Telegram Web Link


👌👌 یه سری کارها که باید همیشه رعایت کنیم:

👈 در جمع کسی را نصیحت نکنیم
🍃به هرچیزی نخندیم، به هر قیمتی جمع را نخندانیم!
🔸 بدون اجازه کسی از او فیلم و عکس نگیریم.
🤷‍♂ میزان درآمد و حقوق دیگران به ما ربطی ندارد.
🤦‍♂ تا در جمعی نشستی سریع ۲ تا اصطلاحی که در یک کتاب خوانده ایم را به رخ دیگران نکشیم.
🧐 خودت را صاحب نظر ندانی تا رسیدی به کسی در مورد مدل مو و رنگ مو آرایشش و چاقی و لاغری او نظر دهی.
🤕 لهجه دیگران را مسخره نکنیم.
🤨تا از خونه کسی بیرون آمدیم و در را بستیم شروع نکنیم به بدگویی و غیبت از میزبان.
👌دوست‌هایت را ضایع نکن.
آشغال از ماشین بیرون نریزیم.
⛔️ از چت خصوصی اسکرین نگیریم
👈 به پشت صندلی جلویی فشار نیاوریم
‼️ از چشمی درب خانه مان رفت و آمد همسایه ها را چک نکنیم.
👈 تا کسی برایمان کادو خرید سریع قیمت آن را در نیاوریم.
🪷 به خاطر ۱ دقیقه پیاده روی دوبل پارک نکنیم.
🌱 رعایت نکردن قوانین رانندگی نشانه زرنگی ما نیست.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻کاری به کارِ آدم هایی که میانِ کوهی از درد و ناخوشی دارند می خندند ، نداشته باشید.....

📍🌺✍🏻آنهایی که هیچ چیز بر وفقِ مرادشان نیست ، اما هنوز خنده بر لب دارند.......

📍🌺✍🏻به خدا این مدل بی خیال بودن هنر میخواهد ، عشق میخواهد ، جگر میخواهد ، باور کنید تظاهر به بیخیالی از خلافِ رود شنا کردن هم سخت تر است.....

📍🌺✍🏻هیچ کس نمیداند در دلِ اینجور آدم ها چه می گذرد ، هیچ کس نمیداند شب هایشان با چه زجری صبح میشود......

📍🌺✍🏻شاید دارند میانِ خنده هایشان تمام سعی شان را می کنند که فراموش کنند.....

📍🌺✍🏻این ها خیلی خسته اند ، بی انصافیست که از فرصت لبخندهایِ مصنوعی هم محرومشان کنیم......

✍🏻به آن خدایی که میپرستید قضاوت نکنید! سرزنش نکنید! برچسب نزنید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بود و او تقاضای رفتن به خانه را کرد اما طبیب گفت : زخم هنوز خوب نشده ، ممکنه در دوران سفر دوباره خونریزی پیدا کنه ، باید حداقل یک ماه دیگه تحت درمان باشین . می ترسم که این زخم با سلاح زهرآلود خورده باشه و بر اثر خرابی خون دوبارع فاسد بشه . نعیم یک هفته دیگر صبر کرد اما بی قراری او برای خانه هر لحظه بیشتر می شد او تمام شب روی تخت پهلو عوض می کرد ، گاهی دلش می خواست که پرواز کند و در یک لحظه به آن بهشت زمینی برسد . او مطمئن بود که نرگس آنجا رفته و باعذرا روی تپه های روستا ایستاده منتظر اوست . بعد از بیست روز زخمی که تا حد زیادی بهبود یافته بود دوباره روبه خرابی نهاد و نعیم به تب شدیدی مبتلا شد . طبیب به نعیم گفت : اینها همه اثر سلاح های زهرآلوده ست ، سم وارد خون شده و تا مدت زیادی باید تحت درمان باشین .  یک روز روی تخت دراز کشیده بود و فکر میکرد وقتی که به خانه برسد عذرا را در چه حالی خواهد یافت . زمانه چه تغییراتی بر چهره معصوم او پیدا کرده باشد . با دیدن صورت غمگین او قلبش چه حالی خواهد داشت باز فکر می کرد هنوز هم خواست خدا نیست که به خانه برسد . او قبلا هم چند مرتبه زخمی شده بود اما به این حال نیفتاده بود .  او با خودش گفت : ممکنه که این زخم منو به آغوش مرگ ببره اما من هنوز حرف های زیادی برای گفتن با نرگس و 

عذرا دارم ، چند وصیت برای پسرهام و برادرزاده هام دارم ، من از مرگ نمی هراسم . همیشه با مرگ بازی کردم ، اما   عذرایی که ، اینجا روی تخت منتظر مرگ بودن برام مناسب نیست ، عذرا پیام فرستاده که خودمو به خونه برسونم زمانی برای خوشحالی او حاضر به جون دادن بودم  .علاوه بر این کیفیت قلب نرگس چطور خواهد بود ؟ من حتما باید برم هیچکس نمی تونه منو منصرف کنه .  
نعیم بلند شد . غزم مجاهد بر ضعف جسمانی او غالب می شد و او با جذبه ای سرشار از عمل داخل اتاق گشت می زد 
.  او فراموش کرده بود که زخمی هست و بدنش تحمل سفر دوری را ندارد . آن وقت در ذهنش فقط نرگس ، عذرا بچه های کوچک برادرش عبدالله و تصور نخلستان های زیبای آن روستا بود . من حتما میرم . این آخرین تصمیم او بود . سرجایش ایستاد ، نوکر را صدا زد . او باعجله وارد شد و نعیم را در حال قدم زدن دید و حیران شد و گفت :   -پزشک دستور داده که از رفتن بپرهیزید .  -تو اسبمو آماده کن ! برو !  -کجا می خواید برید ؟  -تو اسبو آماده کن .   -اما این وقت ؟  -نعیم با ناراحتی گفت : فورا !  -درشب کجا می خواید برید ؟  -هر چی بتو می گم انجام بده جوابی برای پرسش های بیهوده ی تو ندارم .  نوکر شرمنده شد و از اتاق بیرون رفت .  و بعد از لحظه ای برگشت و گفت : اسب آماده است اما ...؟!! نعیم حرفش را قطع کرد و گفت : می دونم چی می خوای بگی ، من کار فوری دارم به آقای خودت بگو که صلاح ندیدم درشب مزاحم اونها بشم .  
 
**** 

نعیم قبل از طلوع خورشید خیلی از قیروان فاصله گرفته بود . در این سفر طولانی این احتیاط  را به کار بست که اسب را تند نمی راند و گاه گاهی استراحت می کرد  .در قسطاط دو روز توقف کرد فرماندار آنجا اصرار زیادی می کرد که نعیم همانجا بماند اما او قبول نکرد . فرماندار به تمام پایگاه هایی که در راه نعیم قرارمی گرفتند اطلاع داد که هر کمکی که لازم بود به نعیم بکنند . نعیم هرچقدر به منزل مقصود نزدیکتر می شد احساس میکرد که حالش رو به بهبودی است . شامگاهی او از صحرایی می گذشت . روستای او از آنجا فقط چند روز فاصله داشت . با هر قدمش امید هایی در قلبش جوانه می زد و در دریایی از مسرت غوطه می خورد . ناگهان غباری که از جانب غرب بلند میشد به چشمش خورد و در چند لحظه غبار تمام اطراف را فراگرفت و فضا به تاریکی فرورفت . نعیم طوفان ریگستان را خوب می شناخت . او می خواست قبل از مبتلا شدن به طوفان به خانه برسد او سرعت اسبش را بیشتر کرد . تندی هوا و تاریکی فضا رو به افزایش بود . زخم سینه ی او بر اثر سرعت اسب دوباره سرباز کرد وخونریزی شروع شد . با همین حال تقریبا دو کیلومتر راه را طی کرد که توفان با تمام قدرت او را در برگرفت . از هر طرفش شن های داغ باریدن گرفت . اسب از رفتن باز ایستاد نعیم پیاده شد و به پشت به سمت هوا کرد و ایستاد . اسب هم سرش را پایین انداخته ایستاده بود .
نعیم برای حفاظت صورتش از شن های نقاب زد . شاخه های خاردار درختان با شدت به بدنش می خورد و می گذشت . لگام اسب در دستش محکم نبود . شاخه ی خشک خارداری به کمر اسب خورد و او جستی زد و لگام از دست نعیم بیرون کشید و چند قدم دور رفت و ایستاد . خاری دیگر به گوش اسب خورد و او از آنجا فرار کرد . نعیم تا دیری همان جا ایستاد . قطره های خون آهسته آهسته گریبانش را خیس میکرد و قدرت جسمی او هر لحظه کمتر می شد . او مجبور بود روی شن ها بنشیند .
گاهی از ترس فرورفتن در شن بلند می شد و لباسهایش را تکان می داد و دوباره می نشست و بعد از ساعتی سیاهی شب به تاریکی توفان اضافه شد . بعد از چند ساعت شدت هوا کمتر شد و آسمان آهسته آهسته صاف شد و ستاره ها ظاهر شدند . روستای نعیم پنج کیلومتر از آنجا فاصله داشت ، اسبش را از دست داده بود و پاهایش توان رفتن نداشت . فکر کرد اگر نتواند قبل از صبح از این دریای شن عبور کند و خود را به جای محفوظی برساند در گرمای روز باید همین جا جان دهد او به کمک ستاره ها راهش را مشخص کرد و پیاده براه افتاد . تقریبا یک کیلومتر راه را رفته بود که دیگر توان رفتن در او باقی نماند و او با نا امیدی روی شن ها دراز کشید .تا این اندازه نزدیک منزل مقصود رسیدن و ناماید شدن

منافی عزم و حوصله مجاهد بود . او باری دیگر روی پاهای لرزان بلند شد و به طرف منزل براه افتاد . پاهاش تا زانوداخل شن ها فرو می رفت . چندین بار در حال رفتن افتاد اما هر بار با همان عزم و استقلال بلند شد و براه افتاد . از شدت تشنگی گلویش خشک شده بود و بر اثر ضعف چشم هایش تار می شد و سرشگیج می رفت روستا هنوز سه کیلومتر دور بود . او می دانست که نهری که به طرف روستا جریان دارد در همین نزدیکی هاست . افتان و خیزان یک کیلومتر دیگر طی کرد که چشمش به نهر به افتاد . آب نهر بر اثر گرد و غبار توفان گل آلود شده بود و سطحش پر از شاخه های درختان بود . نعیم تا دلش خواست آب نوشید و بعد از این که لحظه ای کنار نهر دراز کشید و مقدار تقویت در خود احساس کرد بلند شد و براه افتاد و بعد از گذشتن از نهر نخلستان روستا به چشم می خورد .

احساس خستگی و ضعف از قلبش محو می شد و هر قدم را سریع تر از قدم قبل بر میداشت او بعد از چندی از کنار تپه ای می گذشت که در کودکی با عذرا روی آن بازی می کردند و خونه های گلی می ساهتند . سپس از کنار درختان بلند خرما گذشت و به طرف خانه اش پیش رفت . چند لحظه با قلب پر تپش کنار درخت ایستاد و بالاخره در را کوبید . اهل خانه همدیگر را بیدار کردند . دختر جوانی آمد و در را باز کرد . نعیم با حیرت دختر را نگاه کرد . کاملا شبیه عذرا بود . دختر نعیم را دید و بدون اینکه چیزی بگوید برگشت . بعداز لحظه ای پسرش عبدالله و نرگس برای استقبال او رسیدند ، عذرا پشت سر آنها بود . نعیم در روشنی ماه نگاه کردو دید که اگرچه ملکه ی حسن شباب نذر گردش ایام شده اماهنوز هم در صورت پژمرده او نشانی از رعب و وقار غیرعادی موجود است . تایپ شده در انجمن دیوار نعیم با لحنی دردناک گفت : خواهر عذرا با چشمانی اشکبار جواب داد : برادر نرگس جلو رفت و با دقت کاممل نعیم را نگریست و از دیدن خون روی لباس هایش وحشت زده شد و گفت : شما زخمی هستین ؟ عذرا با چهره ای ترسیده پرسید : زخمی !؟ قدرتی که نعیم آنرا با عزم سختی نگه داشته بود کاملا از دست رفت او گفت : عبدالله ! پسرم کمک کن .

عبدالله دست پدر را روی شانه اش گذاشت و به داخل اتاق برد . صبح نعیم روی تخت دراز کشیده بود نرگس ، عذرا ، عبدالله بن نعیم ، حسین بن نعیم ، خالد پسر کوچک عذرا و آمنه دخترش همه دورش نشسته بودند . نعیم چشمهایش را باز کرد . همه را نگاه کرد و با اشاره خالد و آمنه را نزد خود صدا زد . پسرم ! اسمت چیه ؟ -خالد نعیم به دختر نگاه کرد و پرسید : و شما ؟ - آمنه ساله15 ساله بود و آمنه 17خالد تقریبا . نعیم به خالد نگاه کرد و گفت : پسرم ، کمی برام قرآن بخون . خالد با صدای شیرینش شروع به خواندن سوره یاسین کرد . روز بعد درد زخم بیشتر شد و نعیم دچار تب شدیدی شد . خون از زخم سینه ی او جاری بود . بر اثر کم خونی پشت سرهم غش می کرد تا یک هفته به همین حالت بود . عبدالله پزشکی از بصره آورد او زخم را نگاه کرد باند پیچی کرد و رفت اما بی نتیجه بود . یک روز نعیم از خالد پرسید : پسرم هنوز برای جهاد نرفتی ؟ _ عمو جون من مرخصی داشتم و حالا می خواستم برم که ..... -می خواستی بری پس چرا نرفتی ؟ -عمو جون شما رو در این حال بذارم و ... -پسرم یک مسلمان برای جهاد باید از عزیزترین چیزهای دنیا هم جدا بشه ، فکر منو نکن ،ٍ وظیفه خودتو انجام بده . مادرت به تو یاد نداده که جهاد وظیفه ی هر مسلمانه ؟ -عمو جون ! مادر از کودکی به ما همین درسو داده ، من فقط چند روز برای مراقبت از شما ایستادم ، می ترسیدم که اگر در این حال شما رو بذارم و برم شاید شما ناراحت بشین .
-خوشحالی من در چیزی هست که رضایت خدا در اونه . برو عبدالله رو صدا بزن بیاد . خالد عبدالله را از اتاق دیگر صدا زد . نعیم پرسید : پسرم مرخصی تو تموم نشده ؟
روز هست که مرخصی من تمام شده است5 چرا نرفتی پسرم پدر جان منتظر دستور تو بودم نعیم گفت که بعد از دستور خدا و رسولش نیاز به دستور هیچکس نیست او پرسید که حالت چطور است پدر جان خوبم پسرم نعیم چهره خود را سرحال گرفت و گفت تو برو پدرم من آماده ام خالد و عبدالله زین اسبهای خود را بستند و آماده رفتن به جهاد شدند مادران آن نزدیکشان ایستاده بودند نعیم برای اینکه برادرزاده و فرزند خود را در حال رفتن به جهاد ببیند دستور داد که در را باز بذارند او در رختخواب افتاده بود و حیاط را نگاه میکرد آمنه اول شمشیر بادر خود را بعد هم با کمی خجالت شمشیر پسر عمو را بست نعیم میخواست از اتاق بیاد بیرون اما بعد از دو سه قدم افتاد رو زمین عبدالله و خالد دویدن که او را بلند کنند ولی قبل رسیدن نعیم خودش بلند شد نعیم گفت که من خوبم کمی بهم آب بدید آمنه به او آب داد نعیم بعد از خوردن آب تو حیاط ایستاد فرزندان من میخوام ببینم چگونه اسبهای خود را تاخت میدید زودتر برید خالد و عبدالله اسبهای خود را سوار شدند و از خانه بیرون رفتند نعیم هم قدم زنان از خانه بیرون رفت

نرگس به نعیم گفت که شما استراحت کنید برای شما بیرون آمدن مناسب نیست نعیم آنها را تسلی داد و گفت من خوبم ناراحت نباشید خالد و عبدالله وقتی از نخلستان رد شدند از همدیگر خداحافظی کردند و اسبهای خود را به سمت مقصد تاخت دادند نعیم بریا دیدن آنها بالای تپه رفت نرگس و عذرا او را منع کردند ولی او گوش نکرد برای همین خاطر آنها هم با نعیم بالای تپه آمدند تا زمانی که خالد و عبداالله در دید نعیم بودند آنها را تماشا میکرد وقتی از دیدش خارج شدند نعیم سر به سجده گذاشت وقتی که سجده نعیم طولانی شد عذرا نگران شد و رفت او را صدا زد برادر برادر وقتی با صدای عذرا بلند نشد نرگس با نگرانی بازو نعیم را گرفت و او را صدا کرد نعیم بدون هیچ حس و حرکتی بود نرگس بی اختیار سر او را در زانوهای خود گذاشت و گفت آقای من آقای من عذار نبض او را گرفت و گفت که بهوش شده برای او آب بیاورید آمنه دوید و از خانه برای او یه کاسه آب آورد عذرا رو صورتش آب ریخت نعیم بهوش آمد و آبها را خورد عذار به حسین گفت : فرزندم برو از تو روستا چند نفر را بیار که نعیم را ببرند خانه نعیم گفت :نه نه صبر کنید من میتوانم راه بروم نعیم خواست بلند بشود اما نتوانست و دست را روی قلبش گذاشت و دویاره دراز کشید نرگس اشکهای خود را پاک کرد و گفت آقای من


نعیم صورت خود را از نرگس گرداند و به عذار و آمنه و حسین نگاه کرد از چشمان همه اشک میریخت با یه صدای ضعیف گفت حسین پسرم اشکهای که تو را میبنم خیلی اذیت میشوم فرزندان مجاهدین رو این زمین اشک نمیرزند خون میریزند به نرگس گفت که صبر خود را زیاد کن و به عذرا گفت که برای من دعا کن نعیم کلمه شهادت را خواند و بعد با یک صدای مهبم چند کلمه گفت و برای همیشه خاموش شد

پایان قسمت آخر  رمان مجاهد  بسیار زیبا و عالی  🥀🥀🥀حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
base.apk
2.2 MB
اینم پی دی اف رمان مجاهد😊
.

در اعماق وجود من دخترکی کوچک با موهای چتری کوتاه نشسته و دارد شاد و سرخوشانه برای خودش بازی می‌کند، گهگاهی برای عروسک‌هاش چای می‌ریزد، برایشان قصه تعریف می‌کند و آن‌ها را می‌خواباند و دلخوش است به اینکه جهان با وجود رنگ و لعاب اسباب بازی‌هایش هنوز هم زیباست.
در اعماق وجود من دخترک بی‌پناه و معصومی هست و من موظفم از او مراقبت کنم، او از سیاست و محافظه‌کاری و تجربه، خالی‌ست و این منم که باید حواسم باشد کسی به او آسیب نزند و تمام تلاشم را به کار بگیرم تا تمام بغض‌های فرو خورده‌اش تبدیل به لبخند شود.
در وجود من دخترک سر به هوایی‌ست که ساز و کار جهان را جدی نگرفته و لکه‌ی اندوه قلبم که بزرگ شد، می‌زند روی شانه‌هام که؛ بی‌خیال! بیا برایت یک فنجان چای بریزم خوب شوی.
و خوب می‌شوم...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┈••✾🕊
#حاملگی_دینا_3 🕊✾••┈•

🪽قسمت سوم

نشستم گریه کردم و تو سرم زدم، ولی هیچ چیزی نگفت.گفتم باشه از فردا مدرسه نمیری فهمیدی، تو اتاقت زندانیت میکنم تا بگی!!با حرص درو کوبیدم و رفتم آشپزخونه، شام پختمو شوهرم اومد سعی کردم خیلی عادی باشم ولی میترسیدم خودمو لو بدم برای همین همش خودمو مشغول میکردم و پیش شوهرم نمیرفتم!😰

پیدا کردن اون آدم برام شده بود یه مصیبت، مخفی کردن از شوهرمم یه غول بزرگ شده بود، شامشو بردم تو اتاق و گفتم حق نداری بیای بیرون وگرنه دستتو داغ میزارم، ترسید و شامشو خورد نمیدونستم چجوری باید از زیر زبونش حرف بکشم ،دینا کلا بچه ی درون گرایی بود از بچگی.ولی حتم داشتم هر کی بود تهدیدش کرده!!دو روز بعد معلمش زنگ زد و گفت چی شده چرا دینا مدرسه نمیاد گفتم مریضه!پرسید چش شده، گفتم دلش درد میکنه آهانی گفت و قطع کرد.
هر کاری کردم این بچه اصلا لب باز نکرد، براش کادو خریدم، بردمش شهر بازی کتکش زدم،مونده بودم خدایا چیکار کنم!!😓
یه هفته بعد بردمش مدرسه، رفتم سر کلاسش که با معلمش حرف بزنم، دیدم یه خانم معلم اومد، سلام کردمو گفتم با آقای سعیدی کار داشتم، گفتن : انتقالی گرفته و از اینجا رفته،وا چرا آخه وسط سال🙄
گفتن مثل اینکه همسرش مریض شده بردنش بیمارستان شهر دیگه،معلمشونم به سختی گیر آوردن مثل اینکه بچه ها سه روز معلم نداشتن!!خیلی برام عجیب بود،رفتم سراغ دو تا دکتر دیگه اونام همون حرفو زدن گفتن نمیشه جراحی ترمیم اونم تو این سن خطرناک و قبول نکردن!!دینا تمام فکر و ذهنم شده بود، بچه هام شوهرم همه رو فراموش کرده بودم، صبح تا شب دنبال راه نجات بودم.. دو هفته ازون روز میگذشت و متوجه شدم دینا کم حرف شده و گوشه گیر !! از خودم بدم میومد انقد غرق زندگی شده بودم که بچمو فراموش کرده بودم،

دینا دیگه شور حال بچگی رو نداشت!! 😰
یه روز که رفته بود حموم، یادم افتاد لیف نو براش خریدم، بردم بدم بهش که، احساس کردم یه صدای عجیبی میاد! بی سرو صدا رفتم پشت در حموم، آب باز بود و صدای برخورد آب با کاشی کف حموم بلند بود صداشو واضح متوجه نمیشدم اما حدسم درست بود دینا داشت تو حموم....

خیلی خیلی عصبانی شدم، درو حمومو کوبیدم که تندی درو باز کرد.صورتش قرمز شده بود حالت طبیعی نداشت، یه سیلی زدم تو صورتشو داد زدم داشتی چیکار میکردی؟؟ 😡شروع کرد به گریه کردن، ولی من نمیتونستم خودمو کنترل کنم دمپایی حمومو برداشتمو تا میتونستم زدمش، التماس میکرد میگفت ببخشید مامان غلط کردم تو روخدا نزن ولی من گوشام کر شده بود، گرفتمش زیر و دوش و آوردمش بیرون.همون طور با حرص انداختمش تو اتاقو گفتم بپوش لباستو بیام پدرتو دربیارم بیشعور.نشستم تو اتاق و های های گریه می کردمو محکم میزدم تو سرم ، من کی اینجوری بدبخت و بی آبرو شدم که نفهمیدم، از خودم بدم میومد همش تقصیر من بود، حقم بود بمیرم، مادر بی لیاقتی بودم، سرم داشت از درد میترکید، پاشدم رفتم یه بسته قرص ژلوفن رو برداشتم همه شو خوردم دو لیوان هم آب خوردم،
یکم بعد سرگیجه گرفتم سرمو گذاشتم رو زمین، دینا اومد بالا سرم گریه میکرد چشمام سیاهی رفت، دیگه چیزی نمیدیدم تو اون حال خدارو شکر میکردم که دارم میمیرم، از بی آبرویی و این مصیبت راحت میشدم😢پسر بزرگم زنگ زده بود به شوهرم،اونم خودشو زود رسوند و منو برد بیمارستان یه سرم زدن و معده مو شست شو دادن،متاسفانه زنده موندم، به شوهرم گفتم سرم درد میکرد و گیج میرفت نفهمیدم اشتباهی قرص خوردم، پرسید : نکنه حامله ای میخواستی، سقطش کنی هان!!
گفتم نه بابا چه حاملگی، دیوونه شدی؟؟

اومدیم خونه، دینا چیزی نگفته بود، پسرامم که همیشه حسادت خواهراشون میکردن، اصلا براشون مهم نبود چقد من این بچه رو کتک میزنم! انقد از من ترسیده بود که کلا سمت من نمیومد، واقعا داشتم عقلمو از دست میدادم، منی که یه زن کدبانو بودم با بلایی که یه از خدا بی خبر سر بچه ی بینوای من آورد، زندگیم نابود شده بود!!


#ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
‌‌‌‎‌‌
‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┈••✾🕊
#حاملگی_دینا_4 🕊✾••┈•

🪽قسمت چهارم

شوهرم بهم شک کرده بود، چون اصلا حالت طبیعی نداشتم ولی نمیفهمید چمه، اونم از من بدتر اصلا به دینا نگاه نمیکرد، هبچ توجهی بهش نمیکرد🤦‍♀صبح تا شب میدویید دنبال یه لقمه نون اصلا ما این بچه رو نمیدیدیم،هیچکس دینا و گوشه گیری شو نمیدید فقط منو حال بدمو میدیدن منم خودمو گم کرده بودم، افسردگی شدید گرفتم، 6 ماه زندگیمو بچه هامو شوهرم رها کردم، فقط گریه میکردم بی حوصله بودم روزی یبار غذا میپختم، اصلا حوصله هیچکس و هیچ چیز رو نداشتم،دینا درساش بشدت افت کرده بود.شب و روز آرزو میکردم اون حیوون رو گیر بیارم بکشمش جیگرم خنک شه!😤😫

ولی با اون حال فقط به خودمو خانوادم آسیب زدم! خودمو مقصر میدونستم نه هیچکس😥گذشت 6 ماه بدبختی و اشک و آه .دینا بیشتر از من آسیب دید هم جسمی هم روحی ولی هیشکی اونو ندید😭😭
بعد از 6 ماه،خواهرم یاسمن مجبورم کرد برم مشاور وقت گرفته بود، نمیخواستم برم ولی گفت آبجی برای هر ساعتش کلی پول دادم، باید بری🤨ناچار رفتم، اولش چیزی نگفتم تا اینکه مشاور انقد با محبت باهام حرف زد که غم هامو ریختم بیرون نشستمو کلی باهاش درد و دل کردم گفتمو گفتم انقد که دو ساعت شد، اونم فقط گوش میکرد و ناراحت میشد 😔بهم گفت : یه دریا اشک ریختی خودتو خانوادتو داغون کردی دیگه بَسِتِه!
بلند شو رو پاهات و زندگیتو از نو بساز،
اگه به این وضع ادامه بدی دینا که عشقته نابود میشه شک نکن! اون بچه خیلی آسیب دیده، حقش نبود تو بجای اینکه کمکش کنی، آزارش بدی.بچه ی 9 ساله چی میفهمه از رابطه که بیاد بهت بگه؟

راست میگفت باید خودمو جمع میکردم باید مشکلاتمو یکی یکی حل میکردم، اینجوری داشتیم از بین میرفتیم! ازش نوبت گرفتم برای جلسه های بعد،شروع کردم به حل مشکلاتم اول از خونه شروع کردم سه روز خونه رو شستم، قالی هارو دادم قالی شویی، خواهرمم اومد کمک💪دکور خونه رو عوض کردیم، به دینا هم میگفتم کمکم میکرد بعدش رفتم سراغ رخت و لباسمون، پاره هارو تعمیر کردمو برای خودم بچه ها دو دست لباس خریدم، موهای دینا رو هر روز شونه میکردم و میبافتم عصر ها باهم میرفتیم پارک، به دینا مسئولیت میدادم، ظرفا رو بشوره یا لباس هارو جمع کنه، بیشتر وقت ها خرابکاری میکرد ولی دیگه برام مهم نبود😌 حساسیت رو کنار گذاشتم..

شب ها شوهرمو بغل میکردم و میبوسیدمش، اونم چشماش چهار تا میشد!
آخه من زنی بودم که از کنار شوهرمم رد نمیشدم میگفتم زشته بچه ها میبینن!!
اول از همه شروع کردم رفتارمو اصلاح کردن با محبت و مهربونی با همه حرف میزدم،
سعی میکردم بیشتر با دخترم وقت بزارم، باهاش میشستم و حرف میزدم، خیلی کم جوابمو میداد.ولی بالاخره باید از یجایی شروع کرد! تو درس هاش کمکش میکردم و بهش کلی کار میسپردم، باهم کیک میپختیم هرچند همه جا کثیف میشد ولی دیگه برام مهم نبود، باهم تمیز میکردیم.رفته رفته خانوادمون گرم تر شد شوهرم مهربون تر،
پسرا رو بهش میسپردمو با دینا میرفتیم پارک دو تایی .کم کم دینا هم بهتر شد.
از یطرف هم پول جمع میکردم برای جراحیش که وقتی بزرگ شد، درستش کنن، روزها گذشت و من واقعا عبرت گرفتم که با بچم رفیق باشم، هرچند هنوزم بخاطرش گریه میکنم، دو سال بعد باردار شدمو یه دختر دیگه دنیا آوردم اسمشم گذاشتم دیانا🥰

سالها گذشت و تولد 16 سالگی دینارو گرفتیم، دخترم خانم شده بود، رفتم پیش یه دکترو با دیدن دینا راضی شد جراحی کنه،چند میلیون تومن ازم پول گرفت تا طبیعی دربیاره جوری که معلوم نشه و بعدا برای بچم حرف در نیارن! یروز قبل جراحی نشستمو با دینا خیلی جدی حرف زدم بهش توضیح دادم که قراره دکتر چیکار کنه! سکوت کرده بود و فقط گوش میداد بهش گفتم، تو هیچوقت بهم نگفتی کدوم بيشرفی اون کارو باهات کرد، ولی دیگه مهم نیس خداروشکر دکتر درستش میکنه و این یه راز بین خودمون هیچ کسی نباید خبر دار بشه، بعدا هم که ازدواج کرد اصلا نباید به شوهرش بگه چون زندگیش از بین میره!! باشه ای گفت و منم پاشدم برم، عادت داشتم به سکوتش!

یهو برگشت گفت مامان اگه بگم کار کی بود دعوام نمیکنی!؟

#ادامه_دارد...( فردا شب)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دلم برای كودكی‌ام لک زده!
براى خيالِ راحتى كه
در دورانِ بى‌شيله پيلگى‌ها جا گذا
شتم.
دلم براى اسباب‌بازى‌هاى شكسته...
براى بازى با بچه‌ها و خانه كودكی‌ام...
براى شعار قهر تا روز قيامتى كه
به دقيقه نمى‌كشيد و
با آشتى گره مى‌خورد...
تنگ شده..!
براى بازى هفت سنگ که هميشه
سنگ هفتم در دستم می‌ماند...تنگ شده!
حالا كه به آرزوى كودكی‌ام رسيده‌ام
و بزرگ شده‌ام..
هر روز هفت سنگ دلتنگى‌هايم را
روى هم می‌چينم و
حسرت كودكى‌هايم را می‌بارم !

#نازیلا_زارع حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سرگذشت معین... 💍
#قسمت15

روزهای زندگی من کنار ژیلا و بچه ها میگذشت تا آیهان و آیلین ۷ماهه شدن
یه شب که تازه رسیده بودم خونه برام پیام اومد اولش توجه نکردم سرگرم بازی با بچه ها شدم اما وقتی صدای پیام دوم و سوم اومد گوشیم رو چک کردم از یه شماره ناشناس ۳تا پیام داشتم که با سلام خوبی شروع شده بود و در سومین پیامش نوشته بود فردا بهت زنگ میزنم بیا ببینمت
کنجکاو شدم نوشتم ببخشید شما؟
سریع جواب داد غریبه نیستم ترخدا بذار ببینمت
درجوابش نوشتم یاخودتو معرفی کن یا مزاحم نشو
با این حرفم دیگه پیامی نداد تا فرداش نزدیک ظهر دوباره بهم پیام داد معین نزدیک محل کارتم بیا فلان پارک
بهش زنگ زدم ولی جواب نداد از فضولی داشتم میمردم رفتم پارکی که گفته بود
سرظهر‌ بود و پارک خلوت بود
اطرافو یه نگاهی انداختم اما کسی نبود..
چند دقیقه ای منتظر موندم بعد که دیدم خبری نیست رفتم سمت ماشین همون موقع یکی از پشت سر صدام کرد
مریم بود بدون اینکه برگردم به راهم ادامه دادم یه درصدم حدس نمیزدم اینی که پیام داده مریم باشه
وقتی دید محلش نمیدم دوید امد جلوم وایستاد گفت یه زمانی عاشقم بودی الان حتی نمیخوای ببینیم؟
نگاه تحقیرامیزی بهش انداختم و گفتم عاشق یه خائن بودم وقتی هم فهمیدم چه موجود کثیفیه مثل یه اشغال انداختمش دور، نمیدونم اصلا باچه رویی دوباره اومدی دیدنم؟!
زد زیر گریه گفت بهت حق میدم من لیاقت عشقت رو نداشتم اما بدون منم عاشق یه ادم عوضی شدم فکرمیکردم کنارش به ارامش میرسم یه زندگی خوب رو شروع میکنم اما اشتباه کردم.
با چشای اشکی ادامه داد:
سیامک تا وقتی من روبه دست نیاورده بود ادعای عاشقی میکرد ولی وقتی به دست اورد دیگه جذابیتی براش نداشتم و همه چی برعکس شد، به چشم یه هرزه وخائن بهم نگاه میکرد تاحرف میزدم میگفت تو خوب بودی به اون مردی که عاشقت بود خیانت نمیکردی، معین بخدا بیشتر ازاینکه زنش باشم اسیرش بودم نمیدونی چی به من گذشته، اگربه هر دلیلی دیر میرسیدم خونه تاسرحد مرگ کتکم میزد و بهم شک داشت، چندبارخودکشی کردم ولی موفق نشدم با بدبختی راضیش کردم طلاقم بده اما بعداز طلاق اوضاعم بدتر شد، خانوادم چشم دیدنم رو نداشتن یه مدت رفتم روستا پیش عمه ام ولی اونجاهم انقدر پشت سرم حرف زدن که عمه ام عذرم روخواست...
با بی تفاوتی گفتم اینایی که گفتی چه ربطی به من داره انگار یادت رفته من دیگه تعهدی به تو ندارم
شروع کرد به التماس کردن گفت هیچی ازت نمیخوام فقط یه کار برام پیداکن بخدا تو این شهر بی درپیگیر غریبم پشت پناهی ندارم به امید تو امدم
گفتم به امیدمن!! مگه من چکارتم؟ تا دیر نشده برگرد من کاری از دستم برنمیاد.
گفت تو اعتبار داری به هرکس رو بندازی روتو زمین نمیندازه هزار جادنبال کار رفتم ولی ازم معرف معتبر میخوان.
گفتم کارت جورشد کجا میخوای بمونی؟
گفت با طلاهایی که تو بهم بخشیدی پس اندازی که دارم پایین شهر یه واحد۴۰متری اجاره کردم
یه لحظه به خودم امدم گفتم اصلا چراباید برای من مهم باشه کجا زندگی میکنه!!
گفتم همونطوری که خونه گرفتی همت کنی کارم پیدا میکنی لطفا دیگه مزاحم من نشو.
گفت ازدواج کردی؟ گفتم اره یه زن دارم که فرشته است دوتابچه مثل دسته گل هم دارم.
یهو یه جیغ خفیفی کشید گفت دوتا؟
گفتم بله دوقلو.. حالا که فهمیدی زن و بچه دارم برو دنبال کارت
خلاصه هرچی مریم التماس کرد و زبون ریخت نتونست خامم کنه.

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت ۱۶
سرگذشت معین... 💍

تومسیر برگشت بودم که بهم زنگ زد میدونستم سوزنش گیر کرده اگر یه کم شل بیام پرو میشه پس بلاکش کردم..
چون از خودم مطمئن بودم چیزی به ژیلا نگفتم
البته فکر نکنید میخواستم پنهان کاری کنم نه فقط نمیخواستم الکی فکرشو مشغول کنم چون به اندازه کافی درگیر بچه ها بود
تقریبا ۱۰ روزی ازاین ماجرا گذشته بودکه یه شب وقتی ازخواب بیدارشدم برم دستشویی دیدم گوشیم دست ژیلا داره بالا پایینش میکنه
به روی خودم نیاوردم اونم سریع گوشی گذاشت سرجاش یه جوری رفتار کردکه گوشیم دستش نبوده
راستش رو بخواید یه کم بهم برخورد اخه من کاری نکرده بودم که ژیلا بهم شک داشته باشه.
۲روز بعدش وقتی داشتم برمیگشتم خونه احساس کردم ژیلا داره تعقیبم میکنه
البته وقتی باهم رسیدیم پارکینگ من باز چیزی نگفتم و خودش گفت رفتم خرید این درحالی بود که خرید خونه رو من انجام میدادم.
گفتم چه خرید واجبی بوده که بچه هارو گذاشتی پیش همسایه؟!
یه خورده خرت پرت ازصندوق ماشینش دراورد گفت هوس ژله و سالاد ماکارونی کرده بودم رفتم خریدم.
گفتم میشه ازاین به بعد هرچی میخوای به خودم بگی یا حداقل صبرکنی من بیام خونه بعد تو بری خرید دوست ندارم بچه هارو پیش همسایه بذاری.
کلی عذرخواهی کرد و گفت چشم..
یه مدت که گذشت متوجه تغییر رفتار ژیلا شدم خیلی عصبی و بی حوصله شده بود اولش فکر کردم از بچه داری خسته شده اما یه روز که سرزده رفتم خونه دیدم تلفنی داره با یه مشاوره صحبت میکنه با گریه میگه من معین و بچه هام روخیلی دوست دارم اما اگر حرف اون خانم درست باشه چه خاکی تو سرم کنم؟ من دیگه تحمل یه شکست دیگه رو ندارم…
باشنیدن همین چند جمله دم در خشکم زد!! اون داشت راجع به من حرف میزد!
چندتا سرفه الکی کردم تا ژیلا متوجه حضورم بشه و همین که من رو دید عذرخواهی کرد و گوشی رو گذاشت.
بهش خیره شدم تاخودش بگه چی شده اما سریع رفت سمت سرویس بهداشتی تا صورتش بشوره
البته بگم من اون لحظه دقیقا نمیدونستم با کی داره حرف میزنه فکر میکردم با مادرش داره درددل میکنه و این منو بیشتر عصبی میکرد چون داشت تهمت میزد و قضاوت بیجا میکرد
وقتی ژیلا از دستشویی امد بیرون گفتم بیا بشین کارت دارم
گفت سوپ بچه ها رو گازه بذار میکسش کنم الان میام
یه کم صدام بلند کردم گفتم میای یا نه؟
ژیلا امد رومبل کنارم نشست گفت جانم
تو چشماش خیره شدم گفتم جانم الکی به درد من نمیخوره.
گفت منظورت چیه؟
گفتم ادم به کسی که شک داره واحساس میکنه بهش خیانت کرده نمیگه جانم درسته؟! یه چیزهایی شنیدم ولی میخوام خودت برام کامل توضیح بدی
گفت تو مریمو دیدی؟
گفتم :۱۰روز پیش.
با این حرفم یهو زد زیرگریه گفت: پس دروغ نگفته.
دیگه داشتم کلافه میشدم گفتم چی بهت گفته؟
گفت تو چرا رفتی دیدنش هنوزم دوستش داری؟
گفتم کدوم احمقی یه خیانتکارو دوست داره که من دومیش باشم و اون کثافتو دوست داشته باشم!! من اگرمیدونستم اون پیامها از طرف اونه اصلا نمیرفتم دیدنش اگر هم رفتم از روی کنجکاوی بود میخواستم بدونم کیه؟ فکر میکردم بچه های دانشگاه سرکارم گذاشتن و همون روزم اب پاکیو ریختم رو دستش و بلاکش کردم.

#ادامه دارد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*در ژاپن روز معلم وجود ندارد؟!*

*یک روز از همکار ژاپنی ام ؛ معلم یاماموتا پرسیدم:*
*"روز معلم را در ژاپن چگونه جشن می گیرید؟"*
*او با تعجب از سؤال من پاسخ داد:*
*ما روز معلم نداریم!*
*وقتی پاسخ او را شنیدم مطمئن نبودم که باید او را باور کنم یا نه؟!*
*فکری از ذهنم گذشت:*
*"چرا کشوری که اینقدر در اقتصاد ؛ علم و فناوری پیشرفته است ؛ اینقدر به معلمان و کارشان بی احترامی می کند؟"*

*یک بار بعد از کار ؛ یاماموتا مرا به خانه اش دعوت کرد• ما سوار مترو شدیم چون دور بود•*  *ساعت اوج غروب بود و واگن های قطار مترو شلوغ بود• من توانستم فضایی برای ایستادن پیدا کنم و نرده بالای سر را محکم نگه داشتم• ناگهان پیرمردی که در کنار من نشسته بود صندلی خود را به من پیشنهاد داد؟! من که این رفتار محترمانه آن سالخورده را درک نکردم نپذیرفتم اما او اصرار داشت و من مجبور شدم بنشینم•*
*وقتی از مترو خارج شدیم از یاماموتا خواستم توضیح دهد که ریش سفید دقیقا چه کار کرده است!*
*یاماموتا لبخندی زد و به تگ معلمی که بر سر داشتم اشاره کرد و گفت: این پیرمرد پس از دیدن برچسب معلمی بر روی شما و به نشانه ی احترام به مقام شما ؛ صندلی خود را به شما پیشنهاد داد!*

*از آنجایی که برای اولین بار از یاماموتا بازدید می کردم احساس ناراحتی می کردم که با دستان خالی به آنجا بروم• بنابراین به فکر خرید یک هدیه افتادم• من افکارم را با یاماموتا در میان گذاشتم او از این ایده حمایت کرد و گفت که کمی جلوتر مغازه ای برای معلمان وجود دارد که می توان از آنجا کالاها را با قیمت های پایین خریداری کرد؟*
*یک بار دیگر نتوانستم احساساتم را کنترل کنم: "امتیازات فقط به معلمان ارائه می شود؟! "*
*من پرسیدم:*
*یاماموتا با تایید حرف من گفت:*
*در ژاپن معلمی معتبرترین حرفه و معلمی محترم ترین فرد است!! کارآفرینان ژاپنی وقتی معلمان به مغازه هایشان می آیند بسیار خوشحال می شوند و آن را افتخار می دانند*

*در طول اقامتم در ژاپن ؛ چندین برابر نهایت احترام ژاپنی ها را نسبت به معلمان قائل مشاهده کردم• آنها در مترو صندلی های ویژه ای برای معلمان در نظر گرفته اند! مغازه های ویژه ای برای آنها وجود دارد! معلمان آنجا در صف خرید بلیط برای هر نوع حمل و نقلی قرار نمی گیرند به همین دلیل است که معلمان ژاپنی به روز خاصی نیاز ندارند (چون هر روز در زندگی آنها یک جشن است!*)
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*به افتخار معلمان عزیز و بازگشایی مدارس*
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️🌻❤️

تصاویر مفهومی و پر معنا👌

لطفا تا انتها ببینیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚داستان کوتاه

"چوپان طمّاعی که سگ گله‌اش را سلاخی کرد"

این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمه‌ی این داستان توسط « رسانه‌های بین‌المللی » است.

سالها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت می‌کرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.

به مترجمی که همراه خود داشت گفت:
برو به این چوپان بگو که جنرال سانی می‌گوید که اگر این سگ گله‌ات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو می‌دهم...!

چوپان که با یک لیره‌ی استرلینگ انگلیسی می‌توانست نصف گله گوسفند بخرد، بی‌درنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید...!

آنگاه جنرال دوباره به چوپان گفت:
اگر این سگ را سلاخی کنی، یک پوند دیگر هم به تو می‌دهم و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد...!!

سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت:
این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌ تکه کن...!!

و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد...!

وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت:
اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ میکنم...!

جنرال سانی مود گفت: نه...!!!
من خواستم که آداب و رفتارها را به سربازانم نشان دهم.!

تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که "رفیق و حامی تو و گله‌ٔ گوسفندان توست سر ببری و سلاخی کنی و آن را تکه‌تکه کنی و اگر پوند چهارمی را به تو میدادم آنرا میپختی....!!

"معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد...!!"

آنگاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت: 
« تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید...!!...»

* پول حتی علايق و احساسات انسان‌ها را عوض می‌كند...!!!*

از نخل برهنه سایه‌داری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خواری به طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قدر عزیزان تون را بدانید تا در دنیا و آخرت شرمنده والدین خود نباشیم و پروردگار از ما راضی وخشنود باشد
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌐 افراط و اسراف در آرایش عروس

عبدالحکیم شه‌بخش

فطرتاً با آرایش غلیظ بانوان همیشه زاویه داشتم و یک زمانی چنان نفرت داشتم که مانده بودم از آرایش غلیظ بیشتر متنفرم یا یهودیان صهیونیست! اما این نفرت به کنار؛ امری است که به علایق و سلایق فردی مربوط است. برخی دوست دارند و برخی نفرت. اما در این شکی نیست که آنچه بر سر عروس در ساعات قبل از اعزام او به حجله می‌آورند مصداق بارز افراط در تزیین و آرایش و اسراف در مال است. این افراط و اسراف که هیچ توجیهی برای آن نیافته‌ام چه دلیلی جز عمل به آداب و رسوم نادرست، خودنمایی و چشم‌وهم‌چشمی و... می‌تواند داشته باشد؟!
برخی فکر می‌کنند آرایش غلیظ نشانۀ سطح بالای فرهنگ و «باکلاسی» است؛ در حالیکه چشم‌وهم‌چشمی و تمرکز همه‌جانبه به ظاهر و غفلت از باطن سطح پایین فرهنگ را نشان می‌دهد. در محلات مختلف شهر زاهدان هزینۀ آرایش عروس از 4 میلیون شروع می‌شود و تا 40 میلیون هم می‌رسد. انتخاب پکیج‌های گران‌قیمت‌تر نشانۀ کلاس بالاتر دانسته می‌شود و حتی برخی از شهرها و روستاهای دور مسافتی طولانی را طی می‌کنند، کلی خطر در جاده‌های غیراستاندارد را به جان می‌خرند و 30 تا 40 میلیون پرداخت می‌کنند تا عروس خانم چند ساعتی مثل مجسمه در مقابل شرکت‌کنندگان در مراسم در هیئتی مخصوص قرار بگیرد. همین که به حجله برود دیگر تمام است؛ داماد با همان دستی که پول بی‌زبان را به آرایشگر داده به جان آیتم‌های مختلف آرایش می‌افتد تا عروس مثل سایر انسان‌ها به زندگی عادی برگردد و حداقل، چهره‌اش قابل شناخت باشد و اگر کودکی ناخواسته در تاریکی او را دید از ترس پا به فرار نگذارد!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شنیدم در همین روزها عروسی را برای آرایش شب عروسی به آرایشگاه برده‌اند. هزینه را بیش از 30 میلیون اعلام کرده‌اند. داماد هم کنار آمده. اما بعد از شروع عملیات نفس‌گیر و زمان‌بَر آرایش، به داماد اعلام می‌شود که هزینه 50 میلیون می‌شود. شاید نزدیکان عروس پکیجی گران‌قیمت‌تر مطالبه کرده‌اند تا باکلاس‌تر معلوم شوند و پزش را به دیگران بدهند یا ماجرایی دیگر در وسط هست؛‌ از جزئیات خبر ندارم، هرچه هست «دستمایۀ» داماد را ندیده‌اند و «همسایۀ» خود را فقط دیده‌اند. داماد که لابد همان 30 میلیون را با اکراه قبول کرده، با شنیدن 50 میلیون چنان فیوز می‌پراند و عصبانی می‌شود که عروس را همانجا طلاق می‌دهد (رسم بیشتر مردم زاهدان بر این است که خطبۀ نکاح را در مراسم وصلت و قبل از مراسم عروسی می‌خوانند و نکاح منعقد شده است). فکرم مشغول است که عروس در آرایشگاه و ساعاتی قبل از اینکه به خانۀ بخت برود چه حالی پیدا کرده؟ داماد و خانواده‌های زوج به کجا باید سر بکوبند؟ تکلیف ده‌ها و صدها مهمانی که برای مراسم دعوت شده بودند چه شده؟! واقعا این رویداد تکان‌دهنده بود. چند روز قبل هم دو نامزد بر سر نوع لباس عروس اختلاف می‌کنند و عروس لباسی غیر از آنچه داماد خواسته اجاره کند، پسندیده. داماد از خیر ازدواج می‌گذرد و نامزدش را طلاق می‌دهد. همۀ اینها اگر نتیجۀ افراط و اسراف نیست پس چیست؟! فاعتبروا يا أولی الأبصار.
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: ششم

از زبان نیلا

تمنا سرش را از الماری ام بیرون کرد با دیدن قیافه اش پرسیدم چیزی خوشت نیامد ؟ روی تخت ام نشست و گفت خواهر جان میدانی که من حجاب میکنم ولی با لباسهای تو نمیشود چون خیلی مفشن هستند موهای بلندم را پشت سرم انداختم و گفتم دقیقاً دختر مقبول خواهرت یک دختر استایلی و فیشنی است تمنا گفت نیلا تو خیلی مقبول هستی ماشاالله هم صورت زیبا داری و هم قد و اندام زیبا اگر حجاب کنی مقبولتر میشوی چون زینت زن حجاب اش است یک زن مسلمان باید زیبایی هایش را فقط به شوهرش نمایان بسازد ولی اینگونه که تو همیشه خودت را منظم میسازی و بیرون میروی گناهکار میشوی از جایم بلند شدم دروازهای اطاق را باز کردم و گفتم باز شروع نکن تمنا تا حال من برای تو گفته ام حجاب نکن که تو همیشه بالای لباس پوشیدن من حرف میزنی ؟ حالا هم بلند شو برو بخواب که ساعت یازده ای شب است من هم باید بخوابم فردا صبح با دوستانم به گردش میرویم نمیخواهم صورتم خسته به نظر برسد تمنا از جایش بلند شد و گفت هر طور راحت هستی خواهر جان ولی راهی که میروی اشتباه است کاش زودتر متوجه شوی و از اطاق بیرون شد دروازه را پشت سرش بستم لباس های خوابم را از الماری گرفتم و به تن کردم روی تختم دراز کشیدم و بزودی پلک هایم سنگین شد و خوابم برد صبح با صدای هشدار ساعت از خواب بیدار شدم ساعت نه صبح بود از جایم بلند شدم بعد از شستن دست و
صورتم به آشپزخانه رفتم خاله پسرا مصروف شستن ظروف بود با دیدنم گفت صبح بخیر نیلا جان برایتان در صبحانه چی آماده کنم ؟ جواب دادم صبح بخیر خاله جان برایم یک پیاله قهوه آماده کن باید آماده شوم از آشپزخانه بیرون شدم خاله پسرا را مخاطب قرار داده پرسیدم مادرم خانه نیست ؟ جواب داد نخیر خانم جان نیم ساعت قبل به بازار رفتند با خودم گفتم چی عجله ای داشت که اینقدر وقت رفته دوباره به اطاقم آمدم و روبروی میز آرایش نشستم و شروع به فیشن صورتم کردم وقتی کارم تمام شد لباسم را به تن ام کردم موهای بلندم را اتو کردم و بالاخره چادری را روی سرم انداختم بع تصویر خودم در آیینهای قدی نگاه کردم خاله پسرا با انگشت به دروازه زد و داخل اطاق شد و گفت ماشاالله نیلا جان چقدر زیبا شدی تشکری گفتم پیاله ای قهوه را روی میز گذاشت ...

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در دنیا قانونی وجود دارد به نام قانون "کارما"
قانون کارما یعنی اگر بزنی یک روزی میخوری
یعنی اگر شکستی یه روز خودت هم میشکنی
خلاصه کنم برایت قانون کارما همان ضرب المثل معروف است که میگوید از هر دستی بدهی از همان دست پس میگیری
آن زمان که دلی را شکستی
آن زمان که اشک کسی را دراوردی
آن زمان که زخمی زدی
بترس از قانون کارما که اگر توبه کنی و پشیمان هم شوی سودی ندارد و این قانون چه بخواهی چه نخواهی بر زندگی تو پیاده میشود...
بترس از قانون کارما...
کارما یعنی زمین بدجور گرد است...

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام #قسمت_بیست_و_پنجم

داشتم
#نماز مغرب رو میخوندم که سر وصدای شدیدی از طبقه ی پایین به گوشم رسید ، اونقدر صداها بلند بود که هرچقدر سعی میکردم حواسم رو به #نماز جمع کنم باز وقتی صداها به گوشم میخورد حواسم پرت میشد😔بلاخره #نماز خوندم و طبق عادت رفتم پایین تا ببینم چه خبره ، هنوز پله هارو کامل پایین نرفته بودم که برگشتم😥از چیزایی که دیدم وحشت کرده بودم ، دخترها و خانوم هایی با لباس نامناسب و لختی😔 شاید اگه کیانای #قبل ازاسلام بود براش خیلی عادی بود و با همون آدمها بگو بخند راه مینداخت ولی من عوض شده بودم و تمام این تغییرهای مثبت رو مدیون #اسلام عزیزم بودم...
صدای بلند موسیقی واقعا اذیتم میکرد😔 تو اتاقم نشسته بودم و وقتی به گذشته ام فکر میکردم ، به اینکه منم مثل همین ها بودم ، با گریه از
#خدا میخواستم تا گناه های گذشته مو ببخشه 😔 تصمیم گرفتم قوی باشم و تا وقتی این بساط تموم بشه با خودم #ذکر بگم... مشغول #ذکر گفتن بودم که در اتاقم باز شد و ساناز اومد داخل ، هنوزم داشتم زیر لب #ذکر میگفتم ولی نگاهم به ساناز بود که بهم گفت: داری چی تکرار میکنی با خودت؟
گفتم: اذکار میگم... گفت : چرا؟
گفتم : با دیدن اون آدمها و اون مهمونی که مادرم راه انداخته یاد گذشته ی پر از
#گناه خودم افتادم، منم زمانی اینجوری بودم، غرق در #گناه، بلکه اینجوری #خدا از سر تقصیراتم بگذره....
ساناز سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت ، واقعیتش منتظر بودم اعتراض کنه اما چیزی نگفت خیلی راحت میشد فهمید این روزا درونش غوغایی بپا شده بین عقل و دل جنگی به راه افتاده برای پذیرش
#اسلام، درست همونجوری که من بودم😅
کمی که گذشت همچنان مشغول
#ذکر گفتن بودم که ساناز گفت : الان که پایین بودم یه حس خفه گی داشتم بین اون جمعیت!! حرفا و کارهاشون خیلی رو اعصابمه! اصلا دوست ندارم بین شون باشم نمیدونم چیه ولی حس عجیبیه.... از شنیدن این حرفا معلوم بود محتوای اون فلش و حرفای کوتاه منو ساناز داره کار خودشو میکنه😅گفتم : الحمدالله !

ساناز گفت : چی! گفتم : هیچی ! دارم
#ذکر میگم... ساناز گفت : نمیخوای بری پایین! گفتم : نه ، علاقه یی ندارم ... ساناز با صدای گرفته گفت : میشه منم پیشت بمونم!؟ گفتم : بمون ....
عجیب و عمیق تو فکر بود ، حتی باهام حرف هم نمیزد ، منم فرصت خوبی دیدم تا ساناز حواسش نیست یه چندصفحه
#قرآن با ترجمه بخونم ،چون به نیت ساناز میخاستم بخونم فقط قرآن رو باز کردم و اولین آیه یی که به چشمم خورد رو خوندم.... ( آیات ۷ تا ۱۰ سوره ی اعراف)👇
ترجمه👇
{قسم به خدای متعال ما پیامبران را در جریان اعمال اقوام و ملت هایشان قرار می دهیم و هیچ گفتار و کرداری از دایره علم و قدرت ما غایب نخواهد ماند .عن قریب به همه اعمال مردم (چه خوب و چه بد) با میزان و قضاوت صحیح و عادلانه بررسی و هر کسی عمل خیرش بیشتر از شرش باشد محققاً رستگار شده است.
و هرکس حسناتش کمتر از سیئاتش باشد محققاً اینها خسارت مند و اعمالشان برباد رفته و با اعمال خویش مسیر آینده خود را تاریک کرده اند ما برای شما ای مردم زمین را قدم گاه (محل زندگی) قرار دادیم و اکثر شما نعمت خداوند را منکر می شوید وشکر شما اندک و قلیل است}
این
#آیات رو یکبار خوندم و بار دیگه با صدای نسبتا بلند جوری که ساناز بشنوه خوندم...
تمام مدتی که داشتم
#آیات رو با معنی میخوندم ساناز سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت نه اعتراض میکرد و نه اظهار نظر😅 و به نظرم این نشونه ی خوبی بود....
وقتی تموم شد ،
#قرآن رو بستم که ساناز گفت: چه زود تموم شد #قرآن خوندنت... گفتم : واقعیتش به نیت تو #قرآن رو باز کردم و این آیات اومد و منم برات خوندم😅....
حتی با وجود این حرف هم ساناز چیزی نگفت😳 مطمئن شده بودم چند روز دیگه به امید
#الله جانم😍خبر #مسلمان شدن ساناز رو هم میشنویم...
چون
#اسلام وقتی به قلب کسی وارد میشد امکان نداشت بیرون بیاد 😅 مگر اینکه قلب اون شخص پر از سیاهی ، نفرت و کینه شده باشه که بازهم چاره ی کارش همین دین قشنگه....😍

#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/11/15 14:28:58
Back to Top
HTML Embed Code: