:سپهر میشه یه توک پا بیای اینجا ,کار فوری دارم,تو رو خدا بیااااا
سپهر:خوب دخترگل,گریه نکن الان میام ,تایک ربع دیگه اونجام...
صدای ایفون بلند شد و پشت سرشم ,صدای سلام و علیک سپهر با خاله خانم..
بعد از چند دقیقه سپهر اومد تواتاق و درم پشت سرش بست.از وقتی اومده بودم خونه ی خاله این اولین باری بود که سپهر میامد پیشم.یه نگاه به کل اتاق انداخت وگفت ,به به عجب مملکتی برا خودت راه انداختی هااا خاله خانم یه مرد نمخواد برای نگهبانی؟

اما تا چشمش به چشای ورم کردم افتاد گفت: آبجی چت شده,بیا بشین ببینم واسه چی اینجور به روز چشمات آوردی.
به هر جان کندنی بود از اول تا اخر ماجرا را به سپهر گفتم,گفتم که آرزو گولم زده,گفتم که سهند وعده ی ازدواج داده آخه به نظرم این بهترین راه بود,آبروت پیش یک نفر بره ,بهتر از اینه که دزد بشی و آبروت پیش همه بره.وقتی حرفام تموم شد,سپهر همچی رگ گردنش تیر کشیده بود که ترسیدم,کارد میزدی خونش در نمیومد.بالاخره به صدا درامد: آخه خواهر من ,تو چرا اینقد ساده ای؟؟اینهمه اشتباه ,وااااای باورم نمیشه این نسیم زرنگ و باهوش که قرار بود دکتر مملکت بشه الان توهمچی دامی افتاده باشه,توفضای مجازی,به هیچ کس,هیچ کس,اعتمادنکن میفهمی؟!
اشتباه دومتم این بود با چه جراتی قرار گذاشتی؟با چه جراتی رفتی سرقرار؟؟
نگفتی تعقیبت کنه و خونه ی خاله را یاد بگیره؟
من:داداش, وقت اومدن الکی چند جا رفتم ,خودم به فکرم رسید شاید تعقیب بشم,اما پیچوندم..بعدشم میدونم اشتباه کردم تو رو خدا سرزنشم نکن ,فقط بگو.چکار کنم؟؟سپهر کمی فکر کرد و گفت:کار کاره فرزاده.!؟گفتم فرزاد کیه؟
گفت: فرزاد یکی از دوستامه,پلیسه اون میدونه چکار کنیم.سپهر ,نشانی مجازی سهند را یادداشت کرد و صفحه ی مجازیم را گرفت تا بریزه رو.لپ تاپش و تاکید کرد به هیچ وجه انلاین نشم و دیگه پیام ندهم.
درهمین حین خاله در اتاق را زد و اومد تو,تا حال من را اینجور دید رو به سپهر گفت نگران نشی خاله هااا,خودم یه دکتر خوب میشناسم,فردا نسیم جان را میفرستم پیشش ,ببینم چی میشه..

سپهر با تعجب یه نگاه کرد و گفت:دکتر؟؟
چشمکی زدم و گفتم هیچی نیست ,بعدا بهت میگم.وقت رفتن ,سپهر را همراهی کردم و جوری که خاله نبینه تابلو جعلیه و بهش دادم.وقتی سپهر رفت,یه جور احساس سبکی میکردم,یه کم راحت شده بودم.اولین کاری که کردم ,سیمکارت را از گوشی لمسی برداشتم گذاشتم تو گوشی نوکیای قدیمیم و اونم انداختم تو کشوی میز.رفتم تو رختخواب
و.....

#ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

💖عشق مجازی💖

#قسمت_هشتم

و تا وقتی بیدار بودم همش دعا میکردم که همه چی به خیر بگذره.از خواب پاشدم,دوباره چشام تیر میکشید,سرم درد میکرد,هی میخواستم به سپهر زنگ بزنم,اما یه نیروی عجیب جلوم را میگرفت.خاله برا خاطر من ,نا پرهیزی کرده بود و آبگوشت بار گذاشته بود,به به عجب بویی پیچیده بود,از وقتی وارد مجازی شده بودم اصلا طعم غذاها را نمیفهمیدم,تمام حواسم به گوشی بود..هوس کردم رمان بخونم ,اما دوباره چشام درد گرفته,پشیمون شدم دوباره رفتم تو اتاقم و روتخت خوابیدم..خاله بیدارم کرد و گفت ,پاشو نمازت رو بخون که سفره ی نهار منتظره...
بعد نهار رفتم ظرفا را بشورم,خاله خانم گفت امروز از دکتر نوبت گرفتم,تاکید کرده اول وقت بیای,یکی از دوستای خانوادگیمونه
گفتم :چشم خاله...
خاله بهم پول داد و برام آژانس گرفت,رسیدم مطب,دکتر تازه امده بود,منشی فرستادم داخل,دکتره بعد از خواندن شرح حالم که چشم پزشک برام نوشته بود,یه ام ار ای نوشت و گفت اورژانسی نوشتم تا آخر وقت بگیر بیارش ,ببینم .اه من که میدونم مال این اعصاب خوردیای اخیره,اینا چرا اینقد جددیش گرفتن...بالاخره بعداز,سه ساعت ام ار ای آماده شد,شانس آوردم رادیولوژی نزدیک مطب دکتر بود,بدو خودم را رسوندم,منشی گفت برو.داخل دکتر هست.دکتر یه نگاه به ام ار ای کرد وگفت: خوب دخترم ,خدا را شکر به موقع اومدی ,بیماریت خیلی پیشرفت نکرده با یک عمل بهبود پیدا میکنی..
بیماررری؟؟؟ این چی میگفت برا خودش....
گفتم: آقای دکتر من چیزیم نیست,یه چند وقت اعصاب خوردی داشتم همین....
دکتر: نه دخترم آنچه که من تو عکس میبینم یه غده ی خوشخیم رو عصب بیناییت هست,البته وحشت نکنی,درمانش راحته...
چشام تیر میکشید تو این موقعیت همین راکم داشتم خدااااااا...
به خونه رسیدم از برخورد خاله فهمیدم ,زنگ زده به دکتر و همه چی رو فهمیده,احتمالا به کوروش جانشم, مخابره کرده والاااا......
دلشکسته و ناامید رو تختم دراز کشیدم
دیگه مغزم هنگ کرده بود...

پاشدم نماز مغرب رو خوندم,سر سجاده خیلی گریه کردم ,اما با ذکر خدا آروم شدم...آخرش بالاتر از مرگ که نیست....مرگ هم رسیدن به خداست..توکل کردم بر خدا و ایام فاطمیه بود پس دست زدم دامن مادر راگرفتم, دارم,شرمنده از اعمالم همه چی را سپردم دست خودش,تا مادری کند برای این دخترک بی پناه.,داشتم سجاده راجمع میکردم
خاله از تو.پذیرایی صدا زد: نسیم جان ,آقای دکتر پشت مانیتور منتظرته,با همون چادر نماز رفتم پشت مانیتور.اینبار کوروش با مهربانیی نا محسوس, نگاه میکرد,بدون مقدمه گفت: من از حجاب یک دختر یا زن ایرانی لذت میبرم ,انسان را مثل فرشته ها میکنه..عه من حال ندارم سلام کنم ,این رفته تو وادی عرفان,چه دل خجسته ای داره هاااا
پسر خاله خانم دید همچی حال ندارم و مثل,قبل سر به سرش نمیگذارم رفت سراصل مطلب...گفت:نسیم جان ,نتایج ام ار ای رابرام ایمیل کن گر چه به کار دکتر نادری(دکتر مغزاعصابم) ایمان دارم,اما بزار ببینم نظر دکترای ,این طرف چی هست.
یک مطلب مهم هم میخواستم بهتون بگم ,اما چون الان شرایط روحیتون مناسب نیست ,یک وقت دیگه میگم.
ازش خداحافظی کردم ورفتم تا چادرم را تا کنم و بزارم تو قفسه .درسته به خاطر بیماریم که یک دفعه متوجهش شدم ناراحت بودم اما هشتاد درصد ناراحتیم برای اون پسره ی روباه صفت بود,من که از استرس نتونسته بودم به سپهر زنگ بزنم,سپهرم یه زنگ نزد ببینم چی شده..یک ختم صلوات برداشتم وتسبیج بدست رفتم کنار خاله خانم..خاله خانم رفتارش یه جورایی شده بود خیلی مهربان تر .
پیش خودم گفتم حتما حس ترحم داره برا خاطر بیماریم.به خاله گفتم از مریضیم به مامان, بابام چیزی نگین ,غصه میخورن...
خاله بغلم کرد و یه بوسه از صورتم گرفت و گفت قربون دختر خوشگلم بشم,باشه نمیگم.
من متعجب از این حرکت بسیاررر غیرمنتظره خاله خانم, درجستجوی دلیل این حرکت به فکر فرو رفتم..!!!

#ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ

💖عشق مجازی💖
#قسمت_نهم و پایانی

هرچه فکر کردم دلیل این محبت شک برانگیز خاله را فقط نسبت به بیماریم دانستم و بس....نتیجه ی ام آر آی را ایمیل کردم برای پسر خاله خانم و برای فرار از فکر و خیال ,علی رغم چشم دردم,رو آوردم به رمانهای کتابخانه ی خاله خانم....
دلم درپی کتاب و درس و دانشگاه نبود,یک جوری از همه چیز بیزار شده بودم,اون هفته یک سر کوچلو به خانه ی خودمون زدم ,البته وقتی که سپهر نبود,اخه از فرجام اون گلی که به آب داده بودم دربی خبری به سر میبردم و بی خبری را بر شنیدن اخبار بد ترجیح میدادم. امروز قراربود ,کوروش نتیجه ی کمیسیون آن طرف اب رابرام بگه,دل تو دلم نبود یعنی چی میشه؟
خاله لپ تاپ را آورد و اسکایپ را روشن کرد, آن طرف کوروش با رویی خندان نمایان شد.
من بغل ایستاده بودم و تو دید دوربین نبودم,کوروش من را نمیدید ,با خنده به خاله گفت:مامان ,قند و عسلمان کجاست؟؟
خاله با ایما و اشاره بهش فهماند من کنارشم.قند و عسلمااان؟؟ من از کی قند و عسل کوروش شدم که نمیفهمیدم؟!😳
بعداز چنددقیقه ای ,چادر سر کردم و پشت مانیتور نشستم,اصلا به روی خودم نیاوردم که حرفش راشنیدم.و گفتم سلام اقای دکتر
کوروش: سلام نسیم جان,من اسناد پزشکیت را به چندتا متخصص نشون دادم و همه ی آنها به اتفاق نظرشون اینه که مشکلت حاد نیست و با یک عمل جراحی برطرف میشه..
پس برات یک نوبت گرفتم و کارهای خروجیت هم اینطرف انجام دادم,شما برو.دنبال پاسپورت بیا همینجا ,عمل انجام میشه.گفتم نهههههه,من پام و از کشورم بیرون نمیگذارم ,اگر قرار باشه عملی هم انجام بشود,ترجیح میدم همینجا انجام بشه.
کوروش: دختر خوب,لجبازی نکن,درسته دکتر نادری,دکتر حاذقی هست اما اینجا امکاناتشون بیشتره.گفتم: همین که گفتم اقای دکتر..با شوخی ادامه دادم:می خوای گور غریبم کنید؟؟کوروش خدا نکنه,باشه هرجور خودت مایلی,میبینم شکرخدا یه کم روحیه ات بهتره,اجازه دارم اون موضوع را بگم؟؟وای خدای من تازه یادم افتاد که چندوقت قبل میخواست یه چی مهم بگه...سرم را انداختم پایین و گفتم:اختیار دارید اقای دکتر بفرمایید من سراپا گوشم.


کوروش :از زمانی خودم راشناختم,درون علم و فرمول وکارم غرق بودم ,هیچ علاقه ای به زندگی بایک زن زیریک سقف نداشتم,اینجا اینقد بی بندوباری میدیدم که یه جورایی ازجنس مخالف زده شده بودم اما با برخورد شما ازپشت این مانیتور واینجا که جایی دردنیای حقیقی ندارد و مجازی به شمار میاید,نظرم عوض شد.با دیدن وصحبت کردن با شما دچار یک جور حس شدم که تابه حال درک نکرده بودم,شما باعث شدید من خودم را از دنیایی که برای خود ساخته بودم,بیرون کشم و روی دیگر زندگی را ببینم.با مادرم از حسم گفتم,مادرم میگه این عشقه ..بعد یک خنده ی زیبایی کردوگفت(عشق مجازی).
نسیم جان من نه تاحالا انجام ندادم بلد نیستم خواستگاری کنم.میدونم که سنم از شما خیلی بالاتره,اما قول میدم خوشبختتون کنم.حرفهای رویایی بلد نیستم اما اگر همسفرم بشی,قول میدم شیرین ترین روزها را به پات بریزم.حاضری همدم این پیر عاشق بشی؟😂

کلا هنگ کرده بودم,باورم نمیشد کوروش خاطر خواهم شده باشه,اما حس بدی نسبت به این موضوع نداشتم,خصوصا باتجربه ی یک عشق کذایی,این💖عشق مجازی💖 برام صادقانه بود.کارها به سرعت انجام شد عملم با موفقیت پیش رفت.سپهر میگفت: سهند که اسم درستش (شهروز)بود توسط پلیس فتا دستگیر میشه و بادستگیری شهروز ,پلیس به یک باند رباینده ی دختران ساده,دست پیدا میکنه باندی که از عشقی کذایی شروع میشه و به ربودن دختران و انتقال آن به کشورهای عربی ختم میشه..خدا را شکر کردم که جان سالم از این مهلکه بدر بردم.امشب میلاد حضرت زهرا ست و مراسم عقد ما درخانه ی خاله خانم برپاست..وای خدای من خاله خانم تابلو.فرش میلیاردی را سر عقد به من هدیه کرد,کورش هم قراره برگرده فرانسه و کارهای بازگشتش به وطن را انجام بده و برای همیشه کنار مادر و همسر عزیزش بماند و به کشورش خدمت کنه.

خواننده ی گرامی.در داستانم نسیم عروس شد.شما درذهن مبارکتان هرچی میخواهی برای قهرمان داستان تصور کن😊فقط به یاد داشته باشید این داستان شاید ساخته ی تخیل بنده باشد اما در فضاهای مجازی خیلی بدترازاین اتفاق میافتد.به فضاهای مجازی هیچ وقت اعتماد نکنید.

#پایان💤

📝به قلم:ط_حسینی
(کپی با ذکر نام نویسنده)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌴 حکم وضو و غسل شخصی که دندان مصنوعی دارد #مسائل_وضو #مسائل_غسل

◀️ در وضوی فردی که دندان مصنوعی دارد خللی بوجود نمی آید زیرا شستن دهان در وضو سنت است، اما در مورد غسل چنین فردی باید گفت از آنجاییکه شستن دهان در غسل فرض است حال اگر دندان مصنوعی از نوع متحرک است پس رسیدن آب به زیر آن شرط است بنا بر این هنگام غسل احتیاطا دندان مصنوعی خودش را در آورد تا مانعی از رسیدن آب به زیر آن نباشد البته اگر با وجود دندان مصنوعی آب به زیر آن می رسد پس نیازی به بیرون کردن آن نیست، اما اگر دندان مصنوعی از نوع ثابت است پس رسیدن آب به زیر آن لازم نیست وبا وجود آن خللی در غسل وی نمی آید.

*منابع: 1️⃣(رد المحتار: 1/ 316،)
2️⃣(الجوهرة النیرة:1/21)
#داستان : قاعده ۹۹ ....

پادشاه از وزیرش می‌پرسد:
چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحال‌تر است در حالی که او هیچ‌چیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟

وزیر گفت:
سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!

پادشاه گفت:
قاعده ۹۹ چیست؟

وزیر گفت:
۹۹ سکه طلا در کیسه‌ای بگذار و شب آن را پشت درب‌ اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیه‌ایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ می‌دهد!

پادشاه نقشه را آن‌طور که وزیر به او گفته بود، انجام داد.

خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکه‌ها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!

پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانواده‌اش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند.

خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن‌ همه سکه‌های دیگر را در اختیار داشت.

روز دوم خدمتکار پریشان‌حال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود.

وقتی که پیش پادشاه رسید چهره‌ای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود.

پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست.

آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است.

و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده می‌گردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت می‌کنیم و فراموش کرده‌ایم که چه نعمت‌های دیگری را در اختیار داریم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 02:21:48
Back to Top
HTML Embed Code: