#دلــنــوشــتــه
آرام باش ، آرام باش و به قلبت بگو قوی باش ، بگو قویتر باش قلب من......
کدام روز را دیدهای که شب نشود؟ کدام شب را دیدهای که سپیدی صبح را در آغوش نگیرد؟ هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست......
برای لبخندت بجنگ ، برای لبخند عزیزانت بجنگ ، با غمهایت ادامه بده،، اما با هیچ غمی مجادله نکن......
بگذار جهان با همه تاریکی اش نور چشمهای تو را جستجو کند ، بگذار لبخندت همان باریکهی نوری باشد که دم صبح روی گونهی کسانی که دوستشان داری میافتد......
امید باش در جهان خویش ، و یادت نرود که اگرچه سخت اما میگذردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آرام باش ، آرام باش و به قلبت بگو قوی باش ، بگو قویتر باش قلب من......
کدام روز را دیدهای که شب نشود؟ کدام شب را دیدهای که سپیدی صبح را در آغوش نگیرد؟ هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست......
برای لبخندت بجنگ ، برای لبخند عزیزانت بجنگ ، با غمهایت ادامه بده،، اما با هیچ غمی مجادله نکن......
بگذار جهان با همه تاریکی اش نور چشمهای تو را جستجو کند ، بگذار لبخندت همان باریکهی نوری باشد که دم صبح روی گونهی کسانی که دوستشان داری میافتد......
امید باش در جهان خویش ، و یادت نرود که اگرچه سخت اما میگذردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشتافزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی میخواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ میتوانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
..C᭄•
🥀يـہ چيزایـــے ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞ اشتباه ....
يـہ چيزایـــے ﺧﯿﻠــے ﺯشتـــہ ﻣﺜﻞ خیــانت ....
یـہ چيزایـــے ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿـــﭻ پولے نمیشہ خرید مثل مــحبت ....
يہ چـیـزایــے گــاهـے تلخـہ ﻣﺜﻞ حقیقت ....
يہ چيزایــے ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭے ڪہ بــاید ﻗَﺪﺭشُ نمیدونیم مثل پدر و مادر ....
يـہ چیــزایـے ﺍگہ بشڪنہ ﺑﺎ ﻫﯿـﭻ چَسبـے نمیشہ ﺩرستش ڪرد مثل دلــہ آدما ....
یـہ چیــزایـے هزینہ ﻧﺪﺍﺭﻩ اﻣﺎ ﺧﯿﻠـے ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ مثل خندیدن ....
یـہ چیــزایـے ﺭﻭ نمیشہ تغییر داد ﻣﺜﻞ گذشتہ ...
🥀یــہ چیــزایــے خیلــــے ﮔِﺮﻭﻧــہ ﻣﺜﻞ تـــاوان ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀يـہ چيزایـــے ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞ اشتباه ....
يـہ چيزایـــے ﺧﯿﻠــے ﺯشتـــہ ﻣﺜﻞ خیــانت ....
یـہ چيزایـــے ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿـــﭻ پولے نمیشہ خرید مثل مــحبت ....
يہ چـیـزایــے گــاهـے تلخـہ ﻣﺜﻞ حقیقت ....
يہ چيزایــے ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭے ڪہ بــاید ﻗَﺪﺭشُ نمیدونیم مثل پدر و مادر ....
يـہ چیــزایـے ﺍگہ بشڪنہ ﺑﺎ ﻫﯿـﭻ چَسبـے نمیشہ ﺩرستش ڪرد مثل دلــہ آدما ....
یـہ چیــزایـے هزینہ ﻧﺪﺍﺭﻩ اﻣﺎ ﺧﯿﻠـے ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ مثل خندیدن ....
یـہ چیــزایـے ﺭﻭ نمیشہ تغییر داد ﻣﺜﻞ گذشتہ ...
🥀یــہ چیــزایــے خیلــــے ﮔِﺮﻭﻧــہ ﻣﺜﻞ تـــاوان ...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان💛✨
♦️در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.
روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»
روستاییان گفتند: «نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!»
در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشهای را کشف کرده و آن را از بین ببرید.
در تحلیل مسائل تصویر کلی از موضوع را ترسیم و تجسم کنید و رویکرد و تفکر سیستمی را دنبال کنید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
♦️در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.
روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»
روستاییان گفتند: «نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!»
در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشهای را کشف کرده و آن را از بین ببرید.
در تحلیل مسائل تصویر کلی از موضوع را ترسیم و تجسم کنید و رویکرد و تفکر سیستمی را دنبال کنید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (74)
❇️ فاطمه(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸پذیرایی از مهمانان
پیامبر اکرمﷺ دستور فرمود تا بشقابی خرما فراهم کردند و آنرا به مهمانان بزرگوارش تعارف کرد و به آنها فرمود: «به سرعت میل کنید».
در پایان مراسم به عروس و داماد تبریک گفت و برای آندو دعای خیر نمود.
در روایات آمده نکاح ایشان در سال دو هجری صورت گرفت و بعد از هفت ماه و پانزده روز راهی خانۀ بخت شد، همه مسلمانان از ازدواج ایشان خوشحال شدند و روایت شده است که حمزه(رضیاللهعنه) دو قوچ آورد و آندو را ذبح نموده و با گوشت آندو از مردم مدینه پذیرایی کرد.
🔸 سفارش به عروس و داماد
رسول اکرمﷺ به حضرت اممسلمه(رضیاللهعنها) دستور داد تا عروس را به خانۀ علی(رضیاللهعنه) که قبلاً آنرا آماده کرده بود برساند، آنحضرتﷺ پس از نماز عشاء به خانۀ عروس و داماد رفت، آب خواست، وضو گرفت و اندکی از آب وضو را بر سر آندو پاشید سپس فرمود: «اللهم بارک فیهما و بارک علیهما و بارک لهما فی نسلهما»
سپس به دخترش سفارش نمود تا به شوهرش احترام بگذارد و به علی(رضیاللهعنه) نیز سفارش کرد و فرمود: «ای علی! خشمگین نشو، هرگاه خشم گرفتی از جایت بلند شو و قدرت و بردباری خداوند متعال را نسبت به بندگان به یاد بیاور و هرگاه به تو گفته شد؛ تقوی خدا پیشه کن، خشم خود را نسبت به او دور کن و بردباری را پیشۀ خود ساز.
منابع:
- دختران پیامبرﷺ. محمد علی قطب.
-تحلیلی پیرامون زندگی حضرت فاطمه. عصمت الله رجبی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ فاطمه(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸پذیرایی از مهمانان
پیامبر اکرمﷺ دستور فرمود تا بشقابی خرما فراهم کردند و آنرا به مهمانان بزرگوارش تعارف کرد و به آنها فرمود: «به سرعت میل کنید».
در پایان مراسم به عروس و داماد تبریک گفت و برای آندو دعای خیر نمود.
در روایات آمده نکاح ایشان در سال دو هجری صورت گرفت و بعد از هفت ماه و پانزده روز راهی خانۀ بخت شد، همه مسلمانان از ازدواج ایشان خوشحال شدند و روایت شده است که حمزه(رضیاللهعنه) دو قوچ آورد و آندو را ذبح نموده و با گوشت آندو از مردم مدینه پذیرایی کرد.
🔸 سفارش به عروس و داماد
رسول اکرمﷺ به حضرت اممسلمه(رضیاللهعنها) دستور داد تا عروس را به خانۀ علی(رضیاللهعنه) که قبلاً آنرا آماده کرده بود برساند، آنحضرتﷺ پس از نماز عشاء به خانۀ عروس و داماد رفت، آب خواست، وضو گرفت و اندکی از آب وضو را بر سر آندو پاشید سپس فرمود: «اللهم بارک فیهما و بارک علیهما و بارک لهما فی نسلهما»
سپس به دخترش سفارش نمود تا به شوهرش احترام بگذارد و به علی(رضیاللهعنه) نیز سفارش کرد و فرمود: «ای علی! خشمگین نشو، هرگاه خشم گرفتی از جایت بلند شو و قدرت و بردباری خداوند متعال را نسبت به بندگان به یاد بیاور و هرگاه به تو گفته شد؛ تقوی خدا پیشه کن، خشم خود را نسبت به او دور کن و بردباری را پیشۀ خود ساز.
منابع:
- دختران پیامبرﷺ. محمد علی قطب.
-تحلیلی پیرامون زندگی حضرت فاطمه. عصمت الله رجبی.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📍❗️✍🏻داعیان راستین هیچ وقت از دعوت و خیرخواهی غافل نیستند ، حتی پشت میلههای زندان .....
🌺(يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ )🌺
🍃يوسف (39)🍃
🌸یوسف گفت : ای رفقای زندانی من ! آیا خدایان پراکنده (متعدد) بهترند یا خداوند یکتای قهار🌸حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📍❗️✍🏻داعیان راستین هیچ وقت از دعوت و خیرخواهی غافل نیستند ، حتی پشت میلههای زندان .....
🌺(يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ )🌺
🍃يوسف (39)🍃
🌸یوسف گفت : ای رفقای زندانی من ! آیا خدایان پراکنده (متعدد) بهترند یا خداوند یکتای قهار🌸حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_1
👼قسمت اول
چند روزی بود صبحها که بیدار میشدم حالم خوب نبود تهوع و سرگیجه داشتم خیلی بی حال بودم شک کردم نکنه باردار باشم البته تعجبم نمیکردم اگرجواب ازمایشم مثبت باشه چون خودم میدونستم چه غلطیکردم زنگ زدم به رامین گوشیش خاموش بود زنگزدم به رویا دوستم گفتم بیا با من بریم ازمایشگاه ،باتعجب گفت مریم یعنی بارداری خاک برسرت مامانت بفهمه میکشت یه باغ رفتی بی جنبه! گفتم: تورو خدا هیچی نگو پا شو بیا باهاش دم پاساژی که همیشه میرفتم خرید قرار گذاشتم.مادرم معلم مدرسه بود یه ادم خیلی مذهبی و خشک که اصلا باهاش راحت نبودم و هیچ وقت نمیتونستم باهاش درد دل کنم منتظر شدم بره مدرسه همین که رفت سریع اماده شدم رفتم سمت جایی که با رویا قرار گذاشته بودم تقریبا باهم رسیدیم رویا تا منو دیدگفت مریم چکار کردی تو که دوماه دیگه عروسیته با اون خانواده شوهر حساس با اون مادرسخت گیر میدونی اگر بفهمن چه اتفاقی میفته گفتم فعلا بریم ازامایش بدیم تاببینم چه خاکی باید توی سرم بکنم. رفتم ازمایشگاه اینقدر التماس کردم که بعدازیکساعت جواب روبهم دادن گفت مبارکه گفتم مثبته؟ دختر چشماشو ریز کردگفت بله بعدبا تیکه گفت دوست داشتی منفی باشه ؟
خب جلو خودت رو میگرفتی که الان کاسه چه کنم چه کنم دست نگیری. جای من رویا جواب داد گفت فکر نکنم به شماربطی داشته باشه که بخواد جواب پس بده از ازمایشگاه امدم بیرون خیلی حالم بد بود دوباره زنگ زدم به رامین. ایندفعه گوشیش روشن بود تا وصل کرد گفتم رامین و زدم زیرگریه ترسید گفت مریم چی شده چرا گریه میکنی گفتم چی میخواستی بشه ابروم رو بردی جواب مامانم روخانواده ت روچی بدم رامین گفت چی شده حرف بزن. گفتم چند روز حالم خوب نیست الان امدم ازمایش دادم میگن حامله ای میفهمی یعنی چی رامین ساکت بودهیچی نمیگفت، باگریه میگفتم من چکارکنم دوماه دیگه عروسیه باشکم بالا امده بایدلباس عروس تنم کنم بهم نمیخندن وای مامانم اگر میفهمید چی میدونستم هیچ وقت نمیبخشم منو رامین نامزد بودیم وبه صیغه محرمیت شیش ماهه خونده بودیم که تا مراسم عقدعروسی هر دوتاش رو باهم بگیریم. من پدرنداشتم ومادرم منو دوتا برادرهام رو با پول تدریسی که میگرفت بزرگ کرده بود. نصف روز توی مدرسه دخترونه بود نصف روزم توی اموزشگاه معلم دینی قران و عربی بود و خط قرمزش اینجور مسائل بود
حتی یه بارشاگردش رو بخاطر اینکه با دوست پسرش دیده بود تامرز اخراج برده بود،حالا دخترخودش با تهدید به فرار خودکشی بادوست پسرش نامزد کرده بود وصیغه محرمیت خونده بودن که باهم محرم باشن واین دسته گل رو آب داده بود. اینقدرکه ازمامانم میترسیدم ازخانواده رامین نمیترسیدم رویا گفت مریم فعلابه مامانت چیزی نگو گفتم تاکی خلاصه که میفهمه.دم ازمایشگاه بودیم که رامین دوباره بهم زنگ زد گفت باید ببینمت نرو خونه وقتی رامین امد تایه مسیری رویا رو رسوندیم وخودمون رفتیم رامین خیلی کلافه بودهمش میگفت ابرومون میره باحرفهاش دلشوره گرفته بودم گفتم الان میگی چکار کنیم. گفت باید عروسی رو بندازیم جلوتر چاره دیگه ای نداریم که به همه بگیم بچه هفت ماه به دنیا امده گفتم رامین انگار متوجه نیستی من روزبه روز وضعیتم تغییر میکنه میفهمن.گفت خونه رو یه کم دورتر اجاره میکنیم که رفت امد زیاد نداشته باشیم وکسی متوجه نشه من رو رسوندخونه و گفت بهت خبرمیدم من باخانواده ام صحبت میکنم که عروسی روتوی ماه بعدبرگزار کنیم.
گفتم باشه شب که مادرم امدگفتم رامین زنگ زده و قرار عروسی روماه بعدبگیریم .مامانم گفت چه عجله ای هست همون موقعی که قرار بوده برگزارش میکنیم من چندتاوسیله تورو نخریدم ومنتظرم حقوق این دوماه بگیرم ویه مبلغی ازش بذارم کنار که بتونم بخرمشون گفتم من هیچی نمیخوام همینای که خریدید کافیه.مامانم باتعجب گفت مریم معلوم هست چته تادیروز واسه خریدن خیلی چیزها غرغر میکردی میگفتی چرا اینارو نمیخری الان این حرف رومیزنی گفتم نظرم عوض شده سرعقل امدم و بعداز عروسی هم میتونیم بخریم.خلاصه رامین خانواده اش رو تونست راضی کنه که ماه بعدمراسم رو بگیریم و بر خلاف قولی که روز اول به مامانم داده بود که خونه رو نزدیک مامانم بگیره رفت یه خونه نزدیک محل کارش گرفت که یکساعتی باخونه مامانم فاصله داشت با هربدبختی بود مامانم راضی شد مراسم ماه بعد برگزاربشه و همش میگفت چرا اینقدر عجله ای دارید برگزارش میکنید . من که خیلی خوشحال بودم از اینکه کسی فعلا متوجه نمیشه چه اتفاقی افتاده.طی روزهای باقی موند به عروسی من و رامین کارهاروانجام دادیم هرچندحال خوبی نداشتم وخیلی بیحال بودم وهمه ام دلیل حال بد و رنگ پریدگیم رو فشارکار و استرس نزدیک عروسی میدونستن وشک نمیکردن.طی هفته چند تا امپول حالت تهوع میزدم که فقط سرپا باشم و کارها رو انجام بدم.یک هفته مونده بود به عروسی جهیزیه منو بردن چیدن.
#ادامه_دارد...
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_1
👼قسمت اول
چند روزی بود صبحها که بیدار میشدم حالم خوب نبود تهوع و سرگیجه داشتم خیلی بی حال بودم شک کردم نکنه باردار باشم البته تعجبم نمیکردم اگرجواب ازمایشم مثبت باشه چون خودم میدونستم چه غلطیکردم زنگ زدم به رامین گوشیش خاموش بود زنگزدم به رویا دوستم گفتم بیا با من بریم ازمایشگاه ،باتعجب گفت مریم یعنی بارداری خاک برسرت مامانت بفهمه میکشت یه باغ رفتی بی جنبه! گفتم: تورو خدا هیچی نگو پا شو بیا باهاش دم پاساژی که همیشه میرفتم خرید قرار گذاشتم.مادرم معلم مدرسه بود یه ادم خیلی مذهبی و خشک که اصلا باهاش راحت نبودم و هیچ وقت نمیتونستم باهاش درد دل کنم منتظر شدم بره مدرسه همین که رفت سریع اماده شدم رفتم سمت جایی که با رویا قرار گذاشته بودم تقریبا باهم رسیدیم رویا تا منو دیدگفت مریم چکار کردی تو که دوماه دیگه عروسیته با اون خانواده شوهر حساس با اون مادرسخت گیر میدونی اگر بفهمن چه اتفاقی میفته گفتم فعلا بریم ازامایش بدیم تاببینم چه خاکی باید توی سرم بکنم. رفتم ازمایشگاه اینقدر التماس کردم که بعدازیکساعت جواب روبهم دادن گفت مبارکه گفتم مثبته؟ دختر چشماشو ریز کردگفت بله بعدبا تیکه گفت دوست داشتی منفی باشه ؟
خب جلو خودت رو میگرفتی که الان کاسه چه کنم چه کنم دست نگیری. جای من رویا جواب داد گفت فکر نکنم به شماربطی داشته باشه که بخواد جواب پس بده از ازمایشگاه امدم بیرون خیلی حالم بد بود دوباره زنگ زدم به رامین. ایندفعه گوشیش روشن بود تا وصل کرد گفتم رامین و زدم زیرگریه ترسید گفت مریم چی شده چرا گریه میکنی گفتم چی میخواستی بشه ابروم رو بردی جواب مامانم روخانواده ت روچی بدم رامین گفت چی شده حرف بزن. گفتم چند روز حالم خوب نیست الان امدم ازمایش دادم میگن حامله ای میفهمی یعنی چی رامین ساکت بودهیچی نمیگفت، باگریه میگفتم من چکارکنم دوماه دیگه عروسیه باشکم بالا امده بایدلباس عروس تنم کنم بهم نمیخندن وای مامانم اگر میفهمید چی میدونستم هیچ وقت نمیبخشم منو رامین نامزد بودیم وبه صیغه محرمیت شیش ماهه خونده بودیم که تا مراسم عقدعروسی هر دوتاش رو باهم بگیریم. من پدرنداشتم ومادرم منو دوتا برادرهام رو با پول تدریسی که میگرفت بزرگ کرده بود. نصف روز توی مدرسه دخترونه بود نصف روزم توی اموزشگاه معلم دینی قران و عربی بود و خط قرمزش اینجور مسائل بود
حتی یه بارشاگردش رو بخاطر اینکه با دوست پسرش دیده بود تامرز اخراج برده بود،حالا دخترخودش با تهدید به فرار خودکشی بادوست پسرش نامزد کرده بود وصیغه محرمیت خونده بودن که باهم محرم باشن واین دسته گل رو آب داده بود. اینقدرکه ازمامانم میترسیدم ازخانواده رامین نمیترسیدم رویا گفت مریم فعلابه مامانت چیزی نگو گفتم تاکی خلاصه که میفهمه.دم ازمایشگاه بودیم که رامین دوباره بهم زنگ زد گفت باید ببینمت نرو خونه وقتی رامین امد تایه مسیری رویا رو رسوندیم وخودمون رفتیم رامین خیلی کلافه بودهمش میگفت ابرومون میره باحرفهاش دلشوره گرفته بودم گفتم الان میگی چکار کنیم. گفت باید عروسی رو بندازیم جلوتر چاره دیگه ای نداریم که به همه بگیم بچه هفت ماه به دنیا امده گفتم رامین انگار متوجه نیستی من روزبه روز وضعیتم تغییر میکنه میفهمن.گفت خونه رو یه کم دورتر اجاره میکنیم که رفت امد زیاد نداشته باشیم وکسی متوجه نشه من رو رسوندخونه و گفت بهت خبرمیدم من باخانواده ام صحبت میکنم که عروسی روتوی ماه بعدبرگزار کنیم.
گفتم باشه شب که مادرم امدگفتم رامین زنگ زده و قرار عروسی روماه بعدبگیریم .مامانم گفت چه عجله ای هست همون موقعی که قرار بوده برگزارش میکنیم من چندتاوسیله تورو نخریدم ومنتظرم حقوق این دوماه بگیرم ویه مبلغی ازش بذارم کنار که بتونم بخرمشون گفتم من هیچی نمیخوام همینای که خریدید کافیه.مامانم باتعجب گفت مریم معلوم هست چته تادیروز واسه خریدن خیلی چیزها غرغر میکردی میگفتی چرا اینارو نمیخری الان این حرف رومیزنی گفتم نظرم عوض شده سرعقل امدم و بعداز عروسی هم میتونیم بخریم.خلاصه رامین خانواده اش رو تونست راضی کنه که ماه بعدمراسم رو بگیریم و بر خلاف قولی که روز اول به مامانم داده بود که خونه رو نزدیک مامانم بگیره رفت یه خونه نزدیک محل کارش گرفت که یکساعتی باخونه مامانم فاصله داشت با هربدبختی بود مامانم راضی شد مراسم ماه بعد برگزاربشه و همش میگفت چرا اینقدر عجله ای دارید برگزارش میکنید . من که خیلی خوشحال بودم از اینکه کسی فعلا متوجه نمیشه چه اتفاقی افتاده.طی روزهای باقی موند به عروسی من و رامین کارهاروانجام دادیم هرچندحال خوبی نداشتم وخیلی بیحال بودم وهمه ام دلیل حال بد و رنگ پریدگیم رو فشارکار و استرس نزدیک عروسی میدونستن وشک نمیکردن.طی هفته چند تا امپول حالت تهوع میزدم که فقط سرپا باشم و کارها رو انجام بدم.یک هفته مونده بود به عروسی جهیزیه منو بردن چیدن.
#ادامه_دارد...
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_2
👼قسمت دوم
فقط جاکفشیم مونده بودکه قرار بود توی هفته اینده اماده بشه.لباس عروس فیلمبردار خنچه عقد رو اوکی کردیم و سه روزمونده به عروسی جاکفشی اماده شد ،وقتی به رامین زنگ زدم رامین گفت دوستم وانت داره خودم میرم میبرمش تونگران نباش.گفتم رامین منم باهات بیام گفت کجا میخوای بیای بااون حالت خودم موقع تحویل گرفتن حواسم هست نترس سالم تحویل میگیرم سالمم میرسونمش
گفتم بس قبل تحویل گرفتن قشنگ نگاه کن مورد نداشته باشه گفت باشه رامین قراربود بادوستش که وانت داره برن ولی دوستش میگه من کاردارم سویج رو میده بهش میگه خودت ببرش،رامین به برادرش زنگ میزنه وقرارمیذارن باهم برن اسم براد ربزرگتر رامین مسعود بود که نزدیک یکسال نیم پیش عروسی کرده بود و یه پسر دوماهه داشت ازهمون شب نامزدی متوجه رفتارهای حسادت امیز مهسا میشدم بامن اصلا خوب نبود و همیشه میونه من و مادر رامین روبهم میزد اون روز باهم جاکفشی روتحویل میگیرن و میرن یکساعتی هم میمونن من خودم به رامین زنگ زدم،گفت داریم راه میفتیم چقدر سفارش کردم اروم بیاید.موقع برگشتن مسعود میگه سویج رو بده من رانندگی کنم وسط اتوبان بخاطر سبقت غیرمجاز کنترل ماشین رو از دست میده چپ میکنه خونه ما دور بود ولی حداقل زمانی که میشد در نظر گرفت برای رفت امد نهایتش یک ساعت تایک ساعت نیم بود.من با رامین ساعت ۳بودحرف زدم ولی ساعت پنج نیم بود هنوز نرسیده بودن هرچی زنگ میزدم نه مسعود جواب میداد نه رامین دلم شور میزد نزدیک ساعت شیش نیم بود که بعدازکلی زنگزدن صدای یه اقای پیچید توی گوشی گفت بفرمایید
گفتم شما گفت من امدادگر اورژانس هستم شما کی هستید انگار توی دلم خالی شد نشستم گفتم این گوشی همسرمه چی شده گفت تصادف کردن نگران نباشید انتقال دادشدن بیمارستان تشریف بیارید بیمارستان تلفن روکه قطع کردم تمام بدنم میلرزید انقدر استرس داشتم که دندونام روی هم بند نمیشد مامانم تازه امدبود گفت مریم چی شد .گفتم رامین تصادف کرده وزدم زیرگریه مامانم به خانواده رامین اطلاع دادو با مادروپدر رامین رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم دنیاروی سرم خراب شد.مسعود فوت شده بود و رامین هم دست پاش شکسته بودو فعلا بیهوش بود مادر پدر رامین فقط میزدن تو سرشون به زور جلوشون رو میگرفتن،کل بیمارستان روگذاشته بودن روسرشون حال منم که دیگه گفتن نداشت دوست داشتم بمیرم ولی رامین طوریش نشه،اخه منو رامین پنج سال باهم دوست بودیم و عاشق هم بودیم وقتی مادرم فهمید بماندچقدر اذیتم کرد چقدرحبس شدم حتی دوسه باری از دست برادرم کتک خوردم ولی وقتی دیدن حریفم نمیشن وتحقیق کردن دیدن رامین مشکلی نداره قبول کردن و ما نامزد کردیم.حالاسه روزمونده به عروسی چرا بایداین اتفاق بیفته از همه بدتر بارداری من بودکه هیچ کس خبرنداشت.دنیابرام اون لحظه به اخر رسید بود دقیقا وقتی میگن عروسی به عزا تبدیل شدحکایت عروسی من بدبخت بود ،بعد از شنیدن فوت مسعود و بیهوش شدن رامین شیون های مادر رامین اینقدر حالم بدشدکه تااولین قدم روبرداشتم دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمامو بازکردم روی تخت بیمارستان بودم وسرم به دستم بود سرم رو که چرخوندم کسی روندیدم بعده چنددقیقه پرستار امد گفت خوبی تازه یادم افتادچه اتفاقی افتاده اشکام سرازیر شد .
پرستار گفت شما بارداری نگاه دوربرم کردم ازترس گفتم چطور گفت حدس میزنم باردار باشی.گفتم نه پرستار که رفت بعد از چنددقیقه مامانم امدبه حال بخت سیاه من داشت گریه میکرد میگفت شانس داشتی توی بچگی یتیم نمیشدی گفتم پدرمادر رامین کجاهستن گفت دامادشون بادوتاخواهرهاش امدن دنبالشون رفتن مامانم میگفت خدا به دادمون برسه بااین خانواده هر چی بهت گفتم فعلا برای ازدواج کردن فرصت داری قبول نکردی پاتو کردی توی یه کفش، گفتم مامان من رامین و دوستدارم خانواده اش الان عزادارن توقع چی داری گفت هیچ کدومشون نیومدن یه سربهت بزنن خواهراش فهمیدن زیر سرم هستی وحالت خوب نیست پشت دراتاق بودن ولی تو نیومدن میفهمی یعنی چی.ساکت بودم مامانم گفت اگر بهتری بلندشوکمکم ماهم بریم به زوراز روی تخت بلندشدم گفتم میخوام رامین روببینم مامانم گفت ممنوع ملاقاته.بریم خونه یه استراحتی بکن فردا صبح زود باید بریم پیش خانواده رامین وقتی رسیدیم خونه بغضم ترکید زدم زیرگریه اینم شانس من بود با اون شرایطم. صبح باداداشم و مامانم رفتیم خونه مادرشوهرم تمام خونه سیاه پوش بود ریسه های چراغونی عروسی گوشه حیاط بود جاش حجله گذاشته بودن واسه مسعود دسته دسته مردم میرفتن تو تسلیت میگفتن با مامانم وقتی رفتیم تو مادر رامین وقتی منو دید شروع کردبه گریه کردن که بیا عروس سیاه پوشم بیا بشین برای عروسی که تبدیل شدبه عزا گریه کن بغلش کردم شروع کردیم به گریه کردن رفتم مهسا رو بغل کنم بهش تسلیت بگم شروع کرد جیغ داد کردن که پاقدمت زندگیم رو نابود کردپسرم رو بی پدر کرد.
#ادامه_دارد...(فرداشب)
عنوان داستان #سرگذشت_مریم_2
👼قسمت دوم
فقط جاکفشیم مونده بودکه قرار بود توی هفته اینده اماده بشه.لباس عروس فیلمبردار خنچه عقد رو اوکی کردیم و سه روزمونده به عروسی جاکفشی اماده شد ،وقتی به رامین زنگ زدم رامین گفت دوستم وانت داره خودم میرم میبرمش تونگران نباش.گفتم رامین منم باهات بیام گفت کجا میخوای بیای بااون حالت خودم موقع تحویل گرفتن حواسم هست نترس سالم تحویل میگیرم سالمم میرسونمش
گفتم بس قبل تحویل گرفتن قشنگ نگاه کن مورد نداشته باشه گفت باشه رامین قراربود بادوستش که وانت داره برن ولی دوستش میگه من کاردارم سویج رو میده بهش میگه خودت ببرش،رامین به برادرش زنگ میزنه وقرارمیذارن باهم برن اسم براد ربزرگتر رامین مسعود بود که نزدیک یکسال نیم پیش عروسی کرده بود و یه پسر دوماهه داشت ازهمون شب نامزدی متوجه رفتارهای حسادت امیز مهسا میشدم بامن اصلا خوب نبود و همیشه میونه من و مادر رامین روبهم میزد اون روز باهم جاکفشی روتحویل میگیرن و میرن یکساعتی هم میمونن من خودم به رامین زنگ زدم،گفت داریم راه میفتیم چقدر سفارش کردم اروم بیاید.موقع برگشتن مسعود میگه سویج رو بده من رانندگی کنم وسط اتوبان بخاطر سبقت غیرمجاز کنترل ماشین رو از دست میده چپ میکنه خونه ما دور بود ولی حداقل زمانی که میشد در نظر گرفت برای رفت امد نهایتش یک ساعت تایک ساعت نیم بود.من با رامین ساعت ۳بودحرف زدم ولی ساعت پنج نیم بود هنوز نرسیده بودن هرچی زنگ میزدم نه مسعود جواب میداد نه رامین دلم شور میزد نزدیک ساعت شیش نیم بود که بعدازکلی زنگزدن صدای یه اقای پیچید توی گوشی گفت بفرمایید
گفتم شما گفت من امدادگر اورژانس هستم شما کی هستید انگار توی دلم خالی شد نشستم گفتم این گوشی همسرمه چی شده گفت تصادف کردن نگران نباشید انتقال دادشدن بیمارستان تشریف بیارید بیمارستان تلفن روکه قطع کردم تمام بدنم میلرزید انقدر استرس داشتم که دندونام روی هم بند نمیشد مامانم تازه امدبود گفت مریم چی شد .گفتم رامین تصادف کرده وزدم زیرگریه مامانم به خانواده رامین اطلاع دادو با مادروپدر رامین رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم دنیاروی سرم خراب شد.مسعود فوت شده بود و رامین هم دست پاش شکسته بودو فعلا بیهوش بود مادر پدر رامین فقط میزدن تو سرشون به زور جلوشون رو میگرفتن،کل بیمارستان روگذاشته بودن روسرشون حال منم که دیگه گفتن نداشت دوست داشتم بمیرم ولی رامین طوریش نشه،اخه منو رامین پنج سال باهم دوست بودیم و عاشق هم بودیم وقتی مادرم فهمید بماندچقدر اذیتم کرد چقدرحبس شدم حتی دوسه باری از دست برادرم کتک خوردم ولی وقتی دیدن حریفم نمیشن وتحقیق کردن دیدن رامین مشکلی نداره قبول کردن و ما نامزد کردیم.حالاسه روزمونده به عروسی چرا بایداین اتفاق بیفته از همه بدتر بارداری من بودکه هیچ کس خبرنداشت.دنیابرام اون لحظه به اخر رسید بود دقیقا وقتی میگن عروسی به عزا تبدیل شدحکایت عروسی من بدبخت بود ،بعد از شنیدن فوت مسعود و بیهوش شدن رامین شیون های مادر رامین اینقدر حالم بدشدکه تااولین قدم روبرداشتم دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمامو بازکردم روی تخت بیمارستان بودم وسرم به دستم بود سرم رو که چرخوندم کسی روندیدم بعده چنددقیقه پرستار امد گفت خوبی تازه یادم افتادچه اتفاقی افتاده اشکام سرازیر شد .
پرستار گفت شما بارداری نگاه دوربرم کردم ازترس گفتم چطور گفت حدس میزنم باردار باشی.گفتم نه پرستار که رفت بعد از چنددقیقه مامانم امدبه حال بخت سیاه من داشت گریه میکرد میگفت شانس داشتی توی بچگی یتیم نمیشدی گفتم پدرمادر رامین کجاهستن گفت دامادشون بادوتاخواهرهاش امدن دنبالشون رفتن مامانم میگفت خدا به دادمون برسه بااین خانواده هر چی بهت گفتم فعلا برای ازدواج کردن فرصت داری قبول نکردی پاتو کردی توی یه کفش، گفتم مامان من رامین و دوستدارم خانواده اش الان عزادارن توقع چی داری گفت هیچ کدومشون نیومدن یه سربهت بزنن خواهراش فهمیدن زیر سرم هستی وحالت خوب نیست پشت دراتاق بودن ولی تو نیومدن میفهمی یعنی چی.ساکت بودم مامانم گفت اگر بهتری بلندشوکمکم ماهم بریم به زوراز روی تخت بلندشدم گفتم میخوام رامین روببینم مامانم گفت ممنوع ملاقاته.بریم خونه یه استراحتی بکن فردا صبح زود باید بریم پیش خانواده رامین وقتی رسیدیم خونه بغضم ترکید زدم زیرگریه اینم شانس من بود با اون شرایطم. صبح باداداشم و مامانم رفتیم خونه مادرشوهرم تمام خونه سیاه پوش بود ریسه های چراغونی عروسی گوشه حیاط بود جاش حجله گذاشته بودن واسه مسعود دسته دسته مردم میرفتن تو تسلیت میگفتن با مامانم وقتی رفتیم تو مادر رامین وقتی منو دید شروع کردبه گریه کردن که بیا عروس سیاه پوشم بیا بشین برای عروسی که تبدیل شدبه عزا گریه کن بغلش کردم شروع کردیم به گریه کردن رفتم مهسا رو بغل کنم بهش تسلیت بگم شروع کرد جیغ داد کردن که پاقدمت زندگیم رو نابود کردپسرم رو بی پدر کرد.
#ادامه_دارد...(فرداشب)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ تکراری
موضوع وابسته نشویم!
سخنران مولوی نصرت الله صاحبی حفظه
الله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
موضوع وابسته نشویم!
سخنران مولوی نصرت الله صاحبی حفظه
الله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...
اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...
بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...
این است حکایت دنیا
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...
اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...
بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...
این است حکایت دنیا
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را کند،
زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...
با خودش گفت:
حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن ...!
اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده،
بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست ...
حکایت زندگی هم این چنین است
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق
می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده،
درحالیکه همین روزها آن چیزی ست که باید دریابیم و درکش کنیم...
و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر
غصههایی که خوردیم،
نه خوردنی بود نه پوشیدنی،
فقط دور ریختنی بود.!
✨زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم✨
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اولین برگش را کند،
زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...
با خودش گفت:
حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن ...!
اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده،
بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست ...
حکایت زندگی هم این چنین است
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق
می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده،
درحالیکه همین روزها آن چیزی ست که باید دریابیم و درکش کنیم...
و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر
غصههایی که خوردیم،
نه خوردنی بود نه پوشیدنی،
فقط دور ریختنی بود.!
✨زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم✨
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میگه:
هر وقت از ترسها و نگرانیهام پیش کسی غیرخدا شکایت کردم و حرفزدم، هیچ کاری جز شنیدن از دستشون بر نیومد. اما وقتی که دلنگرانیهامو پیش خدا بردم و درموردشون با راحتی باهاش حرف زدم، نسیم آرامش و راحتی، قلبم رو در قفسهسینهم لمس کرد و من آروم شدم...
🤍حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر وقت از ترسها و نگرانیهام پیش کسی غیرخدا شکایت کردم و حرفزدم، هیچ کاری جز شنیدن از دستشون بر نیومد. اما وقتی که دلنگرانیهامو پیش خدا بردم و درموردشون با راحتی باهاش حرف زدم، نسیم آرامش و راحتی، قلبم رو در قفسهسینهم لمس کرد و من آروم شدم...
🤍حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
💟 پشت هر مرد موفق:
زنی است که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار میشود ، برایش صبحانه آماده میکند و با بوسه و آرزوهای خوب به خدا میسپاردش...
که بعد از رفتنش ، با عشق لباس هایش را اتو میکند و با عطری که دوست دارد روی چوب لباسی میآویزد...
وقتی ظهر شد ، گوشی را برمیدارد پیامکی مینویسد و میگوید "بدون تو هیچ چیز از گلویم پایین نمیرود " و به شام مورد علاقهی همسرش فکر میکند و لباس زیبایی که به تازگی خریده است و میخواهد بپوشد...
بیکار که میشود کتاب میخواند و توی دفترخاطرات مشترکشان از عشقی مینویسد که هر روز بیشتر میشود و هردویشان را وفادارتر میکند...
به زمان آمدن همسرش که نزدیک شد ، زیباترین لباسش را میپوشد و موهایش را میبافد ، صدای زنگ که می آید میرود سراغ در ، آرام بازش میکند و همسرش را در آغوش میگیرد ، بعد با لیوان شربت کنارش مینشیند و از روزی که در خانه گذراند میگوید و شعر تازهاش را میخواند.
💟 پشت هر زن خوشبخت:
مردی است که
عاشقانه دوستش دارد ،
که روزهای تعطیل زودتر از بانویش بیدار میشود ، نان تازه میخرد و صبحانه را آماده میکند ، برای بیدار کردن همسرش پردهها را کنار میزند و نور را به مهمانی چهرهی پر آرامشش میبرد ، موهایش را نوازش میکند و میبوسد.
ناهار را در کنارش درست میکند و مدام قربان صدقه ی مهربانیاش میرود ، بعد از شستن ظرفها به گوشی همسرش که توی اتاق است پیامک میدهد "خانوم زیبایی که دلتان خرید میخواهد و هوس عکاسی کردهاید ، لطفاً لباسهایتان را پوشیده و برای رفتن آماده شوید "
وقتی همسرش می آید و با ذوق در آغوش میگیردش ، میخندد و دست توی دست میروند که خوشبختیشان را با آدمها تقسیم کنند.
برای همسرش لباسهای گلدار انتخاب میکند و توی اتاق پرو با چشمک میگوید "چقدر زیباتر شدی " هردو عاشقانه به هم نگاه میکنند و با دستانی پر از عشق میروند پاتوق همیشگیشان شام میخورند و بعد میآیند خانه.
💟 پشت هر زندگی عاشقانه ای:
مرد موفق
و زن خوشبختی است که
برای عاشق ماندن تمام تلاششان را میکنند !
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🌿
🌺
💟 پشت هر مرد موفق:
زنی است که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار میشود ، برایش صبحانه آماده میکند و با بوسه و آرزوهای خوب به خدا میسپاردش...
که بعد از رفتنش ، با عشق لباس هایش را اتو میکند و با عطری که دوست دارد روی چوب لباسی میآویزد...
وقتی ظهر شد ، گوشی را برمیدارد پیامکی مینویسد و میگوید "بدون تو هیچ چیز از گلویم پایین نمیرود " و به شام مورد علاقهی همسرش فکر میکند و لباس زیبایی که به تازگی خریده است و میخواهد بپوشد...
بیکار که میشود کتاب میخواند و توی دفترخاطرات مشترکشان از عشقی مینویسد که هر روز بیشتر میشود و هردویشان را وفادارتر میکند...
به زمان آمدن همسرش که نزدیک شد ، زیباترین لباسش را میپوشد و موهایش را میبافد ، صدای زنگ که می آید میرود سراغ در ، آرام بازش میکند و همسرش را در آغوش میگیرد ، بعد با لیوان شربت کنارش مینشیند و از روزی که در خانه گذراند میگوید و شعر تازهاش را میخواند.
💟 پشت هر زن خوشبخت:
مردی است که
عاشقانه دوستش دارد ،
که روزهای تعطیل زودتر از بانویش بیدار میشود ، نان تازه میخرد و صبحانه را آماده میکند ، برای بیدار کردن همسرش پردهها را کنار میزند و نور را به مهمانی چهرهی پر آرامشش میبرد ، موهایش را نوازش میکند و میبوسد.
ناهار را در کنارش درست میکند و مدام قربان صدقه ی مهربانیاش میرود ، بعد از شستن ظرفها به گوشی همسرش که توی اتاق است پیامک میدهد "خانوم زیبایی که دلتان خرید میخواهد و هوس عکاسی کردهاید ، لطفاً لباسهایتان را پوشیده و برای رفتن آماده شوید "
وقتی همسرش می آید و با ذوق در آغوش میگیردش ، میخندد و دست توی دست میروند که خوشبختیشان را با آدمها تقسیم کنند.
برای همسرش لباسهای گلدار انتخاب میکند و توی اتاق پرو با چشمک میگوید "چقدر زیباتر شدی " هردو عاشقانه به هم نگاه میکنند و با دستانی پر از عشق میروند پاتوق همیشگیشان شام میخورند و بعد میآیند خانه.
💟 پشت هر زندگی عاشقانه ای:
مرد موفق
و زن خوشبختی است که
برای عاشق ماندن تمام تلاششان را میکنند !
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨✨✨✨✨
قانونى داريم كه هميشه ثابت است:
"ما به محيطمان عادت ميكنيم" اگر با آدم های بدبخت نشست و برخاست کنید ، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است .
اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید.
اگر با آدم های مغرور و خودخواه که همیشه عادت به توهین و قضاوت دیگران دارند همنشین باشید بی ادب و وقیح می شوید . اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگوییدو اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید ، به خودتان هم دروغ خواهید گفت
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است
تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند
و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی
قانونى داريم كه هميشه ثابت است:
"ما به محيطمان عادت ميكنيم" اگر با آدم های بدبخت نشست و برخاست کنید ، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است .
اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید.
اگر با آدم های مغرور و خودخواه که همیشه عادت به توهین و قضاوت دیگران دارند همنشین باشید بی ادب و وقیح می شوید . اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگوییدو اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید ، به خودتان هم دروغ خواهید گفت
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است
تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند
و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی
#داستان_حمالی_که_در_تاریخ_جاودانه_شد
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال *معروفه.
فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.
صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.
مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال *معروفه.
فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.
صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.
مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📹 ویدئو نشید عربی
💌یا اخوتی ما ذا نقول
تقدیم به خواهران باحجــابم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌یا اخوتی ما ذا نقول
تقدیم به خواهران باحجــابم
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در بازی زندگی یاد میگیری:
اعتماد به حرف های قشنگ
بدون پشتوانه ...مثل آویختن
به طنابی پوسیدست..
یاد میگیری:
نزدیکترین ها به تو ...گاهی
میتوانند دورترین ها باشند...
یاد میگیری :
دیوار خوب است...
سایه درخت مطلوب است...
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اعتماد به حرف های قشنگ
بدون پشتوانه ...مثل آویختن
به طنابی پوسیدست..
یاد میگیری:
نزدیکترین ها به تو ...گاهی
میتوانند دورترین ها باشند...
یاد میگیری :
دیوار خوب است...
سایه درخت مطلوب است...
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی دائم بگويى گرفتارم،
هیچ وقت آزاد نمیشوى،
وقتی دائم بگويى وقت ندارم،
هیچوقت زمان پیدا
نمی كنی،
وقتی دائم بگويى فردا انجامش میدهم، آن فردای تو هیچ وقت نمیايد!
وقتی صبحهااز خواب بیدار میشويم دوانتخاب داریم:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
یا بیدار شويم و رویاهايمان را دنبال كنیم.
انتخاب با شماست!
وقتی در خوشی و شادی هستی عهد و پیمان نبند!
وقتی ناراحتی جواب نده!
وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر!
زندگی، برگ بودن در مسیر باد نیست،
امتحان ریشه هاست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ وقت آزاد نمیشوى،
وقتی دائم بگويى وقت ندارم،
هیچوقت زمان پیدا
نمی كنی،
وقتی دائم بگويى فردا انجامش میدهم، آن فردای تو هیچ وقت نمیايد!
وقتی صبحهااز خواب بیدار میشويم دوانتخاب داریم:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
یا بیدار شويم و رویاهايمان را دنبال كنیم.
انتخاب با شماست!
وقتی در خوشی و شادی هستی عهد و پیمان نبند!
وقتی ناراحتی جواب نده!
وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر!
زندگی، برگ بودن در مسیر باد نیست،
امتحان ریشه هاست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصتام
با دیدن دولتخان او را سخت در آغوش خود فشرد، گویا شخص اصلاً متوجه حضور من نشده بود.
همینکه نگاهاش به نگاهام خورد ساکت شده و آن پسر گفت:
_خیر باشد این بانوي زیبا رو کیست؟
گویا حرفاش به مزاج دولتخان خوش نخورده بود که با چشماناش بسوئ من اشاره نمود تا صورت خود را بپوشانم.
دولتخان گلویش را صاف کرده گفت:
_همسرم است!
مرد غریبه گویا با نگاههایش مرا قورت میداد.
همان نگاهی هوسآلودِ که درست شبیه صدیقخان بود، دولتخان که از این شرایط پیش آمده مشخص بود که عصبی است؛ من هم از ترس اینکه مبادا سخنِ بگوید صورتام را با گوشهای از چادرم پوشانیدم.
دولتخان دستاش را به شانهای مرد گذاشته گفت:
_بیا تا برویم!
مرد خندیده گفت:
_نکند شب را اینجا سپری مینماید مجاهد؟!
دولت خان گفت:
_بلی همینجا هستیم، در یکی از روستاهای همینجا خانوادهای همسرم ساکن هستند و ما هم به دیدار آنها آمدیم قرار بود شب را دوباره به شهر کابل برگردیم؛ اما خودت که میدانی در این شرایط ممکن نیست کریم خان!
مرد با تأیید سر حرف دولت خان را قبول کرده و با وارد شدن به خانه دیگر به بحث خود ادامه ندادند.
در دل به این سخنان دولتخان خندیده و از خود پرسیدم:
_مگر از چه موقع من همسر او شدهام و تازه این به کنار خانهای کدام خانوادهای همسر؟ نکند منظور او همان خانوادهای من است که حتیَ نخواستند وارد خانهای شوم که یک عمر آنجا بزرگ شده بودم و خاطرههای داشتم، چه مسخره است نه؟!
چون وارد خانه شدیم همان کریمخان صدایش بلند شده و یکی را صدا زد.
لحظاتِ بعد خانم زیبا و خوشسیمای وارد دهلیز خانهای آنها شد.
اسماش را "محبوبه" صدا میزد، محبوبه خانم که مشخص بود دخترِ جوانِ همسن و سالهای من است با دیدن دولتخان در جا ایستاده و آهسته گفت:
_خوش آمدید دولت برادر!
دولتخان گفت:
_خوش باشید.
کریم آقا با غیض گفت:
_حالا که سلام علیکم شما تمام شده بروید و برای مهمانی امشب تدارک بیبینید، مجاهد صاحب امشب اینجاست!
سپس هم با نگاههای که اصلاً حس آرامش برایم منتقل نمیکرد گفت:
_و همسر زیبایی شان همچنان!
زیر چشمی به دولتخان نگاه کردم که دستاناش مشت شده بود و یعنی یعنی او عصبی بود.
این بار دولت خان گفت:
_بلی همسر زیبایی من و خواهر شما!
خندیده و سپس با اشارهای دست کریمخان وارد اتاق شدند.
من که تا آندم همچون مجسمهای در جا ایستاده بودم با قرار گرفتن محبوبه خانم تکانِ به پاهایم دادم که آن خانم گفت:
_سلام علیکم خوش آمدید!
از طرز رفتار و گفتههایش مشخص بود که دختر مهربان و خوش برخوردِ است، من در پاسخ به "سلام" او فقط به تکان دادن سر خود اکتفا نمودم که گفت:
_ماشاءالله چه دختر زیبایی هم هستی و خوش به حال دولت برادر که ازدواج نمود با همچنین دختر زیبایی!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_شصتام
با دیدن دولتخان او را سخت در آغوش خود فشرد، گویا شخص اصلاً متوجه حضور من نشده بود.
همینکه نگاهاش به نگاهام خورد ساکت شده و آن پسر گفت:
_خیر باشد این بانوي زیبا رو کیست؟
گویا حرفاش به مزاج دولتخان خوش نخورده بود که با چشماناش بسوئ من اشاره نمود تا صورت خود را بپوشانم.
دولتخان گلویش را صاف کرده گفت:
_همسرم است!
مرد غریبه گویا با نگاههایش مرا قورت میداد.
همان نگاهی هوسآلودِ که درست شبیه صدیقخان بود، دولتخان که از این شرایط پیش آمده مشخص بود که عصبی است؛ من هم از ترس اینکه مبادا سخنِ بگوید صورتام را با گوشهای از چادرم پوشانیدم.
دولتخان دستاش را به شانهای مرد گذاشته گفت:
_بیا تا برویم!
مرد خندیده گفت:
_نکند شب را اینجا سپری مینماید مجاهد؟!
دولت خان گفت:
_بلی همینجا هستیم، در یکی از روستاهای همینجا خانوادهای همسرم ساکن هستند و ما هم به دیدار آنها آمدیم قرار بود شب را دوباره به شهر کابل برگردیم؛ اما خودت که میدانی در این شرایط ممکن نیست کریم خان!
مرد با تأیید سر حرف دولت خان را قبول کرده و با وارد شدن به خانه دیگر به بحث خود ادامه ندادند.
در دل به این سخنان دولتخان خندیده و از خود پرسیدم:
_مگر از چه موقع من همسر او شدهام و تازه این به کنار خانهای کدام خانوادهای همسر؟ نکند منظور او همان خانوادهای من است که حتیَ نخواستند وارد خانهای شوم که یک عمر آنجا بزرگ شده بودم و خاطرههای داشتم، چه مسخره است نه؟!
چون وارد خانه شدیم همان کریمخان صدایش بلند شده و یکی را صدا زد.
لحظاتِ بعد خانم زیبا و خوشسیمای وارد دهلیز خانهای آنها شد.
اسماش را "محبوبه" صدا میزد، محبوبه خانم که مشخص بود دخترِ جوانِ همسن و سالهای من است با دیدن دولتخان در جا ایستاده و آهسته گفت:
_خوش آمدید دولت برادر!
دولتخان گفت:
_خوش باشید.
کریم آقا با غیض گفت:
_حالا که سلام علیکم شما تمام شده بروید و برای مهمانی امشب تدارک بیبینید، مجاهد صاحب امشب اینجاست!
سپس هم با نگاههای که اصلاً حس آرامش برایم منتقل نمیکرد گفت:
_و همسر زیبایی شان همچنان!
زیر چشمی به دولتخان نگاه کردم که دستاناش مشت شده بود و یعنی یعنی او عصبی بود.
این بار دولت خان گفت:
_بلی همسر زیبایی من و خواهر شما!
خندیده و سپس با اشارهای دست کریمخان وارد اتاق شدند.
من که تا آندم همچون مجسمهای در جا ایستاده بودم با قرار گرفتن محبوبه خانم تکانِ به پاهایم دادم که آن خانم گفت:
_سلام علیکم خوش آمدید!
از طرز رفتار و گفتههایش مشخص بود که دختر مهربان و خوش برخوردِ است، من در پاسخ به "سلام" او فقط به تکان دادن سر خود اکتفا نمودم که گفت:
_ماشاءالله چه دختر زیبایی هم هستی و خوش به حال دولت برادر که ازدواج نمود با همچنین دختر زیبایی!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9