Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💥داستان ها و فیلم های کفر آمیز ⛔️
#تصویری_بیان_کوتاه_شیخ_التفسیر_مولانا_عبدالغنی_بدری حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚📕📚📗📚📘📚📒

#حکایت۰جالب۰و۰خواندنی

مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .

🐬🐟🐠🐋🐡🦈🐳🪼

تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا  خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.


💢در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد
.💢حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
°✺°🌺°✺°🌺°✺°🌺°

📚
#یک۰دقیقه۰مطالعه

🔺 اگر مادر شوهر شدم یادم باشد! حتما یادم باشد...

یادم باشد مادر شوهر که شدم آنقدر به عروسم بها بدهم که پسرم احساس رضایت کند. آخر پسرم جگر گوشه من است، نباید آزار ببیند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم در مقابل دختری که هم سن دختر خودم هست صبوری به خرج بدهم، آخر او جوانست و هنوز خیلی از مسایل را نمیداند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم طوری با دختر دیگران برخورد کنم که دوست دارم دیگران با دختر من برخورد کنند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری نکنم پسرم میان عشق مادری و عشق همسری سردرگم شود. نیاز پسرم در زندگی آرامش است نه تنش!

یادم باشد که برای قضاوت عروسم به سخنان دخترم صحه نگذارم چون دخترم هم مثل عروسم بی تجربه است و جهان را از دید خام و ناپختگی مینگرد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم از فداکاریهای عروسم تمجید کنم تا یاد بگیرد برای پسرم فداکاری کند.

یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری با عروسم نکنم که شکایت مرا نزد پسرم ببرد، آخر میان دو عشق، انتخاب یکی سخت میشود و حتما من شکست خواهم خورد زیرا پسرم پدر میشود و نمیتواند مادر فرزندش را رها کند و در کنار من آرام بگیرد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم خوب بفهمم پسرم را روانه زندگی کرده ام و نباید کاری بکنم که او به سوی من بازگردد و دوباره مجرد شود، آخر او متاهل است و متعهد.

یادم باشد مادر شوهر که شدم به پسرم بگویم با همسرش وفاداری کند، متعهد بماند...خیانت نکند!

یادم باشد که یادم نرود که مادر شوهر شدن آسان است و مادر شوهر ماندن سخت. از امروز با هم در بهتر تربیت کردن خودمان و نسل آینده تلاش کنیم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃
‌‌‎‌‌‌

#قشنگ ترین پستی که خوندم 👌

♥️من خواهر بزرگتر بودم و برادرم از من، ٥ سال كوچكتر بود
خوب به ياد دارم كه من ٧ ساله بودم و برادرم حدودا ٢ ساله ، كه يك روز من را در خانه پيش مادربزرگم گذاشتن و هرچي اصرار كردم كه منو هم با خودشون ببرن، مامان آروم در گوشم گفت:"نميشه بياي،داريم سجاد رو ميبريم كه بهش آمپول بزنيم!"

🗯وقتي برگشتن،برادرم در آغوش بابا بود و دامن سفيد تنش بود! مادربزرگ خوشحال بود و قربون صدقه ي گريه و ناله هاي برادرم ميرفت و مُدام تبريك ميگفت!

♥️كمي بعد مادربزرگ از آشپزخونه اسپند آورد و بي توجه به صداي گريه ي برادرم كه فرياد ميزد:"درد ميكنه!" با كلي قربون صدقه رفتن ميگفت:"پسرمون ديگه مرد شده!" دلم ميخواست سجاد رو بغل كنم كه از درد جاي آمپولش ديگه گريه نكنه،اما وقتي به طرفش رفتم،مامان بلافاصله دستم رو كشيد و منو عقب كشيد كه:"چيكار ميكني؟نميبيني درد داره؟نبينم داداشتو تو اين وضعيت اذيت كني!تا خوب نشده اصلا سمتش نرو!" دلم ميخواست سجاد گريه نكنه،دلم ميخواست اسباب بازي هامون رو بيارم و باهم بازي كنيم!

🗯از صداي گريه هاي بي پايان سجاد،به اتاق رفتم و گوش هام رو با دست محكم گرفتم تا كمتر بشنوم و غصه بخورم!طولي نكشيد كه عمه ها و خاله ها،دايي ها و عموها و حتي همسايه ها،به خانه مان اومدن و هركدوم هديه اي براي سجاد مي آوردن!

♥️حتي بابا بالاخره ماشين كنترلي آبي رنگي كه مدت ها به سجاد قول داده بود رو،براش خريد و به خونه آورد!يادم هست با ديدن اون همه هديه،دست مامان رو گرفتم و پرسيدم:"امروز تولد سجاده؟" و مامان به گفتن يك:"نَه!" بسنده كرد اما در سر من سوال هاي زيادي بود!
چرا تبريك ميگفتن؟چرا كادوهاي قشنگ براي سجاد مياوردن؟سجاد كه براي درد آمپول خونه رو،روي سرش گذاشته بود،پس چرا جايزه ميگرفت؟چرا سجاد دامن دخترونه پوشيده بود؟چرا بچه ها رو از نزديك شدن بهش منع كرده بودن؟

🗯مدت ها گذشت!بعدها كه سجاد خوب شد،هروقت كار بدي ميكرد،بابا ميگفت:"اگه يه بار ديگه كار بد انجام بدي،ميبرمت پيش همون آقا دكتري كه گفت بايد دامن بپوشي!" و سجاد از ترس گريه ميكرد!
سال ها بعد فهميدم كه "ختنه" يعني چه!

♥️بزرگتر كه شدم،يك روز كه دل درد عجيبي داشتم و از درد به خودم ميپيچيدم و بابت چيزي كه در دستشويي ديده بودم،از ترس ميلرزيدم،مامان منو به اتاق بُرد،در رو بست و شروع كرد آهسته حرف زدن و گفتن اينكه خانوم شدم و اين خانوم شدن بايد مثل يك راز هميشه بين من و خودش،و يا در نهايت زن هاي ديگه،مثل يك راز باقي بمونه و برادر و پدرم هم،حق باخبر شدن از اين موضوع رو ندارن

🗯اون روز هرچي گذشت،خبري از مهمان و مهماني نشد كه نشد!خبري از جايزه ي خانم شدنم نبود كه نبود!خبري از عروسكي كه هميشه دلم ميخواست نشد!اما در عوض،بارها مامان بابت آداب درست نشستن،درست خوابيدن،درست توالت رفتن و...برام چشم و ابرو نازك كرد و اشاره كرد،مثل يك خانوم مودب باشم و در چگونگي رفتارم دقت كنم

♥️و من هرگز نفهميدم چرا خانم شدن يواشكي ست و مرد شدن در بوق و كَرنا ميشود؟!


به دختران و زنان جامعه ارزش بدهید

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ازش پرسیدم: این زخم‌ها کی خوب میشن؟
گفت: نخواه که خوب بشن، بخواه که همراهت بشن.
گفتم: یعنی تا ابد باید به تن بکشم این زخم‌ها رو؟
گفت: این زخم‌ها یک مرزن. مرز بین چیزی که بودی، و چیزی که شدی. این مرز رو باید از این به بعد در زندگیت همیشه حفظ کنی، در انتخاب‌هایی که خواهی داشت، در رابطه‌ات با آدم‌ها.
به مرور می‌بینی این زخم‌ها برات قابل درک میشن، اونقدر که دیگه دردت نمیاد.
اینجاست که دیگه برات میشن یک جای زخم، نه خود زخم، میشن یادگاری، میشن تجربه.
در پیچ و خم‌های زندگیت، وقتی بهشون نگاه میکنی، درس‌هات رو یادت میارن، و کمکت میکنن که قدم‌های بعدیت رو محکم‌تر و سنجیده‌تر برداری.
این زخم‌ها رو دوست داشته باش. اون‌ها تو رو بزرگ‌تر کردن …حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌾🌀🍀🌾
🌀🍀🌾
🍀🌾🌀
🌀

پیر بشی اما نوبتی نشی😔

یه روز تو مترو جامو دادم به یڪ پیر مرد نورانی و خوش صورت  
نشست و گفت:
جَوون الهی پیر بشی ولی نوبتی نشی!

گفتم: حاجی نوبتی چیه ؟
گفت:
آدم وقتی پیر میشه
و دیگه قادر به انجام ڪارهاش نیست
یڪی باید ڪمڪش ڪنه
اونجاس ڪه بچه ها دعوا میڪنند
و میگن: امروز نوبت من نیست

امیدوارم پیر بشید
ولی نوبتی نشید
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 #شبهه_از_شما_پاسخ_از_ما
📝 روز دانشجو...

عرض سلام دارم خدمت مخاطبان عزیز

📘الف)
▪️دوست دارم بدانید تک تک این کلمات را با دل تنگی تایپ می نمایم...
دیروز روز دانشجو بود، روزی که برای همه ی تحصیل کرده ها پر از خاطره است...
▪️سالها از زمان ورود بنده به دانشگاه میگذرد... تقریباً می توان گفت در کمد بایگانی ذهنم پوشه ای بنام دوران دانشجویی وجود دارد و تمام (منظورم دوران کارشناسی است، که شیرین ترین و تاثیرگذار ترین دوران است)

📕ب)
▪️ممکن است خیلی از مخاطبان سخنانم را درک نمایند، و خیلی ها هم خیر...
ولی خواهم گفت که چقدر دلم تنگ شده برای آن روزها...
▪️برای دوستانی که دیگر هیچ وقت آنها را نخواهم دید (تعدادی فوت کردند...) یا دوستانی که دیگر نمی توانم آنگونه که میخواهم با آنها باشم... چون در شهرهای دوری هستند و نه من وقت دارم و نه آنها ...
▪️دلتنگم برای ایامی که گذشت، برای شاداب ترین روزهای زندگیم، روزهایی که دیگر هیچ وقت نمی آیند...
▪️برای تفریح ها و خنده هایی که برای همیشه رفتند، فکر میکنم بعد از دانشگاه هرگز باب میل خود نخندیده ام، آن خنده ها فقط با آن دوستان لذت داشت... و فقط در آن روزها معنا داشت...
▪️بعد از فارغ التحصیلی بارها با عناوینِ مختلف به دانشگاه محل تحصیلم دعوت شده ام (سخنرانی و ...) ولی چون دوستان عزیزم را در حیاط دانشگاه ندیده ام، هرگز آن احساس خوبِ سابق را تجربه نکرده ام... و شاید اگر دوستان هم حضور داشتند، دغدغه های زندگی و دعوتی اجازه نمی دادند لبخند هایم مانند آن روزها ماندگار باشد...

📗ج)
▪️به یاد دارم سال اول تاسیس کانال، مطلبی برای دانشجوها نوشتم، خیلی ها آمدند در پی وی تشکر کردند...به احتمال زیاد الان همه ی آنها فارغ التحصیل شده اند...
▪️شاید دانش آموزانی که از اوایلِ کار کانال با ما بوده اند، الان دانشجو باشند و از خوابگاه مطالب ما را دنبال نمایند...
▪️اما نکته ی دردناک اینجاست، به احتمال فراوان تعدادی از دنبال کنندگانِ کانال برای همیشه آفلاین شده و به خدمت رفیق اعلی شتافته اند...
▪️زندگی در دنیا چقدر عجیب است...این همه تلاش و تکاپو و طمع ورزی و حرص و آز، در یک ثانیه ی مشخص ضرب صفر می شود و همه چیز به پایان می رسد...
▪️می دانید همین الان که این مطلب را می خوانید یکی از همان لحظاتی است که در حال سپری شدن است و ذره ذره دارد از عمر ما کم می شود...
▪️ای کاش همه ی ما معنای زندگی را به زیبایی درک می کردیم...

📙د)
▪️خواهرانم، برادرانم؛ کسانی که الان دانشجو هستید...
خواهش می کنم، با خودتان رو راست باشید...هدف شما از ادامه تحصیل چیست؟ آیا با خود فکر کرده اید که الان آنجا چکار می کنید؟ آیا هرگز فکر کرده اید روزی مانند بنده ی حقیر و صدها و هزاران جوان دیگر، دانشگاه را به پایان می رسانید و به جز برگی از دفتر خاطرات، چیزی از دوران دانشجویی برایتان باقی نمی ماند؟
▪️آیا این همه زحمت و صرف کردنِ انرژی و دور بودن از خانواده، ثمره ی ارزشمندی برای شما داشته است، یا خیر! فقط مشغول تفریح و وقت گذراندن هستید؟
▪️متاسفانه دانشجویانی داریم که هدف شان فقط دوری از خانواده است! دوست دارند مدت زمانی در یک شهر دیگر زندگی کنند و آزاد باشند...
▪️که خطا می کنند... پولی که پدر با عرق ریختن بدست آورده، حیف است صرف تفریح و بی هدفی گردد...
▪️خواهشاً صادقانه به خودتان پاسخ دهید؛ آیا اکنون در فضای حقیقی زندگی می کنید؟ یا در فضای مجازی؟ روزی چند ساعت وصل اینترنت و وقت گذرانی هستید؟
▪️به عقیده ی بنده، دوران کارشناسی، برای ادامه ی زندگی دنیوی و تعیین جهت برای زندگی اخروی بسیار بستر ساز و حیاتی است...

🔺یک سوال مهم:
آیا اگر از دوران تحصیل شما یک فیلم بسازند، قهرمان درون آن فیلم هستید؟ یا خیر فیلم شما حاوی صحنه هایی خواهد بود که خودتان از آن انزجار دارید؟

📘ر
)
▪️عزیزانم
دانشگاه اگر ماندنی بود، نوبت به شما نمیرسید و بنده و هم نسلی هایم در جای شما نشسته بودیم...( البته نوبت به ما هم نمی رسید و ورودی های قبل از ما می ماندند)
▪️ولی باید رفت. باید شما هم بروید تا افراد کوچکتر از شما روی آن صندلی های بنشینند... زندگی مراحل مختلفی دارد، یکی از آنها تحصیل است...

🔺حال، برای این مدت زمان محدود؛ بهترین کاری که می توانید انجام دهید چیست؟
به عقیده ی بنده، اُنس گرفتن با خداوند و بالابردن سطح مطالعات (درسی و غیر درسی) باید بزرگترین هدف شما باشد.
▪️با این دو شرط است که چیزی از دست نداده اید... عرق پیشانی پدرتان، مورد بی مهری قرار نگرفته، عمرتان ضایع نشده و برای دنیا و قیامت تان برنامه ریزی کرده اید...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت‌ و دوم

چقدر دنیا هیچ است و ما برای هیچ، چه‌ها که نکردیم.
بست‌ام چشمان‌ خود را و خوابیدم، برای لحظه‌ای فارغ‌البال شدم از همین دنیایی هیچ!
نصفه‌های شب بود که صدایی باز شدن در به گوشم رسید؛ اما خماری خواب مسبب می‌شد تا از جا بر نه‌خیزم.
صدایی دولت‌خان در فضا پیچید که اسم‌ام را صدا می‌زد و برای نخستين بارِ بود که حس می‌کردم آن صدا‌ها چه دل‌فریب است.
پاسخِ نداده و خودم را به خواب زدم، حضورش را درست در مقابل‌ام احساس می‌نمودم.
الکین (همان چراغ تیلی) را بسویم گرفته بود؛ اما من که بازیگر خوبی بودم و چشمان‌ام بسته بود.
صدایی "آهِ" از سوئ دولت‌خان بلند شد و او که با خود می‌گفت:
_کاش تا آمدن‌ام منتظرم بودی!
گویا پوزخندِ زد و دوباره ادامه داده گفت:
_پسر این روزها هم چه سخنانِ می‌سرای، او که حتیَ اندک توجه‌ای هم برایت ندارد.
با همان‌حال ‌که سخن می‌گفت کنار دست من خالی شد.
دوشک را کنار کشیده بود!
خودش هم خوابیده بود، این من بودم و همان حسِ امنیتِ که برایم دست داده بود و من هم با خیال راحت خوابیدم!
سر انجام شب را ناچار آن‌جا اقامت داشتیم و صبح هم بعد از ادایی نماز به راه افتادیم با خارج شدن از آن خانه نفس آسوده‌ای کشیده و در دل برای خوشبختی محبوبه خواهر دعا نمودم‌.
در واقع زندگی با هم‌چین مردِ واقعاً دشوار بود؛ اما در سرزمین من این زنان آموخته اند چگونه با این همه دشواری‌ها کنار آمده و مقابله نمایند.
حتیَ اگر روزِ هم خسته شدند، با آن‌حال پا پس نکشیده‌ اند.
با رسیدن مان به شهر کابل همه‌جا را با دقت نگاه می‌کردم.
واقعاً که چه زیبا بود درست شبیه گفته‌های پدرم، همان شهرِ ‌که مکانِ علم و فرهنگ بود و
اما حالا مبدل شده بود به شهر وحشت!
با رسیدن مان به خانه خاله شریفه با گرمي از من استقبال نموده و خرسند بود از این دوباره برگشتن من و این دوباره برگشتن را تعبیر نیک نمود.
خسته‌گی و کسالت راه مسبب شد تا وارد همان اتاق خواب شده و فارغ از هر حال به عالم خواب پناه ببرم.
شب از راه رسید و من در همان اتاق تاریک غرق شده بودم در سکوت، آخر عاقبت من این‌جا چه خواهد شد.
پدرم برای حفظ عذت و آبروی خود مرا ترک کرد و حالا من پناه آوردم به این‌جا، با آن‌حال که من اصلاً تقصيرِ ندارم و فقط قربانی شدم.
با سخنان صدیق‌خان و دولت‌خان دانستم که این‌جا خصومتِ در میان است.
این‌که من چرا این‌جا هستم خود نیز نمی‌دانم!
در اتاق تک، تک شده و سپس خاله شریف وارد اتاق شد.
اتاق در تاریکی مطلق به سر می‌برد، آهسته گفت:
_ثریا دخترم بیدار هستی؟!
گلویم را صاف نموده و آهسته گفتم:
_بلی خاله جان!
خاله شریفه گفت:
_باشد دخترم حالا بر می‌گردم.
چندِ گذشت و خاله شریفه همراه با الکینِ وارد اتاق شد در آن یکی دست‌اش هم بقچه‌ای بود.
چون آمد و در مقابل‌ام نشست ازش پرسیدم:
_خاله‌جان آن بقچه برای چیست؟
خندیده و همان‌گونه که بقچه را باز می‌نمود گفت:
_برای توست!
کنجکاو پرسیدم:
_برای من؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وجود دشمنان حتمی است چنانکه خداوند متعال دشمنان را برای خودش اثبات نموده است
تا هیچ کسی از حتمی بودن دشمنان برای خودش نگریزد
بلکه
باید صف خود را متمایز و جدا سازد.

{يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ} «ای مؤمنان، دشمنان من و دشمنان خویش را به دوستی نگیرید» [ممتحنة: ۱].

علامه عبدالعزیز طریفی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصت‌ و سوم

سرش را تکان داده و همان‌گونه که تکه‌ای را از آن بر می‌داشت بسویم نگاه کرد، با خود دوباره گفتم:
_نکند لباس است؟!
سکوت کردم و سعی نمودم تا خودم را بی‌خیال نشان دهم؛ اما نشد که نشد با این ترس که مبادا مرا فضول بنامد جرعت به خرج داده پرسیدم:
_خاله جان امشب اتفاقِ افتاده؟!
گفت:
_نه دخترم چطور مگر؟!
نگاه‌ام را به آن بقچه دوخته گفتم:
_ پس این برای چیست؟
بقچه را بسوئ من گرفته و سعی در کنار زدن تکه‌های بالای آن پارچه داشت.
سکوت کرده و در همان سکوت مشغول کار خویش بود.
چون متوجه نگاه‌های خیره‌ای من بالای خودش شد لب‌خندِ کوچکِ زده و لباسِ را از آن برداشت، لباسِ که بیشتر شبیه یک گند افغانی بود.
به صورت‌ام نگاه کرد و با همان تردیدِ که در کلام داشت آهسته گفت:
_دخترم برو و این را برتن کن!
سخنِ نگفته و در سکوت همان حرفِ را که گفتند انجام دادم، زیرا می‌دانستم برای انجام این‌کار حتماً دلیلِ دارند.
لباس را برتن کرده و بسوی شان قدم گذاشتم، بسویم نگاه کرده و با لب‌خند گفت:
_بیا این‌جا در مقابل‌ام بنشین!
با اتمام حرف خاله شریفه گام برداشته و درست در مقابل‌اش نشستم.
سرمه‌ای کوچکِ در دست داشت و آن‌ را بسویم گرفته گفت:
_بیا این‌ها را هم به چشمانت بکش!
گفتم:
_نه خاله جان سرمه دوست ندارم؛ مگر قرار است جایی برویم.
+ فقط کارِ که گفتم را انجام بده!
سرمه را در دست گرفته و آهسته در چشمان‌ام کشیدم.
این بار چون نگاه‌اش به صورت‌ام خورد تعریف و تمجیدهای خاله شریفه آغاز شده و همان‌گونه گفت:
_امشب هم‌چون ماه می‌درخشی دختر زیبایم! می‌دانی چیست؟
در سکوت بسویم نگاه کردم که ادامه داده گفت:
_ این لباسِ را که بر تن نمودی همان لباسِ است که من در روز نکاحِ خود با سردار خان به تن داشتم و امشب چون وقت موعد آن فرا رسید این لباس را می‌سپارم برای تو؛ دوست داشتم حفصه این را در شب عقد خود بر تن نماید گویا قسمت تو بود تا این لباس را بپوشی دخترکم...
نه واقعاً نمی‌دانستم خاله شریفه در مورد چه سخن می‌گوید که با ادامه‌ای حرف‌اش ساکت شدم، نه خدایی من واقعا درست شنیده بودم؟!
خاله شریفه گفت:
_ دخترم سردار خان امشب دوباره برگشته کابل و به درخواست او قرار است امشب تو و دولت خان به نکاحِ هم‌دیگر بی‌آید، این دستور سردار خان است.
دستان‌ام را گرفته گفت:
_می‌دانم که برایت سخت است؛ اما دخترم حضور تو در این خانه آن‌هم که با هم‌دیگر محرم نیستید اصلاً درست نیست و این برای هردو بهتر است تا هم‌مرتکب گناه نشوید و هم خیال همه‌ای خانواده راحت باشد می‌دانی که مردم و همسایه‌ها حرف درست می‌کنند.
این را هم خوب می‌دانم که راضی نیستی و اما دخترم هر دخترِ یک روز ازدواج می‌کند، ممکن است از همان اول سرنوشت تو با دولت‌خان رقم خورده باشد برای همین این همه اتفاق رخ داد.
سکوت کردم و همان سکوت سرد و بیم‌ناک!

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍂🍂🍂🍂🍂🍂

داستان کوتاه و خواندنے

🌼🍃"هرگاه حرف و سخنی را در مورد کسی شنیدید تا با چشمان خودتان ندیده‌اید قضاوت نکنید!"

🌼🍃روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت:
من چند ماهى است در محله‌اى خانه گرفته‌ام روبروى خانه‌ى من يک دختر و مادرش زندگى مى‌کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت‌وآمد دارند.

مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست....

🌼🍃عارف گفت: شايد اقوام باشند.
گفت: نه من هر روز از پنجره نگاه مي‌کنم گاه بيش از ده نفر متفاوت مي‌آيند بعد از ساعتى مي‌روند.

🌼🍃عارف گفت: کيسه‌اى بردار براى هر نفر يک سنگ در کيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم!

🌼🍃مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.
بعد از چندماه نزد عارف آمد و گفت:
من نمى‌توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید.!

🌼🍃عارف فرمود:
يک کيسه سنگ را تا کوچه‌ى من نتوانى چگونه ميخواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى؟؟؟

""حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفار کن...""

🌼🍃چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد؛ شاگردان و دوست‌دارانش در کتابخانه‌ى او به مطالعه بپردازند...

اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت، همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت
شیطان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸🍃🌸🍃

#داستان_کوتاه

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او را از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او، بقیه هم وقتى فهمیدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!»

حکیم تبسمى کرد و گفت: «حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه، همین!»

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: «راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره‌گرد هم سوخته بود!»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💯 صد وصیت پیامبر اکرم ﷺ

18 - دل نبستن به دنیا

▪️عنْ عَبْدِاللَّهِ بْنِ عُمَرَ رَضِي اللَّه عَنْهمَا قَالَ: أَخَذَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و سلم بِمَنْكِبِي، فَقَالَ: «كُنْ فِي الدُّنْيَا كَأَنَّكَ غَرِيبٌ أَوْ عَابِرُ سَبِيلٍ». وَكَانَ ابْنُ عُمَرَ يَقُولُ: إِذَا أَمْسَيْتَ فَلا تَنْتَظِرِ الصَّبَاحَ، وَإِذَا أَصْبَحْتَ فَلا تَنْتَظِرِ الْمَسَاءَ، وَخُذْ مِنْ صِحَّتِكَ لِمَرَضِكَ، وَمِنْ حَيَاتِكَ لِمَوْتِكَ. (رواه البخاري)

▫️عبدالله بن عمر رضي الله عنهما مي گويد: رسول الله صلی الله علیه و سلم دستش را بر شا نه ام گذاشت و فرمود: «در دنيا مانند مسافر و يا رهگذر، زندگي كن». راوي مي گويد: ابن عمر رضي الله عنهما مي گفت: هنگامي كه شب شد، منتظر صبح نباش. و هنگامي كه صبح شد، منتظر شب نباش. و از وقت صحت، براي زمان بيماري، بهره برداري كن. همچنين در دوران زندگي، براي مرگ ات، آمادگي كن».
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو میتونی با توڪل بخدا

آروم آروم از چت کردن با نامحرم و وابستگی به چت نجات پیدا ڪنی

فقط کافیه بخوای همین الان این تصمیمو بگیر باخودت بگو از ته قلبت زمزمه کن بگو من دیگه دورو بر نامحرم نمیرم پیوی نامحرم رو بی جواب میزارم یا بلااااااک تموم شد و رفت،

با خودت تکرار کن این حرفو

من دیگه دور و بر نامحرم نمیچرخم،

من پیوی نامحرم رو بلاک میکنم

من تو دنیای واقعی نامحرم رو که میبینم زود نگامو پس میگیرم واز ته دلم میگم استغفرالله،

اگه ثابت قدم باشی ان شاءالله، چنان پاکی روح و قلبت روتسخیر میکنه که غیر قابل توصیف،

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#درد_و_دل


الان با وجود فضای مجازی ارتباط

دختران وپسران خیلی راحت شده

دراین بین خانمها وآقایون متاهل هم در

خطرهستند .اصلااینطورنیست که یه

خانم یا آقای مجردی بگه که من چون

مجرد هستم گرفتار این روابط شدم

واگه شوهر یا زن بگیرم دیگه به هیچ وجه گرفتار نمیشم!
هرگز چنین نیست

وقتی ترسی از خدا و قیامت تو دلت

نداشته باشی بعد ازدواج هم میری

سراغ رابطه حرام اصل ترس ازخدا

و قیامت وداشتن تقوا هست وگرنه با

وجود داشتن همسر بازهم گرفتار این
روابط خواهد شد.

باید خیلی مراقب باشد شیطان در کمین است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


📚جوانی‌ات را به هدر نده!

شاید اگر بدانید آنهایی که سالهاست از جوانی‌شان گذشتند به چه چیزهایی غبطه می‌‌خورند، بتوانید بهتر جوانی کنید:

۱-چرا وقتی می‌توانستم سفر کنم، نکردم!
۲- چرا زبان دومی نیاموختم!
۳-چرا وقتم را به خاطر انسان نالایقی تلف کردم!
۴- چرا از خود در برابر نور آفتاب محافظت نکردم تا پوست سالم‌تر و بدون چروکی داشته باشم!
۵- چرا برای دیدن تاریخ مورد علاقه‌ام به موزه‌های بزرگ نرفتم!
۶- چرا از انجام خیلی از کارها ترسیدم!
۷- چرا ورزش اولویت کارم نبود!
۸- چرا خود را گرفتار سنت‌های اشتباه کردم!
۹- چرا از کاری که دوست نداشتم استعفا ندادم!
۱۰- چرا بیشتر درس نخواندم!
۱۱-چرا باور نکردم زیبا هستم!
۱۲- چرا از گفتن دوستت دارم ترسیدم!
۱۳- چرا به راهنمایی‌های والدینم گوش ندادم!
۱۴-چرا خودخواه بودم!
۱۵- چرا تا این حد نظر دیگران برایم مهم بود!
۱۶- چرا به جای آنکه به رویاهای خودم فکر کنم به فکر براوردن رویای دیگران بودم
۱۷- چرا وقتم را صرف یادآوری خاطرات بد کردم و زمانم را از دست دادم. کاش افسوس گذشته را نمی‌خوردم!
۱۸- چرا کسانی را که دوست داشتم از خود رنجاندم!
۱۹- چرا از خود دفاع نکردم!
۲۰- چرا برای برخی کارها داوطلب نشدم!
۲۱- چرا بیشتر مراقب دندان‌هایم نبودم!
۲۲- چرا قبل از مرگ مادر و پدر بزرگ سئوالاتی را که داشتم از آنها نپرسیدم!
۲۳- چرا زیاد کار کردم!
۲۴- چرا آشپزی یاد نگرفتم!
۲۵- چرا از زمان حال لذت نبردم!
۲۶- چرا تلاش نکردم آنچه را شروع کردم به پایان برسانم!
۲۷- چرا گرفتار کلیشه‌های فرهنگی شدم و از هدفم بازماندم!
۲۸- چرا دوستی‌هایم را ادامه ندادم!
۲۹- چرا با کودکانم بیشتر بازی نکردم!
۳۰- چرا انسان ریسک‌پذیری نبودم!
۳۱- چرا برای افزایش دانش و ارتباطاتم تلاش نکردم!
۳۲- چرا تا این حد فرد نگرانی بودم!
۳۳- چرا سر هر چیزی زود عصبانی شدم!
۳۴- چرا به اندازه کافی با افرادی که دوست‌شان داشتم وقت نگذراندم!
۳۵- چرا برای یک بار هم که شده پشت میکروفون نرفتم تا در مقابل جمع صحبت کنم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👈👈#این‌روزاروراحت‌ازدست‌نده


📚حاکم نیشابور و کشاورز بیچاره

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی‌نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می‌زد به مرد کشاورز گفت: می‌توانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت. 
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید: مرا می‌شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می‌شناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سال‌هاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزی‌ام می‌خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می‌خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می‌خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی.

فقط می‌خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه فقط بخواه و #زیاد هم بخواه خدا بی‌نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی‌انتهاست ولی به خواسته‌ات ایمان داشته باش.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
٠

تا زمانی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می‌کنی، بدان که "زندگی" می‌کنی. در جستجوی عشق نباش! خودت عشق باش و عشق خلق کن.

جایی که تنفر تبدیل به عشق شود بهترین جای دنیاست...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/09/28 13:23:42
Back to Top
HTML Embed Code: