Telegram Web Link
#قسمت17
سرگذشت معین... 💍

ژیلا گفت قسم بخور
جون بچه هارو براش قسم خوردم که باورش بشه
ژیلا میدونست من جون بچه هارو الکی قسم نمیخورم ولی بازم شک داشت
گفت یعنی تو براش خونه نگرفتی تو براش کار پیدا نکردی من خودم با همکارش حرف زدم کاملا‌‌ تورو میشناخت گفت شوهر سابقش معرفش بوده
گفتم اون احمق بهت دروغ گفته تو چرا باور کردی اصلا کی بهت زنگ زده چرا به من نگفتی
گفت مریم چندباربه خونه زنگ زد وازم خواست فعلا چیزی بهت نگم تا مثلا دستتو برام روکنه..
از اینکه اون مارمولک شماره خونه روچه جوری پیداکرده بود هنگ بودم
گفتم بهش زنگ بزن بگو میخوای ببینیش
ژیلا با تعجب گفت‌ واقعا میخوای ببینیش؟
گفتم اره میخوام درسی بهش بدم که دیگه جرات نکنه ازاین غلطاکنه!

خلاصه ژیلا با مریم قرار گذاشت بهش گفت اگردست معین برام رو کنی پول خوبی بهت میدم
فرداش نیم ساعت زودتر رفتم سر قرار
مریم انقدر هول پول بود که زودتر از ژیلا رسید
وقتی کنارهم نشستن من رفتم جلو گفتم خب مثلا میخوای منو خراب کنی زنیکه فلان فلان شده
مریم که فکر نمیکرد ژیلا بهش نارو زده باشه ازجاش بلندشد یه لگد به پای ژیلا زدو خواست فرار کنه
ولی خب من نذاشتم و با چندتا سیلی اب دار از خجالتش درامدم و هر چی که لایقش بود بهش گفتم … وتهدیدش کردم اگر یکبار دیگه برای خودم و خانوادم ایجاد مزاحمت کنه ازش شکایت میکنم.
بعدازاین ماجرا من و ژیلا همه چی رو فراموش کردیم و به هم قول دادیم دیگه چیزی رو ازهم پنهان نکنیم تا کسی نتونه رابطمون روخراب کنه
البته ژیلا خودشم میدونست من ادمی نیستم که زندگیم رو فدای رابطه های چرت پرت بکنم
من واقعا عاشق زندگیم و بچه هام بودم وتمام تلاشم رو میکردم بهترین رو براشون فراهم کنم
یکسالی گذشته بود که یه روز ژیلا بهم زنگ زدگفت بچه هاخیلی بهانه میگیرن میخوام ببرمشون پارک
گفتم برید ولی مراقب خودتون باشید
بااینکه دفعه اولشون نبود که بدون من بیرون میرفتن اما نمیدونم چرا اون روز یهو استرس گرفتم.
یک ساعتی از زنگ ژیلا گذشته بود که خودم بهش زنگ زدم تابدونم کجان ژیلا گفت تو پارکیم نگران نباش بچه ها دارن بازی میکنن
تلفنو که قطع کردم شارژ باطریم تموم شدو انقدر مشغول کارشدم که یادم رفت بزنمش شارژ
دیگه میخواستم برم خونه که یادگوشیم افتادم تا زدمش به برق یه کم شارژ شد
چنددقیقه ای ازروشن کردن گوشیم نگذشته بود که چندتاپیام برام ازطرف اپراتور خطم بودو تماسهای ازدست رفته روبرام فرستاده بود
ژیلا بالای ده باربهم زنگزده بود سریع شمارش گرفتم بااولین بوق وصل کردباگریه گفت چرا گوشیت خاموشه
گفتم چی شده ؟گفت ایهان روگم کردم و هرچی میگردم پیداش نمیکنم
گفتم یعنی چی؟
گفت نیم ساعت گم شده زنگ زدم مامانت بابات دارن میان
دیگه نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم پارک
پدرمادرم و برادرم قبل ازمن رسیده بودن با نگهبان پارک درحال گشتن بودن.

ژیلا رنگ به رو نداشت انقدر حالش بدبود که چندتاخانم دورش بودن داشتن بهش اب میدادن
گفتم کجا گمش کردی
گفت داشت با توپش بازی میکرد یه لحظه رفتم ایلینو سوار تاب کنم برگشتم دیدم نیست
کل پارک گشتیم ولی خبری از ایهان نبود
خدابه سر هیچ کس نیاره نمیتونم حس و حال اون لحظه ام رو براتون تعریف کنم
دوست داشتم زمین و زمان بهم بریزم تا خبری ازجگرگوشه ام پیداکنم
وقتی از پیداکردن ایهان ناامید شدیم رفتم اداره پلیس گزارش دادیم
پدرمادرم حالشون ازمن و ژیلا بدتربود


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد...
🎎

#قسمت18
سرگذشت معین...
برگشتیم خونه اما من بازطاقت نیاوردم رفتم پارک هرکسی رومیدیدم عکس ایهان بهش نشون میدادم شاید دیده باشش
نزدیک۱۲شب بود که خسته کوفته روصندلی نشستم وبادیدن پسربچه های هم سن ایهان یهو بغضم ترکید زدم زیرگریه…
باورم نمیشدبه این راحتی ایهان گم کردم اگر پیداش نمیکردم چی!؟
بااین فکر و خیالها داشتم دیوانه میشدم
اون شب ماه کامل بود نورش همه جارو روشن کرده بود زیراسمان خداباخودم عهدکردم اگر ایهان سالم پیداکنم سرپرستی ۲تابچه یتیم روقبول کنم مخارجشون رو تاجای که میتونم تقبل کنم.. بانامیدی برگشتم خونه امااروم قرارنداشتم تاصبح همه بیداربودیم.
گم شدن ایهان ۲روز طول کشید تواین مدت من و ژیلا داغون شدیم با قرص ارام بخش سرپا بودیم..
روز سوم از اداره پلیس زنگ زدن، وقتی رفتم ماموری که مسئول رسیدگی به پروندم بود گفت به کسی مشکوک نیستی؟ گفتم نه من مشکلی باکسی ندارم.
گفت خوب فکر کن شاید به قصد انتقام بچه رو دزدیدن..
یاد مریم افتادم ولی اون جرات اینکاررو نداشت تو فکر بودم که پلیس گفت به هرحال اگربه کسی شک داری بگو ممکنه به پیدا شدن بچه کمک کنه
گفتم ممکنه کار زن سابقم باشه
گفت احتمال هر چیزی هست
مشخصات مریم بهشون دادم و حدودی گفتم کدوم محله زندگی میکنه.
همون روز پلیس رفت به ادرسی که داده بودم ولی مریم از اونجا رفته بود
نزدیک غروب بود که صدای زنگ اومد ایفون خراب بود درباز نمیکردبه ناچار از پله ها رفتم پایین وقتی در باز کردم دیدم ایهان پشت در و یه ماشین قرمز دستشه
انقدرخوشحال شدم که بغلش کردم با صدای بلند ژیلارو صدا کردم
البته چندبار خیابون نگاه کردم که ببینم کی ایهان اورده
اما کسی نبود
متاسفانه ایهانم بچه بودنمیتونست کمک زیادی بهمون بکنه بگه کجابوده یاکی دزدیدش.
همون شب رفتم اداره پلیس گفتم ایهان پیداشده دیگه اوناهم مطمئن شدن برای اذیت کردن ما ایهان دزدیدن
چندتادوربین تومحلمون بودکه باحکم قضایی چکش کردن ولی چیز زیادی دستگیرشون نشد
چون ماشینی که ایهان رو ازش پیداکرده بودن پلاکش مخدوش شده بود ویه مرد که صورتش پوشنده بود تو دوربین معلوم بود
خلاصه قضیه دزدیدن ایهانم اینجوری تموم شد بدون اینکه بتونیم ثابت کنیم کار کی بود
بعدازاین ماجرا تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و چندماه بعدش ازاون خونه رفتیم..
خداروشکر درحال حاضر کنار ژیلا و بچه ها زندگی خوبی دارم
وبیشتر ازقبل مراقبشون چون تمام دارایی من هستن
ودراخر داستان خواستم بگم هرکسی لیاقت عشق و دوست داشتن نیست
خیلی مراقب قلبهای مهربونتون باشید که راحت اسیر ادمهای پست نشه.

#یاحق
#پایان

ممنون از ارسال دوست عزیزمون
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┈••✾🕊
#حاملگی_دینا_5 🕊✾••┈•

🪽قسمت پنجم



یهو برگشت گفت مامان اگه بگم کار کی بود دعوام نمیکنی!؟
گفتم نه عزیزم، تو بچه بودی و بیگناه چرا بايد واسه کار نکرده دعوات کنم😔گذشته ها گذشته فکرشو نکن نازنینم‼️

با خجالت سرشو انداخت پایین و گفت بزار بگم مامان!

نشستم و ساکت نگاش کردم.با خجالت گفت از اون روز سالهاست که میگذره ولی من فراموش نکردم.آقای سعادت رو یادته معلم کلاس سوممون، گفتم خوب اوایل خیلی بمن محبت میکرد همش دستشو میکشید رو سرم و گاه و بیگاه بغلم میکرد.راستش بدم نمیومد، خیلی هم دوس داشتم، احساس میکردم بابامه.بچم حق داشت شوهرم رابطه خوبی با بچه ها نداشت.. ادامه داد: یروز که از طرف مدرسه مارو برده بودن اردو، برام نوشابه خریده بودی با غذام بخورم، هر کاری کردم نتونستم درشو باز کنم بردم دادم بهش تا درشو باز کنه🍾

ولی اون گفت اینجا خیلی شلوغه بریم اونورتر.منم راه افتادم پشت سرش رفتیم پشت بوته ها نشست و بغلم کرد مثل همیشه.تعجب نکردم ولی وقتی رفت رو گردنم خیلی بدم اومد گفتم آقا ولم کن ولی اون دستاشو کرده بود تو لباسم یجوری شدم.قلقلکم میومد.یکمم خوشم میومد ولی میترسیدم یهو دستش و گاز گرفتم و فرار کردم..نفهمیدم جلو پام سنگ بود.پام گیر کرد بهش و با سر خوردم زمین صورتم میسوخت تمام لباسام خاکی شد ولی فرار کردم.همش میترسیدم که کار بدی کردم! 😫😰فرداش آقا بهم گفت خیلی ناراحت شدم دستمو گاز گرفتی، چرا اونجوری کردی!!
سرمو انداختم پایین و گفتم ببخشین آقا
گفت عیبی نداره زنگ تفریح بمون کارت دارم،
بزور خودمو نگه داشتم اشکام نریزن،😥
اعصابم بهم ریخته بود ولی چیزی نگفتم تا باقیشم بهم بگه..
زنگ تفریح که شد همه رفتنو من موندم شروع کرد بغلم کردو بوسم کرد بعدم..
اولش خوشم میومد و منم کارهایی که میگفت و میکردم ولی یجایی که دیگه دردم اومد نازم می‌کردو میگفت آروم باش چیزی نیست😔بعدش یکم خون اومد ولی با دستمال تمیز کردو گفت به کسی نگو وگرنه مامانت تورو میکشه و با شلنگ کتکت میزنه،
بعدم تو گوشیش یه فیلم نشونم داد که یه زن دخترشو با چوب میزدو اونم گریه میکرد،
منم ترسیده بودم گفتم باشه نمیگم، ولی خیلی دردم میومد، دستمو گذاشتم اونجامو گفتم درد دارم اونم یه قرص بهم داد و گفت اینو بخوری دیگه درد نداری!
خوردمو رفتم سرجام بچه ها اومدن وآقا درس داد، زنگ که خورد اومد بغلم کردو..نمیدونم چرا....
دینا از خجالت سرشو انداخته بود پایین 😓 مامان ببخشید ولی خیلی خوشم میومد..
حالم خیلی بد شد بلند شدمو رفتم تو اتاقم یساعت فقط گریه میکردم، چرا انقد من احمق بودم، چرا از غیبت یهویی اون بیشرف شک نکردم بهش خاک تو سرم، تف تو روم که احمق بودمو کور 😭

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┈••✾🕊
#حاملگی_دینا_6🕊✾••┈•

🪽قسمت ششم و پایانی

دلم میخواست بمیرم ولی حالا وقتش نبود، گفتم هر طور شده پیداش میکنم اون عوضی رو.دینا ناراحت بود و ترسیده که نکنه من دیوونه بشمو بلایی سرش بیارم اما من چیزی بهش نگفتم، حتی اینکه میخواستم پیداش کنم اون کصافتو😤😡فرداش رفتم مدرسه ابتدایی شو از مدیر سراغشو گرفتم گفت: چطور مگه ؟خبر ندارم ازشون، گفتم هیچی همینطوری با خانومش دوست بودم میخواستم یه حالی ازش بپرسمو ببینم چطوره!☺️اونم گفت باشه از دوستام میپرسم ببینم اگه چیزی ازش فهمیدم خبرتون میکنم، تشکر کردمو برگشتم خونه!سعی میکردم به روی خودم نیارم که چه اتفاقی افتاده و با دینا مثل همیشه برخورد میکردم ولی تو دلم منتظر خبر بودم.دقیقا یک ماه بعد با یه دکتر خوب که قبلا پیداش کرده بودم هماهنگ کردمو دینارو بردم برای جراحی ترمیم، هر چی پول داشتم دادم به دکتر تا خیلی خوب انجام بده جوری که بعدها کسی نفهمه! شوهرم روهم با نقشه فرستادم خونه مادرشوهرم، شهرستان که دو سه روزی بهشون سر بزنه و حالی ازشون بپرسه،تو همون زمان هم دینارو بردم جراحی و خداروشکر دکتر راضی بود از نتیجه و بدون خونریزی و بستری شدن مرخص شد،
دو روزی ازش مراقبت کردمو خداروشکر بهتر شد! بخیه ها همش جذبی بود و اصلا معلوم نشد، خیالم راحت شده بود که دیگه آبروریزی در کار نبود، فقط دکتر گفت اگه بره معاینه دکتر متخصص متوجه میشه ولی در آینده شوهرش ابدا نمیفهمه!
بالاخره اونشب یه نفس راحت کشیدم😮‍💨
همه چیز به خیر گذشت.. خوشحال بودم که تموم شده...
و اما بزرگترین مشکل زندگیم که خانم مدیر بهم تلفن کرد، اولش تعجب کردم ولی بعد زود یادم افتاد خودم شمارمو بهش داده بود که حتما اگه از آقای سعادتی خبری شد بهم بگه! بعد از سلام و علیک گفت : آقای سعادت یسال پیش با خانومش رفته آلمان!
تعجب کردمو _برای چی؟.
_مثل اینکه بیماری HIV گرفته و برای درمان رفته، اونم کلی هزینه کرده و آخرم 4 ماه پیش همونجا میمیره و دفنش میکنن، زنشم همونجا میمونه و زن یه خارجی میشه!!

خشکم زده بود😳🤯
من دنبال انتقام بودم ولی انگار خدا زودتر دست بکار شده بود!!خیلی ناراحت شدم، خانم مدیر ادامه داد:
میگن بنده ی خدا خیلی درد و عذاب کشید اون آخراش ،بیماری بدنشو خیلی ضعیف کرده بود و پوستش همش زخم میشد و چرک میکرد ولی خوب نمیشد، خیلی ناراحت شدم شنیدم معلم خوبی بود، بخاطر بیماری زنش انتقالی گرفت رفت.ولی انگار قسمت خودش بود از بیماری بمیره اونم تو غربت، خیلی سخته بیچاره ....
پوزخند زدم😏

خدا رو شکر سبک شدم، خداحافظی کردمو تلفنو قطع کردم! لبخند از رو لبام فرار نمیکرد، خیالم راحت شد، اون شب خیلی خوب بود، خیلی راحت بودم همسرم از اینکه اونهمه شارژ بودم تعجب کرده بود نصف شب یهو از خواب پریدم یه فکر وحشتناک هجوم برده بود به ذهنم⚡️نکنه دینا هم ایدز گرفته باشه‼️😱
داشتم سکته میکردم، صبح شوهرم که رفت دینا رو برداشتمو بردم بیمارستان، دکتر ازش تست گرفت، مردمو زنده شدم تا جوابش اومد.خداروشکر سالم بود. نفس راحتی کشیدم😮‍💨☺️انگار خدا هنوز حواسش بهم بود زندگیم افتاد به جریان مثل قبل مثل روزای خوب، ولی حالا جای زخم بزرگی رو قلبم بود که التیام پیدا کرده بود، ولی جاش تا ابد تو دلم بود..
مادرای عزیز خواهش میکنم خواهش میکنم حواستون به دخترتون باشه حتی پسر بچتون،
هیچوقت تنهاشون نزارین پیش عمو دایی یا حتی شوهرتون، شیطان در کمینه!

مراقب باشید.

هوسرانی یه آدم زندگی مارو داغون کرد ولی خدا تنهامون نزاشت و کمکمون کرد..

#پایانحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کپی بدون ذکر منبع ممنوع
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

لحظه را زندگی کن...
لحظه را در تمامیتش زندگی کن،
در حقیقتش،در ناکجایی اش،
و همه چیز را درباره آینده فراموش کن،
هیچ زمان دیگری وجود ندارد...
تا به حال سر خوردن شبنم از روی برگ را دیده ای؟!!
می رود و می رود و می رود...
در آخر می افتد ، زندگی همین است،
شبنمی روی برگ،آهسته  آهسته سر می خورد
یک لحظه آنجا بود لحظه دیگر رفته است،
یک لحظه اینجاییم و لحظه دیگر رفته‌ایم،
و برای این لحظه کوتاه چقدر هیاهو راه می‌اندازیم 
چقدر خشونت،چقدر جاه طلبی چقدر نفرت،
چقدر نزاع و کشمکش ...
فقط برای این لحظهٔ کوچک....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزگار عجیبی است!!

👌دخترانی در نوبهار زندگانی خود، عکسهایی در شبکه های اجتماعی می گذارند که حتی حیوانات هم از آن شرم می کنند.

😇روزگار عجیبی است!!

پدران و مادران به غذا و لباس فرزندان اهمیت می دهند اما فراموش می کنند که بذر ارزشها و اخلاق را در وجودشان بنشانند.

👈روزگار عجیبی است!!

❤️کارمندان به بهانه حقوق کم، در کار خود اخلاص نمی ورزند و فراموش نموده اند که خداوند متعال در رزق و روزی حلال برکت می اندازد و حرام را از بین می برد.

👈روزگار عجیبی است!!

👌پسران و دختران جوانی که ساعتهای طولانی را در کوچه و بازار سپری می کنند اما در اولین رکعت نماز خسته می شوند.

👈روزگار عجیبی است!!

❤️دختران و پسران جوانی که با سینه گشاده به موسیقی گوش می دهند اما اگر به کلام الله گوش فرا دهند سینه هایشان تنگ می گردد انگار که بسوی آسمان بالا می روند و نمی دانند که حلال با حرام درآمیختنی نیست.

👈روزگار عجیبی است!!

هر چه خوشمزه است را می خریم و صدها هزار تومان اسکناس می پردازیم اما هنگامی که به صندوق صدقه می رسیم دنبال سکه فلزی می گردیم تا در آن بیندازیم و به شنیدن صدای افتادن سکه در صندوق افتخار می کنیم.

👈روزگار عجیبی است!!

زنگ موبایل خودمان را تنظیم می کنیم تا دیر به سر کار نرسیم اما روبرو شدن با خداوند متعال در نماز صبح را فراموش می کنیم در حالی که می دانیم توان آنرا داریم که زنگ موبایل را برای نماز هم تنظیم نماییم.

👈روزگار عجیبی است!!

👈برخی از ما درباره آبرو و عیوب بندگان خدا سخن می رانیم و فراموش می کنیم که:
🌸 "مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ"
🌹انسان هیچ سخنی را بر زبان نمی‌راند مگر این که فرشته‌ای، مراقب و آماده (برای دریافت و نگارش) آن سخن است»
               حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

به همه‌ی کارهای خود روح دهید:

به دست دادنِ خود روح دهید . وقتی با کسی دست می‌دهید با همه‌ی وجودِ خود دست بدهید . سعی کنید با فشار دستتان بگویید:"از آشنایی با شما خوشحالم" یک دست دادن زورکی و بی‌رمق از دست ندادن بدتر است .

به خنده‌هایتان روح دهید . با چشم‌هایتان بخندید . هیچ‌کس خنده‌های تصنعی ،خشک و مصلحتی را دوست ندارد . وقتی می‌خندید،به راستی بخندید .

به متشکرم‌های خود روح دهید . یکی متشکرمِ ماشینی و از سر عادت ، تقریبا فقط یک صدا است . هیچ مفهومی ندارد . بی‌ثمر است .

هروقت به حرف‌های خود شور و حال می‌دهید،خودتان هم به‌طور ناخودآگاه از این شور و شوق بهره‌مند می‌شوید . این مسئله را همین الان امتحان کنید .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#استوری
#صلوات🦋

🌷ٱللَّهُمَّ صَلِّ عَلَیٰ مُحَمَّدٍ وَ عَلَیٰ آلِ مُحَمَّدٍ
کَمَا صَلََّیتَ عَلَیٰ إبرَاهِیمَ وَ عَلَیٰ آلِ إبرَاهِیمَ
إنَّكَ‌ حَمِیدٌ مَجِیدٌ🌷

🌷ٱللَّهُمَّ بَارِك عَلَیٰ مُحَمَّدٍ وَ عَلَیٰ آلِ مُحَمَّدٍ
کَمَا بَارَکتَ عَلَیٰ إبرَاهِیمَ وَ عَلَیٰ آلِ إبرَاهِیمَ
إنَّكَ‌ حَمِیدٌ مَجِیدٌ🌷حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#یک_داستان_یک_پند

مشهدی حیدر راننده آتش نشانی است که بازنشسته شده است. با او قرار می‌گذارم؛ ساعت ده صبح است، مرا به خانه‌اش دعوت می‌کند. حیاط قدیمی دارد که در کنج حیاط، اتاق کوچکی قدیمی است. مرا به آنجا دعوت می‌کند. بساط چای و رادیویی کنار دیوار و چند کتاب روی میز و قرآن و یک تشک از پوست گوسفند و.... توجه‌ام را به خود جلب می‌کند. اتاق خیلی جالبی است، از آن جنس قدیمی‌هاست که من خیلی دوست‌اش دارم.

🥀می‌پرسم: آقا حیدر مزاحم نشدم؟! تجربه خوبی نقل می‌کند. می‌گوید‌‌: روزی که بازنشسته شدی، سعی کن تمام وقت در خانه ننشینی؛ هم خودت خسته می‌شوی و هم بی‌ارزش، و هم اهلِ خانه از تنوع می‌افتند چون اهل منزل دوست دارند پدر خانه، از بیرون به خانه بیاید.

🌔من از روزی که بازنشسته شده‌ام هر روز ساعت نُه صبح تا اذان ظهر در این اتاق مشغول هستم، و عصرها هم سه ساعت به این اتاق به عنوان محل کارم می‌آیم و بیرون نمی‌روم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌تجربه‌ای جالب که می‌تواند برای خیلی از ما، جدید و خوب و مهم باشد
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (77)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸 صبرِ بزرگ‌بانوی اسلام بر فقر

ایشان با دستان نحیف و مبارکش آسیاب دستی را می‌چرخاند سپس خود آن‌را خمیر می‌کرد و در حالی‌که چندان سنی از او نگذشته بود حتی نان می‌پخت و به وضع اقتصادی همسرش راضی بود و بر مشکلات صبر می‌کرد چرا که علی(رضی‌الله‌عنه) سرمایه‌ای اندک و درآمدی ناچیز داشت، وجود اینکه ایشان دختر رسول خداﷺ بود؛ خیلی اوقات از صبح تا شب با یک قرص نان به‌سر می‌برد، که نه تنها کم بود بلکه سخت و خشن بود.

مشکلات زندگی با وجود قوت جوانی فاطمه(رضی‌الله‌عنها) او را رنج می‌داد، تا جایی‌که علی(رضی‌الله‌عنه) به‌مادرش سفارش کرد تا نگذارد فاطمه(رضی‌الله‌عنها) به‌کارهای سخت و بیرون از خانه بپردازد و به‌همان کارهای داخلی منزل اکتفا کند.
فاطمه زهرا(رضی‌الله‌عنها) سراسر زندگیش را در فقر، ناگواری و مشقات بسیار به‌سر برد ولی هیچگاه خود را از هیچ زن مسلمانی جدا نمی‌دید.

روایت کرده‌اند یک بار حضرت فاطمه(رضی‌الله‌عنها) مریض شده بود و پیامبرﷺ و اصحاب برای عیادتش اقدام کردند، هنگامی‌که به راه افتادند پیامبرﷺ جلوتر از همه به در خانۀ حضرت علی(رضی‌الله‌عنه) رسید، در زد و فاطمه(رضی‌الله‌عنها) پشتِ در به پیامبرﷺ فرمود: «روپوش سالم و تازه‌ای ندارم تا من را کاملاً بپوشاند» و پیامبرﷺ روپوشی را به داخل منزل انداختند و فرمودند: «با این خودت را بپوشان» و با آن وضع هم چیزی برای خوردن در خانه حضرت علی(رضی‌الله‌عنه) یافت نمی‌شد.

اصحاب از ایشان عیادت کردند و خارج شدند و خدمت پیامبرﷺ عرض کردند چگونه می‌شود دختر شما در این‌حال به‌سر ببرد؟ پیامبر(رضی‌الله‌عنها) فرمودند: «فاطمه در این دنیا اینگونه است اما در قیامت سرور همه زنان خواهد بود.»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منابع:
- زنان نامدار اسلام. مولف: علی کریم صالح.
- اسوه‌های راستین. تألیف: احمد الجدع.
فکر متناقضی کە زادەی فمینیسم است:

«زنان وقتی‌ که در سر کار به رئیس خود خدمت می‌کنند آزاد و مستقل هستند، اما وقتی به شوهر خود خدمت می‌کنند برده‌ای بیش نیستند».

دکتر خالد دریس حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👆👆


اگر باور داری خداوند همه کارهایت را خودکار انجام می دهد، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند خیلی راحت روزیت را میرساند، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند زندگیت را به نحو احسن مدیریت می کند، همان خواهد شد.
اگر باور داری خداوند نگهبان و حفاظت کننده، جسم و جان و فرزند و همسر و زندگی و کار و مال و خانواده همه چیزهای توست، همان خواهد شد.
بیائیم زیرکی کنیم و هر چه باور عالی و خوب است نسبت به خداوند مهربان داشته باشیم. باور کنید همان خواهد شد.
خداوند به اندازه درک و باورهای تو، به تو جهانش را نشانت می دهد.
از هر نظر خیالت راحت باشد. تمام زندگیت را به خداوند بسپار و هر لحظه مانند یک پدر و فرزند با هم صحبت کنید. شکرگزارش باش. راحت خواسته ات را با زبان ساده بهش بگو... بعد منتظر نتايج عالی باش.
تو تنها نیستی.... خدا را داری حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚 داستان کوتاه

نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه  قلم در دست گرفت و چنین نوشت:

"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"

در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.

نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:

"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.

سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.

حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.

در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.

اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.

" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"

نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.

در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه  شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد.

‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚حکایت بسیار زیبااا

مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.

یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:

میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم.

و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.


چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.

چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.

در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.

هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.

چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.

لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.

تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.


تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.

اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .

هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.

صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.

در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .

تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟

مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.

و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.

آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.

چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟

چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.

تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:

خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.

در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده
‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: هفتم

پیاله ای قهوه را روی میز گذاشت و گفت صبر برایت سورهای نظر را بخوانم کسی نظرت نکند لبخندی زدم و گفتم من به نظر اعتقاد ندارم بعد پیالهای قهوه را سر کشیدم و گفتم خاله جان چند بار است میگویم قهوه ای مرا شیرین نکن دوست ندارم پیاله را روی میز گذاشتم خاله پسرا گفت ای وای یادم رفت میبخشی دخترم صبر برایت یک پیاله دیگر آماده میکنم بوتهای کوری بلندم را از الماری گرفتم و گفتم باید بروم ناوقت میشود از خانه بیرون شدم بادی تندی میوزید و باعث شده بود موهای پریشانم در هوا برقصد عصبی موهایم را زیر چادرم بردم و به سوی موتر الهه که گوشهای پارک کرده بود رفتم سوار موتر شدم الهه سلام کرد دلخور برایش گفتم چرا موتر را دور تر ایستاده کردی بخاطر شمال موهایم خراب شد الهه خندید و گفت میبخشی خانم محترم دیگر کوشش میکنم موتر را داخل حویلی تان ایستاده کنم تا شما اذیت نشوید
خوب چطور کنم موتر پهلوی دروازه ای تان ایستاده بود من هم مجبور شدم اینجا ایستاده شوم دستکولم را روی سیت عقب گذاشتم و گفتم خوب حرکت کن دخترها منتظر ما هستند الهه موتر را حرکت داد صدای موسیقی موتر را بلندتر کردم و شروع به همخوانی با هنرمند کردم آنروز هم مثل همیشه با دوستانم خوش گذشت ساعت پنج عصر بود که به خانه برگشتم بعد از خوردن غذا خودم را روی مبل انداختم و مصروف تماشای فلم هندی که در تلویزون پخش شده بود شدم مادرم پهلویم نشست پرسیدم تمنا کجاست ؟ مادرم جواب داد در اطاقش است فردا در كورس تجوید امتحان دارد آمادگی میگیرد گفتم چقدر حوصله دارد مادرم خندید و گفت تو برای چکر و تفریح حوصله داری خواهرت برای کاری که وظیفه ای هر مسلمان است باید حوصله نداشته باشد ؟ چیزی نگفتم مادرم ادامه داد میخواهم در مورد یک موضوع همرایت حرف بزنم به سوی مادرم سوالی نگاه کردم مادرم گفت راستش یک خواستگار جدید داری از جایم بلند شدم و گفتم مادرجانم قربانت شوم لطفاً بحث خواستگار را باز نکن خودت میدانی من نمیخواهم اینقدر زود ازدواج کنم میخواهم درسم را تمام کنم ماستری شروع کنم بعداً هم پدرم برایم وعده داده که کمکم میکند یک تجارت را شروع کنم من برنامه های مهم تر از ازدواج کردن را دارم مادرم با آرامش گفت ولی من دوست دارم ترا در لباس سفید عروسی ببینم ببین این خانواده خیلی خوب هستند.

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته کوچک اسلام قسمت بیست ششم
اونشب منو ساناز اونقدر #منتظر موندیم تا
مهمونی تموم بشه و نشد که خوابمون برد....😐 با صدای #اذان صبح بیدار شدم ، دیگه توی این مدت عادت کرده بودم خودکار بیدار میشدم واسه #نماز😅
رفتم وضو گرفتم و برگشتم به اتاقم ، ساناز هنوز خواب بود ، #نماز صبح رو خوندم و مثل بقیه روزها چندصفحه #قرآن تلاوت کردم .... رفتم تا ببینم کیوان اومده یا نه ...
در اتاقش در زدم و رفتم داخل ، سلام کردم گفت: علیک سلام ! خوبی گفتم : الحمدالله ، کجا بودی دیشب؟ گفت: اومدم خونه دیدم سرصداس فهمیدم مهمونیه ، منم دوباره رفتم ، یه ساعت پیش برگشتم ... گفتم : آها ، اونوقت کجا بودی #شب خان داداش؟ گفت: برو ببینم بچه جون ، اینقدر منو سوال پیج نکن برو حاضر شو بری #مدرسه ... تکیه دادم به کمد اتاقش و گفتم : نچ ! زوده هنوز... کیوان قیافه شو مهربون کرد و گفت : خواهر گلم! تشریف ببرید اتاق تون ، یکاری انجام بدین تا وقت مدرسه تون برسه ،
#مزاحم منم نشید کار دارم...
گفتم : بله ، این شد یه چیزی باید با من اینجوری حرف بزنی...
کیوان گفت: چشم ، بفرما برو شما
دیگه تصمیم گرفتم بیشتر مزاحمش نشم برم دنبال کارم😁😂
داشتم میرفتم که یهو برگشتم گفتم: کیوان چیکار داری که اینقد #اصرار داری برم ؟
کیوان دیگه کلافه شده بود😐چشاشو ریز کرد با حرص گفت: میخوام درس بخونم خیرسرم،برو اینقدر حرصم ندهههه...
گفتم : باشه میرم 😕داغ میکنی چرا...
از اتاق کیوان اومدم بیرون ،میدونستم الان داره از دستم حرص میخوره😂ولی اشکال نداره آدم یه خواهری عین کیانا نداشته باشه اصلا حوصله ش سرنمیره😌
کم کم داشت به تایم #مدرسه نزدیک میشد ، ساناز و بیدار کردم و گفتم زنگ بزنه به سارا تا لباس و #کتاب هاشو بیاره براش و تا اونموقع #صبحونه بخوریم و حاضر بشیم واسه #مدرسه...
سر #صبحونه خوردن طبق عادت بسم الله الرحمن الرحیم گفتم ،ساناز عجیب نگاهم کردم😳
گفتم : چیه ! #مسلمان در حال #صبحونه خوردن ندیدی؟😁
گفت: بخور اینقدر حرف نزن بچه جون
( چرااا همه بهم میگن بچه جون عه، البته اونموقع که ۱۲ سالم بود ، الان که ۱۸ سالمه هم میگن😐😂😂)
خلاصه سارا وسایل ساناز رو آورد و هر سه تامون حاضر بودیم ، #تقاب قشنگ مو که شده بود بخشی از وجودم پوشیدم😍بعدش هم #چادرمشکی
تمام مدت سارا و ساناز داشتن عجیب نگاهم میکردن سارا گفت: خودتو اینجوری میپیچونی ، خفه نمیشی؟

گفتم : نه ، خیلی ام راحتم😌 اونروز مدرسه مثل روز قبل عادی بود ،چون زودتر از بقیه میرفتیم اونقدر کسی نبود که #نقاب مو ببینه و بخواد مسخره کنه😕
جز معلم ها که توجه نمیکردم به نگاه های پرسوال شون😅 توی کلاس #نقابم رو در آوردم ولی #چادر نه ، سرم توی کتاب بود و هنوز همه نیومده بودن که یهو چادرم از پشت کشیده
شد.... بلند شدم تا ببینم کیه ، دوتا دختر بودن که نشناختمشون... گفتم : این چه کاری بود کردین؟ یکی از اون دخترا گفت: به به خانوم تروریست مدرسه ... گفتم: درست حرف بزن ، من نمیشناسم تون اونوقت اومدین و همچین رفتاری میکنید ، دختره گفت: هییییس🤲 یکی از اونا کیف مو از روی میز برداشت ،هرکار کردم نتونستم ازش پس بگیرم ، بازش کردن و #نقاب مو از داخلش در آورد بهش گفتم: بدش به من... دختره گفت : بزار ببینم این چیه؟😳
هرکار کردم نتونستم ازشون بگیرم😔اونا دونفر بود و من یکی ، از منم بزرگتر بودن😐 یکی از دخترا گفت : ایییییش ، واقعا اینو میپوشی ؟ گفتم : به تو هیچ ربطی نداره پسش بده ... دختره گفت : اوه اوه ،خانوم کوچولو عصبانی شد ،مهتاب کیف شو بده وگرنه الان گریه ش میگیره بچه😏 کیفم رو از دستش کشیدم ولی نقابم هنوز دستش بود ، گفتم : اگه همین الان نقابمو بهم پس ندی ، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی... دختره گفت: #نقاب؟ پس اسمش اینه... دختره هیچ جوره نقابمو بهم نمیداد،عصبانیم کرده بود😣
چندتا از همکلاسی هام اومدن و اون دخترا رو از کلاس بیرون کردن اما نقابم رو بهم ندادن😔 دوستام نمیتونستن بفهمن اون #نقاب چقدر واسم مهم بود ،فقط میخواستن اون دخترا بهم آسیبی نزنن ، دیگه واقعا مدرسه مون بی
سر و پا شده بود😒 تا زنگ تفریح تو خودم بودم و منتظر بودم تا برم و از اون دخترای بی ادب #نقاب مو پس بگیرم.... آخ اگه میرفتم حساب شونو
میرسیدم.... بی ادبا😒 #اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
══❈═₪❅❅♦️🦋♦️══❈═₪❅❅

ای کاش کمی می فهمیدیم

ای کاش می فهمیدیم،مردی که به
خانواده اش اهمیت میدهد
#زن۰زلیل نیست.

زنی که کارمند است و یا به هر دلیلی
کار میکند،
#بی۰سرپرست نیست.



‎کسی که با لحجه مادری اش صحبت میکند،
#دهاتی نیست.

پسری که اهل گردش و تفریحات سالم است،
#لات نیست.

دختری که به هر دلیلی ناراحت است
#شکست۰عشقی ‌نخورده.

کسی که همیشه شاد است،
#شیرین۰عقل نیست.

کسی که بدنبال پیشرفت است،
#پول۰پرست نیست

کسی که دنبال حقش است،
#خودخواه نیست.

کسی که مهربان است،
#احمق نیست.

کسی که بیکار است،
#بی۰حوصله نیست.
و
کسی که ...........
ای کاش فقط کمی می فهمیدیم
آن موقع بود که جامعه برایمان
#گلستان میشود

#اندکی۰تفکرحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گاهی زود دیر میشه
بودن ها همیشگی نیست
قدر دان باشیم

یه استادی داشتیم می‌گفت:
وقتی جوون بودم خودمو فریب می‌دادم.
با خودم می‌گفتم هنوز وقت هست به پدرم محبت کنم.
هنوز در آینده وقت زیادی دارم که مامانمو ببرم رشت حال و هواش عوض شه
پس گفتم الان درس می‌خونم که مایه افتخارشون باشم.
من خوندم و مایه افتخار شدم
ولی تخمینم اشتباه بود و اونقدر فرصت نداشتم
می‌گفت: زندگی چیزی نیست جز تخمین و حدسیات اشتباه
در لحظه زندگی کنید تا حسرت‌های بزرگ نداشته باشید
می‌گفت: شصت سالگی خیلی تلخ و عجیبه
سخت نگیرید تا اون موقع راحت بخوابید و کمتر گریه کنید...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/11/15 12:35:39
Back to Top
HTML Embed Code: