Telegram Web Link
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هیچ‌وقت و تحت هیچ شرایطی نقش قربانی را بازی نکنید. چون واقعاً قربانی خواهی شد.
نمونه‌ای از نقش قربانی:
«زندگی من خیلی سخته؛ زندگی من خیلی ناعادلانه است. دلم به‌حال خودم می‌سوزه».

در این دنیا
۱) آن قدر ظالم و بی‌وجدان هست که به محض این‌که متوجه شوند ضعیفی، واقعاً شما را می‌بلعند و رحمی به تو نخواهند کرد.
۲) باز هم در این دنیا این اندازه انسان‌های با وجدان و به‌معنای واقعی انسان وجود دارند که اگر خواستی از حق خودت دفاع کنی و آن را بگیری به یاری‌ات می‌شتابند و تنهایت نخواهند گذاشت.
یک لحظه تصور کنید که ماشینت خاموش شده و تکان نمی‌خورد. اگر داخل ماشین بمانی و فقط خودت را و شانس‌ و اقبالت را لعن و نفرین کنی، داخل ماشین خفه می‌شوی.
اما اگر بیرون آمدی و کاپوت را بالا زدی و نهایتاً خودت به تنهایی شروع به هُل دادن کردی، بالاخره یکی به سراغت میاد و میگه کاری از دست من ساخته نیست برات انجام بدم؟!
این شمایی که انتخاب می‌کنی تا دیگران به کمکت بیان یا شما را ببلعند و لگدمالت کنند.

پس نقش قربانی را بازی نکنید. مسئولیت کامل زندگی‌ را به عهده بگیرید و به‌پا خیزید. تکانی به خودتان بدهید. هم خدا و هم خلق خدا تا ببینند شما به فکر رهایی و رشد هستید به یاری‌ات می‌آیند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌..C᭄•

بدترین بلایی که آدمی می تواند بر سر خودش بیاورد ناامیدی ست،
لذت نبردن از لحظه های امروز و نگرانی برای فرداهاست،
افکارهای خسته ای که همچون کوچه های پرپیچ و خم از هرطرف به بن بست میرسند.
حصارهایی بلند که سال هایی طولانی برچین نشده باقی مانده اند و بر حسب عادت احوال و افکار مارا تشکیل داده اند.
سطح زندگی هرکسی را خود او تعیین می کند با رفتارها،
نگرش ها و
انتخاب آدم های اطرافش.
ناامیدی بدترین و تلخ ترین بلایی ست که آدمی را در خود می شکند.
امید داشته باشید و با خوشی های کوچک طعم زندگی را تغییر دهید.





حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‎‌‌
هر وقت خواستی موسیقی و آهنگی را استوری بذاری و یا به هر شکلی در جامعه منتشر کنی...🔥 یادت باشه و فکر کن:👇🏼
قوله تعالی:
‏وَلَيَحمِلُنَّ أَثقالَهُم وَأَثقالًا مَعَ أَثقالِهِم وَلَيُسأَلُنَّ يَومَ القِيامَةِ عَمّا كانوا يَفتَرونَ 🌿
و قطعا به دوش خواهند کشید بار های خود را (گناهان)و بارهای دیگران را و ...🩶🥀

از گناهانِ جاریه دوری کنیم. . .
🙂💔


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‎‌‌
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_شصت و پنجم

با نصرت حرف زدم و او هم کارهای مصطفی را شروع کرد و پنج ماه گذشت تا اینکه کارهای مصطفی تمام شد و مصطفی هم به کشور آلمان رفت و با رفتنش من تنها تر شدم ولی حرفی به زبان نمی آوردم تا مجتبی ناراحت نشود از رفتن مصطفی دو‌ ماهی میگذشت فرزانه سه ماه حمل داشت و شهلا هم ماه آخر حاملگی اش بود و قرار بود مجتبی و شهلا صاحب دختری زیبایی شوند یکروز فرزانه با شوهرش به خانه ای من آمده بودند نصرت و خلیل هم با همسران و فرزندان شان خانه ای من بودند فلم عروسی ای مجتبی را در تلویزون گذاشته بودیم و می دیدیم که صدای زنگ دروازه آمد مجتبی دروازه را باز کرد و طاهر با عجله داخل خانه شد با دیدن چشمانی سرخ اش با عجله پرسیدم چی شده لالا طاهر؟ طاهر با صدای که از شدت بغض میلرزید گفت مسیح در شفاخانه است احساس میکنم آخرین لحظات زندگیش است میخواهد شما را ببیند به سوی‌ فرزانه و مجتبی دیدم و گفتم با کاکای تان به شفاخانه بروید طاهر گفت لطفاً تو هم با من بیا مسیح ترا هم میخواهد ببیند گفتم این چی حرفی است من چرا به شفاخانه بیایم طاهر گفت خودت میدانی چرا میخواهد ترا ببیند لطفاً خواهر من در آخر هم مهربانی کن و بیا نصرت دستش را روی شانه ای من گذاشت و گفت برو رویا و او را ببخش همه چیز را به الله بسپار اجازه بده او به راحتی جان بدهد به سوی نصرت دیدم با چشمانش هم اشاره کرد که بروم با طاهر به شفاخانه رفتیم چشمم به زهرا خورد که گوشه ای ایستاده است با دیدن من با عصبانیت به سوی‌ من آمد و گفت تو اینجا چی میکنی آمدی تا مرگ شوهرم‌ را ببینی اصلا‌ً به کدام حق آمدی؟ طاهر با دستش او را از من دور کرد و به زهرا گفت من رویا را اینجا آورده ام و مسیح هم میخواهد تنها او را ببیند اگر میخواهی اینجا باشی پس گوشه ای ایستاده شو و حرفی نزن ورنه قیافه ای نحس ات را از اینجا گم کن..........

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_شصت و ششم


زهرا پوزخندی زد و گفت فکر میکنی من بخاطر برادرت اینجا هستم؟ من همیشه میخواستم‌ او زودتر بمیرد تا من بتوانم حق ام را از او بگیرم و از شرش راحت شوم با دادی که طاهر زد حتی من لرزیدم و گفت خودت میدانی چقدر از تو متنفر هستیم تا امروز من دست روی زن بلند نکرده ام پس ساکت باش تا اولین اش تو نباشی زهرا که جدیت کلام طاهر را متوجه شده بود گوشه ا ایستاده شد طاهر به من گفت بیا خواهر جان داخل اطاق برو دروازه ای اطاق را باز کردم و داخل اطاق شدم مسیح روی تخت بیمارستان خوابیده بود نزدیکش رفتم با صدای قدم هایم چشمانش را به سختی باز کرد و گفت رویا آمدی؟ خیلی منتظرت بودم به سویش دیدم رنگ صورتش سفید و لبانش کبود شده بود آهسته گفتم خودت را اذیت نکن مریض هستی به سختی گفت وقت من تمام است بالاخره این عذاب تمام شد ولی از عذاب ابدی میترسم حلالم کن تا شاید کمی از قهر الله بالای من کاسته شود من بد کردم خیلی هم بد کردم با قلبت با زنده گیت بازی کردم نمیدانم چرا به یکباره گی از تو چشم گرفتم هوس ام همه ای زندگیم را برباد داد برای اینکه خودم را بی گناه جلوه بدهم همه ای تقصیرات را به گردن زهرا نمی اندازم چون او‌ به تو بیگانه بود ولی من که شوهرت بودم شریک زنده گیت بودم باید مواظب میبودم تا پایم کج نرود ولی خریت کردم اگر مرا نبخشی هم برایت حق میدهم ولی بدان خیلی برایم با ارزش هستی هنوز یکسالی از زندگیم با زهرا نگذشته بود که متوجه شدم چی الماسی را از دست داده ام ولی حقم بود که در حسرت تو بسوزم
گفتم من حلالت کردم ولی تو تنها به من جفا نکردی بلکه به فرزندانت هم جفا کردی اگر میخواهی از آنها هم... مسیح ادامه ای حرفم را برید و گفت اگر اینجا هستند صدای شان بزن از اطاق بیرون شدم به مجتبی و فرزانه گفتم پدر تان میخواهد شما را ببیند مجتبی گفت من نمیخواهم او را ببینم دستش را گرفتم و گفتم‌ برو پسرم او را ببخش اینگونه خودت راحت میشوی به خاطر من این‌ کار را کن مجتبی با فرزانه داخل اطاق شدند و من گوشه ای ایستادم چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای گریه ای فرزانه از اطاق به گوش رسید همه با عجله داخل اطاق شدند و صدای طاهر را شنیدن که گفت انالله و انا الیه راجعون قطره ای اشک از گوشه ای چشمم پایین افتاد زهرا از اطاق بیرون شد به من دید و گفت تو چرا اشک میریزی هنوز هم دوستش داری؟ جوابی ندادم ادامه داد ولی من خوشحال هستم که از دستش راحت شدم و از آنجا رفت......حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻دوستی دارم که نامش شروع کلام‌ من است ، خیالش آرام جان من است ، به آغوشم می‌گیرد، آرامم می‌کند، و آرام کننده‌ی روح خسته‌ و بی‌قرار من است......

📍🌺✍🏻تا حضورش را احساس کنم ترس را فراموش می‌کنم ، حتی مرگ هم برای‌ من ترس‌ناک نخواهد بود......

📍🌺✍🏻در سلول‌های من آرامش را جاری می‌کند و غم‌هایم را همچو زبال به دور می‌ریزد ، دردهایم را التیام می‌بخشد و حس غربت را در اوج غربت از من می‌گیرد ، و در اوج نیازمندی مرا بی‌نیاز می‌سازد......

📍🌺✍🏻او قلبم را در حسارش می‌گیرد، و نور را در وجودم بسان آفتاب درخشان پخش می‌کند ، و تاریکی‌های وجودم را فراری می‌دهد......

📍🌺✍🏻در گوش دلم آهسته میگوید من کنارتم از هیچ‌کس و هیچ‌چیز نترس ، تو تهت حفاظت منی ، او طبیب من است.....

📍🌺✍🏻یادش غذای روح من است ، او عزیز من است ، در خوشی و ناخوشی‌ها کنار من است ، او رفیق و همدم من است و کی بهتر از او؟؟! و کسی نیست جزء که اوخدای من است…....

✍🏻منزح است آن خدایی‌ که قدرتش در اوراق نمی‌گنجد، ولی با بنده‌ی ضعیف چون من اعلام دوستی میکند و ما را به سوی خودش می‌کشاند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (72)
❇️ فاطمه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸 خواستگاری از فاطمة الزهرا(رضی‌الله‌عنها)

پيامبر گرامی اسلامﷺ به دیگر خواستگاران جواب رد داد به گونه‌ای كه آزرده‌خاطر نگردند و در سال هشتم هجری حضرت علی(رضی‌الله‌عنه) بر اثر تشویق حضرات ابوبکر و عمر(رضی‌الله‌عنهما)، خدمت آن‌حضرتﷺ حضور یافت و درخواستش را عرضه نمود و پيامبرﷺ نيز بيدرنگ به ايشان جواب مثبت دادند و متعاقباً علی(رضی‌الله‌عنه) سجده شكر به‌جا آورد.
چنانچه خود می‌فرماید: خواستم برای خواستگاری فاطمه(رضی‌الله‌عنها) به محضر رسول خداﷺ بروم ولی با خودم می‌گفتم: «من‌که مال‌ومنالی ندارم چگونه می‌توانم ازدواج کنم؟»
سپس به‌یاد کرم و جوانمردی و صلۀ رحم آن‌حضرتﷺ می‌افتادم تا اینکه رفتم خدمت آن‌حضرتﷺ و درخواستم را عرضه نمودم، رسول اکرمﷺ با جواب بله فرمودند: «پروردگارم مرا بدین کار امر نموده‌است.» سپس فرمود: آیا مال‌و‌منالی داری؟
گفتم: خیر یا رسول الله!
فرمود: زره خُطمیه‌ات که فلان روز به تو دادم کجاست؟ گفتم: با من است، فرمود: پس همان زره را می‌توانی در کابینش دهی، حضرت علی(رضی‌الله‌عنه) شتافت و زره را آورد، آن‌حضرتﷺ دستور داد تا آن را فروخته و با قیمتش اثاثیۀ منزل را فراهم کند، حضرت عثمان بن عفان(رضی‌الله‌عنه) زره را به چهارصد و هفتاد درهم خرید و قیمتش را نقد کرد، حضرت علی(رضی‌الله‌عنه) مبلغ مزبور را آورد و در جلوی آن‌حضرتﷺ گذاشت، رسول خداﷺ درهم‌ها را به بلال(رضی‌الله‌عنه) داد تا برخی را عطر و خوشبویی و بخرد و بقیه را به ام‌مسلمه(رضی‌الله‌عنها) دهد تا جهیزیۀ عروس را تهیه نماید.

منابع:
- بانوان پیرامون رسول اللهﷺ. مولفین: محمود مهدی استامبولی، مصطفی ابوالنصرالشبلی.
- بانوان صحابه الگوهای شایسته:نويسنده. عبدالرحمن رأفت باشا.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آموزش عقیدهٔ اسلامی به دختران و ایجاد رابطه بین آنان و آخرت و اینکه با تمام وجود پاداش و عقاب الهی و ترس و امید از الله را حس کنند از مهم‌ترین اموری‌ست که نفس آنان را از طوفان پرتلاطم درونی و اخلاقی نجات خواهد داد.

نور النومان حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام، وقت شما هم بخیر

اگر در حین خواندن اذکار صبحگاهی یا شامگاهی نیاز به صحبت کردن پیش بیاید، به طور کلی مشکلی ندارد. اذکار صبحگاهی و شامگاهی به طور معمول به صورت مستمر و در حالت تمرکز خوانده می‌شود، اما اگر نیاز به صحبت کردن وجود دارد، شما می‌توانید صحبت کنید و سپس دوباره به اذکار خود ادامه دهید.

### نکات قابل توجه:

1. احترام به اذکار: تلاش کنید در هنگام خواندن اذکار، توجه و احترام کافی به آن‌ها داشته باشید و از امور غیر ضروری که ممکن است حواس‌پرتی ایجاد کند، خودداری کنید.

2. پیوستگی در اذکار: اگر صحبت کردن در وسط اذکار ضروری است، می‌توانید پس از اتمام مکالمه به اذکار خود برگردید و آن‌ها را ادامه دهید. مهم این است که اذکار را با توجه و نیت صحیح انجام دهید.

3. توجه به نیت: نیت شما برای خواندن اذکار و ارتباط آن با خداوند مهم است. نیت خالص و توجه به معنای اذکار، باعث می‌شود که عمل شما دارای ارزش باشد.

به طور کلی، حفظ توجه و تمرکز در هنگام خواندن اذکار اهمیت دارد، اما صحبت کردن در میان اذکار اگر به ضرورت باشد، مشکلی ایجاد نمی‌کند.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله اعلم بالصواب
سلام! از دیدگاه اهل سنت، عدالت و مساوات بین همسران در صورتی که مرد دارای بیش از یک همسر باشد، ضروری و واجب است. یکی از جنبه‌های مهم عدالت، تقسیم زمان به طور مساوی بین همسران است.

در خصوص شرایطی که زن دوم به دلیل تحصیل در دانشگاه، مدتی در دسترس نیست، مسئله می‌تواند کمی پیچیده‌تر شود. اصولاً، اگر زن دوم خود به دلایل شخصی، مثل تحصیل، برای مدتی از خانه دور باشد، معمولاً این مدت زمان به عنوان «سهم» وی از زمان مشترک در نظر گرفته نمی‌شود. به عبارت دیگر، اگر زن دوم به دلیل تحصیل برای یک ماه از خانه دور باشد، این زمان معمولاً جزو نوبت او محسوب نمی‌شود، و زمانی که او بازگردد، شوهر باید به تناسب زمان از دست رفته، وقت خود را با او به صورت مساوی تقسیم کند.

از سوی دیگر، اگر زن دوم پس از بازگشت از دانشگاه در دسترس باشد، انتظار می‌رود شوهر به تقسیم عادلانه زمان بین هر دو زن ادامه دهد، مگر اینکه توافق خاصی بین طرفین صورت گرفته باشد. انصاف و عدالت ایجاب می‌کند که وقتی زن دوم بازگشت، شوهر باید وقت خود را بین هر دو زن به طور مساوی تقسیم کند.

این موضوع به توافق طرفین و شرایط خاص زندگی آنها نیز بستگی دارد. همچنین، توصیه می‌شود که هر دو همسر و شوهر در این موارد با گفتگو و تفاهم به یک توافق برسند تا زندگی زناشویی با آرامش و رضایت همه طرف‌ها پیش برود.

والله اعلم بالصواب


عبدالله ابْنِ عَبَّاسٍ رضى الله عنهما عَنِ النَّبِيِّ صلى الله عليه وسلم فِيمَا يَرْوِي عَنْ رَبِّهِ عَزَّ وَجَلَّ قَالَ قَالَ إِنَّ اللَّهَ كَتَبَ الْحَسَنَاتِ وَالسَّيِّئَاتِ، ثُمَّ بَيَّنَ ذَلِكَ فَمَنْ هَمَّ بِحَسَنَةٍ فَلَمْ يَعْمَلْهَا كَتَبَهَا اللَّهُ لَهُ عِنْدَهُ حَسَنَةً كَامِلَةً، فَإِنْ هُوَ هَمَّ بِهَا فَعَمِلَهَا كَتَبَهَا اللَّهُ لَهُ عِنْدَهُ عَشْرَ حَسَنَاتٍ إِلَى سَبْعِمِائَةِ ضِعْفٍ إِلَى أَضْعَافٍ كَثِيرَةٍ، وَمَنْ هَمَّ بِسَيِّئَةٍ فَلَمْ يَعْمَلْهَا كَتَبَهَا اللَّهُ لَهُ عِنْدَهُ حَسَنَةً كَامِلَةً، فَإِنْ هُوَ هَمَّ بِهَا فَعَمِلَهَا كَتَبَهَا اللَّهُ لَهُ سَيِّئَةً وَاحِدَةً ‏
بخاری(۶۴۹۱)

عبدالله بن عباس رضى الله عنهما از رسول الله صلى الله عليه و سلم در آنچه كه از پروردگارش تبارک و تعالى روايت مى كند، فرموده اند: الله متعال نيكى ها و گناهان را نوشته است، سپس اين را بيان نموده كه هر كسى خواست نيكى كند ولى آن را انجام نداد، الله متعال آن نيكى را به صورت كامل در نزد خويش مى نویسد، و اگر خواست نيكى كند و آن را انجام داد، الله متعال در نزد خويش ده نيكى تا هفتصد برابر يا بسيار بيشتر از آن مى نويسد، و اگر خواست گناهى كند ولى آن را انجام نداد، الله متعال در نزد خويش يک نيكى كامل مى نويسد، و اگر خواست گناهى كند ولى آن را انجام داد، الله متعال تنها يک گناه براى آن مى نويسد

در روايت امام مسلم آمده است، و هيچ كسى در نزد الله متعال نابود نمى شود، مگر كسى (كه مستحق) نابود شدن باشد
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه‌ی اينها دلالت بر وسعت رحمت الله  عزّ وجل  دارد، به طوری که اين فضيلت بزرگ و خير فراوان را به آنان ارزانى مى دهد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ۲۰۱۲
موضوع
خوبی و رسیدن به بهشت...

سخنران مولوی نصرت الله صاحبی حفظه الله

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

#داستان۰شب

#بالاتر_از_آسمان_5
قسمت پنجم

بقلم: شاهین بهرامی

💎+ سلام آقا کاوه، خوش آمدید، خواهش میکنم بفرمایید بشینید.
کاوه به روی صندلی مقابل می‌نشیند و مارشیا بعد از سوال از کاوه دو قهوه سفارش می‌دهد.
بعد از کمی سکوت، مارشیا که به چهره‌‌ای کاوه خیره شده می‌گوید:
- ممنونم دعوت منو‌ قبول کردید، راستش چون این شغل طوری هست که اون نفر باید با خود من کار کنه و در واقع دفتر هر دومون مشترک هست، اینه که من رو انتخاب کیس مورد نظر خیلی حساسیت دارم.
+‌‌بله درسته، شرایط شما رو درک میکنم. منتها من خدمتتون عرض کردم، تو یه شرکت بیمه مشغول...

- ببینید آقا کاوه، آه ببخشید حرفتون رو قطع کردم، ببینید من قول میدم اگر شما قبول کنید، حتما رضایتتون رو جلب کنم. می تونید برای یه مدتی از کارتون مرخصی بگیرید و بیاید شرایط ما رو ببینید، اگر پسند نکردید خب اونوقت من دیگه اصراری ندارم.
+ باید در موردش فکر کنم، بهتون خبر میدم.
کاوه از جای برمی‌خیزد تا برود ولی مارشیا نیم خیز مانع او می‌شود.
- کجا؟ من قهوه سفارش دادم. تا میل نکنید اجازه نمیدم برید. راستی این شاخه گل هم تقدیم به شما
کاوه در حالی که شاخه گُل را می‌گرفت، پرسید:
- خیلی ممنونم ولی این گُل بابت چیه؟
مارشیا از سوال کاوه کمی جا خورد و انتظار این پرسش را نداشت برای همین کمی هول شد و با کمی خجالت و بریده بریده گفت:
- بابتِ بابتِ چیز، همین دیگه، همین همکاری جدیدمون. راستی میخواستم اگه اشکالی نداشته باشه و مایل باشید یه کمی از خودتون برام بگید.
+ خواهش میکنم، اشکالی که نداره، فقط دقیقا چی میخواید بدونید؟
- چیزه خاصی مد نظرم نیست، همین یه بیوگرافی ساده ، این که چند سالتونه، متولد کجا هستین و تحصیلاتتون چیه؟
+ سی و چهار سالمه، متولد تهرانم و لیسانس ادبیات فارسی دارم.
- مجرد هستید؟
+ بله
- درست مثل من، لطفا بفرمایید قهوه‌تون رو میل کنید تا سرد نشده، ببخشید که شما رو زیاد به حرف کشیدم.
+ نه خواهش میکنم، فقط اجازه بدید بعد خوردن قهوه از حضورتون مرخص بشم.
- خواهش میکنم، فقط قبل رفتن، شما سوالی از من ندارید؟ چیزی در مورد من نمی‌خواید بدونید؟
کاوه با چهره‌ای کاملا خونسرد و بی تفاوت پاسخ داد:
- نه، ممنون من سوال خاصی ندارم.
خدانگهدارتون .
کاوه چند قدم می‌رود ولی ناگهان بر‌می‌گردد. مارشیا این صحنه را می‌بیند و لبخند پیروز مندانه‌ای می‌زند، و از برگشت کاوه خوشحال ‌می‌شود.
کاوه به نزدیک میز می رسد، نگاهی به مارشیا می‌اندازد و با لبخند می گوید:
- راستی، بابت قهوه متشکرم، خیلی خوب بود. خدانگهدار.

مارشیا که نیم خیز شده بود، پس از شنیدن حرفهای کاوه، ناراحت و عصبانی روی صندلی ولو می‌شود‌.
شب هنگام کاوه به کتابفروشی می‌رود و حین بازی تخته نرد، جریان دیدارش با مارشیا را برای پدرام تعریف می‌کند و می گوید که نتوانست مارشیا را برای قرار در کتابفروشی متقاعد کند و بعد از اتمام بازی به پدرام می گوید:
- به نظرم بهترین کار اینه که تو حرفتو رک و راست بهش بگی، این موش و گربه بازی فایده نداره، مرگ یه بار شیون یه بار، یا میگه آره یا میگی نه خلاص.
+گفتنش واسه تو آسونه کاوه، ولی من نمی‌تونم، یعنی روم نمیشه. نیاز به زمان دارم. راستی تو میخوای پیشنهاد کاری مارشیا رو قبول کنی؟
+ راستش نمیدونم، خودمم گیج شدم، باید در موردش فکر کنم. پدرام به نظرم خودت به مارشیا زنگ بزن یا پیام بده و دعوتش کن اینجا. اونجوری میتونی یه گپی باهاش بزنی و بیشتر باهاش آشنا بشی.
- من نمیدونم، منم باید در موردش فکر کنم. ولی در هر حال ممنون که بفکرمی.

+اگه واقعا دوسش داری، آنقدر دس دس نکن پسر، به نظرم اونم دختر خوبیه و بهم میاین.
- من هیچ شناختی ازش ندارم، همونطور که اونم از من نداره، فقط میدونم از نظر احساسی..در همین هنگام در باز می شود و یک خانم با مانتوی صورتی و شال سفید وارد ‌می شود، کاوه به محض دیدن او مثل اسپند روی آتش از جای می‌پرد و با تعجب و با صدای تقریبا بلندی می گوید:
- فریبا!، تو اینجا چکار میکنی؟

#ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌

#بالاتر_از_آسمان_6
قسمت ششم

بقلم: شاهین بهرامی


💎 فریبا در حالی که دست‌هایش را به کمر زده بود گفت:
- پس چرا هر چی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟ خب نمیگی شاید کار واجبی باهات داشته باشم؟
+ یا خدا، خب متوجه نشدم زنگ زدی، حالا دو دقیقه برو بیرون من الان میام.فریبا در حالی که چهره‌اش کماکان درهم بود، نگاهی به پدرام می‌اندازد و سپس نگاه اخم آلودی هم به کاوه می‌کند و با اکراه به سمت در خروجی می‌رود.کاوه به سمت پدرام بر‌می‌گردد و در حالی که کاملا شرمسار است به او می‌گوید:
- پدرام راستش من..
+هیچی لازم نیست بگی کاوه جان، الانم برو به کارت برس. فردا شب منتظرتم.

کاوه لحظاتی مات پدرام می ‌شود و بعد بدون این که چیزی بگوید از مغازه خارج می‌شود.
پدرام که انگار از رفتارهای کاوه بهت زده شده باشد، کمی در طول مغازه قدم می‌زند و بفکر فرو می‌رود.حالا درست نمی‌داند، باید به دغدغه‌های خودش برسد یا در اندیشه‌ی رفتارهای عجیب کاوه باشد. سعی می‌کند افکارش را متمرکز کند تا بهترین تصمیم ممکن را بگیرد.اول تصمیم می‌گیرد به مارشیا پیام بدهد و او را به کتابفروشی دعوت کند، اما بعد پشیمان می‌شود و ترجیح می‌دهد اول از علت رفتارهای عجیب کاوه مطلع شود. دلش برای رفیق قدیمیش بیشتر از خودش می‌سوزد.....

فردا شب طبق معمول کاوه به مغازه می‌آید و وقتی به سراغ تخته‌نرد می‌رود، پدرام مانع او می‌شود و می‌گوید:
- نه کاوه، امشب بازی رو بیخیال. میخوام الان بشینیم مثل دو تا مرد با هم حرف بزنیم. باید به من بگی داری سر خودت چه بلایی میاری. تا حالا و تو این مدت طولانی رفاقت ما هیچ وقت نشده بود به من دروغ بگی یا چیزی رو از من مخفی کنی. چی شده کاوه؟ چی شد که کار من و تو به اینجا کشید؟
+ باور کن من هنوزم همون رفیق قدیمی تو هستم پدرام، هیچی بین ما فرق نکرده ، فقط، فقط...
- فقط چی کاوه؟
+فقط من چند وقتیه یه کم اوضاع احوالم ریخته بهم، یه جریاناتی برام پیش اومد که بیخودی درگیر یه اتفاقاتی شدم. در واقع همش از افسردگیم شروع شد، به جایی رسیده بودم که هیچی خوشحالم نمی‌کرد و ...
- فریبا کیه کاوه؟ این از کجا سروکله‌اش تو زندگی تو پیدا شد؟
+ ببین جریان اونجوری که تو فکر میکنی نیست. من سر فرصت همه چی رو بهت میگم
- همه چی رو به من میگی؟!! هه حتما مثل اون بسته‌ی عجیب و غریب که گمش کرده بودی؟ اونم قرار بود جریانش رو بهم بگی. چی شد پس؟
+ با فریبا تو یه مهمونی آشنا شدم، مهمونی بچه های شرکت. به نظرم دختر خوبی اومد و کم کم بهم نزدیک شدیم.همیشه منتظر فرصت مناسبی بودم بهت بگم ولی پیش نیومد تا حالا که خودت فهمیدی.
- ببین کاوه، من نگران توام، بهم حق بده نگرانت باشم. من فکر میکنم بین همه‌ی این اتفاقات باید یه ارتباطی باشه!!!

اون بسته، فریبا، حتی مارشیا!
+ مارشیا؟!! اصلا و ابدا اینطوری نیست. پدرام تو رو خدا دیگه مارشیا رو قاطی این مسائل نکن. من مارشیا رو همون موقع دیدم که تو دیدیش، همونقدر می‌شناسمش که تو می‌شناسیش، حاضرم برات قسم بخورم.
- نیازی به قسم نیست کاوه جان، من حرف تو رو باور میکنم. ولی اینو قبول داری، انگار مارشیا هم به تو توجه خاصی داره؟
+ من همچین چیزی احساس نکردم پدرام، بر فرضم اینطوری باشه، بیخود داره خودشو خسته میکنه. من نه از مارشیا خوشم میاد و نه حوصله‌اش رو دارم. فقط پیشنهاد کاریش از نظر مالی برام وسوسه انگیز بود همین. _باشه، من حرفاتو قبول میکنم کاوه ولی هنوز ماجرای بسته و فریبا و ارتباط اینا با تو برام حل نشده..‌در همین هنگام گوشی کاوه زنگ می‌خورد، او نگاهی به صفحه‌ی گوشی می‌اندازد و زیر لب با عصبانیت می‌گوید: - اه لعنتی!
پدرام کنجکاوانه می‌پرسد:
- فریباست؟
کاوه پس از لحظاتی سکوت می گوید:
- نه، مارشیاست
.

#ادامه_دارد....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


برای اینکه حرفمان تأثیر مثبت بر مخاطب داشته باشد باید از دل سلیم جاری شود، دل سلیم همان جایی‌ست که بغض و کینه و حسادت و بدخواهی و غرض ورزی و جهالت، وجود ندارد. از دل سلیم اگر بر کافر ناسزا بگویی مؤمن شود.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❀°
🦋°❀°
°❀°🦋°❀
#یک_فنجان_تفکر☕️

دیروز خونه یکی از اقوام دعوت شدیم
یه سفره مجلل سبز که با ترمه و پارچه های ابریشمی دیزاین شده بود
اینه و شمعدون با نور لایت سبز (شبیه سفره عقد)
پلو سرو شده بود تو سینی های بزرگ سیلور که روی هر سینی یک کیلو گوشت چرخ کرده و کشمش ریخته بودن
ظرف های آش با تزیین های فوق العاده
ساندویچ هایی که داخل سبد بود با تور مشکی تزیین شده بود
آجیل های بسته بندی شده و حلوا های چند رنگ که با گردو مغز پسته تزیین شده بود
و خیلی چیزای دیگه
آقا ما فهمیدیم این سفره نذری هست
حالا کیا سر سفره نشسته بودن
یه مشت آدم متمول شکم سیر.
هیچ گاردی به دادن نذری ندارم، یکی دوست داره نذر فیزیکی بده مثل همین سفره انداختن و پخش غذا.
اما با این مدل توزیع مشکل دارم
چرا باید یه سری آدم دعوت کنی که کمتر از بنز و بی ام سوار نشدن.
پهن کنین همچین سفره نذری‌ای رو اما برید دست چند تا کارگر و کودک کار بگیرید بشینن سر این سفره، یا پک کنین بین این افراد توزیع کنین، یا ببرید تو بیمارستان های دولتی بین همراهان مریض ها توزیع کنین.
چرا یه مشت آدم شکم سیر رو دعوت
میکنین.؟؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🍃🌿🌺🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
🌿🍃
🌺
🍃
#داستانک۰آموزنده

پسرک واکسی

🌼🍃ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»

🌼🍃به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می‌مالد. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.

🌼🍃گفت: «مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی‌شود.»
در مدتی که کار می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌کند! کارش که تمام شد، کفش‌ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟»

🌼🍃گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.»
گفتم: «بگو چقدر؟»
گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.»
گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟»
گفت: «قبول.»

🌼🍃با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی‌اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود.

🌼🍃سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته‌اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.»
گفتم: «بله می‌دانم، می‌خواستم امتحانت کنم!»

🌼🍃نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.
گفت: «تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان کنی؟»
واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه.

🌼🍃وقتی که می‌رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می‌آموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ‌وقت و تحت هیچ شرایطی نقش قربانی را بازی نکنید. چون واقعاً قربانی خواهی شد.
نمونه‌ای از نقش قربانی:
«زندگی من خیلی سخته؛ زندگی من خیلی ناعادلانه است. دلم به‌حال خودم می‌سوزه».

در این دنیا
۱) آن قدر ظالم و بی‌وجدان هست که به محض این‌که متوجه شوند ضعیفی، واقعاً شما را می‌بلعند و رحمی به تو نخواهند کرد.
۲) باز هم در این دنیا این اندازه انسان‌های با وجدان و به‌معنای واقعی انسان وجود دارند که اگر خواستی از حق خودت دفاع کنی و آن را بگیری به یاری‌ات می‌شتابند و تنهایت نخواهند گذاشت.
یک لحظه تصور کنید که ماشینت خاموش شده و تکان نمی‌خورد. اگر داخل ماشین بمانی و فقط خودت را و شانس‌ و اقبالت را لعن و نفرین کنی، داخل ماشین خفه می‌شوی.
اما اگر بیرون آمدی و کاپوت را بالا زدی و نهایتاً خودت به تنهایی شروع به هُل دادن کردی، بالاخره یکی به سراغت میاد و میگه کاری از دست من ساخته نیست برات انجام بدم؟!
این شمایی که انتخاب می‌کنی تا دیگران به کمکت بیان یا شما را ببلعند و لگدمالت کنند.

پس نقش قربانی را بازی نکنید. مسئولیت کامل زندگی‌ را به عهده بگیرید و به‌پا خیزید. تکانی به خودتان بدهید. هم خدا و هم خلق خدا تا ببینند شما به فکر رهایی و رشد هستید به یاری‌ات می‌آیند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/04 21:20:19
Back to Top
HTML Embed Code: