Telegram Web Link
💛🍃

اگربخواهید برای خود وصیت
نامه بنویسید،🤔
🥀متوجه میشید
تنهاکسی که نمیتوانیدسهمی ازدارایی‌تان را برایش درنظر بگیرید،
خودتان هستید...
💞پس تا زنده هستید،
نسبت به خودسخاوت بیشتری
داشته باشید.


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام علیکم امسال مثل سالهای گذشته درنظرداریم برای رسول الله قربانی بگیریم وگوشتهاشون روبین خانواده های بی سرپرست ونیازمندان تقسیم کنیم امسال میخواهیم دوتاگوسفندخریداری کنیم چون امسال خانواده های بی سرپرست از پارسال بیشترشدن
عزیزان هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون
شماره کارت موسسه خیریه هست
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#داستان : چوپان و نماز  برای الله.....

ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ .
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم....

"از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظآر نداشته باش تورا به بهشت ببرند"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جز در کار آخرت در کارهای دیگر عجله نکن تا پشیمان نشوی

«"التؤدة في كل شيء خير إلا في عمل الآخرة "
تاخیر در همه چیزها خیر است مگر در عمل آخرت» ( صحیح الجامع)
ای مسلمان!

عجله نکن!
بسیار عجول مباش!
در تصامیم و فیصله‌هایت شتاب مکن!
برای رسیدن به اهداف و خواسته‌هایت زود مباش!
بلکه قبل از این همه کمی تاخیر، تامل، تفکر و اندیشه‌ات را بکار گیر تا هیچ‌گاهی از تصمیمت، هدفت، خواسته‌ات و فیصله‌هایت پشیمان نشوی.
بعد از همه‌ی این مقدمات، اگر کارها همانگونه که می‌خواستی انجام شد، شکر و سپاس خدا را بجای آور و اگر آنگونه‌ی که انتظار داشتی پیش نرفت، ناراحت مباش و اندوه به خودت راه مده، بلکه بگو: تقدیر و خواست خداوند همین‌گونه بوده است و او هر چه بخواهد انجام میدهد.

✍️ جمشید حقمل وردگ
استاد و روانشناس اسلامی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حواسمان باشد

هیچ‌گاه از اطرافیان خود نپرسیم:

▪️ پدر یا مادرت، چگونه از دنیا رفت؟

▪️ هیچگاه از پدر یا مادری نپرسیم
که فرزندتون چطوری درگذشت؟

▪️ هیچ‌گاه از كسی‌كه هنوز كاری واسه خودش پیدا نكرده (خصوصا در جمع) نپرسیم؛ هنوز بیكاری؟
اگر هم کاری از دستمون بر میاد، تو جمع اینکار رو نکنیم.

▪️ هیچ‌گاه از فقیر و تنگدست نپرسیم؛ پول احتیاج داری؟
بدون اینكه بخواد، بهش بدیم تا همیشه براش عزیز بمونیم و حرمت و احترام رو حفظ کنیم.

▪️ شما خواهرم...
هیچگاه از زنی كه بچه‌دار نمیشه نپرسید؛
هنوز بچه‌دار نشدین؟
بلكه از خدا بخواهید بهشون فرزندی نیکو عطا كنه.

▪️ هیچ‌گاه از میهمان نپرسیم؛
آب یا خوراکی میل دارید؟
بلكه بدون چون و چرا ازش پذیرایی كنیم.
به این میگن میهمان نوازی.

▪️هیچ‌گاه از مجردی نپرسیم؛
چرا هنوز ازدواج نکردی؟
بلكه از خدا بخواهیم، همسری شایسته نصیبش گرداند.

▪️هیچ‌گاه بخاطر خنداندن دیگران کسی را مسخره نكنیم،
همیشه آنچه برای خود نمیپسندیم برای دیگران هم
نپسندیدم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اقرار به خوبی‌ها و فضایل دیگران

موسی علیه السلام آنگاه که پروردگارش او را مامور رفتن بسوی فرعون برای هدایتش میکند ، از او میخواهد که در این راه برادرش هارون را همراه کند ، و در بیان دلیل این درخواستش میفرماید: { وَ أَخِی هَـٰرُونُ هُوَ أَفۡصَحُ مِنِّی }. [ القصص : ۳۴ ]

و برادرم هارون را ( در این ماموریت ) همراهم گردان ( زیرا ) او در بیان و گفتار فصیح تر و شیواتر از من است.

🍃 آری ! اقرار به فضایل وخوبیهای دیگران از مزایای پیامبران است .
و بیگمان انکار و نادیده گرفتن مزایا و ویژگیهای خوب دیگران از مزایای شیطان است، آنگاه که به پروردگارش گفت: { قَالَ أَنَا۠ خَیۡرࣱ مِّنۡهُ... } [اﻷعراف: ۱۲]

🍃"من از او ( آدم ) بهترم ( زیرا مرا از آتش و انسان را از خاک آفریده‌ای ، پس برایش سجده نمی‌کنم ) !!

دار التزكية

 با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بیشترین کسی که
در طول عمر باهاش صحبت میکنی خودتی

تو از صبح که بیدار میشی تا شب که میخوابی دائم در حال مکالمه با خودت در ذهنت هستی.

بنابراین
🔖با خودت درست صحبت کن
🔖به خودت احترام بذار
🔖به خودت حس خوب بده
🔖و خودتو تشویق کن

چون همه ما در نهایت تنها هستیم.
پس ذهن خودتو خونه امن خودت کن
جایی که درون اون احساس آرامش و امنیت خاطر داشته باشی.
‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
           
فردا !
ساختن واژه ای به نام «فردا» بزرگترین اشتباه انسان بود،
تا زمانی که کودک بی سوادی بودیم و با این واژه آشنایی
نداشتیم،
خوب زندگی میکردیم.تمامی احساساتمان،
غم و شادیمان و هرچه داشتیم را همین امروز خرج میکردیم
انگار فهمیده تر بودیم، چون همیشه میترسیدیم شاید فردا نباشد.
از وقتی «فردا » را یاد گرفتیم،
همه چیز را گذاشتیم برای فردا.
از داشته های امروز لذت نبردیم و گذاشتیم برای روز مبادا...
شاید باید اینگونه «فردا» را معنی کنیم....
«فردا»روزیست که داشته های امروزت را نداری.
پس امروز را زندگی کن.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺

🔖
#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۹

من نمیزارم این دختر پاشو بذاره تو خونه ام.
پیر زنه شوکه زده شد با چشای گرد نگاش کرد جواهر زد رو تخت سینه ام گم شو بابااااا...
پیرزنه گفت: دختر عیبه چرا با دخترت اینکارو میکنی آخه گناهه جواهر یه دهن کجی کرد دخترررررر؟؟؟؟؟!!!این دختره هر*زه دختر من نیست مگه گناه کردم زن باباش شد بره گم بشه .بعد در کوبید رفت قلبم ایستاده بود من حالا تنها بی‌کس ترسو چکار باید میکردم همسایه ها پچ پچ میکردن رفتن دیگه کسی تو کوچه نمونده بود آسمون هم دلش گرفته بود خدایا تو که میدونی من چقدر بیکسم خودت کمکم کن سرمو بلند کردم خدارو صدا زدم چشم به سایه سر کوچه افتاد. ابراهیم ؟؟!!نمیدونم شک کردم خودش بود یا نه ولی چرا باید الان که منو انداخته بیرون الان بیاد دنبال من .شاید امیدواری بیخود داشتم میدادم که ابراهیم اومده دنبالم.پیرزنه ازم پرسید دخترم جای داری بری اون مرد سپاهی سکوت کرده بود انگار منتظر جواب من بود چقدر حس شرمندگی و سرشکستگی داشتم چقدر دلم میخاست بگم اره دارم ولی منه بی‌کس کجا داشتم یهویی به مادرم فکر کردم اگه مادرم مثل همه مامانا بود الان منم خونه داشتم نه مثل همه مامانا نه مثل همین جواهر زن بابام بود اینقدر که هوای دختراشو داشت منم خونه داشتم قطره اشکی از چشم چکید اون مرد سپاهی اخمی کرد گفت: خواهر چرا اینقدر ناامیدی پیرزنه عین یه مادر دستی به گونه ام کشید. دخترکم .. دورت بگردم مظلوم عالم خونه من خونه تو هم هست بیا عزیزکم منم تنهام دستمو گرفت چقدر دلم میخاست بگم نه ممنون مزاحم نمیشم ولی نتونستم جایی نداشتم همراه پیرزنه دوتا خونه اونورتر از خونه جواهر رفتم تو..از خوبی یه پیرزن غریبه در حقم اونقدر خوشحال شده بودم‌که اشکم بند نمیومد....منو برد توی خونه اش دستامو گرفت یه دونه یه دونه سنگریزه هایی که رفته بود توی دست هام رو بیرون میاورد و آروم یه ترانه زیر لبش میخوند و در اخر لبخندی زد و گفت هی دختر این چیزا ارزش اشکاتو نداره .طلاق گرفتن که عیب نیست،جواهر هم نادونه یه روز سر عقل میاد.اینجا رو خونه ی خودت بدون بلکه جواهر از خر شیطون پیاده شد دلش به رحم اومد و قبول کرد برگردی خونه اش..تا وقتی برمیگردی اینجا راحت باش ..به ابوذر  هم سپردم خیلی نیاد خونه تا تو راحت باشی دخترم،ابوذر همون پسری بودکه لباس سپاهی پوشیده و بود پسرش بود..از خوبی هاش تشکر کردم‌و‌رفتم‌توی اتاقی که‌بهم داده بود .یه خونه ی ساده و قدیمی.با یه حوض بزرگ وسط خونه که با شمعدونی های دورش تزیین شده بود...
خونه ی بزرگی بود که پر از گل‌و درخت بزرگ بودو مشخص بود توش یه زن وجود داره که روحش زنده است.توی خونه با متکای سفید و زیر پایی های سفید و قرمز پر شده بود در عین سادگی همه چیز نو بود .بوی خوبی توی خونه میومد و نشون از ناهاری بود که این خانم مهربون پخته بود.
اون روز رو توی خونه ی اون زن که حالا فهمیدم اسمش شریفه است موندم و شب رو با کلی غم و غصه سرم رو گذاشتم روی بالش و به آینده و فردای نامعلومم فکر میکردم که بازهم برم سراغ جواهر و التماسش کنم که اجازه بده بیام تو خونه اش...نیمه های شب یا دم دم های صبح بود که احساس کردم صدایی داره توی اتاق کناریم میاد صدا واضح نبود و انگار ی نفر داشت ی چیزی زیر لب میخوند..
یه لحظه به خودم نهیب زدم فیروزه پیرزن بدبخت بهت جا و مکان داده فضولی دیگه نکن و دوباره رفتم خوابیدم فردا صبحش بازهم روونه ی خونه ی جواهر شدم ولی دست از پا درازتر برگشتم... رفتم تو
حس شرمندگی سرشکستگی همه وجودمو گرفته بود حس مزاحمت داشتم پیرزنه گفت بیا دخترم تو هم مثل آسیه من یه دختر دارم ماه. عین خودت الان میاد اینجارو رو سرش میزاره .پیرزنه حس کرده بود من خجالت میکشم این حرفا رو میگفت من به اصطلاح یخم آب شه.من معذرت میخام بخدا خانوم کنیزتونو میکنم من معذرت میخام ببخشین این حرف ها رو پشت سر هم میگفتم ولی اون با مهربونی دلسوزی نگام میکرد.
عزیزکم منم مثل مادرت بهم بگو خاله راستی عزیزم اسمت چیه؟تکیه داده بودم به پشتی ولی سرم پایین بود آروم گفتم فیروزه سرمو بلند کردم با نگاه خیره مرد سپاهی روبرو شدم وقتی نگاهم گره خورد به نگاهش سریع سرشو پایین انداخت هول شد پیرزنه گفت به به چه اسم زیبایی فیروزه جان مادرت فوت شده؟؟شنیدم جواهر خانوم میگفت زن بابات. شرمم میشد بگم نه زنده اس خنده دار ترین چیز تو عمرم فقط همین بود که زنده مادرم شرمنده بشم گفتم نه طلاق گرفت از بابام رفت با کسی دیگه ازدواج کرد منو کلا فراموش کرد بغضم شکست پلکی زدم رودی از اشک از چشام جاری شد مرد سپاهی گفت مادر من میرم بیرون چیزی لازم نداری که پیرزنه گفت نه و مرد رفت
پیرزنه دستمو گرفت قربونت بشم عزیزکم من هستم منم مادرتم .

🔗
#ادامه_دارد..

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺

🔖
#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۰

اصلا خاله نگو بگو مادر نه مادر هم نگو بگو مامان بین خودمون بمونه من همیشه دوست داشتم بچه هام بهم بگن مامان ولی نشد میگن مادر زیادم صمیمی بشن میگن ننه بعد اخم تصنعی کرد آخه نگاه دخترم بهم میاد من ننه باشم .یهو بین اون همه غم کوهی از غصه یه خنده ریز به لبم اومد
افرین دخترم بخند خنده خوشگلتر میکنه
چقدر خوب و مهربون بود پس آدمای مهربون هم تو زندگی من پیدا میشه یاد اوایل منیژه افتادم که مهربون بود آهی کشیدم بغض کردم دلم برای پسرکم تنگ بود دلم میخاست ابراهیم نفرین کنم ولی ...آه پی در پی میکشیدم پیرزنه که حالا بش میگفتم مامان شریفه بهم گفت پاشو بریم اتاقتو نشونت بدم استراحت کن تا آسیه میاد بعدش دیگه نمیتونی دلم خواب عمیق میخاست از اون خواب های که چشاتو میبندی دیگه باز نمیکنی پشت مامان رضوان رفتم ساکمو گذاشتم کنار تخت دراز کشیدم مامان شریفه رفت بیرون حالا تنهای تنها بودم میتونستم یه دل سیر گریه کنم به اشکام اجازه جاری شدن دادم چقدر تنها بودم اینقدر باریدم تا بیهوش شدم نمیدونم چند ساعت شد با درد عجیب سینه ام بیدار شدم دیدم سینه ام پر شیر شده باد کرده درد عجیبی تو وجودم پیچیده بود انگار این درد دوباره یادم انداخت چقدر بدبختم.دستم خودم نبود انگار تازه متوجه اوضاع شده بودم منی که فقط یبار پسرمو بغل کرده بودم داشتم از دوریش میمردم دو دستی کوبیدم به سرم وای بر من با صدای بلند گریه میکردم مامان رضوان سراسیمه اومد تو اتاق چی شده دخترکم .پ.وای فیروزه ام سینه ات ...
مامان رضوان خاک تو سر من بکنن پسرم گشنشه من چکار کنم مامان رضوان هم بغض کرده بود از دیدم من بغلم کرد کمی نوازشم کردم بعد پاشد رفت یه ظرف آورد دخترم باید شیرتو بدوشی .نمیتونم مامان رضوان درد میکنه .من کمکت میکنم کنی سینمو فشار داد کمی شیر تو سینه ام خالی شد یه ذره از دردش کم شد .فیروزه جان چرا پسرتو ازت گرفتن همه غمامو به سرگذشتمو بهش میگفتم همراه من زار زار گریه میکرد دلداریم میداد رفت برام قرصی آورد خوردم بعدش انگار بیهوش شدم دم دمای صبح بود یا نزدیک ۳ و ۴ صبح بود بیدار شدم دیدم باز سینه ام درد میکنه کمی جا به جا شدم حس کردم درخونه باز شد و بازم بعد از لحظه صدای ترانه خوندن مردی اومد فک کردم شایدپسرش ابوذر باشه. ولی بهش نمی‌اومد اینجوری با اون ریش ترانه بخونه.
تو این تفکر بودم یهو دراتاق باز شد بعد پشتش کلید لامپ زد از دیدن مرد هیکلی که هیچ شباهتی به مرد سپاهی نداشت شکه شدم اولش اونم تعجب کرد . بعد حالت چشاش شیطانی شد گفت به به ننه شریفه حوری بهشتی قایم کرده تو اتاق بعد اومد تو اتاق در بست ترسیده بودم خیلی ترسیده بودم میخاستم جیغ بکشم ولی زبونم قفل شده بود.میخاستم جیغ بکشم ولی زبونم قفل شده بود با چشای از حدقه دراومده به مرد رو ب روم خیره بودم هزارتا فکر خیال سرم اومد ولی توانایی تکون دادن خودمم نداشتم که یهو در با تقی باز شد اون مرد سپاهی وارد شد اول نگاهی به چشای ترسیدم کرد زیر لب چیزی شبیه معذرت خواهی گفت دست مرد هیکلی گرفت گفت بیا داداش بیرون بیا ولی مرد هیکلی چرت پرت میگفت مرد سپاهی کشون کشون برد بیرون در این هنگام مامان شریفه که تازه بیدار شده بود و دختری جوانی که فک کنم آسیه بود شاهد ماجرا بودن از صدای دو مرد بیدار شده بودن انگاری مامان شریفه دستی به سرش زد وای بر من تو ذلیل شده چرا رفتی تو اتاق مهمون شرم کن کریم باز مرد هیکلی که توی کارش ناکام مونده بود که الان فهمیدم اسمش کریمه داد میزد میگفت مادر من به تو چه بگیر بخواب این لندهورت هم بگو ولم کنه بعد داد زدابوذر ولم کن تازه فهمیدم فرشته نجات من اسمش ابوذرِ.دست کریم گرفت برد بیرون آسیه که بخودش اومده بود اومد جلو تو..... فیروزه توای مادرم از سرشب از زیبایت و خانوم بودنت تعریف میکنه لبخندی زدم مامان شریفه گفت دخترم ببخش کریم سرش هوا داره دیونه اس تقصیر منم هست اجازه دادم تنها بخوابی. باید مامان دختری باهم بخوابیم آسیه خانوم شب بخیر بعد دستی بهش تکون داد دستمو گرفت باهم رفتیم تو اتاق لحظه ای بعد آسیه با پتو و بالش اومد تو ...بیا مادر من شب بخیر.. مامان شریفه کنارم دارز کشید برای اولین بار بود حس مامان داشتن حس میکردم یه مامان مهربون دلسوز سینه ام باز درد میکرد مامان شریفه بیچاره تا صبح نخوابید دستمال گرم میکرد میزاشتم رو سینه ام کمی التیام پیدا می‌کرد نزدیکای صبح خوابم برده بود نمیدونم کی خوابیده بودم که با صدایی آسیه بیدار شدم.
که می‌گفت آبجی پاشو مهمون داری من کی صاحب خونه شدم که الان برام مهمون میاد بیدار شدم یه آبی بصورتم زدم سینه ام سفت سفت شده بود هنوزم درد میکرد ولی مثل دیشب نه شاید خنده دار باشه که می‌گفت آبجی پاشو مهمون داری .

🔗
#ادامه_دارد..


‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌
🍃☔️🍃💫🍃☔️🍃💫🍃

#تلنگرانه🔔


گروهی از دانشمندان ۵ میمون را در قفسی قرار دادند.
در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان دسته ای موز گذاشتند.
هر زمانی که میمونی بالای نردبان می‌رفت تا موزها را بردارد، دانشمندان بر روی سایر میمون‌ها آب سرد می‌پاشیدند.
پس از مدتی هر وقت که میمونی بالای نردبان می‌رفت سایرین او را کتک می‌زدند.
مدتی بعد هیچ میمونی علی‌رغم وسوسه‌ای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمی‌داد.
دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی از میمون‌ها را بردارند و با یک میمون جدید جایگزین کنند. اولین کاری که این میمون جدید انجام داد این بود که سعی کرد تا بالای نردبان برود، که بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب قرار گرفت.
پس از چندبار کتک خوردن میمون جدید با این که نمی‌دانست چرا، اما یاد گرفت که بالای نردبان نرود.
میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد. میمون جدید اول هم در کتک زدن میمون جدید دوم شرکت میکرد. سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (کتک خوردن) تکرار گردید.
به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.
آن چیزی که باقی مانده بود گروهی متشکل از ۵ میمون بوده که با این که هیچ‌گاه آب سردی بر روی آن‌ها پاشیده نشده بود، میمونی را که بالای نردبان می‌رفت را کتک می‌زدند.
اگر امکان داشت که از میمون‌ها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان می‌رود را کتک می‌زنند شرط خواهیم بست که جواب آن‌ها این خواهد بود:
من نمی‌دانم، این رسم ماست. همه این کارو میکنن.
این جواب به نظر شما آشنا نمی‌آید؟!
اين جغرافیا نیست که جهان سومی بودن را تعیین می کند...! آدمها هستند که آن را می سازند! جهان سوم جا نیست، شخص است. جهان سوم منم، جهان سوم تویی، جهان سوم طرز تفکر ماست، نه آن مرزهایی که داخلش زندگی می کنیم! جهان سوم جاییست که درآمد یک دعا نویس از یک برنامه نویس بیشتر است. جهان سوم جاییست که مردمش جهان سومی فکر میکنند جهان سوم جایی است که بسیاری ازمردمانش با يک عطسه از هدف خود دست ميکشند...
یک ساعت تفکر مثبت بهتر از۷۰ سال عبادت از روی عادت.🌺
  
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🗯 اگر «#شب_قدر» نامعلوم است، اما «#روزعرفه» مشخص است؛ اگر در شب قدر #فرشتگان نزول می‌کنند، در روز عرفه #خداوند عزوجل نزولِ اجلال می‌فرماید؛ پس فرصت را غنیمت بشماریم و به اندازه‌ی توان بکوشیم.

🔰 #جدول_برنامه‌های_مفیدبرای_روزعرفه:

🌹۱- شب عرفه زودتر استراحت کن، تا برای عبادتِ فردا بیشتر آماده باشی؛

🌹۲- قبل از فجر برای سحری به نیت #روزه‌ی روز عرفه بیدار شو؛

🌹۳- دو رکعت یا چهار رکعت نماز #تهجد بخوان و در حالت سجده برای خیر دنیا و آخرت‌ات دعا کن و شکر و سپاس خدای متعال را به‌جاآور که تو را به روز نزول رحمت‌‌ها و مغفرت رسانده است؛

🌹۴- قبل از فجر لحظاتی را به #استغفار اختصاص بده تا ازجمله‌ی استغفارکنندگانِ سحرگاه محسوب شوی؛

🌹۵- پنج دقیقه قبل از #اذان برای نماز صبح آماده باش؛ و بدان‌که گناهانت با آخرین قطره‌ی آب وضو از بین خواهد رفت؛

🌹۶- دعای مسنون بعد از #وضو را بخوان؛

🌹۷- نماز #صبح را ادا کن و تا ۱۵ دقیقه بعد از طلوع آفتاب در جای ادای نماز بنشین؛
🌹۸- متصل بعد از نماز #تکبیرات تشریق را با صدای بلند بخوان؛

🌹۹- تا بعد از طلوع آفتاب به تلاوت #قرآن و #اذکار صبح مشغول باش؛

🌹۱۰- ۱۵ دقیقه که از طلوع خورشید گذشت؛ می‌توانی دو رکعت نماز«#اشراق» بخوانی تا اجر و پاداش حج و عمره‌ی #همراه با رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم را بدست آوری... مواظب باش که از دست‌ات نرود!

🌹۱۱- پس از آن می‌توانی استراحت کنی، اما مواظب باش که تمام روز را به خواب نگذرانی، بلکه بهتر است به ذکر و دعا مشغول شو و مطمئن باش #دعاهایت اجابت خواهند شد.

🌹۱۲- اگر یک ساعت استراحت کنی هم خوب است، تا بقیه‌ی روز را بانشاط بیشتر به #اعمال بپردازی؛

🌹۱۳- پس از استراحت وضو گرفته و چهار رکعت نماز #ضحی (نماز چاشت) بخوان و به هر عبادتی خواستی مشغول شو؛ (خواندن تکبیرات، ذکر، تلاوت، و کوشش کن این دعا را به کثرت بخوانی: «لا إله إلا الله وحده لاشريك له، له الملك و له الحمد وهو على كل شئ قدير.)

🌹۱۴- نماز ظهر را ادا کن. متصل بعد از نماز فرض، فوری تکبیرات تشریق را بخوان و بعد از آن مقداری #تلاوت کن؛

🌹۱۵- تا نماز عصر آزاد هستی و می‌توانی به ضرورت‌های زندگی خود بپردازی و نماز عصر را با تکبیرات تشریق بخوان و #اذکارشام را فراموش مکن؛

🌹۱۶- تقریبا یک ساعت قبل از غروب مقداری #تلاوت کن و پس از تلاوت با تضرع و خشوع #دعا کن؛ متوجه باش که در برابر ذات الهی قرار داری، بهترین دعا، دعای روز عرفه است؛ برای خود، خانواده، خویشاوندان، دوستان و عموم مسلمانان ، به خصوص مسلمانان غزه دعا کن.

🌹#من_روهم_ازدعای_خیرتون_بی
#نصیب_نکنین_همراهان_عزیزحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🦋 محبت بزرگترین ثروت دنیاست ،

🍃 با عجله از محل کارم بیرون آمدم که #مادرم زنگ زد.
_الو سلام سحر جون!
_هنوز که نیومدی؟
_گفتم:" نه مامان کاری داری بگو!"
کمی من و من کرد و گفت :"
امشب #عزیزجون میاد خونمون یه زحمت بکش از اون شیرینیا که قند رژیمی دارن بگیر و برو دنبالش خونه #عمه !"

_هر هفته مادر بزرگم مهمان یکی از بچه‌هایش بود.
بنده خدا پیر شده بود و به خاطر فوت پدر بزرگم تنها زندگی می‌کرد. اما هیچ کدام از بچه‌هایش نمی‌گذاشتند غصه بخورد و هوایش را داشتند.
عزیز جون زن خوش زبان و مهربانی بود، شاید اگر فوت پدر بزرگم نبود هیچ چیزی نمی‌توانست چروک‌های صورتش را زیاد کند.

راهم را کج کردم و رفتم دنبالش. من را که دید خندید و دست تکان داد.
_به به سحر خانم گل ..!
_اومدی عروس ببری؟
_پشت چراغ قرمز برگشتم و به چهره‌اش نگاه کردم. به دستهای لرزانش که #تسبیح را می‌چرخاند،
_به موهای سفیدش که از زیر روسری‌اش بیرون زده بود، به نگاه خسته‌اش که در غروب آفتاب خیابان‌ها را دید می‌زد.
_گفتم:" خوب چطوری عروس خانم؟ _ببخشید ماشینو گل نزدم."
_ذکرش را تمام کرد و گفت:" چه کنم هر بار دیر میای، ماشینم که گل نمی‌زنی!"
_بعد ادامه داد:"راستی گل دختر دفترچه‌ مو آوردم داروهامو بگیرم، یادت نره‌ها!"
_خندیدم و گفتم:" به به عروس مریضم که هست!"

_جلوی داروخانه پیاده شدیم. خیلی شلوغ بود. جایی پیدا کردم تا عزیز جون بنشیند و کنار همان صندلی ایستادم.
_سری به تلفن همراهم زدم و همان‌طور که پیام‌ها را می‌خواندم متوجه شدم، با خانم پیری که کنارش بود، مشغول صحبت شدند.
_از همه چیز گفتند و بحث کردند و رسیدند به پول و ثروت!
_پیرزن از پول و ثروتش می‌گفت و از اینکه اگر پول داشته باشی دیگر هیچ غصه‌ای نداری و همه کارهایت پیش می‌رود و حتی به بچه‌ها هم احتیاجی نیست چون #پرستار، کارها را دقیق و مرتب انجام می‌دهد. و خلاصه اینکه پولِ بیشتر، زندگیِ بهتر!

_عزیز جون با تعجب و در سکوت نگاهش می‌کرد. همین‌ که داروها را گرفتم،
_رو کرد به دوست تازه‌اش و گفت: "ثروت چیز خوبیه راست می‌گی، خود من کلی ثروت دارم!
_چندتا خونه آشپز و پرستار و راننده _اما ثروت من با شما خیلی فرق داره..."

&به سمت خانه که راه افتادیم گفتم:" عزیزجون خوب واسه خانمه کلاس گذاشتیا چند تاخونه و ..."
_خندید و گفت: "مگه دروغ گفتم؟
_چندتا خونه دارم خونه‌ی شما، خونه‌ی عمه، خونه‌ی دوتا #عمو ها...زن‌عمو کوچیکه چقدر میاد فشارمو می‌گیره؟ دکتر می‌بره منو، پدرتو منو برد #مکه، با عمه رفتم #کربلا، توام که راننده‌ی منی، دروغ میگم؟ ثروت از این بالاتر چیه؟ _ثروت من مادر توئه که می‌دونم گفته برام شیرینی رژیمی بگیری , و حتما #فسنجون بار گذاشته، ثروت من شماهایید!
_پول به اندازه‌ی خودش کار می‌کنه _بیشتر از اون نه!
👌#محبت ♥️ رو که نمی‌شه خرید ...!

_خنده‌ام گرفت مخصوصا پیش‌بینی خرید شیرینی..
_انگار یک مدرس با تجربه و یک روانشناس و مشاور با من حرف می‌زد.
_گفتم :"عزیز جون ..!
_شما هم ثروت مایی،
_فکر نکن خودت فقط ثروتمندی..."
#خندید و باهم وارد خانه شدیم. و‌ بوی خوش فسنجان خانه را پر کرده بود.,حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (31)

🔸 سختی‌های دوران تحریم

پیامبر اکرمﷺ و پیروانشان در سال هفتم پیش از هجرت، در شعب ابی‌طالب شرایط بسیار سختی را پشت‌سر می‌گذاشتند، آذوقه به آنها نمی‌رسيد مگر پنهانی و از طرف قریشيانی که سَر نیکی داشتند.
محاصره‌شدگان با خوردن برگ درختان روزها را شب می‌کردند، اما در عین‌حال به‌خاطر حمایت‌های حضرت خدیجه(رضی‌الله‌عنها) از رسول‌اللهﷺ و هوادارانشان بعضی وقت‌ها مواد خوراکی به آنان می‌رسید.

▫️می‌گويند: ابوجهل، حكيم‌بن‌حزام‌بن‌خويلد را ديد كه با غلامش گندم برای خديجه(رضی‌الله‌عنها) عمۀ خويش می‌برد كه با پيامبرﷺ در شعب بود، با او درآويخت و گفت: «برای بنی‌هاشم خوراكی می‌بری؟ به‌خدا نمی‌گذارم و تو را در مكه رسوا می‌كنم.» ابوالبختری‌بن‌هشام آمد و گفت: «با او چه كار داری؟» ابوجهل گفت: «برای بنی‌هاشم خوراكی می‌برد.» ابوالبختری گفت: «اين خوراكی از عمه‌اش پيش اوست، چرا نمی‌گذاری برای او ببرد، دست از اين مرد بدار.»
اما ابوجهل نپذيرفت و به‌یکديگر ناسزا گفتند، ابوالبختری استخوان شتری برگرفت و او را زد كه سرش شكست، حمزه‌بن‌عبدالمطلب زدوخورد آنها را می‌ديد، آنها خوش نداشتند كه پيامبر خداﷺ و يارانش قصه را بدانند و آنها را شماتت كنند.۱

🔸 بیماری و وفات ام‌المومنین خدیجه(رضی‌الله‌عنها)

بعد از مدتی‌که تحریم لغو شد، خدیجه(رضی‌الله‌عنها) با قلبی سرشار از ایمان و تقوا به خانه‌اش برگشت، او پژمرده و ضعیف شد و پیامبرﷺ از اینکه خدیجه(رضی‌الله‌عنها) بیمار بود پریشان گردید، اما چون به تقدیر و قضای الهی ایمان داشت آرام گرفت.حضرت خدیجه(رضی‌الله‌عنها) در سال دھم بعثت، سه سال قبل از هجرت در تاریخ یازدهم رمضان وفات کرد. حضرت خدیجه (رضی‌الله‌عنها) بعد از ازدواج با رسول‌اللهﷺ، ۲۰ سال زنده ماند و عمر مبارک ایشان ۶۴ سال و ۶ ماه بود.
تا آن‌موقع ھنوز نماز جنازه مشروع نشده بود.۲ رسول‌اللهﷺ شخصاً داخل قبر رفته و بزرگترین غمگسار و همدم خود را با دست‌های مبارک خود به‌خاک سپردند. قبر حضرت خدیجه(رضی‌الله‌عنها) در گورستان معلی است.۳

🔸 سخت‌ترین دوران تاریخ اسلام

تقدیر خداوندی که همیشه مردم را در حد ایمانشان می‌آزماید بر این قرار گرفت که همسر عزیز پیامبرﷺ را از او بگیرد.
کمی قبل از این دست راستش، یعنی ابوطالب فوت کرد، یکی یاری دهنده‌ در داخل خانه و یکی یاری دهنده‌اش در خارج خانه بود. این مصیبت پس از آن مصیبت، اندوهی در نفس پیامبر بر جای گذارد تا جایی‌که این سال را «عام الحزن» نام نهاد. این دوران سخت‌ترین دوران تاریخ اسلام است، خداوند ام‌المؤمنین را رحمت کند و از او راضی باشد.

منابع:
۱. تاريخ طبري/ ترجمه، ج‌3، ص: 879
۲. تمام این تفاصیل در ابن‌سعد مذکور است.
۳. طبری ابن‌ھشام ذکر وفات حضرت خدیجه. و خدیجه در دامنه کوهی در قسمت بالای مکه بنام «جبل الحجون» در مقبره خانواده خود به خاک سپرده شد.
- کتاب بانوان نمونه عصر پیامبرﷺ و صحابه رضی الله عنهم. مولفان: مولانا سعید انصاری ندوی-مولانا عبدالسلام ندوی. مترجم: مولوی نذیر احمد سلامی
- اسوه‌های راستین- نویسنده: احمد الجدع- مترجم عبدالصمد مرتضوی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳

ঊ داستانک# ঊ
📚بوذرجمهر و خزانه‌دار انوشیروان

انوشيروان عادل وزيرى داشت به‌نام بوذرجمهر که در سياست و عقل لنگه نداشت. اين وزير داراى پنج پسر و پنج دختر بود. يک روز دختر کوچک وزير که خيلى عزيز کرده بود، آمد پيش پدرش و گفت: 'من در بازار يک گل الماسى ديدم و عاشقش شدم. پول بده تا آن را بخرم.' بوذرجمهر گفت: 'اى فرزند پول من کفاف اين خرج‌ها را نمى‌دهد' . دختر گفت: 'تو وزير انوشيروان و عقل او هستي، چطور براى يک گل الماسى پول نداري. اگر تا سه روز ديگر، آن‌را برايم نخرى خود را مى‌کشم.

'فردا بوذرجمهر به نزد انوشيروان رفت. انوشيروان ديد بوذرجمهر خيلى ناراحت است. علت را پرسيد. بوذرجمهر آنچه را بين خود و دخترش گذاشته بود براى او گفت. و بعد اضافه کرد که : 'شما خوب است يک مقدار به معاش من مدد برسانى تا بتوانم جواب بچه‌هايم را بدهم.' انوشيروان ،خزانه‌دار را صدا زد و گفت: 'در اين ماه هر چه بوذرجمهر پول خواست به او بده.' بوذرجمهر رفت.خزانه‌دار شاه گفت: 'همهٔ چيزها در دست بوذرجمهر است. ماليات در دست او است. هست و نيست سلطان در دست او است. آن‌وقت براى اين که خودش را به شما پاک نشان دهد، مى‌گويد پول يک گل الماس را ندارم.' انوشيروان در فکر فرو رفت و با خود گفت: 'سلطان هم بايد يک خرده عقل داشته باشد، دروغگو را بشناسد، راستگو را بشناسد' . در آن زمان، انوشيروان يک زنجير به در بارگاه نصب کرده بود که يک سرش به زنگى وصل و در اتاق خودش بود. اگر رعيتى با او حرفى داشت، زنجير را تکان مى‌داد. زنگ صدا مى‌کرد و انوشيروان براى شنيدن حرف‌هاى رعيت نزد او مى‌آمد. انوشيروان با خودش فکر کرد: 'شايد محافظين نمى‌گذارند کسى به زنجير نزديک شود.' بوذرجمهر را خواست و گفت: 'امروز بگو جار بزنند که من بار عام مى‌نيشينم و هر کس مى‌خواهد بيايد' جار زدند. مردم شهر جمع شدند. انوشيروان بوذرجمهر را دنبال نخود سياه فرستاد. آن وقت رو به جمعيت کرد و گفت: 'هر کس از وزير من، بوذرجمهر، گله و شکايتى دارد بدون واهمه بگويد.' از هيچ‌کس صدا درنيامد. انوشيروان با عصبانيت گفت: هيچ‌کس شکايتى ندارد؟' همهٔ مردم فرياد زدند: 'شکايتى نداريم' .

پيرمردى بلند شد و گفت: 'يک نفر در اين شهر هست که روزى يک‌بار براى من آذوقه مى‌آورد. دو روز است که نيامده، من از او شکايت دارم' انوشيروان گفت: ببين ميان جمعيت هست؟' پيرمد گفت: 'نگاه کرده‌ام. اگر بود يقه‌اش را مى‌گرفتم و مى‌پرسيدم که چرا نيامده.' انوشيروان فرستاد دنبال بوذرجمهر. وقتى بوذرجمهر آمد. پيرمرد گفت: 'قربان اين همان شخص است' .سلطان، خزانه‌دار را خواست و به او گفت: 'اى حرام‌زادهٔ بخيل، هيچ‌کس از بوذرجمهر شکايتى نداشت تو مى‌خواستى وزيرى را که نمى‌گذارد کسى در مملکت گرسنه بخوابد، از من جدا کني؟ خزانه‌دارى مثل تو به درد من نمى‌خورد' . بعد از بوذرجمهر پرسيد: 'چرا آذوقهٔ پيرمرد را اين دو روز ندادي؟' بوذرجمهر گفت: 'چون مى‌دانستم که اين خزانه‌دار براى من مايه مى‌گيرد، من مخصوصاً آذوقه پيرمرد را نبردم که بدانى چطور مملکت را اداره مى‌کنم
.'


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی می گوییم همه انسان ها در خلقت یکی هستند یعنی استعدادها یکی هستند و مساوي به همه داده شده اند ولی خصوصیات انسان ها است که متمایز است و انسان در تفاوت خصوصیاتشان است که از هم متمایز می شوند نه در استعدادها.
در این کلاس به چهار جنبه رشد انسان می پردازیم: 1 -جسم 2 -روح و روان 3 -شناختی iQ 4 عاطفی EQ براي این که این چهارجنبه خوب رشد کنند و شکوفا شوند، نیازهایی دارند که باید به این نیازها پاسخ داده شود. محیط غنی یعنی محیطی که نیازهای رشد کودك را تأمین کند. رفع نیازهاي جسمی در درجه ي اول قرار دارد. که ما وارد حیطه جسم نمی شویم.

نیازهای روحی شامل: امنیت، آرامش، تعالی، تغییر، زیبایی و غیره. اولین نیاز روحی بچه ها امنیت است.  بچه ها باید احساس امنیت و حمایت داشته باشند. نیازهای شناختی، تحریک حواس پنج گانه است. بچه ها باید بسیار دست ورزي کنند و دست ورزی تأثیر مستقیم بر روی رشد مغز کودك دارد. در کل بچه ها به محرك نیاز دارند. محرك های لمسی، شنوایی، دیداری و چشایی و بویایی.

بخش عاطفی شامل احساسات است که دائم به ما اعلام می کند آیا روح و جسم نیازهایشان را گرفته اند یا نه.
نیاز معنوی بچه های زیر سه سال ما، بازی و داشتن مادری شاد با حالِ خوب است. شادمانی یعنی رها کردن حسرت گذشته  و نگرانی از آینده و بودن در لحظه اکنون و حال شادمان باشید.

پدر ومادر باغبانی هستند که فقط و فقط باید از بذري که کاشته اند مراقبت کنند تا رشد کند. هر بذر منحصر به فرد است و قابل مقایسه نیست. هیچ بچه ایی را نمی توان با بچه دیگر مقایسه کردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهترین دارو داشتن تفکر شاد است 🌿

✓ کلمات همه جا هستند
ما با آنها سخن می‌گوییم، آنها را می‌خوانیم، با آنها فکر می‌کنیم آن‌ها را می‌بینیم، با آنها تایپ می‌کنیم و آنها را در ذهن خود می‌شنویم.
مهم است بدانیم تمام کلماتی که بر زبان یا به ذهن می‌آوریم، امواجی را با خود حمل می‌کنند که ممکن است مثبت باشند یا منفی، و معمولا ناخودآگاه بر زبان جاری می‌شوند.
هر بار از چیزی گله می‌کنیم، توجه خودمان را به چیزی می‌دهیم که دوستش نداریم و وقتی نگران آینده هستیم، بیشتر به آنچه خواهانش نیستیم توجه می‌کنیم.
هر چه بیشتر از حرف‌هایی که بر زبان می‌آوریم و اهمیت ارتعاشاتمان آگاه باشیم، بیشتر می‌توانیم جلوی زبانمان را بگیریم تا عبارات منفی به کار نبریم. 🍃🍃حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
٠

وقتی تو زندگیت بار غم هات سنگین تر از قدرت شانه هاته...
سرتو به زمین بچسبون و سجده کن ...
اونقدر سجده تو طولانی کن تا بارت بریزه زمین و خودت سبک بشی...
بگو خدایا
هر چند غمم بزرگ باشه تو بزرگتری..
هر چند بهم آسیب برسونن تو درمانگری...
هر چند خوارم کنن تو صاحب عزتی ...
هر چه باشه یه روزی تموم میشه ‌...
بگو خدایا...
صبر و به همراه عافیت می خوام ..‌.
سربلندی در آزمایشهات و می خوام ...
اینکه بتونم مشکلاتمو یکی پس از دیگری در پناه تو حل کنم و به زندگی ادامه  بدم...
اینکه بتونم برای دوستان و عزیزانم بال باشم نه بار ...

با این دعاهاست که خدا قلبت و بزرگ ،بارت و سبک ،روحتو آزاد و زندگی رو برات آسون می کنه...


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

گفتگوی دو حاجی در سالن انتظار فرودگاه جده که قصد برگشتن از حج را داشتند:

🌼🍃حاجی اول: بنده پیمانکار ساختمان هستم الحمدلله امسال دهمین بار است که فریضه حج را بجا می‌آورم!

🌼🍃حاجی دوم: بنده هم دکتر سعید پزشک متخصص هستم و در یک بیمارستان خصوصی کار می‌کنم و بعد از ۳۰ سال کار کردن در این بیمارستان توانستم هزینه‌ی‌ حج را پس‌انداز کنم.

🌼🍃اما روزی‌که رفتم برای دریافت حقوق از امور مالی، همان روز با مادر یکی از بیمارانم که فرزند معلولی داشت روبرو و متوجه شدم بسیار غمگین و ناراحت است. چون پدر این مریض از کار اخراج شده و دیگر توانایی پرداخت هزینه بیمارستان خصوصی را ندارند.

🌼🍃رفتم پیش مدیر بیمارستان و خواهش کردم این بیمار با حساب بیمارستان درمان شود.
اما مدیر قبول نکرد و به من گفت: «این‌جا یک بیمارستان خصوصی است، نه موسسه‌ی خیریه!!!
با ناامیدی از پیش مدیر خارج شدم. در حالی‌که دلم به‌حال این مریض می‌سوخت،ناگهان به‌یاد پولی افتادم که برای حج امسال پس‌انداز کرده‌بودم. 

🌼🍃سرم را به‌سوی آسمان بلند کردم و خطاب به الله گفتم :
بار خدایا خودت می‌دانی که چقدر دلم آرزوی حج را دارد و می‌دانی هیچ‌چیز از رفتن به حج بیت‌الله الحرام و زیارت مسجد نبوی برایم خوشایندتر نیست! و برای رسیدن به آن تمام عمرم را تلاش نمودم!
بار خدایا من این زن مسکین و فرزند مریضش را بر خودم و رفتن به حج ترجیح می‌دهم!!
خدایا مرا از فضل و کرمت بی‌نصیب نکن!

🌼🍃مستقیم رفتم حسابداری و گفتم این پول هم شش ماه پیش‌پرداخت برای بستری و علاج و درمان این مریض معلول است. اما خواهشی که از شما دارم به مادر این بیمار نگویید که من آن را پرداخت کرده‌ام. بگویید بیمارستان هزینه بیمار شما را تقبل نموده است.

🌼🍃به‌خانه برگشتم و از این‌که سفر حج را از دست دادم اندوهگین بودم، اما از طرفی خیلی خوشحال بودم که توانستنم مشکل یک مریض معلول و یک خانواده بی‌بضاعت را حل کنم.
آن شب در صورتی به‌خواب رفتم که صورت و گونه‌هایم خیس اشک بود. 
خواب دیدم که دارم طواف خانه‌ی خدا را انجام می‌دهم و مردم دارند به من سلام می‌کنند و به من می‌گفتند: حج شما قبول باشد جناب حاج سعید.

🌼🍃مژده‌باد! شما قبل از این که در زمین حج کنید، در آسمانها حج کرده‌اید! جناب حاج سعید ما را هم دعا کنید!!!
از خواب پریدم و احساس خوشحالی سراپایم را فراگرفته بود. خدا را سپاس گفتم و به رضای پروردگار راضی شدم.
تازه از خواب بیدار شده بودم که زنگ تلفنم به‌صدا در آمد.  متوجه شدم که مدیر بیمارستان پشت خط تلفن است.

🌼🍃گفت: مالک بیمارستان امسال عازم حج است و می‌دانید که ایشان بدون پزشک خصوصی خودش نمی‌رود!
اما پزشک ایشان به‌خاطر بارداری خانمش و نزدیک شدن وضع حمل نمی‌تواند او را همراهی کنند!
خواهشی از شما دارم زحمت رفتن به‌حج و همراهی نمودن ایشان را قبول نمایید!
سجده شکر نمودم و همانطورکه می‌بینید خداوند حج خانه خودش را بدون هزینه کردن نصیبم گردانید.

🌼🍃الحمدلله نه تنها هزینه سفر حج را پرداخت نکردم، بلکه صاحب بیمارستان اصرار نمودند چون از خدماتم راضی بودند یک هدیه و هزینه عالی هم به من پرداخت شود!
در طول سفر حج داستان آن زن مسکین را برای صاحب بیمارستان تعریف کردم.
دستور دادند فرزند مریضش از حساب خاص بیمارستان درمان شود! و دستور دادند صندوق خاصی برای چنین مواردی و درمان فقرا در بیمارستان تاسیس شود!

🌼🍃و دستور دیگری که خیلی خوشحالم کرد این بود گفتند شوهر این زن، در یکی از شرکتهایش استخدام شود
و نیز دستور دادند تمام پولی که بابت مریض هزینه کرده بودم به‌من بازگردانده شود!!!

آیا فضل و کرمی بالاتر از فضل و کرم خداوند دیده‌اید؟!!!

🌼🍃حاجی اول که به سخنان دکتر سعید گوش می‌داد غرق در اشک شرمندگی شده بود. پیشانی حاج سعید را بوسید و گفت: به خدا سوگند هیچ‌وقت مانند امروز احساس حقارت و شرمندگی نکرده بودم!!!

🌼🍃هرسال پشت سر هم حج می‌رفتم و فکر می‌کردم جایگاهم در نزد خدا با هر بار حج کردن بالا می‌رود، اما الان متوجه شدم حج شما هزار برابر حج من و امثال من ارزش دارد!
من به حج و زیارت خانه خدا می‌رفتم، اما خداوند خودش شخصا شما را به خانه‌اش دعوت کرده‌است.

نویسنده : دکتر عبدالکافی


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/11/14 02:40:35
Back to Top
HTML Embed Code: