Telegram Web Link
داستان؛ #شاخه_گلی_خشکیده
🥀قسمت دوم


در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون این‌که به طرفش برگردم گفتم:
ـ س... سلام...
- چرا صدات می‌لرزه؟ چرا برنمی‌گردی! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمی‌تونی این کار رو بکنی؟ یا این‌که نکنه اون‌قدر از چشات افتادم که حتی نمی‌خواهی نگاهم کنی!...
این حرف‌ها مثل پتک روی سرم فرود می‌آمدند. طوری‌که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم. حرف‌هایش که تمام شد. مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم. تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد می‌رود. آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم، با یک پا و دو عصای زیر بغلی... کمی به رفتنش نگاه کردم، ناگهان به طرفم برگشت و نگاه‌مان به هم گره خورد. وای! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم. نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند! چرایش را نمی‌دانم. اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمی‌توانستم چشم‌هایم را ببندم. مدتی گذشت تا این‌که محسن لبخندی زد و رفت.
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود. سوار بر امواج نوری، به دورن چشم‌هایم رخنه کرد و از آن‌جا در قلبم پیچید و همچون خون، از طریق رگ‌هایم به همه جای بدنم سرایت کرد. داخل خانه که شدم با قدم‌های لرزان، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دست‌هایم می‌لرزید و چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. اما قلبم...
قلبم با تپش می‌گفت که این بار او می‌خواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمایی که از حلش عاجز بودم کمک کند. بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه‌ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن، به تپش افتاده بود و بی‌قراری می‌کرد. ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم. داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق می‌داد. به یاد نامه‌ی محسن افتادم و آن را هم گشودم.
سلام مژگان، می‌دانم الان که داری نامه را می‌خوانی من از چشمت افتاده‌ام، اما دوست دارم چیزهایی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم. تا بدانی زمانی که زیبایی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم، می‌دانستم گل در منطقه‌ی خطرناکی روییده، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و می‌خواستم قشنگ‌ترین چیزها برای تو باشد. جلو رفتم و... بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی، فکر کردم از دست دادن یک پا، ارزش کندن آن گل را نداشته. اما حالا که دارم این نامه را می‌نویسم به این نتیجه رسیده‌ام که من با دیدن آن گل، نه فقط به‌خاطر تو، که در واقع به‌خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد، چه برسد به یک پا و...
گریه امانم نداد تا بقیه‌ی نامه را بخوانم. اما همین چند جمله‌ی محسن کافی بود، تا به تفاوت درک عشق، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والاست و در نظر من چقدر پست. چند روزی گذشت تا این‌که بر شرمم فایق آمدم. به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن‌قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سال‌هاست که محسن مرا بخشیده و ما در کنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه می‌کنیم. ما، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه‌ی عشق‌مان نگه داشته‌ایم
.🥀

#پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💕 #داستان_کوتاه

#روح_های_عاشق

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: “عزیزم آروم باش!”
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♦️🦋♦️♦️🦋♦️♦️🦋
♦️🦋♦️🦋
♦️🦋
♦️

عنوان داستان:
#هوو_9
🐞قسمت_نهم

بعد از چند ماه اوضاع مامانم بهتر شد منم رفتم سرخونه زندگیم البته تو این مدت یا سعید میدیدم یا من میرفتم به ماهور سرمیزدم ولی در حد یکی دوساعت بود و بیشتر وقتم سرگرم پرستاری از مامانم بودم یادمه شبی که میخواستم برگردم به سعید زنگ زدم گفتم بیاد نبالم گفت برادر بتول از روستا اومده نمیتونم بیام بذار فردا میام دنبالت امامن دیگه طاقت موندن نداشتم به بابام گفتم منو برسون.وقتی رسیدم انقدر خسته بودم که رفتم بالا دوش گرفتم و منتظر سعید موندم ولی نفهمیدم کی خوابم برده بود.. چشمام و باز کردم هوا روشن شده بود.دوربرم و  نگاه کردم خبری از سعید نبود با اینکه میدونست من برگشتم اما حتی نیومده بود بهم سر بزنه.خیلی بهم برخورد ولی بازم به خودم گفتم اشکال نداره.حتما سرگرم مهمون بوده.از جام پا شدم تا یه دستی به خونه بکشم.همه جار و خاک برداشته بود رفتم لباسام و جا به جا کنم تو کمد دیواری که دیدم کمد سعید خالیه..با دیدن کمد خالی حسابی جا خوردم لباسهای سعید چرا سرجاش نبود؟!شاید باورتون نشه ولی یه لحظه فکر کردم دزد اومده بعد به خودم اومدم گفتم مینای خنگ دزد اومده فقط وسایل سعید و برده!!مثل مار زخمی بودم هرچی فکر میکردم دلیلی برای اینکار سعید پیدا نمیکردم.چندبار خواستم برم پایین ولی نگاه ساعت که میکردم پشیمون میشدم.

خلاصه صبر کردم تا بیداربشن بعد رفتم پایین.بتول تا دیدم بغلم کرد گفت کی اومدی؟گفتم دیشب.گفت چه بی خبر گفتم به سعید گفتم بیاد دنبالم ولی گفت مهمون داری نتونست بیاد.گفت ااا به من چیزی نگفته خوش اومدی.آروم که زنداداشش نفهمه گفتم در نبود من انگار خیلی اتفاقها افتاده.گفت منظورت چیه؟همون موقع سعیدبا چندتا نون تازه اومد تو .پشت بندشم داداش بتول یاالله گفت وارد شد.
نتونستم حرفم بزنم ماهور و بغل کردم رفتم تو اتاق.یه لحظه شک کردم گفتم شاید اون چیزی که فکر میکنم نیست ولی وقتی در کمد دیواری باز کردم دیدم تمام لباسهای سعید تو کمد.از عصبانیت صدای نفسهام رو میشنیدم ولی سعی میکردم آروم باشم جلوی مهمونا رفتار نسنجیده ای نکنم با ماهور سرگرم بودم که سعید اومد تو اتاق گفت بیا صبحانه بخور.
جوابش ندادم نزدیکم شد گفت مینا خوبی یهو باخشم نگاهش کردم گفتم تو بهتری خونه نو مبارکه میگفتی دست خالی نمیومدم
خودش فهمیدمنظورم چیه!گفت تو که نبودی یه سری از لباسهام و آوردم پایین که نخوام برم بالا ولی مامانم سرخود رفته تمام لباسها رو آورده پایین.اتفاقا بهتر جا برای لباسهای تو بازتر شده.گفتم اهان مرسی که به فکرمن بودی..خیلی برام سخت بود من برای اینکه سعید و از دست ندم وجود بتول و قبول کرده بودم ولی حالا اون داشت با بهانه های چرت و پرت خودش و توجیه میکرد.ماهور و دادم بغلش با قهر زدم بیرون توراه پله بامادرشوهرم روبه روشدم منو که دید گفت میذاشتی چشم باز کنن بعد میرفتی پایین.

انقدر عصبانی بودم که باداد گفتم به تو ربطی نداره.رسیدم بالا درو پشت سرم قفل کردم زدم زیر گریه.حق من از زندگی این نبود چی میشد بچه هام زنده میموندن منم یه زندگی عادی داشتم.غروب که مهمونای بتول رفتن سعید اومد بالا ولی کلید پشت در بود هر چی التماس کرد راش ندادم.وقتی ناامید شد رفت پایین.یکساعت بعدش مادرشوهرم اومد پشت در گفت بذار این دوتا زندگیشون و کنن سعید و از زن بچه اش جدا نکن ماهور پدر میخواد نمیتونه ۲۴ساعت وردل تو باشه خودت قبول کردی پس چرا الان پشیمون شدی.راست میگفت خودکرده را تدبیر نیست
بعد از این ماجرا سعید بیشتر اوقات پایین بود منم تک و تنها بالا زندگی میکردم.انقدر اعصابم ضعیف شده بود که حوصله خیاطی نداشتم ولی باید خودم و سرگرم میکردم.برای اینکه خودم سرگرم کنم رفتم دنبال کار البته به سعید چیزی نگفتم میدونستم مخالفت میکنه باید تو عمل انجام شده قرارش میدادم.

#ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♦️🦋♦️♦️🦋♦️♦️🦋
♦️🦋♦️🦋
♦️🦋
♦️

عنوان داستان: #هوو_10
🐞قسمت_دهم

با کمک خواهرم تونستم تو یه مطب دندانپزشکی مشغول بشم.کارم سبک بود منشی بودم تلفنهارو جواب میدادم وقت مریضهارو فیکس میکردم چند روزی به بهانه خونه مادرم رفتم سرکار وقتی دیدم از پسش برمیام به سعید گفتم وقتی فهمید شروع کرد داد و بیداد که چرا بدون اجازه من رفتی سرکار حق نداری بری ووو..گفتم من ازبیکاری خسته شدم اعصاب خیاطی هم ندارم میخوام یه مدت دور از محیط خونه و دوخت دوز کارکنم اگرم ناراحتی میرم درخواست طلاق میدم توکه زن و بچه ات روداری غمت چیه....
با این حرفم سعید از کوره دررفت سیلی محکمی بهم زد گفت روز اولی که خواستی این غلط و بکنی بهت گفتم فکر نکن طلاقت میدم الانم حرفم همینه میکشمت ولی طلاقت نمیدم پس دنبال بهانه برای رفتن نباش بتمرگ زندگیت رو بکن تو منو تو این مخمسه انداختی بتول حامله است مجبورم کنارش باشم.با این حرفش دست و پام شل شد گفتم مطمئنی گفت آره ایندفعه برخلاف دفعه قبل ویارش بدِ نمیتونه از بچه مراقبت کنه این بچه به دنیا بیاد میدمش به توبزرگش کن مگه همینو نمیخواستی؟حال عجیبی داشتم نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت گفتم مبارکه پس حسابی سرت شلوغ میشه منو میخوای چبکار؟!خواست سیلی دوم و بزنه که ازش فاصله گرفتم گفتم یکبار دیگه دستت رو من بلند بشه میرم برای همیشه هیچ کاری هم نمیتونی بکنی .سعید کلافه و عصبی بود خواست بره که داد زدم در ضمن من از کارم دست نمیکشم گفت پول میخوای بیشتر از قبل بهت میدم گفتم بحث پول نیست از لحاظ روحی احتیاج دارم چندساعتی از جو این خونه لعنتی که حکم جهنم برام داره دور بشم خلاصه سعید مجبور شد قبول کنه کوتاه بیاد با رفتن به مطب دیدگاهم به زندگی کلا عوض شده بود همه جور آدمی رو میدیم واین برام تازگی داشت اون موقع بودکه تازه فهمیدم اگر زندگی بخواد دوام داشته باشه بدون بچه ام میشه اگر هم نخوادهزار تابچه ام داشته باشی نمیشه..

انقدر مشغول کارم بودم که نفهمیدم بتول چطور دوران حاملگیش روپشت سرگذاشت
یادمه تازه رسیده بودم مطب که خواهرشوهرم زنگ زدگفت بتول حالش خوب نیست میخوایم ببریمش بیمارستان بیا مراقب ماهور باش.با اینکه مطب خیلی شلوغ نبود میتونستم برم ولی بهانه آوردم گفتم نمیتونم بیام،خودمم نمیدونستم چه مرگم شده بود.چندساعتی که گذشت سعید زنگ زد گفت بتول و بستری کردیم مادرم حالش خوب نیست ماهور بی قراری میکنه نمیتونه نگهش داره.برو خونه اون بچه گناهی نداشت باید میرفتم بتول همون روز زایمان کرد صاحب یه دختر خوشگل شد که ایندفعه بدون نظرخواهی از من اسمش و گذاشتن مهری ماه واقعا هم مثل ماه بود بادیدنش مهرش به دلم نشست.بعد از به دنیا اومدن مهری ماه سعید دیگه نذاشت برم سرکار گفت مهری ماه رو بزرگ کن.
مادرشوهرم اون زمان حالش خوب نبود کبدش مشکل پیدا کرده بود برای درمان رفته بود تهران خونه ی برادرشوهرم ومثل قبل حال و حوصله نداشت..
مهری ماه زردی داشت چندروزی بیمارستان بستری شد بهش شیرخشک دادن و همین باعث شد دیگه شیر مادرش رو نخوره و بتولم از خدا خواسته مسئولیتش و انداخت گردن من.البته دروغ چرا منم خیلی دوستش داشتم مخالفتی نکردم.شاید باورتون نشه وجودش باعث شد رابطه سرد بین من و سعید دوباره خوب بشه یه جورایی پنج نفری باهم زندگی میکردیم.همه چی خوب بود تامهری ماه یکسالش شد و یه مدت که گذشت مادرشوهرم از تهران برگشت ولی روزیه روز حالش بدتر میشد..

بعد از ۳ماه دوباره حالش بد شد به ناچار فرستادیمش تهران یک هفته ای از رفتنش گذشته بود که یه روز صبح زود برادرشوهرم با گریه زنگ زد به سعید گفت مادرش فوت کرده انقدر مرگش ناگهانی بود که ههمون شوکه شده بودیم.درسته حالش بد بود ولی نه درحدی که بمیره و همون بیماری کبدی باعث مرگ مادرشوهرم شد با اینکه درحقم خیلی جفا کرده بود ولی موقع دفنش حلالش کردم گفتم کینه ای ازت ندارم من که بخشیدم خداهم از سر تقصیراتت بگذره تو مراسم مادرشوهرم همه ازرابطه ی خوب من و بتول تعجب میکردن مخصوصا وقتی میدیدن بچه هاش به منم میگن مامان..شاید این حرفم درست نباشه ولی بعد از مرگ مادرشوهرم آرامش کامل برگشت به اون خونه رابطه ی منو بتول از قبل هم بهترشده بود.البته بگم رفتار سعیدم بی تاثیر نبود و بتولم خودش و نفر دوم این زندگی میدونست هیچ وقت کاری نمیکرد که من ناراحت بشم .چند ماهی از مرگ مادرشوهرم گذشته بود که بتول باز حامله شد.ایندفعه وقتی شنیدم دعواش کردم گفتم به فکر سلامتی خودت باش اگر بخاطر سعید که هم پسرش و داره هم دخترشو.گفت خودمم نمیخواستم ولی شده دیگه..ویار بتول از دو تا بارداری قبلیش خیلی بدتر بود انقدر تهوع داشت که گاهی بستریش میکردیم.وارد ماه چهارم شده بود که افتاد به خونریزی و با تمام تلاشی که کردن بچه سقط شد.

#ادامه_دارد.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♦️🦋♦️♦️🦋♦️♦️🦋
♦️🦋♦️🦋
♦️🦋
♦️

عنوان داستان:
#هوو_11
🐞قسمت_یازدهم و پایانی

بعد از این اتفاق خیلی جدی به سعید گفتم یا خودت برو جراحی کن یا بتول و ببرش سنش بالاست براش خطر داره سعید که خودش زیر بار جراحی نرفت هزار تابهانه الکی اورد به ناچار با بتول صحبت کردم اما اونم میگفت حاضرم بمیرم ولی اتاق عمل نرم.خلاصه نتونستم حریف هیچ کدومشون بشم..کنارهم زندگی ارومی داشتیم تایه روز ماهور بهانه پارک و شهربازی گرفت به بتول گفتم من خیلی خسته ام خودت ببرش
گفت دست تنها نمیتونم ازپس جفتشون بربیام تو مهری‌ماه و نگهدار من ماهور و میبرم.دوسه ساعتی از رفتنشون گذشته بود که گوشیم زنگ خورد.مهری ماه گوشیم و اورد شماره ناشناس بود فکر کردم مشتریه برای خیاطی زنگ زده بابی حوصلگی جواب دادم بفرمایید.یهو صدای یه اقایب پیچید تو گوشم گفت یه خانمی تصادف کرده راننده اوردش بیمارستان شماره شمارو داده بهتون اطلاع بدم.انقدر هول کرده بودم که نپرسیدم حالشون چطوره فقط آدرس اسم بیمارستان و پرسیدم بامهری ماه راه افتادم و توراه به سعید خبر دادم.من جلوتر از سعید رسیدم.

متاسفانه بتول موقع عبور از خیابان با یه نیسان آبی که سرعتش زیاد بود تصادف میکنه.راننده نیسان وقتی فهمید من از بستگان بتولم اومد پیشم با التماس میگفت رضایت بدیم.خیلی عصبانی بودم سرش داد زدم مرد حسابی زدی دو نفر و آش و لاش کردی معلوم نیست چه بلایی سرشون اومده تو دنبال رضایتی.بتول حالش خوب نبود تو مراقب های ویژه بود ماهورم دستش شکسته بود.سعید که رسید رضایت داد تا ماهور و ببرن اتاق عمل.ماهور مثل بچه خودم بود تو سالن انتظار دست به دعا بودم تا اوردنش بیرون خداروشکر حالش خوب بود.یه کم که فکرمون آروم شد به برادر بتول خبر دادیم.دکترش میگفت بخاطر ضربه ای که به سرش خورده حالش خوب نیست .یه مدت تو رفت امد بیمارستان بودیم تا بهتر شد.لگنش از ۲ جا شکسته بود تمام بدنش ورم کرده بود سه هفته ای بیمارستان بود تایه کم حالش بهتر شدمرخصش کردن.وقتی آوردیمش خونه مسئولیت من چندبرابرشدمراقبت ازبچه هایه طرف مریض داری هم یه طرف گاهی وقتها از شدت خستگی نشسته خوابم میبرد اما اخم به ابرو نمیاوردم چندوقتی از ترخیص بتول گذشته بود ولی همچنان سردرد داشت یه شب دردش انقدر زیادشد که حالت تهوع بدی گرفت..بتول بعد ازترخیص ازبیمارستان سردردهای بدی داشت ولی یه شب دیگه حالش خیلی بد شد باحالت تهوع شدید رسوندیمش بیمارستان دکتر تو معاینه اولیه چیزی تشخیص نداد براش مسکن نوشت ولی یکساعتی که گذشت دوبینی پیداکرد میگفت نمیتونم چشمام و باز کنم. بادادبیدادسعیددکتردوباره معاینش کردبراش ازمایش وعکس اورژانسی نوشت بتول انقدرحالش بدبودکه نمیتونست روپاهاش وایسته باویلچر جابجاش میکردیم
حالافکرش کنید بااون حال بد بتول۲ تابچه ام باهامون بودن.سعید گفت بچه هامریض میشن تو بروخونه من پیشش میمونم به ناچار بابچه هارفتم خونه.نزدیک صبح به سعیدزنگ زدم حال بتول و پرسیدم گفت بستریش کردن یه کم بهتره وقتی خیالم ازبتول راحت شد رفتم کنار بچه هاخوابیدم
سرظهر سعید اومد خونه تا دیدمش گفتم بتول خوبه؟باصدای که بغض داشت گفت نه!!گفتم صبح که حالش پرسیدم گفتی بهتره!!چی شده؟گفت رفته تو کما براش دعا کن.باورم نمیشدگفتم سعید جان مهری ماه ماهور راستش بگو.گفت چند تا از مورگهای سرش پاره شده خونریزی داره موندنش باخداست.

احساس کردم پاهام تحمل وزنم روندارن وهرلحظه ممکنه پخش زمین بشم دستم گرفتم به مبل نشستم رو زمین یه دل سیر گریه کردم و دست به دامن امام رضا شدم ازش خواستم بتول و شفا بده.
ولی دست سرنوشت چیز دیگه ای روبرامون رقم زده بود و بتول۳ روز بعدش فوت کرد
قبل ازمرگش رفتم دیدنش بهش قول دادم بچه هاش رو روی تخم چشمام بزرگ‌ کنم
روز خاکسپاریش انقدر شلوغ بود که خودمونم مونده بودیم این همه آدم ازکجا اومده..بتول هیچ وقت برام حکم هوو رو نداشت چون قلبش پاک بود.
چندساله از فوت بتول میگذره ولی من سعی میکنم هرماه برم سرخاکش((اگر نمیگم هرپنج شنبه چون تو روستا خاکش کردن یه کم به ما دوره))خدا رو شکر بچه ها منو به عنوان مادرشون قبول کردن.گاهی میگم شاید رسالت بتول این بود که این ۲ تا فرشته رو به من هدیه بده بره..به لطف خدا کنار بچه ها و سعید زندگی آرومی دارم و خدار و بابت این آراامشم سپاسگزارم.
من به خواست خودم بتول رو وارد زندگیم کردم ولی به کسی این پیشنهاد رو نمیکنم. چون هرکسی یه ذاتی داره و ممکنه مثل بتول سر راهتون قرار نگیره.

#پایان.....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👆👆

💕حتی با خود خدا هم درد دل منفی نکنید.درد دل کردن واحساس ترحم و یاس وناامیدی وغصه و…. در سیستم و جهان هستی جایگاهی نداره و جواب ونتیجه معکوس میده.
حال میخواد با خدا باشه یا با همسر یا با دوست یا با هرکس دیگه ای.
مهم اینه که به هرچه توجه و تمرکز کنیم اونو جذب میکنیم.

"درد دل نکنیم "یعنی از کمبودها مشکلات ناخواسته ها و چیزهایی که احساسمونو خراب میکنه حرف نزنیم
چون کلام خیلی موثره و یک نوع توجه محسوب میشه و توجه به هرچیزی باعث جذب اون میشه

با ناله و غربه خدا نگیم ماشینم داغونه ، چرا من ؟ خدایا این چه زندگیه ؟ خدایا دستم نمک نداره...
بگید خدایا میدونم توی کارات حکمتی داره ،میدونم عاشق منی، خدایا بازم شکرت، یه راه خوبی برای منم باز کن.
مثبت که حرف بزنی موتور خلقت هستی بکار میفته در جهت رسیدن به هدفتون حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
# داستانک: از چشمم بدی دیدم ولی از شما ندیدم ...😢😂

در زمانهای قدیم یک روستائی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت و مهمان دوستش شد. نه یک روز نه دو روز نه سه روز بلکه چند هفته ای آنجا ماند.

یک روز زن صاحبخانه که از پذیرائی او خسته شده بود به شوهرش گفت:بیا یک فکری کنیم شاید بتوانیم این مهمان سمج ر ا از اینجا بیرون کنیم. با همدیگر مشورت کردند دست آخر زن گفت امروز تو که از بیرون آمدی بنا کن به کتک زدن من و بگو چرا به کارهای خانه نمی رسی و هرچه میگویم گوش نمیکنیو من با گریه و زاری میروم پیش مهمان میگویم شما که چند هفته است منزل ما هستی و امروز هم میخواهی بروی آیا در این مدت از من بدی دیدی؟

شاید به این وسیله خجالت بکشد و برود.
مرد قبول کرد و روز بعد که از سرکار به خانه آمد بنا کرد با زنش اوقات تلخی کردن و دست به چوب برد و بنا کرد به کتک زدن زن. زن گفت چرا مرا میزنی؟

شوهر گفت نافرمانی میکنی. زن گریه کنان به مهمان پناه برد و گفت ای برادر تو که چند هفته است منزل ما هستی و امروز دیگر میخواهی بروی آیا از من نافرمانی دیده ای؟

مهمان با خونسردی گفت: من چند هفته است اینجا هستم و چند هفته دیگه هم خواهم ماند، اما از چشمم بدی دیدم از شما ندیدم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عجله_کردن_درنمازممنوع

هرگاه ڪه در نمازتون_عجله ڪردید، و خواستید آن را زودتر به پایان برسانید.
💢
#به_یاد_بیاورید: 👇
🔸️همه ی آنچه ڪه می خواهید بعد از نماز به آنها برسید و همه ی آنچه ڪه می ترسید از دست بدهید،  به دست همان_ڪسی است، ڪه در مقابلش ایستاده‌اید پس عجله چرا...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آیا #انرژی ها اعتیاد آور است ؟
راه حل آن چیست؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸برخی از دلایل قبول نشدن دعا 🔸

🔹شتاب و عجله در دعا.
▪️پیامبر صلی اللّه علیه وسلم فرمودند:«اجابت می‌شود برای یکی از شما تا مادامیکه شتاب نکند که بگوید: به پروردگارم دعا کردم ولی دعایم پذیرفته نشد»(صحیح مسلم)
🔹حکمت الهی.
🔹دعا به گناه و قطع صلۀ رحم:
🔹 خوردن و نوشیدن و پوشیدن از مال حرام.
🔹عدم یقین در اجابت دعا اینکه آیا الله تعالی دعایش را خواهد پذیرفت یا نه.
🔹 ترک نمودن امر به معروف و نهی از منکر.
🔹غلبه نمودن غفلت و عیش و عشرت بر نفس و پیروی از هوا و هوس.
🔹 دعا در حال غفلت دل و اشتغال ذهن.
🔹ارتکاب بعضی گناهان:
▪️پیامبر صلی اللّه علیه وسلم میفرماید: «سه کس‌اند که الله متعال را می‌خوانند لکن دعای‌شان اجابت نمی‌گردد: مردی که زنی بد اخلاق دارد و او را طلاق نمی‌کند. و مردی که بر شخصی قرض دارد و کسی را بر وی شاهد نگرفته. و مردی که به نادانی و کم خردی مال خویش را داده است. در حالیکه اللّه متعال می‌فرماید: (اموال کم خردان را که در اصل اموال شما است به خود آنان تحویل ندهید)».(سنن کبری از امام بیهقی حدیث شماره(21022) و صحیح الجامع حدیث شماره(3070).)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و یک:

سه روز میگذشت آنروز فرحت در اطاقش گرم کار کردن روی یک پروژه بود که کسی با انگشت به دروازه ای اطاق زد نگاهش را از لب تاپش نگرفت و گفت بفرمایید دروازه ای اطاق باز شد و‌ صدای طرف بلند شد که گفت سلام خانم فرحت با شنیدن صدای جاوید سرش را بلند کرد و‌ پرسید شما اینجا؟ جاوید به سوی مبل مقابل میز کار فرحت اشاره کرده پرسید اجازه است بنشینم؟ فرحت گفت بلی بلی بفرمایید جاوید روی‌ مُبل نشست فرحت پرسید قهوه یا… جاوید نگذاشت حرف او تکمیل شود و جواب داد قهوه شکر نداشته باشد فرحت تلیفون روی میز را برداشت و سفارش جاوید را به سمع آنطرف خط رسانید بعد تلیفون را در جایش گذاشته پرسید چطور که اینجا آمدید مشکلی است؟ جاوید همانطور که جمله را نزد خودش از قبل‌ ساخته بود گفت آقای کریستوف از من خواست مدتی که روی این پروژه کار میکنیم من در این‌ کشور باشم و از نزدیک نظاره گر کارها باشم و هر روز‌ برای آنها گذارش بدهم بین ابروهای فرحت چین افتاد و پرسید آنها چرا زودتر این موضوع را با ما در میان نگذاشتند؟ جاوید جواب داد نمیدانم این سوال را باید از آنها کنید من از امروز با شما کار میکنم پس اگر‌ امکان دارد برای من در یکی از اطاق های که لازم میبیند یک میز کار بگذارید تا من وسایلم را بیاورم فرحت با تعجب پرسید یعنی چی؟ تو میخواهی در این دفتر باشی؟ جاوید خونسرد جواب داد بلی فرحت خواست حرفی بزند که جاوید ادامه داد آقای کریستوف اینگونه لازم دیدند فرحت مبایلش را برداشت و گفت من با خود شان حرف میزنم بعد شماره ای کریستوف را گرفت منشی داخل اطاق شد و پیاله ای قهوه ای جاوید را مقابل او گذاشت و از اطاق بیرون رفت جاوید همانطور که پیاله ای قهوه‌ را نزدیک دهانش میبرد به فرحت خیره شد که در حال صحبت با آقای کریستوف بود لبخندی روی لبانش جاری شد و زیر لب گفت آنقدر که من روی مغز آقای مدیر کار کرده ام مطمین هستم از امروز در این دفتر نزدیک تو میباشم بعد از چند دقیقه فرحت تماس را قطع کرد جاوید پیاله ای قهوه را روی میز گذاشت و پرسید چی شد چی گفتند؟ فرحت جواب داد از فردا میتوانی اینجا بیایی لبانی جاوید به لبخند کش‌ آمد و گفت چشم خانم پس فعلاً من میروم شما به کارهای تان برسید فردا میبینم از جایش بلند شد و به سوی دروازه رفت که فرحت او را صدا زد به عقب چرخید فرحت با جدیت گفت لطفاً گذشته را فراموش کن و کوشش کن مثل همکار با هم رفتار کنیم اینگونه برای ما بهتر است جاوید با شیطنت ولی لحن آرام گفت چشم خانم ریس

ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔰 آقایی که با ظلم داری زندگی می کنی برو داستان ظالمین در قران را بخوان

مولانا فقهی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گرفت زیاد هر کاری کرد نتوانست او را بگیرد و هر لحظه پاهایش سست میشد خون بعد از خیس کردن تمام لباسها داشت روی زمین می ریخت . او دیگر قدرتی برای مقابله نداشت سینه اش را با هر دو دست فشرد و روی زمین نشست و فوراً دراز کشید.
ابن صادق در گوشهای ترسان و لرزان ایستاده بود وقتی مطمئن شد که او مرده یا حداقل بی هوش شده جلو آمد و کلید را از جیبش بیرون آورد و از اتاق خارج شد برمک هنوز از بازار نیومده بود . ابن صادق بعد از خارج شدن از منزل چند قدمی دوید اما با این فکر که در شهر هیچ خطری او را تهدید نمیکند با اطمینان براه خود ادامه داد و بعد از بدست آوردن اطلاعاتی از مردم برای بیان سرگذشت خود نزد خلیفه به طرف رمله حرکت کرد.
بعد از چند روز از آزادی ابن صادق این خبر شنیده میشد که خلیفه عبدالله را از سر لشکری معزول و بازداشت کرده و او را دستبند زده بطرف رمله آورده میشود. در مورد ابن صادق هم شایع شده بود که پست مفتی اعظم اسپانیا به
او داده شده
***
در سال 99 هـق سلیمان خودش فرماندهی لشکر را به عهده گرفت و بر قسطنطنیه حمله کرد اما آرزوی فتح عملی نشد و از دنیا رفت و عمر بن عبدالعزیز بر تخت خلافت نشست عمربن عبدالعزیز در عادات و اخلاق خود با تمام خلفای بنی امیه فرق داشت عهد خلافت او در تمام دور حکومت اموی مانند ستارهای درخشان می تابد اولین کار خلیفه دادرسی به مظلومین و ستمدیدگان بود . مجاهدین بزرگی که شکار سلیمان بن عبدالملک شده بودند و در زندانهای تنگ و تاریک شب و روز خود را سپری میکردند آزاد شدند تمام مسوولین سخت گیر معزول و به جای آنها مسوولینی عادل و نیک کردار گماشته شدند عبدالله که هنوز در زندان رمله بسر میبرد آزاد و به دربار خلافت
فراخوانده شد. عبدالله برای آزادی خود از خلیفه ی جدید تشکر کرد.
امیرالمومنین دیری شده که به خونه نرفتم میخواستم اونجا برم.
» من برای تو فرمانی صادر کرده ام.
» امیرالمومنین! من با کمال میل آماده ی پذیرفتن حکم شما هستم.
عمر ثانی کاغذی به طرف عبدالله دراز کرد و گفت من تو را استاندار خراسان برگزیده ام ، تو برای یک ماه به خانه
برو و بعد از آن فوراً خود را به خراسان برسان.
عبدالله سلام کرد و چند قدم برگشت اما ناگهان ایستاد و به طرف امیرالمومنین نگریست.
امیرالمومنین :پرسید چیزی می خواستی بگی؟
کتابخانه دیوار
» امیرالمومنین میخواستم در مورد برادرم بگم من اونو از زندان دمشق نجات دادم او بی گناه بود. تقصیرش فقط این بود که دست راست محمد بن قاسم و قتیبه بود و به دربار خلافت آمده بود تا امیرالمومنین را از تصمیم قتل قتیبه منصرف کنه.
عمر بن عبدالعزیز :پرسید: منظورت نعیم بن عبدالرحمنه
بله امیرالمومنین او برادر کوچک منه حالا او کجاست؟
در اسپانیا من اونو نزد ابو عبید فرستاده بودم اما خلیفه سلیمان ابن صادقو به عنوان مفتی اعظم اسپانیا به اونجا
فرستاده و او تشنه خون نعمیه
امیرالمومنین :گفت در مورد ابن صادق همین حالا به استاندار اسپانیا دستور نوشتم که او را دستبند زده به دمشق
بفرستند در مورد برادرت هم فکری خواهیم کرد.
امیرالمومنین همراه برادرم یکی از دوستانش هم هست.
امیرالمومنین کاغذ و قلم برداشت و نامهای به استاندار اسپانیا نوشت و در حالی که نامه را به یکی از سربازان می داد گفت:حالا راضی شدی؟ من برادر تو برای استاندار پرتغال جنوبی انتخاب کردم و در مورد دوستش هم سفارش کرد که پست خوبی در ارتش به او داده بشه در مورد ابن صادق هم دوباره تاکید کردم
عبدالله با ادب سلام کرد و مرخص شد
استاندار اندلس در قرطبه اقامت داشت او از پیروزیهای چشمگیر زنرالی به نام زبیر در پرتغال جنوبی خیلی خوشحال بود در ضمن نامه ای که به ابوعبید نوشت میل خود را نسبت به ملاقات با این ژنرال با تجربه اظهار کرد نعیم به قرطیه نزد استاندار اندلس حاضر شد استاندار با محبت زیادی از او استقبال کرد و او را روی صندلی دست راست خود جا داد استاندار :گفت از دیدن شما خیلی خوشحالم ابو عبید در نامه اش از شما خیلی تعریف کرده بود.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چند روزی هست که به من اطلاع رسیده مردم کوهستانی شمال بغاوت کرده اند میخواستم شما رو برای سرکوبی
اونها بفرستم میتونید تا فردا حاضر شوید؟
اگر بغاوت شده پس باید همین امروز حرکت کنیم نباید بذاریم اتش بغاوت در جاهای دیگه نفوذ کنه.
خیلی خوبه من هم امیر لشکرو برای مشورت میخوام
نعیم و استاندار با هم صحبت میکردند که سربازی وارد شد و گفت
مفتی اعظم می خواهند شما را ببینند.
استاندار گفت: بگو تشریف بیاورند.
شاید شما با ایشون ملاقات نکردید استاندار به نعیم گفت و ادامه داد:
تقریبا یک هفته قبل اومدن و از دوستان نزدیک امیرالمومنین هستن اما متاسفم که لایق این منصب نیستن
اسم ایشون چیشت؟
استاندار جواب داد: ابن صادق
نعیم جا خورد و گفت: ابن صادق؟
شما ایشون و میشناسید؟
در این هنگام لبن صادق وارد شد همین که نعیم او را دید احساس کرد که مصیت تازه ای از راه رسیده
ابن صادق حریف قدیمی خود را دید و شگفت زده شد. استاندار رو به ابن صادق کرد و پرسید: شما ایشونو می شناسین؟ و ادامه داد: اسم ایشون زبیره و از زنرالهای شجاع ما هستن
خیلی خوبه ابن صادق جواب داد و برای مصافحه با نعیم دستش را دراز کرد اما نعیم مصاحفه نکرد.
ابن صادق :گفت شاید شما منو نشناختین من دوست قدیمی شما هستم.
نعیم هیچ توجهی به او نکرد و به استاندار گفت: می تونم برم؟
صبر کنید من به امیر لشکر نامهای مینویسم که هر چقدر سرباز لازم بود با شما بفرسته و سپس در حالی که بطرف
ابن صادق اشاره میکرد به ابن صادق :گفت شما هم بفرمایید .بنشینید. ابن صادق نزدیک استاندار نشست و او نامه را
نوشت و می خواست به نعیم بدهد.
ابن صادق گفت می تونم ببینم؟
استاندار جواب داد:بله با کمال میل و کاغذ را بع دست ابن صادق داد ابن صادق کاغذ را گرفت خواند و در حالی که کاغذ را به استاندار بر میگرداند گفت دیگه نیازی به خدمات این شخص نیست شما کسی دیگه رو به جای ایشون
بفرستین
استاندار با تعجب پرسید: شما چطور به ایشون مشکوک شدین ایشون یکی از بهترین ژنرالهای ما هستن اما شاید اطلاع ندارید که این شخص از بدترین دشمنان خلیفه هست و اسمش زبیر نیست بلکه نعیمه و از زندان
دمشق فرار کرده و اینجا تشریف آورده
استاندار رو به نعیم گرفت و پرسید: این درسته؟
نعیم ساکت بود.
ابن صادق گفت: شما ایشونو دستگیر کنید و همین امروز در دادگاه من حاضر کنید.
من بدون هیچ مدرکی نمی تونم زنرالی رو دستگیر کنم شما دو تا در اولین ملاقات طوری با هم برخورد کردین گویا از قبل با هم ناراحتید در این صورت اگه مجرم هم باشه من پرونده ی اونو جهت دادرسی به دادگاه شما ارجاع نمیدم. باید بدونید که دارید با مفتی اسپانیا صحبت می کنید
شما هم میدونید که من استاندار اسپانیا هستم.
درسته. اما شاید نمیدونید که من غیر از مفتی اعظم شخص دیگری هم هستم
نعیم گفت: نه ایشون نمیدونه اما من میگم تو دوست امیرالمومنین و قاتل قتیبه بن مسلم، محمد بن قاسم و ابن عامر هستی بغاوت ترکستان نتیجه سازش تو بود تو اون سفاکی هستی که از قتل برادر و دختر برادرت هم دریغ نکردی اما
حالا تو زندانی من هستی
نعیم این را گفت و با سرعتی چون برق شمشیر از نیام بیرون آور و نوکش را روی سیتهی ابن صادق گذاشت و گفت:خیلی دنبالت گشتم اما گیرت نیاوردم امروز خودت اینجا اومدی تو دوست امیرالمومنین هستی او از مرگت خیلی ضرر می بینه اما آینده اسلام از خوشحالی امیرالمومنین برام مهمتره نعیم این را گفت و شمشیرش را بالا
برد. این صادق مانند بید بخود میلرزید مرگ را جلوی چشمانش دید و دیده بربست نعیم این حالت را که دید شمشیر
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💕موي سفيد روشنایی روز قیامت

🔻ابوهريره روايت مي کند که رسول اکرم (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود:
«لا تنتفوا الشيب، فإنه نور يوم القيامة، من شاب شيبة في الإسلام كانت له بكل شيبة حسنة، ورفع بها درجة ».
📕سنن‌نسائی

🌱ترجمه:
موهاي سفيد را قطع نكنيد. زيرا كه روز قيامت سفيدي مو به منزله نور است، هر كس در راه خدا پير شود و آثار پيري در وي ظاهر گردد، روز قيامت، در برابر هر کدام از تارهاي موي سفيدش امتيازي را به دست خواهد آورد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ابن سیرین كسی را گفت: چگونه‏ ای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟

ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!

گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اينچنين است رسم انسانيت و مردانگى...
.

اینکه در غمِ ترک کردنِ چیزی که با آن انس گرفته‌ای اما مورد رضایت خدا نیست روحت تکه تکه شود برایت بهتر است تا اینکه با خدا ملاقات کنی در حالیکه محبت و رضایت او بر آرزوهای نفست و خواسته‌هایت تأثیری نگذاشته باشد

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.

زخم هایت را پنهان کن
و درباره آن‌ها به کسی چیزی نگو
درد و زخم‌هایت با حرف زدن خوب نمی شود
که هیچ چیز نمی تواند این روح را درمان کند
اگر خسته و دردمند باشد
جز یاد خدا و آیه‌های قرآنش
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.

"کسانی که واقعا تو را دوست دارند از اشتباهاتی که کرده ای یا تصاویر تاریکی که درباره خودت داری، دچار تزلزل نخواهند شد.  آنها وقتی که احساس زشتی می کنی زیباییت را به خاطر می آورند، تمامیتت را وقتی شکسته می شوی، بی گناهیت را وقتی احساس گناه می کنی و هدفت را وقتی سرگردانی"
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاه به لفظ مبارک خودش گفت قرمساق

رفت و آمد شبانه در اطراف ارگ سلطنتی در زمان ناصرالدین شاه در قرق بود و شبی شاه برای اینکه کشیکچی ها را امتحان کند لباس مبدل پوشید و به گردش در اطراف خیابانهای ارگ شاهی بر آمد.
در این حین کشیکچی ی جلویش را گرفت و شاه هرچه التماس کرد که ولش کند قبول نکرد و تا آنجا که دو قران رشوه هم نگهبان را راضی نمی کند و شاه را به قراولخانه می کشاند.
فردای آن روز شاه که به کشیکچی رخ نشان نداده بود، دستور می دهد که او را احظار کنند تا شرح ماجرا را برایش تعریف کند.
کشیکچی هم در جواب به شاه میگوید:
مرتیکه انقدر اصرار کرد تا آنجا که دو قران هم میداد تا رهایش کنم خیال میکرد شاه دو قران میارزد ولی من قبول نکردم و مثل سگ به قراولخانه برده و تحویلش دادم.
شاه از لهجه ترکی و فارسی مخلوط و دشنامهایش به خنده میافتد و با یک کلمه قرمساق مرخصش میکند و میگویند کشیکچی تا زنده بود هرجا می نشست میگفت شاه به لفظ مبارک خودش گفت قرمساق ...
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/07 18:24:11
Back to Top
HTML Embed Code: