Telegram Web Link
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_14


شیرین رفت تا دروازه را باز کند من هم مصروف دیدن فلم شدم صدای چیغ شیرین با صدای باز شدن دروازه یکجا پیچید که با عجله از پنجره اتاق نگاه کردم از تعجب دهنم باز مانده بود ،
این پسر کیست ؟ که شیرین خودش را در آغوشش انداخته ؟
با ترس خودم را روی حویلی رساندم نزدیک دروازه شدم شیرین گریه میکرد نگران شدم با صدای نسبتاً بلند صدایش کردم !

×شرین
با صدایم هردو نگاهم کردن پسر هم با دیدن من تعجب کرد پرسیدم
×شیرین چه شده چرا گریه میکنی ؟
با تعجب گاهی به من گاهی به شیرین نگاه میکرد شیرین هم از آغوشش بیرون آمده اشکش را با کف دستش پاک کرد با خنده گفت
٭رها جان برادرم هست

تعجبم دو چندان شد برادر ؟
یعنی شیرین برادر هم دارد ؟
پس چرا برایم نگفته بود چرا من بی خبرم ،
با ناراحتی خودم را به اتاق رساندم اتاقی که حالا اتاق مشترک من و شیرین گفته میشود یک گوشهِ نشستم نمیدانم ناراحتیم از کی و چه بود ؟ شاید از اینکه این خانه یک پسر هم دارد من با شیرین و خانوادهِ سه نفره شان خوشبخت بودم من از این پسر های خانواده نفرت دارم اگر شکنجه های  برادرانم نبود شاید من فرار نکرده بودم
یا اگر علی نبود شاید با خاله  نظیفه آرام زنده گی میکردم آمدن علی همه چیز را خراب کرد ،

خودم را نزدیک پنجره میرسانم دستم را به صورتم میگیرم و خودم را دلداری میدهم همه که علی نمیشود کاکا رحمان شیرین و خاله گلثوم هم هستن در این خانه پس نباید تشویش کنم آه عمیقی میکشم لعنت به تو علی که تصوراتم را نسبت به همه تغیر دادی ،

با ناراحتی استراحت میکنم از وقتی مشکلاتم  زیاد شده تمایلم به خواب دو چندان شده شاید بخاطر این باشد که دنیایِ خواب را بهتر از دنیایِ حقیقی ام یافته ام میخواهم بخوابم اما تشویش اینکه دوباره دچار آدمی مثل علی نشوم نمیگذارد در جایم نشستم سرم را به دیوار تکیه دادم فکر اینکه چه خواهد شد آزارم میدهد اما چاره جز تحمل ندارم
اگر برادر شیرین را فاکتور بگیرم این خانواده حتی بهتر از خانواده خودم برایم محبت داده در این دو روز ،
با صدای خاله گلثوم که از بیرون می آید سرم را از پنجره بیرون میکنم
با گریه در آغوش پسرش فرو رفته شیرین هم  با گریه نظاره گر این صحنه هست ،
نمیدانم برادر شیرین کجا بود یا بعد از چند سال دوباره آمده که اینگونه برایش بی قراری میکنند و آشک میریزند سرم را بیشتر از پنجره بیرون کردم تا بهتر ببینم که برادر شیرین سرش را بلند کرد تا من میخواستم خودم را پنهان کنم که دیر شده نگاهش افتاد به من اول تعجب کرد اما رفته رفته خشم جای تعجب را گرفت از نگاه خشمگینش لرزه به جانم افتاد با ترس و خجالت سرم پاین انداختم قلبم تند میزد تا حالی چنین نگاهی ندیده بودم حتی پدرم که تا سرحد کُشتنم پیش رفته بود در عصبانیتش چنین نگاهی ندیده بودم ، چرا خشمگین بود از چه و کی؟
شاید از من ، ؟
با صدای شیرین که داخل اتاق شد سر بلند کردم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان
#اسیر_سرنوشت
نویسنده:تمنا پندار
#قسمت_15

×وی تو بیدار هستی ؟
+اهممم خوابم نبرد
×پس چرا نامدی بیرون
+برادرت تازه آمده گفتم تنها باشین
×دیوانه تو هم فعلاً عضو همین خانه هستی یا روی میگیری ؟

با حرفش یاد خاله نظیفه افتادم درست همین را پرسیده بود و من هم با ساده گی برای اینکه ناراحت نشود رفتم خودم را دچاره مشکل ساختم،
+خوب طبیعی است توهم که مرد بیگانه را ببینی روی میگیری
×بلی اما کیهان که بیگانه نیست مگر پدر جان نگفت تو دیگر عضو خانوادهِ ما هستی قرار است یک عمر با ما زنده گی کنی تا چه وقت از کیهان میشرمی ؟

چگونه بفهمانمش که چه برمن گذشته با همین فکر که تا چه وقت پنهان میشوی چگونه بگویم هنوز هم کابوس همان شب را میبینم سرم را باناراحتی پاین میکنم راست میگوید من در این خانه ماندگار شدیم تا چه وقت در این اتاق بمانم ،
سوالی که در سرم می پیچد را میپرسم ؟
+برادرت در مورد من نپرسید ؟
×پرسید !
با هیجان دستش را گرفتم
+خوب چه گفتی
×چیزی که حقیقت بود
+پس نگاهش خشم گین بخاطر همین بود
×چه نگاه کیهان خشمگین بود ؟ چه وقت ؟
+وقتی میخواستم ببینم خاله گلثوم چرا گریه میکند نگاهش به من افتاد خشمگین بود خیلی ،
با خنده دستم را نوازش کرد
×کیهان در یک مورد مثل خودت هست زیاد نمی خندد وقتی نگاهش میکنی اگر نشناسی اش میگی شاید قهر باشد اما اینگونه نیست عادتش است ،

×خوب خیلی حرف زدیم من میروم یک چیزی به چاشت آماده کنم با آمدن کیهان همه چیز یادم رفت میخواستم بگم اگر دق آوردی با من بیا آشپزخانه هم قصه میکنیم هم آشپزی

دلم میشود بروم اما دو دل هستم ،
×اوقسم نگاه نکن کیهان رفت بخوابد حتمی خواب شده روبرو نمیشوی همرایش
با حرفش نفس راحتی میکشم و همرایش میروم آشپزخانه خاله گلثوم هم همانجا هست داخل آشپزخانه میشوم خاله گلثوم در حال ریزه کردن پیاز هست سلام میدهم سرش را بلند میکند چشم هایش سرخ شده با خوشروی جواب سلام را میدهد نزدیکش میروم چاقو را از دستش میگیرم تعجب میکند بغلش میکنم و رویش را میبوسم

×چشم تان روشن خاله جان دستش را دورم حلقه میکند
×زنده باشی دخترم
مادرانه نوازشم میکند که برای منی که تشنهِ محبت هستم مانند آب است بیشتر در آغوشش فرو میروم دلم تنگ مادرم است نمیدانم من همه آغوش هارا مانند آغوش مادرم فکر میکنم یا همه آغوش مادر ها یک رقم است  اگرچه با مادرم خیلی صمیمی نبودم محبت و دوست داشتنم در دلم بود اظهارش برایم مشکل بود هرگاه ناراحت یا غمگین میشدم دلم میخواست بغلش کنم اما شرم مانع ام می شد که حال میدانم چه اشتباهی کردم ،
با صدای شیرین که میخواهد خودش را قهر نشان دهد اما خنده نمیگذارد موفق شود
×بس است دیگر حسودیم شد
هردو لبخندی میزنیم گلثوم جان دستش را نوازشگونه به موهایم میگذارد
+حسودی نکن تورا هم مانند رها دوست دارم
شیرین با خنده نگاهم میکند
×دیدی دو روز نشده جایم را برایت داد
نباید؟ میگفت رها را مانند شیرین دوست دارم
هر سه میخندیم خاله گلثوم گفت
×حال که شما دو نفر آمدین خی مه میروم کمی استراحت کنم از خانه جمیله پیاده آمدم خسته شدم
بعد از رفتن خاله گلثوم با شیرین مصروف آشپزی شدیم ،
نگاهش کردم دو دل بودم بپرسم یا نه ؟
×شیرین یک سوال بپرسم
+بپرس
×چرا در مورد برادرت چیزی نگفتی برایم
شیرین کوتاه نگاهم کرد ،
×میخواستم بگم یادم رفت
+برادرت کجا بود ایقدر وقت نظر به ایکه ایقدر گریه کردی شاید خیلی سال نبوده باشد
×رها جان قصه برادرم و نبودنش وقت زیادی را میگیرد
پس بگذار دیگ را بگذارم بخار بگیرد برایت مفصل قصه کنم.
بی صبرانه منتظر هستم کارش تمام شود وقتی فارغ میشود یک گوشهِ آشپزخانه مینشینیم و شیرین اینگونه آغاز میکند ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دعاهای_وضو #سنن_وضو
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

سلام علیکم علمای کرام
بر اساس فقه حنفی:
دعا های که هنگام وضو گرفتن خوانده میشه رو برام با معنا بفرستید.



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

🔰 دعاهای وضو

در فقه حنفی، خواندن دعاهای مخصوص هنگام وضو گرفتن قسمتی مستحب و تعدادی سنت است.

🔰دعاهای هنگام وضو گرفتن 👇

1. قبل از شروع وضو هنگام شستن دست ها تا مچ سنت است:
   - بسم الله الرحمن الرحیم
   - ترجمه: به نام خداوند بخشنده مهربان

2. هنگام مضمضه (شستن دهان):
   - "اللَّهُمَّ أَعِنِّي عَلَى تِلَاوَةِ الْقُرْآنِ  وَذِكْرِكَ وَشُكْرِكَ وَحُسْنِ عِبَادَتِكَ."
     - ترجمه: خدایا مرا در تلاوت قرآن و یاد تو و سپاسگزاری و عبادتت کمک کن.

4. هنگام استنشاق (شستن بینی):
   - "اللّهُمَّ أَرِحْني رَائِحَةَ الجَنَّةِ  و لا تَرِحنِی رائحَةَ النارِ"
     - ترجمه: خدایا، بوی بهشت را به من برسان

5. هنگام شستن صورت:
   - "اللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهي يَومَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ"
     - ترجمه: خدایا، چهره‌ام را در روزی که چهره‌ها سفید و سیاه می‌شوند، سفید گردان

6. هنگام شستن دست‌ها تا آرنج‌ها:
   - دست راست:
     - "اللّهُمَّ أَعْطِني كِتابي بِيَمينِي و حاسِبنی حساباً یسیراً"
       - ترجمه: خدایا، نامه اعمالم را به دست راستم بده و حسابرسی را بر من آسان گیر.

7.  دعای شستن دست چپ:
     - "اللّهُمَّ لا تُعْطِني كِتابي بِشِمالِي و لا مِن وَراء ظَهری "
       - ترجمه: خدایا، نامه اعمالم را به دست چپم و از پشت سرم نده

8. هنگام مسح سر:
   - " اللَّهُمَّ أَظِلَّنِي تَحْتَ عَرْشِكَ يَوْمَ لَا ظِلَّ إِلَّا ظَلُّ عَرْشِكَ."
     - ترجمه: خدایا مرا در زیر عرش خود نگهدار روزی که سایه ای جز سایه عرش تو نیست.

9. هنگام مسح گوش‌ها:
   - "اللّهُمَّ اجْعَلْني مِنَ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ القَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ"
     - ترجمه: خدایا، مرا از کسانی قرار ده که سخن را می‌شنوند و بهترین آن را پیروی می‌کنند

10. هنگام مسح گردن:
: اللَّهُمَّ أَعْتِقْ رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ.
ترجمه: پروردگارا گردن مرا از آتش جهنم رهایی ده.

11. هنگام شستن پاها:
   - پای راست:
     - "اللّهُمَّ ثَبِّتْ قَدَمي عَلَى الصِّرَاطِ يَومَ تَزِلُّ فيهِ الأَقْدامُ"
       - ترجمه: خدایا، پایم را بر صراط در روزی که پاها می‌لغزند، ثابت گردان
   - پای چپ:
     - "اللّهُمَّ اجعل ذنبي مغفورا وسعي مشكورا، وتجارتي لن تبور،

       - ترجمه: - «خدایا گناهانم را آمرزیده و تلاشم را مورد قبول و تجارتم را از زیان و ضرر حفاظت کن مبادا از تجارتم بهره ای نگیرم».

⭐️ دعای بعد از اتمام وضو:
وقتی وضو تمام شد سرش را به آسمان بلند کرده و بگوید:
أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له وأشهد أن محمداً عبده ورسوله سبحانك الهم وبحمدك لا إله إلا أنت  اللهم اجعلني من التوابين واجعلني من المتطهرين.
ترجمه: شهادت می دهم که معبودی جز خدای یکتا و بدون شریک نیست و شهادت می دهم که محمد بنده و فرستاده اوست و پاک و منزهی تو تو خدایی جز تو نیست خدایی دیگر.  خدایا مرا از توبه کنندگان و از پاکیزگان قرار ده.

☑️🔰 از جمله دعاهای فوق دعای اول وضو و دعای آخر وضو سنت و بقیه دعاها مستحب می‌باشد.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

فأكثر أهل العلم على أنها سنة قال الإمام النووي [قد ذكرنا أن التسمية سنة وليست بواجبة فلو تركها عمداً صح وضوءه هذا مذهبنا وبه قال مالك وأبو حنيفة وجمهور العلماء وهو أظهر الروايات عن أحمد وعنه رواية أنها واجبة] المجموع ١/٣٤٦.

ما منكم من أحد يتوضأ فيبلغ أو فيسبغ الوضوء ثم يقول: أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً عبد الله ورسوله إلا فتحت له أبواب الجنة الثمانية يدخل من أيها شاء) رواه مسلم. انظر شرح النووي على صحيح مسلم ١/٤٧٢. وفي رواية للترمذي بزيادة (اللهم اجعلني من التوابين واجعلني من المتطهرين) تحفة الأحوذي ١/١٥٠


صورتِ مسئولہ میں مذکورہ دعائیں رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم سے منقول ہے، لہذا  ہر عضو دھوتے وقت  اس عضو سے متعلق دعا پڑھنا شرعا مندوب اور مستحسن ہے۔
فتوی نمبر : 144403102230
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۲۱ /محرم الحرام/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
#قسمت۹
سرگذشت عشق و گناه... 💍
از خوشحالی مامان رو بغل کردم و گفتم:چشم……..مرسی مامان!!!قول میدم زود زود برگردم……
مامان منو از بغلش هل داد و گفت:بجای این لوسبازیها بخواب که فردا کلی کار داریم….
متوجه ی استرس مامان بودم چون همیشه هر زمان که مهمون داشتیم استرس میگرفت و دلش میخواست پیش مهمونا سربلند باشه…..
اون شب تا صبح خوابهای نامفهوم دیدم و‌اصلا راحت نخوابیدم…..
صبح که بیدار شدم مامان صبحونه اماده میکرد و‌مریم هم با چشم نیمه باز کنارم دراز کشیده بود……
به سقف چشم دوختم و با خودم گفتم:یعنی میشه یه روز چشم باز کنم و بجای مریم مجتبی رو کنارم ببینم….؟؟؟؟
بعد با پام مریم رو زدم و گفتم:بلند شو به مامان کمک کن ،ناسلامتی فردا خواستگاری توعه….نزار مامان خسته بشه…..
مریم گفت:باشه بابااااا….
خودم هم بلند شدم و رفتم حیاط تا دست و صورتمو بشورم …..از توی آینه ی شکسته ی بالای روشویی خودم نگاه کردم وگفتم:ایا درسته که من با مجتبی برم خونه ی دوستش؟؟؟؟خب مجتبی در اینده میخواهد شوهرم بشه پس مواظبم میشه که اتفاقی برام نیفته……
با این فکرها دلم یه کم قرص شد…..همون لحظه مامان در حیاط رو باز کرد و رفت نون تازه بگیره……… من هم موهای پفی و وزوزمو شونه کردم و بعد بافتمش تا یه کم مرتب دیده بشه…………
مامان که برگشت سر سفره نشستیم و مشغول صبحونه خوردن شدیم…..
مریم در حالیکه چایشو شیرین میکرد گفت:مامان !!!فردا که بهمن اینا اومدند چی بپوشم؟؟؟؟
مامان گفت:همون لباسی که دیروز پوشیده بودی خوبه دیگه….
مریم با ناراحتی گفت:همیشه و همه جا باید اون تنم باشه؟؟نمیشه یه لباس نو بگیری؟؟؟
مامان گرفته گفت:مامان جان!!فردا که مراسم خواستگاری نیست ،،،بیشتر باب آشنایی هست اگه قسمت شد و مراسم خواستگاری شد میریم از شهلا خانم یه لباس خوشگل برات قسطی میگیرم………….،
اما مریم اینقدر غر زد که مامان از روی ناچاری صبحونه اشو نیمه ول کرد و رفت سر سینگ و مشغول شستن شد تا بحث تموم بشه….
قرارم با مجتبی ساعت ده بود….به مامان گفتم:من کم کم حاضر میشم تا برم خونه ی راحله….
مامان پفی کرد و گفت:حواست باشه زود برگردی کلی کار داریم…..
چشمی گفتم و بهترین لباسمو پوشیدم…..باید یه کم آرایش میکردم اما کجا؟؟؟؟
با مامان خداحافظی کردم و دویدم داخل حیاط و خیلی سریع ارایش همیشگیم جلوی روشویی انجام دادم و بدون اینکه برگردم زود از خونه خارج شدم تا مامان متوجه ی آرایشم نشه……
توی کوچه و خیابون کسی نبود و همه حا تعطیل بود بجز نونواییها که مردم جلوی در مغازه اش صف کشیده بودند…..
عمو بقال هیچ وقت تعطیلی نداشت و چون عمری ازش خرید میکردیم کاملا مارو میشناخت…..سربزیر بهش سلام کردم و با سرعت رد شدم تا سوالی ازم نپرسه…..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت 10
سرگذشت عشق و گناه... 💍

سر خیابون که رسیدم مجتبی رو دیدم که منتظرم بود…..تا منو دید دستی برام تکون داد و‌من هم دویدم سمتش و سلام کردم…..
مجتبی خیلی سرحال و پرانرژی جواب سلاممو داد و بعد یه شاخه گل که دستش بود رو بطرفم گرفت و گفت:این گل مال شماست عشقم!!!!عیدت مبارک خانمم….!!!
گل رو گرفتم و متقابلا عید رو بهش تبریک گفتم……..
مجتبی گفت:زود بریم تا کسی مارو ندیده……
بعد دستمو گرفت و با قدمهای تند و بلند منو دنبال خودش کشید…..
دست توی دست مجتبی حرکت کردیم….۷-۸دقیقه بیشتر راه نبود و زود رسیدیم خونه ی دوستش……….
یه در آهنی بزرگ داشت که مجتبی با کلیدی که همراه داشت بازش کرد…..وارد یه حیاط کوچیک شدیم….اولین چیزی که توجهمو جلب کرد یه خونه ی ویلایی و قدیمی بزرگ بود که بعداز ۳-۴پله رو به پایین ،،،داخل حیاط بزرگتر قرار داشت……
همه جای حیاط از برگ درختهارپوشیده شده بود……
رسیدیم به ویلا و مجتبی با همون دسته کلید درشو باز کرد….داخل ویلا هم دوبلاکس بود ولی قدیمی……
همونجا ایستاده بودم و اطراف رو نگاه میکردم که یهو مجتبی نزدیکم شد و منو بطرف خودش چرخوند و بعد سرشو به سرم چسبوند و گفت:من خیلی دوستت دارم ملیحه…..!!!!
مجتبی در همون حال اروم اروم جلو میومد و من متقابلا به عقب هدایت میشدم که یهو پام گیر کرد روی کاناپه افتادم و بالافاصله مجتبی هم...
توان مقاومت نداشتم چون از اون حس و حال خوشم اومده بود…..اتفاقی که نباید میفتاد،،،افتاد….بله دقیقا در اولین قرار و همون دقایق اول…..
بعد از دقایقی از جام بلند شدم….احساس درد و سوزش و ضعف داشتم…..مجتبی توی همون حالت خوابش برده بود…..
تازه به خودم اومدم و زدم زیر گریه…..از صدای گریه ی من مجتبی بیدار شد و با دیدن وضعیت من سرشو بین دستهاش گرفت و گفت:ای باباااا……وای…وای……
من همچنان گریه میکردم که مجتبی گفت:گریه نکن….مگه تو اول و اخر مال خودم نیستی؟؟؟پس مشکلی نداره خانمم!!!گریه نکن…..غصه ی هیچی رو نخور و نگران نباش….
گفتم:آخه قرارمون این نبود….
مجتبی گفت:میدونم ولی پیش اومد خب….نگران نباش!!!ما باهم خوشبخت میشیم….
احساسم نسبت به مجتبی عوض شده بود چون اگه واقعا قصدش این کار نبود میتونست جلوی خودشو بگیره…..
حالم خیلی بد بود و مونده بودم چیکار کنم؟؟؟نمیدونم چرا حرفهای مجتبی آرومم نمیکرد……………
مجتبی فقط ۱۸سالش بود… نه خدمت رفته بود و نه شغل و پس انداز داشت….با این شرایطش داییها اصلا قبول نمیکردند که حتی بیاد خواستگاری چه برسه به اینکه با وصلتمون موافقت کنند………………
من نشسته بودم و گریه میکردم اما مجتبی داشت کاناپه رو تمیز میکرد…..بهش محل ندادم ،،،سعی میکردم زیاد باهاش حرف نزنم اما اون هی یه موضوع رو میکشید وسط و شوخی میکرد تا بخندم……………
نتونستم باهاش قهر کنم چون ترسیدم بزاره بره و من بدبخت که شدم ،بدبخت تر بشم…..
یه کم که گذشت مجتبی گفت:خب بریم دیگه،،،آخه دوستم الان تو کوچه و خیابون سرگردونه…..
سر و سنگین درحالیکه دستم زیر شکمم بود جلوتر از مجتبی از اون خونه اومدم بیرون…..
بین مسیر مجتبی گفت:ملیح عشقم!!!دلم میخواهد یه کادوی خوب برات به سلیقه ی خودت بگیرم…..میخواهم اینجوری اتفاق امروز رو از دلت در بیارم…..
با این پیشنهاد لبخند روی لبم اومد و دلگرم و خوشحال شدم که برای مجتبی ناراحتیم مهمه…..معلوم بود که دوستم داره وگرنه سعی نمیکرد از دلم دربیاره………..
با خودم گفتم:شاید اتفاق امروز عمدی نبوده و مجتبی هم از کارش پشیمونه…..
با این حرفها خودمو اروم کردم و گفتم:مجتبی !من طلا میخوام…..
مجتبی گفت:من مخلصتم هستم…..تو امر کن من جونمو هم میدم…..
مجتبی قرار گذاشت هفته ی بعد بیاد و منو ببره طلافروشی و هر چی دلم خواست انتخاب کنم تا بخره…..
با این پیشنهاد انگار آبی روی آتیش دلم ریخت و بداخلاقیها و ناراحتیها همه تموم شد…….
ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹 👈 قسمت_اول

سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهرن و برادرانم 
من شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت هدایت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم بی_دین بود...

🌺 🌸 اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی عادت هست نه از روی عبادت  ولی در عین حال خانواده شاد و خیلی صمیمی بودیم پدر مادرم واقعا عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم فیلم بازی میکنن پدرم هر موقه که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد... پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟ و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق اعتراض نداره و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست...

👈و اما سرگذشت زندگی برادرم... برادرم 16سال داشت و خیلی علاقه به کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب کمونیستی یا روانشناسی بود و روزبروز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن.. چون توی اخلاق و ورزش آدم موفقی بود خیلی مودب و خوش_رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پوشتش رو به زمین نزده بود و این افتخار پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میزدن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت ماشین پول لباس های مد روز... 

🌺 🌸 از کتابهایی که میخوند کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته... ولی مادرم گفت که عیبه باید با جای پدرت بری ناچار رفت شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که سر_خاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست... شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در فریاد میزد در باز کن در باز کن  زود باش درو باز کن.... با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود پرده هارو کشید...
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اختلاط از بدترین دروازه‌های فتنه‌ و بزرگ‌ترین حیله‌های ابلیس است. چنان در ذهنت رسوخ می‌کند که تصور می‌کنی از فتنه‌ها در امانی.
با خود می‌گویی با وجود اختلاط به سر کار و تحصیلم خواهم رفت و دچار فتنه نخواهم شد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو نیاز داری کمی استراحت کنی؛ از هیاهوی زندگی، از زیاد بودن معاشرت با مردم، از توجه بیش از حد، از سرعت در همه چیز، از پیش‌بینی بدترین چیزها، از خستگی فکر کردن، از ده‌ها خاکریزی که به‌طور هم‌زمان در آن‌ها می‌جنگی.

تو نیاز داری به آرامش و لذت بردن از چیزهای ساده؛ در همراهی کردن با دوستانت، با خانواده‌ات، با خودت...

شاید این حرف‌ها آسان به نظر برسد، اما حقیقت این است که هیچ بدیلی وجود ندارد؛ یا باید سرعت زندگیت را کاهش دهی، یا عمرت می‌گذرد بدون اینکه دمی آسوده نفس بکشی و لحظه‌ای یا چیزی زیبا را حس کنی! و خیلی زود خودت را در حال سوختن و تحلیل رفتن خواهی یافت.

با زندگی طوری رفتار کن که انگار فقط یک سفر است، لحظاتش تغییر می‌کنند، شرایطش دگرگون می‌شوند، گاهی ناگهان طوفانی می‌شود و گاهی دوره‌ای شیرین از راه می‌رسد. و در هر حال، زندگی می‌گذرد، پس چرا عجله؟!؟

تو نیاز داری به بالشی که ذهنت بر روی آن آرام بگیرد، از هیاهو فاصله بگیرد، سکوت کند و به تو لحظاتی آتش‌بس دهد تا بتوانی طی مسیر کنی و به راهت ادامه دهی.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امروز را عالی بدانید؛

وقتی میگویی روزم عالیست، وقتی میگویی امروز چقدر حس و حال فوق العاده ای دارم و فرکانس زیبای عشق را به کل کیهان منتشر می کنی دنیا به پاس اینهمه حس خوب، اینهمه عشق، اینهمه ارتعاش مثبت دروازه های بخشش خود را به رویت می گشاید و تو را از شادی و عشق مست می کند.

این را باور کنید که اگر حستان به زندگی ، به خداوند، به نفس هایی که هر دم و بازدم می کشید خوب باشد و معمولی نگاه نکنید عاشقانه به محیط اطرافتان بنگرید، معمولی لبخند نزنید با عشق و همه وجود لبخند بزنید، معمولی درخواست نکنید با عشق و امید به رسیدن بخواهید، آنگاه همه چیز درست میشود، انسانهای خوب از راه می رسند، ثروت ، سلامتی و محبت دنیا به شما داده می شود و این پاداش کسی است که عاشقانه زیستن را هر روز تمرین می کند.

👈با همه وجود تکرار کن؛

1. من عاشق زندگی ام هستم.

2. به لطف پروردگارم همه چیز عالی پیش می رود.

3. خداوند تنها قدرت زندگی من است و او مرا به خواسته هایم می رساند.


خداوندا سپاسگزارم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✺﷽✺🌸
#شروع_جزءبیست_دوم
#سوره_احزاب
#صفحه_422

☆بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ☆

🌸وَمَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلَّهِ وَرَسُولِهِ وَتَعْمَلْ صَالِحًا نُؤْتِهَا أَجْرَهَا مَرَّتَيْنِ وَأَعْتَدْنَا لَهَا رِزْقًا كَرِيمًا۞(31)
🍃«و هر کس از شما برای خدا و پیامبرش خضوع کند و عمل صالح انجام دهد، پاداش او را دو چندان خواهیم ساخت، و روزی پرارزشی برای او آماده کرده‌ایم.»

🌸يَا نِسَاءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّسَاءِ ۚ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفًا۞(32)
🍃«ای همسران پیامبر! شما همچون یکی از زنان معمولی نیستید اگر تقوا پیشه کنید؛ پس به گونه‌ای هوس‌انگیز سخن نگویید که بیماردلان در شما طمع کنند، و سخن شایسته بگویید!»

🌸وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَىٰ ۖ وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآتِينَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ ۚ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا۞(33)
🍃«و در خانه‌های خود بمانید، و همچون دوران جاهلیّت نخستین (در میان مردم) ظاهر نشوید، و نماز را برپا دارید، و زکات را بپردازید، و خدا و رسولش را اطاعت کنید؛ خداوند فقط می‌خواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند و کاملاً شما را پاک سازد.»

🌸وَاذْكُرْنَ مَا يُتْلَىٰ فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آيَاتِ اللَّهِ وَالْحِكْمَةِ ۚ إِنَّ اللَّهَ كَانَ لَطِيفًا خَبِيرًا۞(34)
🍃«آنچه را در خانه‌های شما از آیات خداوند و حکمت و دانش خوانده می‌شود یاد کنید؛ خداوند لطیف و خبیر است!»

🌸إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَالْمُسْلِمَاتِ وَالْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَالْقَانِتِينَ وَالْقَانِتَاتِ وَالصَّادِقِينَ وَالصَّادِقَاتِ وَالصَّابِرِينَ وَالصَّابِرَاتِ وَالْخَاشِعِينَ وَالْخَاشِعَاتِ وَالْمُتَصَدِّقِينَ وَالْمُتَصَدِّقَاتِ وَالصَّائِمِينَ وَالصَّائِمَاتِ وَالْحَافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَالْحَافِظَاتِ وَالذَّاكِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَالذَّاكِرَاتِ أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًا۞(35)
🍃«به یقین، مردان مسلمان و زنان مسلمان، مردان با ایمان و زنان با ایمان، مردان مطیع فرمان خدا و زنان مطیع فرمان خدا، مردان راستگو و زنان راستگو، مردان صابر و شکیبا و زنان صابر و شکیبا، مردان با خشوع و زنان با خشوع، مردان انفاق کننده و زنان انفاق کننده، مردان روزه‌دار و زنان روزه‌دار، مردان پاکدامن و زنان پاکدامن و مردانی که بسیار به یاد خدا هستند و زنانی که بسیار یاد خدا می‌کنند، خداوند برای همه آنان مغفرت و پاداش عظیمی فراهم ساخته است.»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 دعاى مجرب براى حاجت روايى #دعای_حاجت

(وظيفه اسم اعظم براى هر حاجت اين است )

بسم الله شريف 👈 ٣مرتبه

سوره الحمد فاتحه شريف 👈 ٣ مرتبه

درود شريف 👈 ٣مرتبه

👈درود شریف
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد

⚜️اللهُمَ اِنِى اَسئَلُكَ اِنّى اَشْهَدُ أَنَّكَ اَنْتَ اللَّهُ لآ الٰهَ إلاٰ اَنْتَ الاَحَدُ الْصَّمَدُ الَّذِى لَم يَلِدْ و لَمْ يُولَدْ و لَمْ يَكُنْ لَهٌ كُفُواً أَحَدْ ⚜️

درود شريف ٣ مرتبه
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَ عَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد آمين 👈 ١١ مرتبه حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک ” گاهی اگر آهسته بری زودتر می‌رسی“

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست
آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»

پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»

تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت.

تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.

شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مدال آوران واقعی🌱

🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله 🩵
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه

عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار می‌‌خوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس الله مرد.

صدای قاشق چنگال‌های دور سفره متوقف شد و با لقمه مانده گوشه لپمان به بابا خیره شدیم.

ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک ! رضا اون کاسه سوپو بده! دوباره صدای قاشق چنگال ها راه افتاد و عمه در حالی که داشت کوکو را لای نان لواشش می‌پیچاند گفت: «دیگه عمو شمس الله نمی‌مرد من روم نمی‌شد تو چشم نظام طبیعت نگاه کنم!»

توی خانواده ما اینطور است. همه آنقدر زنده می‌مانند که وقت مرگشان بیشتر از ده ثانیه جای تاسف نداشته باشند. کلا به غم بعد از مرگ هم اعتقادی نداریم. همان شب هم که بعد از مهمانی ماشین‌ها را پشت سر هم انداختیم توی جاده تا برویم خاکسپاری، از هندوانه‌ها و جوجه‌های توی صندوق عقب ماشین‌هایمان معلوم بود دلمان چقدر سیاه شده بود. توی جاده برای هم لایی همراه با سوت می‌کشیدیم و بین ترافیک‌ها فلاسک چای و تخمه از پنجره ماشین‌هایمان بین هم رد و بدل می‌کردیم.

عزاداری برای ما معنایی ندارد چون معمولا بیشتر از یک قرن همدیگر را میبینیم و از کت و کول هم بالا می‌رویم. آنقدر طول عمر داریم که آخرش دل همدیگر را از هم می‌زنیم. اما مرگ عمو شمس الله یک فرق اساسی داشت، آن هم این بود که مردنی نبود.

بدون در نظر گرفتن ساعت‌های خوابش، ۱۲۰ سال عمر مفید کرده بود. همیشه تا دم مرگ هم می‌رود اما به قسمت کفن و دفن که می‌رسد لوسبازی‌اش میگیرد و زنده می شود. هربار هم می‌گوید روحم کامل از بدنم خارج نمی‌شود. انگار روح یقه اسکی است که به زور باید از تن آدم خارج شود!

اولین بار که مُرد و زنده شد یک نفر داشت توی غسالخانه می‌شستش. یکهو عطسه کرد و داد زد: «اون آبو نگیر تو دماغ آدم!» نیم ساعت بعدش داشتیم مرده شور سکته زده را می‌شستیم و عمو شمس الله در حالیکه پارچه‌ای دور خودش بسته بود و شلنگ را گرفته بود توی گوش متوفی، برایمان تعریف ‌کرد «روح آدمیزاد انگار که با چهار پنج تا پونز به بدن وصله که برای من پونز آخری رو خیلی سفت زدن! تا وقتی این وصل باشه حس لامسه‌ام هم وصله»

پسر عمو جلال که هنوز توی شُک بود و چشم‌هایش گرد مانده بود پرسید«یعنی می‌فهمی بهت دست میزنن؟» عمو شمس الله هم دمپایی‌اش را طرفش پرت کرد و گفت:‌«واسه چی آدم می‌میره کف پاشو ماچ میکنی جوگیر؟! پدرم در اومد!»

همین شد که دفعه بعدی که عمو شمس الله مرد کسی بهش دست نزد. می‌ترسیدیم پونز آخرش هنوز وصل باشد و روحش آنطور که باید جدا نشده باشد. اما این بار هم وقتی هنوز با چشم‌های باز توی رختخوابش افتاده بود و دورش جمع شدیم، تا جمعیت بغضش گرفت یکهو صدایش بیرون آمد و گفت: «اه! قبول نیست پلک زدم!»

پسرش حجت کوبید توی سرش و داد زد« اه بابا مگه عکس آتلیه اس؟!» عمو شمس‌الله هم چشم‌هایش را مالید و از جایش بلند شد و گفت: «اول که میمیری نباید پلک بزنی تا چشماتو ببندن! بزنی قبول نیست.پاشید جمع کنید.»

این روند تا چند سال ادامه داشت و دیگر اواخرش می‌گفتند عمو خودش هم خسته شده و حجت را صدا کرده و گفته اتانازی‌ام کن! حجت هم که پیچیده‌ترین اصطلاح پزشکی که تا آن روز شنیده بوده«موضعی مصرف شود» روی پمادش بوده، ترس برش می‌دارد و عمو میزند پس کله‌اش که اتانازی یعنی همان راحتم کن نفهم بی کلاس!

این بار هم که برای خبر فوتش جمع کردیم رفتیم شهرستان، نرسیده به شهر ماشین‌ها را زدیم بغل و مردها شلوارک‌هایشان را عوض کردند و لباس مشکی پوشیدند.
حالت عزا به خودمان گرفتیم و در خانه‌اش را باز کردیم. داشت توی حیاط قلیون می‌کشید.

می‌دانستیم مردنی نیست! قیافه‌مان را دید و زد زیر خنده و در حالیکه دود قلیونش از دماغش بیرون می‌آمد گفت: «جدی ایندفعه اتانازی کردم اصلا! ولی رطوبت پوستم بالاست تو این فصل، حالت چسبنده گرفتم، روح جدا نمیشه!»

همه‌مان سر جایمان خشکمان زد و ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک! رضا اون سیخ جوجه‌هارو از صندوق عقب بیار! کلا خانوادگی زود از دلمان در می‌آید و بعد از اینکه عمو شمس الله واقعا مُرد فهمیدیم چه شب‌هایی که کل خانواده را به بهانه مرگش و به خاطر تحکیم روابطمان دور هم جمع نکرده بود پیرمرد!
خب زنگ می‌زدی می‌گفتی ناهار دعوتید مردم آز
ار!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂
🍂

📚داستانک

#مادر

مادری رفته بود خانه سالمندان
بهش گفتم مادر
_چرا آوردنت اينجا...؟
_گفت:من خودم اومدم مادر...
_گفتم؛آخه مگه ميشه؟يه مادر با پاي خودش بياد جايي كه روزي هزار بار از خدا عزرائيل رو طلب كنه...؟
_گفت؛هر چيزي يه تاريخ انقضايي داره مادر...شايد منم ديگه تاريخم گذشته بود...
_گفتم؛چند وقت يه بار بهت سر ميزنن...؟
_گفت؛الان هفت سالي ميشه ازشون خبر ندارم...يه شماره دارم،كه هفت ساله خاموشه... بغضش تركيد...
پيشونيش رو بوسيدم و اومدم بيرون...
يادم ميومد كه خواهر برادرا وقتي دعواشون ميشد،ميرفتن دامنِ مادرشون رو سمتِ خودشون ميكشيدن و داد ميزدن "مامانِ منه...مامانِ خودمه..."

و حالا،مادرشون رو به هم تعارف ميكردن و هيچ كدوم حاضر نبودن تحويل بگيرن...


یه پیرزن بهم گفت؛پیر شی جوون ولی نوبتی نشی
سوال کردم حاج خانم نوبتی دیگه چیه ؟
گفت فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت رو نداشتی
بین بچه هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست. من نگهش نمی دارم، نوبت توست.

از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند
و هیچ کدوم ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشیم
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: بیست و سوم

آن وقت ترا نور چشم خودم میساختم ولی افسوس.. از حرفش خنده اش گرفت و استغفرالله گفت ادریس به سویش دید و گفت چرا میخندی لالا ؟ میکاییل گفت چیزی نیست این غذای ما چی وقت میرسد ؟ ادریس به سوی گارسون اشاره کرد که با پتنوس غذا به سوی شان می آمد دوباره صدای رفیق همان پسر به گوشش خورد که گفت بیاب شدی کیانوش خیلی دختر مغرور است آن پسر که کیانوش نام داشت گفت مرا هم کیانوش میگویند ببین چی قسم جزایش را میدهم بزودی ویدیویی این دختر را در آغوش خودم برایت نشان خواهم داد میکاییل با شنیدن این حرف عصبانی از جایش بلند شد و در یک لحظه خودش را بالای سر پسر رسانید و از یخن اش گرفت و او را از جایش بلند کرد و گفت تو بی غیرت چی گفتی ؟ کیانوش که نمی دانست چی شده پرسید چی شده دیوانه هستی چطور ؟ میکاییل گفت ویدیوی کی را میگیری انسان احمق بعد مشتی به صورتش زد پسر روی زمین افتاد نیلا و دوستانش هم ترسیده از جایشان بلند شدند و نیلا چشمش به میکاییل خورد که همان پسری که مزاحم او شده بود را زیر مشت و لگد گرفته ولی نمی دانست از کجا پیدا شده و چرا آن پسر را لت و کوب میکرد گارسونها و ادریس کوشش میکردند که او محکم بگیرند ولی میکاییل کسی نبود که اینها بتوانند در مقابل زور او کاری کنند تا میتوانست آن پسر را زد نیلا اسم میکاییل را صدا زد و میکاییل به سوی او دید پسر از غفلت میکاییل استفاده کرد و از رستورانت فرار کرد رفیق اش هم پشت سرش دویده رفت میکاییل ناراحت به سوی نیلا دید و پشت میزش نشست ادریس پرسید چی شده لالا چرا آن پسر را لت کردی ؟
میکاییل جواب داد در مورد نیلا حرفی بد زد ادریس خندید و گفت از حالا ینگه جان ما محافظ پیدا کرده است میکاییل چیزی نگفت نیلا هم چند لحظه بعد از جایش بلند شد ادریس گفت ینگه جان به نظرم میروند بلند شو یک سلام برایش بدهیم بد است مثلاً دختر عمه ای مادرم است میکاییل گفت تو برو من نمیایم ادریس گفت درست است من برمیگردم و به سوی نیلا رفت میکاییل خودش را مصروف خوردن غذا کرد چند لحظه بعد ادریس دوباره برگشت و گفت بنگه از تو تشکری کرد میکاییل سوالی به ادریس نگاه کرد ادریس با دیدن صورتی میکاییل گفت بخاطری که از او دفاع کردی تشکری کرد میکاییل ناراضی پرسید چرا برایش گفتی ادریس جواب داد پرسید چرا آن پسر را لت کرد من هم دلیلش را گفتم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: بیست و چهارم

ادریس جواب داد پرسید چرا آن پسر را لت کرد من هم دلیلش را گفتم چرا بد کردم ؟ میکاییل گفت تخیر خدا نکند لالا جان نیم ساعت بعد آنها هم عزم رفتن کردند و میکاییل و ادریس در پهلوی حساب شان مقداری پول بخاطر اینکه نظم رستورانت را به هم زده بودند هم پرداختند و به خانه رفتند. همینکه داخل خانه شدند خاله اش شروع به خواندن شیرینی قند دستمال میکاییل جان مبارک به خواهر جانم مبارک به نیلا جان مبارک میکاییل پرسید منظورتان چیست ؟ مادرش به سویش آمد و صورتی پسرش را بوسید و گفت نیلا جان جواب مثبت داده است پسرم فردا لفظ میگیریم ان شاالله میکاییل حیرت زده به سوی مادرش نگاه کرد و زیر لب گفت یعنی چی بلی گفته مگر ما نگفتیم که رد میکنیم مادرش گفت چرا مثل بت بامیان خشک ات زده پسرم میکاییل دستی مادرش را گرفت و به سوی اطاق رفت داخل اطاق شد و پرسید مادر جان چطور بلی گفتند ؟ مادرش جواب داد من به مادر نیلا زنگ زدم گفتم منتظر جواب تان
هستیم پسرم دخترتان را زیاد خوش کرده مادر نیلا جان هم گفت ما هم رضایت داریم و نیلا جان هم پاسخ مثبت داده است پسرم بد است با قیافه ای ناراحت دست مرا گرفته داخل اطاق آوردی حالی خاله ات فکر خواهد کرد تو خوش نیستی من بیرون میروم تو هم بیا و از اطاق بیرون شد با رفتن مادرش روی دوشک نشست و گفت حالی چطور خواهم
کرد ؟؟
از سوی دیگر وقتی نیلا داخل خانه اش شد خاله يُسرا دستش را داخل پاکت چاکلیت برد و به سر نیلا انداخت و گفت مبارک دخترم و شروع به چرخیدن کرد نیلا پرسید چی شده خاله جان چرا بالایم چاکلیت انداختی ؟ تمنا گفت خواهر جان امروز مادر لالا میکاییل زنگ زده بود گفت میکاییل شما را پسندیده و جواب ما را خواست مادرم هم جواب مثبت داد نیلا با صدای بلند گفت چی و پاهایش شست شد روی زمین نشست تمنا و خاله يسرا نزدیکش رفتند و خاله يُسرا پرسید چی شد دخترم به نظرم از خوشی ضعف کردی ؟ تمنا چشم غره ای به سوی خاله پسرا رفت و گفت خاله جان لطفاً یک گیلاس آب برای خواهرم بیاور بعد خودش دست نیلا را گرفته او را از جایش بلند کرد و روی مبل دو نفره نشاند خودش هم پهلویش نشست و پرسید چی شد نیلا خوشحال نشدی ؟ نیلا به سوی خواهرش که بهترین دوستش هم بود دید و گفت چطور خوشحال شوم.....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حدیث‌_شریف

نیکی‌کردن به پدر و مادر

عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ ، عَنِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قَالَ : " رَغِمَ أَنْفُ، ثُمَّ رَغِمَ أَنْفُ، ثُمَّ رَغِمَ أَنْفُ ". قِيلَ : مَنْ يَا رَسُولَ اللَّهِ ؟ قَالَ : " مَنْ أَدْرَكَ أَبَوَيْهِ عِنْدَ الْكِبَرِ، أَحَدَهُمَا أَوْ كِلَيْهِمَا فَلَمْ يَدْخُلِ الْجَنَّةَ " مسلم 2551


از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: خوار و زبون باد، خوار و زبون باد، خوار و زبون باد کسی‌که پدر و مادرش، هردو يا يکی از آن‌ها به سن‌پيری برسند و او (با خدمت به آن‌ها) وارد بهشت نشود.

 حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹 👈 #قسمت_دوم...

مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه میرفت میگفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت  ولم کن آب چی الان میان...بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم بغلش کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟

👈گفت مادر منو میبرن جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش شرط بسته بود ولی وقتی نگاش میکردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا پلک نمیزد همش به این اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات دعا میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم... مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا... پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده... پدرم گفت براش آیه_الکرسی بخون ان شاءالله که چیزی نیست ، مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام  مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم.

🌺 🌸 گفت پس مادر چطور خدا منو میبخشه من که همیشه کفر گفتم همیشه ازش بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه نماز نه روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم... گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم  مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم   مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت...  صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه..
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بِسْـمِ اللهِ الـرَّحـْمـنِ الـرَّحِـيـم
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣

گروه اجناس هموطن

https://www.tg-me.com/Ajnashamvatan
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
گنجینه سخنان حُکما و عرفاوادبای اسلام و ایران

https://www.tg-me.com/ganjinehesokhanan
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
دعوت الاسلام

https://www.tg-me.com/ThecallofIslam1
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
سوالات اسلامی گزینه ای

https://www.tg-me.com/siwalltdineewasllami
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
المُحْتَوىٰ لِلْمُسْلِمينْ

https://www.tg-me.com/+HvGkvHpX9HhlYmZl
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
کانال رسمی شهید اسلام محمدطاهر فاروق
https://www.tg-me.com/ansjc
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
النور اسلام

https://www.tg-me.com/noorulislam23
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
دعوة إلى الله

https://www.tg-me.com/daavaatttt
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
ارزان سرای گل‌بانو

https://www.tg-me.com/ARZANSARAYGOLBANOO
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
داستان و قصه های قرآنی

https://www.tg-me.com/ons_ba_guran
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
پرواز به قله های ایمان

https://www.tg-me.com/parvazbegohleyhayiman
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
گروه خاتم الانبیا

https://www.tg-me.com/+n0OOm4d7Us0zZjhh
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
رد شـبـهات صـحـابـہ

https://www.tg-me.com/AHLESUNNATOMAR
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
ڪتـــابـخـانـہ عـمـربـن خـطـاب

https://www.tg-me.com/OMAR_FAROGHSUNNAT
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
مــجــاهــدان امــارت اســـلامـی قطعه یرموک قطعه بدری

https://www.tg-me.com/mojahedanemarateslami
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
تلاوت های ناب

https://www.tg-me.com/tilawat001
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
سوال و جواب شرعی

https://www.tg-me.com/sawal_jawab_islamic
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
ٱقۡــرَأۡ بِٱسۡــمِ رَبِّـكَ

https://www.tg-me.com/iqra_biismi_rabbika
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
عربی را با ما آسان یاد بگیر!!

https://www.tg-me.com/Al_menhaj_channel
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
معجزه پوست و مو زیبایی با طب سنتی

https://www.tg-me.com/moajaza_555
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
امتی رسول الله ﷺ

https://www.tg-me.com/omatiyrasolallah
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
اُسُـ ـوْدُ الْحَـ ـرْب

https://www.tg-me.com/moonsgiosnxn
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
دکتر ادهـــــــــــــم شرقاوی

https://www.tg-me.com/Nabashtah
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
نقش ایمان در زندگی

https://www.tg-me.com/nakhseimandarzndgi
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
جهان اسلام

https://www.tg-me.com/jahanislami
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
الإيقاظ الأمة

https://www.tg-me.com/al_eiqaz
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
﴿لَا تَحْـــــــــــزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا﴾

https://www.tg-me.com/ADAAH0
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
گروه بسوی الله جل و جلاله

https://www.tg-me.com/be_soye_allah_jalejalalaho
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
الله را فراموش نکنید

https://www.tg-me.com/faghadkhada9
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
داعیان اسلام

https://www.tg-me.com/dahyain_isalam
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
فقط خدا

https://www.tg-me.com/rajeuon1
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
فقط بگو الله

https://www.tg-me.com/faghadkhada
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
احادیث صحیح و مطالب ناب اسلامي

https://www.tg-me.com/Matlb_NabIslami
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
اشعار ناب زبان پارسی

https://www.tg-me.com/ZabnParsi
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ

https://www.tg-me.com/jannat_adn8
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
قله الاسلام الجهاد

https://www.tg-me.com/Al_jehad2
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
عشاق الجهاد درب الرجال

https://www.tg-me.com/ushaq_92
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
قصة الشهید

https://www.tg-me.com/qhesatulshid
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
اللّٰـہ‌آرامِ‌جـٰانم

https://www.tg-me.com/Allah_arame_janam
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣2⃣


#گروه_لیستی_شبانمون👇🏻

https://www.tg-me.com/+V0FodctNTooyY2E8
🌹🕊🇯🇴❖━━━━━━━➣
2024/10/07 00:20:12
Back to Top
HTML Embed Code: