سلام علیکم امسال مثل سالهای گذشته درنظرداریم برای رسول الله قربانی بگیریم وگوشتهاشون روبین خانواده های بی سرپرست ونیازمندان تقسیم کنیم امسال میخواهیم دوتاگوسفندخریداری کنیم چون امسال خانواده های بی سرپرست از پارسال بیشترشدن
عزیزان هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون
شماره کارت موسسه خیریه هست
عزیزان هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون
شماره کارت موسسه خیریه هست
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
❤️⚡️دلهای تکرار نشدنی⚡️❤️
📍❤️❗️الله سبحانه و تعالی دروصف مؤمنین فقیری که در جنگ تبوک توانایی انفاق و همکاری نداشتند میفرماید:👇🏻
🌺«تولَّوا وأعيُنُهُم تفيض من الدمع حَزَنًا ألا يجدوا ما يُنفقون»🌺
🌸درحالی بازگشتند که چشمهایشان لبریز از اشک، اندوهگین ازاینکه چیزی نیافتهاند تا در راه الله خرج کنند🌸
📍❗️✍🏻چه قلبهای زیبا و قشنگی داشتند. بخاطر از دست دادن فرصت یک طاعت وعبادتی گریه میکردند.....
✍🏻اما گریه ما برای چیست؟
📍⚡️❗️برای باخت تیم مورد علاقه مون؟! و یا برای ترک معشوقه مون؟؟!!! یا دیدن صحنهای غم انگیزدر یک فیلم و سریال دروغین...؟!!!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤲🏻پروردگارا دلهای ما را مانند دلهای یاران پیامبرت پاک و زیبا بگردان🤲🏻
❤️⚡️دلهای تکرار نشدنی⚡️❤️
📍❤️❗️الله سبحانه و تعالی دروصف مؤمنین فقیری که در جنگ تبوک توانایی انفاق و همکاری نداشتند میفرماید:👇🏻
🌺«تولَّوا وأعيُنُهُم تفيض من الدمع حَزَنًا ألا يجدوا ما يُنفقون»🌺
🌸درحالی بازگشتند که چشمهایشان لبریز از اشک، اندوهگین ازاینکه چیزی نیافتهاند تا در راه الله خرج کنند🌸
📍❗️✍🏻چه قلبهای زیبا و قشنگی داشتند. بخاطر از دست دادن فرصت یک طاعت وعبادتی گریه میکردند.....
✍🏻اما گریه ما برای چیست؟
📍⚡️❗️برای باخت تیم مورد علاقه مون؟! و یا برای ترک معشوقه مون؟؟!!! یا دیدن صحنهای غم انگیزدر یک فیلم و سریال دروغین...؟!!!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🤲🏻پروردگارا دلهای ما را مانند دلهای یاران پیامبرت پاک و زیبا بگردان🤲🏻
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۷
فردای اونروز تو مطبخ بودم کارهامو انجام دادم دستام خشک شده بود رفتم کرم مرطوب کننده بزنم در اتاق باز کردم دیدم منیژه تو اتاق بود یه چیزی تو اتاق میسوزونه تعجب کردم جلو دماغمو گرفتم گفتم چه خبره؟ منیژه که هول شده بود گفت بابا هیچچی اسفند دود میکنم چش نخوری از این مهربونی یهویی اش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم تشکری کردم منیژه رفت با خودم گفتم شاید واقعا خوشحاله!! دیگه برگشتم مطبخ.دوباره شروع به آشپزی کردم کارم تموم شد مرضیه صدام کرد رفتم کنارش گفت تو دیگه سنگین شدی بزار کارهارو منیژه انجام بده گفتم نه خانم من میتونم گفت نه تو فقط استراحت کن.منیژه نگاهی تیزی بهم انداخت رفت مطبخ من برگشتم اتاقم. یه هفته از اون جریان میگذشت تا وقت سونوگرافی بچه بود مرضیه هم حاضر شد با من بیاد دلم برای منیژه میسوخت گفتم: منیژه خانوم تو هم بیا انگاری دل مرضیه هم نرم شده بود گفت: راست میگه بیا ولی منیژه کارهای خونه رو بهونه کرد موند ما رفتیم سونوگرافی اونجا مادرشوهرم دعا دعا میکرد بچه پسر باشه انگار خدا جواب دعاهاشو داده بود.دکتر خبر خوش به ابراهیم و مرضیه داد باهم برگشتیم خونه. همون لحظه ابراهیم رفت خبر پسردار شدنشو به منیژه بده من تنها رفتم تو اتاقم یه لحظه شک کردم انگاری رو تختی کمی نامرتب بود حتی زیپ یکی از بالش ها باز بود ولی فک کردم حتما همینجوری بوده زیپ و کشیدم لباسامو عوض کردم اون شب ابراهیم تا دیر وقت اتاق منیژه بود دم دمای صبح برگشت.
از اون شب ابراهیم دیگه باهم مهربون نبود نمیاومد اتاق انگار یه چیزی از اتاق دورش میکرد نمیدونم جریان چی بود ولی یه اتفاقی افتاده بود منیژه بیش از بیش به ابراهیم محبت میکرد ابراهیم هم حاملگی منو بهونه میکرد اینقدر بهونه کرد بهونه کرد نیومد پیشم تا ماه هشتم یه شب اومد حرفشو بهم زد.گفت بعد زایمان طلاقت میدم همه وجودم بغض شد گفتم چرا آقا مگه کاری کردم گفت:پیشت آرامش ندارم پسرمو بدنیا میاری میری خونه بابات نون اضافه ندارم بهت بدم. یه ماه کارم شده بود گریه ماه نهم بودم که یه شب دردم گرفت پسرمو بدنیا آوردم.ابراهیم کاری که گفته بود کرد بچه رو ازم گرفت ۵ سکه به عنوان مهریه داد کف دستم رفت.مرضیه خیلی اصرار کرد دلیلشو بگه ولی چیزی نگفت هیچوقت خنده شیطانی منیژه رو فراموش نمیکنم گریه میکردم از بچه ام جدام نکنید ولی گوش ندادن تا اینکه دادگاه حکم داد باید حداقل شش ماه به بچه شیر بدم همین کار هم کردم. منیژه حتی نمیزاشت پسرم محمد و ببینم هربار با یه شیر دوش میاومد اتاقم شیرمو میدوشید میبرد به بچه میداد بعد از شش ماه .. که پسرم ۶ماهه شده بود منیژه یه شب اومد تو اتاقم و آخرین شیر رو ازم گرفت برد برای بچه..وقتی داشت میرفت پرسیدم منیژه اوایل که اومدم خیلی مهربون بودی چی شد؟
با جواهر چه سر و سری داشتی .من که به خاطر تو و حرفهای تو بچه رو آوردم .به خاطر تو که مرضیه طلاقت نده.منیژه با صدای ترسناکی گفت به خاطر طلاق من یا طلاق خودت ؟
اولی که اومدی نگفتی به ابراهیم چشم داری
اولی که اومدی نگفته بودی میخوای دلبری کنی ....اولی که اومدی نگفته بودی به مال و اموال این خونه دل بستی ...فقط یه لقمه برای خوردن میخواستی...جواهر بود که چشم منو باز کرد.
با صدایی که میلرزید گفتم هم برای طلاق خودم بود هم تو ،که نرم زیر دست و پای جواهر ....که نرم کارگری کار کنم هنوزم همونم یه لقمه برای خوردن میخوام بخدا کاری به مال و اموال ندارم ،برای خودت همه ،فقط منو از بچه ام جدا نکن ....
اومد نزدیکم و نیشگونی از بازوم گرفت و گفت دختره ی دروغگو ابراهیم چی؟
دلبری هاتو برای ابراهیم خودم دیدم از پنجره ...گفتم: منیژه ابراهیم هرچقدر سنش زیاد باشه شوهرم بود باید بهش دل میدادم تا بتونم بچه بیارم بی انصاف نباش ،خودت زنی میدونی من چی کشیدم ....
گفت خفه بگیر دختره ی بی کس و کار برو که فردا جواهر باهات خیلی کارا داره....
درو باز کرد بره از اتاق بیرون همون لحظه ابراهیم پشت در بود و انگار تموم حرفامون رو شنیده بود.احساس میکردم میخواد بیاد داخل و چیزی بهم بگه ولی یه چیزی مانعش میشد و نتونست بیاد .ولی چشم های خشمگینش روی منیژه بود .....
منیژه با سیاستی که داشت دست ابراهیم رو تو دستش قفل کرد و با خودش بردش ..
وقتی داشت میرفت ابراهیم دوبار برگشت بهم نگاه کرد و رفت...نمیدونم چه حکمتی بود که ابراهیم یکسال بود توی اتاق من نیومده بود....نمیدونم.
برای اخرین بار شیرمو دوشیدم و دادم به منیژه بده به طفل شیرخواره ام .توی این ۶ماه اونقدر شیرمودوشیده بودم که خشک شده بود و از درد صدام میرفت به آسمون .
اون روز برای دومین بارمهرطلاق اومد توی شناسنامه ام .
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۷
فردای اونروز تو مطبخ بودم کارهامو انجام دادم دستام خشک شده بود رفتم کرم مرطوب کننده بزنم در اتاق باز کردم دیدم منیژه تو اتاق بود یه چیزی تو اتاق میسوزونه تعجب کردم جلو دماغمو گرفتم گفتم چه خبره؟ منیژه که هول شده بود گفت بابا هیچچی اسفند دود میکنم چش نخوری از این مهربونی یهویی اش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم تشکری کردم منیژه رفت با خودم گفتم شاید واقعا خوشحاله!! دیگه برگشتم مطبخ.دوباره شروع به آشپزی کردم کارم تموم شد مرضیه صدام کرد رفتم کنارش گفت تو دیگه سنگین شدی بزار کارهارو منیژه انجام بده گفتم نه خانم من میتونم گفت نه تو فقط استراحت کن.منیژه نگاهی تیزی بهم انداخت رفت مطبخ من برگشتم اتاقم. یه هفته از اون جریان میگذشت تا وقت سونوگرافی بچه بود مرضیه هم حاضر شد با من بیاد دلم برای منیژه میسوخت گفتم: منیژه خانوم تو هم بیا انگاری دل مرضیه هم نرم شده بود گفت: راست میگه بیا ولی منیژه کارهای خونه رو بهونه کرد موند ما رفتیم سونوگرافی اونجا مادرشوهرم دعا دعا میکرد بچه پسر باشه انگار خدا جواب دعاهاشو داده بود.دکتر خبر خوش به ابراهیم و مرضیه داد باهم برگشتیم خونه. همون لحظه ابراهیم رفت خبر پسردار شدنشو به منیژه بده من تنها رفتم تو اتاقم یه لحظه شک کردم انگاری رو تختی کمی نامرتب بود حتی زیپ یکی از بالش ها باز بود ولی فک کردم حتما همینجوری بوده زیپ و کشیدم لباسامو عوض کردم اون شب ابراهیم تا دیر وقت اتاق منیژه بود دم دمای صبح برگشت.
از اون شب ابراهیم دیگه باهم مهربون نبود نمیاومد اتاق انگار یه چیزی از اتاق دورش میکرد نمیدونم جریان چی بود ولی یه اتفاقی افتاده بود منیژه بیش از بیش به ابراهیم محبت میکرد ابراهیم هم حاملگی منو بهونه میکرد اینقدر بهونه کرد بهونه کرد نیومد پیشم تا ماه هشتم یه شب اومد حرفشو بهم زد.گفت بعد زایمان طلاقت میدم همه وجودم بغض شد گفتم چرا آقا مگه کاری کردم گفت:پیشت آرامش ندارم پسرمو بدنیا میاری میری خونه بابات نون اضافه ندارم بهت بدم. یه ماه کارم شده بود گریه ماه نهم بودم که یه شب دردم گرفت پسرمو بدنیا آوردم.ابراهیم کاری که گفته بود کرد بچه رو ازم گرفت ۵ سکه به عنوان مهریه داد کف دستم رفت.مرضیه خیلی اصرار کرد دلیلشو بگه ولی چیزی نگفت هیچوقت خنده شیطانی منیژه رو فراموش نمیکنم گریه میکردم از بچه ام جدام نکنید ولی گوش ندادن تا اینکه دادگاه حکم داد باید حداقل شش ماه به بچه شیر بدم همین کار هم کردم. منیژه حتی نمیزاشت پسرم محمد و ببینم هربار با یه شیر دوش میاومد اتاقم شیرمو میدوشید میبرد به بچه میداد بعد از شش ماه .. که پسرم ۶ماهه شده بود منیژه یه شب اومد تو اتاقم و آخرین شیر رو ازم گرفت برد برای بچه..وقتی داشت میرفت پرسیدم منیژه اوایل که اومدم خیلی مهربون بودی چی شد؟
با جواهر چه سر و سری داشتی .من که به خاطر تو و حرفهای تو بچه رو آوردم .به خاطر تو که مرضیه طلاقت نده.منیژه با صدای ترسناکی گفت به خاطر طلاق من یا طلاق خودت ؟
اولی که اومدی نگفتی به ابراهیم چشم داری
اولی که اومدی نگفته بودی میخوای دلبری کنی ....اولی که اومدی نگفته بودی به مال و اموال این خونه دل بستی ...فقط یه لقمه برای خوردن میخواستی...جواهر بود که چشم منو باز کرد.
با صدایی که میلرزید گفتم هم برای طلاق خودم بود هم تو ،که نرم زیر دست و پای جواهر ....که نرم کارگری کار کنم هنوزم همونم یه لقمه برای خوردن میخوام بخدا کاری به مال و اموال ندارم ،برای خودت همه ،فقط منو از بچه ام جدا نکن ....
اومد نزدیکم و نیشگونی از بازوم گرفت و گفت دختره ی دروغگو ابراهیم چی؟
دلبری هاتو برای ابراهیم خودم دیدم از پنجره ...گفتم: منیژه ابراهیم هرچقدر سنش زیاد باشه شوهرم بود باید بهش دل میدادم تا بتونم بچه بیارم بی انصاف نباش ،خودت زنی میدونی من چی کشیدم ....
گفت خفه بگیر دختره ی بی کس و کار برو که فردا جواهر باهات خیلی کارا داره....
درو باز کرد بره از اتاق بیرون همون لحظه ابراهیم پشت در بود و انگار تموم حرفامون رو شنیده بود.احساس میکردم میخواد بیاد داخل و چیزی بهم بگه ولی یه چیزی مانعش میشد و نتونست بیاد .ولی چشم های خشمگینش روی منیژه بود .....
منیژه با سیاستی که داشت دست ابراهیم رو تو دستش قفل کرد و با خودش بردش ..
وقتی داشت میرفت ابراهیم دوبار برگشت بهم نگاه کرد و رفت...نمیدونم چه حکمتی بود که ابراهیم یکسال بود توی اتاق من نیومده بود....نمیدونم.
برای اخرین بار شیرمو دوشیدم و دادم به منیژه بده به طفل شیرخواره ام .توی این ۶ماه اونقدر شیرمودوشیده بودم که خشک شده بود و از درد صدام میرفت به آسمون .
اون روز برای دومین بارمهرطلاق اومد توی شناسنامه ام .
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۸
جواهر اونقدر سنگدل بود که حتی حاظر نشده بود همراهم بیاد محضر.اونقدر بی جون بودم که توان راه رفتن نداشتم هر دوسه قدمی که بر میداشتم چادرم از رو سرم میوفتاد و به زور سرم میکردمش.توی محل تارسیدم دم خونه ی جواهر همه ی اهل محل سرشونو بهم نزدیک میکردن و شروع میکردن به پچ پچ حرف زدن .صدای یه بچه ای رو پشت سرم شنیدم که به مادرش میگفت این همون خانوم نحسه است مامان !مادرش نیشگونی از بازوش گرفت و فرستاد بره خونه نکنه نحسیم دامنشو بگیره .
چادر سیاهم که گلی شده بود و تکونی دادم و بی جون تر به راهم ادامه دادم ،سنگ ریزه ای رو برداشتم و در خونه ی جواهر رو کوبیدم ....
همین ک درو باز کرد منو دید داد و هوار کشید ای اهل محل من چه گناهی کردم که این دختر هربار شوهر میکنه برميگرده ...چرا نحسی دختر؟؟خودت که ازدواجت به طلاق ختم میشه نمیذاری برای خواهر کوچکترت هم خواستگار بیاد .. وسط رسوایی جواهر توی محله برای بار هزارم اتفاقی که قبل رفتنم افتاد روباخودم مرور کردم..سختترین تلخ ترین اتفاق زندگیم اتفاق افتاد هم از کودکی که فقط صدای گریه اشو از پشت دیوارها شنیده بودم جدا شدم هم از زندگی با ابراهیم من حتی کلفتی تو خونه مرضیه هم راضی بودم همین که صدای گریه پسرمو از پشت دیوار میشنیدم برایم کافی بود همین که چهره پسره گاهی منیژه یادش میرفت پرده رو بکشه من یواشکی نگاش میکردم برایم کافی بود آری برایم کافی بود فقط تو خونه ای نفس بکشم که طفل معصومم اونجاست ..
با نامیدی قدم بر میداشتم رفتم برای آخرین بار اتاقم. یه کیف دستی برداشتم چندتا خرت پرت گذاشتم مریضه گریه میکرد التماس پسرشو میکرد که من نرم میگفت فیروزه جونتره و زیباتره اجاقش کور نيست ولی ابراهیم اخرش لگدی به مادرش زد رفت پیش عشقش. به خدا توکل کردم مرضیه با چشای اشکی با چهره عصبی و پرحرص اومد نشست رو تخت گفت نمیدونم چه خاکی تو سرش شده پسره احمق اون دوست داره ولی نمیفهمم اینکارا چیه میدونی فیروزه تو خودت گرگ نگه داشتی تو خونه ات اون موقع که حرف بروو داشت باید میگفتی طلاقش بده بعد با حرص دستشو بلند کرد یهو کوبید به بالش تخت !کمی مکث کرد یهو گفت این چیه ؟من مثل ابر بهاری گریه میکردم از سؤالش تعجب کردم گفتم بالش؟؟!!گفت احمق جان خاک تو سرت این چیه تو بالش سریع محتوایی بالش خالی کرد اینو تو گذاشتی اینجا اشکمو از گونه ام پاک کردم تعجب کردم این چیه انگار مرضیه بمبی که منفجر بشه حمله کرد سمتم موهامو کشید دختره احمق تو چقدر احمقی نمیفهمی جادوت کردن خاک تو سرت. مرضیه کتکم میزد کسی هم نیومد بگه چی شده قلبم هزار تیکه شده بود انگار پسرکم هم فهمید دل مادرش چه خبر خیلی سوزناک گریه میکرد مرضیه موهامو ول کرد گفت تو احمق نفهمیدی اینو کی آورده یاد روزی که منیژه تو اتاق بود افتادم گفتم منیژه! بعدِ جریان دود کردن ...مرضیه دو دستی سرم کوبید گفت خاک تو سرت هرچی کردی خودت کردی رفت منم ساک برداشتم ابراهیم اومد اتاق با خشم گفت گم شو ......
برای یه لحظه حس کردم رنگ حرف تو چشای ابراهیم با حرف تو زبونش کلی فرق داره هنوز گیر این تفکر بود که منیژه اومد دستمو گرفت پرتم کرد بیرون...یه لحظه به خودم اومدم و دیدم جلو در خونه ی جواهرم و داره یقه ام رو میگیره و همه ی همسایه ها دورم جمع شدن....یه لحظه اشکم در اومد و لب زدمجواهر این شوهرا رو تو تاییدشون کردی زنشون بشم سر خود که زنشون نشدم....
همین حرف کافی بود جواهر مثل باروت بشه بزنه تو صورتم ..از ضربه ای که جواهر بهم زد افتادم روی زمین چادر سیاهم گلی شده بود و همسایه ها انگار در حال دیدن یک فیلم هیجان انگیز باشند نگاهم میکردند که یهو یه صدایی از وسط جمعیت اومد که میگفت نامسلمون چرا میزنی ؟مگه دست خودشه که طلاقش دادند ؟مگه طلاق گرفتن جرمه ؟
برگشتم دیدم یه آقایی با لباس سپاهی جمعیت رو کنار میزد و وایساد جلو جواهر و گفت مگه تو مادر و کفیل این دختر نیستی خوبیت نداره جلو دروهمسایه این دختر طفل معصوم رو بی آبرو کردی خانوم ....
جواهر شروع کرد به فحاشی که تو کی باشی وکیل وصی نخواستیم ..همون پسر سپاهی صدا زد مادر بیا کمک کن این زن انگار نمیخواد این بی آبرویی رو تموم کنه .یه زن مسن خمیده و تقریبا چاقی با اون چهره ی روشنش که بهش میومد۶۰سالش باشه فوری زیر بغلم رو گرفت و با صدای آرومی گفت پاشو دخترم پاشو اینجا نشین همسایه ها دارن نگات میکنن و کمکم کرد بلند شم و منو برد سمت در خونه...
جواهر جلو چارچوب در وایساد و گفت کجا کجا خانوم این دختره نحسه سری قبل که با طلاقش برگشت خونه فورا پدرش مرد معلوم نیست این دفعه پاشو بذاره تو خونه من بمیرم یا دخترام من نمیذارم این دختر پاشو بذاره تو خونه ام.
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۸
جواهر اونقدر سنگدل بود که حتی حاظر نشده بود همراهم بیاد محضر.اونقدر بی جون بودم که توان راه رفتن نداشتم هر دوسه قدمی که بر میداشتم چادرم از رو سرم میوفتاد و به زور سرم میکردمش.توی محل تارسیدم دم خونه ی جواهر همه ی اهل محل سرشونو بهم نزدیک میکردن و شروع میکردن به پچ پچ حرف زدن .صدای یه بچه ای رو پشت سرم شنیدم که به مادرش میگفت این همون خانوم نحسه است مامان !مادرش نیشگونی از بازوش گرفت و فرستاد بره خونه نکنه نحسیم دامنشو بگیره .
چادر سیاهم که گلی شده بود و تکونی دادم و بی جون تر به راهم ادامه دادم ،سنگ ریزه ای رو برداشتم و در خونه ی جواهر رو کوبیدم ....
همین ک درو باز کرد منو دید داد و هوار کشید ای اهل محل من چه گناهی کردم که این دختر هربار شوهر میکنه برميگرده ...چرا نحسی دختر؟؟خودت که ازدواجت به طلاق ختم میشه نمیذاری برای خواهر کوچکترت هم خواستگار بیاد .. وسط رسوایی جواهر توی محله برای بار هزارم اتفاقی که قبل رفتنم افتاد روباخودم مرور کردم..سختترین تلخ ترین اتفاق زندگیم اتفاق افتاد هم از کودکی که فقط صدای گریه اشو از پشت دیوارها شنیده بودم جدا شدم هم از زندگی با ابراهیم من حتی کلفتی تو خونه مرضیه هم راضی بودم همین که صدای گریه پسرمو از پشت دیوار میشنیدم برایم کافی بود همین که چهره پسره گاهی منیژه یادش میرفت پرده رو بکشه من یواشکی نگاش میکردم برایم کافی بود آری برایم کافی بود فقط تو خونه ای نفس بکشم که طفل معصومم اونجاست ..
با نامیدی قدم بر میداشتم رفتم برای آخرین بار اتاقم. یه کیف دستی برداشتم چندتا خرت پرت گذاشتم مریضه گریه میکرد التماس پسرشو میکرد که من نرم میگفت فیروزه جونتره و زیباتره اجاقش کور نيست ولی ابراهیم اخرش لگدی به مادرش زد رفت پیش عشقش. به خدا توکل کردم مرضیه با چشای اشکی با چهره عصبی و پرحرص اومد نشست رو تخت گفت نمیدونم چه خاکی تو سرش شده پسره احمق اون دوست داره ولی نمیفهمم اینکارا چیه میدونی فیروزه تو خودت گرگ نگه داشتی تو خونه ات اون موقع که حرف بروو داشت باید میگفتی طلاقش بده بعد با حرص دستشو بلند کرد یهو کوبید به بالش تخت !کمی مکث کرد یهو گفت این چیه ؟من مثل ابر بهاری گریه میکردم از سؤالش تعجب کردم گفتم بالش؟؟!!گفت احمق جان خاک تو سرت این چیه تو بالش سریع محتوایی بالش خالی کرد اینو تو گذاشتی اینجا اشکمو از گونه ام پاک کردم تعجب کردم این چیه انگار مرضیه بمبی که منفجر بشه حمله کرد سمتم موهامو کشید دختره احمق تو چقدر احمقی نمیفهمی جادوت کردن خاک تو سرت. مرضیه کتکم میزد کسی هم نیومد بگه چی شده قلبم هزار تیکه شده بود انگار پسرکم هم فهمید دل مادرش چه خبر خیلی سوزناک گریه میکرد مرضیه موهامو ول کرد گفت تو احمق نفهمیدی اینو کی آورده یاد روزی که منیژه تو اتاق بود افتادم گفتم منیژه! بعدِ جریان دود کردن ...مرضیه دو دستی سرم کوبید گفت خاک تو سرت هرچی کردی خودت کردی رفت منم ساک برداشتم ابراهیم اومد اتاق با خشم گفت گم شو ......
برای یه لحظه حس کردم رنگ حرف تو چشای ابراهیم با حرف تو زبونش کلی فرق داره هنوز گیر این تفکر بود که منیژه اومد دستمو گرفت پرتم کرد بیرون...یه لحظه به خودم اومدم و دیدم جلو در خونه ی جواهرم و داره یقه ام رو میگیره و همه ی همسایه ها دورم جمع شدن....یه لحظه اشکم در اومد و لب زدمجواهر این شوهرا رو تو تاییدشون کردی زنشون بشم سر خود که زنشون نشدم....
همین حرف کافی بود جواهر مثل باروت بشه بزنه تو صورتم ..از ضربه ای که جواهر بهم زد افتادم روی زمین چادر سیاهم گلی شده بود و همسایه ها انگار در حال دیدن یک فیلم هیجان انگیز باشند نگاهم میکردند که یهو یه صدایی از وسط جمعیت اومد که میگفت نامسلمون چرا میزنی ؟مگه دست خودشه که طلاقش دادند ؟مگه طلاق گرفتن جرمه ؟
برگشتم دیدم یه آقایی با لباس سپاهی جمعیت رو کنار میزد و وایساد جلو جواهر و گفت مگه تو مادر و کفیل این دختر نیستی خوبیت نداره جلو دروهمسایه این دختر طفل معصوم رو بی آبرو کردی خانوم ....
جواهر شروع کرد به فحاشی که تو کی باشی وکیل وصی نخواستیم ..همون پسر سپاهی صدا زد مادر بیا کمک کن این زن انگار نمیخواد این بی آبرویی رو تموم کنه .یه زن مسن خمیده و تقریبا چاقی با اون چهره ی روشنش که بهش میومد۶۰سالش باشه فوری زیر بغلم رو گرفت و با صدای آرومی گفت پاشو دخترم پاشو اینجا نشین همسایه ها دارن نگات میکنن و کمکم کرد بلند شم و منو برد سمت در خونه...
جواهر جلو چارچوب در وایساد و گفت کجا کجا خانوم این دختره نحسه سری قبل که با طلاقش برگشت خونه فورا پدرش مرد معلوم نیست این دفعه پاشو بذاره تو خونه من بمیرم یا دخترام من نمیذارم این دختر پاشو بذاره تو خونه ام.
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#خطرناکترین_زندان
خطرناکترین زندان، زندان اندیشه کج است. از زندانهایی که هست امید نجات هست اما وقتی در یک اندیشه کج زندانی شدی و روی آن عناد هم داشته باشی، چه کسی میتواند نجاتت دهد؟
وقتی در یک اندیشه کج زندانی شدی، دیگر گوش هم نمیدهی! چه راه نجاتی هست؟ هر آدمی که دچار اندیشه کج است و از این اندیشه هم بیرون نمیخواهد بیاید، دچار انانیت است. أنا یعنی منم و هیچ چیز دیگری نیست. در حقیقت را به روی خود بسته است. اگر بشکند (در زندان انانیت را) که فقط هم خودش میتواند بشکند و افق را باز کرد، حقایق وارد میشود. نسیم (حقیقت) میوزد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خطرناکترین زندان، زندان اندیشه کج است. از زندانهایی که هست امید نجات هست اما وقتی در یک اندیشه کج زندانی شدی و روی آن عناد هم داشته باشی، چه کسی میتواند نجاتت دهد؟
وقتی در یک اندیشه کج زندانی شدی، دیگر گوش هم نمیدهی! چه راه نجاتی هست؟ هر آدمی که دچار اندیشه کج است و از این اندیشه هم بیرون نمیخواهد بیاید، دچار انانیت است. أنا یعنی منم و هیچ چیز دیگری نیست. در حقیقت را به روی خود بسته است. اگر بشکند (در زندان انانیت را) که فقط هم خودش میتواند بشکند و افق را باز کرد، حقایق وارد میشود. نسیم (حقیقت) میوزد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#مادر...
💖مادر آفریده شد
تا ما در به در نشویم
آفریده شد
تا ما در پیچ خم و زندگی با دعایش به سلامت عبور کنیم
💖مادر آفریده شد
تا ما در جمعه عصر ها کسی باشد دلش تنگمان شود
💖مادر آفریده شد
تا ما در روز اس ام اس کتابی اش را بخوانیم و بفهمیم آن دور دست ها کسی خیلی دوستمان دارد
💖مادر آفریده شد
برای دلگرمی، دلسوزی، دلداری
💖آفریده شد تا دل ببرد از آدمی
و اگر نباشد جای خالیاش زندگی را خالی کند از سکنه...
💖آفریده شد تا دستهایش هر غذایی را خوشمزه، هر دردی را التیام، هر دعایی را مستجاب و هر زندگی را بخیر کند...
اگر زیر پای مادران است ،حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ما بهشت را هر روز در آغوش میکشیم ...💞
💖مادر آفریده شد
تا ما در به در نشویم
آفریده شد
تا ما در پیچ خم و زندگی با دعایش به سلامت عبور کنیم
💖مادر آفریده شد
تا ما در جمعه عصر ها کسی باشد دلش تنگمان شود
💖مادر آفریده شد
تا ما در روز اس ام اس کتابی اش را بخوانیم و بفهمیم آن دور دست ها کسی خیلی دوستمان دارد
💖مادر آفریده شد
برای دلگرمی، دلسوزی، دلداری
💖آفریده شد تا دل ببرد از آدمی
و اگر نباشد جای خالیاش زندگی را خالی کند از سکنه...
💖آفریده شد تا دستهایش هر غذایی را خوشمزه، هر دردی را التیام، هر دعایی را مستجاب و هر زندگی را بخیر کند...
اگر زیر پای مادران است ،حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ما بهشت را هر روز در آغوش میکشیم ...💞
.
اجابت دعایتان به تأخیر میافتد؛ چون در تقدیر الهی برایتان جایگاه و مقامی نوشته شده که هنوز به آن دست نیافتهاید.
چون در دلتان سختی و قسوتی وجود دارد که الله متعال میخواهد آن را نرم کند.
به تأخیر میافتد تا هر عجب و خودپسندی بهخاطر طاعت و بندگیتان، هر غرور و تکبری که در قلبتان وجود دارد، هر مقایسۀ فاسدی که در آن خود را از دیگران بهتر میپنداشتید و هر گنهکاری را که بهجای رحمت و مهربانی به دیدۀ حقارت به او نگریستید [، همۀ اینها] را از شما بزداید و دور کند.
سپس بعد از این دعایتان را اجابت خواهد کرد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ د. ادهم شرقاوی
📝 خلیل الرحمن خباب
اجابت دعایتان به تأخیر میافتد؛ چون در تقدیر الهی برایتان جایگاه و مقامی نوشته شده که هنوز به آن دست نیافتهاید.
چون در دلتان سختی و قسوتی وجود دارد که الله متعال میخواهد آن را نرم کند.
به تأخیر میافتد تا هر عجب و خودپسندی بهخاطر طاعت و بندگیتان، هر غرور و تکبری که در قلبتان وجود دارد، هر مقایسۀ فاسدی که در آن خود را از دیگران بهتر میپنداشتید و هر گنهکاری را که بهجای رحمت و مهربانی به دیدۀ حقارت به او نگریستید [، همۀ اینها] را از شما بزداید و دور کند.
سپس بعد از این دعایتان را اجابت خواهد کرد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ د. ادهم شرقاوی
📝 خلیل الرحمن خباب
.
من دارم بزرگترين كار دنيا رو انجام ميدم؛
هم غمگينم ؛هم اميدوار
هم دلتنگم ؛هم پر از اميد ديدار
هم خسته ام و هم پر از تقلا برای ادامه زندگى
هم سر درگمم ؛هم پر از تلاش؛
اميدوار بودن و موندن ،سخت ترين و بزرگترين كار دنیاست حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من دارم بزرگترين كار دنيا رو انجام ميدم؛
هم غمگينم ؛هم اميدوار
هم دلتنگم ؛هم پر از اميد ديدار
هم خسته ام و هم پر از تقلا برای ادامه زندگى
هم سر درگمم ؛هم پر از تلاش؛
اميدوار بودن و موندن ،سخت ترين و بزرگترين كار دنیاست حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (30)
🔸پروردگارت تو را رها نکرده است
دیری نگذشت که ورقه فوت کرد، نزول وحی نیز برای مدت کوتاهی منقطع گردید و جبرئيل نيامد.
امالمومنین خديجه(رضیاللهعنها) نگران بود و به پیامبرﷺ گفت: شايد خدايت رهايت كرده است؛ که خدا اين آيات را نازل فرمود:
«وَ الضُّحي، وَ اللَّيْلِ إِذا سَجي، ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلي»
يعنی: قسم به روز، و شب آندم كه تاريک گردد كه پروردگارت تو را رها نکرده است و دشمن نداشته و مورد خشم قرار نداده است.
🔸همراهی امالمومنین خديجه(رضیاللهعنها) در ادای نمازهای نفلی
تا آنزمان نمازهای پنجگانه فرض نشده بود، رسول اللهﷺ نمازهای نفلی میخواندند و خدیجه نیز با رسول اللهﷺ در آن شرکت میکردند، ابنسعد میگوید: رسول اللهﷺ و خدیجه(رضیاللهعنها) مدت زمانی بهطور پنهانی نماز میخواندند.
از محمدبناسحاق روايت شده است كه جبرئيل آمد و او بالای مكه بود پاشنۀ خود را به زمين زد و چشمهای شكافت و جبرئيل وضو گرفت و پيامبرﷺ مینگريست كه جبرئيل میخواست تطهير نماز را به او بياموزد، پس از آن پيامبرﷺ نيز مانند جبرئيل وضو گرفت و جبرئيل به نماز ايستاد و پيامبرﷺ مانند او نماز خواند، جبرئيل که رفت پيامبرﷺ پيش خديجه(رضیاللهعنها) آمد و وضو گرفت تا تطهير نماز را به او تعليم دهد و خديجه(رضیاللهعنها) نيز مانند پيامبرﷺ وضو گرفت، آنگاه پيامبرﷺ نماز خواند و خديجه(رضیاللهعنها) نيز مانند وی نماز خواند.
ابوجعفر گويد: نخستين چيزی كه خدا از پیِ اقرار به توحيد و بيزاری از بتان بر پیامبرﷺ واجب کرد نماز بود.
🔸عکسالعمل قریش در مقابل دعوت
با دعوت پیامبرﷺ ستم قریش و مبارزۀ آنها نیز آغاز گردید و خدیجه(رضیاللهعنها) شاهد ستمهایی بود که قریش و از آنطرف امجمیل و شوهرش ابولهب بر پیامبرﷺ روا میداشتند و مشاهده میکرد که چگونه پیامبرﷺ و دعوتش را به باد مسخره میگیرند، اما خدیجه(رضیاللهعنها) در برابر همۀ این مشکلات صبر را پیشه کرد و مقاومت نمود.
قریش بر اثر دشمنی با دعوت محمدﷺ با بنی هاشم قطع رابطه نموده و آنها را به درهها و کوههای اطراف مکه بیرون راندند و هرگونه دادوستد با آنها را ممنوع اعلام کردند.
خدیجه(رضیاللهعنها) با جان و مالش همراهِ پیامبرﷺ راهی درههای اطراف مکه شد و تمام دارایی خود را در راه خدا خرج نمود و تحریم قریش سه سال ادامه پیدا کرد که سالهای بسیار سختی در زندگی پیامبر ﷺ و خدیجه(رضیاللهعنها) و دیگر بنی هاشم بود.
کوچ در میان درهها مشکل بود بنابراین سلامتی خدیجه در خطر قرارگرفت.
منابع:
سوره والضحی: 1 تا 3
اسوههای راستین. نویسنده: احمد الجدع- مترجم عبدالصمد مرتضوی.
تاريخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 849 و ص: 852حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (30)
🔸پروردگارت تو را رها نکرده است
دیری نگذشت که ورقه فوت کرد، نزول وحی نیز برای مدت کوتاهی منقطع گردید و جبرئيل نيامد.
امالمومنین خديجه(رضیاللهعنها) نگران بود و به پیامبرﷺ گفت: شايد خدايت رهايت كرده است؛ که خدا اين آيات را نازل فرمود:
«وَ الضُّحي، وَ اللَّيْلِ إِذا سَجي، ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلي»
يعنی: قسم به روز، و شب آندم كه تاريک گردد كه پروردگارت تو را رها نکرده است و دشمن نداشته و مورد خشم قرار نداده است.
🔸همراهی امالمومنین خديجه(رضیاللهعنها) در ادای نمازهای نفلی
تا آنزمان نمازهای پنجگانه فرض نشده بود، رسول اللهﷺ نمازهای نفلی میخواندند و خدیجه نیز با رسول اللهﷺ در آن شرکت میکردند، ابنسعد میگوید: رسول اللهﷺ و خدیجه(رضیاللهعنها) مدت زمانی بهطور پنهانی نماز میخواندند.
از محمدبناسحاق روايت شده است كه جبرئيل آمد و او بالای مكه بود پاشنۀ خود را به زمين زد و چشمهای شكافت و جبرئيل وضو گرفت و پيامبرﷺ مینگريست كه جبرئيل میخواست تطهير نماز را به او بياموزد، پس از آن پيامبرﷺ نيز مانند جبرئيل وضو گرفت و جبرئيل به نماز ايستاد و پيامبرﷺ مانند او نماز خواند، جبرئيل که رفت پيامبرﷺ پيش خديجه(رضیاللهعنها) آمد و وضو گرفت تا تطهير نماز را به او تعليم دهد و خديجه(رضیاللهعنها) نيز مانند پيامبرﷺ وضو گرفت، آنگاه پيامبرﷺ نماز خواند و خديجه(رضیاللهعنها) نيز مانند وی نماز خواند.
ابوجعفر گويد: نخستين چيزی كه خدا از پیِ اقرار به توحيد و بيزاری از بتان بر پیامبرﷺ واجب کرد نماز بود.
🔸عکسالعمل قریش در مقابل دعوت
با دعوت پیامبرﷺ ستم قریش و مبارزۀ آنها نیز آغاز گردید و خدیجه(رضیاللهعنها) شاهد ستمهایی بود که قریش و از آنطرف امجمیل و شوهرش ابولهب بر پیامبرﷺ روا میداشتند و مشاهده میکرد که چگونه پیامبرﷺ و دعوتش را به باد مسخره میگیرند، اما خدیجه(رضیاللهعنها) در برابر همۀ این مشکلات صبر را پیشه کرد و مقاومت نمود.
قریش بر اثر دشمنی با دعوت محمدﷺ با بنی هاشم قطع رابطه نموده و آنها را به درهها و کوههای اطراف مکه بیرون راندند و هرگونه دادوستد با آنها را ممنوع اعلام کردند.
خدیجه(رضیاللهعنها) با جان و مالش همراهِ پیامبرﷺ راهی درههای اطراف مکه شد و تمام دارایی خود را در راه خدا خرج نمود و تحریم قریش سه سال ادامه پیدا کرد که سالهای بسیار سختی در زندگی پیامبر ﷺ و خدیجه(رضیاللهعنها) و دیگر بنی هاشم بود.
کوچ در میان درهها مشکل بود بنابراین سلامتی خدیجه در خطر قرارگرفت.
منابع:
سوره والضحی: 1 تا 3
اسوههای راستین. نویسنده: احمد الجدع- مترجم عبدالصمد مرتضوی.
تاريخ طبری/ ترجمه، ج3، ص: 849 و ص: 852حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_مجاهد " فاتح "🩵🩷
قسمت هفتاد و شش 👇👇👇
🔸نرگس
🔹وقتی که نعیم به هوش آمد در خانهای ساخته شده از سنگ دراز کشیده .بد چند تا مرد وزن در اطرافش ایستاده بودند و همان نازنین که نقشه ای از او در ذهن نعیم باقی بود در یک دستش لیوان شیر و با دست دیگر سر نعیم را بالا می گرفت
🔸تا به او شیر بدهد. نعیم با اندکی توقف لیوان را به لب چسپاند و بعد ازین که مقداری شیر نوشید با دست اشاره کرد و دختر دوباره اورا در بستر خوابانید و خود در گوشیهای نشست
نعیم بر اثر ضعف گاهی چشمانش را می بست و گاهی باز میکرد وان دختر زیبا و دیگر مردم را می نگریست. نوجوانی دم در ایستاده بود در دستش نیزه و کمان در دست دیگرش بود.
دختر به طرف او نگاهی کرد و گفت گوسفندها را آوردی؟ بله اوردم و حالا دارم میرم کجا؟ برای شکار امروز یک خرس دیدم خرس خیلی بزرگ حال اون که خوبه؟ اره کمی به هوش آمده
زخماهیش را باند پیچی کردی؟ دختر در حالی که به زره نعیم اشاره میکرد :گفت نه نمیتوانم این را در بیاورم جوان جلو آمد نعیم را بلند کرد وزرهش را باز کرد پیراهنش را بالا زد و زخمهایش را نگاه کرد بر آنها مرهم نهاد و باند پیچید و گفت: شما دراز بکشید زخمهای خطرناکیه اما با این مرهم خیلی زود خوب مشه.
🔸نعیم بدون اینکه چیزی بگوید دراز کشید و جوان بیرون رفت مردم هم یکی یکی بیرون رفتند. نعیم حالا کاملا به هوش آمده بود و این خیال از سرش بیرون رفته بود که او به سفر زندگی پایان داده
🔹وبه جنت الفردوس رسیده است. نعیم نگاهی به دختر کرد و پرسید من کجایم؟ دختر جواب داد شما خونه ما هستین و ادامه داد که شما بیرون روستا بی هوش افتاده بودین من به برادر اطلاع
🔸دادم و او شما را برداشت و به اینجا آورد نعیم :پرسید شما کی هستی؟ من گوسفندها رو میچرونم اسمت چیه؟
اسمم نرگس نرگس
بله
🔹نعیم همانطور که در صورت این دختر صورت دو شخص دیگر را میدید حالا با اسمش دو اسمه دیگر هم به یادش آمد
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📌ادامه دارد ان شاءالله
قسمت هفتاد و شش 👇👇👇
🔸نرگس
🔹وقتی که نعیم به هوش آمد در خانهای ساخته شده از سنگ دراز کشیده .بد چند تا مرد وزن در اطرافش ایستاده بودند و همان نازنین که نقشه ای از او در ذهن نعیم باقی بود در یک دستش لیوان شیر و با دست دیگر سر نعیم را بالا می گرفت
🔸تا به او شیر بدهد. نعیم با اندکی توقف لیوان را به لب چسپاند و بعد ازین که مقداری شیر نوشید با دست اشاره کرد و دختر دوباره اورا در بستر خوابانید و خود در گوشیهای نشست
نعیم بر اثر ضعف گاهی چشمانش را می بست و گاهی باز میکرد وان دختر زیبا و دیگر مردم را می نگریست. نوجوانی دم در ایستاده بود در دستش نیزه و کمان در دست دیگرش بود.
دختر به طرف او نگاهی کرد و گفت گوسفندها را آوردی؟ بله اوردم و حالا دارم میرم کجا؟ برای شکار امروز یک خرس دیدم خرس خیلی بزرگ حال اون که خوبه؟ اره کمی به هوش آمده
زخماهیش را باند پیچی کردی؟ دختر در حالی که به زره نعیم اشاره میکرد :گفت نه نمیتوانم این را در بیاورم جوان جلو آمد نعیم را بلند کرد وزرهش را باز کرد پیراهنش را بالا زد و زخمهایش را نگاه کرد بر آنها مرهم نهاد و باند پیچید و گفت: شما دراز بکشید زخمهای خطرناکیه اما با این مرهم خیلی زود خوب مشه.
🔸نعیم بدون اینکه چیزی بگوید دراز کشید و جوان بیرون رفت مردم هم یکی یکی بیرون رفتند. نعیم حالا کاملا به هوش آمده بود و این خیال از سرش بیرون رفته بود که او به سفر زندگی پایان داده
🔹وبه جنت الفردوس رسیده است. نعیم نگاهی به دختر کرد و پرسید من کجایم؟ دختر جواب داد شما خونه ما هستین و ادامه داد که شما بیرون روستا بی هوش افتاده بودین من به برادر اطلاع
🔸دادم و او شما را برداشت و به اینجا آورد نعیم :پرسید شما کی هستی؟ من گوسفندها رو میچرونم اسمت چیه؟
اسمم نرگس نرگس
بله
🔹نعیم همانطور که در صورت این دختر صورت دو شخص دیگر را میدید حالا با اسمش دو اسمه دیگر هم به یادش آمد
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📌ادامه دارد ان شاءالله
^
#اعلم_رحمک_الله (26)
251- به هنگام غذاخوردن خانوادهات را گرد هم جمع کن.
252- اگر دعوت شدی اجابت کن، مگر این که در آن مجلس از منکرات و فساد اخلاقی باشد.
253- بدون دعوت به مهمانی نرو.
254- شخص بیتقوا غذایش را نخور و نگذار غذایت را بخورد.
255- از ظرفهای غذا که از طلا و نقره و امثال آن ساخته شده استفاده مکن، زیرا حرام میباشد.
256- مهمانت را گرامی بدار و در قبالش نه بخیل باش و نه ولخرج.
257- اگر به مهمانی کسی رفتی بارش را سنگین مکن.
258- بهترین ذبح، ذبحی است که طبق شرع باشد، و آنچه کشتنش بهتر دانسته شده آن را ذبح کن، و به هنگام ذبح حیوان را عذاب نده.
«#ریاست»
259- از ریاست و پست و مقام دوری کن، زیرا بزرگترین ضرر بر تو غالب خواهد شد.
260- اگر به پست یا ریاستی برگزیده شدی عادل باش.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#اعلم_رحمک_الله (26)
251- به هنگام غذاخوردن خانوادهات را گرد هم جمع کن.
252- اگر دعوت شدی اجابت کن، مگر این که در آن مجلس از منکرات و فساد اخلاقی باشد.
253- بدون دعوت به مهمانی نرو.
254- شخص بیتقوا غذایش را نخور و نگذار غذایت را بخورد.
255- از ظرفهای غذا که از طلا و نقره و امثال آن ساخته شده استفاده مکن، زیرا حرام میباشد.
256- مهمانت را گرامی بدار و در قبالش نه بخیل باش و نه ولخرج.
257- اگر به مهمانی کسی رفتی بارش را سنگین مکن.
258- بهترین ذبح، ذبحی است که طبق شرع باشد، و آنچه کشتنش بهتر دانسته شده آن را ذبح کن، و به هنگام ذبح حیوان را عذاب نده.
«#ریاست»
259- از ریاست و پست و مقام دوری کن، زیرا بزرگترین ضرر بر تو غالب خواهد شد.
260- اگر به پست یا ریاستی برگزیده شدی عادل باش.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔅#پندانه
✍️ کار اشتباه را حتی برای یک بار هم امتحان نکن
🔹مردی دانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور میکرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط میکند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد.
🔸مرد دانا از نانوا پرسید:
آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟
🔹نانوا با لحنی مسخره پاسخ داد:
من فقط برای مدتی این کار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالیام بهتر شد آن را ترک میکنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی میشوم!؟
🔸مرد دانا سری تکان داد و گفت:
متاسفم دوست من! هر انسانی که کاری انجام میدهد بخشی از وجود او میفهمد که قادر به انجام این کار است. این بخش همه عمر با انسان میآید. در نگاه، چهره، رفتار و گفتار خودش را نشان میدهد.
🔹کمکم انسانهای اطرافت هم میفهمند که چیزی در وجود تو قادر به اینجور کارهای خلاف است و بهخاطر آن از تو فاصله میگیرند.
🔸تو کمکم تنها میشوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است و در کلکزدن مهارت دارد با تو میماند و تو مجبوری تمام عمر با تکهای که دوست نداری، زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی!
💢 اگر آنها که برای امتحان به کار خلافی دست میزنند، گمان میکنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری بیدار میشود و همیشه همراهشان میآید، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمیرفتند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ کار اشتباه را حتی برای یک بار هم امتحان نکن
🔹مردی دانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور میکرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط میکند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد.
🔸مرد دانا از نانوا پرسید:
آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟
🔹نانوا با لحنی مسخره پاسخ داد:
من فقط برای مدتی این کار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالیام بهتر شد آن را ترک میکنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی میشوم!؟
🔸مرد دانا سری تکان داد و گفت:
متاسفم دوست من! هر انسانی که کاری انجام میدهد بخشی از وجود او میفهمد که قادر به انجام این کار است. این بخش همه عمر با انسان میآید. در نگاه، چهره، رفتار و گفتار خودش را نشان میدهد.
🔹کمکم انسانهای اطرافت هم میفهمند که چیزی در وجود تو قادر به اینجور کارهای خلاف است و بهخاطر آن از تو فاصله میگیرند.
🔸تو کمکم تنها میشوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است و در کلکزدن مهارت دارد با تو میماند و تو مجبوری تمام عمر با تکهای که دوست نداری، زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی!
💢 اگر آنها که برای امتحان به کار خلافی دست میزنند، گمان میکنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری بیدار میشود و همیشه همراهشان میآید، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمیرفتند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹حرفى نيست كه صداقت خصلتى ايمانى و ستودنى است و جز راست نبايد گفت،اما فراموش نكن كه هر راست نبايد گفت
اين اشتباه است زن و شوهر هيچ حرف نا گفته اى ميان همديگر نداشته باشند. بسيارى از راستگويى ها مصداق ساده لوحى بلا و قاحت است نه صداقت 🥺
مثلا : 👇
همسرى كه زندگيش را وقف تو كرده فقط بخاطر اين كه يكى از خصلت هايش را نمى پسندى ،
بهش بگويى تو هنوز تو دلم جا نگرفتى و دوستت ندارم ...❗️
🌸 من خواستگارهاى زيادى داشتم اما تو را انتخاب كردم ...❗️
دختر قحطى كه نيست ،زن زياده ... ❗️
اين كه دلخورى هايى را كه از خانواده همسرت دارى همه را بى كم و كاست تحويل همسرت بدهى❗️
اينها صداقت نيست ساده لوحى و بى تدبيرى است ❗️
اگر يكى از افراد خانواده، پشت سر همسرت حرفى زده لازم نيست كه سير تا پياز را براش تعريف كنى ، چه بسا از اين راستگويى تو، آتشى در گيرد كه خودت هم در آن بسوزى!!!!!
گاهى لازم است كه بر خلاف ميل قلبى ات و با همه سختى هايى كه تحمل مى كنى، به همسرت بگويى :
🍂بيشتر از گذشته دوستت دارم
🍂خانواده بسيار خون گرم و مهربانى دارى
🍂از زندگيى كه برايم فراهم كرده اى سپاسگزارتم
🍂الحمدلله كه الله تو را به من داد
🍂و...
جان سخن اين كه اكنون كه زن و شوهر شديد
🌸 براى تداوم زندگى ، ابتكار و خلاقيت به خرج بده ، نه اين كه براى تباهى زندگى بهانه جويى كنى!!!!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اين اشتباه است زن و شوهر هيچ حرف نا گفته اى ميان همديگر نداشته باشند. بسيارى از راستگويى ها مصداق ساده لوحى بلا و قاحت است نه صداقت 🥺
مثلا : 👇
همسرى كه زندگيش را وقف تو كرده فقط بخاطر اين كه يكى از خصلت هايش را نمى پسندى ،
بهش بگويى تو هنوز تو دلم جا نگرفتى و دوستت ندارم ...❗️
🌸 من خواستگارهاى زيادى داشتم اما تو را انتخاب كردم ...❗️
دختر قحطى كه نيست ،زن زياده ... ❗️
اين كه دلخورى هايى را كه از خانواده همسرت دارى همه را بى كم و كاست تحويل همسرت بدهى❗️
اينها صداقت نيست ساده لوحى و بى تدبيرى است ❗️
اگر يكى از افراد خانواده، پشت سر همسرت حرفى زده لازم نيست كه سير تا پياز را براش تعريف كنى ، چه بسا از اين راستگويى تو، آتشى در گيرد كه خودت هم در آن بسوزى!!!!!
گاهى لازم است كه بر خلاف ميل قلبى ات و با همه سختى هايى كه تحمل مى كنى، به همسرت بگويى :
🍂بيشتر از گذشته دوستت دارم
🍂خانواده بسيار خون گرم و مهربانى دارى
🍂از زندگيى كه برايم فراهم كرده اى سپاسگزارتم
🍂الحمدلله كه الله تو را به من داد
🍂و...
جان سخن اين كه اكنون كه زن و شوهر شديد
🌸 براى تداوم زندگى ، ابتكار و خلاقيت به خرج بده ، نه اين كه براى تباهى زندگى بهانه جويى كنى!!!!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان آموزنده:عشق واقعی....
حتما بخونید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
پسری جوان قصد ازدواج داشت و دختری
را انتخاب کرده بود که دین دار بود وبه
بچه ها قرآن یاد میداد و شبها همیشه
مشغول عبادت بود ان پسر واقعا
و از ته دل دختر را میخواست،
با پدر دختر حرف زد وگفت من به خاطر ایمانش
عاشق دخترتان شدم ومی خواهم
با آن ازدواج کنم پدر دختر خوشحال
شد وبه پسر گفت با خانواده تشریف
بیارید هر چه زودتر بهتر ،پسر به
خانواده خودش گفت اما پدر پسر راضی نمیشد
میگفت حتما دخترش مشکلی داره که پدرش
اینقدر عجله داره،خلاصه به هرطریقی بود
خانواده اش را راضی کرد دختر و پسر
راهی زندگی مشترک شدند دو ماه از زندگی
مشترک گذشت و پسربه فکر فرو رفت که
چرا خانمش مثل خانه پدرش قرآن نمیخوانه
شبها به عبادت مشغول نمیشه؟ اصلا کمتر
عبادت میکنه خانمش بر عکس خانه پدرش
همش لباس رنگارنگ بو عطر ارایش خلاصه
رسیدگی به ظاهر پسر تصمیم گرفت به یک
سفر کاری بره به خانمش گفت شاید 3 روز طول بکشدد
رفت سفر ، ولی کارش دو روزه تمام شد وراهی
خانه شد خانمش که خبر نداشت شوهرش
بر میگرده،وقتی رسید خانه شب
بود در را باز کرد و داخل شد دید که خانمش
عبادت میکنه و در سجده است تعجب کرد
رفت پیش خانمش فهمید شوهرش آمده بلند شد
و گفت خوش آمدی شوهر مهربانم ....بعد شوهر
ازش پرسید پس چرا در این دو ماه
به غیر از فرائض ندیدم عبادتی بکنی
گفت عزیزم من به خاطر تو ودل تو
خودم را رنگین میکردم که خداوند
و تو ازمن راضی باشی بعد پیشانی
خانمش را بوسید و هردو سجده شکر
بجای آوردن. این است خانم دین
دوست و دیندار و این است زندگی اسلامی.😊
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حتما بخونید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
پسری جوان قصد ازدواج داشت و دختری
را انتخاب کرده بود که دین دار بود وبه
بچه ها قرآن یاد میداد و شبها همیشه
مشغول عبادت بود ان پسر واقعا
و از ته دل دختر را میخواست،
با پدر دختر حرف زد وگفت من به خاطر ایمانش
عاشق دخترتان شدم ومی خواهم
با آن ازدواج کنم پدر دختر خوشحال
شد وبه پسر گفت با خانواده تشریف
بیارید هر چه زودتر بهتر ،پسر به
خانواده خودش گفت اما پدر پسر راضی نمیشد
میگفت حتما دخترش مشکلی داره که پدرش
اینقدر عجله داره،خلاصه به هرطریقی بود
خانواده اش را راضی کرد دختر و پسر
راهی زندگی مشترک شدند دو ماه از زندگی
مشترک گذشت و پسربه فکر فرو رفت که
چرا خانمش مثل خانه پدرش قرآن نمیخوانه
شبها به عبادت مشغول نمیشه؟ اصلا کمتر
عبادت میکنه خانمش بر عکس خانه پدرش
همش لباس رنگارنگ بو عطر ارایش خلاصه
رسیدگی به ظاهر پسر تصمیم گرفت به یک
سفر کاری بره به خانمش گفت شاید 3 روز طول بکشدد
رفت سفر ، ولی کارش دو روزه تمام شد وراهی
خانه شد خانمش که خبر نداشت شوهرش
بر میگرده،وقتی رسید خانه شب
بود در را باز کرد و داخل شد دید که خانمش
عبادت میکنه و در سجده است تعجب کرد
رفت پیش خانمش فهمید شوهرش آمده بلند شد
و گفت خوش آمدی شوهر مهربانم ....بعد شوهر
ازش پرسید پس چرا در این دو ماه
به غیر از فرائض ندیدم عبادتی بکنی
گفت عزیزم من به خاطر تو ودل تو
خودم را رنگین میکردم که خداوند
و تو ازمن راضی باشی بعد پیشانی
خانمش را بوسید و هردو سجده شکر
بجای آوردن. این است خانم دین
دوست و دیندار و این است زندگی اسلامی.😊
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت هفدهم:
ببین هر کاری لازم باشد میکنم خودم را زیر پای پدر و مادرت می اندازم قسم به الله حاضر هستم تا آخر عمر نوکر شان باشم ولی ترا از من نگیرند فرحت چشمانش را محکم روی هم بست و لب زد جاوید لطفاً اینگونه شرایط را برای من هم سخت نساز جاوید هق هق به گریه افتاد و با گریه گفت التماس میکنم برایم یک چانس بده هر طوری باشد خانواده ام را به خواستگاری ات میفرستم خانواده ات هر شرط بگذارند قبول میکنم لطفاً مرا ترک نکن فرحت این ظلم را در حق من نکن من خیلی دوستت دارم اشک از چشمان فرحت جاری شد این اولین بار بود که شادترین و مغرور ترین پسر که در زندگی اش دیده بود را اینگونه در گریستن و التماس میدید دیگر طاقت شنیدن گریه جاوید را نداشت برای همین تماس را قطع کرد مبایل را خاموش کرده روی زمین انداخت و خودش روی تخت خوابش دراز کشید چشمانش را بست و با صدای آهسته اشک ریخت…
یک هفته ای میگذشت و این مدت هر روز وقتی فرحت پوهنتون میرفت جاوید به او التماس میکرد نامزدی را به هم بزند آنروز هم وقتی به پوهنتون رفت جاوید نزدیک دروازه منتظرش نشسته بود همینکه چشمش به فرحت افتاد با عجله نزدیک او آمد و گفت فرحت لطفاً چند دقیقه برایم وقت بده میخواهم همرایت حرف بزنم فرحت از حرکت ایستاد و با جدیت به جاوید و گفت در مورد چی میخواهی حرف بزنی؟ دوباره مثل این چند روز گذشته میخواهی نامزدی ام را به هم بزنم؟ چرا باید این کار را کنم؟ جاوید با ناراحتی گفت بخاطر ما دو نفر فرحت پوزخندی زد و گفت مگر من سه ماه قبل از اینکه نامزد شوم برایت نگفتم با خانواده ات حرف بزن تا به خواستگاری من بیایند ولی تو هی امروز و صبح کردی سه ماه گذشت ولی تو نتوانستی آنها را راضی بسازی حالا از من میخواهی مقابل خانواده ام ایستاده شده برای شان بگویم من میخواهم این نامزدی که هنوز دو هفته از آن نگذشته را فسخ کنم؟ فکر کن این کار را کردم ولی بعد از آن چی میشود؟ عزت و آبروی خانواده ام از بین میرود، از چشم پدرم به همیشه می افتم و مهم تر از همه تو آنوقت هم به وعده ات وفا کرده نمیتوانی چون آنزمان هم خانواده ات به پیوند ما راضی نمیشوند و هر روز برای تو شرط و شرایط جدید ایجاد میکنند جاوید با ناچاری لب زد من آنها را راضی میکنم
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت هفدهم:
ببین هر کاری لازم باشد میکنم خودم را زیر پای پدر و مادرت می اندازم قسم به الله حاضر هستم تا آخر عمر نوکر شان باشم ولی ترا از من نگیرند فرحت چشمانش را محکم روی هم بست و لب زد جاوید لطفاً اینگونه شرایط را برای من هم سخت نساز جاوید هق هق به گریه افتاد و با گریه گفت التماس میکنم برایم یک چانس بده هر طوری باشد خانواده ام را به خواستگاری ات میفرستم خانواده ات هر شرط بگذارند قبول میکنم لطفاً مرا ترک نکن فرحت این ظلم را در حق من نکن من خیلی دوستت دارم اشک از چشمان فرحت جاری شد این اولین بار بود که شادترین و مغرور ترین پسر که در زندگی اش دیده بود را اینگونه در گریستن و التماس میدید دیگر طاقت شنیدن گریه جاوید را نداشت برای همین تماس را قطع کرد مبایل را خاموش کرده روی زمین انداخت و خودش روی تخت خوابش دراز کشید چشمانش را بست و با صدای آهسته اشک ریخت…
یک هفته ای میگذشت و این مدت هر روز وقتی فرحت پوهنتون میرفت جاوید به او التماس میکرد نامزدی را به هم بزند آنروز هم وقتی به پوهنتون رفت جاوید نزدیک دروازه منتظرش نشسته بود همینکه چشمش به فرحت افتاد با عجله نزدیک او آمد و گفت فرحت لطفاً چند دقیقه برایم وقت بده میخواهم همرایت حرف بزنم فرحت از حرکت ایستاد و با جدیت به جاوید و گفت در مورد چی میخواهی حرف بزنی؟ دوباره مثل این چند روز گذشته میخواهی نامزدی ام را به هم بزنم؟ چرا باید این کار را کنم؟ جاوید با ناراحتی گفت بخاطر ما دو نفر فرحت پوزخندی زد و گفت مگر من سه ماه قبل از اینکه نامزد شوم برایت نگفتم با خانواده ات حرف بزن تا به خواستگاری من بیایند ولی تو هی امروز و صبح کردی سه ماه گذشت ولی تو نتوانستی آنها را راضی بسازی حالا از من میخواهی مقابل خانواده ام ایستاده شده برای شان بگویم من میخواهم این نامزدی که هنوز دو هفته از آن نگذشته را فسخ کنم؟ فکر کن این کار را کردم ولی بعد از آن چی میشود؟ عزت و آبروی خانواده ام از بین میرود، از چشم پدرم به همیشه می افتم و مهم تر از همه تو آنوقت هم به وعده ات وفا کرده نمیتوانی چون آنزمان هم خانواده ات به پیوند ما راضی نمیشوند و هر روز برای تو شرط و شرایط جدید ایجاد میکنند جاوید با ناچاری لب زد من آنها را راضی میکنم
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت هژدهم:
فرحت محکم گفت راه که خانواده ام برایم انتخاب کرده اند برایم راه بی برگشت است پدرم برای من خیلی زحمت کشیده و منحیث دخترش من هیچگاه کاری نمیکنم که سرش نزد همه خم شود جاوید غمگین پرسید پس من چه؟ فرحت مثل خودش جواب داد تا قبل از اینکه شیرینی ام را بدهند حاضر بودم بخاطر تو در مقابل همه دنیا ایستاده شوم و اگر تو اقدام به خواستگاری میکردی بخاطر عشق ما می جنگیدم و خانواده ام راضی میکردم مرا با تو نامزد کنند ولی حالا دیگر این کار را نمیکنم پس دیگر خودت را خسته نساز خواست از کنار جاوید رد شود که به جاوید دید و ادامه داد و یک نصیحت از من به تو تا وقتی از زندگی و خانواده ات مطمین نشدی هیچ دختری را به خودت امیدوار نساز حالا هم خداحافظ به همیشه بعد با قدم بلند از مقابل چشمان پر از اشک جاوید دور شد جاوید چند لحظه به راه رفته ای او خیره شد قطره ای اشک به گونه اش چکید با انگشت اشک را از صورت دور کرد تلخ خندید و گفت میدانم تو هم مانند من به این جدایی راضی نیستی سرش را به سوی آسمان بلند کرد خواست با خدا حرف بزند ولی منصرف شد و از پوهنتون بیرون شد
چند روزی میگذشت و این مدت از جاوید خبری نبود او نه به پوهنتون می آمد و نه به فرحت تماس گرفت آنشب فرحت ظرف می شست که صدای زنگ مبایلش بلند شد با وارخطایی دستانش را شست و مبایلش را از روی میز آشپزخانه گرفت با دیدن شماره ای ناشناس با خودش گفت شاید جاوید شماره ای جدید گرفته با خوشحالی تماس را جواب داد ولی با شنیدن صدای چنگیز پشت خط لبخند از لبانش پر کشید و گفت سلام چنگیز با محبت پرسید خوب هستی؟ فرحت جواب داد بلی خوب هستم شما خوب هستید؟ چنگیز با آرامش همیشگی جواب داد خوب بودم صدای ترا شنیدم بهتر شدم شماره ات از مادر جان گرفتم خواستم بعد از این همیشه از احوالت باخبر باشم فرحت گفت کاری خوب کردید ولی من حالا مصروف هستم نمیتوانم زیاد حرف بزنم چنگیز گفت درست است شماره ام را ثبت کن بعد از این تصمیم دارم بیشتر مزاحم ات شوم فرحت چشم گفت و خداحافظی کرد وقتی تماس قطع شد عذاب وجدان برایش دست داد و با خودش گفت بخاطر عشقم با نامزدم اینقدر رفتار سرد دارم خدایا خودت مرا ببخش.....
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت هژدهم:
فرحت محکم گفت راه که خانواده ام برایم انتخاب کرده اند برایم راه بی برگشت است پدرم برای من خیلی زحمت کشیده و منحیث دخترش من هیچگاه کاری نمیکنم که سرش نزد همه خم شود جاوید غمگین پرسید پس من چه؟ فرحت مثل خودش جواب داد تا قبل از اینکه شیرینی ام را بدهند حاضر بودم بخاطر تو در مقابل همه دنیا ایستاده شوم و اگر تو اقدام به خواستگاری میکردی بخاطر عشق ما می جنگیدم و خانواده ام راضی میکردم مرا با تو نامزد کنند ولی حالا دیگر این کار را نمیکنم پس دیگر خودت را خسته نساز خواست از کنار جاوید رد شود که به جاوید دید و ادامه داد و یک نصیحت از من به تو تا وقتی از زندگی و خانواده ات مطمین نشدی هیچ دختری را به خودت امیدوار نساز حالا هم خداحافظ به همیشه بعد با قدم بلند از مقابل چشمان پر از اشک جاوید دور شد جاوید چند لحظه به راه رفته ای او خیره شد قطره ای اشک به گونه اش چکید با انگشت اشک را از صورت دور کرد تلخ خندید و گفت میدانم تو هم مانند من به این جدایی راضی نیستی سرش را به سوی آسمان بلند کرد خواست با خدا حرف بزند ولی منصرف شد و از پوهنتون بیرون شد
چند روزی میگذشت و این مدت از جاوید خبری نبود او نه به پوهنتون می آمد و نه به فرحت تماس گرفت آنشب فرحت ظرف می شست که صدای زنگ مبایلش بلند شد با وارخطایی دستانش را شست و مبایلش را از روی میز آشپزخانه گرفت با دیدن شماره ای ناشناس با خودش گفت شاید جاوید شماره ای جدید گرفته با خوشحالی تماس را جواب داد ولی با شنیدن صدای چنگیز پشت خط لبخند از لبانش پر کشید و گفت سلام چنگیز با محبت پرسید خوب هستی؟ فرحت جواب داد بلی خوب هستم شما خوب هستید؟ چنگیز با آرامش همیشگی جواب داد خوب بودم صدای ترا شنیدم بهتر شدم شماره ات از مادر جان گرفتم خواستم بعد از این همیشه از احوالت باخبر باشم فرحت گفت کاری خوب کردید ولی من حالا مصروف هستم نمیتوانم زیاد حرف بزنم چنگیز گفت درست است شماره ام را ثبت کن بعد از این تصمیم دارم بیشتر مزاحم ات شوم فرحت چشم گفت و خداحافظی کرد وقتی تماس قطع شد عذاب وجدان برایش دست داد و با خودش گفت بخاطر عشقم با نامزدم اینقدر رفتار سرد دارم خدایا خودت مرا ببخش.....
#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باز شدن درهای بسته بسیار نزدیکتر است
از آنچه که گمان میکنی
امروز از دیروز به آن نزدیکتری
خبرهای خوش در راهند
خوب شدنت،رهاییات از سختیها
خبری که منتظرش بودی،دیدار عزیزی
همه بسوی تو در راهند
مادام که از دعا کردن نا امید نشده باشی
و از صبر کردن هم خسته نشده باشی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از آنچه که گمان میکنی
امروز از دیروز به آن نزدیکتری
خبرهای خوش در راهند
خوب شدنت،رهاییات از سختیها
خبری که منتظرش بودی،دیدار عزیزی
همه بسوی تو در راهند
مادام که از دعا کردن نا امید نشده باشی
و از صبر کردن هم خسته نشده باشی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔻▫️ #خدمت_بە_مردم
═ ❁🌿🌸❁═
📌«لَقدْ رَأيْتُ رَجُلًا يَتَقَلَّبُ في الجَنَّةِ في شَجَرَةٍ قَطَعَهَا مِنْ ظَهْرِ الطَرِيقِ كَانَتْ تُؤذِي المُسْلِمِينَ».
وفي رواية: «مَرَّ رَجُلٌ بِغُصْنِ شَجَرَةٍ عَلَى ظَهرِ طَرِيقٍ، فَقَالَ: وَاللهِ لأُنْحِيَنَّ هَذَا عَنِ المُسْلِمينَ لا يُؤذِيهِمْ، فَأُدخِلَ الجَنَّةَ».
وفي رواية لهما: «بَيْنَمَا رَجُلٌ يَمْشي بِطَريقٍ وَجَدَ غُصْنَ شَوكٍ عَلَى الطريقِ فأخَّرَه فَشَكَرَ اللهُ لَهُ، فَغَفَرَ لَهُ»
✍پیامبر خداﷺفرمودند:
مردی را دیدم کە بە خاطر آنکە درختی را کە #سبب_آزار مسلمانان بود از میان برداشت در نعمتهای بهشت سرگرم بود و گردش می نمود
🔻ودر روایتی دیگر: مردی شاخه های شکسته درختی را در وسط راه دید و با خود گفت:به خدا سوگند این شاخه های شکسته را از #سر_راه مسلمین بر می دارم وکنار میذارم تا باعث #اذیت آنان نشود و به سبب همین عمل به بهشت برده شد
🔺ودر روایتی دیگر:
وقتی مردی از #راهی می گذشت شاخه خاری را بر سر راه یافت و آن را پرت کرد و کنار گذاشت خداوند اورا #بخشید
برداشتن اذیت و آزار=بخشیدن و بُردن به بهشتــــــــــ
پس کارهای نیک را دست کم نگیریم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚منابع:
صحیح مسلم حدیث ش ۱۹۱٤
صحیح بخاری حدیث ش ٦۵۲
═ ❁🌿🌸❁═
📌«لَقدْ رَأيْتُ رَجُلًا يَتَقَلَّبُ في الجَنَّةِ في شَجَرَةٍ قَطَعَهَا مِنْ ظَهْرِ الطَرِيقِ كَانَتْ تُؤذِي المُسْلِمِينَ».
وفي رواية: «مَرَّ رَجُلٌ بِغُصْنِ شَجَرَةٍ عَلَى ظَهرِ طَرِيقٍ، فَقَالَ: وَاللهِ لأُنْحِيَنَّ هَذَا عَنِ المُسْلِمينَ لا يُؤذِيهِمْ، فَأُدخِلَ الجَنَّةَ».
وفي رواية لهما: «بَيْنَمَا رَجُلٌ يَمْشي بِطَريقٍ وَجَدَ غُصْنَ شَوكٍ عَلَى الطريقِ فأخَّرَه فَشَكَرَ اللهُ لَهُ، فَغَفَرَ لَهُ»
✍پیامبر خداﷺفرمودند:
مردی را دیدم کە بە خاطر آنکە درختی را کە #سبب_آزار مسلمانان بود از میان برداشت در نعمتهای بهشت سرگرم بود و گردش می نمود
🔻ودر روایتی دیگر: مردی شاخه های شکسته درختی را در وسط راه دید و با خود گفت:به خدا سوگند این شاخه های شکسته را از #سر_راه مسلمین بر می دارم وکنار میذارم تا باعث #اذیت آنان نشود و به سبب همین عمل به بهشت برده شد
🔺ودر روایتی دیگر:
وقتی مردی از #راهی می گذشت شاخه خاری را بر سر راه یافت و آن را پرت کرد و کنار گذاشت خداوند اورا #بخشید
برداشتن اذیت و آزار=بخشیدن و بُردن به بهشتــــــــــ
پس کارهای نیک را دست کم نگیریم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚منابع:
صحیح مسلم حدیث ش ۱۹۱٤
صحیح بخاری حدیث ش ٦۵۲
🌺🌿هنوز در تلاشم تا بفهمم موسی علیه السلام از دختر مدین چه دید ...
تا 10 سال از عمرش را به عنوان جهیزیه برای او صرف کند ...🌿جواب را در قول خداوند متعال یافتم:﴿تمشي علی استحیا}«او با حیا راه می رو»...🌿خداوند طول و شکل آن را توصیف نکرده است 🌿 بلكه گرانبهاترين چيزي را كه در او يافت و آن حيا و حيا است، تعريف كرد...🌿 الله می فرماید :فجاءته إحداهما تمشي على استحياء ..**
«سپس یکی از آنها در حالی که با حجب و حیا راه می رفت نزد او آمد».
🌿شعیب دخترانش را با حیا تربیت کرد، پس خداوند او و دخترش را گرامی داشت و پیامبری برای او فرستاد تا با او ازدواج کند و از گوسفندانش نگهداری کند.
🌺🌿👈🏿⬅️حیا یک دختر او را از سهم معیشت محروم نمی کند... پس مراقب باشید که حیا و نجابت شما افراد خوب را به سوی خود جذب کند... در حالی که تکبر و ابتذال شما مردان مشابه را به سوی خود جذب می کند. ..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تا 10 سال از عمرش را به عنوان جهیزیه برای او صرف کند ...🌿جواب را در قول خداوند متعال یافتم:﴿تمشي علی استحیا}«او با حیا راه می رو»...🌿خداوند طول و شکل آن را توصیف نکرده است 🌿 بلكه گرانبهاترين چيزي را كه در او يافت و آن حيا و حيا است، تعريف كرد...🌿 الله می فرماید :فجاءته إحداهما تمشي على استحياء ..**
«سپس یکی از آنها در حالی که با حجب و حیا راه می رفت نزد او آمد».
🌿شعیب دخترانش را با حیا تربیت کرد، پس خداوند او و دخترش را گرامی داشت و پیامبری برای او فرستاد تا با او ازدواج کند و از گوسفندانش نگهداری کند.
🌺🌿👈🏿⬅️حیا یک دختر او را از سهم معیشت محروم نمی کند... پس مراقب باشید که حیا و نجابت شما افراد خوب را به سوی خود جذب کند... در حالی که تکبر و ابتذال شما مردان مشابه را به سوی خود جذب می کند. ..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9