💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و پنجم
دولت بود!
خیره شد به چشمان معشوق خویش، حالا دخترک به نکاحِ او آمده بود.
پس برای چه خوشحال نبود؟
چرا دلاش میخواست همانجا در کنار دخترک نشسته و او را سخت در آغوش گرفته یکجا با او بگرید.
در اتاق را بسته و آهسته در کنارش نشست.
آهسته گفت:
_ثریا!
دخترک دستان خود را در مقابل گوشهای خویش گرفته گفت:
_اسمام را صدا نزن!
دولتخان سکوت کرد، مگر چه به حال این دخترک آورده بود؟!
این همه از او نفرت دارد این دختر سرکش...
تسلیم نشد و دوباره اسماش را صدا زد.
_ثریا! خاتون سرکش من...
همانگونه که شال سرخ را از سرش کنار میکشید گفت:
_راحت باش! بیبین من هیچ کارِ با تو ندارم. دولت به فدایت این همه گریه نکن تاب دیدن اشکهایت را ندارم.
دخترک گریهاش بند آمده بود، دولت ادامه داده گفت:
_حالا هم از اینجا میروم تا تو راحت باشی، سوگند است ربام را که من هم راضی نبودم؛ فقط خان پدر دستور داد.
ثریا همانگونه که آب دماغاش را بالا میکشید همچون کودکِ گلایهوار گفت:
_چرا هیچ کس از من نپرسید و مرا فقط مجبور کردید؟!
دولت با دیدن صورت دخترک گفت:
_مگر کی گفته اینچنین؟
دخترک بیخیال حرف دولت خان ادامه داده گفت:
_ حتیَ هیجکس مرا دوست ندارد همه از من متنفر هستند.
+ مگر چه کسی این چنين گفته؟
_خودم میدانم؟ حتیَ برای اینکه از من محافظت کنند هیچ کارِ انجام ندادند و امروز به نکاحِ همان مرد آمدم.
+ این همه از من متنفر نباش!
_ دست خودم نيست مجاهد، تو جهنم زندگی من هستی!
+ بانوی عصیانگر نگو اینگونه...
_مجاهد!
+ امر بفرما بانوي سرکش من!
_از زندگی من برو...
دولت با همان حالا که چشمان دخترک را به دستاش پاک میکرد گفت:
_ با رفتن من خوشحال خواهی شد؟
دخترک مضحک خندیده گفت:
_شک نکن که جشن به پا خواهم کرد؛ اما ساده نیست رفتن تو!
با این سخنان دخترک لبخندِ کوچکِ نقش بست در لبان دولت و رو به دخترک گفت:
_پس چشمان خود را ببند!
دخترک گیچ گفت:
_نکند همینجا قصد از بین بردن مرا داری؟ پس عجله کن!
+ بانوی عصیانگر چشمانت را ببند.
دخترک که دید لج فایدهای ندارد با آنحال که اصلاً راضی نبود، چشمان خود را بست.
هنوز خیلی نگذشته بود که جبیناش گرم شد و دخترک شوکه از کار انجام شده دولتخان را با دستاناش کنار زد.
چه به وحشت افتاده بود!
دولتخان لبخندِ از روی درد زده گفت:
_من میروم و تو خوشحال بمان؛ حالا اگر بمیرم هم هیچ غمِ ندارم بانوي سرکش من!
از جا برخاست و همانگونه که اسلحهای خود را بالای سر شانهاش میگذاشت اتاق را ترک نمود.
دخترک دستاش را بالای جبین خود گذاشت، چه اتفاقِ افتاد؟!
یعنی دولتخان جبیناش را بوسید پس چرا ندانست.
از اتاق خارج شد و اما دولتخان دیگر آنجا نبود و با همان اسلحهی بر دستاش خانه را ترک نموده بود.
اما این غیابت ناگهاني را ثریا خوب تعبیر نمیکرد، دولتخان رفته بود.
ادامه دارد ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و پنجم
دولت بود!
خیره شد به چشمان معشوق خویش، حالا دخترک به نکاحِ او آمده بود.
پس برای چه خوشحال نبود؟
چرا دلاش میخواست همانجا در کنار دخترک نشسته و او را سخت در آغوش گرفته یکجا با او بگرید.
در اتاق را بسته و آهسته در کنارش نشست.
آهسته گفت:
_ثریا!
دخترک دستان خود را در مقابل گوشهای خویش گرفته گفت:
_اسمام را صدا نزن!
دولتخان سکوت کرد، مگر چه به حال این دخترک آورده بود؟!
این همه از او نفرت دارد این دختر سرکش...
تسلیم نشد و دوباره اسماش را صدا زد.
_ثریا! خاتون سرکش من...
همانگونه که شال سرخ را از سرش کنار میکشید گفت:
_راحت باش! بیبین من هیچ کارِ با تو ندارم. دولت به فدایت این همه گریه نکن تاب دیدن اشکهایت را ندارم.
دخترک گریهاش بند آمده بود، دولت ادامه داده گفت:
_حالا هم از اینجا میروم تا تو راحت باشی، سوگند است ربام را که من هم راضی نبودم؛ فقط خان پدر دستور داد.
ثریا همانگونه که آب دماغاش را بالا میکشید همچون کودکِ گلایهوار گفت:
_چرا هیچ کس از من نپرسید و مرا فقط مجبور کردید؟!
دولت با دیدن صورت دخترک گفت:
_مگر کی گفته اینچنین؟
دخترک بیخیال حرف دولت خان ادامه داده گفت:
_ حتیَ هیجکس مرا دوست ندارد همه از من متنفر هستند.
+ مگر چه کسی این چنين گفته؟
_خودم میدانم؟ حتیَ برای اینکه از من محافظت کنند هیچ کارِ انجام ندادند و امروز به نکاحِ همان مرد آمدم.
+ این همه از من متنفر نباش!
_ دست خودم نيست مجاهد، تو جهنم زندگی من هستی!
+ بانوی عصیانگر نگو اینگونه...
_مجاهد!
+ امر بفرما بانوي سرکش من!
_از زندگی من برو...
دولت با همان حالا که چشمان دخترک را به دستاش پاک میکرد گفت:
_ با رفتن من خوشحال خواهی شد؟
دخترک مضحک خندیده گفت:
_شک نکن که جشن به پا خواهم کرد؛ اما ساده نیست رفتن تو!
با این سخنان دخترک لبخندِ کوچکِ نقش بست در لبان دولت و رو به دخترک گفت:
_پس چشمان خود را ببند!
دخترک گیچ گفت:
_نکند همینجا قصد از بین بردن مرا داری؟ پس عجله کن!
+ بانوی عصیانگر چشمانت را ببند.
دخترک که دید لج فایدهای ندارد با آنحال که اصلاً راضی نبود، چشمان خود را بست.
هنوز خیلی نگذشته بود که جبیناش گرم شد و دخترک شوکه از کار انجام شده دولتخان را با دستاناش کنار زد.
چه به وحشت افتاده بود!
دولتخان لبخندِ از روی درد زده گفت:
_من میروم و تو خوشحال بمان؛ حالا اگر بمیرم هم هیچ غمِ ندارم بانوي سرکش من!
از جا برخاست و همانگونه که اسلحهای خود را بالای سر شانهاش میگذاشت اتاق را ترک نمود.
دخترک دستاش را بالای جبین خود گذاشت، چه اتفاقِ افتاد؟!
یعنی دولتخان جبیناش را بوسید پس چرا ندانست.
از اتاق خارج شد و اما دولتخان دیگر آنجا نبود و با همان اسلحهی بر دستاش خانه را ترک نموده بود.
اما این غیابت ناگهاني را ثریا خوب تعبیر نمیکرد، دولتخان رفته بود.
ادامه دارد ...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠
🍃💠
💠
⭕️✍ زیبا و خواندنی
این یک خاطره را بگویم و بروم. نزدیک به نیم قرن پیش، میخواستم با یکی از دخترهای دانشکدهی مکانیک دوست بشوم. من هیچوقت راهکار مناسب برای دوست شدن با دخترها و نشستن بر مسند پادشاهیِ قلبشان را یاد نگرفتهام. اینکه از کدام در وارد بشوم و سوار کدام اسب سفید بشوم و چطور صدایم را مثل یک عاشق دلخسته از حوالی پانکراس بدهم بیرون که دلشان را بلرزانم. اینها برای من از شخم زدن چهل هکتار زمین بایر-حوالی کوتعبداله- هم سختتر بود. معالوصف عزمم را جزم کردم تا دختر دانشکدهی مکانیک را گرفتار خودم کنم. فقط یک کار از دستم برمیآمد. آخرین روز ترم، یک نامهی عاشقانه-حماسی برایش بنویسم و شمارهی تلفن خانهی اهواز را پانویس کنم و توی خیابان جلفا-همان جا که ماتیز را پارک میکرد- بدهم دستش. بعد جلدی سوار قطار بشوم و بروم اهواز. بشینم روبروی تلفن قرمز توی اطاق پذیرایی و تمام تابستان زل بزنم بهش و منتظر بمانم تا عاشقم بشود و زنگ بزند بهم. دو ماهی روی این نقشه و نامه کار کردم. تمام سلولهای خاکستری و سفید و سیاه مغزم را به کار انداختم و دو صفحه برایش نامه نوشتم. رومئو و مجنون و خسرو باید جلوی این نامه لنگ میانداختند. طوری که خودم هم آن را میخواندم، عاشق خودم میشدم. روز آخر ترم، برگهی امتحان فلان را تحویل دکتر شجاعی دادم و مقتدارانه رفتم زیر درخت چنار آن طرف خیابان جلفا ایستادم تا رقمزنندهی آیندهی درخشانِ من، امتحانش را تمام کند و بیاید سوار ماتیز بشود و من نامه را بدهم بهش و خلاص. توی خیالم، تا بیاید، سه بار تا مراسم حنابندان و ماه عسل رفتم و برگشتم. بالاخره آمد. اما تنها نیامد. با یکی از پسرهای الدنگ دانشکده برق آمد. خوش و خرم سوار ماتیز شدند و از روی سفرهی عقد ما رد شدند و رفتند. من ماندم یک نامهی نخوانده. همانجا پارهاش کردم و ریختم توی جوی آب خیابان جلفا و رفتم میدان راهآهن و قطار و الخ. بدون تلفن قرمز.
حالا بعد از نیم قرن، از همهی ماجرا، فقط به آن نامه فکر میکنم. نامههای نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمهسبزی و انگور یاقوتی هم جذابترند. سالها پیش داشتم مراسم گلدن گلوب را تماشا میکردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان. آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همانطور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش. لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا میداند.
چقدر حیف که ایننامهها قبل از خوانده شدن، پاره میشوند. یادداشتی که یک نفر مینویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمیآید. یا یکی با ماتیز از رویش رد میشود. مثل نامههایی که سربازها برای معشوقشان مینویسند و میگذارند توی جیب بغلشان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر میخورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحهشرحه میکند. این یادداشتها برای آیندهای قشنگ نوشته شدهاند. آیندهی قشنگی که هیچوقت رخ نمیدهد. این یادداشتها بعد از منقضی شدنشان، خواندنیتر هم هستند. نگارهای هستند از آیندهای که میشد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامههای ته جوی آب خیابان جلفا را جمع کنیم و بخوانیمشان و ببینم دنیا چه رنگهای دیگری میتوانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.
👤#فهیم۰عطارحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠🍃💠
🍃💠
💠
⭕️✍ زیبا و خواندنی
این یک خاطره را بگویم و بروم. نزدیک به نیم قرن پیش، میخواستم با یکی از دخترهای دانشکدهی مکانیک دوست بشوم. من هیچوقت راهکار مناسب برای دوست شدن با دخترها و نشستن بر مسند پادشاهیِ قلبشان را یاد نگرفتهام. اینکه از کدام در وارد بشوم و سوار کدام اسب سفید بشوم و چطور صدایم را مثل یک عاشق دلخسته از حوالی پانکراس بدهم بیرون که دلشان را بلرزانم. اینها برای من از شخم زدن چهل هکتار زمین بایر-حوالی کوتعبداله- هم سختتر بود. معالوصف عزمم را جزم کردم تا دختر دانشکدهی مکانیک را گرفتار خودم کنم. فقط یک کار از دستم برمیآمد. آخرین روز ترم، یک نامهی عاشقانه-حماسی برایش بنویسم و شمارهی تلفن خانهی اهواز را پانویس کنم و توی خیابان جلفا-همان جا که ماتیز را پارک میکرد- بدهم دستش. بعد جلدی سوار قطار بشوم و بروم اهواز. بشینم روبروی تلفن قرمز توی اطاق پذیرایی و تمام تابستان زل بزنم بهش و منتظر بمانم تا عاشقم بشود و زنگ بزند بهم. دو ماهی روی این نقشه و نامه کار کردم. تمام سلولهای خاکستری و سفید و سیاه مغزم را به کار انداختم و دو صفحه برایش نامه نوشتم. رومئو و مجنون و خسرو باید جلوی این نامه لنگ میانداختند. طوری که خودم هم آن را میخواندم، عاشق خودم میشدم. روز آخر ترم، برگهی امتحان فلان را تحویل دکتر شجاعی دادم و مقتدارانه رفتم زیر درخت چنار آن طرف خیابان جلفا ایستادم تا رقمزنندهی آیندهی درخشانِ من، امتحانش را تمام کند و بیاید سوار ماتیز بشود و من نامه را بدهم بهش و خلاص. توی خیالم، تا بیاید، سه بار تا مراسم حنابندان و ماه عسل رفتم و برگشتم. بالاخره آمد. اما تنها نیامد. با یکی از پسرهای الدنگ دانشکده برق آمد. خوش و خرم سوار ماتیز شدند و از روی سفرهی عقد ما رد شدند و رفتند. من ماندم یک نامهی نخوانده. همانجا پارهاش کردم و ریختم توی جوی آب خیابان جلفا و رفتم میدان راهآهن و قطار و الخ. بدون تلفن قرمز.
حالا بعد از نیم قرن، از همهی ماجرا، فقط به آن نامه فکر میکنم. نامههای نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمهسبزی و انگور یاقوتی هم جذابترند. سالها پیش داشتم مراسم گلدن گلوب را تماشا میکردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان. آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همانطور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش. لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا میداند.
چقدر حیف که ایننامهها قبل از خوانده شدن، پاره میشوند. یادداشتی که یک نفر مینویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمیآید. یا یکی با ماتیز از رویش رد میشود. مثل نامههایی که سربازها برای معشوقشان مینویسند و میگذارند توی جیب بغلشان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر میخورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحهشرحه میکند. این یادداشتها برای آیندهای قشنگ نوشته شدهاند. آیندهی قشنگی که هیچوقت رخ نمیدهد. این یادداشتها بعد از منقضی شدنشان، خواندنیتر هم هستند. نگارهای هستند از آیندهای که میشد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامههای ته جوی آب خیابان جلفا را جمع کنیم و بخوانیمشان و ببینم دنیا چه رنگهای دیگری میتوانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.
👤#فهیم۰عطارحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📽 *زنان که در شبکه های مجازی با نام (فرهنگ بلوچ)و.. عکس و فیلم پر میکنند خائن هستند*
*(بعضی از زنان بلوچ درصفحه های اینستاگرام و...*
*عکس و فیلم میزارند که ما فرهنگ بلوچ را*
*به دنیا نشان و.. میدهیم درحالی که تاریخ و* *فرهنگ بلوچی چنین نبوده ونیست )*
*پس مواظب باش ای دختر بلوچ*🫵
📢 *شیخ القرآن مولانا محمدعثمان قلندرزهی(خاشی) حفظه الله*
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ *زبان شیرین بلوچی*👆🏽
*(بعضی از زنان بلوچ درصفحه های اینستاگرام و...*
*عکس و فیلم میزارند که ما فرهنگ بلوچ را*
*به دنیا نشان و.. میدهیم درحالی که تاریخ و* *فرهنگ بلوچی چنین نبوده ونیست )*
*پس مواظب باش ای دختر بلوچ*🫵
📢 *شیخ القرآن مولانا محمدعثمان قلندرزهی(خاشی) حفظه الله*
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ *زبان شیرین بلوچی*👆🏽
تفڪر درون
اللّه متعال در سوره حج آیه۲ فرموده است🔻
﷽
يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَتَضَعُ كُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَمْلَهَا وَتَرَى النَّاسَ سُكَارَىٰ وَمَا هُم بِسُكَارَىٰ وَلَٰكِنَّ عَذَابَ اللَّهِ شَدِيدٌ
روزی که آن را می بینید، هر مادر شیر دهی، (کودک) شیر خوارش از یاد خود می برد، و هر (زن) بارداری، بار خود را بر زمین می گذارد، و مردم را مست می بینی، در حالی که مست نیستند، و لیکن عذاب اللّهﷻ شدید است.
پس برادر وخواهرم مبادا رحمت اللّهﷻ باعث شود شیـ👹ــطان تو را فریب دهد.
مؤمن به رحمت اللّهﷻ ایمان دارد و از عذاب اللّهﷻ هم بیم دارد.
تو مؤمن باش.
سرمست نباش به رحمت اللّهﷻ
و نا اُمید نباش از رحمت اللّهﷻ
اللّه ﷻ بـی شڪ بخشنده است اما ڪَناهای عمدی واصرار برڪَناه من وتو بخشندڪَی را به عذاب تبدیل مـی ڪند
ودر این آیه ۹۸مائده آمده است🔻
﷽
اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ وَأَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ
بدانید قطعا اللّه دارای مجازات شدید، و(در عین حال) قطعا آمرزنده و مهربان است
هرمومنـےایمان دارد ڪه بارے تعالئ آمرزنده و مهربان است اما دلیل نمیشود تو واجبات را ترڪ ڪنـی.
دلیل نمیشود حق اللّه و حق الناس را رعایت نڪنـے.دلیل نمیشود ڪه هرچه نفس سرڪش خواست تو مطیعش باشـے. پس مواظب باش .آڪَاه باش دنیاابدے نیست ...
زندڪَــے مواجهه ے ابـدے...
آدم هاستـــ با انتخـاب هایشان
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اللّه متعال در سوره حج آیه۲ فرموده است🔻
﷽
يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَتَضَعُ كُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَمْلَهَا وَتَرَى النَّاسَ سُكَارَىٰ وَمَا هُم بِسُكَارَىٰ وَلَٰكِنَّ عَذَابَ اللَّهِ شَدِيدٌ
روزی که آن را می بینید، هر مادر شیر دهی، (کودک) شیر خوارش از یاد خود می برد، و هر (زن) بارداری، بار خود را بر زمین می گذارد، و مردم را مست می بینی، در حالی که مست نیستند، و لیکن عذاب اللّهﷻ شدید است.
پس برادر وخواهرم مبادا رحمت اللّهﷻ باعث شود شیـ👹ــطان تو را فریب دهد.
مؤمن به رحمت اللّهﷻ ایمان دارد و از عذاب اللّهﷻ هم بیم دارد.
تو مؤمن باش.
سرمست نباش به رحمت اللّهﷻ
و نا اُمید نباش از رحمت اللّهﷻ
اللّه ﷻ بـی شڪ بخشنده است اما ڪَناهای عمدی واصرار برڪَناه من وتو بخشندڪَی را به عذاب تبدیل مـی ڪند
ودر این آیه ۹۸مائده آمده است🔻
﷽
اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ وَأَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ
بدانید قطعا اللّه دارای مجازات شدید، و(در عین حال) قطعا آمرزنده و مهربان است
هرمومنـےایمان دارد ڪه بارے تعالئ آمرزنده و مهربان است اما دلیل نمیشود تو واجبات را ترڪ ڪنـی.
دلیل نمیشود حق اللّه و حق الناس را رعایت نڪنـے.دلیل نمیشود ڪه هرچه نفس سرڪش خواست تو مطیعش باشـے. پس مواظب باش .آڪَاه باش دنیاابدے نیست ...
زندڪَــے مواجهه ے ابـدے...
آدم هاستـــ با انتخـاب هایشان
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
#سه_مرتبه_خوانده_شود🌱
«اللَّهُمَّ عَافِنِيْ فَيْ بَدَنِيْ، اللَّهُمَّ عَافِنِيْ فِيْ سَمْعِيْ، اللَّهُمَّ عَافِنِيْ فِيْ بَصَرِيْ، لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ، اللَّهُمَّ أَعُوْذُ بِكَ مِنَ الْكُفْرِ، وَالْفَقْرِ، وَأَعُوْذُ بِكَ مِنْ عَذَابِ الْقَبْرِ، لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ»
(أبوداود 4/ 324، وأحمد 5/ 42).
«بار الها! در بدنم عافیت ده، بار الها! در گوشم عافیت ده، خدایا! در چشمم عافیت ده، بجز تو معبود دیگرى «به حق» وجود ندارد، از کفر به تو پناه میبرم، از فقر به تو پناه میبرم، از عذاب قبر به تو پناه میبرم، بجز تو معبود دیگرى «به حق» وجود نداردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«اللَّهُمَّ عَافِنِيْ فَيْ بَدَنِيْ، اللَّهُمَّ عَافِنِيْ فِيْ سَمْعِيْ، اللَّهُمَّ عَافِنِيْ فِيْ بَصَرِيْ، لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ، اللَّهُمَّ أَعُوْذُ بِكَ مِنَ الْكُفْرِ، وَالْفَقْرِ، وَأَعُوْذُ بِكَ مِنْ عَذَابِ الْقَبْرِ، لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ»
(أبوداود 4/ 324، وأحمد 5/ 42).
«بار الها! در بدنم عافیت ده، بار الها! در گوشم عافیت ده، خدایا! در چشمم عافیت ده، بجز تو معبود دیگرى «به حق» وجود ندارد، از کفر به تو پناه میبرم، از فقر به تو پناه میبرم، از عذاب قبر به تو پناه میبرم، بجز تو معبود دیگرى «به حق» وجود نداردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_7
👼قسمت هفتم
نمیدونستم جوابش رو باید چی بدم فقط حرص میخوردم رامین اومد خونه مادرش،
آرین و بغل کرد حالش رو پرسید جلوتر از مادر رامین مهسا رفت چای ریخت گذاشت جلوش رامین تشکر کرد منو صدا کرد گفت از صبح دوبار زنگ زدم چرا جواب ندادی مهسا گفت از بس براش مهمی دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود رو کردم طرف مهسا گفتم شما براش وقتی هم میذارید که حال مارو بپرسه عرضه نداری بچه ات یه دکتر ببری انگار پشت کوه بزرگ شدی البته بیشتر دوستداری اویزون باشی الانم بهترین فرصته برات که استفاده کنی حرفم تموم نشد بود که رامین گفت خفه شو مریم حرف دهنت رو بفهم مهسا هم که همیشه اشکش دم مشکش بود زد زیرگریه گفت تو شوهرم رو با اون جهیزیه نحست کشتی الان طلبکاری آرین و بغل کرد رفت بالا مادرشوهرم حاج واج فقط نگاه میکرد رامین چندتا دری وری نثار من کرد گفت تا نری ازش عذرخواهی نکنی من بالا نمیام.
بلند شدم گفتم نیا من دیگه خسته شدم رفتم بالا اون شب تنها بودم واقعا رامین بالا نیومد فردا طرفهای ظهر بود دیدم مادرشوهرم امد ارین بغلش بود گفت حرفات راجب مهسا درست نبود اون کسی رو نداره یه کم درک کن با رامین حرف زدم امشب بیاد خونه ولی یه کم مراعات کن گفتم مامانم من دوست ندارم مهسا برای هرکاری به رامین زنگ بزنه مادرش گفت از پدر رامین سن سالی گذشته ما غیر رامین کسی رو نداریم.اون شب رامین امد ولی بامن کلامی حرف نزد ساعت نزدیک نه شب بودمهسا با یه دیس قرمه سبزی امد دم در رامین درر و بازکرد.میشنیدم مهسا به رامین میگفت میدونستم قرمه سبزی دوستداری برات آوردم.وقتی رامین سینی رو گذاشت روی میز دقیقا اندازه یک نفر بود یه نگاه به غذا کردم یه نگاهی به رامین رفتم تو اتاق رامین گفت بیا کجا میری.گفتم سیرم رامین گفت بخاطر خودت نخور بخاطر بچه چند قاشق بخور.گفتم بچه ام سیر شما بخورید برق اتاق خاموش بود رامین برق رو روشن کرد امد تو اتاق گفت چرا اینجوری میکنی مگه بدبخت چکار کرده برات غذا هم میاره اینجوری میکنی؟گفتم واسه شما آورده چون میدونست دوست دارید رامین عصبانی شد.گفت تو کلا رد دادی روانی مهسا قبل از ازدواج من باجنابعالی تو خونه ما بوده خب معلومه میدونه من چی دوستدارم تو با خودتم مشکل داری اینقدر اینجوری رفتار کن تا ببینم به کجا میرسی بدبخت.
اصلا توقع نداشتم رامین باهام اینجوری رفتار کنه دلم به حدی نازک شده بود که زدم زیر گریه حرفم رو هیچ کس نمیفهمید هر چی میگفتم یه جور دیگه برداشت میکردن من متهم به حسادت میشدم.تصمیم گرفتم با مهسا حرف بزنم فردا صبح که رامین رفت یکی دوساعت بعدش رفتم در خونه مهسا به بهانه دادن ظرفها در و باز کرد ظرفها رو گرفت میخواست در رو ببنده گفتم باهات حرف دارم با بی میلی رفت کنار،رفتم تو ارین هنوز خواب بود خودش نشست رو مبل بدون اینکه تعارف من کنه خودم با پرویی رفتم نشستم رو مبل.گفت چکارم داری گفتم ببین مهسا من با تو هیچ مشکلی ندارم هر اتفاقی هم افتاده من مقصرش نیستم،نذاشت حرفم رو تموم کنم گفت عروس بدقدم شنیدی حکایت توعه.خودم رو کنترل کردم چیزی نگم.گفتم خب شانس من بدبختم اینجوری شده میگی چکار کنم مهسا گفت شانس نه بگو خیلی هول بودم از هول حلیم افتادم تو دیگ تو اگر ادم درست حسابی بودی خودت رو نگه میداشتی این گند رو بالا نمیاوردی اشاره کرد سمت شکمم که بخوای برای لاپوشونیش تدارک اون عروسی شوم رو ببینی و من رو به خاک سیاه بشونی.گفتم من خلاف نکردم رامین شوهرم بوده بهم محرم بودیم ببین چی دارم بهت میگم پاتو اندازه گلیمت دراز کن الان کسی که داره خلاف میکنه تویی نه این شکم بالا امده من که از شوهر شرعیم بوده تو الان دنبال رابطه برقرار کردن با شوهر منی و به هر بهانه ای آویزونشی بدبخت. تو آبرو سرت میشه خودتو جمع کن نه کفن شوهرت خشک نشده دنبال عشق و حالت باشی.یه لحظه احساس کردم صورتم داغ شده مزه خون رو توی دهنم احساس کردم مهسا شروع کرد به جیغ جیغ کردن طوری که آرین بیدار شداز ترس گریه میکرد با فحش به من میگفت گورتو گم کن از خونه ام برو بیرون اومده بودم با حرف درستش کنم ولی با حرفهای مهسا از کوره در رفته بودم و حرفهای زدم که همه چی رو خراب کرده بودم.با جیغ و داد مهسا پدر مادر رامین اومدن دم آپارتمان.در رو که باز کردم مادر رامین زد تو صورتش گفت خدا مرگم بده چی شده مریم ؟مهسا که قرمزی صورت منو دید..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_7
👼قسمت هفتم
نمیدونستم جوابش رو باید چی بدم فقط حرص میخوردم رامین اومد خونه مادرش،
آرین و بغل کرد حالش رو پرسید جلوتر از مادر رامین مهسا رفت چای ریخت گذاشت جلوش رامین تشکر کرد منو صدا کرد گفت از صبح دوبار زنگ زدم چرا جواب ندادی مهسا گفت از بس براش مهمی دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود رو کردم طرف مهسا گفتم شما براش وقتی هم میذارید که حال مارو بپرسه عرضه نداری بچه ات یه دکتر ببری انگار پشت کوه بزرگ شدی البته بیشتر دوستداری اویزون باشی الانم بهترین فرصته برات که استفاده کنی حرفم تموم نشد بود که رامین گفت خفه شو مریم حرف دهنت رو بفهم مهسا هم که همیشه اشکش دم مشکش بود زد زیرگریه گفت تو شوهرم رو با اون جهیزیه نحست کشتی الان طلبکاری آرین و بغل کرد رفت بالا مادرشوهرم حاج واج فقط نگاه میکرد رامین چندتا دری وری نثار من کرد گفت تا نری ازش عذرخواهی نکنی من بالا نمیام.
بلند شدم گفتم نیا من دیگه خسته شدم رفتم بالا اون شب تنها بودم واقعا رامین بالا نیومد فردا طرفهای ظهر بود دیدم مادرشوهرم امد ارین بغلش بود گفت حرفات راجب مهسا درست نبود اون کسی رو نداره یه کم درک کن با رامین حرف زدم امشب بیاد خونه ولی یه کم مراعات کن گفتم مامانم من دوست ندارم مهسا برای هرکاری به رامین زنگ بزنه مادرش گفت از پدر رامین سن سالی گذشته ما غیر رامین کسی رو نداریم.اون شب رامین امد ولی بامن کلامی حرف نزد ساعت نزدیک نه شب بودمهسا با یه دیس قرمه سبزی امد دم در رامین درر و بازکرد.میشنیدم مهسا به رامین میگفت میدونستم قرمه سبزی دوستداری برات آوردم.وقتی رامین سینی رو گذاشت روی میز دقیقا اندازه یک نفر بود یه نگاه به غذا کردم یه نگاهی به رامین رفتم تو اتاق رامین گفت بیا کجا میری.گفتم سیرم رامین گفت بخاطر خودت نخور بخاطر بچه چند قاشق بخور.گفتم بچه ام سیر شما بخورید برق اتاق خاموش بود رامین برق رو روشن کرد امد تو اتاق گفت چرا اینجوری میکنی مگه بدبخت چکار کرده برات غذا هم میاره اینجوری میکنی؟گفتم واسه شما آورده چون میدونست دوست دارید رامین عصبانی شد.گفت تو کلا رد دادی روانی مهسا قبل از ازدواج من باجنابعالی تو خونه ما بوده خب معلومه میدونه من چی دوستدارم تو با خودتم مشکل داری اینقدر اینجوری رفتار کن تا ببینم به کجا میرسی بدبخت.
اصلا توقع نداشتم رامین باهام اینجوری رفتار کنه دلم به حدی نازک شده بود که زدم زیر گریه حرفم رو هیچ کس نمیفهمید هر چی میگفتم یه جور دیگه برداشت میکردن من متهم به حسادت میشدم.تصمیم گرفتم با مهسا حرف بزنم فردا صبح که رامین رفت یکی دوساعت بعدش رفتم در خونه مهسا به بهانه دادن ظرفها در و باز کرد ظرفها رو گرفت میخواست در رو ببنده گفتم باهات حرف دارم با بی میلی رفت کنار،رفتم تو ارین هنوز خواب بود خودش نشست رو مبل بدون اینکه تعارف من کنه خودم با پرویی رفتم نشستم رو مبل.گفت چکارم داری گفتم ببین مهسا من با تو هیچ مشکلی ندارم هر اتفاقی هم افتاده من مقصرش نیستم،نذاشت حرفم رو تموم کنم گفت عروس بدقدم شنیدی حکایت توعه.خودم رو کنترل کردم چیزی نگم.گفتم خب شانس من بدبختم اینجوری شده میگی چکار کنم مهسا گفت شانس نه بگو خیلی هول بودم از هول حلیم افتادم تو دیگ تو اگر ادم درست حسابی بودی خودت رو نگه میداشتی این گند رو بالا نمیاوردی اشاره کرد سمت شکمم که بخوای برای لاپوشونیش تدارک اون عروسی شوم رو ببینی و من رو به خاک سیاه بشونی.گفتم من خلاف نکردم رامین شوهرم بوده بهم محرم بودیم ببین چی دارم بهت میگم پاتو اندازه گلیمت دراز کن الان کسی که داره خلاف میکنه تویی نه این شکم بالا امده من که از شوهر شرعیم بوده تو الان دنبال رابطه برقرار کردن با شوهر منی و به هر بهانه ای آویزونشی بدبخت. تو آبرو سرت میشه خودتو جمع کن نه کفن شوهرت خشک نشده دنبال عشق و حالت باشی.یه لحظه احساس کردم صورتم داغ شده مزه خون رو توی دهنم احساس کردم مهسا شروع کرد به جیغ جیغ کردن طوری که آرین بیدار شداز ترس گریه میکرد با فحش به من میگفت گورتو گم کن از خونه ام برو بیرون اومده بودم با حرف درستش کنم ولی با حرفهای مهسا از کوره در رفته بودم و حرفهای زدم که همه چی رو خراب کرده بودم.با جیغ و داد مهسا پدر مادر رامین اومدن دم آپارتمان.در رو که باز کردم مادر رامین زد تو صورتش گفت خدا مرگم بده چی شده مریم ؟مهسا که قرمزی صورت منو دید..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد...
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_8
👼قسمت هشتم
مهسا خودش رو زد به غش کردن که پدرشوهرم ارین رو بغل کرد آرومش کنه مادر رامینم مهسا رو گرفته بود بغل همش میگفت چه خاکی توسرم شد.به من گفت یه لیوان آب بیار که مثلا بپاشه رو صورت مهسا بهوش بیاد منم از لجم میدونستم کارهاش فیلمه یه لیوان آب یخ از یخچال آوردم. مادرشوهرم دستش دراز کرد بگیرش از همون بالار یختم تو صورتش که یدفعه پاشد گفت هوی چته دیونه!؟لیوان و گذاشتم روی اوپن رفتم بالا میدونستم الان حسابی پدرمادر رامین رو پرمیکنه.رفتم زیر دوش آب گرم تا یه کم حالم بهتر بشه وقتی امدم بیرون گفتم تا چهار تا نذاشتن روش به رامین بگن خودم جریان رو براش تعریف کنم زن گزدم به رامین رد تماس داد دوباره زن گزدم بازم رد تماس داد بعد از چند دقیقه اس داد میام تکلیفت رو روشن میکنم.یه لحظه دلشوره بدی گرفتم رفتم دم در خونه پدرمادر رامین ولی در رو برام باز نکردن برگشتم بالا میدونستم مهسا کار خودش رو کرده!رامین معمولا ساعت پنج شیش غروب میومد ولی اون روز نزدیک ساعت۳ اومده بود اول رفته بود خونه مادرش بعداز یکساعت با توپ پر اومد.توی اشپزخونه بودم که اومد سمتم برگشتم سمتش تا اومدحرف بزنه نگاهش افتاد توی صورتم هنوز رد انگشتهای مهسا روی صورتم قرمز بود.رفت بیرون نشست روی مبل گفت بیا بشین کارت دارم رفتم رو به روش نشستم گفت: چرا اینجوری میکنی چرا داری خودتو از چشم همه میندازی؟گفتم: مهسا آدم نیست من رفتم باهاش مثل دوتا دوست حرف بزنم ولی ببین جای دستش روی صورتم مونده.رامین گفت چرا رفتی پایین اصلا که دعواتون بشه تو مقصری الانم همه تورو مقصر میدونن...
ببین چی دارم بهت میگم مریم واسه باره آخره تکرار بشه من میدونم و تو،مهسا زنداداش منه منم هر کاری برای آسایشش از دستم بر بیاد انجام میدم چون ما تو مرگ مسعود بی تقصیر نیستیم.مثل آدم بشین سرخونه زندگیت کم دخالت فضولی بیخود بکن من برای تو کم نذاشتم کار خلافی هم انجام نمیدم،الانم سعی کن از دل مهسا و مادرم در بیاری اگر بلایی سر مهسا میومد تو مقصر بودی!واقعا جای هیچ حرفی دیگه نمونده بود چون در هر صورت من باید کوتاه میومدم و منو مقصر میدونستن و متهم میشدم به حسادت، چند روزی از این دعوا گذشت بعد از اون دعوا رابطه ام با رامین سردتر شده بود.و مهسا پررو تر از قبل شده بود و از لج منم شده بود تمام کارهاش رو وقتی رامین خونه بود زنگ میزد براش انجام بده.سعی میکردم اهمیت ندم بعد از دو هفته مادر رامین زنگ زد گفت ناهار بیا پایین با اینکه بخاطر مهسا دوست نداشتم برم ولی به اجبار رفتم! آرین پیش مادرشوهرم بود و از مهسا خبری نبود منم چیزی نپرسیدم بعد از نیم ساعت مهسا اومد یه سلام زورکی به من کرد مادرشوهرم گفت خسته نباشی .مهسا گفت مرسی مامانی جونم!! ارین که اذیتت نکرد مادر رامین گفت نه پسرم آرومه. مادرشوهرم دوباره پرسید چند جلسه تعلیمی داری مهسا گفت تا امروز جلسه اول بود هنوز مونده خیلی کنجکاو شده بودم ببینم داره چیکار میکنه!!گوشیش زنگ خورد تو حرفهاش متوجه میشدم میگه آره باید به اقا رامین بگم دست درد نکنه بابا و قطع کرد.بعد خودش گفت مامان، بابا بود گفت: قبل فروش ماشین بگو رامین برات یه ماشین تر تمیز پیدا کنه تازه متوجه شدم خانم میخواد گواهینامه بگیره و میخواد ماشینش رو عوض کنه راستش رو بخواید منم خیلی دوست داشتم یاد بگیرم مهسا جلوی من شماره رامین و گرفت بعد از خوش و بش کردن گفت ماشین و برام بفروش یه ماشین مدل بالاتر برام پیدا کن!!
تمام مدت شنونده بودم مهسا به مادر رامین گفت بعداز اینکه گواهینامه بگیرم میخوام برم کلاس آرایشگری دستم تو جیب خودم باشه مادرشوهرمم گفت انشاالله حتما برو خلاصه همه جوره داشت از فرصت استفاده میکرد. رامین ماشینش رو فروخت و براش یه ۲۰۶ خرید کلی مهسا ذوق میکرد مهسا از رامین خواسته بود که از سرکار میاد با ماشین برن و جاهای خلوت رانندگی کنه تا راه بیفته و من تمام اینها رو باید تحمل میکردم چون مسعود ناخواسته موقع جهیزیه بردن من مرده بود،مهسا همزمان کلاس آرایشگری هم میرفت و به لطف رامین دست فرمونشم خوب شده بود ترسش ریخته بود.خواهرشوهر کوچیکم شمال زندگی میکرد و باردار بود ماه های آخرش بود و مادرشوهرم میخواست با پدرشوهرم برای زایمانش برن پیشش ولی ای کاش هیچ وقت اون سفر رو نمیرفتن....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد....(فردا شب)
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_8
👼قسمت هشتم
مهسا خودش رو زد به غش کردن که پدرشوهرم ارین رو بغل کرد آرومش کنه مادر رامینم مهسا رو گرفته بود بغل همش میگفت چه خاکی توسرم شد.به من گفت یه لیوان آب بیار که مثلا بپاشه رو صورت مهسا بهوش بیاد منم از لجم میدونستم کارهاش فیلمه یه لیوان آب یخ از یخچال آوردم. مادرشوهرم دستش دراز کرد بگیرش از همون بالار یختم تو صورتش که یدفعه پاشد گفت هوی چته دیونه!؟لیوان و گذاشتم روی اوپن رفتم بالا میدونستم الان حسابی پدرمادر رامین رو پرمیکنه.رفتم زیر دوش آب گرم تا یه کم حالم بهتر بشه وقتی امدم بیرون گفتم تا چهار تا نذاشتن روش به رامین بگن خودم جریان رو براش تعریف کنم زن گزدم به رامین رد تماس داد دوباره زن گزدم بازم رد تماس داد بعد از چند دقیقه اس داد میام تکلیفت رو روشن میکنم.یه لحظه دلشوره بدی گرفتم رفتم دم در خونه پدرمادر رامین ولی در رو برام باز نکردن برگشتم بالا میدونستم مهسا کار خودش رو کرده!رامین معمولا ساعت پنج شیش غروب میومد ولی اون روز نزدیک ساعت۳ اومده بود اول رفته بود خونه مادرش بعداز یکساعت با توپ پر اومد.توی اشپزخونه بودم که اومد سمتم برگشتم سمتش تا اومدحرف بزنه نگاهش افتاد توی صورتم هنوز رد انگشتهای مهسا روی صورتم قرمز بود.رفت بیرون نشست روی مبل گفت بیا بشین کارت دارم رفتم رو به روش نشستم گفت: چرا اینجوری میکنی چرا داری خودتو از چشم همه میندازی؟گفتم: مهسا آدم نیست من رفتم باهاش مثل دوتا دوست حرف بزنم ولی ببین جای دستش روی صورتم مونده.رامین گفت چرا رفتی پایین اصلا که دعواتون بشه تو مقصری الانم همه تورو مقصر میدونن...
ببین چی دارم بهت میگم مریم واسه باره آخره تکرار بشه من میدونم و تو،مهسا زنداداش منه منم هر کاری برای آسایشش از دستم بر بیاد انجام میدم چون ما تو مرگ مسعود بی تقصیر نیستیم.مثل آدم بشین سرخونه زندگیت کم دخالت فضولی بیخود بکن من برای تو کم نذاشتم کار خلافی هم انجام نمیدم،الانم سعی کن از دل مهسا و مادرم در بیاری اگر بلایی سر مهسا میومد تو مقصر بودی!واقعا جای هیچ حرفی دیگه نمونده بود چون در هر صورت من باید کوتاه میومدم و منو مقصر میدونستن و متهم میشدم به حسادت، چند روزی از این دعوا گذشت بعد از اون دعوا رابطه ام با رامین سردتر شده بود.و مهسا پررو تر از قبل شده بود و از لج منم شده بود تمام کارهاش رو وقتی رامین خونه بود زنگ میزد براش انجام بده.سعی میکردم اهمیت ندم بعد از دو هفته مادر رامین زنگ زد گفت ناهار بیا پایین با اینکه بخاطر مهسا دوست نداشتم برم ولی به اجبار رفتم! آرین پیش مادرشوهرم بود و از مهسا خبری نبود منم چیزی نپرسیدم بعد از نیم ساعت مهسا اومد یه سلام زورکی به من کرد مادرشوهرم گفت خسته نباشی .مهسا گفت مرسی مامانی جونم!! ارین که اذیتت نکرد مادر رامین گفت نه پسرم آرومه. مادرشوهرم دوباره پرسید چند جلسه تعلیمی داری مهسا گفت تا امروز جلسه اول بود هنوز مونده خیلی کنجکاو شده بودم ببینم داره چیکار میکنه!!گوشیش زنگ خورد تو حرفهاش متوجه میشدم میگه آره باید به اقا رامین بگم دست درد نکنه بابا و قطع کرد.بعد خودش گفت مامان، بابا بود گفت: قبل فروش ماشین بگو رامین برات یه ماشین تر تمیز پیدا کنه تازه متوجه شدم خانم میخواد گواهینامه بگیره و میخواد ماشینش رو عوض کنه راستش رو بخواید منم خیلی دوست داشتم یاد بگیرم مهسا جلوی من شماره رامین و گرفت بعد از خوش و بش کردن گفت ماشین و برام بفروش یه ماشین مدل بالاتر برام پیدا کن!!
تمام مدت شنونده بودم مهسا به مادر رامین گفت بعداز اینکه گواهینامه بگیرم میخوام برم کلاس آرایشگری دستم تو جیب خودم باشه مادرشوهرمم گفت انشاالله حتما برو خلاصه همه جوره داشت از فرصت استفاده میکرد. رامین ماشینش رو فروخت و براش یه ۲۰۶ خرید کلی مهسا ذوق میکرد مهسا از رامین خواسته بود که از سرکار میاد با ماشین برن و جاهای خلوت رانندگی کنه تا راه بیفته و من تمام اینها رو باید تحمل میکردم چون مسعود ناخواسته موقع جهیزیه بردن من مرده بود،مهسا همزمان کلاس آرایشگری هم میرفت و به لطف رامین دست فرمونشم خوب شده بود ترسش ریخته بود.خواهرشوهر کوچیکم شمال زندگی میکرد و باردار بود ماه های آخرش بود و مادرشوهرم میخواست با پدرشوهرم برای زایمانش برن پیشش ولی ای کاش هیچ وقت اون سفر رو نمیرفتن....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد....(فردا شب)
باید حواسمان باشد
که زندگی این دنیا تنها «یک فرصت »است
یک فرصت برای بدست آوردن آن وطنِ ابدی
آن ابدیتِ بدون رنج و مرگ و غم...
فرصتی که تنها یک بار به تو داده میشود
که آن هم ممکن است هر لحظه تمام شود
قدر این فرصت را بدان...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
که زندگی این دنیا تنها «یک فرصت »است
یک فرصت برای بدست آوردن آن وطنِ ابدی
آن ابدیتِ بدون رنج و مرگ و غم...
فرصتی که تنها یک بار به تو داده میشود
که آن هم ممکن است هر لحظه تمام شود
قدر این فرصت را بدان...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستان واقعی
هر چیزی که از الله متعال بخواهید با استغفار مکرر آن را بدست میآوریدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر چیزی که از الله متعال بخواهید با استغفار مکرر آن را بدست میآوریدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
دعایی بزرگ که لازمه حتما حتما حفظ کنیم و در میان اذکار صبح و شام آن را بخوانیم.
أعوذُ بكلماتِ اللهِ التَّامَّاتِ التي لا يُجَاوِزُهُنَّ بَرٌّ ولا فَاجِرٌ ، من شرِّ ما خلقَ و ذَرَأَ و بَرَأَ ، و من شرِّ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ ، و من شرِّ ما يَعْرُجُ فيها ، و من شرِّ ما ذَرَأَ في الأرضِ ، و من شرِّ ما يخرجُ مِنْها ، و من شرِّ فِتَنِ الليلِ و النَّهارِ ، و من شرِّ كلِّ طَارِقٍ إِلَّا طَارِقًا يَطْرُقُ بِخَيْرٍ يا رَحْمَنُ ! ،
السلسلة الصحيحة : 2995
صحيح جامع : ٧٤حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دعایی بزرگ که لازمه حتما حتما حفظ کنیم و در میان اذکار صبح و شام آن را بخوانیم.
أعوذُ بكلماتِ اللهِ التَّامَّاتِ التي لا يُجَاوِزُهُنَّ بَرٌّ ولا فَاجِرٌ ، من شرِّ ما خلقَ و ذَرَأَ و بَرَأَ ، و من شرِّ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ ، و من شرِّ ما يَعْرُجُ فيها ، و من شرِّ ما ذَرَأَ في الأرضِ ، و من شرِّ ما يخرجُ مِنْها ، و من شرِّ فِتَنِ الليلِ و النَّهارِ ، و من شرِّ كلِّ طَارِقٍ إِلَّا طَارِقًا يَطْرُقُ بِخَيْرٍ يا رَحْمَنُ ! ،
السلسلة الصحيحة : 2995
صحيح جامع : ٧٤حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ه به طرف مرکز امید و آرزوهایش چشمهایش پاییین می افتاد و هر چقدر دل
114
تقاضا و التماس می کرد دوباره جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات می کرد حیا در بین او ونعیم حائل میگشت در این حال تنها خیالی که باعث تسکین قلبش می شد این بود که شاید نعیم بطرفش می نگرد اما گاهی که با نگاه دزدکی او را می دید که در فکری عمیق فرو رفته سرش را پایین انداخته و دست بر موهای پوستین میکشد یا سیخ های علف را بیرون می آورد و میشکند زغال های آتشین عشق در قلبش خاموش می شد و در تمام بدنش سردی سرایت می نومد . نغمه های دل نواز جوانی که در گوشش طنین افکنده بود ساکت و خیالاتش پراکنده می شد . باری از غم بر دلش می نشست و با نگاهی پر حسرت نعیم را نگاه میکرد و از اتاق بیرون می رفت . محبت دختری معصوم اگر از یک طرف در تصمیم انسان توفان و در خیالات و تصورات هیجان بپا کند از طرفی دیگر توهمات غیر عادی او را از هر عمل و اقدامی باز میدارد . نعیم مرکز دنیای کوچک خیال ها ارزو ها و خواب های نرگس قرار گرفته بود حال او لبریز از مسرت وشادی بود اما همین که در مورد اینده فکر می کرد توهمات بی شماری او را پریشان می ساخت او به عوض اینکه رو به روی نعیم برود از دور به طور مخفی به تماشایشمی پرداخت گاهی این نگاه خاطر او را مسرور می کرد و گاهی ترس از جدایی فکر او را ساعت ها بیقرار می نمود .
برای انسانی پاکدل مانند نعیم آگاه شدن از مکنونات قلب نرگس کاری مشکل نبود . او از قوت تسخیر وجاذبه خود نا آگاه نبود اما هنوز با قلبش به توافق نرسیده بود که برای این پیروزی باید خوشحال باشد یا خیر ؟ شبی نعیم بعد از من خلاف میل شما « نماز عشا هومان را نزد خود خواند و او را از برنامه باز گشت خود آگاه کرد . هومان گفت : مجبورتون نمیکنم اما اینو بگم که راه های کوه هنوز پر از برفه .شما حداقل یک ماه دیگه اینجا بمونید .بعدش سفر برای شما خیلی آسون تر میشه .»
موسم باریدن برف که گذشته و تصمیم من همیشه راه دشوار و آسانو برای من یکی می کنه من میخوام فردا صبح « حرکت کنم .»
اینقدر زود ! فردا که نمیزاریم برید« » .
خیلی خوب فردا صبح میبینم نعیم این را گفت و بر بسترش درازکشید . هومان به طرف اتاقش رفت . نرگس در راه » نرگس ! بیرون خیلی سرده کجا داری می گردی ؟ «:ایستاده بود . هومان گفت
115
هیج جا همین طوری رفتم بیرون «نرگس جواب داد: .»
این اتاق از خوابگاه نعیم گشاد تر بود . روی زمین علف خشک پهن شده بود هومان درگوشه ای و نرگس در گوشه ی نرگس !اون تصمیم داره فردا بره « : دیگرش دراز کشیدن .هومان گفت .»
نرگس گفت و گوی نعیم و هومان رو شنیده بود اما این موضوع برایش اینقدر دل چسب بود که نمی توانست ساکت »شما چی گفتی ؟ «:بماند . او گفت
من که گفتم چند روز دیگه بمونم اما نمیتونستم خیلی اصرار کنم اهل روستا از رفتنش خیلی ناراحت می شن . من « به اهل روستا میگم که همه با هم از او بخوان چند روز دیگه بمونه . »
هومان بعد از چند کلمه صحبت با نرگس خوابید .اما نرگس بعد از اینکه چند بار پهلو عوض کرد و سعی بیهوده برای خوابیدن کرد بلند شد ونشست . اگر می خواست بره پس چرا اومده بود ؟ از جایش بلند شد و یواشکی از اتاق بیرون رفت . اتاق نعیم را طواف کرد . با ترس اهسته در را باز کرد اما جرات داخل شدن را نداشت .. داخل اتاق شمع روشن شاهزاده ی من شما «:بود و نعیم زیر پوستین محو خواب بود . صورتش تا زنخدان بیرون بود . نرگس با خودش گفت داری میری ؟ معلوم نیست کجا ؟ تو چی میدونی که چی چیزی جا میزاری و چی با خودت می بری ؟ دلگرمی و دلچسبی تمام این باغ ها چشمها چرا گاهها و کوهها را با خودت می بری و یاد خودتو در این ویرونه جا می ذاری شاهزاده .. شاهزاده من ... نه نه تو مال من نیستی من لیاقت اینو ندارم ...»
نرگس با این تفکرات به گریه افتاد . بعد داخل اتاق رفت و لحظه ای بی حس و حرکت ایستاد و به نعیم نگریست . ناگهان نعیم هلو عوض کرد . نرگس ترسید و از اتاق بیرون امد و پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد و بر بسترش دراز کشید . اف این شب چقدر درازه ! او چندین بار بلند شد و دراز کشید . صبح زود پیر مرد خرقه پوشی اذان داد . نعیم بیدار شد و برای وضو کنار چشمه اب رفت . نرگس قبلا انجا رسیده بود بر خلاف توقع نرگس نعیم از دیدن او در انجا نرگس ! امروز خیلی زود اینجا اومدی ؟ «خیلی حیران نشد . او گفت : »
116
نرگس هر روز پشت درخت ها پنهان میشد و نعیم رو نگاه میکرد امروز امده ود تا از بی نیازی نعیم نسبت به خود شکایت کند اما از این برخورد سرد نعیم آتش بی تابی در قلبش سرد شد .با این همه نتوننست تحمل کند و در حالی »امروز شما می ری ؟ «:که چشمهایش از اشک پر شده بود گفت
بله نرگس ! مدت زیادی شده اینجا اومدم شما برام خیلی زحمت کشیدین شاید نتونم جبران کنم خدا به شما جزای « خیر بده .»
114
تقاضا و التماس می کرد دوباره جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات نگاه کردن را نداشت و اگر هم جرات می کرد حیا در بین او ونعیم حائل میگشت در این حال تنها خیالی که باعث تسکین قلبش می شد این بود که شاید نعیم بطرفش می نگرد اما گاهی که با نگاه دزدکی او را می دید که در فکری عمیق فرو رفته سرش را پایین انداخته و دست بر موهای پوستین میکشد یا سیخ های علف را بیرون می آورد و میشکند زغال های آتشین عشق در قلبش خاموش می شد و در تمام بدنش سردی سرایت می نومد . نغمه های دل نواز جوانی که در گوشش طنین افکنده بود ساکت و خیالاتش پراکنده می شد . باری از غم بر دلش می نشست و با نگاهی پر حسرت نعیم را نگاه میکرد و از اتاق بیرون می رفت . محبت دختری معصوم اگر از یک طرف در تصمیم انسان توفان و در خیالات و تصورات هیجان بپا کند از طرفی دیگر توهمات غیر عادی او را از هر عمل و اقدامی باز میدارد . نعیم مرکز دنیای کوچک خیال ها ارزو ها و خواب های نرگس قرار گرفته بود حال او لبریز از مسرت وشادی بود اما همین که در مورد اینده فکر می کرد توهمات بی شماری او را پریشان می ساخت او به عوض اینکه رو به روی نعیم برود از دور به طور مخفی به تماشایشمی پرداخت گاهی این نگاه خاطر او را مسرور می کرد و گاهی ترس از جدایی فکر او را ساعت ها بیقرار می نمود .
برای انسانی پاکدل مانند نعیم آگاه شدن از مکنونات قلب نرگس کاری مشکل نبود . او از قوت تسخیر وجاذبه خود نا آگاه نبود اما هنوز با قلبش به توافق نرسیده بود که برای این پیروزی باید خوشحال باشد یا خیر ؟ شبی نعیم بعد از من خلاف میل شما « نماز عشا هومان را نزد خود خواند و او را از برنامه باز گشت خود آگاه کرد . هومان گفت : مجبورتون نمیکنم اما اینو بگم که راه های کوه هنوز پر از برفه .شما حداقل یک ماه دیگه اینجا بمونید .بعدش سفر برای شما خیلی آسون تر میشه .»
موسم باریدن برف که گذشته و تصمیم من همیشه راه دشوار و آسانو برای من یکی می کنه من میخوام فردا صبح « حرکت کنم .»
اینقدر زود ! فردا که نمیزاریم برید« » .
خیلی خوب فردا صبح میبینم نعیم این را گفت و بر بسترش درازکشید . هومان به طرف اتاقش رفت . نرگس در راه » نرگس ! بیرون خیلی سرده کجا داری می گردی ؟ «:ایستاده بود . هومان گفت
115
هیج جا همین طوری رفتم بیرون «نرگس جواب داد: .»
این اتاق از خوابگاه نعیم گشاد تر بود . روی زمین علف خشک پهن شده بود هومان درگوشه ای و نرگس در گوشه ی نرگس !اون تصمیم داره فردا بره « : دیگرش دراز کشیدن .هومان گفت .»
نرگس گفت و گوی نعیم و هومان رو شنیده بود اما این موضوع برایش اینقدر دل چسب بود که نمی توانست ساکت »شما چی گفتی ؟ «:بماند . او گفت
من که گفتم چند روز دیگه بمونم اما نمیتونستم خیلی اصرار کنم اهل روستا از رفتنش خیلی ناراحت می شن . من « به اهل روستا میگم که همه با هم از او بخوان چند روز دیگه بمونه . »
هومان بعد از چند کلمه صحبت با نرگس خوابید .اما نرگس بعد از اینکه چند بار پهلو عوض کرد و سعی بیهوده برای خوابیدن کرد بلند شد ونشست . اگر می خواست بره پس چرا اومده بود ؟ از جایش بلند شد و یواشکی از اتاق بیرون رفت . اتاق نعیم را طواف کرد . با ترس اهسته در را باز کرد اما جرات داخل شدن را نداشت .. داخل اتاق شمع روشن شاهزاده ی من شما «:بود و نعیم زیر پوستین محو خواب بود . صورتش تا زنخدان بیرون بود . نرگس با خودش گفت داری میری ؟ معلوم نیست کجا ؟ تو چی میدونی که چی چیزی جا میزاری و چی با خودت می بری ؟ دلگرمی و دلچسبی تمام این باغ ها چشمها چرا گاهها و کوهها را با خودت می بری و یاد خودتو در این ویرونه جا می ذاری شاهزاده .. شاهزاده من ... نه نه تو مال من نیستی من لیاقت اینو ندارم ...»
نرگس با این تفکرات به گریه افتاد . بعد داخل اتاق رفت و لحظه ای بی حس و حرکت ایستاد و به نعیم نگریست . ناگهان نعیم هلو عوض کرد . نرگس ترسید و از اتاق بیرون امد و پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد و بر بسترش دراز کشید . اف این شب چقدر درازه ! او چندین بار بلند شد و دراز کشید . صبح زود پیر مرد خرقه پوشی اذان داد . نعیم بیدار شد و برای وضو کنار چشمه اب رفت . نرگس قبلا انجا رسیده بود بر خلاف توقع نرگس نعیم از دیدن او در انجا نرگس ! امروز خیلی زود اینجا اومدی ؟ «خیلی حیران نشد . او گفت : »
116
نرگس هر روز پشت درخت ها پنهان میشد و نعیم رو نگاه میکرد امروز امده ود تا از بی نیازی نعیم نسبت به خود شکایت کند اما از این برخورد سرد نعیم آتش بی تابی در قلبش سرد شد .با این همه نتوننست تحمل کند و در حالی »امروز شما می ری ؟ «:که چشمهایش از اشک پر شده بود گفت
بله نرگس ! مدت زیادی شده اینجا اومدم شما برام خیلی زحمت کشیدین شاید نتونم جبران کنم خدا به شما جزای « خیر بده .»
#داستان کوتاه
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر
کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان
خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما
پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست
پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود،
اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از
این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت:
«دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم
بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن.
آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.»
پسر گفت: «میدانم اما
نمیتوانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده
شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که
در مشتم است، بیرون میافتد.»
شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما
واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم
همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش،
چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان
را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست
میدهیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر
کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان
خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما
پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست
پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود،
اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از
این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت:
«دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم
بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن.
آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.»
پسر گفت: «میدانم اما
نمیتوانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده
شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که
در مشتم است، بیرون میافتد.»
شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما
واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم
همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش،
چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان
را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست
میدهیم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فضیلت کسیکه روز جمعه، گوش فرا دهد و سکوت نماید
عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ عَنِ النَّبِيِّ ﷺ قَالَ: «مَنِ اغْتَسَلَ ثُمَّ أَتَى الْجُمُعَةَ، فَصَلَّى مَا قُدِّرَ لَهُ، ثُمَّ أَنْصَتَ حَتَّى يَفْرُغَ مِنْ خُطْبَتِهِ، ثُمَّ يُصَلِّي مَعَهُ، غُفِرَ لَهُ مَا بَيْنَهُ وَبَيْنَ الْجُمُعَةِ الأُخْرَى، وَفَضْلُ ثَلاَثَةِ أَيَّامٍ». مسلم /857
✅ ترجمه: ابوهریره میگوید: نبی اکرم ﷺ فرمود: «هرکس، غسل نماید و برای نماز جمعه بیاید و مقدار نمازی را که برایش مقدر شده است، بخواند و تا پایان خطبهی امام، سکوت نماید و با امام نماز بخواند، تمام گناهانش از جمعهی قبل تا این جمعه و سه روز دیگر، بخشیده خواهند شد». (یعنی در مجموع، گناهان ده روز او بخشیده میشود. البته اگر مرتکب گناه کبیرهای نشده باشد؛ چنانچه در روایتی دیگر آمده است؛ و اگر مرتکب گناه کبیرهای شده باشد، گناه کبیره، نیاز به توبه دارد.)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ عَنِ النَّبِيِّ ﷺ قَالَ: «مَنِ اغْتَسَلَ ثُمَّ أَتَى الْجُمُعَةَ، فَصَلَّى مَا قُدِّرَ لَهُ، ثُمَّ أَنْصَتَ حَتَّى يَفْرُغَ مِنْ خُطْبَتِهِ، ثُمَّ يُصَلِّي مَعَهُ، غُفِرَ لَهُ مَا بَيْنَهُ وَبَيْنَ الْجُمُعَةِ الأُخْرَى، وَفَضْلُ ثَلاَثَةِ أَيَّامٍ». مسلم /857
✅ ترجمه: ابوهریره میگوید: نبی اکرم ﷺ فرمود: «هرکس، غسل نماید و برای نماز جمعه بیاید و مقدار نمازی را که برایش مقدر شده است، بخواند و تا پایان خطبهی امام، سکوت نماید و با امام نماز بخواند، تمام گناهانش از جمعهی قبل تا این جمعه و سه روز دیگر، بخشیده خواهند شد». (یعنی در مجموع، گناهان ده روز او بخشیده میشود. البته اگر مرتکب گناه کبیرهای نشده باشد؛ چنانچه در روایتی دیگر آمده است؛ و اگر مرتکب گناه کبیرهای شده باشد، گناه کبیره، نیاز به توبه دارد.)حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍃شیخ العرب و العجم، عارف بالله حضرت مولانا شاه حکیم محمد اختر رحمه الله تعالی🍃🍃
🌹14- دعا براي دوام عافيت و بقاي نعمت 🌹
از حضرت عبدالله بن عمر رضی الله عنهما روايت است كه پيامبر اكرم ﷺ فرمود:
«اَللّٰهُمَّ إِنِّىْٓ أَعُوْذُ بِكَ مِنْ زَوَالِ نِعْمَتِكَ وَتَحَوُّلِ عَافِيَتِكَ وَفُجَاۗءَةِ نِقْمَتِكَ وَجَمِيْعِ سَخَطِكَ»
(مسلم:7120)
ترجمه: ای الله! من به تو پناه ميبرم از ازبین رفتن نعمتت و از تبدیل شدن حالت عافيتت و از مصيبت ناگهانيت و از هر ناخشنودیت.
🌷مأخذ: معمولات صبح و شام
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴ملفوظات اشرف و اختر🌴
🌹14- دعا براي دوام عافيت و بقاي نعمت 🌹
از حضرت عبدالله بن عمر رضی الله عنهما روايت است كه پيامبر اكرم ﷺ فرمود:
«اَللّٰهُمَّ إِنِّىْٓ أَعُوْذُ بِكَ مِنْ زَوَالِ نِعْمَتِكَ وَتَحَوُّلِ عَافِيَتِكَ وَفُجَاۗءَةِ نِقْمَتِكَ وَجَمِيْعِ سَخَطِكَ»
(مسلم:7120)
ترجمه: ای الله! من به تو پناه ميبرم از ازبین رفتن نعمتت و از تبدیل شدن حالت عافيتت و از مصيبت ناگهانيت و از هر ناخشنودیت.
🌷مأخذ: معمولات صبح و شام
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴ملفوظات اشرف و اختر🌴
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦
💖💐نکته ای بسیار مفید درباره دعا💐💖
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦
برای بسیاریها دشوار است که اصل دعاها به عربی را حفظ کنند.
براي این کسان لازم است که مفهوم و معنای دعای هر موقع و وقت مخصوص را به یاد بسپارند و در موقع و وقت آن به الفاظ خود و در زبان خود، همان مفهوم و معنی را اداء کنند. انشاء الله برکات و ثواب کامل دعا را به این صورت نیز کسب خواهند کرد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱۹ رجب ۱۴۳۸ قمری
محمد ابراهیم تیموری
💖💐نکته ای بسیار مفید درباره دعا💐💖
💦💫🎉🎊🎉💖🎉🎊🎉💫💦
برای بسیاریها دشوار است که اصل دعاها به عربی را حفظ کنند.
براي این کسان لازم است که مفهوم و معنای دعای هر موقع و وقت مخصوص را به یاد بسپارند و در موقع و وقت آن به الفاظ خود و در زبان خود، همان مفهوم و معنی را اداء کنند. انشاء الله برکات و ثواب کامل دعا را به این صورت نیز کسب خواهند کرد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱۹ رجب ۱۴۳۸ قمری
محمد ابراهیم تیموری
حافظ ابن کثیر /در تفسیر آیۀ:
﴿إِنَّمَا يَخۡشَى ٱللَّهَ مِنۡ عِبَادِهِ ٱلۡعُلَمَٰٓؤُاْۗ﴾
[فاطر: ٢٨]
میگوید: «یعنی عالمانی که الله را میشناسند، به درستی از الله میترسند، زیرا هر اندازه که شناخت و علم آدمی نسبت به ذات دانا و متّصف به صفات کمال و صاحب اسمای حسنا کاملتر باشد، ترس از او نیز بیشتر میگردد.»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚تفسیر ابن کثیر، ج ٣، ص ٥٥٣.
﴿إِنَّمَا يَخۡشَى ٱللَّهَ مِنۡ عِبَادِهِ ٱلۡعُلَمَٰٓؤُاْۗ﴾
[فاطر: ٢٨]
میگوید: «یعنی عالمانی که الله را میشناسند، به درستی از الله میترسند، زیرا هر اندازه که شناخت و علم آدمی نسبت به ذات دانا و متّصف به صفات کمال و صاحب اسمای حسنا کاملتر باشد، ترس از او نیز بیشتر میگردد.»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚تفسیر ابن کثیر، ج ٣، ص ٥٥٣.
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و ششم
#ماهنور.....
سکوت سرد در همهجا حکم فرما شده بود.
همه در آن سکوت چشم دوخته بودند بسوئ دهان خان پدر اینکه چه حرفِ به زبان میآورد.
پدرم نگاهِ بسوئ من انداخته و سپس نگاهِ خود را به صورت یاسمین دوخته گفت:
_خودت چه دخترم آیا رضایت داری؟ اگر رضایت داری که ما حرفِ نداريم.
این بار همه چشم دوختند به یاسمین، یاسمین از جا برخاسته گفت:
_اگر اجازهای شما بزرگان باشد من نخست میخواهم همراه با خان پدرم صحبت نمایم.
مادر سلیم ( مادر آقای داماد ) لبخندِ مهربانِ زده گفت:
_البته دخترم منتظر احوال خوشی از سوئ شما خواهیم بود.
با اتمام حرف خود از جا برخاسته و همهگان از اتاق خارج شدند.
پدرم گفت:
_انشاءالله فردا برای تان احوال خواهم داد.
در صورت سلیم که ناراحتی به وضع مشخص بود.
این خواهر من هم عجب بلای بود، مشخص بود که از سر لج گفته است.
پسر بیچاره را که از ترس پدرم نمیگذاشت به خواستگاري بیآید حالا که آمد، نگاه کن این سخناناش را...
آه، آه یاسمین از دست تو این پسر بیچاره دیگر چقدر رنج را تحمل نماید.
چون همهگان از اتاق خارج شدند، دست یاسمین را آهسته کشیده گفتم:
_چرا این چنین کردی حالا هم که به خواستگاريات آمده؛ مگر دیوانهای؟
+ دیوانه که نیستم خواهر جانم فقط اینکه این همه صبر کرد یک روز دیگر هم صبر کند.
سرم را افسوسوار تکان داده گفتم:
_سوگند است که دیوانهای؛ اما با آنحال موافق هستم بگذار قدرِ بیشتر صبر کند.
با لبخند سرش را تکان داد که با ادامهای حرفام ساکت شد.
_اما بیچاره گناه دارد خوب!
یاسمین این بار عصبی شده گفت:
_بیچاره خودت، اگر اندکِ عقل داشتی برای پسر به آن خوبی عزیز آقا جواب رد نمیدادی!
لبانام آویزان هم شده گفتم:
_دوباره که رسیدیم سر راهِ اول و همان بحث همیشهگی خوب نمیخواهم ازدواج کنم خواهر...
یاسمین با افسوس سر خود را تکان داده گفت:
_کاش قدر عشق آن پسر را بدانی.
با این حرف او خودم را بیخیال نشان داده و مشغول جمعآوری گیلاسها شدم.
یاسمین هم کنايهآمیز گفت:
_آفرین خودت را مشغول نشان بده؛ اما حرف من که درست است.
حرفِ نگفته و از اتاق خارج شدم.
فردایی آن روز پدرم موافقت خویش را اعلام نموده و بعد از مدت دو هفتهای در روستا محفل عروسی آن دو برگزار شد.
شریف کاکا مدت یک هفته بعد از آن به خانهای مان سر زده بود و من همانند همیشه ندانستم موضوع از چه قرار است.
حدود دو هفتهای دیگر هم گذشت؛ اما خبر از عزیز نبود.
حتیَ در محفل یاسمین نیز حضور نداشت و این غیابت او برای من نگران کننده بود.
برای چه اینگونه شده بودم خود نیز نمیدانستم، این دلواپس بودن را برای خودم خوب تعبیر نمیکردم.
ماهنور برای نخستين بارِ این چنین نگران شده بود و خود نیز نمیدانستم برای چه اینگونه شدهام، از عمارت خارج شدن و با همان دفترچه راهِ رودخانه را در پیش گرفتم.
ثریا فقط میتوانست حالام را خوب کند با همان گفتههایش، از خود پرسیدم نکند او هم همانند دولتخان غیباش زده باشد و ناراحت از سخنان من باشد؟!
اما این که ربطِ برای من ندارد، تازه من که نگفتم بیا و خواستگاری من!
صفحات را یکی پس از دیگرِ طی نموده و صفحهای مورد نظر را گشودم.
تا میخواستم آغاز به خواندن نمایم صدایی یکی درست از کنارم بلند شد.
_بلاخره خانم اینجا تشریف فرما شدند.
خودش بود آقای که ادعایی عاشق بودن میکرد.
دستام را بالای قلبام گذاشته گفتم:
_یا الله خیر!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و ششم
#ماهنور.....
سکوت سرد در همهجا حکم فرما شده بود.
همه در آن سکوت چشم دوخته بودند بسوئ دهان خان پدر اینکه چه حرفِ به زبان میآورد.
پدرم نگاهِ بسوئ من انداخته و سپس نگاهِ خود را به صورت یاسمین دوخته گفت:
_خودت چه دخترم آیا رضایت داری؟ اگر رضایت داری که ما حرفِ نداريم.
این بار همه چشم دوختند به یاسمین، یاسمین از جا برخاسته گفت:
_اگر اجازهای شما بزرگان باشد من نخست میخواهم همراه با خان پدرم صحبت نمایم.
مادر سلیم ( مادر آقای داماد ) لبخندِ مهربانِ زده گفت:
_البته دخترم منتظر احوال خوشی از سوئ شما خواهیم بود.
با اتمام حرف خود از جا برخاسته و همهگان از اتاق خارج شدند.
پدرم گفت:
_انشاءالله فردا برای تان احوال خواهم داد.
در صورت سلیم که ناراحتی به وضع مشخص بود.
این خواهر من هم عجب بلای بود، مشخص بود که از سر لج گفته است.
پسر بیچاره را که از ترس پدرم نمیگذاشت به خواستگاري بیآید حالا که آمد، نگاه کن این سخناناش را...
آه، آه یاسمین از دست تو این پسر بیچاره دیگر چقدر رنج را تحمل نماید.
چون همهگان از اتاق خارج شدند، دست یاسمین را آهسته کشیده گفتم:
_چرا این چنین کردی حالا هم که به خواستگاريات آمده؛ مگر دیوانهای؟
+ دیوانه که نیستم خواهر جانم فقط اینکه این همه صبر کرد یک روز دیگر هم صبر کند.
سرم را افسوسوار تکان داده گفتم:
_سوگند است که دیوانهای؛ اما با آنحال موافق هستم بگذار قدرِ بیشتر صبر کند.
با لبخند سرش را تکان داد که با ادامهای حرفام ساکت شد.
_اما بیچاره گناه دارد خوب!
یاسمین این بار عصبی شده گفت:
_بیچاره خودت، اگر اندکِ عقل داشتی برای پسر به آن خوبی عزیز آقا جواب رد نمیدادی!
لبانام آویزان هم شده گفتم:
_دوباره که رسیدیم سر راهِ اول و همان بحث همیشهگی خوب نمیخواهم ازدواج کنم خواهر...
یاسمین با افسوس سر خود را تکان داده گفت:
_کاش قدر عشق آن پسر را بدانی.
با این حرف او خودم را بیخیال نشان داده و مشغول جمعآوری گیلاسها شدم.
یاسمین هم کنايهآمیز گفت:
_آفرین خودت را مشغول نشان بده؛ اما حرف من که درست است.
حرفِ نگفته و از اتاق خارج شدم.
فردایی آن روز پدرم موافقت خویش را اعلام نموده و بعد از مدت دو هفتهای در روستا محفل عروسی آن دو برگزار شد.
شریف کاکا مدت یک هفته بعد از آن به خانهای مان سر زده بود و من همانند همیشه ندانستم موضوع از چه قرار است.
حدود دو هفتهای دیگر هم گذشت؛ اما خبر از عزیز نبود.
حتیَ در محفل یاسمین نیز حضور نداشت و این غیابت او برای من نگران کننده بود.
برای چه اینگونه شده بودم خود نیز نمیدانستم، این دلواپس بودن را برای خودم خوب تعبیر نمیکردم.
ماهنور برای نخستين بارِ این چنین نگران شده بود و خود نیز نمیدانستم برای چه اینگونه شدهام، از عمارت خارج شدن و با همان دفترچه راهِ رودخانه را در پیش گرفتم.
ثریا فقط میتوانست حالام را خوب کند با همان گفتههایش، از خود پرسیدم نکند او هم همانند دولتخان غیباش زده باشد و ناراحت از سخنان من باشد؟!
اما این که ربطِ برای من ندارد، تازه من که نگفتم بیا و خواستگاری من!
صفحات را یکی پس از دیگرِ طی نموده و صفحهای مورد نظر را گشودم.
تا میخواستم آغاز به خواندن نمایم صدایی یکی درست از کنارم بلند شد.
_بلاخره خانم اینجا تشریف فرما شدند.
خودش بود آقای که ادعایی عاشق بودن میکرد.
دستام را بالای قلبام گذاشته گفتم:
_یا الله خیر!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و هفتم
_یا الله خیر!
خندید و با نگاهِ که اوج شیطنت در آن مشخص بود گفت:
_ترسیدی خاتون؟
اخمِ میان جبینام قرار گرفته گفتم:
_مگر بیشتر از صد بار برایت نگفتم که اینگونه صدایم نکن، چرا نمیدانی؟
شانههایش را بالا انداخته گفت:
_حالا که شما خاتون من هستید!
نفس عصبی گرفته گفتم:
_چرا همیشه همانند جن در مقابلام ظاهر میشوی، دیوانه که نیستی ها؟!
سرش را افسوسوار تکان داده گفت:
_استغفرالله خاتون! جن از کجا شد؟
من هم شانههایم را بالا انداخته گفتم:
_حالا هرچه بگذار تا این دفترچه به اتمام رسد و خیلی سخن نگو!
سرش را با تأئید حرفام تکان داده و دیگر حرفِ نگفت.
تا دفترچه را در دست گرفتم سوالِ در ذهنام خطور کرد، این بار بهصورتاش نگاه کرده گفتم:
_عزیزخان!
+ جانام!
رنگ گرفتن گونههایم به وضع مشخص بود، این مرد اصلاً تعادل نداشت.
سعی کردم به خودم مسلط باشم که موفق هم شدم.
پرسیدم:
_شما ثریا خانم را میشناسید؟
سرش را به نشانهای بلی تکان داد که با این حرف او خوشحال دستانام را به هم کوبیده گفتم:
_ای وای زنده باد!
سپس با لبخندِ که اصلاً در لبانام جا خوش نمیکرد گفتم:
_میشود مرا نزد او ببرید؟
با حرفِ که به زبان آورد کاملاً ساکت شدم، گویا مسخرهام کرد.
او گفت:
_نه! ممکن نیست.
لبهایم آویزان هم شده و فقط سعی نمودم که خودم را بیخیال نشان بدهم.
او دوباره گفت:
_حالا ممکن نیست اما برایت وعده میدهم بعد اینکه دفترچه تمام شد خودم تو را نزد او میبرم.
همچون کودکِ ذوق زدهای گفتم:
_هورا! زنده باد عزیز...
با این حرفام او خندید و من از همچین کار ناگهاني و خجالتآور خود فقط دوست داشتم از مقابل دیدهگان او مخفی شوم.
که این هم ممکن نبود!
_ بیمار چشم اویم و آن سنگدل مرا
درمان که بگذریم، دعا هم نمیکند...!
#سجاد سامانی
متحیر به صورتاش نگاه کردم، این شعر را برای چه کسی گفت؟
نکند مخاطباش من بودم؟!
در حال کلنجار رفتن با خود بودم که گفت:
_آه! ماهنور دختر عصیانگر کاش بدانی با این دل چه بد بازی داری!
با حزن سخن میگفت، او دوباره گفت:
_حتیَ در طول این یک ماه هم دلتنگام نشدی، یعنی نمیتوانی این عشق را در چشمانام بخوانی؟
در چشماناش اشک حلقه بسته بود او که ادامه داده گفت:
_دوستات دارم مانور خاتون بیمحابا دوستات میدارم، این را میدانم که این یک حس زودگذر و چند روزه نیست؛ عشق تو را به مرز جنون کشانیده و دیگر صبرم تمام شده!
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت و هفتم
_یا الله خیر!
خندید و با نگاهِ که اوج شیطنت در آن مشخص بود گفت:
_ترسیدی خاتون؟
اخمِ میان جبینام قرار گرفته گفتم:
_مگر بیشتر از صد بار برایت نگفتم که اینگونه صدایم نکن، چرا نمیدانی؟
شانههایش را بالا انداخته گفت:
_حالا که شما خاتون من هستید!
نفس عصبی گرفته گفتم:
_چرا همیشه همانند جن در مقابلام ظاهر میشوی، دیوانه که نیستی ها؟!
سرش را افسوسوار تکان داده گفت:
_استغفرالله خاتون! جن از کجا شد؟
من هم شانههایم را بالا انداخته گفتم:
_حالا هرچه بگذار تا این دفترچه به اتمام رسد و خیلی سخن نگو!
سرش را با تأئید حرفام تکان داده و دیگر حرفِ نگفت.
تا دفترچه را در دست گرفتم سوالِ در ذهنام خطور کرد، این بار بهصورتاش نگاه کرده گفتم:
_عزیزخان!
+ جانام!
رنگ گرفتن گونههایم به وضع مشخص بود، این مرد اصلاً تعادل نداشت.
سعی کردم به خودم مسلط باشم که موفق هم شدم.
پرسیدم:
_شما ثریا خانم را میشناسید؟
سرش را به نشانهای بلی تکان داد که با این حرف او خوشحال دستانام را به هم کوبیده گفتم:
_ای وای زنده باد!
سپس با لبخندِ که اصلاً در لبانام جا خوش نمیکرد گفتم:
_میشود مرا نزد او ببرید؟
با حرفِ که به زبان آورد کاملاً ساکت شدم، گویا مسخرهام کرد.
او گفت:
_نه! ممکن نیست.
لبهایم آویزان هم شده و فقط سعی نمودم که خودم را بیخیال نشان بدهم.
او دوباره گفت:
_حالا ممکن نیست اما برایت وعده میدهم بعد اینکه دفترچه تمام شد خودم تو را نزد او میبرم.
همچون کودکِ ذوق زدهای گفتم:
_هورا! زنده باد عزیز...
با این حرفام او خندید و من از همچین کار ناگهاني و خجالتآور خود فقط دوست داشتم از مقابل دیدهگان او مخفی شوم.
که این هم ممکن نبود!
_ بیمار چشم اویم و آن سنگدل مرا
درمان که بگذریم، دعا هم نمیکند...!
#سجاد سامانی
متحیر به صورتاش نگاه کردم، این شعر را برای چه کسی گفت؟
نکند مخاطباش من بودم؟!
در حال کلنجار رفتن با خود بودم که گفت:
_آه! ماهنور دختر عصیانگر کاش بدانی با این دل چه بد بازی داری!
با حزن سخن میگفت، او دوباره گفت:
_حتیَ در طول این یک ماه هم دلتنگام نشدی، یعنی نمیتوانی این عشق را در چشمانام بخوانی؟
در چشماناش اشک حلقه بسته بود او که ادامه داده گفت:
_دوستات دارم مانور خاتون بیمحابا دوستات میدارم، این را میدانم که این یک حس زودگذر و چند روزه نیست؛ عشق تو را به مرز جنون کشانیده و دیگر صبرم تمام شده!
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9