Telegram Web Link
👈سوتی وحشتناگ دوران عقد

✍️خانومی تعریف می‌کرد: بعد از عقدم برای اولین بار شوهرم به خونمون اومده بود و در سالن با هم گرم صحبت بودیم...

مادرم اومد و یک کیک خوشگل خونگی برامون آورد،
بعد از اینکه کیک رو خوردیم، از شوهرم پرسیدم کیک چطور بود؟
از لبخندش فهمیدم که از کیک خیلی خوشش آمده... بهش گفتم: اینو خودم درست کرده‌ام و انشالا بعد از عروسی خیلی از اینها درست می‌کنم!
شوهرم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت!
بخودم گفتم چه پر رو، حتی تعریفی ازم نکرد.
رفتم از مادرم پرسیدم، مامان اون کیکو از کجا آوردی؟
مادرم گفت شوهرت با خودش آورده بود...

💥دیگه به سالن برنگشتم و به مادرم گفتم بجای من ازش خداحافظی کن و بگو روز عروسی می‌بینمت حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام علیکم امسال مثل سالهای گذشته درنظرداریم برای رسول الله قربانی بگیریم وگوشتهاشون روبین خانواده های بی سرپرست ونیازمندان تقسیم کنیم امسال میخواهیم دوتاگوسفندخریداری کنیم چون امسال خانواده های بی سرپرست از پارسال بیشترشدن
عزیزان هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون
شماره کارت موسسه خیریه هست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃⇨﷽

🌷حکایت

❄️⇦ مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!

❄️⇦ مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد. صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.

❄️⇦ مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!.. مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !

❄️⇦ مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بی‌مورد محكوم شد!

❄️⇦ چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال می‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت.

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
╮حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
     
غمگین نباشید ...
چرا که خوشبختی می‌تواند
از درون تلخ‌ترین روزهای زندگی شما،
زاده شود …

باورکن ...
در تقدیر هر انسانی معجزه‌ای
از طرف خدا تعیین شده
که قطعاً در زندگی،
در زمان مناسب نمایان خواهد شد!
یک شخص خاص ...
یک اتفاق خاص ...
یا یک موهبت خاص ...

منتظر اعجاز خدا در زندگی‌ات باش
بدون ذره ای تردید ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖
#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۵

وقتی منیژه اسم طلاق رو برد با خودم گفتم من دیگه نمیخام برگردم پیش جواهر اگر موندن من در گرو بچه دار شدنمه بچه رو میارم.سریع رفتم سمت اتاقم و خودم رو از این آشفتگی در آوردم و دستی به سر و صورتم کشیدم. منتظر اومدن ابراهیم شدم ابراهیم وقتی اومد اولش از دیدنم تعجب کرد ولی سری تکون داد و گفت:انگار حرفام روت اثر گذاشته دختر.بعد هم همینطور که آروم آروم غذاش رو میخورد گفت خوبه زرنگ شدی،دختر زرنگ باید بدونه اگه میخواد زودتر از این قضایا نجات پیدا کنه باید بچه بیاره ،پس زودتر دست به کار شو .سرم رو انداخته بودم پایین و به حرفاش گوش میدادم.بعد هم سینی رو برداشتم بردم مطبخ ،وقتی اومدم ابراهیم نبود .از پشت پنجره نگاهی انداختم به اتاق منیژه و از کفشایی که پشت در بود فهمیدم ابراهیم رفته اونجا نمیدونم چرا ولی انگار برای اولین بار بود که حسادتم میشد به منیژه.از اینکه یکی اینهمه هواشو داره...
منتظر موندم ولی ابراهیم نیومد و خوابم برد
دم دم های سحر بود که احساس کردم یکی بالا سرمه ،ابراهیم بود که هرلحظه خودش رو بهم نزدیکتر میکرد .....

از اون شب به بعد تقریبا هرشب ابراهیم نیومد پیشم و در انتظار خبر بارداری من دو هفته میگذشت.....تقریبا ابراهیم هرشب پیشم بود و دوهفته بود که هم منیژه هم مرضیه میدونستن این روزا قراره خبر بارداریم رو بشنوند.توی همون روزا بود که دوباره سر و کله ی جواهر پیدا شد. بازهم ازم باج میخواست میگفت اگه میخوای آرامشتو بهم نزنم یه چیزی بده ببرم برای خواهرات.منم فورا هرچی ابراهیم برام آورده بود رو بهش میدادم و راهشو بهش نشون میدادم بره زودتر ...ولی اون روز وقتی اومد خونمون انگار یه بو هایی برده بود که رابطه ی من با ابراهیم خوبه برای همین بهم گفت میبینم داری میشی خانوم خونه .داری کم کم جا میگیری مبارکا باشه خانوم .ولی باید بیشتر هوای من و خواهرتو داشته باشی اونا دارن میرن مدرسه وسایل میخوان لباس میخوان....

گفتم جواهر من که از خودم درامد ندارم هرچی هم ابراهیم میاره خیلی هاشو مرضیه بر میداره به اونچه که دارم بهت میدم راضی باش.جواهر بازومو محکم تو مشتش گرفت و گفت بلبل زبونی نکن دختره ی نحس هرچی بهت میگم بگو باشه وگرنه زندگی رو برات جهنم میکنم .دیگه زدم به سیم آخر و گفتم مثلا میخوای چیکار کنی؟؟؟برو بهشون بگو من نحسم میبینی که دوماهه توخونشونم و کسی نمرده ،این از کوتاه فکری شما خاله زنکاست....
اونقدر با حرص گفتم که تموم بدنم میلرزید ،جواهر چشماش گرد شده بود.گفتم الانم چیزی ندارم بهت بدم برو بیرون بر خلاف انتظارم خیلی آروم بلند شد و گفت خداحافظ فیروزه ی بیچاره ..و رفت سمت اتاق منیژه ...
عرق سردی نشست رو پیشونیم گفتم خدایا چیکار به منیژه داره این زن خدایا خسته ام از دربه دری ...
بعد یکساعت جواهر از اتاق منیژه بیرون اومد. رفت آخرین لحظه نگاهی بهم انداخت و گفت گذرت میوفته به دباغ خونه ..
اینکه میدونستم چی به منیژه گفته تموم وجودمو پر کرده بود از استرس همون وقت بود که با خودم گفتم کاش ی چی بهش داده بودم تا دردسر جدید درست نکنه ولی دیگه کار از کار گذشته بود و جواهر دشمنیش گرفته بود.نمیدونم از استرس زیاد بود یا چی یه دفعه هرچی تو معده ام بود هجوم‌آوردن به بالا و حالم بد شد.....روزها که میگذشت کمتر منیژه رو میدیدم و مرضیه مجبورم میکرد برم مطبخ غذا درست کنم و بیشتر حالم بد میشد ...
از یه طرف بیرون نیومدن منیژه از طرفی جدیدا از بوی غذا حالم بد میشد‌.تا اینکه یه روز که داشتم پیاز ها رو سرخ میکردم فشارم افتاد و افتادم روی زمین اونقدر حالم بد شد دیگه هیچی‌نفهمیدم...
به خودم که اومدم ابراهیم بالا سرم بود و صدام میزد .اولین بار بود که چشم های ابراهیم همون مرد ۳۵ساله ی عاشق هووم رو نگران میدیدم...با صدای ضعیفی گفتم خوبم...صدای مرضیه رومیشنیدم که میگفت دختره ی لوس اداشه که غذا نپزه.همون لحظه بود که بازم حالم بد شد و بازهم محتویات معده ام....
یک آن مرضیه چشماش برق. زد و‌گفت ابراهیم نکنه حامله است این دختر؟
و صدام زد هی دختر کی ماهیانه بودی؟
توی اون اوضاع بدم باید به مرضیه هم جواب میدادم وقتی دید جواب نمیدم به ابراهیم گفت فردا میریم دکتر ابراهیم با تعجب نگام‌کرد و گفت: واقعا تو....!
قبل از اینکه حرفشو ادامه بده منیژه از اتاق رفت بیرون و ابراهیم فوری رفت دنبالش....
احساس میکردم‌از روزی که جواهر باهاش حرف زده رفتارش‌با من عوض شده و حالا هم اگه باردار باشم نمیدونم رفتار منیژه چیه....اون شب آخر شب وقتی ابراهیم اومد توی اتاق پیشم‌. شده بود مثل بچه ای دبستانی از شوق فردای مدرسه ان. خوابش نمیبرد و هر از گاهی میومد بالا سرم نگام میکرد و دوباره میخوابید..


🔗#ادامه_دارد..

‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺

🔖
#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۶

مرضیه دم به دقیقه میومد پشت در و ازم میپرسید که خوبم یا نه احساس تهوع ندارم یا نه...
چی میشد اوضاعم همیشه همین بود؟
اونشب رو هر ۴نفرمون یه گوشه از خونه بیدار بودیم ،من تو فکر این که با بچه آوردنم نمیرم پیش جواهر.مرضیه تو فکر نوه دار شدن،ابراهیم تو فکر طلاق ندادن منیژه با بچه اوردن من .و منیژه ,,, نمیدونم به چی فکر میکر که تا صبح چراغ اتاقش روشن بود
نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی صبح وقتی اماده رفتن بودیم خواست همرامون بیاد ولی مرضیه بهش گفت بشینه خونه وقتی رفتیم دکتر با یه ازمایش و چندتا سوال گفت من باردارم ولی چون تازه توی هفته ی دومم به مراقبت خیلی نیاز دارم .

ابراهیم از خوشی رو پاهاش بند نبود من و مرضیه رو برد جگرکی و بهمون جیگر داد.همونجا بود که حرف خیلی عجیبی از مرضیه شنیدم و احساس خطر کردم...
مرضیه که خیلی سرخوش بود گفت: دور پسر عزیزدردونه ام بگردم که اینهمه زود دختره رو حامله کردی من که میدونستم مشکل از تو نیست از اون زنیکه است.حالا که پسر دار شدی خداروشکر و یه زن کم سن هم گرفتی که چند برابر منیژه جوونی داره وقتش نیست منیژه رو بفرستی خونه باباش یه نون خور ازمون کم بشه؟

با حرفی که زد از تعجب دهنم باز موند ولی طولی نکشید که ابراهیم کوبید رو میز و صداش رفت بالا ..
از اینکه این حرف برسه به گوش منیژه ترس داشتم ممکن بود حسادت کنه و بخواد بچه رو ازم بگیره اونوقت من بودم که میسوختم،
برای همین گفتم مرضیه خانوم اون یه زن تنهاست نگید اینجوری خدا رو خوش نمیاد ...احساس کردم ابراهیم یه لحظه از حرفم جا خورد و با توجه بهم نگاه کردو یه لبخند ملیح اومد رو لبش...
اولین باری بود که میدیدم ابراهیم داره بهم توجه میکنه ..مرضیه که دید ابراهیم داره بهم لبخند میزنه از سر میز بلند شد رفت سمت خونه و ماهم دنبالش راه افتادیم.وقتی رسیدیم به خونه منیژه انگار منتظر وایساده بود گفت چی شد؟حامله ای ؟
ابراهیم شیرینی رو بهش داد و گفت بله خانوم حامله است. ابراهیم فکر میکرد منیژه خوشحال بشه ولی به زور گفت مبارکه و دور شد.یک هفته ای از خبر بارداریم گذشته بود و میدیدم ابراهیم هرروز بهم نزدیکتر میشه و برای بچه لباس و این چیزا میگیره.هربار با دست پرمیومد توی اتاقم. این وسط منیژه بود که دیگه باهام حرف نمیزد و سرسنگین شده بود.تا اینکه یه روز بعد از ظهر در خونه رو زدن و جواهر بود  با حالت خاصی به شکمم نگاه کرد و گفت:خوب شدی خانوم خونه. خوب شدی سوگلی ابراهیم دیگه منیژه رو تحویل نمیگیره عجب دختر زرنگی. گفتم‌:جواهر دوباره چی‌میخوای ؟گفت: والا از تو که هیچی ولی جاریت باهام کار داره
حالا که حامله بودم احساس میکردم پیش ابراهیم بروو دارم تونستم یکم به خودم جسارت به‌خرج بدم و گفتم جواهر با منیژه چه سر و سری داری؟....چی داری بهش میگی ؟این دختر اینجوری نبود هرچی هست زیر سر توعه.یهو چشماش رو گشاد کرد و گفت دختره ی بی همه چیز کارت به جایی رسیده که به من توهین میکنی!دو روز سوگلی شدی هوا برت داشته!؟گفتم: بذار عصر ابراهیم بیاد ورود تو رو به این خونه منع میکنم.گفت: اووووه تا عصر خدا کریمه سوگلی خانوم. همون لحظه بود که منیژه با اخم‌نگام کرد و‌گفت فیروزه چرا جلو مهمون منو گرفتی ؟

گفتم هیچی‌خانوم داشتم باجواهر احوال پرسی میکردم ...با اخم بهم‌گفت واینسا اینجا نمیدونی مرضیه اگه بدونه غذات حاضر نیست داد و بیداد میکنه؟صدای پاکتی که زیر چادر جواهر بود توجه ام رو جلب کرد...
اگه چیزی با خودش میبرد عجیب نبود ولی اینکه ی چیزی با خودش آورده خیلی عجیب بود..خیلی عجیب بود منیژه خوب جواهر و تحویل گرفت باهم رفتن تو اتاق نمیدونستم چه خبره ولی دلم گواه خوبی نمی‌داد.رفتم مطبخ کاراها رو کردم بخاطر حاملگی خیلی زود خسته میشدم برگشتم اتاقم استراحت کنم که خوابم‌ برد . ابراهیم مثل همیشه با دست پر اومد خونه ، کم کم داشت قربون صدقه منو بچه تو راهی میرفتم تو خلوت خودمون بودیم. در اتاقو زدن . منیژه بود منیژه ای که از صبح تا الان کلی فرق داشت یه کاسه سوپ آورد کنارم نشست گفت: برا تازه عروس سوپ پختم بعد دستی به شکمم کشید و گفت: حالش خوبه؟ ابراهیم لبخندی زد من خیلی شرم کردم تشکر زیر لبی کردم ابراهیم با عشق به منیژه نگاه می‌کرد منیژه قاشقی تو سوپ زد گفت: بخور.تشکر کردم گفتم سیرم منیژه جون بعدا میخورم ولی منیژه زبون ابراهیم خوب بلد بود خودشو ناراحت نشون داد گفت لابد نمیخای بچه شبیه من بشه نخور.ناراحت خاست بره که ابراهیم چشم غره بهم کرد ترسیدم لبخند زورکی زدم گفتم: ببخش شروع کردم تا آخرین قطره سوپ و خوردم منیژه خوشحال کاسه خالی از سوپ و برداشت. چشم ابرویی به ابراهیم اومد و رفت. پشت سرش هم ابراهیم راهی اتاق منیژه شد.فردای اون روز....

🔗
#ادامه_دارد..


‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌
ثانيه به ثانيه عمر را با لذت سپری کن،
در هر کار و هر حال. زندگی،
فقط در رسيدن به هدف خلاصه نشده.
ما به اشتباه اينگونه ميانديشیم.
مادامی که زنده هستيم و زندگی ميکنیم،
هيچ فعاليتی تمام شدنی نيست،
بلکه آغاز فعاليتی ديگر است.
پس چه بهتر که در حين انجام دادن هر کاری،
لذت بردن را فراموش نکنيم.
لذت، باعث قدرتمند شدن ميشود
و به طرز باور نکردنی،
باعث بالا رفتن اعتماد به نفس ميشود.
لذت بردن، هدف زندگی است.
تا ميتوانی، همه کارها را با لذت همراه کن.
حتی نفس کشيدن، که کمترين فعاليت توست!سپاسگزار خدا باش وبا امید وایمان به خدا ادامه بده
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برادر و خواهر گرامی‌تر از جان!
ارزش تو به اخلاق والای انسانی و تقوای توست.


چون در زندگی مدرنیته‌ی امروز، ارزش‌های بزرگ واقعی و انسانی جای خود را به امورات و مسائل پیش‌پا افتاده و بی‌ارزش داده است، از همین رو، مشکلات، کشیدگی‌ها، ضعف رفتار‌، سلوک و برخورد، نفرت و انزجار، قلوب عامه را پُر و احاطه کرده است.
اما یادمان باشد که ولو زمانه هرقدر تغییر کند، ارزش‌ اخلاق و تقوا همیش پابرجا خواهد بود.
اگر عالم و دانشمندی با لباس وصله خورده بیرون بیاید، چونکه لباسی دیگر ندارد، آیا این کار از دانش، جایگاه و ارزشش می‌کاهد؟! هرگز.
اگر شخصی نادانی با لباس ابریشمی در برابر ما ظاهر شود، آیا این کار به دانش، ارزش و جایگاهش خواهد افزود؟! هرگز.

بنابراین ارزش انسان به ثروت، لباس، کفش، خانه و کاشانه‌اش نیست، بلکه ارزش او فقط و فقط در دانش، بردباری، بخشش، بزرگواری، عقل، تواضع و تقوای اوست. و همین افراد بر معیار و تایید قرآنی قرار گرفته اند.
«إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ
همانا بزرگوار و با افتخارترین شما نزد خدا با تقواترین شمایند.»

پس اگر در زندگی روزمره مان، دوستان، همسران و همنشینان مانرا برمبنای همین اصول انتخاب کنیم، هرگز پشیمان نخواهیم شد و هیچ‌وقتی روی بدبختی را نخواهیم دید.

✍️ جمشید حقمل وردگ
استاد و روانشناس اسلامی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آداب استفاده از تلفن همراه

۱. در جلسات رسمی صدای زنگ گوشی خود را در حالت سکوت قرار دهید.
برای جواب دادن به تلفن، از جمع رسمی خارج شوید، سپس شروع به صحبت کنید.

۲. اگر مجبور به پاسخ گویی در جمع رسمی هستید، ابتدا معذرت بخواهید، سپس با صدای آهسته، مکالمه را خلاصه کنید.

۳. به طور کلی، در فضاهای سربسته و در حضور دیگران، مکالمه ی خود را خلاصه کنید (تاکسی، اتوبوس، آسانسور و…)

۴. آهنگ زنگ گوشی خود را ملایم انتخاب کنید.( به طریقی که گوشخراش نباشد و شما را انگشت نما نکند).

۵. متن پیام کوتاه خود را متناسب با نوع رابطه با مخاطب خود، تنظیم کنید.

۶. در جلسات رسمی، خود را مشغول نوشتن پیام کوتاه نکنید.

۷. بدون اجازه، با گوشی خود از کسی عکس یا فیلم نگیرید، (یا صدای کسی را ضبط نکنید).

۸. بدون اجازه، گوشی همراه کسی را روشن و در آن کنجکاوی نکنید.

۹. در مهمانی، سر سفره یا میز غذا، شایسته نیست با تلفن همراه صحبت کنید.

۱۰. به طور کلی در مکان های جمعی که سکوت برقرار است، شایسته است گوشی همراه خود را در حالت سکوت قرار دهید. (مکان های همچون مراسم ختم، کتابخانه، کلاس درس، سینما، جلسات رسمی و…)

۱۱. اگر از پیام کوتاهی که دریافت می کنید خیلی خوشتان آمد، لازم نیست سریعاً آن را برای جمع بخوانید. (ممکن است برای بقیه تکراری باشد یا اصلاً جذاب نباشد.)

۱۲. در پیام کوتاه خویش به افرادی که با آن ها کم تر ارتباط دارید، شایسته است نام یا نام خانوادگی را اضافه کنید. (شاید طرف مقابل شماره ی شما را ذخیره نکرده یا اینکه حذف شده باشد).حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مرد جوان فقیر و گرسنه ای
دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود
و گروهی از ماهی‌گیران را تماشا می کرد

در حالیکه به سبد پر از ماهی
کنار آنها چشم دوخته بود.

با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این
ماهی ها داشتم آن وقت آن ها را می فروختم
و لباس و غذا می خریدم.

یکی از ماهی‌گیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی
بخواهی به تو می دهم.

این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم
و به کارم برسم. مرد جوان با خوشحالی
این پیشنهاد را پذیرفت.

در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود ماهی ها
مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از
دیگری به دام می افتادند.

طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد
و خندان شد.

مرد مسن تر وقتی برگشت گفت: همه
ماهی ها را بردار و برو اما می خواهم
نصیحتی به تو بکنم.

دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با
خیال‌بافی تلف نکن. قلاب خودت را بنداز
تا زندگی ات تغییر کند،

زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را
پر از ماهی نمیکند...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﻧﮑﻦ،
ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺳﯽ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ،
ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ
ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!
ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﻧﯿﺰ
ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!!

🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ.

🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﺎﺕ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ،
ﺑﻌﺪﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﯼ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ.
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ…

خدایا شکرت حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت پانزدهم:

با تقه ای که به دروازه خورد فرحت ترسیده به سوی دروازه دید صدای چنگیز را پشت در شنید که پرسید فرحت حالت خوب است؟ فرحت تک سرفه ای کرد تا گلویش صاف شود بعد گفت بلی خوب هستم بعد به صورت خودش در آیینه دید با دیدن آرایش به هم ریخته اش با ناراحتی گفت حالا چی کار کنم با دستش کوشش کرد آرایش اش را دوباره منظم بسازد وقتی کارش تمام شد دستانش را شست و نفس راحت کشیده دروازه را باز‌ کرد چنگیز دور تر از دروازه منتظر او ایستاده بود با دیدن او به سمتش آمد و پرسید تو خوب هستی عزیزم؟ فرحت جواب داد خوب هستم برویم خواست حرکت کند که چنگیز گفت عزیزم تو گریه کردی؟ فرحت با لبخند ساختگی گفت نخیر چرا باید گریه کنم چنگیز پرسید پس چرا چشمانت سرخ شده؟ فرحت دست و پاچه شد کمی فکر کرد بعد با همان لبخند دروغین جواب داد متوجه نبودم ناخونم به چشمم خورد چنگیز با ناراحتی گفت درد دارد؟ میخواهی نزد داکتر برویم؟ فرحت گفت نخیر حالا بهتر است تو چرا دنبال من آمدی؟ چنگیر با اینکه هنوز نگران فرحت بود جواب داد به وارخطایی از جایت بلند شدی نگرانت شدم خوب بفرما برویم با هم دوباره به میز شان آمدند بعد از چند دقیقه‌ فرحت به چنگیز دید و گفت من باید به خانه برگردم چنگیز گفت ولی هنوز چای و کیک نخوردیم فرحت دستکولش را در دست گرفته گفت چای و‌ کیک برای یک روز دیگر باشد من باید به خانه بروم و درس بخوانم فردا در پوهنتون امتحان داریم چنگیز سرش را تکان داد و گفت درست است این دلیلت قناعت بخش است من از افراد درس خوان خوشم می آمد بلند شو برویم با فرحت از رستورانت بیرون شدند و هر دو سوار موتر شدند چنگیز موتر را به حرکت در آورد و موزیک عاشقانه ای را هم داخل موتر پخش کرد به صورت فرحت که غرق در افکارش بود دید و گفت چقدر چهره ای معصوم داری فرحت از فکر بیرون شد و گفت ببخشید حرفی زدید؟ چنگیز سرش را تکان داد و گفت نخیر باقی راه هر دو ساکت بودند وقتی نزدیک خانه رسیدند چنگیز موتر را پهلوی دروازه ایستاده کرد فرحت به او دید و گفت خداحافظ چنگیز با شوخی گفت کسی با نامزدش اینگونه خداحافظی میکند؟ فرحت سوالی به چنگیز دید چنگیز با دیدن چهره ای فرحت خندید و گفت مرا به نوشیدن یک‌ پیاله قهوه دعوت نمی کنی؟ فرحت خجالت زده گفت ببخشید فکرم نبود بفرمایید داخل بیایید چنگیز با محبت گفت شوخی کردم عزیزم مواظب خودت باش فرحت چشم گفت که چنگیز دوباره گفت راستی اگر‌ مشکل نباشد از فردا من میخواهم دنبالت بیایم و‌ ترا به پوهنتون برسانم...

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت شانزدهم:

فرحت ترسیده به او دید و با جدیت گفت نخیر امکان ندارد چنگیز حیرت زده پرسید چرا؟ فرحت فکری به سرش رسید و جواب داد چون ما هنوز نکاح نکردیم و پدرم دوست ندارد ما قبل از نکاح کردن با هم زیاد در ارتباط باشیم چنگیز مستقیم به چشمانی فرحت دید و گفت باز هم دلیل ات قناعت بخش بود خداحافظ فرحت از موتر پیاده شد و بدون اینکه دوباره به چنگیز نگاه کند داخل خانه شد با صدای مادرش ترسیده دستش را قلبش گذاشت مادرش از کنار گلها بیرون شد و گفت ببخشید دخترم ترسیدی فرحت نفس عمیقی کشید مادرش پرسید آقا داماد به خانه اش رفت؟ فرحت با بی میلی جواب داد من چه میفهمم من به اطاقم میروم میخواهم درس بخوانم مادرش دست او‌ را گرفت و با کنجکاوی گفت بیا اول برایم تعریف کن کجا رفتید چی گفتید بعد به اطاق ات برو فرحت غمگین به مادرش دید و گفت نترس مادر جان حرفی نزدم که آبروی شما برود همانطور که دوست دارید با احترام همرایش رفتار کردم حالا هم لطفاً دستم را رها کنید چون قبل از اینکه بغضم بترکد و مقابل شما بخاطر قلب شکسته ام گریه کنم میخواهم به اطاقم پناه ببرم دست مادرش از دور بند دست او سُست شد فرحت با قدم های بلند داخل دهلیز شد و بعد به اطاقش رفت
شب از نیمه‌ گذشته بود فرحت کنار کلکین اطاقش نشسته بود و به آسمان پر ستاره خیره شده بود که صفحه ای مبایلش روشن شد از جایش بلند شد و‌ مبایلش را از روی تخت خوابش گرفت با دیدن اسم جاوید روی صفحه ای مبایلش چشمانش پر از اشک شد پیام را باز کرد و با خواندن پیام( امشب حتا با خاطره های خوش ما هم اشک ریختم ) بغضش شکست و های های به گریه افتاد چادرش را روی دهانش گذاشت تا صدای گریه هایش را کسی نشنود یکساعت همانطور بی وقفه گریه کرد که دوباره صفحه ای مبایلش روشن شد جاوید برایش تماس گرفته بود اشک هایش را پاک کرد و چند بار نفس عمیق کشید و تماس را جواب داد مبایل را نزدیک گوشش برد که صدای گرفته ای جاوید را شنید که پرسید تو هم مثل من نخوابیدی؟ فرحت جوابی نداد جاوید دوباره گفت اینکه دوستت دارم را میفهمیدم ولی اینکه اینقدر دوستت دارم این را امشب فهمیدم فرحت من این زندگی را بدون تو نمیخواهم لطفاً برایم یک راه نشان بده که آنرا رفته به تو برسم فکر اینکه تو با کسی باشی مرا دیوانه میکند....

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (29)

🔸 گوشه‌ای از فداکاری‌های ام‌المومنین خدیجه(رضی‌الله‌عنها)

▫️خدیجه در مراسم عروسی‌اش با پیامبرﷺ چون در میان میهمانان حلیمۀ سعدیه(دایۀ پیامبر) حضور داشت، به افتخار شوهرش چهل گوسفند به مادر رضاعی پیامبرﷺ هدیه نمود.

▫️او وقتی فهمید که محمدﷺ مایل است به منظور تعاون و همدردی با عموی خود ابوطالب، یکی از فرزندانش را به منزل خود آورده و مخارج او را تکفّل نماید، با سینه‌ای گشاده از این ایثار استقبال کرد و راه را برای علی(رضی‌الله‌عنه) پسرِ ابوطالب به‌منزل خویش هموار نمود تا او ضمناً از اخلاق کریمانه و نیکوی ایشان نیز بهره‌مند شود.

▫️هم‌چنین وقتی دانست حضرت محمدﷺ زید بن حارثه(بردۀ خدیجه) را دوست دارد، دیری نپایید زید را به ایشان بخشید.

▫️پیامبرﷺ هر ساله یک ماه تمام در غار حراء به عبادت پروردگار خویش مشغول بود و مدت‌ها خدیجه(رضی‌الله‌عنها) را تنها در خانه می‌گذاشت، اما او رنجیده‌خاطر نمی‌شد و فکر خود را به خیالات و وسوسه‌های بیهوده آغشته نمی‌کرد، بلکه در حد توان خود می‌کوشید مدتی را که پیامبرﷺ در منزل تشریف دارد، به او خدمت کند و اسباب راحت و آرامش را برایش فراهم نماید و هرگاه به غار می‌رفت با چشمانش از دور از پیامبرﷺ مراقبت می‌کرد و گاه کسی را می‌فرستاد تا مراقب حال او باشد بدون اینکه خلوتش را بهم بزند.

▫️خدیجه(رضی‌الله‌عنها) مال و ثروتش را کاملاً در اختیار رسول‌ اللهﷺ قرار داد تا در راه پیشرفت اسلام به‌کار برده شود؛ او از لحاظ مالی، جانی، روحی و عاطفی اولین و مهم‌ترین حامیِ رسول‌ اللهﷺ بود.
خدیجه قبل از رسالت پانزده سال و بعد از رسالت ده سال با رسول خداﷺ زندگی کرد، او عالی‌ترین مثال برای زن کامل بود.
در سیرت ابن ‌هشام آمده است: خدیجه در امور دین و شریعت مشاور راستین رسول‌ اللهﷺ بود.

▫️او با وجود تموّل و ثروتش، خدماتی را شخصاً برای رسول الله ﷺ به‌عهده می‌گرفت، که نمایانگر محبت فوق العادۀ ایشان با پیامبرﷺ بود.
روزی جبرئیل در غار حراء به پیامبرﷺ گفت: «این خدیجه(رضی‌الله‌عنها) است که با ظرفی پر از غذا به سوی تو می‌آید، وقتی نزد تو آمد از طرف من و پروردگارش سلام کن، و او را مژده بده که خداوند در بهشت برایش خانه‌ای از جواهرات نفیس درست نموده که داد، فریاد و خستگی در آن خانه وجود ندارد»*
خدیجه(رضی‌الله‌عنها) در جواب سلام خدای سبحان فرمود: خداوند خود سلام است و همۀ سلام ها از اوست و بر جبرئیل هم سلام باد.

منابع:
* بخاری مناقب الأنصار در فضائل الصحابة به شماره ۲۴۳۲ و ۲۴۳۳ این حدیث را روایت نموده است.
- بانوان پیرامون رسول‌ اللهﷺ. مولفین: محمود مهدی استانبلی، مصطفی ابوالنصر الشبلی. ترجمه: عبدالحفیظ زاهدی(ملازهی)
- بانوان نمونه عصر پیامبر. نویسنده: محمود المصری. مترجم: اسحاق دبیری
- همسران پاک پیامبر. تألیف: محمد محمود صوّاف. ترجمه:مصطفی احمد نور کهتوئی
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اجابتت میکند،آن خدایی که ...
در طول سال‌هایی که بر تو گذشت
ناراحتی و غم هایت را برطرف کرد
اجابتت میکند...
آن خدایی که خودش به تو یاد داد
چگونه به درگاهش دعا کنی
چگونه به قلبت آرامش دهی
و اینکه چگونه شاد باشی
و چگونه او را دوست بداری
و در آخر لازم است که از این بعد
زیاد بر خودت سخت نگیری
او در نهایت همان را نصیبت میکند
که برای تو مناسب ترین باشد
آن هم در مناسب ترین زمان
آسوده خاطر باش رفیق🤍حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺به خدا چه مي توان گفت؟
هرچه بخواهي به او بگويي
پيشاپيش از آن آگاه است.
از خدا چه مي توان خاست؟
پيشاپيش همه چيز را داده است و
اگر هم چيزي را نداده فقط به اين دليل بوده
كه نيازي به آن نبوده است.

👌او از ما خردمند تر است اما
مردم پيوسته از خدا مي خواهند:
"اين كار را بكن. اين را به من بده،
آنرا به من بده"


💗انگار كه خدا از خرد كافي برخوردار نيست!
تمام دعاهاي ما پند و نصيحت است و
مردم هرروز بر آن پافشاري مي كنند.
مثل اين است كه خدا را به باد انتقام مي گيرند.
"تا كي مي خواهي به حرفهايم گوش ندهي؟
من هر صبح و شب از تو مي خواهم.. "


🌹عبادت شكرگزاري در سكوت است.
در كمال سكوت اما بسي ژرف.
عبادت فقط زماني امكانپذير است كه تو
بياموزي چگونه شادمان باشي و گرنه
چيزي نخواهي داشت كه بابت آن شكرگزاري كني.


💗بگذار زندگي ات با عمق و خنده همراه باشد تا حضور شكرگزاري را در وجودت احساس كني.
اين شكرگزاري متعلق به هيچ ديني نيست،
فقط يك شكرگزاري است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

خیر در چیزی است که اتفاق می‌افتد
باید به تقدیر الله راضی بود.

گاهی برای شما حادثه‌ای رخ می‌دهد و شما را غصه‌دار می‌کند ؛
اما پس از مدتی متوجه می‌شوید در دل این بحران، برکاتی نهفته است که خداوند در یک بسته‌بندی تلخ به شما هدیه می‌دهد!!!!

مطمئن باش :
هرچه ازالله رسـد نـکــوسـت
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2⃣1⃣از فضایلش همچنین:وجود روز قربانی کردن است،همان روز حج بزرگ که بزرگترین روز نزد خداوند متعال است همانگونه که در حدیث آمده: بزرگترین روزها نزد الله متعال:روز عید قربان روز قَر می‌باشد .یوم القَر :روز بعداز عید قربان است بدین خاطر به این اسم نامگذاری شده که مردم در آن در منی جمع میشوند بعداز اینکه از انجام اعمال طواف افاضه وقربانی کردن فارغ شدن

3⃣1⃣عمل صالح در این ده روز از بقیه روزها پرفضیلت تر است به خاطر بزرگی زمان و مکان به نسبت حجاج بیت الله وبزرگی زمان به نسبت غیرحاجی در دیگر سرزمینها.

4⃣1⃣سلف صالح برای عبادت  در این ده روز بسیار حریص بوده ونهایت تلاششان را میکردند وبسیاربزرگش میدانستند. سعید بن جبیر وقتی این‌ده روز می‌رسید در عبادت تلاش عجیبی میکرد تا جایی که نایی برایش نمی‌ماند وبرعبادت شبهایش دیگران را تشویق می‌کرد ومیگف چراغهایشان را در این ده شب و خاموش نکنند وابو عثمان نهدی هم میفرماید سلف صالح سه تا ده شب را بسیار بزرگ می‌داشتند ده شب آخر رمضان  دو روز اول ذی الحجه وده روز اول ماه محرم .

5⃣1⃣بر مسلمان‌لازم است این ده شبانه روز را برای عبادت وعمل صالح وآبادان کردن اوقاتش باطاعات وقربات به غنیمت بداند خیلی عجیب است که ما برای عبادت وطاعت در رمضان انرژی ونشاط خوبی داریم ولی برای این ایام که از روزهای رمضان هم پرفضیلت تر است وعمل صالح در آن نزد خدا برترومحبوب تر است تنبلی به خرج میدهیم

6⃣1⃣ازضایع کردن اوقات این ده روز با خواب وبگومگو و تلویزیون نگاه کردن ومشغول شدن به شبکه های اجتماعی برحذر باشید این موسم ،غنیمت وفرصتی جبران ناپذیر است حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_مجاهد  "  فاتح   "🩵🩷
قسمت هفتاد و پنجم   👇👇👇



🔸سرش گیج می رفت و گوشهایش سوت می کشید او ناچار از اسب پیاده شد و بی هوش روی زمین افتاد وچند ساعت

🔹بی هوش بود وقتی کمی به هوش اومد صدای ترانه ی شخصی به گوشش رسید.

🔸گوشهای نعیم بعد از مدتهای زیادی با این صداهای لطیف و دلنواز اشنا میشد او در حالت نیمه بی هوشی تا چند لحظه به این صدا گوش داد و به زحمت سرش را بالا گرفت و به اطراف نگریست.
🔹نزدیکش چند گوسفند در حال چریدن بودند او میخواست شخص خواننده را ببیند اما چشمهایش تیره گشت و مجبور شد سرش را زمین بگذارد گوسفندی نزدیک نعیم آمد و سرس را نزدیک گوش نعیم برد
🔸و اورا بویید و بازبان خودش گوسفندی دیگر را صدا کرد دیگری هم در حالی که بع بع میکرد همجنسان دیگرش را متوجه خود کرد و در چند لحظه تعداد زیادی گوسفند دورو بر نعیم جمع شدند و
🔸سرو صدا راه انداختن دختری کوهستانی که چوبی در دست داشت در حالی که نغمه میخواند بره های کوچک را به
جلو می راند.
🔹اجتماع گوسفندان را دید و به آن طرف رفت وقتی نعیم را غرق در خون دید جیغی زد و چند قدم دور در حالی که انگشت به دهان گرفته بود ایستاد.
🔸نعیم با زحمت سرش را بلند کرد و دید که تصویری کامل از حسن خلقت در وجود دختری کوهستانی حلول کرده و جلویش ایستاده است تناسب اندام او همراه با قده کشیده اش معصومیت او را چند برابر می کرد.
لباس او از پارچه های ضخیم و درشت ساخته شده بود از هر گونه تصنع بی نیاز بود. صورت آن دختر زیبا کشیده بود اما این درازی به قدری بود که برای تناسب چهره ی زیبا لازم باشد.
چشمانی بزرگ و سیاه ولبانی نازک که از شکفتگی گل نو بهاری جذاب تر بود. پیشانی گشاده و زنخدانی مناسب. اینا همه با هم غیر از بهار حسن شرم وحیا را در آن روی زیبا پیدا کرده بودند و انسانان یقین می کرد که تخیل مشرق و مغرب در مورد این چهره ی پیکردلفریب رنگ و بو به انتها می رسد.
او برای نعیم از یک نظر عذرا و از نگاهی دیگر زلیخایی دیگر مینمود دختر جوان بعد از لحظه سکوت و حیرانی به
خود جرات داد و جلو آمد و گفت: شما زخمی هستید؟
🔸نعیم از زمانی که به ترکستان آمده بود تا حد زیادی زبان تاتاری را یاد گرفته بود او به جای جواب دادن می خواست از
جایش بلند شود اما سرش دوباره گیج رفت و بی هوش به زمین افتاد.....
ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/11/14 02:42:22
Back to Top
HTML Embed Code: