Telegram Web Link
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_چهاردهم
شوق یادگیری در وجودم واقعا زیاد بود،اونهم نه یادگیری هر چیزی بلکه یادگیری دانش
#اسلام😍
اما خب تو خونه این ممکن نبود چون برای یادگیری باید مطالعه میبود و من هیچ منبعی برای مطالعه نداشتم... به اینکه فقط نمازهامو بخونم ،اذکار بگم ، روزه باشم و قرآن بخونم راضی نبودم ، نمیخواستم اسلامم رو محدود به چند عمل کنم ، میخواستم فراتر از همین چند عمل ، راجب
#اسلام بدونم و بهش عمل کنم و الحمدالله خالقم این شوق رو در دلم انداخته بود و شجاعت عمل داشتم😍
اونروز بعد از خوندن نماز جمعه بود که طبق معمول خانواده ی عمو خونه ی ما بودن ( دورهمی😒) همه مشغول صحبت و شوخی و خنده بودن (عجیب این بود که من برای اولین بار توی بحث ها شرکت نداشتم😐یعنی کاملا ساکت و آروم در افکار خودم راجب
#اسلام ِسیر میکردم) اصلا حواسم به اطراف نبود که متوجه شدم کیوان نشسته روبروم😳
گفتم : کی اومدی؟ گفت : علیکم سلام خانوم خانوما یادم اومد سلام نکردم سریع گفتم: سلام علیکم ، کی اومدی داداش؟ باز من سوتی دادم😐(سلام علیکم) بابا گفت چی شنیدم؟ گفتم : ها ... هیچی همینجوری از دهنم پرید کیوان گفت: من تازه اومدم منتها از بس شما مشغولی متوجه نشدی..😅 گفتم : خوش اومدی ... متوجه ساناز شدم که اصلا به کیوان نگاه نمیکرد ، سرشو گرفته بود پایین و عمیق تو فکر بود و میدونستم تو فکر حرفایی بود
که بهش زدم...
مادرم چایی آورد ولی کیوان رد کرد که ناگهان پدرم گفت: بیا بشین خانوم ،این آقا از خونه ی ما چیزی نمیخوره ، پول ما حرومه از گلوی این بچه مسلمون پایین نمیره...
کیوان گفت: این چه حرفیه بابا ، من میل ندارم چیزی نگفتم که...
عمو گفت: خب حالا که همه هستین ... ببین کیوان من کاری ندارم دین و مذهب تو چیه... ولی دختر بهت نمیدم.. هر حرفی که زده شده و هر چیزی که بوده دیگه تمومه...
با این حرف عمو خب من واقعا ناراحت شدم چون کیوان و ساناز خیلی
#صبر و #تحمل کردن تا خانواده ها راضی بشن و حالا ....
کیوان گفت : اتفاقا منم میخواستم همینو بگم...
مادرم گفت: ولی پسرم این درست نیست تو و ساناز به همدیگه علاقه دارین...
کیوان گفت: من
#مسلمانم و علاقه به کسی دارم که من رو به #الله برسونه... من با عمو موافقم...
تمام این مدت ساناز هیچ عکس العملی نشون نداد ولی میدونستم واقعا سخته براش...
کیوان ترجیح داد دیگه راجب این موضوع بحثی نکنه ... بهم گفت : برات یه
#هدیه دارم...
با ذوق گفتم : چی؟
گفت : حالا میدم بهت بعدا...
ولی خودم مجبورش کردم
#هدیه رو همونجا بده بهم😐
#هدیه یی که گرفته بود رو بهم داد ولی گفت هر وقت تنها شدم بازش کنم... منم کم کم از جمع جدا شدم و رفتم اتاقم ، دل تو دلم نبود ببینم کیوان چی گرفته برام😐
در اتاقم رو بستم و
#هدیه کیوان رو گذاشتم روبروم ، بازش کردم یه چیز مشکی داخلش بود... برداشتمش !!! باورم نمیشد😳#چادر مشکی و #نقاب بود ... چقدر قشنگ بود...
#نقاب رو گذاشتم کنار و #چادر رو سر کردم😍خیلی قشنگ و دوستداشتنی بود ، به نظرم با #چادر خیلی سنگین تر و بهتر به نظر میرسیدم ...چادر رو در آوردم خواستم #نقاب رو بپوشم که در اتاقم باز شد...سارا بود😬 وقتی #چادر و #نقاب رو تو دستم دید با تعجب گفت: کیان ،اینا چیه؟؟؟ کادوی کیوان همین بود؟
گفتم: تو بلد نیستی در بزنی نه؟ گفت: نپیچون منو،میگم اینارو کیوان آورده؟! گفتم: آره گفت : بدش ببینم... دستم رو کشیدم کنار نمیخواستم
#چادر و #نقاب رو بدم بهش... گفتم : نمیدم برو اونور گفت : بده میگم...

به حرفش گوش ندادم که یهو
#چادر و #نقاب رو ازم گرفت ... گفت : بگو ببینم کیوان چرا باید این چیزا رو به تو #هدیه بده؟!؟؟  گفتم : دلیلش هرچی که هست به خودمون ربط داره ، بِدش به من ، سارا گفت: عه ... باشه الان معلوم میشه
#چادر و #نقاب به دست سریع رفت پایین ، دنبالش رفتم و هرچی صداش کردم صبر نکرد... رفت پیش بقیه ، #چادر رو پرت کرد تو صورت کیوان و رو به پدرم گفت : عمو جون! تحویل بگیر ... آقا پسر مسلمونت واسه
کیانا
#چادر و #نقاب آورده... کیوان گفت : استغفرالله ...
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☕️یک فنجان تفکر


سست ترین کلمه “شانس”است…
به امید آن نباش.
شایع ترین کلمه “شهرت”است…
دنبالش نرو.
لطیف ترین کلمه “لبخند”است…
آن را حفظ کن.
حسرت انگیز ترین کلمه “حسادت”است…
از آن فاصله بگیر.
ضروری ترین کلمه “تفاهم”است آن را ایجاد کن
سالم ترین کلمه “سلامتی”است…
به آن اهمیت بده.
اصلی ترین کلمه “اطمینان”است…
به آن اعتماد کن.
بی احساس ترین کلمه “بی تفاوتی”است
مراقب آن باش.
دوستانه ترین کلمه “رفاقت”است…
از آن سوءاستفاده نکن.
زیباترین کلمه “راستی”است…
با آن روراست باش.
زشت ترین کلمه “دورویی”است…
یک رنگ باش.
ویرانگرترین کلمه “تمسخر”است…
دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه “احترام”است…
برایش ارزش قایل شو.
آرام ترین کلمه “آرامش”است به آن برس
عاقلانه ترین کلمه “احتیاط”است…
حواست را جمع کن...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟🌟🌟🌟

  •°☆🌹
#داستان۰شب🌹

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_5
👼قسمت پنجم

از پشت پنجره داشتم نگاه میکردم رامین ماشین و برداشت مهسا هم با آرین جلو نشستن و رفتن.سعی میکردم به دلم بد راه ندم میگفتم خب دیشب مامانش بهش گفته چاره ای نداشته رامین تاخونه باباش میرسونش میاد ولی باتمام این حرفها باز نمیتونستم بیخیال باشم چون مهسا پر از کینه و انتقام بود مهسا میخواسته خواهر خودش رو برای رامین خواستگاری کنه که رامین قبول نمیکنه و میگه من یکی دیگه رو دوستدارم.مهسا از همون‌ روز اول هم از من خوشش نمیومد اینو از رفتارش حس میکردم.بااینکه با مامانم راحت نبودم و از وقتی امده بودم خونه رامین بهم زنگ نزده بود ولی دلم براش تنگ شدبود.میدونستم خونه است در هفته دوروز سرکار نمیرفت تصمیم گرفتم برم دیدنش بهتر از تو خونه نشستن و فکر خیال کردن الکی بود.به رامین زنگ زدم گفتم میرم خونه مادرم بیا اونجا گفت باشه خودم اژانس گرفتم رفتم مامانم ازدیدنم خوشحال شد ولی هنوزم باهام سرد بود از خانواده رامین پرسید.گفتم خوبن مامانم نگاهم کرد گفت مریم من تورو بزرگت کردم تو یه چیزت هست چته؟کم بیش جریان مهسا و رفتارهاش روبرای مامانم تعریف کردم مامانم مثل میشه من رو مقصر میدونست گفت زمانی که عاشق دلداده رامین شدی باید فکر الانت روهم میکردی چقدر گفتم فرصت ازدواج داری درست رو بخون قبول نکردی اون شب تاساعت ۸شب منتظر رامین بودیم ولی نیومد بهش زن گزدم گفتم منتظریم چرا نمیای میخوایم شام بخوریم گفت خانواده مهسا نمیذارن من بیام شام اینجا هستم بعداز شام میام دنبالت اینقدر عصبانی شدم که گوشی رو قطع کردم نمیتونستم دیگه تحمل کنم باید بارامین حرف میزدم مامانمم فکرش درگیر بود ولی چیزی به من نمیگفت.ساعت یازده شب بود رامین اومد مامانم تعارف کرد بیاد تو ولی قبول نکرد وقتی نشستم توی ماشین اصلا باهاش حرف نزدم خودش فهمید ناراحتم گفت چرا حرف‌ نمیزنی یدفعه داد زدم گفتم تاکی میخوای بشی راننده و مدیر خرید مهسا به توچه مگه ما از عمد برادرت رو کشتیم که هر آهنگی مهسا میزنه تو باید برقصی؟

فکر نکن من نمیفهمم تمومش کن مهسا کار داشته باشه بابات هست برادر و بابای خودشم هستن میتونه به اونا بگه.نه تو بری شیرخشک بخری بعد به من دروغ بگی الانم شدی راننده خانم رسوندیش چرا دیگه شام موندی با ترمز ناگهانی رامین نزدیک بود با سر برم توی شیشه گفت تو دیونه شدی چی داری میگی واقعا برات متاسفم اون زنداداش منه ناموس برادرمه.داداشم بخاطر ما مرد، شاید اگر من زنگ نمیزدم الان زنده بود نمیتونم بی تفاوت باشم اره من برای آرین شیرخشک خریدم و از ترس همین حسادتهای زنانه تو چیزی نگفتم.وقتی مادرم میگه برسونش چی بگم وقتی خانواده مهسا اینقدر تعارف میکنن نمیذارن من شام بیام چکار کنم چه خلافی کردم غیرکمک کردن خجالت بکش مریم. رامین اونشب کلی کارهاش و توجیج کرد و گفت مهسا زنداداشمه نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم هرکاری هم میکنم برای کمک کردنه اگرم بهم اعتماد نداری که دیگه مشکل خودته نمیدونستم باید چکارکنم واقعا کم اورده بودم اعتراضم میکردم مقصر میشدم به حسادت جاری گری! میدونستم پیش مادرشوهر و پدرشوهرمم بگم همین حرف های رامین رو بهم میزنن.فرداش مهسا نزدیک ساعت ۳ بعدظهر اومد چون ماشین مسعود توی پارکینگ بود مطمئن بودم با آژانس برگشته.ازش بدم میومد دست خودم نبود شاید رامین توی کمک کردن بهش نیت بدی نداشت ولی حس زنانگیم میگفت کارهای مهسا عمدیه.یک هفته بعد نوبت دکتر زنان داشتم باید میرفتم درمانگاه رامین اولش گفت مرخصی میگیرم میام دنبالت باهم میریم.

وقتی بهش زنگ زدم گفتم کی میای گفت خودت برو من کار دارم نمیتونم بیام درمانگاه .
زیاد از خونه ما دور نبود پیاده ام میشد رفت ولی اون روز هوا خیلی سرد بود نم نم بارون هم میومد. اماده شدم لباس گرم پوشیدم گفتم پیاده برم وقتی رسیدم بعد از نیم ساعت نوبتم شد رفتم تو معاینه که کرد گفت سونوگرافی انجام بده چرا ینقدر دیر امدی برای سونوگرافی؟گفتم این بچه ناخواسته بود برام واقعا مهم نبودپسر دختر بودنش دکتر گفت مگه فقط برای تشخیص دختر پسر بودنه برای سلامت جنین هم هست برام نوشت برم طبقه پایین انجام بدم ازمایشگاه و سونوگرافی طبقه پایین بود ولی باید از ساختمون خارج میشدی چون در ورودیش از توی کوچه بود.سونوگرافی روانجام دادم گفت بچه مشکلی نداره و بچه ام پسر بود هیچ حسی واقعا نسبت به جنسیتش نداشتم وقتی از سونوگرافی امدم بیرون ماشینی که گوشه خیابون پارک شده بود نظرم رو جلب کرد فکر کردم اشتباه میکنم ولی رفتم جلو مطمئن شدم ماشین مسعود بود.پتو آرین هم توش بود سر چرخوندم ولی کسی نبود رفتم توی درمانگاه که سونوگرافی رو بدم دکتر برام بذاره توی پرونده.وارد راهرو شدم رفتم طبقه بالا سونوگرافی رو دادم به دکتر یه سری برنامه غذایی بهم داد امدم بیرون وقتی رسیدم توی راهرو چیزی رو که میدیم باورم نمیشد..

#ادامه_دارد...
🌟🌟🌟🌟

عنوان داستان
#سرگذشت_مریم_6

👼قسمت ششم

اول فکر کردم اشتباه میکنم ولی رامین بود ارین بغلش بود مهسا هم کنارش جلوی اتاق واکسیناسیون بودن خودم رو یه کم کشیدم عقب که منو نبینن دستام از عصبانیت میلرزید نمیتونستم برم جلو حالم خوب نبود نمیخواستم جلو مهسا کم بیارم واکسن ارین رو زدن گریه میکرد رامین سعی میکرد ارومش کنه با مهسا از درمانگاه رفتن.روی صندلی توی راهرو نشستم نفس نفس میزدم چرا رامین داشت بامن اینکار رو میکرد واسه من بهش مرخصی نمیدادن ولی دقیقا همون روز مرخصی گرفته بود و ارین و اورده بود واکسن بزنه اومدم بیرون نگاه کردم دیدم ماشین مسعود نیست راه افتادم سمت خونه بارون میبارید نمیدونم چقدر تو راه بودم ولی وقتی رسیدم هنوز رامین و مهسا نیومده بودن توی راه پله مادرشوهرم منو دید با اون سروضع خیس ترسید گفت مریم خوبی چیزی شده گفتم نه زیر بارون قدم زدم به زور منو برد تو یه چای برام ریخت گفت بخور گرمت بشه بعد پرسید کجا رفتی گفتم درمانگاه بودم گفت راستی مریم بچه ات چیه گفتم پسر مادرشوهرم کلی ذوق کرد بوسیدم ولی هیچ کدوم از اینها حال منو خوب نمیکرد.گفتم مامان امدم ماشین داداش مسعود توی پارکینگ‌ نبود گفت اره مادر .آرین واکسن داشت بابا صبح رفته شهرستان زنگ زدم به رامین اومد بردشون هوا سرد بود میترسیدم ارین مریض بشه.

گفتم مادر! مهسا میتونست اژانس بگیره راهی نیست تا درمانگاه من الان پیاده اومدم مادرشوهرم از حرفم بدش امد گفت تاماشین هست رامین میتونه بیاد چرا مرد غریبه عروسم و ببره.فردا هزار جور حرف میزنن مردم.تا وقتی مسعود زنده بود نمیذاشت مهسا تا دم در تنها بره تمام کارهاشو خودش انجام میداد خیلی حساس بود خودش میبرد میاوردش الان نمیتونم قبول کنم تو این هوای سرد تنها بره عملا هیچ کاری غیر از حرص خوردن از دستم برنمیومد با این طرز فکرو حرفها.بعد از دو ساعت امدن رامین تا منو و دید گفت رفتی دکتر به زور گفتم اره رفتم توی اشپزخونه مهسا دوتا نایلون خرید دستش بود گذاشتشون جلوی مادرشوهرم با صدای بلند که من بشنوم گفت دست اقا رامین درد نکنه تمام لباسهای ارین بهش کوچیک شده بود رفتیم براش خرید کردیم چند دست لباس گرون به حساب رامین برای ارین خریده بود بعد دوتا بلوزم نشون داد گفت کنار لباس فروشی بچه یه بوتیک لباس زنونه بود من ازاین دوتا بلوز خوشم امد.اقا رامین برام خرید مادرش گفت دستش درد نکنه.رامین متوجه حال بدم شد گفت یه روزم باید مریم رو ببرم خرید.مادرش گفت رامین میدونی داری صاحب یه گل پسر میشی رامین با خوشحالی گفت خوش خبر باشی مادر راست میگه مریم؟فقط سرم رو تکون دادم براش.مهسا با اینکه من رو به روش بودم برگشت سمت رامین گفت وای مبارکه داره همبازی واسه ارین میاد قول میدم مثل ارین ازش مراقبت کنم.مهسا واسه خودشیرینی هرکاری میکرد اینقدر که از دست رامین دلخور و عصبی بودم از دست مهسا نبودم هر چی بیشتر میموندم پایین عصبی تر میشدم از مادرشوهرم خداحافظی کردم رفتم بالا بعد از ۱۰دقیقه رامینم امد خودش میدونست از دستش دلخورم امد کنارم نشست گفت مریم باورکن مرخصی بدون حقوق گرفتم میگی چکار کنم وقتی مادرم زنگ میزنه میگه زنداداشته خوبیت نداره تنها جایی بره گفتم اره خب خوبیت نداره اون تنها بره من برم اشکال نداره رامین گفت چرت نگو مریم اون شوهرش مرده من که هنوز نمردم اینجا شهر کوچیکیه زود حرف درمیارن گفتم مهسا برادر داره پدر داره تو چرا ها ؟رامین گفت فعلا تو این خونه است نمیشه که از اونا توقع داشت حرف زدن با رامین بی فایده بود امدم بیرون گفتم بس بچسب به زنداداشت بیخیال من بشومن ازاین به بعدکاری داشتم به داداشم میگم رامین عصبانی شد امد طرفم گفت تو خیلی غلط میکنی کارت چیه امروز تا یه دکتر رفتی !بیرون کاری نداری من خودم میبرمت.

تو شرایط خیلی بدی گیر کرده بودم رامین هرچی برای خونه خودمون میخرید برای مهسا هم میخرید یه شب ساعت ده شب بود گوشی رامین زنگ خورد مهسابود میشنیدم میگفت باشه الان میرم قطع که کرد گفتم چی میگه گفت ارین تب کرده برم تا سرکوچه براش تب بر بخرم رفت امد بهش داد.ساعت سه صبح دوباره گوشی رامین زنگ خورد خواب بیدار بودم دیدم رامین داره لباس میپوشه گفتم کجا میری گفت ارین تبش پایین نیومده با مهسا ببرمیش دکتر!!رامین اون شب رفت دیگه خونه نیومد تا فردا غروب بهش زنگم نزدم دوبارم زدم جواب ندادم دم غروب مادرش زنگ زد برم پایین وقتی رفتم مهسا هم پایین بود تامن رو دید روش رو برگردن مادر رامین گفت مریم جان از دیشب ارین حالش خوب نیست چرا حالشو نپرسیدی گفتم رامین جای من حالشو میپرسه مهسا گفت خدا سایه عموش رو از سرش کم نکنه دیشب تمام مدت بالا سرش بود حتی برای من صبحانه خرید بعد رفت تمام مخارج دکترشم بنده خدا عموش داد اینقدرم خسته بود از همون بیمارستان رفت سرکار...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

#ادامه_دارد...(فردا شب)
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_چهاردهم
شوق یادگیری در وجودم واقعا زیاد بود،اونهم نه یادگیری هر چیزی بلکه یادگیری دانش
#اسلام😍
اما خب تو خونه این ممکن نبود چون برای یادگیری باید مطالعه میبود و من هیچ منبعی برای مطالعه نداشتم... به اینکه فقط نمازهامو بخونم ،اذکار بگم ، روزه باشم و قرآن بخونم راضی نبودم ، نمیخواستم اسلامم رو محدود به چند عمل کنم ، میخواستم فراتر از همین چند عمل ، راجب
#اسلام بدونم و بهش عمل کنم و الحمدالله خالقم این شوق رو در دلم انداخته بود و شجاعت عمل داشتم😍
اونروز بعد از خوندن نماز جمعه بود که طبق معمول خانواده ی عمو خونه ی ما بودن ( دورهمی😒) همه مشغول صحبت و شوخی و خنده بودن (عجیب این بود که من برای اولین بار توی بحث ها شرکت نداشتم😐یعنی کاملا ساکت و آروم در افکار خودم راجب
#اسلام ِسیر میکردم) اصلا حواسم به اطراف نبود که متوجه شدم کیوان نشسته روبروم😳
گفتم : کی اومدی؟ گفت : علیکم سلام خانوم خانوما یادم اومد سلام نکردم سریع گفتم: سلام علیکم ، کی اومدی داداش؟ باز من سوتی دادم😐(سلام علیکم) بابا گفت چی شنیدم؟ گفتم : ها ... هیچی همینجوری از دهنم پرید کیوان گفت: من تازه اومدم منتها از بس شما مشغولی متوجه نشدی..😅 گفتم : خوش اومدی ... متوجه ساناز شدم که اصلا به کیوان نگاه نمیکرد ، سرشو گرفته بود پایین و عمیق تو فکر بود و میدونستم تو فکر حرفایی بود
که بهش زدم...
مادرم چایی آورد ولی کیوان رد کرد که ناگهان پدرم گفت: بیا بشین خانوم ،این آقا از خونه ی ما چیزی نمیخوره ، پول ما حرومه از گلوی این بچه مسلمون پایین نمیره...
کیوان گفت: این چه حرفیه بابا ، من میل ندارم چیزی نگفتم که...
عمو گفت: خب حالا که همه هستین ... ببین کیوان من کاری ندارم دین و مذهب تو چیه... ولی دختر بهت نمیدم.. هر حرفی که زده شده و هر چیزی که بوده دیگه تمومه...
با این حرف عمو خب من واقعا ناراحت شدم چون کیوان و ساناز خیلی
#صبر و #تحمل کردن تا خانواده ها راضی بشن و حالا ....
کیوان گفت : اتفاقا منم میخواستم همینو بگم...
مادرم گفت: ولی پسرم این درست نیست تو و ساناز به همدیگه علاقه دارین...
کیوان گفت: من
#مسلمانم و علاقه به کسی دارم که من رو به #الله برسونه... من با عمو موافقم...
تمام این مدت ساناز هیچ عکس العملی نشون نداد ولی میدونستم واقعا سخته براش...
کیوان ترجیح داد دیگه راجب این موضوع بحثی نکنه ... بهم گفت : برات یه
#هدیه دارم...
با ذوق گفتم : چی؟
گفت : حالا میدم بهت بعدا...
ولی خودم مجبورش کردم
#هدیه رو همونجا بده بهم😐
#هدیه یی که گرفته بود رو بهم داد ولی گفت هر وقت تنها شدم بازش کنم... منم کم کم از جمع جدا شدم و رفتم اتاقم ، دل تو دلم نبود ببینم کیوان چی گرفته برام😐
در اتاقم رو بستم و
#هدیه کیوان رو گذاشتم روبروم ، بازش کردم یه چیز مشکی داخلش بود... برداشتمش !!! باورم نمیشد😳#چادر مشکی و #نقاب بود ... چقدر قشنگ بود...
#نقاب رو گذاشتم کنار و #چادر رو سر کردم😍خیلی قشنگ و دوستداشتنی بود ، به نظرم با #چادر خیلی سنگین تر و بهتر به نظر میرسیدم ...چادر رو در آوردم خواستم #نقاب رو بپوشم که در اتاقم باز شد...سارا بود😬 وقتی #چادر و #نقاب رو تو دستم دید با تعجب گفت: کیان ،اینا چیه؟؟؟ کادوی کیوان همین بود؟
گفتم: تو بلد نیستی در بزنی نه؟ گفت: نپیچون منو،میگم اینارو کیوان آورده؟! گفتم: آره گفت : بدش ببینم... دستم رو کشیدم کنار نمیخواستم
#چادر و #نقاب رو بدم بهش... گفتم : نمیدم برو اونور گفت : بده میگم...

به حرفش گوش ندادم که یهو
#چادر و #نقاب رو ازم گرفت ... گفت : بگو ببینم کیوان چرا باید این چیزا رو به تو #هدیه بده؟!؟؟  گفتم : دلیلش هرچی که هست به خودمون ربط داره ، بِدش به من ، سارا گفت: عه ... باشه الان معلوم میشه
#چادر و #نقاب به دست سریع رفت پایین ، دنبالش رفتم و هرچی صداش کردم صبر نکرد... رفت پیش بقیه ، #چادر رو پرت کرد تو صورت کیوان و رو به پدرم گفت : عمو جون! تحویل بگیر ... آقا پسر مسلمونت واسه
کیانا
#چادر و #نقاب آورده... کیوان گفت : استغفرالله ...
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد
.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نور_هدایت_در_فضای_دانشگاه 

🌸سلام علیکم خدمت همه ی برادران و خواهران این کانال خوب...

💠من یه جوان 22ساله هستم و تقریبا چهار سال قبل همین ایام بود که شدیدا مشغول درس خوندن واسه کنکور بودم...

👌🏼درسمم خوب بود و بالاخره بعد چندین ماه تلاش و شب بیداری های زیاد موفق شدم یه رشته ی خوب مهندسی تو یه دانشگاه دولتی و خوب قبول بشم و خیلی ازین موضوع خوشحال بودم.

🏢دانشگاه فرا رسید و من هم با نهایت امیدواری وارد مکان تازه ای شدم که کل آرزوهای دور و درازم رو به اون گره زده بودم..

😔ولی بعد یکی دو ماه با دیدن فضای حاکم بر دانشگاه کاملا شوکه شدم(بخصوص این نکته که اکثر دانشجوها با یه نفر از جنس مخالفشون رابطه داشتن .
👌🏼و دوم اینکه:فضای ناامید کننده ای که تو دانشگاه وجود داشت و خیلی ها واسه فرار ازین ناامیدی به سیگار و ....رو میاوردن).

🚭ولی من به هیچ وجه نه اهل سیگار بودم و نه اهل رابطه داشتن با یه دختر دیگه
😔(البته اینم بگم که من اون موقه نماز نمیخوندم و فقط اسماآ مسلمان بودم ولی هیچ چیز درست و حسابی از اسلام نمیدونستم) 
☝️🏼️و همین موضوع باعث شد که یه کم تو این فضای بد دانشگاه تنها باشم و اکثرا سرو کارم با کتابام بود و خیلی وقتام مثل افسرده ها بودم.

📲تا اینکه تقریبا اواسط پاییز بود تو یه روز جمعه گوشیم زنگ خورد که یه دختر خانوم بودن و بعدا فهمیدم که یکی از دخترای فامیلمونه که من تا اون موقه ندیده بودمش و چون چند سال پشت کنکور مونده بود میخواست یه جورایی من بهش کمک کنم تا بتونه دانشگاه قبول شه...


👌🏼اوایل فقط هفته ای یه بار زنگ میزد و روش درس خوندنشو با من هماهنگ میکرد.
😔اما بعد یه مدت این رابطه بیشتر شد و تقریبا هر روز واسه سوال پرسیدن و هر بهانه ی دیگه ای زنگ میزد.

❤️راستش منم یه جورایی وابسته ش شده بودم . تا اینکه واسه تعطیلات نوروز خانواده اش با من هماهنگ کردن که چند روز رو تحت نظر اونا برم خونشون و به این دختر خانوم درس بگم و منم قبول کردم .

😔و بدبختانه بعد اینکه دیدمش این وابستگی خیلی بیشتر شد و دیگه یه جوری شد که فک میکردم که بدون اون دختر من میمیرم
👌🏼(البته اینم بگم که من به هیچ وجه قصد سوء استفاده نداشتم و حتی با یکی از اعضای خونوادمم این قضیه رو مطرح کردم که من ازین دختر خوشم میاد و حداکثر تا یه سال دیگه باید بریم خاستگاریش)...

💫بالاخره این دختر خانوم هم تو یه دانشگاه خوب و یه رشته خوب قبول شدن و بعد این قضیه دیگه به همه خونوادم گفته بودم.
💍و قرار بود که حداکثر چند ماه دیگه بریم خاستگاریش،

😳ولی هنوز یه ماه از ورودشون به دانشگاه نگذشته بود که اخلاقش کلا عوض شد و خلاصه بعد چند روز شمارشم عوض کرد و اصلا انگار نه انگار که چیزی وجود داشته.
😥و من هم بعد این ماجرا کاملا افسرده شده بودم،از نظر درسی به شدت افت کردم و خلاصه تا چند ماه حال خوشی نداشتم.

💥تا این که یه روز با یکی از دوستام که همیشه نماز میخوند راجع به این موضوع خیلی سربسته حرف زدم، ولی اون تنها چیزی که گفت این بود که نماز بخون...
😔اون موقع واکنش من این بود که:
😏نماز؟که چی بشه؟اصلا مگه میشه نماز حال آدمو خوب کنه؟؟

بعد یه مدت همون دوستم یه کتاب از عمرو خالد به اسم❤️((اصلاح قلب ها))❤️ به من داد،
📕شروع کردم به خوندنش و شکر خدا خییییلی کتاب خوبی بود و رو من خیلی تاثیر داشت....
😍وسطای کتاب بودم که یهویی یه شب تصمیم گرفتم برم وضو بگیرم و نماز بخونم، همین که رو سجاده وایسادم خیلی حال عجیبی داشتم...
😭شاید باورتون نشه ولی تا آخر نماز فقط گریه کردم، گریه کردم واسه گناهام ،واسه اشتباهام، واسه از خدا دور بودنم.

😌خیلی عجیب بود...فردای اون شب که بیدار شدم بعد پنج ماه اولین روزی بود که حالم خیلی خوب بود، 
💫کاملا حس میکردم که به الله نزدیک شدم....بعد اون روز بود که شروع کردم به نماز خوندن و خوندن کتابای مذهبی،از ته دلم از همه ی کارهام و همه ی سستی هام توبه کردم...

💦و الحمد الله ،الله تعالی منو به راه راست هدایت کردن، دیگه توی هر جلسه ی وعظ و نصیحتی و تفسیر قرآنی که تو مسجد برگزار میشد شرکت میکردم..
💌توی هر سایتی و هر جایی رو که کوچکترین اسمی از اسلام برده شده بود رو گشتم ،همش به این فکر میکردم که 
🤔خدایا قبلا چجوری بدون نماز و نزدیک بودن به تو میتونستم زندگی کنم.

☝️🏼️شکر خدا الان نزدیک دو ساله فکر نکنم حتی یک رکعت نمازمم قضا شده باشه،کلی زندگیم بهتر شده و دیگه فقط به این فکر میکنم که چکار کنم الله تعالی ازم راضی باشه، .

😔بخدا قسم الان هر وقتی دوستای دانشگاهیم رو میبینم که تو موسیقی های مبتذل و ارتباط های نامشروع غرق شدن دارم دیونه میشم و میخوام هر طوری شده حتی یه ذره هم شده به الله تعالی نزدیکشون کنم.

🔺و تو این دو سال هم همه ی تلاشمو کردم که هر کسی رو که میشناسم تشویق کنم به نماز خوندن

.👇👇👇
😊الان هم از همه ی شما میخوام که واسم دعا کنید که تو این راهم ثابت قدم باشم:
اللهم ثبت اقدامنا علی صراط المستقیم

🔱پایان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نه سیخ بسوزه نه کباب

شجاع ‌السلطنه پسر فتحعلی ‌شاه، زمانى حاکم کرمان بود و اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود، او در کرمان تجربه کرده و متوجه شده بود ترکه‌ های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند.
و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه ‌تر هم می‌شود. بدین جهت پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد؛ و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها میگفت:
طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزد نه کباب.
این دستور او بعدها ضرب‌المثل شد و در واقع مصداق همان اعتدال است که این روزها ورد زبان این و آن شده است...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هدف

شبی، برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرد.

‏دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه می‌رسید.
‏یکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است!»، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به ردّپاهای خود ‏نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است دوستش را صدا زد ‏و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»

پسرک فریاد ‏زد: «کار ساده‌ای است!»، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِمدرسه چشم د‏وخت و به طرفِ هدفِ خود ‏رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود.


#مهم هدف شماست نه مسیری که طی میکنین همیشه نگاهتون به جلو باشه👍👌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک زمان  در حال  گذرا  است...

‍ کمد لباساشو باز کرد گفت :
هر کدومو خواستی بردار !
دست بردم لای لباسا دیدم هنوز تگهاش بهش وصله
گفتم اینا که همه نو هستن !
گفت میدونم !
ادامه داد شاید بعضیهاش حتی ۱۰ یا ۲۰ سال
عمر داشته باشن اما نو هستن و هنوز میشه پوشید !
مرغوبه جنسشون !
به قول شما امروزیا « برنده »
خندیدم گفتم خانجون👵 ،
چرا اینهمه سال تنت نکردی ⁉️
گفت هی وایسادم شاید یه روز خاص بیاد ،
یه آدم خاص بیاد ،
یه حال خاص بیاد ،
یه مهمونی خاص بیاد ،
کلا یه چیز خاص باشه تا اینارو تن کنم ...
سرشو انداخت پایین گفت حواسم نبود 😔
روز خاص و مهمونی خاص و آدم خاص
و وقت خاص قرار نیست بیاد ،
قرار بود اینارو تنم کنم تا
همه اون لحظه ها خاص بشن برام ❗️
اما دیگه تو ۷۵ سالگی خاص و غیر خاصی نیست❗️
دیگه حالا تو تن شما ببینم برام خاصه !
درس زندگی داشت بهم میداد ❗️
درس سخت زندگی ...

هیچ روز خاصی وجود نداره ، مگر ما خودمون خاصش کنیم ❗️

چه روزهایی که با تلخی و شیرینی گذشت...
کاش ارمغان روزهایی که گذشت
آرامشی باشد از جنس خدا...♥️
آرامشی که هیچگاه تمام نشود...

🍃🌹تمام آرزوهای زیبا  را تقدیم تک تک تان باد❤️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بنظرم!...

دست بردار از محبت به کسی که لیاقتشو نداره!
دست بردار از فکری که به تنش ذهنی میرسه!
دست بردار از دشمنی که ارزش جنگیدن نداره!
دست بردار از دوستی که ارزش ادامه دادن نداره!
دست بردار از رابطه‌ای که به روحت آسیب میزنه!
دست بردار از تلاش نکردن، ادامه ندادن و نجنگیدن برای خواسته‌هات!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و چهارم

حتیَ توانِ برای سخن گفتن نداشتم، خاله شریفه با گفتن این‌که در "پائین همه منتظر هستند!" از جا برخاسته و تن بی‌جان مرا با خودش بلند نمود.
موهایم را درست نموده و چادرِ را بر سرم کشید، بیشتر شبیه شال بود یک شال سرخ رنگِ بزرگ، خاله شریفه منِ که بیشتر خودم را شبیه میت احساس می‌نمودم تا یک آدم زده با خودش برد و از اتاق خارج شدیم.
گلویم سنگینی می‌کرد، گویا تمامی نداشت این داستان غم‌انگیز من!
وارد اتاق شده و در گوشه‌ای نشستم همه آن‌جا بود و چند مردِ هم حضور داشت همان‌های که اصلاً نمی‌شناختم.
صدایی مردِ بلند شد که اسم دولت‌خان را صدا زده می‌گفت:
_بلند شو دولت پسرم برو و در کنار عروس بنشین!
صدایی بلند نشد، من هم که نگاه‌ام فقط به دستان‌ام بود.
حضور یکی را در کنار خود احساس نمودم و اما حرفِ نگفتم؛ صدایی آهسته‌ای دولت‌خان به گوش‌ام می‌رسید که می‌گفت:
_ثریا!
سخنِ نگفتم، او که این سکوت مرا دید ادامه داده گفت:
_ثریا رب‌ام را سوگند است که من این پیشنهاد را نداده‌ام حتیَ راضی نیستم که این نکاح آن‌هم بیدون رضایت تو صورت گیرد.
یعنی واقعا راست می‌گفت؟
نگاه کن! 
در این شرایط هم نگران من بود، آیا می‌توانم این مرد را به عنوان شوهر خود قبول نمایم؟!
یعنی ممکن است؟
نه! برای من نیست ممکن، به مولا که نیست.
این مرد را فقط می‌توانم کابوس تاریک خود بنامم همان مردِ که فقط برایم مبدل شده بود به بد ترین اتفاق زندگی‌ام، نمی‌توانستم او را به عنوان شوهر قبول نمایم؛ اما کارِ از دست‌ام ساخته نبود.
زندگی بسان رودخانه‌ای است که هرگز نمی‌توان به آب رفته دوباره دست زد، جریان آبِ که از مقابل‌ات گذشت غیر قابل بازگشت است.
باید قدر لحظات زندگی خویش را بدانیم!

#راوی....

چندِ در سکوت گذشت که با صدایی سردارخان عاقد حضور پیدا کرده و خطبه‌‌ای نکاح آغاز شد.
دخترک در دل دعا کرد تا ای کاش همانند آن روز یکی آمده و این نکاح صورت نگیرد، اما نشد و زمان با سرعت می‌گذشت تا به خود آمد همه منتظر "بلی" گفتن همین دخترک عصیانگر بودند.
مگر او همان ثریائی بی‌پروا و سرکش نبود، پس حالا چه اتفاقِ برایش افتاده چرا همه پشت کردند به او؟!
چشمان خود را بست و این همان قطرات اشک بود که پی‌در‌پی از صورت‌اش سُر می‌کرد، صدایی در پیش گوش‌اش نجوا کرد که می‌گفت:
_قبول کن تو جز دولت‌خان دیگر هیچ کسی را نداری!
زبان‌اش به لکنت افتاده بود، گفت!
بلاخره "بلی" را گفت و چه سنگین تمام شد برای او...
حفصه و خاله شریفه در حال کف زدن بودند.
عاقد رفت و سفره‌ها چیده شد، نمی‌دانست بخندد و یا هم بگیرید.
به چهار اطراف نگاه کرد همه در حال میل کرد غذایی بعد از نکاح بودند.
این در شان سردارخان نبود که این‌گونه مهمانان خویش را با شکم‌های گرسنه از اتاق خارج نماید.
ثریا میل نداشت و بی‌هیچ حرفِ از اتاق خارج شده و یک راست با چشمان گریان راهِ همان اتاق را در پیش گرفت‌.
با وارد شدن به اتاق بیشتر از قبل حیرت نمود و خیره شد به همان اتاقِ که حالا در میان آن دوشکِ دو نفره‌ای قرار داشت.
گمان کرد اتاق اشتباه است؛ اما نه واقعا این همان اتاق بود.
اتاقِ که حالا اندک مزین شده بود.
پاهایش سست شده و همان‌جا روی زمین نشسته گریه کرد، هرچه سعی کرد بغض خودش را قورت دهد نشد.
صبر دخترک به لب رسیده بود، این ماجرا‌ها هنوز هم تمامی نداشت.
دستانِ سنگینِ بالای شانه‌اش قرار گرفته و دخترک از شدت ترس فریاد زده به عقب رفت‌.

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش
چاره‌ی معشوق اگر عاشق از او دل کند، چیست؟
 
#فاضل نظری

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مهم‌ترین علل امروزی طلاق برای کسانی که به تغییر فکری و ایدئولوژی زنان می‌پردازند، کاملاً روشن است. خلاصه این‌که زن معاصر از همان دوران کودکی حامل یک تصور و بار فکری است که این بار فکری روش ازدواج اسلامی را رد می‌کند، نمی‌خواهد شوهرش سرپرست او باشد، نمی‌خواهد مطیع شوهرش باشد، او نمی‌خواهد در خانه بماند و این را نسبت به خودش ناعادلانه می‌پندارد.

او‌ معتقد است: من آزادم.

من در لباس، بیرون رفتن، دیدوبازدید، تلفن، برنامه‌های ارتباطی، مطالعه، کار، خواب، بیدار ماندن، مسافرت، در روابط‌ و ... آزاد هستم!

تمام مشکلاتی که زنان معاصر ایجاد می‌کنند به یکی از این قسمت‌ها برمی‌گردد که بر این عقیده است من آزاد هستم و وابسته به شوهر نیستم و با او برابرم.

اکثر آن‌ها به قوانین اسلام که آن‌ها را تابع شوهر می‌گرداند، کافرند. اسلام‌شان نماز، روزه و برخی قوانین موافق انسانیت و فمینیسم است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فهد الغفیلی‌‌


📚قانونى داريم كه هميشه ثابت است:
" ما به محيطمان عادت می‌كنيم "

اگر با آدم‌های بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت می‌کنید و فکر می‌کنید که این طبیعی است.

اگر با آدم‌های غرغرو هم‌نشین باشید عیب‌جو و غرغرو می‌شوید و آن را طبیعی می‌دانید

اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می‌شوید ولی در نهایت شما هم عادت می‌کنید به دیگران دروغ بگویید و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.

اگر با آدم‌های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشح‌حال و پرانگیزه می‌شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.

" تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می‌کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی‌شوی"حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌

📚#داستان_واقعی

🌹از ظلمات گور، تا تفسیر نور🌹

قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلي از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.
صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر مي شد.
جسد شيخ طبرسي را از تابوت بيرون آوردند و داخل قبر گذاشتند.
قطب الدين راوندي وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند.
سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند.
پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود، پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد اما هيچ كس متوجه حركت آن نشد!
كارگران با بيل هايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند.
آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود. مردم به نوبت فاتحه مي خواندند و بعد از آنجامي رفتند.
شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود.
شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود.
اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود.

بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار مي داد.
ناله اي كرد.
دست راستش زيربدنش مانده بود.
دست چپش را بالا برد.
نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد.
با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد.
كم كم چشمش به تاريكي عادت مي كرد.
بدنش در پارچه اي سفيد رنگ پوشيده بود.
آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك مي كرد. آخرين بار حالش هنگام تدريس به هم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود.
اينجا قبر بود! او رابه خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود.
هواي داخل قبر به آرامي تمام مي شد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينه اش را مي شنيد.
چه مرگ دردناكي انتظار او را مي كشيد. ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود. آيا خدا مي خواست امتحانش كند؟
چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت.
سالهاي كودكي اش را به ياد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش «حسن بن فضل » خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد.
از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند. به سرعت برق و باد!
شش سال پيش زماني كه 54 ساله بود، سادات آل زباره او را به سبزوار دعوت كرده و شیخ دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت.
مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد وسرانجام هم زنده به گور شد!
چشمانش را باز كرد.
چه سرنوشت شومي برايش ورق خورده بود.
ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت.
نفس كشيدن برايش مشكل شده بود.
هر بار که هواي داخل گور را به درون ريه هايش مي كشيد سوزش كشنده اي تمام قفسه سينه اش را فرا مي گرفت.
آن فضاي محدود دم كرده بود و دانه هاي درشت عرق روي صورت و پيشاني شيخ را پوشانده بود.
در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاده و چون از اوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد.
چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آل زباره نيز انجام چنين كاري را از او خواستار شده بود.
اما هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند، كاري برايش پيش آمده بود.
شيخ طبرسي وجود خدا را در نزديكي خودش احساس مي كرد. مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديك تر است؟ به آرامي با خودش زمزمه كرد:
خدايا اگر نجات پيدا كنم، تفسيري بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از اين تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم.
ولی شيخ طبرسي در حال خفگی و زنده بگور شدن بود.
پنجه هايش را در پارچه كفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود.
اما....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد...
📚#داستان_واقعی

🌹از ظلمات گور، تا تفسیر نور🌹 قسمت دوم

پنجه هايش را در پارچه كفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود.

اما به یکباره كفن دزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ می شود.
بيلي در دست به سمت قبرشيخ طبرسي رفت.

بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بود و هيچ صدايي به گوش نمي رسيد.
پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد.
وقتي به سنگهاي لحد رسيد، يكي از آنها را برداشت.

صورت شيخ طبرسي نمايان شد.

نسيم خنكي گونه هاي شيخ را نوازش داد. چشمانش را باز كرد و با صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده مي خواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت.

صبر كن جوان! نترس من روح نيستم. سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مرده ام مرا به خاك سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي....

آیامرا می‌شناسی؟

بله مي شناسم! شما شيخ طبرسي هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود.
دلم مي خواست، دلم مي خواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم!
به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم.
چشمانم سياهي مي رود. بدنم قدرت حركت ندارد.

كفن دزد جوان سنگها را بيرون ريخته و پايين رفت و بدن كفن پوش شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشه اي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و آن را به كناري انداخت.

مرا به خانه ام برسان. همه چيز به تو مي دهم. از اين كار هم دست بردار.

كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد.

شیخ طبرسی به کفن اشاره كرد و گفت: آن کفن را هم بردار.
به رسم يادگاري! به خاطر زحمتي كه كشيده اي جوان به سمت كفن رفت. خم شد و آن را برداشت.

خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟

بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كرده ام در اين شهر مرگ و مير زياد است.

اگر روزي مرده اي را در يكي از قبرستانهاي اين شهر خاك كنند و من شب كفنش را ندزدم آن شب خوابم نمي برد. كفن ها را به بازار مشهد رضا مي برم و مي فروشم.

از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت مي گذرد.

آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسيد:

از كدام طرف بروم؟

برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيي هستم.

جوان به راه خود ادامه داد. شيخ طبرسي نگاهش را به آسمان و ستاره هاي بيشمار آن دوخته بود و خدا را شکر میگفت.

طبرسی به پاس زحمات آن گورکن، کفن‌های خود را به همراه مقدار بسیاری پول به او هدیه می‌کند. آن مرد نیز با مشاهده این صحنه‌ها و با یاری و کمک علامه توبه کرده، از کردار گذشته‌اش از درگاه خداوند طلب آمرزش می‌کند.

علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش

را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان رانوشت.

حیات وی تا بیست سال بعد از این ماجرا ادامه داشت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


⛔️#قضاوت_ممنوع

در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید.  داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.

خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.

آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا.

داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.  ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻پی‌نوشت:  این داستان نانوشته‌ی بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام می‌دانیم.
هیچوقت خودت را وابسته نکن !!!
نه به این دنیا
نه به آدم هایش
همیشه برای خودت زندگی کن
برایت مهم نباشد که چه کسی میبیند!
چه کسی تو را تحسین می کند
یا حتی چه کسی ناراحت می شود
کاری را که فکر میکنی خوب است
با خیال راحت انجام بده
تو برای آرامش و آینده خودت زندگی میکنی
نه برای حرف ها و اوقات بیکاری دیگران
پس همیشه یادت باشد
دیگران تا جایی کنارت می مانند
که برای آنها مفید باشی
پس به راهت با قدرت ادامه بده
برای ثابت کردن خودت به خیلی از آدم ها

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قتل های ناموسی..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_پانزدهم
پدرم
#چادر رو برداشت و گفت : اینارو تو آوردی کیوان؟ کیوان خیلی صادقانه گفت : بله
پدرم
#چادر رو انداخت زمین و یقه کیوان رو گرفت : گفت چی میخوای از جون زندگی مون ، واسه چی اینارو آوردی واسش ؟میخوای اونم مثل خودت تروریست بشه؟
نمیتونستم همونجوری وایستم و ببینم بخاطر من ، برادرم تحقیر بشه برای همین با شجاعتی که تا اونموقع از خودم ندیده بودم گفتم: من بهش گفتم برام
#چادر و #نقاب بیاره...
پدرم برگشت سمتم و گفت : چی گفتی؟ گفتم : من خودم به داداش گفتم برام
#چادر و #نقاب بیاره... همه ی دخترا و زنهای #مسلمان باید #چادر داشته باشن... پدرم گفت: چی دارم میشنوم؟ تورو چه به مسلمون ها؟ گفتم : چون من هم یکی از اونهام... من #مسلمان شدم... الله شاهده میدونستم با این حرفم اتفاقات بدی در انتظارمه ولی برام مهم نبود...مهم این بود که رضایت #الله رو کسب کنم😍 پدرم گفت : وای از دست شما خواهر و برادر ، میخواین من رو سکته بدین؟ مادرم رو به کیوان گفت: همش تقصیر توعه ...نشستی زیر پای این بچه و مجبورش کردی عین خودت بشه.... گفتم : تقصیر داداشم نیست... من خودم #اسلام رو دیدم و انتخابش کردم... مادرم گفت : بسه کیانا اینقد مزخرف نگو
گفتم : کدوم مزخرفات دقیقا؟ چرا اینقدر از
#اسلام و #مسلمان بدتون میاد؟ اینهمه سال دور از #خدا با کلی #رسم و #عادت و #آئین های بی اساس و من درآوردی زندگی کردیم که چی؟ اصلا #هدفی برای زندگی وجود داشت؟ نداشت دیگه مادر من ...
بدون
#هدف زندگی میکردیم... حالا که برای زندگی کردن یه #هدف دارم هیچکس حق نداره جلوم وایسته..

با سیلی که به صورتم خورد ، گوشه ی لبم خونی شد😕 واقعا بد میسوخت ،منم که نازک نارنجی.... ♀ کیوان جلوم وایستاد و نذاشت پدرم بهم نزدیک بشه،واقعا ترسیده بودم.... برای منی که تا اونروز پدرم حتی بهم اخم هم نکرده
بود واقعا سخت بود کیوان گفت : خجالت بکش آقای فرهاد(......) دخترت همش ۱۲ سالشه چجوری دست روش بلند میکنی؟ پدرم گفت: به تو هیچ ربطی نداره ، دختر منه و تو هم هیچکاره یی .... کیوان گفت : دختر تو ،خواهر منه و حالا راهش رو انتخاب کرده ...
#اسلام .... پس من هم توی این راه کنارشم و تنهاش نمیذارم...
پدرم با عصبانیت به کیوان گفت : هر چی میکشم از دست تو و اسلامه .... گمشو از خونه ی من بیرون... کیوان گفت : فقط میتونم بگم
#الله هدایت تون کنه .... من میرم ولی کیانا رو هم با خودم میبرم ... پدرم جواب داد : هر قبرستونی میخوای برو ولی حق نداری کیانا رو جایی ببری.... کیوان گفت: بزارمش پیش شما که اینجوری کتکش بزنی؟ پدرم دوباره با عصبانیت گفت: بازم میگم هیچ ربطی به تو نداره... دختر خودمه و تو هیچکاره یی.... الانم گمشو از خونه ی من
بیرون کیوان گفت : ولی من بدون کیانا جایی نمیرم... عمو و پدرم بزور کیوان رو از خونه بیرون کردند😞 کیوان هرچقدر سعی کرد مانع پدر و عموم باشه و منو با خودش ببره جواب نداد😔 وقتی کیوان رو بیرون کردن فهمیدم روزای سختی در انتظارمه و باید قوی باشم و
#ایمانم رو از دست ندم...
تمام مدتی که پدرم با کیوان درگیر بود داشتم زیر لب با خودم
#ذکر میگفتم...

#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/09/28 15:35:21
Back to Top
HTML Embed Code: