Telegram Web Link
دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند .
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد .
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ...

کتاب فارسي دبستان سال ۱۳۲۴
به فرزندان خود انسان بودن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شیخ پردل محبوب دلها

🔸زنها کنیز نیستند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸نشرصدقه جاریه است
به او تکیه کنید.....
آرام باشید....
همچون عودی که از صدا افتاده و خاموش است....
بگذارید ارباب نواها ،همان نوایی را که برای شما در زندگی اراده کرده ،بنوازد...
به او تکیه کنید و بگذارید هر نفسی که بر می آورید،پیشکشی به او باشد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان : خدا  خودش  میراسانه...

به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.

ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.

ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟

🔹 ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. 
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟

👈 ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. 
تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ جز خدا
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃☔️🍃💫🍃☔️🍃💫🍃

🔴
#چند_خطے_هاے_نابـــــ


🍃مادر جون هروقت سازش کوکه برامون از قدیما میگه😍
که چطور تو اون سن کم دل اقا جون برد
یه وقتایی که سر کیفه  از عشق جوونیاش برامون میگه:

🍃مادر جون میگف تو محله پایین شهر. زندگی میکردیم  تو راسته بازار حاج کریم نامی بود بزازی داشت ... حاج کریم یه پسر داشت اسمش داوود بود .....
روزایی که میرفتیم خرید  داوود همیشه جلوی در مغازه وایمیستاد..
یه نگاه ریزی بهم می انداخت و نگاهشو زود میدزدید ... منم چادرمو میکشیدم جلو صورتم و دنبال  ننه جون  راه میرفتم
دیگه هر وقت ننه جون میرف بازار به هر بهونه ای باهاش میرفتم تا داوود ببینم
داوود چشم و ابروی مشکی داشت و قدش بلند بود سری داشت تو سرا بین پسرای بازار
اون روز ننه جون رفت بزازی حاج کریم تا پارچه بخره واسه سیسمونی
اولین بار بود میرفتم  داخل مغازشون🔆

🍃همین که وارد شدیم داوود اومد و سلام کرد با کلی خجالت منم سرمو انداختم پایین قلبم داشت میزد بیرون زیر چشمی نگاش میکردم تا نگام میکرد دلم میلرزید
خلاصه اون روزا گذشت چندباری هم داوود دیدم
تا یه شب ننه جون گفت داره برات خواستگار میاد  گفتم کیه؟ با اخم بهم گفت  چه زبون دراز شدی ....!!!!
منم دیگه هیچی نگفتم  تو دلم میگفتم حتما خانواده حاج کریم میخوان بیان
شب شد و خواستگارا اومدن
ای دل غافل نه از حاج کریم و خانوادش خبری بود نه از داوود....🔆

🍃پشت پنجره  اشکام جمع شدن تو چشمام...
اومدن داخل و پذیرایی شدن و حرف زدن و قرار شد ننه جون بهشون خبر بده
نمیدونستم چطوری بگم من دلم پیش داوود اگه میگفتم عصبانی میشد
ولی بایدهرجور میشد به داوود خبر میدادم
فردا عصرش به بهونه خرید دکمه برای لباسم رفتم بازار  از ترس و استرس. داشتم میلرزیدم ...  بالخره رسیدم.... داوود. با پدرش تو مغازه بود.. تا منو تنها دید تعجب کرد اومد جلو گفت چیشده چرا تنها اومدی. با ترس و لرز و گریه جریان گفتم براش اشک تو چشاش جمع شد سرشو انداخت پایین و گفت: چند روزه به مادرم گفتم  که دلم پیش شما گیره .. تا اینو گفت از ذوق و شوق گریم درومد.  که داوود گفت اینجا زشته یکی میبینه و این حرفا برو خونه .... نمیدونم چرا اما دلم قرص شد و رفتم..🔆

🍃دیگه از داوود خبر نداشتم تاااینکه  ابجی بزرگه گفت امشب دوباره داره برات خواستگار میاد پسر حاج کریم بزاز 
دل تو دلم نبود برای شب ......
شب داوود و خانوادش اومدن   و حرفاشونو زدن و منم اخرشب همون شب به ننه جون با حرفام فهموندم که دلم راضی
مادر جون به اینجا که رسید گفت اره مادر عشقای اون موقه مقدس بود ...🔆

🍃الان مادر جون و اقاجون صاحب هفت بچه و کلی نوه شدن ولی هنوز دلشون جوونه هنوز تو چشای مادر جون برق عاشقی میزنه؛ هنوز نگاه های عاشقانه  داره به اقاجون..🔆
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سپیده۰زاهدی
💢💢💢💢💢💢💢

*مخترع کمربند ایمنی در تصادف اتومبیل کشته شد*

شصت سال پیش غلامرضا اسکندریان جوانی از اهالی اندیمشک کمربندی برای اتومبیل اختراع کرد و آنرا به رییس وقت کارخانه ایران ناسیونال ارائه داد. طرح او مورد قبول قرار نگرفت. اسکندریان به دنبال تحصیل در رشته الکترونیک راهی رومانی شد و نخستین مهندس مکانیک و الکترونیک ایران لقب گرفت. سپس به ایتالیا رفت و طرح خود را به استپان فیات رییس کارخانه فیات ارائه کرد و فیات طرح اورا به مبلغ ۳۰۰۰ لیره از وی خرید و نخستین بار کمربند ایمنی اتومبیل بر روی خودروی فیات نصب شد. طرحی که بعدها در تمام کارخانه های اتومبیل سازی جهان مورد استفاده قرار گرفت و الزامی شد و جان میلیونها نفر را نجات داد.

اسکندریان از طرح خود تنها ۳۰۰۰ لیر
به دست آورد و تمام آنرا صرف مخارج تحقیق برای نوعی لاستیک خاص جهت اتومبیل کرد. اینگونه بود که لاستیک تیوبلس اولیه زاده شد و در ابتدا هیچ سرمایه گذاری حاضر به اجرای طرح او نبود. ماکسیم فورد رییس کارخانه فورد طرح وی را احمقانه و موجب آتش گرفتن خودرو نامید. اسکندریان سرخورده و تهی دست به رومانی و مجددا به ایران بازگشت. محمود خیامی رییس کارخانه هیلمن_ پیکان، طرح تیوبلس وی را پسندید و با کمک یک شرکت فرانسوی چند نمونه لاستیک تیوبلس تولید کرد.

قرارداد اسکندریان و خیامی مشروط به بازدهی طرح بود و چون نمونه اولیه لاستیک تیوبلس خوب از آب در نیامد طرح شکست خورد و خیامی از اسکندریان شکایت کرد و ۳ ماه به جرم کلاهبرداری راهی زندان شد. پس از آزادی زندان راهی فرانسه و از آنجا سوئد شد و طرح خودرا به مبلغ ۷۰۰ کرون به میرچا وولوو رییس کارخانه ولوو فروخت. ولوو طرح را مناسب یافت و برروی تمام اتومبیلهای شرکت خود استفاده کرد و در سال اول ۶۴۰۰۰۰ کرون سود خالص به دست آورد و از آن پس لاستیک تیوبلس اتومبیل در سراسر اروپا برروی خودروهای معتبر استفاده شد.



در دفتر مرکزی ولوو واقع در استکهلم تنها عکس موجود از غلامرضا اسکندریان نابغه جوان و گمنام ایرانی بر روی دیوار در کنار میرچا ولوو نصب شده است. غلامرضا اسکندریان عاشق اتوموبیل بود و بیش از ۳۵ اختراع مختلف برای اتوموبیل انجام داد درحالیکه در تمام عمرش هرگز نتوانست خودرو خریداری کند.

. او به ایران بازگشت و در فقر و گمنامی به استخدام اداره دارایی خرم آباد درآمد و سرانجام در ٢٦ تيرسال ۱۳۶۱ در راه خرم آباد به پلدختر در تنگ ملاوی با تصادف خودروی حامل او و وهمراهانش با درخت جان خود را از دست داد و در خرم آباد و در دامنه کوه هشتاد پهلو، بالای خیابان جلال ال احمد به خاک سپرده شد. علت مرگ وی در روزنامه اطلاعات سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۶۱نبستن کمربند ایمنی اعلام شد. با این تیتر: غلامرضا اسکندریان نابغه ایرانی ومخترع کمربند ایمنی در تصادف اتومبیل کشته شد.

تنها فرزند او آریا اسکندریان هم اکنون رییس بخش خاورمیانه کمپانی فیات در ایتالیاست.
یادش گرامی
💐🖤حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه مردم از هر طیفی که باشندآموزگاران شما هستند:

آدمهای خشمگین  به شما آرامش می آموزند.
آدمهای ریاکار به شما یکرنگی می آموزند.
آدمهای سرسخت به شما نرمش می آموزند.
آدمهای وحشت زده به شما شهامت می آموزند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

همیشه در رابطه با آدمهایی که وارد زندگیتان میشوند از خود بپرسید: این شخص برای آموزش چه چیزی به من فرستاده شده
#حکایت

آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
 
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....

پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی 
من بگفتم که تو آدم
نشوی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*📖 داستان _واقعی _و_غم انگیز*
*✍️عنوان_ماجراها #شبنم
*👈قسمت آخر

قسمتی از حویلی را با شاخه های انگور تازه تزئین کرده بودند عِده ای خدمتکاران مشغول تزئین بودند
از هدیه های خانم برای عروسش سیت مکمل طلا دستمال دست دوزی سَبدپُر از قند وشیرینی که قرار بود پیشکش عروس خان شود
سبد پارچه هارا روی سرم گذاشتم و به اتاق ارباب رفتم خان بزرگ طرفم نگاهی کرد و گفت معلوم است سربه هوایید وقت زن گرفتن و دستمال دامادی اَم گذشته است باید بروید اتاق رستم داماد او است.

پس رستم بی معرفت در قصر بود ولی نزدم نیامد از کی خود راپنهان میکرد؟
ارباب با کیانه گفت اما هنوزهم میتوانم بچه اَم را تربیه درست کنم
سریع با اجازه از اتاق خارج شدم در اتاق رستم را زدم
از پنجره حویلی را نگاه میکرد جایی ایستاده بودکه خوب میشد جایی را دید که شبانه میخوابیدم
دستهایش در جیبش بود با حسرت گفتم سلام ارباب زاده مبارک تان باشد
شنیده اَم که به بار دوم داماد میشوید
برگشت چشمهایش سرخ شده بود مثل همیشه نه با لبخند بلکه با دلی خون و نگاهی پر از سوز
از نگاهایش معلوم بود که حال خوبی ندارد گفتم بالاخره خدای ما بیچاره ها هم بزرگ است سبد را روی زمین گذاشتم چشمهایم را محکم بستم تا اشکهایم سرازیر نشود از کَی تاحالا اینقدر دلباخته رستم خان شده بودم چطور تااینجا کشیده شد؟اصلاً چیشد؟
با بغض گفت شبنم دیدید چی به روزگارم میارند
قصد جانم را دارند
نزدیکم آمد تابه آغوشش بگیرد عقب رفتم گفتم چند وقت است که نزدم نیامدید جرم من چی بود که وارد بازی تان شدم از اول چقدر گفتم نه، اما شما اصرار و اصرار که دوستت دارم
چیشد دوست داشتن تان فقط من ماندم و ننگی که تا ابد نمیتوانم همرایش کنار بیایم چون هم خانم نکاح شده تان هستم هم...
دستش را جلو دهنم گذاشت گفت بس کن بالای زخم هایم نمک نپاش به جای این طعنه ها کنارم بمان تا دلم استوار باشد
از پا دَر آمدم دلم به تو خوش است شبنم
خودت را کنار نکش فقط تویی که...
ادامه نداد و مرابه آغوشش گرفت شانه های مردانه اَش ازگریه تکان میخورد خیلی زود فراموش کردم چطور چند روز سراغم را نگرفت که از بیخبری اَش چی کشیدم
درگوشم زمزمه كردگفت يادت نرود قلبم مال شما است
اشک هایم را پاک کرده بودم اما نگاهم گویای همه چیز بود حتی حرف هایی که قرار بود به زبان بیاورم یا گلایه هایی بکنم قرار بود تا ابد سکوت کنم
اما چطور برایش میگفتم چرا اسیرم کردی
نمیشد گفت چون او ارباب بود و من نوکرشان
باکلمه ببخشید خواستم از کنارش بگذرم که دستم را محکم گرفت جدی گفت شبنم تمامش کن
لرزش صدایم تنها آوازی بود که رسوایم میکرد
گفتم رستم اجازه بدهید بروم قبل از اینکه کسی مرا اینجاببیند
داد زدگفت
گور بابای همه بمان کارت دارم
بی حرف ایستادم تا حداقل از گفتن حرف هایش سبک شود به حدکافی که دل من پُر بودبه چشم های خوشرنگش نگاه کردم دلفریب بود این نگاه و من توان خیره شدن بیشتر را نداشتم
بازوهایم را در دست هایش گرفت گفت میدانم شاید بدت بیاید ولی من بخاطر داشتن شما این حماقت را قبول کردم
دست خودم نبود اما خیره شدم تا غرق رنگ‌نگاهش شوم
گفتم رستم خان شما به میل خودتان میخواهید آنرا بگیریدبعد هم که بچه تان به دنیا آمد بگویید گور بابای شبنم آنموقع وقت هایی که خانم جان تان فرصت نداشت تا شما را سرگرم کند شما یاد من میوفتید برای خدا راحتم بگذارید اصلا چرا قلب یک ارباب زاده برای یک نوکر بتپد
با گفتن این سخنان بالایم قهر شده از بازویم گرفت واز اتاق بیرونم کرد
زلیخا باز چشمش به من افتاد
گفت بیا شبنم که به موقع آمدید بیا این را ببر بچین وقت نان است
با حرص ظرف غذا را گرفتم پله ها و این ظرف جز از روزمرگم ام بود تعداد پله هارا هم میشمردم سفره را پهن کردم این اتاق دیگر مثل روزهای اول برایم جذابیت نداشت ظرف هارا که گذاشتم بالای میز که صدای خانم بزرگ بلند شد گفت رستم حالم را غیر نورمال نکن این چه رفتاری است تو یک ارباب زاده ای
پشت سرش صدای رستم آمدکه چهارستون تنم را لرزاند
میگویم‌ آنرا نمیخواهم نمیفهمید این آشغال هارا از اینجا ببرید بیرون قبلا به پدرم گفته بودم عاشق کسی دیگر هستم ولی مرا بازیچه دست خودتان کردید
با شتاب در اتاقش را باز کرد یکی از درهای اتاقش به بالکن و پله های بیرون باز میشد یکی به پذیرایی صاف ایستادم با چشم هایی به خون نشسته از کنارم گذشت و زمزمه کرد
دیدی به میل خودم نیست
تااین حد عصبی ندیده بودمش رفت و پشت سرش خانم بزرگ آمد
با دیدنم از عصبانیت جیغی از تَه دل کشید
تو اینجا چه کار میکنی کثافت؟
ها؟
اگر حرف ارباب نبودتاحال صدبار شلاق میزدمت بی چشم و رو
بلندتر از همیشه اما باصدای که از شدت فریاد دورگه شده بود گفت
زلیخا
زلیخا رنگ‌ پریده آمد گفت
چیشده خانم جان؟ زلیخا فدای تان آرام باشید تا خدایی نکرده پس نیوفتادین!
سعی میکردآرام باشد وقتی آتشم زده بود می لرزیدم اشک هایم منتظر تلنگری بودند تا مثل ابر بهار دامنم را خیس کنند
صدبار گفتم نگذار این دختر کثافت را یک ثانیه استراحت کند اما همرایم روبرونشود مگر نگفتم؟
دستپاچه گوشه چادرش را با دست هایش می مالید
زلیخا گفت خانم جان بلی دیگر تکرار نمیشود
گفتم منکه استراحت ندارم اما چرا چیشده
در فکر خانم چی گذشت نمیدانم یکبار پوزخندی زد گفت اینبار تاوان عذابی را که کشیدم باید بدَه
به عجله رفت و نگهبان هارا صدا زد وحشت کرده بودم رنگم‌ پریده بود هیچ نمیدانستم که گناهم چی است تا حداقل طلب بخشش داشته باشم
دو تا نگهبان آمدند کشان کشان مرا بردند سمت حویلی دقیقا وسط حویلی بود که به زور روی زمین خاکی مرا خواباندند وپاهایم را بستند بیصدا اشک می ریختم نه بخاطر درد دنیا بلکه بخاطر مادرم که دستش از دنیا کوتاه بود
ناخواسته نگاهم به دَروازه ثابت مانده بود منتظر بودم رستم برسد و نجاتم بدهد از حکمی که بی گناه بالایم صادر شده بود
با اولین ضربه ای چوب که به کف پایم خورد جیغ بلندی سردادم خانم روی چوکی در بالکن نشسته بود گیلاس چایی در دست هایش بود با صدای جیغم می رقصید با نیشخندی گفت ده ضربه
ضربه هارانمیشمردم جز اینکه گریه میکردم و از خدا می خواستم مادرم را برای یک لحظه زنده کند تا التماسش کنم که تنهایم نگذارد
پاهایم بی حس شده بود چشمه اشکهایم خشک شده بود خون می ریخت روی زمین از شدت درد استخوان هایم میسوخت
نگاه تمام خدمتکاران چیزی نبود جز ترحم

یکبار دروازه باز شد ارباب بزرگ با اسپ زیبایش وارد شد کاش رستم میبود کاش میبود تامیدید بی گناه مجازات شدم اگر میدید مگرکاری از دستش ساخته بود
ارباب بزرگ وقتی پاهای مرا دید از اسپ پیاده شد و گفت
چی خبر است
خانم که انگار آرام شده بود با لبخند گفت
چیزی نشده گستاخی کرده بود
ارباب بزرگ پُر از خشم گفت زن زورت به پسرت نمیرسد سر نوکرت دلت را خالی میکنی؟
از کَی تاحالا ظالم شدی؟
خانم از جایش بلند شد گفت
چشمهایش را ببین رستم هر بار این را میبیند میگوید زن نمیخواهم نگو که نمیدانین یا خود را به ندانستن زدین؟
ارباب تیز به خانم نگاه کرد شلاقش را به زمین کوبید
ارباب گفت کافی است از کجا مطمئنی که این دختر همان است معرکه ای را که راه انداختی جمع کن
زن ارباب تلخ خندید و‌گفت خودت را گول نزن که پسرت دلداده نشده همه‌ میدانند همه اینهارا باهم دیدند خوب نگاهش کن تورابه یاد چی میندازد
ارباب با همان خشم رو به خدمتکاران کردگفت
بازی تمام شد پراگنده شوید
پاهایم را که باز کردند روی زمین افتادم جیغ سوزناکم از درد ستون های سنگی قصر را به لرزه انداخت ارباب دستور داد تا سراغ طبیب بروند دوتا از زن های خدمتکار دستهایم را گرفتند بلندم کردند پاهایم که روی زمین کشیده میشد جانم را میگرفت
بازهم در این سختی رستم نبود نه خودش بود نه نشانی ازش
زیر سایه دیوار نشستم تا یکی به داد دردم برسد
طبیب که آمد پاهایم را با الکُل تمیز کرد اینقد از درد ناله کردم و جیغ زدم و مادر مرده ام را صدا زدم که عرق کرده بودم و موهایم به صورت و گردنم چسبیده بود
راه رفتن برایم حکم مرگ را داشت کار طبیب تمام شد و رفت گرما و باد کف پایم را اذیت میکرد اکثر خدمه ها غیب شده بودند دستم را به دیوار گرفتم تا خودم را به اطاقکم برسانم به زیر دل سیر گریه کنم و گلایه هایم را باصدای بلند به زبان بیاورم
اینقدر دندانهایم را به لبم فشرده بودم که جای شان روی لبم مانده بود
تقریبا پشت قصر رسیده بودم ترجیح میدادم جای دوری بروم تا کسی را نبینم با شنیدن صدای پای اسپ سرم را بلند کردم رستم بود دیدنش اینبار نفرت به دلم نشاند تا مرا دید از اسپ پیاده شد میخواست گلایه کند از تقدیری که برایش رقم میزدند اما نگاهش روی پاهایم نشست با مکثی کوتاه نگاهش را از پاهایم گرفت و روی چشمهایم ثابت ماند با نگاهی پُر از خشم گفت
شبنم جانم پاهایت...
به خودم جرات دادم تا دلم ام را بالایش خالی کنم با صدای تقریبا بلند گفتم
مجازات شدم عجیب است برایت کلفت این قصر سرکشی کرده این نوکر بخاطر جای نَرم و نان گرم پُر روی شده شبنم بی پدر و بی مادر بخاطر هیچ گناه مجازات شد
با مشت به کف دستش کوبید و گفت
کی کرده کی مجازاتت کرده بگو تا این قصر را آتش بزنم
به هزار بدبختی ازش روی گشتاندم نمیخواستم آن داغ رادر نگاهش ببینم برای همین گفتم
مادرتان ازم متنفر است حداقل شما بگویید چی گناهی از من سر زده؟میگفت میداند پسرش کجا عاشق است حتی به ارباب بزرگ هم گفت ما را در آبادی با هم دیدندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سکوت رستم را که دیدم سرد خندیدم گفتم
اگر واقعاً مرا دوست دارید ازم فاصله بگیرید ارباب زاده نه بخاطر خودتان بلکه بخاطر آسایش من اگرچه خانم نکاح شده شما ام اما مثل خار در چشم مادرت هستم
رستم با لحنی غمگین گفت
نمیتوانم شبنم نمیتوانم خانم اَم را رها کنم غیرتم چی؟دلم چی؟دوستت دارم شبنم گناه من و تو این است ما باهم در جرم شریک هستیم
کنترول صدایم را از دست دادم بلند داد زدم
درست است اگر علاقه دارین زجرکُش شدنم توسط مادرتان را هرروز ببینید ادامه بدین ولی بدانید این علاقه شما بجز عذاب چیزی برای منی غم دیده ندارد
رستم با ناراحتی رفت شب شده بود بخاطر پاهایم زلیخا اجازه داد دو‌ روز کار سخت نکنم از پنجره کوچک اطاقم خیره به ماه نو بودم بی دلیل یا هزار دلیل اشکهایم روی گونه هایم جاری بود کاش بانوی قصر و زن رستم خان میشدم ولی حیف که بی کس و غریبم کاش در رگهای من هم خون اربابی میبود نه فقر و یتیمی وبی کسی با فکروخیال عروسی رستم خوابیدم
آواز کسی آمد گفت شبنم بلند شو برو کاکایت آمده کارت دارد
با شنیدن اسم‌ کاکایم بدنم لرزید بلند شدم لنگ لنگ رفتم نزد دروازه قصر سوزش پاهایم شروع شد از درد صورتم جمع شد نزدیک کاکایم رسیدم سلام دادم با تلخی گفت
سلام او زهرمار حقوقت را بده میخواهم بروم سکینه را ببرم شهر پیش طبیب
دستم را درجیب پیراهنم بردم پولی که بعنوان حقوق برایم داده بودند را سمتش گرفتم پول را از دستم گرفت شمارکرد سرش را بالا گرفت با نگاه خشمگینی باسیلی محکم به رویم زد از شدت ضربه اش سرم‌ کج شد
گفت او بی مادر این حقوق یک ماهت است چندوقت است که اینجا کار‌میکنی؟ برو بقیه راهم بیار
با گریه خون لبم را با آستینم‌پاک کردم و گفتم
بخدا همین را برایم دادند باخشم وغضب گفت
گفته بودم اگرحقوقت را کامل ندهی میکشمت رضایت داده بودم تا زن رستم شوی اما شرط و شروط بین خودمان یادم نرفته است زن ارباب زاده شدی پولت دریا را بند میکند
دستم را گذاشتم روی دستش با بغض و ترس گفتم
بخدا همین را دادند کاکاجان
یکبار ارباب بزرگ مثل شیر بلند شد
با صدایش کاکایم برگشت سمتش و حرفش ناتمام ماند
چشمم به ارباب بزرگ افتاد کاکایم به زمین پرتم کرد ارباب بزرگ صدای وحشتناکی به کاکایم کردو آمد بازویم را گرفت بلندم کرد ناخودآگاه بهش پناه بردم و پشتش پنهان شدم از جیبش چندتا سکه را بیرون کشید سمت کاکایم انداخت گفت
بیا این پول را بگیر وخودرا گُم کُن وباردیگرنزدیک قصر نبینمت اگرنه  بلایی سرت بیاورم که تازنده باشی از یادت نرود
کاکایم پوزخندی زد ورفت با بغض روی تخته سنگ کنار دَر ورودی قصر نشستم آه سوزناکی کشیدم
ارباب نشست کنارم دستمال سفید گلدوزی شده اش را گرفت جلوم گفت اشکهایت را پاک کن دخترک
دستمال را با خجالت ازش گرفتم بوی عطر فوق العاده اَش در مشامم پیچید بعداً گفت
درست شبیه اوهستی مرا عجیب به یاد کسی میندازی یاد کسی که ماه و خورشیدم بود از وقتی رفته دنیایم تیره و تار شده
آهسته پرسیدم فوت کرده؟
خندید سری تکان داد و گفت
از دست دادمش
دستش را روی گونه خیس شده اَم کشید و گفت گریه نکن دخترم من اصلاً طاقت گریه دختر بچه ها را ندارم
از ارباب بزرگ حس خوبی میگرفتم آرامش احترام دقیقاً حسی که یک
پدر به دخترش میداد نمیدانم چرا گفتم من خیلی تنهام اَم
در اوج ناباوری گفت
من هم تنها هستم همه ما تنهاییم .....،
دقیقاً مثل رستم بود ظاهراً خشن اما دلی پُر مهرحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و ششم

قطره‌ اشکِ دیگر بی‌اختیار از گوشه‌ای چشمان‌ام چکید که صدایی مادرم بلند شد همان مادرِ مهربانِ که می‌گفت:
_خان چه کسی آن‌جا است؟
پدرم در را تا حد آخر در مقابل‌ام گرفت و اما آن را نه‌بست؛ گویا مادرم وجود مرا حس کرده بود با صدایی بلندِ گفت:
_ثریا است نه؟! ثریا دخترم آمدم، آمدم عزیزک من!
صدایی داد گونه‌ای پدرم بلند شد و گفت:
_زن همان‌جا ایستاد شو!
مادرم "ثریا" و "ثریا" می‌گفت، پدرم در را در مقابل صورت‌ام بست.
مگر چه بر سر این خانواده‌ای خوشحال و خوشبخت آمده بود؟!
نگاه‌ام را به عقب دوختم آن مجاهد آن‌جا بود.
صورت‌ام با اشک یکی شده بود، آن‌چه در ذهن‌ام خطور نموده بود را بی‌وقفه عملی نمودم‌.
این بار حتیَ اگر هم بمیرم به آن خانه بر نمی‌گردم، به خودم آمدم از عمارت مان خیلی فاصله گرفته بودم.
در عقب‌ام همانِ بود که با سرعت بسویم قدم می‌گذاشت، در عقب عمارت مان دره‌ای بزرگِ بود؛ همان دره‌ای بزرگ!
در آن شرایط فقط مرگ بود که در ذهن‌ام خطور می‌کرد.
نزدیک می‌شدم، دیگر صدا زدن‌های او که هم‌چون خنجر بزرگ بود، برایم فایده‌ای نداشت.
چشمان خود را بستم و خواستم ادامه‌ راه خود را همان‌گونه ادامه دهم.
خدایا ببخش مرا، اما سوگند است به اسم مبارک‌ات که دیگر توانِ مقابله با این بازی‌های بدِ روزگار را ندارم.
خسته‌ام از این همه امتحانات پی‌در‌پی همانِ که هیچ و هیچ تمامی ندارد.
می‌گویند: «هر گاه خود را به بخشیدن عادت دادی، نفست آسایش می‌یابد، قلب‌ات مطمئن می شود و جایگاه‌ات نزد الله ذوالجلال و بندگان‌اش افزایش می‌یابد».
اما من چه آیا برای من تمام شد؟
هرچه سعی می‌نمودم تا با این حالت کنار بی‌آیم؛ اما نمی‌شد همان‌جا نشسته و پاهایم را داخل آب رودخانه گذاشتم.
از سردی آب تنم مور، مور شده و لب‌خند در لبان‌ام عمیق‌تر...
به عقب نگاهِ انداختم دولت‌خان با لب‌خند همان‌جا ایستاده و بسویم نگاه می‌کرد.
بسویش دست‌ام را تکان داده و پیشمان از کارِ انجام شده دوباره به مقابل‌ام نگاهِ خود را دوختم؛ دختر نادان فقط همین کارم باقی مانده بود که آن را هم انجام دادم.
حالا با خودش چه فکرِ خواهد کرد؟
لعنتی، دیوانه‌ام خوب!
همان‌گونه که دست و صورت‌ام را با آب رودخانه می‌شستم، از جا برخاسته بسوئ دولت‌خان و آن موتر بزرگ‌اش قدم گذاشتم.
گفت:
_چرا این همه زود برگشتی همان‌جا می‌نشستی.
با لب‌خندِ که اصلاً سابقه ندشت متبسم به صورت‌اش نگاه کرده گفتم:
_نه حالا قرار است اذان مغرب را بدهد و ناوقت خواهد شد.
سر خود را تکان داده و همان‌گونه که دستار خود را از سر می‌کشید و به دستان من می‌سپرد گفت:
_باشد بانوي سرکش هرگونه خودت راحتی!
به ادامه حرف خود به بسوئ رودخانه قدم گذاشته، آبِ به دست و صورت خود زده دوباره بسوئ من برگشت.
آب از سر و صورت‌اش در حال چکه شدن بود، در مقابل‌ام ایستاده گفت:
_گوشه‌ای از چادرت را بده برایم!
از شدت آن‌همه ترس زبان‌ام به لکنت افتاده بود.
خندیده گفت:
_نترس کار ندارم فقط صورت‌ام را خشک می‌کنم.

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و هفتم

حالا که دانستم چه گفت آخمِ کوچکِ میان ابروهایم قرار گرفت گفتم:
_ با دستار خودت پاک کن چادر من که رو پاک نیست.
بی توجه به حرف من نوک چادرم را گرفته صورت خودش را خشک نمود، من هم عصبی از کار انجام شده‌ نگاهِ خود را به مقابل دوختم که او دوباره گفت:
_اخم نکن دختر عصیانگر!
مضحک خندیده گفتم:
_هر روز یک اسم جديد دیگر کارِ را بلد نیستی!
صورت‌اش را مماس صورت‌ام گرفته گفت:
_نه نیستم!
با دست‌ام کنارش زده گفتم:
_برو کنار اندکِ هم خوف از الله خوب است تو برای من نامحرم هستی مجاهد!
با این حرف‌ام چشمانش برق زده گفت:
_یعنی بخاطر همین با من همیشه جبهه می‌گیری؟
گیچ بسویش نگاه کردم و از سخنان او هیچ ندانستم که دوباره گفت:
_ان‌شاءالله با دوباره برگشتن مان به خانه این یکی هم حل خواهد شود نور قلب‌ام!
یک لحظه چی گفت او؛ نور قلب‌ام؟!
تیز به چشمانش نگاه کردم و تا می‌خواستم حرفِ به زبان بی‌آورم صدایی آشنایی به گوش‌ام رسید که اسم‌ام را صدا می‌زد.

او که می‌گفت:
_ثریا!
دولت خان که درست در مقابل من ایستاده بود و به عقب من دید داشت عصبی گفت:
_این مرد این‌جا چه کار دارد؟
بعد چشمان خود را روبه من کرده گفت:
_سوار موتر شو!
آن‌گونه قاطعانه گفت که دیگر بحث و بهانه را صلاح ندانستم.
من سوار موتر شدم و دولت‌خان بسوی مقابل‌اش قدم گذاشت.
کنجکاو از این اتفاق و آن شخصِ که نمی‌دانستم کی بود به عقب موتر نگاهِ خود را دوختم.
وای خدایی من این‌که صديق‌خان بود؛ یعنی زنده بود و این‌جا چه کار داشت؟!
سؤالات پی‌هم درست می‌شد، دولت‌خان در مقابل او قرار گرفت و او بی‌باکانه می‌خندید.
صدیق‌خان می‌گفت:
_نگاه کن کی اين‌جاست!
صورت دولت‌خان مشخص نبود و اما با آن حال پوزخند گوشه‌ای لب‌اش را می‌توانستم احساس نمایم‌.
دولت‌خان گفت:
_چه می‌خواهی؟
+ ثریا را...
با این حرف صدیق‌خان گمان کردم، مجاهد دست بسوی او بلند می‌کند؛ اما در کمال ناباوری دستان‌اش مشت شده گفت:
_از این‌که حالا زنده هستی خدایت را شاکر باش!
+ اگر نکنم چه؟
_ می‌دانم که یک شورشی هستی و اگر پا از خطا برداری خودم با دست هایم قلم، قلم (تیکه، تیکه ) ات می‌کنم.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
هر زمان فکر کردید مشکلتان آنقدر بزرگ است که حتما شما را خواهد کشت،
سر برگردانید و نگاهی به مشکلات پشت سرتان کنید.
تمام مشکلاتی که از سر گذرانده اید
هیچ یک از آنها، شما را نکشت
اما تک تک آنها،
باعث شدند امروز یک آدم قوی تری باشید.
پس نترسید یا پیروزید، یا قوی تر.
حالا با این طرز تفکر میتوان گفت پیروز نخواهید شد‌...؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌱
اگه زنــدگیت پر از مشـــکلاته ...
این دنـــیای الان توئه!
ولی میــتونه دنیــای فـــردای تو نباشه.
بزرگــــترین اشـتـباهت اینه که فـــکر کنی
دنـیات نمیتــونه بهتــر شه... !

[به خـــودت اجــازه خوشـــحال بودن و مــوفق بودن رو بــده تو‌ لیاقــتش رو داری رفیــــق....]حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عن أبي ذَرٍّ وَمُعاذِ بْنِ جبل رضيَ اللَّه عنهما، عنْ رسولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ، قال: «اتَّقِ اللَّهَ حَيْثُمَا كُنْتَ وأَتْبِعِ السَّيِّئَةَ الْحَسَنَةَ تَمْحُهَا، وخَالقِ النَّاسَ بخُلُقٍ حَسَنٍ»

⇦رواهُ التِّرْمِذِيُّ [(1988)] وقال: حديثٌ حسنٌ.

از ابوذر و معاذ بن جبل (رضی‌الله‌عنها) روایت شده است که پیامبرﷺ فرمودند: «هر کجا که بودی، از خدا بترس و بعد از هر بدی، نیکی کن تا آن را محو کند و با مردم، با اخلاق نیکو معاشرت و برخورد کن»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شبی پدری به پسرش گفت: بچه بلند شو سنگ یک من همسایه‌مان را بگیر که آرد بکشیم، بدهم مادرت نان بپزد. همین‌طور که حرف می‌زد گربه‌ای داخل خانه شد.
پسر گفت: این گربه را من ده دفعه کشیدم، یک من است.
پدر گفت: خوب برو نیم گز خانه همسایه را بگیر تا ببینم مادرت از قالی چقدر بافته است.
پسر گفت: من ده دفعه دم گربه را متر کردم، نیم گز است.
پدر ناراحت شد و گفت: بلند شو ببین باران می‌آید یا نه؟
پسر گفت: این گربه همین حالا از حیاط آمده، دست بکش ببین تر است، اگر تر است باران می‌آید.
پدر که دید هرکاری به بچه می‌دهد از زیرش در می‌رود، گفت: خوب بلند شو یک قلیان چاق کن بکشیم.
پسر که دید این کار را نمی‌تواند کلک بزند، گفت: همه کارها را من کردم، این یکی را دیگر خودت انجام بده.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
#فرشت_ی_کوچک_اسلام #قسمت_یازده

چهار روز کیوان شد ۶ روز 😳 ۶ روز گذشته بود و هیج خبری از کیوان نبود !!! واقعیتش از اینکه دیگه اسم
#مسلمان به اسمم گره خورده بود واقعا خوشحال بودم😍 از طرفی برای اینکه نمیتونستم #اسلامم رو اشکار کنم ناراحت بودم😔 دیگه حالا نگرانی برای کیوان هم اضافه شده بود .... توی این ۶ روز کامل #نماز خوندن و احکام #نماز رو یاد گرفته بودم به فضل #الله😍 الحمدالله دیگه کامل #نمازهامو میخوندم😍 و آرامشی که بهم میداد وصف ناشدنی بود😍 .... جانمازم همونی بود که مال کیوان بود ، از توی اتاقش پیدا کردم ، نمازم رو میخوندم و دوباره #جانماز رو میبردم توی اتاق کیوان .... چقدر بد بود که مجبور بودم #اسلام رو اینجوری مخفی کنم اونم از خانواده ی خودم😔 اما ته دلم خوشحال بودم چون #اسلام ارزش تمام #سختی هارو داشت ... بعضی از صحابه هم اوایل #اسلام شون رو مخفی میکردن و سختی های زیادی کشیده بودن... امیدوار بودم بتونم راه صحابه رو برم😍و از سنت پیامبر پیروی کنم... اون چند روز علاوه بر یادگرفتن #نماز ، از طریق لپتاپ کیوان میرفتم سایت های اسلامی و راجب #اسلام چیزهای زیادی فهمیده بودم...
اونروز
#نماز عصر رو خونده بودم و مشغول حفظ کردن اذکار صبح و شام بودم😍واقعیتش من #شوق زیادی برای یادگیری داشتم😅دوست داشتم همه چیز رو یاد بگیر برای همین اصلا #صبر نداشتم کیوان بیاد بهم برای یادگیری کمک کنه😁 خودم پیش میرفتم ، و این #شوقی بود که #الله جانم انداخته بود توی دلم😍....
مشغول حفظ کردن اذکار بودم که سرصدای پدرم رو شنیدم و همینطور صدای کیوان رو، برام جای تعجب و نگرانی بود ، سریع رفتم پایین تا ببینم چه خبره ، پدرم و کیوان باز دست به یقه شده بودن😢 مادرم هم مثل من با تعجب و ترس از اشپزخونه خودشو رسوند و گفت : چخبره اینجا؟
پدرم یقه کیوان رو ول کرد و گفت : از شازده پسر مسلمونت بپرس...
مامانم رفت سمت کیوان و گفت : چیه بچه؟ چرا راحتمون نمیزاری؟
مگه از این خونه نرفته بودی ؟ مگه قطع رابطه نکرده بودی؟ مگه الان چند هفته از نبودنت نمیگذره؟ برا چی برگشتی؟
مادرم همه ی اینهارو با گریه میگفت و میدونستم چقدر کیوان براش عزیزه و دوسش داره و این حرفها از روی دلتنگی برای پسرشه... چون کیوان هیچوقت حتی یه روز هم از خونه دور نبود تا اون زمان...
کیوان گفت: مامان ! شما خانوادم هستین ، نمیتونم ترکتون کنم، رفتم تا در راه
#دینم قدم بردارم ، و همون #دین احترام شمارو برام واجب قرار داده وگرنه با کتک هایی که از بابا خوردم و توهین و تحقیر ها امکان نداشت برگردم ، فقط بخاطر رضای #الله ...
پدرم گفت: خفه شو پسره ی نمک نشناس ، نمیخوام مزخرفات تو بشنوم...
کیوان گفت : باشه ، فقط اومدم کیانا رو ببینم ، اگه بزارید ببرمش با خودم ...
پدرم با جدیت تمام گفت: کیانا با تو هیچ جایی نمیاد...
کیوان اعتراض کرد ولی پدرم حرف خودش رو زد...
هرچی بهش اصرار کردم بزاره با کیوان برم نذاشت ، دیگه واقعا اشکم در اومده بود نمیتونستم برم مریم خانوم و بقیه رو ببینم...😔
کیوان هیچ بی احترامی به خانواده نمیکرد و همیشه میگفت والدین باید ازم راضی باشن تا خدا ازم راضی باشه ، گر چه باهام مخالفن ولی دینم بهم این اجازه رو نمیده که بهشون بی حرمتی کنم...
پدرم نذاشت با کیوان برم ولی کیوان به بهانه ی جمع کردن وسایلش رفت توی اتاقش...منم باهاش رفتم وقتی بهش گفتم نماز رو کامل یاد گرفتم و کلی چیز دیگه هم یاد گرفتم واقعا خوشحال شد دستهاشو رو به آسمون بلند کرد و گفت( الحمدالله) ... بهم قول داد که دفعه ی بعدی زودتر بیاد و هرجوری شده ببرتم به مکتب مریم خانوم😅 و همینطور قول داد دفعه بعدی با خودش برام
#چادر و #نقاب بیاره...
واسه این خیلی خوشحال شده بودم...
اما اونشب بعد از نماز مغرب وقتی رفتم پیش خانواده ... داشتن تلویزیون میدیدن... کنار پدرم نشستم ، دستم رو گرفت و بوسید و گفت: دختر کوچولوی من چطوره؟
بابام مهربونترین آدمی بود که میشناختم این مدت بخاطر کیوان کمی اخلاقش تغییر کرده بود و کمتر بهم توجه میکرد... باعتراض گفتم : من دیگه بزرگ شدما... گفت : پاشو یه چایی بریز ببینم واقعا بزرگ شدی یا نه😅
براش چایی آوردم و دوباره نشستم کنارش بهم گفت : برای اینکه امروز نذاشتم با داداشت بری ناراحتی ازم؟ گفتم : خب یکم ناراحتم مادرم گفت : عزیزم ! پدرت اگه کاری میکنی یا چیزی میگه بهت مطمئن باش همش بخاطر خودته .... پدرم گفت: مادرت درست میگه ! تو و کیوان هردوتون برام عزیزین ،جلوی کیوان رو نتونستم بگیرم ولی دوست ندارم توهم
قاطی اون بشی... یهو بی هوا گفتم: مگه کیوان راه بدی رفته؟
#اسلام که خیلی خوبه... حرفم رو کامل نگفتم فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم😬 مادرم گفت : ببینم چرا این حرفو میگی؟ هول کردم اصن چی جواب بدم بهش😐 #اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حاج آقا رو منبر داشت در مورد حلال و حرام صحبت میکرد:
روزی سه تا دزد به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحبخونه گذاشتن و زدن بیرون!
تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن!
تو مسیر آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت!
شب که شد دلدرد شدیدی گرفتند و بر اثر سمی که شریک قبلی تو غذا ریخته بود مردند و الاغ هم که تنها بود، راه صاحبخونه رو گرفت و بهمراه مال به خونه تاجر دیندار برگشت...
همه صلوات میفرستادن که یهو معتاده پرید گفت: حاج آقا! دزدا که سه تاشون مردن؛ پس جریان رو کی واستون تعریف کرد؟ خره؟!

میگن حاج آقا از اون روز تا حالا به دامداری مشغوله و با هیچکی حرف نمیزنه🙄حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
2024/09/28 21:36:34
Back to Top
HTML Embed Code: