Telegram Web Link
سرگرمی بود. این محبت بود یا مخالفت بهر صورت او هر روز برای سیلی زدن و اذیت کردن او بهانه ای می جست. برمک در حضور خود اجازه ی چنین کارهایی را به زیاد نمی داد اما وقتی او برای خرید غذا به بازار می رفت زیاد دلش را شاد میکرد. طبق دستور عبدالله غذای بسیار خوبی به ابن صادق داده میشد این دستور هم بود که هیچ آزاری به او نرسد اما زیاد به اجرای این حکم خیلی اهمیت نمی داد. اگرچه او مقداری زبان عربی میدانست اما همیشه با زبان مادری خودش با ابن صادق گفتگو می کرد. ابتدا برای ابن صادق مشکل بود اما آهسته آهسته کمی از حرف های او سر در می آورد.
روزی برمک برای خرید غذا به بازار رفته بود زیاد داخل اتاق ایستاده بود و از پنجره بیرون را تماشا می کرد که ناگهان چشمش به شخصی از نسل خودش افتاد که روی الاغی سوار شده از داخل شهر عبور می کرد. الاغ ضعیف و بیچاره طاقت وزن آن حبشی غول پیکر را نداشت و بر جایش نشست حبشی با شلاق او را میزد و او دوباره بلند می شد اما بعد از چند قدم دوباره روی زمین می افتاد و شلاق حبشی به حرکت در میآمد زیاد با قهقهه زدن شلاقی برداشت و به زیرزمین رفت، در را باز کرد و وارد زیرزمین شد.
همین که ابن صادق او را دید خود را برای سیلی خوردن و شکنجهای جدید آماده کرد اما بر عکس حدس او زیاد لحظه ای ساکت ایستاد و سپس دستهایش را روی زمین گذاشت و مانند چارپایی چند قدم راه رفت و به ابن صادق
گفت: «بیا«! ابن صادق منظورش را نفهمید از ترس شکنجه ی جدیدی فکرش را از دست داده بود زیاد دوباره گفت: «بیا روی من بنشین و سواری کن!
ابن صادق جز اجرای احکام خوب و بد او چارهای دیگر ندانست و اگر نه باید خود را برای شکنجه ای سخت آماده می کرد به همین خاطر با ترس و لرز رفت و روی کمر او سوار شد زیاد دور دیوار اتاق دو سه گشت زد و ابن صادق را پیاده کرد. او برای جلب رضایت زیاد با لهجه ای چاپلوسانه گفت
» شما خیلی قدرتمند هستید زیاد اهمیتی به حرفهایش نداد بعد از بلند شدن دستهایش را تکانی داد و ابن صادق را روی زمین نشاند و گفت
» حالا نوبت منه.
ابن صادق می دانست که زیر این غول بی شاخ و دم له خواهد شد . اما مجبور بود زیاد شلاقش را در دست گرفت و روی کمر ابن صادق سوار شد کمر ابن صادق خم شد، راه رفتن برای او غیر ممکن بود به هر صورت دو سه قدم رفت و بزمین افتاد زیاد شروع به شلاق زدن کرد تا جایی که ابن صادق بی هوش شد زیاد او را بلند کرد و به دیوار تکیه داد و با عجله بیرون رفت. بعد از لحظه ای با سینی پر از انگور و سیب برگشت. ابن صادق به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد زیاد با دست خودش چند دانه انگور به ابن صادق داد و سپس سیبی را با خنجر خود نصف کرد و نصفش را به ابن صادق داد. وقتی ابن صادق سیب را تمام کرد زیاد سیب دیگری را نصف کرد و به او داد.
ابن صادق می دانست که زیاد گاهی بیشتر از حد نیاز مهربان میشود به همین دلیل بعد از تمام کردن سیب دوم سیب سوم را خودش برداشت زیاد خنجر خود را در وسط سیبها گذاشته بود ابن صادق در حال تظاهر و بی خیالی خنجر را برداشت و شروع به کندن پوست سیب کرد. زیاد با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفت ابن صادق خنجر را سر جایش گذاشت و گفت این پوست برای سلامتی مضره
» هو » زیاد سرش را تکانی داد و سیبی برداشت تا مانند ابن صادق پوستش را بکند اما نتوانست و دستش کمی
زخمی شد. او دست به دهان برد و شروع به مکیدن خون کرد.
ابن صادق :گفت: « بدش به من
زیاد سرش را تکان داد و سیب و خنجرش را به او داد
ابن صادق پوست سیب را کند و به زیاد داد و پرسید « دیگه هم میل می
کنید؟
زیاد سرش را تکان داد و ابن صادق سیب دیگری برداشت و شروع به پوست کندن کرد خنجر در دستش بود و دلش
بشدت می تپید.
می خواست برای یک بار هم که شده شانس خود را بیازماید اما میترسید که قبل از حملهی او زیاد او را له خواهد کرد. کمی فکر کرد و در حالی که با نگرانی به طرف در نگاه میکرد :گفت کسی داره میاد زیاد هم با عجله به طرف در متوجه شد و در همین لحظه ابن صادق خنجر را تا دسته بر سینه زیاد فرو برد و فوراً چند قدم به عقب جهید. در حالی که از عصبانیت میلرزید بلند شد و برای خفه کردن ابن صادق دستهایش را به طرف او دراز کرد. ابن صادق بیشتر از قبل چالاک شده بود دوید و در گوشه ی دیگر اتاق رفت زیاد دنبالش کرد و او به گوشه ی دیگری پناه
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🕋

دو امر باعث ورود انسان به بهشت می شود:
1- ترس و خوف از الله متعال،

2- دوری از خواهشات نفسانی.

به این دو مورد در سوره مبارکه نازعات اشاره شده:
«وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَىٰ»(40)
«و اما کسی که از مقام و جایگاه پروردگارش ترسید و نفس خود را از خواهشات بازداشت،»
«فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَىٰ» (41)
«پس بطور قطع و یقین بهشت جایگاه اوست.
»
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🟣 واقعیت تلخ من و دو کودک در پارک ساحلی؛

🔻دوشنبەشب به همراه خانوادە بە #پارک_ساحلی رفتیم. کودکان زیادی حضور داشتند. خیلی از بچەها را می‌توان از روی ظاهر قضاوت کرد و فهمید کە وضعیت مالی خانوادەی آنها بە چە صورت است. #والدین بچەها، هزینەی دستگاەهای بازی را می‌پرداختند و این کودکان ملوس خردسال با کلی اشتیاق و هیجان می‌خندیدند و بازی می‌کردند. صدای #خنده و جنب و جوش این بچەها، احساس شادی زیادی در دل بندە می‌ساخت.

🔻بنده که فرزندی برای بازی کردن نداشتم، از دیدن خوشحالی این بچەها #لذت عجیبی می‌بردم و با اصرار خودم چند دقیقەای رو یک #سکو نشستم و فقط به خوشحالی کردن این بچەها خیرە شدم؛ حتی گریە‌ی یکی دو تا از آنها هم قشنگی خودش را داشت.

🔻دو کودک #خواهر_و_برادر را دیدم که دست همدیگر را سفت گرفته بودند. مثل همه بچەها در صف نوبت چرخ‌و فلک منتظر بودند. از پوشش نه‌چندان خوب آنها فهمیدم کە والدینشان با چه زحمتی، هزینەی #بلیط را تهیه کردە بودند. وقتی که چرخ‌وفلک ایستاد و بچەها #پیادە شدند، نوبتی‌ها جلو رفتند و سوار شدند تا اینکه صاحب فلک، اجازە نداد که این دو کودک سوار شوند. گویا پول خرید بلیط را نداشتند! وقتی که از صف جا ماندند، مات و مبهوت شدند! با تمام وجودم صدای شکستن قلب‌های کوچکشان را شنیدم. دستشان در دست همدیگر #خشک شدە بود. مثل اینکه برادر شرمنده خواهرش بود؛ لبهایش را به هم فروبست و از داخل با دندان فشار می‌داد. خواهرش اما لپ‌های صورتش قرمز شده بود و شرم می‌کرد. آه دردناکی در نگاهشان به بچەهای دیگر بود. #بغض کردم تا حدّی کە صورتم مچاله شد اما سعی کردم احساساتم را کنترل کنم چون افرادی که آنجا حضور داشتند، کم و بیش بنده را می‌شناختند و بغض و #اشک من هم اصلاً زیبنده نبود. خواستم کە جلو بروم اما ترجیح دادم #سکوت کنم.

🔻به این دو کودک #خردسال که اطرافشان را با شرم و حسرت نگاە می‌کردند، زل زده بودم. بعد از حرکت چرخ‌وفلک و جیغ و هورای این کودکان که بعضی از آنها با بزرگتر خود سوار شده بودند، دل پاک و سادەی این دو خواهر و برادر را به #خنده واداشت و آنها هم در پایین چرخ‌وفلک، بالا و پایین می‌پریدند و می‌خندیدند. بغض در گلویم به حدّی فشار آورد که دهانم خشک و چشمانم از شدت فشار، سرخ شد. باز هم احساساتم را نگاه داشتم که اشک از چشمم نریزد؛ شاید چون فکر می‌کردم مردها #نباید گریه کنند.

🔻در آن لحظه #معصومیت بچەها را با تمام وجود لمس کردم چون با آنکه از قافلە جا ماندند، خشم و کینە و انتقامی در دل و ذهن نداشتند و با خوشحالی بچەهای دیگر، خوشحال شدند، خندیدند و بالا و پایین پریدند اما من دیگر کنترل خودم را از دست دادم و مثل چی، اشک‌هایم ریخت و صورتم #خیس شد. با خودم گفتم کە اتفاقاً این مردها هستند که #باید گریه کنند!

🔻جلو رفتم و بدون هیچ مقدمەای رو به این دو کودک معصوم گفتم: "می‌خواهید شما هم برید #چرخ‌وفلک؟"
#پسربچە کمی عقب رفت و گفت: "آخە پول می‌خواهد، نداریم".
گفتم: "پسرجان، هر چیز در این دنیا هست، پول می‌خواهد چون دنیا جای معامله است. من اینجا برای شما حساب می‌کنم".
#دختربچە کە کمی هم شرم می‌کرد گفت: "تو چرا برای ما پول می‌دهی، اون آقا گفت برو از پدرت پول بگیر، تو که پدر ما نیستی، ما هم تو را نمی‌شناسیم"!
در جواب گفتم: "شاید من هم معاملەای کردەام با #خدا؛ اما باور کنید نمی‌دانم چە معاملەای می‌شود با خدایی کرد کە شما را می‌بیند و سکوت می‌کند!"
پسربچە با خنده گفت: "من هم اگر بزرگ شدم دقیقاً مثل تو #سبیل_دراز میذارم و بە همه پسرکوچیک‌ها ماشین می‌دهم و به همەی دخترکوچیک‌ها چیپس!!
در آن لحظه، حتی تصور نمی‌کنید که این دختربچە چقدر به حرف برادرش خندید.

#پیمان_مکری؛حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌻اخلاق مؤمن

💢از ابودرداء رضی الله عنه روایت است که پیامبرﷺ فرمودند:

« ما من شَيءٍ أَثْقَلُ في ميزَانِ المُؤمِنِ يَومَ القِيامة من حُسْنِ الخُلُقِ . وإِنَّ اللَّه يُبغِضُ الفَاحِشَ البَذِيِّ »

ترجمه: [در ترازوی اعمال شخص مؤمن هیچ چیزی سنگینتر از اخلاق نیک نیست، و شخص ناسزاگوی بد دهان در نزد الله مبغوض است]

( به روایت امام ترمذی)

..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍀🌹🍀🌺🍀🌹🍀🌺
💕‌  زندگی یعنی چه؟

از خیاط پرسیدند: زندگی یعنی چه؟
گفت: دوختن پارگی های روح با نخ توبه؛

از باغبان پرسیدند: زندگی یعنی چه؟
گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها
زیر نور ایمان؛

از باستان شناس پرسیدند: زندگی یعنی چه؟
گفت: کاویدن جانها
برای استخراج گوهر درون؛

از آیینه فروش پرسیدند: زندگی یعنی چه؟
گفت: زدودن غبار آیینه ی دل
با شیشه پاک کن توکل؛

از میوه فروش پرسیدند: زندگی یعنی چه؟
گفت: دست چین کردن خوبی ها
در صندوقچه ی دل
پس همه برای پس اندازمیکوشند، زیراپس اندازهامشکل راحل میکنند، پس ای انسان پس اندازآخرت رابیشترکن که درروزآخرت نجاتت دهد،که بتوانی باسرعت بیشترقطارایمان راه رابه پیمایی،وزودتربه خدایت برسیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان؛ #شاخه_گلی_خشکیده

🥀قسمت اول

قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب، زیبا، جذاب و...
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آن‌ها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده‌ام بودند. توقعاتی که بی‌کم و کاست همه‌ی آن‌ها را حق مسلم خودم می‌دانستم. چرا که خودم هم از زیبایی چیزی کم نداشتم و می‌خواستم به اصطلاح همسر آینده‌ام لااقل از لحاظ ظاهری هم‌پایه‌ی خودم باشد.
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه‌ای از ذهنم حک کرده بودم، همچون عکسی همه جا همراهم بود. تا این‌که دیدار محسن، برادر مرجان یکی از دوستان صمیمی‌ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمی‌شد. محسن همانی بود که می‌خواستم (البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود. همان‌قدر زیبا، با وقار، قد بلند، با شخصیت و...
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سال‌ها عاشقش بوده‌ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه‌ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد، فهمیدم که این عشق یک‌طرفه نیست. وای که آن روزها چقدر دنیا زیباتر شده بود. رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال‌انگیز می‌نمود. به اندازه‌ای که گاهی وقت‌ها می‌ترسیدم نکند همه‌ی این‌ها خواب باشد. اما محسن از من مشتاق‌تر بود و به‌قدری در وصال‌مان عجله داشت که می‌خواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری‌ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت، پیوندمان محکم‌تر شد. چرا که داغ دوری، آتش عشق را در وجودمان شعله‌ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته‌ای یک بار با هم تماس داشتیم، حالا هر روز محسن به من تلفن می‌کرد و مرتب برایم نامه می‌نوشت. هر بار که به مرخصی می‌آمد آن‌قدر برایم سوغاتی می‌آورد که حتی مرجان هم حسودی‌اش می‌شد! اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال‌مان در پوست خود نمی‌گنجیدم، ناگهان حادثه‌ای ناگوار همه چیز را به‌هم ریخت.
انفجار یک مین بازمانده از جنگ، منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد. این خبر تلخ را مرجان برایم آورد. همان کسی که اولین بار پیام‌آور عشق محسن بود. باورم نمی‌شد روزهای خوشی‌ام به این زودی به پایان رسیده باشند. چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهم‌تر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود. آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا این‌که...
آیا محسن معلول، هنوز هم می‌توانست مرد رویاهایم باشد؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه‌های من بود؟! من که آن‌قدر ظاهر زیبای شوهر آینده‌ام برایم اهمیت داشت. محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم. برای همین تا مدت‌ها به ملاقاتش نرفتم تا این‌که مرجان به سراغم آمد.
آن روز مرجان در میان اشک و آه، از بی‌وفایی من نالید و از غم محسن گفت. از این‌که او بیشتر از معلولیتش، ناراحت این است که چرا من، به ملاقاتش نرفته‌ام. مرجان از عشق محسن گفت، از این‌که با وجود بی‌وفایی من، هنوز هم دیوانه‌وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می‌رود سراغم را می‌گیرد. هنگام خداحافظی، مرجان بسته‌ای کادوپیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه‌ای است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود. دقیقا نمی‌دونم توش چیه اما هر چی هست، محسن برای تهیه‌ی اون، به منطقه‌ی مین‌گذاری شده رفته بود و.. این هم که می‌بینی روی کادوش خون ریخته، برای اینه که موقع زخمی شدن، کادو دستش بوده و به‌خاطر علاقه‌ی به تو، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه. بعد نامه‌ای به من داد و گفت: این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم: نامه و هدیه رو با هم باز کنی.
مرجان رفت و ساعت‌ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم. اما جرات باز کردنش را نداشتم. خون خشکیده‌ی روی آن بر سرم فریاد می‌زد و عشق محسن را به رخم می‌کشید و به طرز فکر پوچم، می‌خندید. مدتی بعد یک روز که از دانشگاه برمی‌گشتم وقتی به مقابل خانه‌ی‌مان رسیدم، طنین صدای آشنایی که از پشت سرم می‌آمد، سر جایم می‌خکوبم کرد.
ـ سلام مژگان...
خودش بود. محسن، اما من جرات دیدنش را نداشتم.
مخصوصا حالا که با بی‌وفایی به ملاقاتش نرفته بودم.
چطور می‌توانستم به صورتش نگاه کنم!
مدتی به همین منوال گذشت تا این‌که دوباره صدایم کرد و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت.
ـ منم محسن، نمی‌خوای جواب سلامم رو بد
ی؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
یک تحلیل ساده از پاک بودن همسران پیامبر

۱.ممکن نیست خداوند پیامبر خود را این گونه وصف نماید ؛ انک لعلی خلق عظیم، ایشان را بهترین انسان ها معرفی کند، خاتم النبیین، شفیع روز قیامت قرار دهد و والاترین مقام را به ایشان عطا فرموده باشند‌ لیکن العیاذ بالله قایل به این باشیم در مهم ترین مسئله زندگی انسان که مسئله شرف و ناموس و عزمت و نشان از اخلاق و مسؤلیت اخلاقی یک شخص است ایشان دچار شکست شده باشند. ایشان مانند یک فرد فاقد چنین وصفی معرف شود. اعاذنا الله من هذا الکفر

۲. این تناقض در حکم الهی است یعنی از یک طرف همسران ایشان پاکترین و اطهر الناس باشند و مادرمان مؤمنان معرفی شوند؛ از جهت دیگر بر این باور باشیم خداوند آن ها را بد معرف کرده باشد. از چند حالت بیرون نیست؛ یا خداوند از چنین حکمی آگاه نیست که محال است یا آگاه است امابه صورت واضح تبیین نکرده اند اما عده ای شنگول و منگول چنین چیزی را دریافته اند که باز محال است؛ زیرا خداوند قادر مطلق است و از گفتن در وقت نیاز ابایی ندارد؛ یا اینکه قائل به تناقض باشیم که باز ممکن نیست؛ زیرا با حکمت خداوندی در منافات است یا چنین نیست و صرفا منافقینی می خواهند مسئله را چنین جلوه دهند که جهنم مبارکشان باشد و حرفی در این نیست یا با اخلاق پیامبر جمع شدنی نیست که باز ممکن نیست؛ زیرا امکان ندارد از یک طرف ایشان با اخلاق ترین افراد باشند و از طرف دیگر در مهم‌ترین امر زندگی یک فرد دچار شکست شود در این صورت اخلاق والایی ندارد که باز محال است.

اهل بیت پیامبر را نمی توان در عده ای کم حصر کرد زیرا سیاق و مساق آیات مورد نظر دال بر این است که حکم تطهیر شامل همسران ایشان که اهل بیت رسول الله هستند می شود. اگر کسی بر چگونگی تفسیر آیات قرآن کمترین آگاهی داشته باشد چنین امری را درک خواهد کرد. پس یا اهل بیت ایشان پاک هستند یا نیستند اگر نباشند پس پیامبر در امر خانواده موفق نشده است که محال است یا هستند که مقصود و غایت الهی است.
ممکن نیست مکتب پیامبر در مهم ترین جز یک اجتماع موفق نشده باشد. در پرورده کردن خانواده به عنوان اصل و اساس جامعه بشری، به قول هگل خانواده محور اجتماع بشری است. اگر قایل به چنین چیزی باشیم پس خود را در تناقض بسیاری گرفتار کرده ایم.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

اما افرادی چون بخواهند حق را نادیده بگیرند پس دچار هذیان گویی شوند و چون دچار هذیان شوند عقل و خرد محو خواهد شد و چون چنین شود اخلاق نیز ناپدید گردید و چو اخلاق فروکاسته شد پس هر قول و فعلی نیز ممکن خواهد بود و چنین شود که هست.
🌴 فرق بین نماز زنان و مردان

زن‌ها هم مطابق طرزی که ذکر شد نماز بخوانند،البته در چند امر بین نماز زن و مرد فرق وجود دارد و آن به قرار ذیل است.
⇓⇓⇓
📝*- وقت گفتن تحریمه باید دستها را از زیر چادر و غیره بیرون آورده و تا گوشها بلند کنند و زنها در هر صورت بدون بیرون آوردن دستها آنها را تا شانه ها بلند کنند.
📝*- مرد دستهای خود را زیر ناف و زنها بر سینه بگذارند.
📝*- مردها باید انگشت ابهام و انگشت کوچک دست راست خود را حلقه نموده و مچ دست چپ خود را به آن بگیرد و زن کف دست راست خود را بر کف دست چپ بنهد و او مثل مرد انگشتها را حلقه کند.
📝*- مردها در رکوع بقدری خم شوند که سرشان با کمربرابر باشد اما زنها فقط به اندازه ای خم شوند که دستها به زانو ها برسد.
📝*-مردان انگشتان خود را باز و گشاده نموده زانو ها را بگیرند ولی زنها انگشتان را با هم متصل کرده و بچسبانند.
📝*-مرد در رکوع آرنجها را از پهلو دور بدارد اما زنان آنها را باید به هم بچسبانند.
📝*-مرد در سجده شکم را از رانها، بازو را از بغل دور بدارد لیکن زنم باید بهم نزدیک و متصل کند.
📝*-آرنج مردان در سجده باید از زمین بلند باشد و آرنج زنها روی زمین قرار داده شود.
📝*-مردان در سجده انگشتان پای خودشان را بر زمین قائم دارند ولی زن‌ها باید هر دو پا را از طرف راست بیرون آورند. حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📝*-مردان در حال قعده پای راست را قائم داشته و بر پای چپ بنشیند و زنان هر دو پا را از طرف راست بیرون آورده و بنشیند.
📝*-زنان در هر وقت و هر حال با صدای نرم و آهسته قرائت کنند و حتی برای مرد در بعضی حالات قرائت بالجهر واجب و در بعضی حالات جایز است. 📚نماز کامل/ص81☆
♦️🦋♦️♦️🦋♦️♦️🦋
♦️🦋♦️🦋
♦️🦋
♦️

عنوان داستان:
#هوو_7
🐞قسمت_هفتم

با تداعی خاطراتم داشتم اشک میریختم که صدای باز شدن در اومد ازجام بلند شدم گفتم کیه؟سعید اومد تو اتاق گفت: بازم یادت رفته درقفل کنی؟گفتم تو اینجا چکار میکنی برو پایین پیش زنت.نزدیکم شد سفت بغلم کرد گفت زن من تویی اون قراره فقط برام بچه بیاره.گفتم اومدی بالا ناراحت نشه با بی تفاوتی گفت بشه قرار نیست اون برای من تعیین تکلیف کنه.من فقط سر جای خودم خوابم میبره.از این همه بیخیالی سعید داشتم شاخ در میاوردم و جالبه انقدر خوابش میومد که تا سرش و گذاشت رو بالشت خوابش برد تو فکر بودم که بتول بهم پیام داد میشه بیای پیشم.رفتم پایین دیدم حالش خوب نیست رنگ و روش پریده بود انگار درد داشت گفتم خوبی با خجالت گفت نه.نمیدونم چرا دلم براش سوخت آخه اونم گناهی نداشت رفتار سعید اونم تو اولین رابطه خیلی زشت بود. کمکش کردم.لباسهاش و عوض کرد براش یه دمنوش درست کردم بهش مسکن دادم گفتم سعی کن بخوابی.میخواستم برم بالا که دستم گرفت گفت خانم جان من از بچگی از تنهایی میترسیدم تنهام نذاز به ناچار موندم.شاید باورتون نشه ولی این دختر انقدر آرامش داشت که کنارش اصلا حس بدی نداشتم اون خوابید ولی من تا صبح نتونستم پلک رو هم بذارم.....


نزدیک ساعت ۹ مادرشوهرم با سینی صبحانه اومد پایین وقتی منو دیدبا تعجب گفت وا تو دیشب پیش اینا خوابیدی!؟گفتم نه نصف شب پسرت اومد بالا بتول حالش خوب نبود اومدم پیشش.مادرشوهرم گفت اینجوری نمیشه باید چندشب در هفته پیش تو باشه چند شبم پیش بتول..گفتم خودت سعید میشناسی تا خودش نخواد من نمیتونم براش تعیین تکلیف کنم.بگذریم یکی دوماهی طول کشید تا سعید به شرایط عادت کنه و یه مدت که گذشت دیگه بیشتر شبها پیش بتول بود منم اعتراضی نمیکردم..یکی دوماهی طول کشید تا سعید به شرایط عادت کنه و یه مدت که گذشت دیگه بیشتر شبها پیش بتول بود منم اعتراضی نمیکردم.میگفتم بذار حامله بشه دیگه نمیره پیشش.البته رفتارم بابتول دوستانه بوداونم هیچ بی احترامی بهم نمیکرد حتی گاهی میومد پیشم تو کارهای خونه کمکم میکرد کلا شخصیت ساکتی داشت خیلی اهل حرف زدن نبود منم ازش راضی بودم سعیدم بهش عادت کرده بود اول که میومد میرفت به اون یه سر میزد بعد میومد بالا از ازدواج سعید بتول ۷ماه گذشته بود که دوستم ناهید بهم زنگ زد گفت مینا فکرکنم بتول حامله است.گفتم تو ازکجا میدونی؟گفت دوماه عادت ماهانه نشده ببرش دکتر آزمایش بده تامطمئن بشی....
گفتم وا چرا بهم نگفته گفت اون تو فاز این چیزها نیست..انقدر ذوق داشتم که ناهید و از پشت تلفن بوسیدم گفتم خوش خبر باشی.انشالله که حدست درست باشه..وقتی تلفن و قطع کردم رفتم سراغ بتول گفتم چرا بهم نمیگی عقب انداختی قرارمون یادت رفته
خندید گفت ناهید دهن لق نتونست چند روز تحمل کنه سریع لو داد!!؟هول نشو من پریودی نامنظمی دارم شده چندماهم پریود نشم گفتم اون موقع مجرد بودی ولی الان شرایط فرق کرده باید شک کنی.گفت من تا مطمئن نشم نمیام آزمایش بدم.

بتول یه کم لج باز بود نمیشد زیاد باهاش کل کل کرد گفتم باشه میرم بی بی چک میخرم اگر مثبت شد برای اطمینان میریم آزمایشگاه گفت باشه..نفهمیدم چه جوری خودم و رسوندم داروخونه تو راه برگشت سعید زنگ زد عادت داشت طول روز چندبار تماس میگرفت بهش چیزی نگفتم میخواستم سوپرایزش کنم ولی قبل من بتول بهش زنگ زده بود. همه چیو میدونست گفت منتظر خبرتم.خلاصه بی بی چک دادم به بتول دست به دعا شدم و از اونجایی که خدا صدام رو شنیده بود بتول حامله بود..انگار دنیا رو بهم داده بودن بهش گفتم تو فقط استراحت کن خودم همه کارهات و میکنم. خوشبختانه بد ویار نبود منم خیلی اذیت نمیشدم این وسط نگم براتون از ذوق مادرشوهرم،اون از منو سعید بیشتر خوشحال بود.گذشت تا موقع تعیین جنسیت شد.وقتی میخواستیم منو سعید ببریمش سونوگرافی مادرشوهرمم همراهمون اومد و خودش همراه بتول رفت تو اتاق وقتی اومدن بیرون برق رضایت و تو چشماش دیدم .گفتم بچه سالمه؟گفتم بله گل پسرم حالش خوبه.از اون روز ورق برگشت بتول شد عزیز کرده مادرشوهرم نمیذاشت لحظه ای تنها بمونه بهترین غذاهارو براش میپخت و جالبه بدونیدبه من اعتماد نداشت فکر میکرد از روی حسادت یه بلایی سربچه بیارم!!این در حالی بود که میدونست من هوو روتحمل کردم بخاطر بچه مگه عقلم کم بود بعد از این همه سختی بلایی سر بچه بیارم!!

#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♦️🦋♦️♦️🦋♦️♦️🦋
♦️🦋♦️🦋
♦️🦋
♦️

عنوان داستان:
#هوو_8
🐞قسمت_هشتم

با رفتار مادرشوهرم احتمال هر چیزی رو میدادم میدونستم روزهای خیلی سختی رو پیش رو دارم. ولی باید عاقلانه رفتار میکردم بهش این اجازه رو نمیدادم که بین من و بتول اختلاف بندازه.البته شاید هدفشم این نبود ولی رفتار نسنجیده اش ناخوداگاه باعث کدورت میشد و مثل روز برام روشن بود اگر با بتول به مشکل میخوردم سعید و از دست میدادم چون بعد از حاملگی بتول بیشتر حواسش بهش بود...
هر موقع با سعید میرفتیم بیرون چند تیکه لباس یا وسیله برای بچه میخریدم چون برادراش گفته بودن ماسیسمونی نمیدیم البته از حق نگذریم شوهر ناهید یه مقدار کمک کرد ولی تمام وسایلش و خودمون خریدیم.دوران بارداری بتول به خوبی خوشی گذشت تانزدیک‌ زایمانش شد منو سعید هر شب میرفتیم پایین میخوابیدیم و یه شب که تازه چشمامون گرم شده بود بتول بیدارم کرد گفت درد دارم با سعید بردیمش بیمارستان..بتول ترسیده بود مدام بهم میگفت اگر مُردَم جنازم و ببرید پیش مادرم خاک کنید.دستاش و محکم گرفته بودم دلداریش میدادم میگفتم نگران نباش هیچ اتفاق بدی برات نمیفته.برخلاف انتظارمون زایمان بتول اصلا راحت نبود بنده خدا تا نزدیک ظهر درد کشید آخرشم نتونست طبیعی زایمان کنه بردنش اتاق عمل‌ تا سزارینش کنن...

بلاخره پسر بتول با وزن چهار کیلو به دنیا اومد انقدر تپل و خوشگل بود که پرستارها عاشقش شده بودن.سعیدبرای بتول اتاق خصوصی گرفت.انقدر ذوق داشت که یک ثانیه پسرش و رو زمین نمیذاشت.تا به اون روز راجع به اسمش حرفی نزده بودیم به بتول گفتم اسمش چی بذاریم گفت من پیشنهادی ندارم خودتون یه اسم خوشگل براش بذارید نگاه سعید کردم گفت خودت انتخاب کن گفتم من خیلی دوستدارم ماهور صداش کنم .سعید و بتولم مخالفتی نکردن اسم بچه اول بتول شد ماهور البته بماند وقتی مادرشوهرم فهمید کلی ایراد الکی گرفت تا خودش اسمش و بذاره ولی سعید جلوش وایستاد..روزهای اول مادرشوهرم خیلی دخالت میکرد اجازه نمیداد من حتی نزدیک بچه بشم.تحمل میکردم میریختم توخودم و بتول میدید چه حال بدی دارم ولی از ترس مادرشوهرم جرات نمیکرد چیزی بگه.گذشت تاروز دهم شد بچه رو برد حموم وقتی اوردش بیرون قنداقش کرد بچه از شدت گرما مثل لبو قرمز شده بود به مادرشوهرم گفتم بچه حالش خوب نیست.گفت من سه تا بچه مثل دسته گل بزرگ کردم تو نمیخواد به من یاد بدی نیم ساعتی که گذشت دیدم بچه داره کبود میشه سریع قنداقش و باز کردم مادرشوهرم که دید حال بچه بدِ از ترسش زیر لب ذکر میگفت بتول گریه میکرد خودمم ترسیده بودم ولی باید یه کاری میکردم چند تا از لباسهاش و در آوردم یهو بالا آورد شروع کردبه گریه کردن..ماهور وقتی بالا آورد یه کم حالش بهتر شد لباسهاش و عوض کردم به مادرشوهرم گفتم دیگه حق نداری قنداقش کنی تجربیاتت و بذار برای خودت انقدر جدی این حرف و زدم که جرات نکرد حرفی بزنه ولی بهش برخورد قهر کرد رفت خونش....

به بتول گفتم من دوست ندارم بچه رو ازت بگیرم اما اگر یکبار دیگه بهش اجازه بدی به ماهور دست بزنه میبرمش پیش خودم.بنده خدا بتولم ترسیده بود گفت تنهام نذار من هیچی از بچه داری نمیدونم.با اینکه منم تجربه زیادی نداشتم ولی قبول کردم چون میدونستم هر چی که باشه بهتر ازمادرشوهرم میتونم ازش مراقبت کنم..بعد از این ماجرا یا بتول خونم بود یا من میرفتم پیشش.همه چی خوب بود تا سعید گفت بچه رو ببریم ختنه کنیم وقتی به بتول گفتم.گفت من دلم نمیاد خودتون ببریدش.فرداش رفتم پیش یه متخصص کودکان وقت گرفتم برای سه روز بعد بهم نوبت داد.با سعید هماهنگ کردم ولی روزی که میخواستم ببرمش خواهرم با گریه بهم زنگ زد گفت مامانم سکته کرده بردنش بیمارستان به ناچار به مادرشوهرم گفتم با بتول بره و خودم آژانس گرفتم رفتم بیمارستان.مامانم سکته مغزی کرده بود تو بخش مراقبتهای ویژه بود.انقدر درگیر مادرم شدم که کلا یادم رفت پیگیر ماهور بشم.
فقط آخر شب به سعید زنگ زدم گفت حالش خوبه؟گفت نگران نباش مادرم مراقبشه..چند روزی تو رفت و آمد بیمارستان بودم تا مادرم و ترخیص کردیم. ولی متاسفانه بخاطر سکته یه دست و پاش لمس شده بود.مامانم از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بود هر کس بجز من نزدیکش میشد باهاش دعواش میشد همین موضوع باعث شد من برای مدت طولانی از سعید دور بشم و پیش مامانم بمونم.....


#ادامه_دارد.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو حق نداری کسی رو قضاوت کنی که کل زندگیش رو ندیدی
روزای سختش رو حس نکردی و از نزدیک شاهد هیچیش نبودی.
تو فقط یه قسمت کوچیک از عمرشو تماشا کردی.
تو فقط دیدی چیکار کرده،ولی ندیدی بهش چی گذشته...
شاید تو اون شرایط حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این بهترین تصمیمی بوده که اون آدم گرفته، ولی قضاوت بدترین تصمیمیه که تو گرفتی...
🌴 #مسائل_قبر کیفیت عذاب قبر

🔹از دیدگاه اهل سنت، جسم انسان در قبر با روح تعلق کامل دارد به این معنا که هر خوشی یا عذابی که به روح برسد جسم نیز آن را دریافت خواهد کرد، بنابراین عذاب قبر هم جسمی و هم روحی است.
🔸در فتاوای منبع العلوم چنین آمده:
انسان در قبر زنده است فقط به روح، و جسدش زنده نیست به استثنای انبیا علیه السلام، البته روح را با ذرات جسد تعلق کامل هست که هر خوشی و ناخوشی که به روح برسد جسم و ذراتش کاملاً احساس دارند همین است مذهب اهل سنت و الجماعة.
(منبع العلوم/کتاب العقاید/1/139)
🔸شاید در این مورد این شبهه به ذهن خطور کند که چگونه روح با اجزائی از بدن که خاک شده است یا توسط پرندگان و درندگان بلعیده شده است ارتباط دارد؟
🔸علما در پاسخ به این سوال فرموده‌اند: خداوند عزوجل قدرت دارد که این روح را با اعضای پراکنده، پیوندی نامحسوس بدهد که خوشی و عذاب را احساس کنند؛ زیرا خداوند می تواند به اجزای پراکنده نیز حیاتی فراتر از ادراک بشری عطا کند تا به سزای اعمال خود برسند.
در دنیا نیز چیزهای زیادی به تسبیح و تقدیس خداوند مشغول اند، اما انسان ها این چیز را احساس نمیکنند. خداوند عزوجل می فرماید:
( و ان من شیء الا یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم )، ( إنا سخرنا الجبال یسبحن بالعشی و الاشراق )،
( الم تر ان الله یسجد له من فی السموات و من فی الارض و الشمس و القمر و النجوم و الجبال و الشجر و الدواب و کثیر من الناس ) از این آیات در قرآن مجید بی شمار است و همانا این تسبیح را بندگان احساس نمی کنند... پس اجزای متفرق یک انسان نیز در اختیار قدرت خداوند هستند و هر گونه که او بخواهد بر آنها فرمان می راند.

منبع: 📚📚👇👇

(۱)فتح الباری ج۳،ص:۲۹۸حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بلوغ یعنی...
متوجه بشی که خواب شب مهم تر از چت کردن تا نصف شبه!
بلوغ یعنی؛
هرکسی گذشته ای داره و نمیتوانی امروز، او را به خاطر گذشته ای سرزنش کنی.
بلوغ یعنی؛
جایی که راحت نیستی نروی،
نه گفتن را یاد بگیری و زندگیت را آنگونه که خودت دوست داری زندگی کنی.
بلوغ یعنی؛
برای نگه داشتن یک شخص خط قرمزهای مهمی که برای خودت تعیین کرده بودی رو زیر پا نگذاری!
بلوغ یعنی؛
زمانی که هنوز رابطه ات قطعی نشده صندوقچه ی اسرار خودت، دوستانت و خانوده ات رو برای او باز نکنی!
بلوغ یعنی؛
مسئول زندگی خودت باشی، از کسی توقعی نداشته باشی، و اینگونه دیگر سرخورده یا دلگیر نمیشوی.
و در نهایت بلوغ یعنی؛
از اشتباهاتت درس بگیری تا بتوانی از چرخه ی تکرار رها شوی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک_کوتاه : تبر زنده  گی  ات  را  تیز کن ....

🪓ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﭼﻮﺏ ﺑُﺮﯼ، ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪ.

🌳ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ۱۸ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰه ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ۱۵ ﺩﺭﺧﺖ ﺑُﺮﯾﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ۱۰ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ.

❗️رئیسش گفت: ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﯽ ﺗﺒﺮﺕ ﺭو ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﺩﺭخت ها ﺑﻮﺩﻡ!

📌ﺭﺍﺯ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ، ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻇﺮیفه، ﻓﻜﺮ، ﺟﺴﻢ و ﺭﻭﺡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ بشن،

✳️با تفریح، مطالعه، وقت گذراندن با خانواده و… حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

هر چند وقت تبر زندگیتو تیز کن!
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه:

نگاه جاوید لرزید و غمگین لب زد چطور یعنی او خیلی جوان بود فخری مثل او غمگین جواب داد نامردان در موترش بمب گذاشته بودند بعد از کشته شدن ریس صاحب خانم ریس در این سن کم خیلی روزهای سخت را دید تا بالاخره توانست همه کارها را رو به راه بسازد الله ریس صاحب را غریق رحمت کند جاوید چند دقیقه ساکت به حرفهای فخری گوش کرد بعد ببخشید گفت و‌ از جایش بلند شد با قدم های که می لرزید به سوی دروازه ای خروجی رستورانت رفت وقتی از آنجا بیرون شد چشمانش پر از اشک‌ شد به گوشه ای رفت و‌ دستش را به دیوار تکیه داد با صدای فرحت سرش را بلند کرد و‌ نگاهش به سمت که فرحت ایستاده بود و در مبایل حرف میزد کشیده شد فرحت مبایل را از نزدیک گوشش دور ساخت و مقابلش گرفت جاوید به سوی او حرکت کرد وقتی نزدیک او رسید به صفحه ای مبایل فرحت دید که با دخترش تصویری صحبت میکرد وقتی فرحت متوجه حضور او شد با محبت به آتنا گفت من باید نزد مهمانان بروم تو هم لطفاً مادر بزرگت را اذیت نکن دخترم غذایت را بخور و بخواب آتنا با شیرین زبانی چشم گفت و با هم خداحافظی کردند فرحت به صورت جاوید دید با دیدن صورت غمگین و چشمان پر از اشک او پرسید چیزی شده؟ جاوید غمگین جواب داد فکر میکردم اینهمه سال تو با شوهرت خوشبخت زندگی میکنی با اینکه تحمل بودن تو‌ کنار کسی دیگر برای من خیلی دشوار بود ولی همیشه دعا میکردم خوشحال و خوشبخت زندگی‌ کنی ولی… چند لحظه ساکت شد فرحت هم حرفی نمیزد جاوید به چشمانی او خیره شد و گفت من واقعاً متاسف هستم الله آقای چنگیز را رحمت کند فرحت تک سرفه ای کرد با صدای که پر از بغض بود گفت شما سلامت باشید الله همیشه بنده های خوبش را زودتر نزد خودش می خواهد چنگیز هم از جمله بنده های عزیز الله بود بهتر است نزد مهمانان بروم جاوید سرش را به نشان بلی تکان داد و فرحت از او دور شد جاوید رفتن او را تماشا کرد آهی کشید به سوی آسمان دید و گفت یا الله سرنوشت چی بازی های که نمی کند یکروز این دختر را بخاطر چنگیز از من جدا ساختی وقتی هم که با او ازدواج کرد او را هم نزد خودت خواستی اصلاً‌ نمیتوانم این اتفاقات را درک کنم راستی هم تو که به همه ای اینها دانا هستی…
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

ادامه دارد ان شاءالله
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (55)

❇️ رقیه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸هجرت به مدینه

حضرت عثمان و حضرت رقیه(رضی‌الله‌عنهما) دو بار به حبشه هجرت کرده بودند، سپس هنگامی‌که پیامبر اکرمﷺ فرمود: قریب است که به من دستور هجرت داده شود و مدینۀ منوّره جای هجرت من خواهد بود، صحابۀ کرام(رضی‌الله ‌عنهم اجمعین) هجرت به سوی مدینۀ طیبه را شروع کردند، در همین سلسله پیش از آن‌حضرتﷺ، رقیه و عثمان(رضی‌الله‌عنهما) که از حبشه به مکه رفته‌بودند نیز به مدینه طیبه هجرت کردند.

🔸فوت عبدالله‌ تنها فرزند حضرت رقیه(رضی‌الله‌عنها)

در مدینه عبدالله شش ساله، توسط خروسی که چشمش را سوراخ کرد مجروح شد و رحلت کرد.
در همان ایام بود که رقیه(رضی‌الله‌عنها) مریض شد و به شدت تب کرد.

منبع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بانوان پیرامون رسول الله مولفین: محمود مهدی استامبولی. مصطفی ابوالنصر‌الشلبی.
🌴 #مسائل_میراث

شخصی که در قید حیات است چقدر از مال خود را میتواند بین وارثین و غیر وارثین وصیت و بخشش کند؟

📝 از نظر شرعی، شخص سالم و تندرست میتواند در زمان حیات خویش اموالش را به هر نحوی که بخواهد در راه مشروع مصرف نماید؛ خواه به وارث یا غیر وارث بصورت هبه و بخشش باشد یا به هر نحو دیگر که هدیه نماید. البته قبض و تصرف موهوب له (شخصی که به وی هبه شده است) در زمان حیات هبه کننده لازم و ضروری است. شایان ذکر است اگر چنانچه شخص بخواهد با هبه کردن فرد یا افرادی را از آن مال بدون علت و دلیل موجّه محروم نماید، گنهکار و عندالله ماخوذ خواهد بود. باید متذکر شد که وصیت شرعی فقط تا یک سوم اموال جاری میشود و بیشتر از آن موکول به اجازه ورثه است و نیز از نظر شرعی وصیت برای وارث غیر معتبر است مگر در صورتیکه وارثین دیگر رضایت کامل داشته باشند.

📖 و فی الدر المختار: { کتاب الهبة 4/513 – ط: داراحیاء التراث}
📖 و فی فتاوی الهندیة:{ کتاب الهبة 4/397 – ط: دارالفکر}
📖 و أیضا فی فتاوی الهندیة: { کتاب الهبة4/374 – ط: دارالفکر}
📖 و فی فتح القدیر:{ کتاب الوصایا 10/446 – ط: مکتبة رشیدیة}
📖 و فی البنایه:{ باب فی صفة الوصیة 16/259 – ط: مکتبة رشیدیة}
📖 و فی جامع الفتاوی:{ کتاب الہبہ 9/224 – ط: اشرفیہ}
📖 و فی امدادالفتاوی:
{ کتاب الہبہ 3/471 – ط: مکتبہ دارالعلوم کراچی}حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#اعلم_رحمک_الله

«در پایان»
-زاهد دنیا و راغب آخرت باش.
در دنیا به اندازه‌ای که تو را کفایت می‌کند پس‌انداز کن.
- برای هر گناهت به توبه روی آور و تابع اعمال حسنه باش.
- توبه‌ات را همراه با پشیمانی استحکام بخش، و عزم کن گناه مرتکب شده را تکرار نکنی، استغفار کن، نماز، روزه و زکاتت را به جای بیاور و حق طلبکارانت را داده و از آنچه در ذمه‌ات هست پاک گردان.
- اوقات فراغتت را در عبادت الله تعالی بگذران و طاعتش را بپذیر.
- بر اعمال صالحت بیفزا، به خصوص در زمانی که فساد و گمراهی همه جا را فرا گرفته است.


جزاکم الله خیرا بابت همراهیتون
عاقبت بخیر دنیا وآخرت بشید ❤️


والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 16:25:02
Back to Top
HTML Embed Code: