Telegram Web Link
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‍ "#دوست_خدا"

❤️ دوستِ خالص خدا کسی است که از چیزی نگران نیست،

آشفته و پریشان نمی شود، نه ترس دارد نه اندوه،

رها از وابستگی ها و تعلقات است، مالک چیزی نیست و در عین حال همه چیز به موقع در خدمت اوست،

کارهایش بی توقّع است، انجام می دهد و می گذرد، منّت گذار نیست،

نه ظلم می کند و نه ظلم می پذیرد، همواره در حال است، با حال است، جز حال زمانی را واقعی نمی داند،

بخشنده و مهربان است، ستار و پوشنده است، فضول نیست، تجسس نمی کند،

حرص نمی زند و همواره به آنچه که هست راضی است.

دوست خدا، اخلاقش همچون خود خداست،

فراتر از تضادها و بگو مگو ها زندگی می کند.

ذهن او اسیر هیچ معلوماتی نیست.

علم او، حضور خداوند است. تر و تازه است، زنده است.

او در "خیر" ساکن است. پس برای همه امین و قابل اعتماد است.


‎حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌..C᭄• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌

💖 گاهى فراموشَت مي كنيم،
لابلاىِ تمامِ روزمرگى هاىِ بى سر و تهمان
فراموشىِ مان را ببخش

💖 گاهى يادمان ميرود
 قربان صدقتان برويم،
فراموشىِ مان را ببخش

💖 گاهى فراموش مي كنيم
خدا را شاكر باشيم،
براىِ سلامتى ات،
براىِ نفس كشيدنت...
فراموشىِ مان را ببخش..

💖 گاهى در هر سن و سالى،
كودك مي شويم،
ياغى مي شويم
گستاخىِ مان را ببخش
اصلاً تو آفريده شدى
براى بخشيدن
براى چشم پوشيدن
وقف كردنِ زندگى ات براى عزيزانَت...

💖 دعاىِ خيرت اگر نباشد،
ناتوانم قدم از قدم بردارم

به افتخار سلامتی همه مادران عزیز  و شادی روح مادران سفر کرده🥰😘

دنیااا وآخرتتون آباد مادرای عزیز🙃❤️
‌‌‌‎‌‌‎‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مأیوس شدن از من بدست آمده از بین خواهد رفت . اگر آنها با این فکر ازدواج کرده اند که من مرده ام ، از رفتنم زندگی آنها بی لذّت خواهد شد.مرا ببینید پشیمان می شوند. زخم های قدیمی عذرا تازه خواهد شد. لذا بهتر این است که از آنها دور بمانم و آنها را در سیه بختی خود شریک نکنم. وجدانش با این خیالات موافقت کرد. در یک لحظه خیال مجاهد به عزم و عزم به 

یقین مبدل شد ، نعیم قبل از برگشتن چند قدم به طرف خانه پیش رفت و نگاهی پر حسرت به طرف آرامگاه آرزوهایش انداخت . می خواست برگردد که صدای پای کسی او را متوجه کرد . عبدالله و عذرا از اتاقی خارج شدند و به صحن حیاط آمدند. عبدالله بجای لباس دامادی زره پوشیده و عذرا شمشیر به کمرش می بست . او کمی تعجب کرد و در گوشه ی در ایستاد. او حدس زد که عبدالله برای جهاد می رود. نعیم زیاد هم حیران نشد همین توقع را از برادرش داشت. عبدالله سلاح به کمر بست و به طرف اصطبل رفت. از آنجا اسبش را گرفت و دوباره نزد عذرا ایستاد.  » عذرا تو که غمگین نیستی؟« من که دوست دارم که من هم همینطور زره بپوشم و به جنگ  « عذرا سرش را تکان داد و گفت: نه و آنکه ادامه داد:  ».برم عذرا ! من می دونم که تو خیلی شجاعی اما در طول روز من تو رو زیر نظر داشتم من فکر می کنم هنوز هم باری در دلت هست که از من پنهان می کنی. البته من می دونم . نعیم فراموش شدنی نیست . عذرا ! ما همه از نزد خدا اومدیم و به نزدش بر می گردیم . اگه او زنده می بود حتماً بر می گشت . فکر نکن من کم دوستش داشتم امروز هم اگه برگشتنش به قیمت جونم تموم بشه من حاظرم جونمو بدم کاش تو فکر کنی که من هم مانند تو در این دنیا تنهام ،  ».بعد از فراق مادر و نعیم من هم در این دنیا کسی رو ندارم ، اگه سعی کنیم شاید بتونیم همدیگر رو خوشحال کنیم من سعی خودمو می کنم « عذرا جواب داد: ».  در مورد من زیاد فکر نکن . در اسپانیا مأموریت خطرناکی ندارم. اون کشور تقریباً فتح شده چند جا باقی مونده که « فکر نکنم بتونند استقامت کنند . من خیلی زود بر می گردم و تو را با خودم می برم ، حداکثر تا شش ماه بر می گردم 
».  عبدالله خداحافظ گفت و بر اسبش سوار شد . نعیم در پناه درخت خرمایی پنهان شد ، عبدالله از در حیاط بیرون شد نگاهی یگر به عذرا کرد و اسبش را تاخت. 
*** 
روشنی صبح نمودار می شد عبدالله اسبش را می تاخت و می رفت. از عقب صدای سم اسبی دیگر بگوشش رسید ، برگشت و نگاه کرد . اسب سواری با سرعت زیاد می آمد عبدالله اسب خود را متوقف کرد و با دقت اسب سوار را 

نگریست. او صورتش را با کلاه خود پوشانیده بود. عبدالله نگران شد و می خواست با اشاره ی دست او را متوقف کند اما بدون توجه به اشاره ی عبدالله از کنارش گذشت .  نگرانی عبدالله بیشتر شد و به تعقیبش پرداخت. اسب عبدالله تازه نفس بود و خیلی زود به او رسید. عبدالله نیزه را بلند کرد و گفت:   اگه دوستی بایست و اگه دشمنی برای جنگیدن آماده شو« ».  اسب سوار ایستاد. من می خواستم بدونم شما کی هستی؟ برادرم عیناً مثل شما روی اسب  « عبدالله گفت معذرت می خوام و ادامه داد می نشست و لگام اسب رو هم همینطور می گرفت ، قد و قامتش هم کاملاً مثل شما بود. می تونم اسم شما رو بپرسم  »؟ اسب سوار ساکت ماند.  » شما نمی خوای حرف بزنی ؟ من می پرسم اسم شما چیه ؟... نمی خوای چیزی بگی ؟«  اسب سوار باز هم ساکت ماند.  » من می تونم صورت شما رو ببینم؟ شما نمی شنوی؟«  ببخشید ، اگر بر اثر حادثه ای نمی خواید حرف بزنید ، حداقل صورت خودتونو نشون بدین . اگه شما جاسوس هستی باز هم نمی ذارم از اینجا بری .»  عبدالله این را گفت و اسبش را نزدیک اسب او برد و با نوک نیزه کلاه خود او را کنار زد . همین که نگاهش به غریبه افتاد جیغی زد و نعیم ، نعیم گفت. چشمان نعیم اشکبار بود.  هر دو برادر از اسب پیاده شدند و همدیگر را در آغوش گرفتند.  عبدالله در حالی که پیشانی نعیم را می بوسید گفت: تو خیلی احمقی ! و ادامه داد: چرا بی توجهی کردی ! و فکر نکردی که مادر تو خونه منتظرته ، برادرت تمام دنیا رو دنبالت گشته و عذرا هر روز روی تپه های روستا راهتو می  »بینه ، تو به هیچ چی توجهی نکردی خدا می دونه کجا رفته بودی ؟ نعیم تو چکار کردی؟ نعیم بجای جواب دادن روبروی برادرش ساکت ماند. چشمهایش آئینه دار کیفیت قلبش بود. عبدالله از سکوت او 

متأثر شد. بار دیگر نعیم را در آغوش گرفت و گفت:  تو حرف نمی زنی اینقدر از من متنفری که صورتتو پوشوندی و از کنارم گذشتی . نعیم! بخاطر خدا چیزی بگو ، از « کجا اومدی ؟ و کجا داشتی می رفتی؟ من به سند رفتم و دنبالت گشتم ، اما هیچ خبری از تو نبود ، تو چرا خونه  »نیومدی ؟ داداش ،خواست خدا نبود که من خونه برگردم « نعیم نفس سردی کشید و گفت: .»  »آخه تو کجا بودی؟ « عبدالله گفت:  نعیم در جوابش سرگذشت خود را با اختصار بیان نمود اما ذکر زلیخا را نکرد و همچنین نگفت که دیشب پشت دیوار خانه ایستاده بود. وقتی
نعیم داستان خود را تمام کرد هر دو برادر چند لحظه ای به طرف یکدیگر نگریستند، عبدالله پرسید: » تو بعد از آزادی چرا خونه نیومدی؟« نعیم جوابی نداشت و ساکت ماند. »حالا بجای خونه کجا داری می ری ؟« عبدالله پرسید: داداش من برای دستگیری ابن صادق به بصره می رم تا نیرو آماده کنم« .» .» من یه چیزی می پرسم ، امیدوارم دروغ نگی « عبدالله گفت: .» بپرسید « » تو به من بگو که بعد از آزادی کسی به تو گفته بود که عذرا می خواد عقد بشه؟« نعیم بطور نفی سرش را تکان داد. » حالا می دونی که عقدش با من شده؟« .» بله ، به شما تبریک می گم« » تو روستا رفته بودی؟« بله« » » خونه رفتی؟ «


نه« » .» چرا؟ شاید فکر کردی که در حق تو اجحاف کردم« نه این اشتباهه ، من به این خاطر خونه نرفتم که نمی خواستم موجب ناراحتی شما و عذرا بشم. من می « نعیم گفت: دونم که شما در مورد برگشتن من نا امید شده بودین و احساس می کردین که عذرا در این دنیا تنهاست و به شما نیاز داره ، نمی خواستم خونه بیام و با تازه کردن زخم های قدیمی عذرا زندگی رو براش تلخ کنم ، قدرت خداوند چندین مرتبه با اشاره به من گفته بود که عذرا مال من نیست. تقدیر شما رو محافظ اون امانت منتخب کرده ، نمی خوام با تقدیر بجنگم. داداش من خوشحالم ، خیلی خوشحالم چون مطمئنم که شما و عذرا می تونید همدیگر رو خوشحال و .»خوشبخت کنید و این تنها آرزوی منه. شما لطف کن و هیچ وقت به عذرا نگو که من زنده ام و با شما ملاقات کردم نعیم، تو چی رو می خوای از من پنهان کنی ؟ این معمایی نیست که من نفهمم، چشمات، شکل و صورتت لب و « لوجه ات از همه ظاهره که تو زیر بار بزرگی از غم موندی ، عذرا بخاطر من این ایثار رو کرده و اون هم با این خیال که ...»شاید .»که شاید من مُردم « نعیم گفت: اُف ، نعیم ، شرمندم نکن ! من خیلی دنبالت گشتم اما« ...» .»خواست خدا همین بود « نعیم صحبت عبدالله رو قطع کرد و گفت: عبدالله نتوانست دیگر چیزی بگوید. اشک از چشمهایش جاری بود و مانند »... نعیم! نعیم تو فکر می کنی که من « »داداش! یه حرف معمولی رو چرا اینقدر اهمّیت می دی؟ «مجرمی بی گناه روبروی برادرش ایستاده بود . نعیم گفت: کاش این حرف معمولی بود. نعیم ! این سفارش مادر بود که عذرا رو تنها نذارم اما اون تو رو « عبدالله جواب داد: فراموش نکرده ، اون مال توست ، من برای خوشی تو ، عذرا رو طلاقش می دم ، اگه بتونم خونه ی خراب شده شما رو .»آباد کنم اون قدر مطمئن می شم که نگو داداش! بخاطر خدا این کار رو نکن. با این کارت زندگی هر سه ی ما تلخ می شه من در نظر خودم تحقیر می شم، ما « .»باید بر تقدیر راضی باشیم » اما وجدانم به من چی می گه؟«

نعیم تبسمی آرام بخش بر لبانش آورد و گفت: .» رضایت من هم در ازدواج شما شامله« » رضایت تو ! چطور مگه؟« .» دیشب من همونجا بودم « » کی؟« .» قبل از نکاح شما ، من بیرون خونه ایستادم و از تمام اوعضاع اطلاّع پیدا کردم« » چرا خونه نیومدی؟« نعیم ساکت ماند. .» شاید برای اینکه نمی خواستی صورت برادر خود پرستتو ببینی« نه به خدا برای این نبود بلکه من جلوی برادر بی عرضم اظهار خود پرستی رو کم ظرفی می دونستم، درسی که شما « .»به من دادین هنوز در دلم نقش باقیه !»درس من« .» بله ، شما به این درسو دادین که اُنس و محبتی که خالی از شوق ایثار باشه لائق محبت گفتن نیست« من حیرانم که چطور این انقلاب در اخلاقت اومده . راستشو بگو تصوّر کسی دیگه که جای عذرا رو در دلت نگرفته ، « اگر چه من مشکوک نیستم، اما عذرا در ابتدا اینطور شکی جلوی مادر ذکر می کرد من مطمئن بودم که تو قصداً می .»خوای از ازدواج کناره گیری کنی نعیم ساکت ماند نمی دانست باید چه جوابی بدهد. واقعه ی کودکی او و عذرا از جلوی چشمانش می گذشت زمانی که او دست عذرا را گرفته و داخل آب رفته بود و عبدالله بخاطر نجات داداش گناه او را به گردن گرفته بود ، نعیم هم با اقرار جرمی ناکرده می توانست برادرش را مطمئن کند. !»بگو نعیم« از سکوت نعیم شک عبدالله بیشتر شد او در حالی که بازوی نعیم را گرفته تکان می داد گفت: نعیم به طرف عبدالله لبخندی زد و گفت: .» بله داداش! من دیگری رو تو قلبم جا دادم«

»حالا به من بگو با او ازدواج کردی؟ « عبدالله نفس راحتی کشید و گفت: . » نه« » مشکلی در پیشه؟« نه« » » کی ازدواج می کنی؟« .» خیلی زود« » خونه کی می ری؟« بعد از دستگیری ابن صادق« .» خیلی خوب من زیاد سؤال پیچت نمی کنم. اگه دستور نمی بود که خیلی زود خودمو به اندلس برسونم حتماً برای « .»ازدواجت صبر می کردم امیدوارم که تا برگشتنم ابن صادقو دستگیر و به خونه برگشته باشی ان شاءالله« » هر دو برادر همدیگر را در آغوش گرفتند و سوار بر اسبها شدند. ظاهراً نعیم عبدالله را مطمئن کرده بود اما قلبش می تپید. او از سؤالات عبدالله هراس داشت و در تمام راه از برادرش در مورد وقایع اندلس سوال می کرد ، بعد از
چند کیلو متر به چهار راهی رسیدند که در آنجاراهشان جدا می شد . نعیم برای خداحافظی کردن دستش را بطرف عبدالله دراز کرد و اجازه خواست. نعیم! چیزهایی که به من گفتی حقیقته یا فقط می خواستی منو تسلی « عبدالله دست نعیم را در دست گرفت و گفت: »بدی؟ » به من اعتماد نداری؟« .» اعتماد دارم« عبدالله دست نعیم را رها کرد و او بدون هیچ توقعی لگام اسب را به جاده ی مقابل »! خیلی خوب ، پس خداحافظ « چرخاند و رفت.تا زمانی که آخرین پرتو از نعیم بنظر می رسید عبدالله ایستاده بود و او را تماشا می کرد و وقتی از نظر غائب شد عبدالله دست به آسمان بلند کرد و دعا کرد: ای مالک جزا و سزا ! اگر خواست تو بوده که عذرا رفیق زندگی

من بشه من از تقدیر شاکی نیستم. خدا کنه هر چه نعیم گفت درست باشه . اگه حرفهای او راست نیست باز هم تو اون حرفهارو راست بگردان . ای رحیم! خانه ی ویران دل او را آباد بگردان . اگر کار نیکی از من لائق زحمت تو بوده به .» عوضش نعیم را در دنیا و آخرت سرشار از خوشی بگردان قبل از رسیدن نعیم به بصره برای دستگیری ابن صادق اقداماتی شده بود. اما هیچ سراغی از او نبود. نعیم با فرماندار بصره ملاقات کرد . سرگذشت خود را بیان کرد و برای برگشتن به ایالت سند اجازه خواست. برای فتح سند محمّدبن قاسم کافی است ، او مانند « فرماندار بصره بر زنده برگشتن نعیم اظهار مسرّت کرد و گفت: توفانی لشکرهای ترسوی راجه ها را زیر پا کرده و در طول و عرض سند پرچم اسلامی را نصب می کند. حالا برای فتح کل ترکستان نیاز به افراد جان نثار و جان بر کف داریم. قتیبه بر بخارا حمله کرده اما موفّق نشده. لشکری از کوفه و بصره برای کمک به او می ره . دو روز قبل پانصدنفر از اینجا رفته اند ، اگه شما بکوشید می تونید اونها رو در راه گیر بیارید. در این شکی نیست که محمّدبن قاسم در ایالت سند دوست شماست اما ژنرالی چون قتیبه بن مسلم هم از .» جوهر مردم شناسی خالی نیست، او قدر شما رو می شناسه من نامه ای به اسم او می نویسم
من به این خاطر به جهاد نمی رم که کسی قدر منو بدونه هدف من ادا کردن حکم « نعیم با بی توجهی جواب داد: خداست. من همین امروز از اینجا حرکت می کنم . شما مواظب ابن صادق باشید وجود او برای این دنیا خیلی .»خطرناکه من خوب می دونم برای از بین بردنش سعی خودمو خواهم کرد. دستور دستگیری او از دربار خلافت آمده . اما « .»هنوز هیچ سراغی از او نیست . شما هم مواظب باشید ممکنه او به ترکستان گریخته باشه نعیم از بصره مرخص شد او در زندگی با حواثی غیر معمولی دچار شده بود اما سرعت رفتار اسب مجاهد و شوق شهادت همچنان جوان بود.
***
فاتح

قبل از حمله کردن محمّدبن قاسم بر ایالت سند قتیبه بن مسلم باهلی از دریای جیحون عبور کرد و بر بعضی از ایالت های ترکستان حمله برد و بعد از کسب چندین پیروزی بر اثر کمی نیرو و غذا و سرمای بسیار مجبور شد به مرو برگردد و در آن اقامت کند او در موسم گرما دوباره با لشکر کوچک خود از دریای جیحون گذشت و چند منطقه را فتح کرد . قتیبه بن مسلم هر سال در موسم گرما چند منطقه از ترکستان را فتح می کرد و با آمدن سرما به مرو بر می گشت . او ق بر شهر مشهوری از ترکستان به نام بیکندر حمله برد. هزارها ترکستانی برای دفاع از شهر جمع شدند. 87در سال قتیبه با وجود تعداد کم نیرو و غذا با صبر و استقامت شهر را محاصره کرد بعد از دو ماه محاصره حوصله اهل شهر به ه.ق جنگ 88 سر آمد و تسلیم شدند. قتیبه بعد از فتح بیکندر به طور منظم شروع به فتح ترکستان کرد . در سال خونریزی با لشکر بزرگ سعد صورت گرفت قتیبه بعد از موفقّیت در این جنگ چند ایالت دیگر ترکستان را فتح کرد و به بخارا رسید. لشکر بی سروسامان در موسم سرما نتوانست مدت زیادی شهر بخارا را در محاصره بگیرد. قتیبه بدون هیچ موفقّیتی مجبور به عقب نشینی شد اما همّت را از دست نداد و بعد از چند ماه دوباره بخارا را در محاصره خود گرفت در همین هنگام نعیم همراه پانصد نفر دیگر به لشکر قتیبه پیوست و بعد از چند روز دوست صمیمی آن ژنرال شجاع و جهاندیده گردید. قتیبه در زمان محاصره ی بخارا با مشکلات بسیار سختی مواجه شد. مشکل بسیار بزرگ این بود که او از مرکز دور بود. رسیدن کمک در وقت نیاز کار آسانی نبود. برای حمایت از شاه بخارا افراد بسیار زیادی از ترکها و سغدی ها جمع شده بودند ، مسلمانان با منجنیق بر دیوار شهر سنگ پرتاب می کردند و برای آخرین حمله آماده می شدند که لشکری بزرگ از ترکها از عقب مسلمانان ظاهر شد. مسلمانان فکر شهر را رها کردند و متوجه لشکر شدند و هنوز جای پایی پیدا نکرده بودند که اهل شهر هم بیرون آمدند و بر مسلمانان یورش بردند. لشکر اسلام در محاصره ی دو لشکر کفر در آمده بود. از یک طرف مهاجمان رسیده بودند و از طرف دیگر اهل شهر تیر اندازی را شروع کرده بودند ، لشکر اسلام دچار سراسیمگی شد و زمانی که پای استقامت سربازان اسلام به لرزه افتاد زن های عرب آنها را ا
❀°
🦋°❀°
°❀°🦋°❀


#تلنگرانہ

دوستم یک‌سال درگیر دادگاه و طلاق بود با کلی مشاوره و پا درمیونی بقیه ام زندگیشون برنگشت،
یه روز از خانمش میخواد که باهم‌برن بیرون
تا راجب کوچک‌ترین مسائلی که ناراحتشون کرده صحبت کنن
یه دسته گل و هدیه میگیره براش و میره دنبالش، وقتی صحبت میکنن خانمش از بزرگترین بحث‌ها شروع میکنه به حرف زدن تا جایی که یادش میومده چی ناراحتش کرده بهش میگه
بعد اون روز زندگیشون تغییر کرد
چندباری دوباره باهم بیرون رفتن و بعدش خانمش برگشت.
و زندگیشون خیلی بهتر از قبل شد،
یکی از قول‌ها و شروطی که گذاشتن،این بود: «در هفته یک‌روز
راجع به هر چیزی که ناراحتشون کرده حرف بزنن و حلش کنن»
آدم اگه حرف نزنه؛ دلخوری هاش کم کم رنگ کینه میگیره یه مدت که بگذره، رنگ نفرت میگیره،
و در بد ترین حالت رنگ بی‌تفاوتی و بی‌حسی به آدما رو میگیره..
یه سری حرفا شاید کوچک و بی اهمیت به نظر بیان اما تکرار اون‌ها فاجعه به بار میاره...!

|زمان|
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تلنگر

آدمِ بیش از حدی نباش!
دست بردار از بیش از حد فکر کردن و بیش از حد اهمیت دادن و بیش از حد توجه کردن و بیش از حد غمگین شدن...
دست بردار از بیش از حد توقع داشتن و بیش از حد محتاط بودن و بیش از حد دوست داشتن و بیش از حد دل بستن و بیش از حد وابسته شدن.
دست بردار!
تو باید زندگی کنی، باید آرام آرام مسیر رسیدن به خواسته‌هات را طی کنی، باید خودت حواست به خودت باشد و اجازه ندهی بازی‌های ذهن و افکارت، مسیر رشد تو را مسدود کند.
تو باید خودت حواست باشد که در هیچ چیزِ جهان افراط نکنی، جز عشق به خدا و جز به دل نگرفتن و فراموش کردن...💌
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹
#داستان۰شب🌹


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.💓🙏

اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .😔

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.🥰🥺

اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.

تلفن زنگ زد.خودش بود .گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.من هم اینکار رو کردم.وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:
”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.
به من گفت:
”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” 😣😒🌱
یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال …
قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.🎓

قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:
تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.🥰

👌میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
با مرد دیگه ای ازدواج کرد.🥺💍

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:
”تو اومدی ؟ متشکرم”

سالهای خیلی زیادی گذشت.
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند،

📔 یه نفر داشت دفتر خاطراتش رو میخوند، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.
من عاشقش هستم.❤️
اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

💥ای کاش این کار رو کرده بودم
😭حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

🔹چیدن تخم مرغ برای چشم زخم یک نوع درمان است و عیبی ندارد در بعضی مناطق درمان چشم زخم را با سوزاندن فلفل انجام می دهند و در مناطق ما با تخم مرغ.
🔸اما اگر این را موثر بالذات بدانیم ناجایز و حرام است.
🔸و همچنین بخاطر بعضی مصالح اگر ترک شود بهتر و اولی هست.
🔸چون گاها با نام گرفتن و اینکه فلانی چشم داشته یا فلان ....باعث کدورت و ناراحتی و دل خوری از یکدیگر میشود.

🔹 يكی از روش هایی که از پیامبر صلی الله علیه و سلم در دور کردن نظر بد و چشم زخم ثابت و موثر بوده و به صحابه امر نمودن این است که شخصی چشم زننده و به اصطلاح "چشم شور" است در ظرفی وضو بگیرد و شخصی که "چشم شده" با همان آب وضو غسل کند ان شاء الله اثرات چشم زخم دور می گردد.
🔹همچنین این دعا را بر شخص چشم خورده بخواند"بِسْمِ اللهِ اَللّٰهُمَّ أَذْهِبْ حرَّهَا وَبَردَهَا وَوَصْبَهَا".
و بعد بگوید "قُمْ بِـإِذنِ اللهِ".

🔸🔻راه های حفاظت از چشم زخم
▪️خواندن سورة الفاتحة.
▪️خواندن آية الكرسي.
▪️خواندن الآيات 117-122 سورة الأعراف،
▪️خواندن الآيات 80-82 سورة يونس،
▪️خواندن الآيات 69-70  سورة طه. ▪️خواندن سورة الكافرون،
▪️خواندن سورة الإخلاص والمعوذتين سه مرتبه.
▪️و خواندن اذکار ذیل
▪️أعوذ بكلمات الله التامَّة، من كلِّ شيطانٍ وهامَّة، ومن كلِّ عين لامَّة".
▪️"أعوذ بكلمات الله التامَّات من شرِّ ما خلَق" 

◽️ أخرج مسلم من حديث ابن عباسرفعه " العين حق ولو كان شيء سابق القدر لسبقته العين ، وإذا استغسلتم فاغسلوا "

◽️حدثنا إسحاق بن نصر حدثنا عبد الرزاق عن معمر عن همام عن أبي هريرة رضي الله عنه عن النبي صلى الله عليه وسلم قال العين حق ونهى عن الوشم
◽️أخرج البزارمن حديث جابر بسند حسن عن النبي - صلى الله عليه وسلم - قال : " أكثر من يموت من أمتي بعد قضاء الله وقدره بالأنفس " قال الراوي : يعني بالعين . وقال النووي : في الحديث إثبات القدر وصحة أمر العين وأنها قوية الضرر .
◽️أخرج مسلم من حديث ابن عباس رفعه " العين حق ولو كان شيء سابق القدر لسبقته العين ، وإذا استغسلتم فاغسلوا " 

◽️‘‘عن عائشة رضي اللہ تعالی عنها قالت : ’’ کان یؤمَر العائن فیتوضأ ثم یغتسل منه المَعِینُ ‘‘ ۔
(سنن ابی داؤود:ص/۵۴۱ ،۵۴۲ ، کتاب الطب ، باب ما جاء فی العین)

◽️“عن عائشة رضی اللہ تعالی عنها قالت : ’’ أمرنی رسول اللہ ﷺ أن استرقی من العین ‘‘ ۔ 
(۲ شرح معاني الآثار للطحاوي :/۴۲۷ ، مکتبہ سعید)

◽️” لا بأس بوضع الجماجم فی الزرع ، والمبطخة لدفع ضرر العین ، حتی تصیب المال ، والآدمی والحیوان ویظہر أثرہ فی ذلک عرف بالآثار.

◽️روی أن امرأۃ جاء ت إلی النبي ﷺ وقالت : نحن من أهل الحرث ، وإنا نخاف علیه العین ، فأمر النبي ﷺ أن یجعل فیه الجماجم ۔
(رد المحتار : ٩ /۴۴۴ ، کتاب الحظر والإباحة ، فصل فی اللبس)
(فتاویٰ محمودیه:۲۰/۸۱، کراچی)

◽️وأخرج البزار وابن السني من حديث أنس رفعه " من رأى شيئا فأعجبه فقال : ما شاء الله لا قوة إلا بالله ، لم يضره " 

 عن أبي أمامة بن سهل بن حنيف " أن أباه حدثه أن النبي - صلى الله عليه وسلم - خرج وساروا معه نحو ماء ، حتى إذا كانوابشعب الخزار من الجحفة اغتسل سهل بن حنيف - وكان أبيض حسن الجسم والجلد - فنظر إليه عامر بن ربيعة فقال : ما رأيت كاليوم ولا جلد مخبأة ، فلبط - أي صرع وزنا ومعنى - سهل . فأتى رسول الله - صلى الله عليه وسلم - فقال : هل تتهمون به من أحد ؟ قالوا . عامر بن ربيعة . فدعا عامرافتغيظ عليه فقال : علام يقتل أحدكم أخاه ؟ هلا إذا رأيت ما يعجبك بركت . ثم قال : اغتسل له ، فغسل وجهه ويديه ومرفقيه وركبتيه وأطراف رجليه وداخلة إزاره في قدح ، ثم يصب ذلك الماء عليه رجل من خلفه على رأسه وظهره ثم يكفأ القدح; ففعل به ذلك ، فراح سهل مع الناس ليس به بأس "
عند أحمد والنسائي وصححه ابن حبان من طريق الزهري 

◽️نظر بد اتارنے کے لیے مرچی وغیرہ پر تین “قل” پڑھ کر آگ میں جلانا درست ہے۔بشرطیکہ کوئی اور خلافِ شرع چیز اُس پر نہ پڑھی جائے، اور کسی شیطان وجنات سے استعانت ومدد نہ لی جائے۔

◽️ نظر بد اتارنے کے لیے مرچیں وغیرہ پڑھ کر آگ میں جلانا درست ہے جب کہ کوئی خلافِ شرع چیز ان پر نہ پڑھی جائے․․․ الخ ۔ فتاوی محمودیہ مطبوعہ قدیم ج۱۵ ص۳۵۰۔
واللہ تعالیٰ اعلم
دارالافتاء،
دارالعلوم دیوبند

.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1. خواندن ترجمه قرآن: اگر کسی توانایی خواندن متن عربی قرآن را ندارد و فقط ترجمه آن را می‌خواند، او به طور کامل ثواب قرائت قرآن را نمی‌برد، زیرا اصل ثواب قرائت قرآن به خواندن آن به زبان عربی است. با این حال، خواندن و فهمیدن ترجمه قرآن نیز بی‌ثواب نیست و به دلیل نیت خوب و تلاش برای فهم کلام الهی، شخص از اجری برخوردار خواهد بود. اما این ثواب، معادل ثواب قرائت اصل قرآن نیست.

2. دعای ختم قرآن: در مورد دعای ختم قرآن، اگر کسی نمی‌تواند به عربی دعا را بخواند و به زبان فارسی آن را می‌خواند، این کار جائز است. در شریعت اسلام، نیت و اخلاص مهم‌تر از زبان است. با این حال، اگر ممکن باشد که دعای ختم قرآن به عربی خوانده شود، بهتر است این دعا به زبان اصلی خود خوانده شود. اما اگر به هر دلیلی شخص نمی‌تواند به عربی بخواند، به فارسی نیز کفایت می‌کند.

در نتیجه، هرچند خواندن قرآن به زبان عربی اهمیت دارد، اما درک معانی و نیایش به هر زبانی که فرد بتواند ارتباط برقرار کند نیز مورد قبول خداوند ا
ست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#جهنم

🔥شیوه های عذاب اهل دوزخ 2

👈دوم: گداختن
يکي از انواع عذاب ريختن حميم (آب داغ) بر سرشان است، بر اثر شدت حرارت روده هاي آنها و آنچه در شکم دارند گداخته مي شوند
خداوند در قرآن می فرماید:(اينان كه دو دسته مقابل هم (مردمان، به نام مؤمنان و كافران) مي باشند (و در آيه هاي متعدّد ذكري از ايشان رفته است) درباره (ذات و صفات) خدا به جدال پرداخته اند و به كشمكش نشسته اند. كساني كه كافرند، (خداوند برايشان آتش دوزخ را تهيّه ديده، و انگار آتش آن) جامه هائي (است كه به تن آنان چست بوده و) براي آنان از آتش بريده (و دوخته) شده است. (علاوه بر آن) از بالاي سرهايشان (بر آنان) آب بسيار گرم و سوزان ريخته مي شود. (اين آب جوشان آن چنان در بدنشان نفوذ مي كند كه) آنچه در درونشان است بدان گداخته و ذوب مي گردد،وهم پوستهایشان ) حج ۱۹-۲۰
پيامبر صلي الله عليه وسلم فرمود:
(آب داغي بر سرشان ريخته مي شود، چنان بر او تأثير مي گذارد که به درونش مي رسد، پس آنچه در شکم دارد بيرون مي آورد و در نهايت به پاهايش مي رسد و گداخته مي شود، سپس براي بار ديگر شکل داده مي شود).حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🍃🍃
🍃🌼🌸
🌸
🍃

رفیقی میگفت....؛
کافه بستنی عمو مجید....،
نزدیک شهرک امید تهران با یکی از دوستان....
رفتیم قهوه بخوریم...!
دقت کردم دیدم بعضی ها....؛
هرچی سفارش میدند، میگند:
دوتا هم مبادا حساب کن...!
مثلا پنج تا قهوه لطفا، دوتا واسه ما....
سه تا هم قهوه مبادا....!!
از رفیقم پرسیدم:
ماجرای این قهوه مبادا چیه....؟!
اون هم نمیدونست...!
از خود عمو مجید که از کشتی گیرهای قدیم بود پرسیدیم:
همون موقع یک پیرمرد پاکبان اومد و پرسید:
عمو مجید، قهوه مبادا داری...؟
عمو مجید هم با خوشرویی گفت:
بله پدرجون، بعد هم به صندوقدار گفت:
یه قهوه مبادا با یه شیرینی بده خدمت آقا...!
بعد رو کرد به ما و گفت ببین:
اینجا سر گذره، بعضی وقتا...؛
مردم هرچی واسه خودشون میخرند...
یکی دوتا هم مبادا حساب میکنند...!
خیلی ساده است....؛
مردم جای اونایی که نمیتونند....
پول قهوه و نوشیدنی بدند...؛
بحساب خودشون قهوه یا نوشیدنی مبادا میخرند..!
ما هم کنارش بهشون شیرنی میدیم...!
نمیتوستم، لبخندی که از این همه انسانیت...
توی لیم نشسته بود رو جمع کنم...!
بعد هم گفتیم:
لطفا چهارتا قهوه مبادا هم بحساب ما بزن...!
آهای رفیق....؛
چقدر خوبه ما هم توی این روزهای سخت گرونی زندگیمون...
کمی سخاوت بخرج بدیم و....؛
قهوه مبادا، ساندویج مبادا، آبمیوه مبادا....
حتی لبخند مبادا، به اونایی که...؛
دلشون میخواد ولی نمیتونند...
داشته باشند، هدیه بدیم...!
"و تمام"
الهی خلق را از ما رضا کن
تو ما را تعلق ها جدا کن
سخاوت را عجین کن با دل ما
قناعت را قرین کن با دل ما
الهی رویمان زردی نگیرد
دل ما درد بی دردی نگیرد
بدست آریم قلبی را که خسته است
دلی کز سنگ محنت ها شکسته است
فرو افتادگان را یار باشیم
انیس و مونس غمخوار باشیم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🍃🍃🍃
🍃

🍃

#آموزنده

انگار این متن پر از خداست!
پسرِ ٨ ساله‌ی من دونده‌ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می‌آورد.
روزی برای دیدنِ مسابقه‌ی او رفتم.
در مسابقه‌ی اول مدال طلا را کسب کرد.
مسابقه‌ی دوم آغاز شد.
او شروعِ خوبی داشت، اما در پایانِ مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.
برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.
پسرم خنده‌ی معصومانه‌ای کرد و گفت:
مامان، یه رازی بهت می‌گم،
ولی پیش خودمون بمونه.
کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد :
من یک مدال بردم، اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود،
و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادرِ پیرش ببرد..
برای همین گذاشتم او اول بشود.
پرسیدم : پس چرا چهارم شدی؟
خندید و جواب داد :
آخه نیکولاس می‌دونه
من دونده‌ی خوبی هستم ،
اگر دوم می‌شدم همه چیز را می‌فهمید. اما حالا می‌تونم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم. :)

[به‌قول بهروز وثوق!
در رفاقت ، باخت ، بُرده.]
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_دوازدهم
پدرم گفت : مادرت ازت سوال کرد... جواب بده...
مونده بودم چی بگم بهشون ....
گفتم : خب ... خب راستش توی مدرسه و اطراف مون از
#مسلمان ها شنیدم این حرفو و راستش توی رفتارشونم دیدم...
پدرم گفت : نتیجه میگیریم که باید مدرسه تو عوض کنیم...
گفتم : نه نه همین مدرسه خوبه دیگه چیو عوض کنیم😐
مثل اینکه یادتون رفته اینجا کشور اسلامیه... همه جا هستن
#مسلمان ها نمیشه که فرار کرد...
پدرم گونه مو کشید و گفت : باز که تو حرفهای گنده زدی کوچولو گفتم : آی بابا ولم کن...مگه دروغ میگم خو عه... با اخم گفتم : اینقدم به من نگید کوچولو این کیوان هم از شما یاد گرفته دیگه ... وقتی اسم کیوان رو آوردم انگار یه غمی نشست توی چشمای پدر و مادرم ... مادرم گفت : توی این بحث هاتون جای پسرم خالیه... آخ پسر مهربون من ، از وقتی رفته خونه بدون اون صفایی نداره... پدرم گفت : بسه دیگه اسمشو جلوی من نیارید...
مادرم راست میگفت خونه بدون کیوان صفایی نداشت ، کیوان همیشه با همه درگیر بود و از اونجایی که خانوادمون کم جمعیت بود کیوان نمیذاشت حوصله هیچکدوم مون سر بره اونشب تصمیم گرفتم برای اولین بار نماز نیمه شب بخونم😍اون ۶ روز فقط نمازهای فرض و سنت رو میخوندم نمازهای نفلی و تهجد رو شروع نکرده بودم...
تا ساعت یک شب توی سایت های مختلف اسلامی میگشتم..واقعا اون سایت ها و لپتاپ کیوان خیلی کمک کردن بهم!
از طریق همونا چیزای زیادی راجب
#اسلام فهمیدم ...
ساعت از یک گذشته بود که لبتاپ رو بستم و رفتم از اتاق کیوان
#جانماز آوردم... وضو گرفتم و یه شال خیلی بزرگ سر کردم😅 هنوز نتونسته بودم چادر بگیرم😕ولی این باعث نمیشد که نمازهامو نخونم😌
اونشب دقیق یادم نیست ولی فکر کنم 8 رکعت
#نماز خوندم😍 واقعا لذت بخش بود حس میکردم بیشتر از هر وقت دیگه یی سر این #نماز به خدا نزدیکم😍 از بس راجب فضیلت نماز نیمه شب خونده بودم واقعا داشتم حس میکردم فرشته های خدا اطرافم هستن😍(افکار و تصورات ذهن کودکانم بود😬😅)
بعد از اون
#نماز واقعا حس آرامش و نزدیکی به خدا رو درک میکردم ، اونشب با خودم عهد بستم از اون به بعد اگه برام مقدور بود هرشب وقتی بقیه خوابن #نماز بخونم😍
بعد از نماز
#تصمیم گرفتم برای اولین بار #روزه بگیرم چون پنجشنبه بود و دوست داشتم به #سنت پیامبر بزرگوار #اسلام عمل کنم😍 برای اینکه بتونم درست #روزه بگیرم باید سحری یه چیزی میخوردم( این رو هم از چیزایی که راجب #اسلام خونده بودم یاد گرفتم...
میدونستم اونموقع شب پدر مادرم خوابن ،خیلی آهسته و بدون سرصدا رفتم به آشپزخونه و یه چیزی برای سحری پیدا کردم ،مشغول خوردن بودم😁که پدرم اومد تو آشپزخونه اینقدر هول کردم که غذا پرید تو گلوم😳😂
پدرم گفت: اینوقت شب اینجا چیکار میکنی😒
گفتم : ها ... هیچی... دارم غذا میخورم😁
پدرم گفت : چه وقت غذا خوردنه آخه الان😳
گفتم : خب گشنه ام شده بود ... 😕
پدرم گفت : بس که شکمویی ،بخور برو بخواب بچه
گفتم : باشه😐
پدرم دوباره رفت ... خیلی عجیب بود ها زیاد گیر نداد بهم ، فکر کنم خوابش میومد برا همین سوال پیچم نکرد😂 ...
وقتی پدرم رفت با خودم گفتم خداروشکر بخیر گذشت...
دوباره برگشتم تو اتاقم و باز یه تصمیم دیگه گرفتم😕نمیدونم چرا اونشب
#شوق داشتم همه احکام #اسلام رو برای اولین بار همون موقع انجام بدم( که البته همش ممکن نیست یه شبه، ولی من خیلی عجول بودم😐)
تصمیم گرفتم برای اولین بار
#قرآن بخونم و چی بهتر از این ، از اتاق کیوان اون #قرآن کوچیک رو آوردم ( اتاق کیوان دیگه شده بود محل رفت و آمد من😐)
عربی خوندن بلد بودم بلاخره درسته
#مسلمان نبودم ولی تو همین جامعه بزرگ شده بودم عربی هم از کتابای کیوان یاد گرفته بودم وقتی#مدرسه میرفت تو همه کتاباش َس َرک میکشیدم😬 عربی هم قبل اینکه خودم توی #مدرسه یاد بگیرم از کتابای کیوان یاد گرفته بودم

#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9..
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و هشتم

با این حرف دولت‌خان رنگ از رخسار صدیق‌خان پرید که با ادامه حرف‌اش روبرگردانده با سرعت از آن‌‌جا دور شد.
_و آن‌گاه نه اثر از خودت باقی خواهد ماند نه هم از آن خانواده‌ات!
صديق‌خان از آن‌جا فرار نمود و اما فقط این را گفت:
_این‌گونه شکست را ترجیح نخواهم داد.
صدایی خنده‌های بلندِ دولت‌خان در فضا پیچیده و با همان خند‌های که ناشی از عصبانیت بود گفت:
_خوب چگونه؟
صدیق‌خان لب‌خندِ کجِ را مهمان لبان خود نموده و با همان‌حال که دست‌اش به عقب‌اش جا می‌گرفت خندیده گفت:
_مثلاً این‌گونه!
با دیدن آن شئ که در آن‌جا بود قلب‌ام از حرکت ایستاد، چه زندگی پر ماجرای دارم من!
تا خواستم از موتر پیاده شوم صدایی دولت‌خان بلند شد که می‌گفت:
_ثریا در جایت بنشین!
بعد هم با صدایی بلندتر از قبل ادامه داده گفت:
_عجله کن پس معطل برای چی هستی، فقط خنجر را درست در قلب‌ام فرو ببر، بیبینم تا چه حد شیر مردي!
خدایی من این مرد که اصلاً خوفِ از مرگ نداشت، گویا در مقابل‌اش کودکِ است و او سعی دارد برایش تا آموزش دهد، منِ که ترس داشتم از اتفاقاتِ چند لحظه‌ قبلِ که در حال وقوع بود.
صدیق خان بسوی دولت‌خان حمله‌ور شده و من از ترس چشمان خود را بستم.
یا الله این چه امتحانِ بود دیگر نمی‌دانستم.
با باز کردن چشمان خود می‌انديشيدم جسم بی‌جان دولت‌خان نقش بر زمین است؛ اما دور از تصور من اتفاقِ دیگرِ بود که به وقوع پیوسته بود.
صدیق‌خان گوشه‌ای افتاده بود و دست‌اش را بالای صورت خود گذاشته بود.
یعنی فقط با همین یک سیلی دولت‌خان این چنین نقش بر زمین شده بود؟!
وای خدا جانم حالا بیشتر از این مرد می‌ترسم.
آب‌گلویم را با صدا قورت داده و همان‌گونه در جا نشستم، نه واقعا باید از این مرد ترسید!
با دوباره صدایی دولت‌خان در جا تکانِ خوردم او که می‌گفت:
_این بار که فقط یک سیلی ساده بود، برای بار بعدی رحم نمی‌کنم بالایت ربم را سوگند است!
آن‌گونه قاطعانه گفت که من هم حس می‌کردم یکی دهان‌ام را به زنجیر کشیده، چه پنهان کنم خودم هم ترسیده بود.
درست شبیه همان شخصِ که می‌دانست تا چند لحظه بعد اعدام شده و به خاک سیاه دفن خواهد شد.
سرانجام انسان به اندازه‌ی عقل‌ و لطافت قلب‌اش درد می‌کشد.
دیگر ندانستم چه اتفاقِ رخ داد، چشمان خود را بسته و خودم را به خواب زدم.
راست‌اش برای اولین بار از آن مرد ترسيدم!
سوار موتر شده و موتر به حرکت افتاد گویا هتوز متوجه صورت من نشده بود.
ناگهان نمی‌دانم چه‌اتفاقِ افتاد که ماشین ایستاده و منِ که آن نگاه‌های سنگین او را بالای خود احساس می‌نمودم.
چادرم را بیدون این‌که دست‌اش به گوشه‌ای از صورت‌ام برخورد نماید درست نموده و همان‌گونه آهسته گفت:
_ای ظالم اگر بدانی که آن‌نگاه‌های تو چه کرده با من؟‌ یعنی ناراحت خواهی شد یا این‌که خوشحال... دختر چشمان بادامی‌چه بد دلم‌‌ را ربودی!

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و نهم

وای خدایی من این مرد چه می‌گفت؟!
گمان کردم صورت‌ام در حال سرخ شدن‌اش که موتر به حرکت آمد و او همان‌گونه می‌گفت:
_کاش بدانی مرا وارد چه جهنمی کردی،‌یعنی روزِ خواهد رسید تو هم‌دلتنگ من شوی؟‌ یعنی می‌توانی...
دیگر حرف‌هایش را ندانسته به عالم خواب پناه بردم.
امروز برایم روز پرماجرای درست شده بود و من خسته‌تر از همیشه به عالم خواب پناه بردم.
گاهی زندگی چه عجیب مارا وارد بازی‌های ناعادلانه‌ی روزگار می‌کند و ما مجبور هستیم تا به آن ساز یک‌جا برقصیم!
با تکان‌های دستِ آهسته چشمانم را باز نمودم، دولت خان بود که با لب‌خند بسویم نگاه می‌کرد‌.
با دیدن صورت خندان او ضربان شدید قلب‌ام را حس می‌نمودم.
او گفت:
_بلند شو ملکه‌ای یخی!
گیچ گفتم:
_رسیدیم؟!
+نه؟
نگاهِ به چهار اطراف انداختم و گویا داخلِ روستایی بودیم، آن‌جا که کاملاً تاریکی شب حکم‌فرما شده بود.
ناگهان وجودم را سراسر خوف وا داشت، آب گلویم را قورت کرده گفتم:
_این... این‌جا چه کار داریم.
به چشمانِ که از آن شیطنت موج می‌زد و گویا ذهن مرا خوانده بود گفت:
_پیاده شو تا بدانی!
ناگهاني دست‌اش را گرفته گفتم:
_نه! یعنی نه من همین‌جا راحت هستم، هرجا دوست داری خودت برو...
نگاهِ به دست‌ام انداخت که با سرعت دست‌ام را کشیده و نگاه‌ام را به مقابل دوختم.
او دوباره گفت:
_می‌دانی در این روستا اجنه‌ها است و اگر دخترِ تنها باشد او را به ناکجا آباد می‌برد.
آب گلویم را قورت داده بیدون نگاه کردن به صورت‌اش گفتم:
_واقعا؟!
+ بلی! پس چی؟ حالا من می‌روم و تو همین‌جا باش درست است.
او از موتر پیاده شد و من هنوز هم که نمی‌توانستم باور کنم در جا نشسته بودم.
یک، دو و سه با سرعت از موتر پیاده شده و با اندک فاصله در کنار او گام برداشتم.
حضورم را حس نموده و بیدون این‌که من متوجه شوم آهسته خندیده گفت:
_عجله کن که حالا گرگان دهکده به سراغت نه آید!
با آن‌که به شدت ترسیده بودم، بی‌خیال حرف‌اش شده گفتم:
_خوب مگر کجا قرار است برویم؟
+ خانم بی‌حوصله حالا چند دقیقه‌ای را صبر کن خودت خواهی دانست.
دیگر حرفِ نگفته و در سکوت با او قدم گذاشتم، امان از این کنجکاوی که نمی‌گذاشت راحت نفس گیرم با آن‌حال بلاخره در مقابلِ خانه‌ای کا‌ه‌گلی ایستاده و دولت خان همان‌گونه که برایم می‌گفت تا صورت خود را بپوشانم، در خانه‌ باز شده و مردِ جوانِ حدود هم‌سن و سال‌های دوِلت‌خان در مقابل مان ظاهر شد.

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌#حدیث_شریف

نهی کردن از عطر برای زنان برای محیط بیرون

قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ أيُّما امرأةٍ استَعْطَرت فمرَّت على قومٍ لِيجِدوا ريحَها فهي زانيةٌ وكلُّ عينٍ زانيةٌ..
ابن حبان (ت ٣٥٤)، صحيح ابن حبان ٤٤٢٤ • أخرجه في صحيحه

پیامبر ﷺ میفرماید «هر زنی که عطر بزند، سپس از خانه بیرون رود و از کنار گروهی رد شود و آنها بوی عطر او را احساس کنند، پس آن زن زنا کار است و هر چشمی که او را می‌بیند، زناکار است»

توضیح بیشتر: هر زنی عطر استفاده کند و از خانه بیرون رود هر مردی که بوی عطر او را احساس کند گناهش برای آن زن به اندازه گناه زنا است .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﻧﮑﻦ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺳﯽ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ،
ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻩﺍﯼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!
ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ،
و ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر زمان فکر کردید مشکلتان آنقدر بزرگ است که حتما شما را خواهد کشت،
سر برگردانید و نگاهی به مشکلات پشت سرتان کنید.
تمام مشکلاتی که از سر گذرانده اید
هیچ یک از آنها، شما را نکشت
اما تک تک آنها،
باعث شدند امروز یک آدم قوی تری باشید.
پس نترسید یا پیروزید، یا قوی تر.
حالا با این طرز تفکر میتوان گفت پیروز نخواهید شد‌...؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/09/28 23:31:50
Back to Top
HTML Embed Code: