Telegram Web Link
📚#داستان_بخوانیم🔎

پیرمردی در دامنه کوه های دمشق هیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند
یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت
تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد وبسوی خانه روان شد
و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود

زن همسایه نمک نیاز داشت به خانع آنها رفت و زن نمکدان را به او داد
اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد.

پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت و عصبانی
وخانم پیرمرد هم گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم

چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درآنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت . حضرت
سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی

پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر را ه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد
دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت وپرید
پیرمرد هرچه که دوید وهیاهو کرد فایده نداشت

پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی
پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است وبه حیرت بسوی او می نگرد
پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) برایش گفت میدانم که تو به من دروغ نمی گویی این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی
و حتما بفروش که در حالت زندگیت تغییری آید

پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد کنار دریا بود
هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد
هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد .

با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت
همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید

پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویدو گریخت .

حضرت سلیمان (ع) میخواست مانعش شود

که فرستاده خدا جبریل امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغییر میدهی ومرا فراموش کرده ای !

سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت واز اشتباه خود مغفرت خواست
خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم

پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد
ماهی گیر به او گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم
پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت
همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد
شوهرش با خوشحالی به او گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم

هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.

پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند
چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد .

نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند

فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .

حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد
به خداوند یقین و باور داشته باشید.

🌼مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ
و هر کس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می رساند.(طلاق آیه3)

🌹حق غنّی است، برو پیش غنی
🌹نزد مخلوق بجز حيراني ني
ست حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیست و هشتم

سرم را بی‌خیال تکان داده گفتم:
_همممم بلی! چطور مگر؟
بسویم نگاه کرده گفت:
_چطور مگر؟
من که ندانستم او چرا این چنین سخن می‌گوید نگاه‌ام را به او دوختم که ادامه داد:
_دختر تو چقدر مغروری...
ابروی بالا انداخته گفتم:
_مگر چه جرمِ را مرتکب شده‌ام؟
مژگان آهی کشیده گفت:
_یا الله خودت برایم صبر عطا کن!
خندیده گفتم:
_الهی آمین!
+ ثم آمین، ثم آمین خواهرم...
با ادامه‌ای حرف‌اش اسم‌ام را صدا زده گفت:
_چگونه این همه سنگ‌دلی تو؟ من در عجب‌ام، یک آدم تا چه حد می‌تواند این چنین باشد.
آهی کشیده گفتم:
_مگر دوباره چه جرمِ را مرتکب شده‌ام مژگان؟!
+ دوباره همین سوال را می‌پرسد، لعنت بر شیطان، یعنی اصلاً متوجه نگاه‌های آن پسر نشدی او که حتیَ پلک روی هم نمی‌گذاشت؟
قاطعانه گفتم:
_نه!
+ اگر بدانی که با چشمانش تو را می‌پاید.
_ خوب حالا که چه؟
+یعنی برای خانواده‌اش جواب رد دادی؟
بی‌وقفه سرم را تکان داده گفتم:
_بلی! جواب رد دادم و حالا هم این‌ همه سوال نپرس تا دوباره عصبی نشدم.
مژگان با همان حالا که افسوس‌وار سرش را تکان می‌داد آهسته گفت:
_چه حیف شد!
همان‌گونه که بسوئ مقابل‌ام نگاه می‌کردم گفتم:
_مژگان...!
که دستان خود را بسویم تسلیم‌وار گرفت و ان بحث همان‌جا با اتمام رسید، اما این روزها چه عجیب بود که گاهی اوقات یاد آن پسر غریبه مرا به سکوت وا می‌داشت و خود نمی‌دانستم این حالات من برای چیست؟
من فقط حراس داشتم از وجود هم‌چنین آدم‌ها، همان آدم‌های که دو دسته اند، یکی که مورد اعتماد اند و دیگرِ هم که هرگز مورد اعتماد نخواهند بود.
این همان موضوع بود که سعی می‌نمودم بی‌خیال ازدواج شوم و اما چه می‌دانستم که این همان ترس‌هاست همان ترس‌های که خوف و وحشت بیشترِ را به بار آورد و این همان حقیقتِ بود آشکار!
با رسیدن مان در مقابل خانه مژگان را سخت در آغوش گرفته با همان حال گفتم:
_الله حافظ و بی‌خیال شوهر دادن من شو...!
اوکه با همان حالا می‌خندید گفت:
_چشم، چشم هرچه بانوی بزگوار دستور دهند.
خندیده گفتم:
_باشد، حالا هم بگذارید تا بروم!
با اتمام حرف من در عمارت باز شده و صورت کاکا شریف ( خان کاکا) در مقابل‌‌ مان هویدا شد، خان کاکا همین که چشم‌اش به من افتاد لب‌خند در لبان‌اش جا خوش نمود ومن هم با همان حال بسویش لب‌خندِ زده گفتم:
_سلام علیکم! خان کاکا چشمان مان روشن بعد یک مدتِ طولانی شما را این‌جا دیده‌ام.
+علیکم سلام دخترم! خودت می‌دانی که مشغله‌ای من خیلی زیلد شده که با آمدن عزیز پسرم و خانواده‌اش بیشتر هم شده است.
سرم را تکان داده باهمان حال که خان کاکا همراه با مژگان احوال پرسی می‌نمود، نگاه‌ام را بسوی پدرم دوختم که با لب‌خند بسویم نگاه می‌کرد.
مشکوک بسوش نگاه نمودم و اما با حرف خان‌کاکا که پدرم را مخاطب قرار می‌داد این نگاه‌ها عمیق‌تر از قبل شد.
خان‌کاکا گفت:
_ ان‌شاءالله که دوباره هم‌دیگر مان را خواهیم دید زیرا که او برای مان گوهرِ نایاب است.
پدرم خندیده گفت:
_ان‌شاءالله و اما به دست آوردن آن گوهر ساده نیست این را برای تان یاد‌آوری نمایم بهتر خواهد بود.
با این حرفِ پدرم خان کاکا مهربان خندیده گفت:
_با آن حال من هنوز هم سر حرف خود هستم!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_بیست و نهم
من که آن‌جا ایستادن را بیشتر جایز ندانسته و دست‌ام را بلند نموده و روبه مژگان تکان دادم، یک وارد عمارت شدم.
مادرم و خانم‌بزرگ هردو در حال سخن گفتن بودند که با دیدن من ساکت شدند و مادرم با گفتن این‌که "خوش آمدی دخترم!" از من استقبال نمود.
من هم بی‌هیچ حرفِ به تکان دادن سرم اکتفا نموده و وارد عمارت شده یک راست راهِ اتاق‌ام را در پیش گرفته لباس‌هایم راعوض نمودم که دوباره چشمانم به دفترچه افتاد.
نفس عمیقِ گرفته و در کنار تخت خواب‌ام نشستم.
بی‌اختیار دست‌ام را بالای دفترچه گذاشتم با همان حالا که آن را در دست گرفته بودم، دوباره در جا گذاشتم اضطراب بود که سراسر وجودم را فرا گرفته بود من هراس داشتم از همان اتفاقاتِ که در حال وقوع بود و می‌اندیشیدم برای ثریا این فقط یک کابوس خوف‌ناک بود.
یعنی کیست او؟
همان ثریا خانم را می‌گویم، آیا صدیق‌خان موفق خواهد شد تا همراه با ثریا عقد نماید یا این‌که سرنوشت خواب‌های دیگرِ برای همان دختر مغرور و سرکش دیده بود.
پس آن مرد غریبه چشمان‌ سیاه کی بود؟
از جا برخاسته با همان حال که در مقابل پنجره‌ای اتاق خود بودم و با همان حال که پدرم، مادرم و خانم‌بزرگ را زیر نظر گرفته بودم، آن‌ها که با هم‌دیگر صحبت می‌نمودند و گویا موضوعِ خیلی مهمی است عمیق به فکر فرو رفتم.
انسان از آن‌چه که در حال وقوع است آگاه نیست، خیر همان‌جاست که از همه دل‌ بکنی جز او تعالیَ و بسپاری همه چیز را به او...
خیر همان چیزی‌ست که از جانب پروردگارم رخ می‌دهد، خیر همیشه خوب است،
حتی اگر ظاهر سختی داشته باشد.
من با این سخنان خودم را تسلیَ می‌دادم و چه مسرور کننده بود.

#عزیز...

حتیَ اگر تمام دنیا از تو نفرت بورزند اما اوی که تک، تک لحظات‌ات با یاد او سپری می‌شود چه عذاب‌گیر است.
هم‌چون مجسمه‌‌ی درجا ایستاده هنوز هم با چشمان‌ام همان مسیرِ که هنوز هم در همان‌جا بود نگاه می‌کردم.
اما دیگر آن‌جا حضور نداشت، نگاهِ سرد‌ او حسِ جز عذاب را برایم منتقل نمی‌کرد و خلاصه هیچ بود.
نگاه‌ام را به چهار اطراف انداختم که چشمانم به توده‌ سنگ کوچکِ افتاد لب‌خندِ بی‌اختیار در لبان‌ام جا خوش نمود، آن را برداشتم و با تمام سرعت بسوئ رودخانه پرت‌ نمودم.
با صدایی نسبتاً بلندِ گفتم:
_لعنتی!
دستِ به موهایم که این چند روز بيشتر از قبل دراز شده بود کشیده گفتم:
_کاش هرگز به این قریه برنگشته بودم و آن زمان حال‌ من این‌چنین نبود.
با دستان‌ام چنگی به موهایی خود زده که با همان‌حال صدایی یکی در کنارم بلند شد که می‌گفت:
_آن‌چه را که پروردگار مان برای مان مقرر نماید و برای مان در سرنوشت مان بنویسد هیچ حدِ نمی‌تواند مانع شود (وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا راحزاب۳")
به خدا اعتماد کن و همین بس که او نگهبان توست.
روبرگردانده و با دیدن شخص مقابل‌ام قدمِ بسوئ عقب گذاشتم، او این‌جا بود و من هنوز هم نمی‌توانستم این را برای خود بقبولانم می‌پنداشتم این یک خواب بیش نیست مگر او کابل نبود؛ حالا این‌جا چه ‌کار می‌کند؟!
آب گلویم را قورت داده گفتم:
_شما این‌جا؟
+بلی من این‌جا و اما می‌پندارم خوشحال نشدید برادر زاده‌ی خان کاکا؟!
سرم را به طرفین تکان داده گفتم:
_نه موضوع این چنین نیست از بودن شما آن‌ هم این‌جا تعجب کردم شما که در شهر بودید.
بسویم مهربان نگاه کرده و با همان حال که سعی داشت تا در کنار رودخانه و بالای آن تخته سنگ بزرگ بنشیند با چشمان خود بسویم اشاره نموده گفت:
_بیا پسرم بنشین این‌جا در کنارم...
در سکوت همان کارِ را که برایم گفت انجام دادم.
با همان‌حال که چشمان هردو بسوی مقابل مان بود گفت:
_واقعاً دوست‌اش داری؟
با این سخن ناگهاني‌اش در جا تکانِ خورده گفتم:
_چه شخصی... من؟
پوزخندِ در گوشه‌ی لب‌ش جا خوش کرده گفت:
_مگر هست غیر از شما شخصِ دیگر عزیزخان؟!

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
︎ در مورد زن‌ها از خدا بترسیم!


حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خطرناک ترین جمله!
         
گفته می شود خطرناک ترین جمله این است که بگوییم:
«من همینم که هستم!»

در این جمله کوتاه می توانیم غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، در جا زدن و به تدریج دور شدن آدم ها را از اطراف خود احساس کنیم.

اگر من و شما هم به طور غیرمستقیم یا ناخواسته این جمله در ذهن مان نقشی دارد، باید بسیار مراقب باشیم که از دام رکود، سکون و فسیل شدن رهایی یابیم!
انسان های بزرگ حتی از کودکان هم درس می گیرند.

اساتید خبره و با تجربه بیشتر از واژه «نمی دانم» استفاده می کنند،
دانشمندان توانمند در بسیاری از موارد می گویند:
«در تخصص من نیست.»
و انسان های وارسته بیشتر اوقات سکوت می کنند و می گویند: «نظر شما چیست؟»

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‎‌‌
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖 پندآموز 💖

📍❗️✍🏻وقتـیکه دور و برت مردمانی دیـدی که جمع شـدن و غیبت و بدگویـی و توهیـن دیگران مـی کنند ، تو پاکیـزه بمـن ، همـراه آنـها گـوشـت بـرادرانت را نخور.....

📍⚡️❗️یادت بـاشه یکی از چیزایی که گناهکاران را بـه دوزخ انداخت تـوی ســوره مدثر آیه ۴۵👇🏻

🌺{وَكُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِينَ}🌺

🌸و ما پـیوستـه با باطلگرایان هـم‌ نشیـن و هـم‌ صدا می‌شـده‌ایم و به باطل و یاوه و عیبجوئی فرو می‌رفته‌ایـم🌸

✍🏻سکوت تو را به الله متعال نزدیکتر میکند ، سکـوت بهـتر از حرفی هسـت که اینجا کمـی تـو را به خنده بـیاورت و در آخـرت زیـاد بگریانـد
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#فواید#صدقه
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾


سلام علیکم

فواید صدقه دادن چیست و آیا صدقه دادن به نیت اینکه خداوند بلا و مصیبت را از خانواده ام دور کند یا مراقب خانواده ام باشد درست است؟ و نیت و هدف اصلی از صدقه نباید جذب رضایت الله و کسی ثواب و پاداش باشد؟


آیا پاها جزیی از عورت هستن و درنماز باید پاها به طور کامل پوشانده باشد مثلا اینکه جوراب باید بپوشد زن یا نه؟
از نظر هرچهار مذهب اگر میشه بگویید



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته



صدقه دادن از اعمال نیکو و پسندیده‌ای است که فواید زیادی دارد. برخی از فواید صدقه دادن عبارتند از:

1. تقرب به خداوند: صدقه یکی از راه‌های نزدیک شدن به خداوند است و باعث جلب رضایت او می‌شود.

2. پاکسازی مال: صدقه دادن موجب پاکسازی مال فرد می‌شود و برکت را در زندگی‌اش افزایش می‌دهد.

3. کاهش بلاها: بسیاری از احادیث نشان می‌دهند که صدقه دادن می‌تواند مانع بروز بلاها و مصیبت‌ها شود.

4. کمک به نیازمندان: با صدقه، شما به نیازمندان کمک کرده و جامعه را تقویت می‌کنید.

5. افزایش محبت بین مردم: عمل خیرخواهانه مانند صدقه باعث ایجاد محبت و همدلی میان افراد جامعه می‌شود.

در مورد نیت شما برای صدقه دادن، این کاملاً درست است که انسان بتواند نیت کند تا خداوند بلاها را دور کند یا مراقب خانواده‌اش باشد؛ زیرا دعا کردن برای خود یا دیگران نیز جزء عبادات محسوب می‌شود. اما نکته مهم این است که هدف اصلی باید جذب رضایت الهی باشد؛ یعنی هر عملی باید با نیت خالص انجام شود تا ثواب آن بیشتر گردد.

به طور کلی، اگر کسی بخواهد همزمان برای کسب رضایت خداوند اقدام کند و همچنین درخواست‌های خاصی داشته باشد (مانند حفاظت خانواده)، این امر نه تنها اشکالی ندارد بلکه ممکن است موجب افزایش پاداش او نیز بشود.

پوشاندن تمام بدن در نماز جمله شرائط نماز برای زنان میباشد و از زیر ناف الی زیر زانو پوشاندنش براب مردان میباشد،
و برای زنان صورت و کف دست و کف پا پوشاندنش لازمی نمی باشد،

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
19 /صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سخن#در_حالت_غسل
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾


سلام علیکم و رحمت الله و برکاته
یک سوال استادان عزیز میگم موقع غسل کردن از جنابت باید سکوت بود تا غسل تمام شود



💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

در حین غسل، اگر ستر (پوشش) باز باشد، بهتر است که بدون ضرورت صحبت نکنید. اما اگر نیاز شدید پیش بیاید یا در حالتی که ستر پوشیده شده است غسل انجام شود، در این صورت صحبت کردن به مقدار لازم اشکالی ندارد.


📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾


حاشية الطحطاوي على مراقي الفلاح شرح نور الإيضاح(ص: 105):
"وآداب الاغتسال هي" مثل "آداب الوضوء" وقد بيناها "إلا أنه لا يستقبل القبلة" حال اغتساله "لأنه يكون  غالبًا مع كشف العورة" فإن كان مستورًا فلا بأس به، و يستحب أن لايتكلم بكلام معه ولو دعاء؛ لأنه في مصب الأقذار، و يكره مع كشف العورة."



والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
19/صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#گرفتن#موی_وسط_دو_ابرو
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

سلام علیکم
آیا برداشتن مو وسط دو ابرو گناه هست؟ و آیا جزیی از ابرو حساب میشه یا نه؟ اتفاق علما چیست در این مورد




💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

گرفتن و نازیک کردن ابرو حرام است و همچنین گرفتن مو های بین دو ابرو نیز برای زینت جائز نیست،

اما مو های وسط دو ابرو چنان بلند باشد که باعث تنفر شوهر و عیب گردد در این صورت برای تزئین در مقابل شوهر و خشنودی شوهر ازاله موی بین دو ابرو مطابق قول بعضی از علماء جائز است، ولی برای زینت و تغیر خلق چنین کاری کردن جائز نیست

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾


حاشية رد المحتار على الدر المختار :

"(والنامصة إلخ ) ذكره في الاختيار أيضاً، وفي المغرب: النمص نتف الشعر ومنه المنماص المنقاش اهـ ولعله محمول على ما إذا فعلته لتتزين للأجانب، وإلا فلو كان في وجهها شعر ينفر زوجها عنها بسببه ففي تحريم إزالته بعد؛ لأن الزينة للنساء مطلوبة للتحسين، إلا أن يحمل على ما لا ضرورة إليه؛ لما في نتفه بالمنماص من الإيذاء.  وفي تبيين المحارم: إزالة الشعر من الوجه حرام إلا إذا نبت للمرأة لحية أو شوارب فلا تحرم إزالته بل تستحب."
(كتاب الحظر والإباحة، فصل في النظر والمس/ج:6/ صفحه:373/ط: ایچ، ایم، سعید)

مرد وعورت دونوں کے لیے بھنؤوں (اَبرو) کے اطراف سے بال اکھاڑ کر باریک دہاری بنانا جائز نہیں۔ ایسا کرنے والوں پر حدیث میں لعنت وارد ہوئی ہے،  اسی طرح  دونوں ابرؤوں کے درمیان کے بال زیب وزینت کے حصول کے لیے کتروانا جائز نہیں۔   البتہ اگر   اَبرو بہت زیادہ پھیلے ہوئے ہوں اور معتاد بناوٹ سے زیادہ ہوں اور دیکھنے میں بدنما معلوم ہوتے ہوں تو (ازالۂ عیب کے لیے ) ان کو درست کرکے عام حالت کے مطابق   معتدل کرنے کی گنجائش ہے۔


بسم الله الرحمن الرحيم
فتوی: 306=306/م
 
دونوں بھنووں کے درمیانی بال اگر بہت زیادہ گھنے ہوں جو شوہر کے لیے باعث نفرت ہوں اور مردوں کی طرح لگتے ہوں تو شوہر کے لیے تزئین کی غرض سے ان کو صاف کرلینے کی گنجائش ہے، البتہ محض فیشن کے طور پر اور تغییر خلق کی نیت سے ایسا کرنا جائز نہیں۔


والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی
17 /محرم الحرام/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🩵
در مقابله با مسائل زندگي
آرام و صبور باشيد
به خداوند شكايت نكنيد
نگران آينده نباشيد
به خدا اعتماد كنيد
و همه چيز را به بزرگي و عشق او بسپاريد
خداوند از همه مسائل ما بزرگ تر است
خدا راه حل مسائل ما را بهتر ميداند
خدا از درون ما باخبر است
مشكلات را از تخت پادشاهي پايين بكشيد
و به خود بگوييد
"خدا از همه چيز بزرگتر است"
" خدا بر همه چيز تواناست"
" خدا از همه چيز آگاه است"
پس رها كنيد و رها شويد
خداوند، با همه عظمت و شكوهش
با همه بخشش و مهرباني اش
با همه بزرگي و عشق خدايي اش
همراه و يار و ياور ماست
خود گفته است
"  فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ"
او به ما بسيار نزديك است و ما را اجابت مي كندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ارسالی از اعضای کانال ✦

عنوان داستان:
#رویای_پوچ_1

💮قسمت اول

با سلام خدمت اعضای محترم و مدیر کوشا و توانمند کانال داستان و پند.سپاس از همراهیتون 🌺


مامان درحالی که کنار مادربزرگ نشسته، گیسوان بلندم را شانه می زند.عمه جانم با حظی وافر و پرلبخند، خیره ام می شود و قربان صدقه ام می رود.
-الهی دورت بگردم.عروس خودمی.درست به خاطر نمی آورم اولین باری که عمه جمله کوتاه «عروس خودمی» را برزبان راند، چند سال داشتم ،اما شنیدن همین جمله کافی بود تا به رویاهای دخترانه ام پر و بال ببخشم.توی فانتزی هایم ،یکبار خودم را عروس امیر و دیگر بار ،خودم را عروس عباس و گاهی هم عروس محمد، تصور می کنم.گاهی توی ممنوعه های ذهنم،پا را فراتر گذاشته و تا رفتن به داخل حجله هم فکر می کنم.با چشم برهم زدنی، دوران ابتدایی و راهنمایی سپری می شود.حالا دختری شانزده ساله ام. پراز شور و شوق نوجوانی و البته تا حدودی بلاتکلیف و سرگردان.

کاش شرم وحیا مانعم نمی شد وجرات وجسارت به خرج می دادم واز زیر زبان عمه حرف می کشیدم بلکم بدانم عروس کدام یک از پسرهایش می شوم. زمستان سرد و طولانی جای خود را به بهاری سرسبز می هد.بوی عطر شکوفه های بهارنارنج باغچه حیاط، تمام فضا را در بر می گیرد.دل شیدا وبیقرار من هم بادیدن قدوقامت پسرهای عمه که برای عید دیدنی به خانه مان آمده اند،مثل درختان باغچه،پراز شکوفه های رنگارنگ می شود.یکبار دیگر با وسواس تمام،مقابل آینه می ایستم و ظاهر مرتب و آراسته ام را رصد می کنم با چای و شیرینی از عمه و شوهرو پسرانش پذیرایی می کنم.

عمه به رسم عادت، شروع به تعریف وتمجید از من و کمالاتم می کند.وقتی از متانت ووقار وحجب وحیایم تعریف می کند، گونه هایم گلگون و اناری می شود.بهاری دیگر از راه می رسد و امیر، پسر بزرگ عمه، بادختر عمویم ،مهری ازدواج می کند.سال دوم دبیرستان هستم واین بار عباس، با دختری از اقوام پدریش ازدواج می کند.

حالا من مانده ام و محمد وعمه جانم که همچنان مرا عروس خودش خطاب می کند.
امتحانات خرداد ماه هم به پایان می رسد و من بیصبرانه در انتظار آمدن محمد،ثانیه شماری می کنم.بی گمان حالا که مدرک دیپلمم را گرفته ام، یکی از همین روزها با دسته گل وشیرینی از در وارد می شود و مرا با خودبه خانه بخت می برد.عمه با چشمانی متورم و سرخ از گریه، به خانه مان می آید.گویا محمد بی خبر وبدون خداحافظی به جبهه جنگ رفته است.بغض بیرحمانه به گلویم چنگ می اندازد.اگر کمی دیگر آنجا بمانم،بغضم به آنی می ترکد و رسوایم می کند.نمی خواهم کسی از حال نزارم باخبر شود.
توی اتاقم می روم و اشکهایم مثل ابر بهار می بارد و از محمد دلخور و عصبانی می شوم.
من برای لحظه ای دیدنش، له له می زنم و او به جبهه جنگ می رود و مرا لایق و سزاوار یک خداحافظی ساده هم نمی داند؟دو سال از اسارت محمد در اردوگاه رژیم بعثی می گذرد.عمه دیگر مثل روزهای اول،بی تابی نمی کند و بیشتر اوقات، با نوه هایش سرگرم می شود.
در آستانه بیست و یک سالگی ام،جوانی تحصیل کرده و شاغل از اهل محل،مرا از بابا خواستگاری می کند و بابا بی آنکه نظر مراجویا شود،دست رد بر سینه اش میگذارد.

بحث و مشاجره من و بابا،بالا می گیرد و در جواب لحن شاکی ومعترضم می گوید:
-چطور تو صورت خواهرم نگاه کنم،اون تو رو برای محمدش در نظر گرفته.

💮
#ادامه_دارد
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
 
⠀ ˑ ᳝ ࣪⬦ׄ🔴    ֶָ֪   🌸  ۫   ּ 🌺 ֗.  𔘓 ֗  ִ  ˑ  ִ🔵 ˑ    ᳝ ּ  ִ 🟣  ࣪   . 🍀 ֗    ִ 🦋    ࣪  ┊🍀 ┊ ✫.  🌺  ┊   ۫   🦋 .  ּ  ֗   🟢 ִ ✫  

#ارسالی از اعضای کانال ✦

عنوان داستان:
#رویای_پوچ_2

💮قسمت دوم و پایانی

هربار که سر و کله خواستگاری پیدا می شود،بابا بدجور بهم می ریزد و توی رودربایستی باعمه که همسایه دیوار به دیوارمان است،بی برو برگرد،به خواستگارهایم، جواب منفی میدهد.ناامید وخسته ام.خسته از انتظاری طولانی وکشنده.انتظاری که از دوران کودکی ونوجوانی به لطف وعده های شیرین عمه،در وجودم ریشه دواند و با سلول سلول تنم ،عجین شد.

جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به پایان میرسد.آزاده ها پس از سالها اسارت به وطن خویش باز می گردند.جشن وسروری در دلم برپا میشود.بالاخره سالها انتظارم به ثمر نشست.عمه از شوق،سر از پا نمی شناسد واز همه اقوام برای شام دعوت می گیرد.همگی بازگشت محمد به وطن را تبریک می گویند.من هم با شور واشتیاقی وصف ناپذیر به او خوش آمد می گویم.سرد و عاری از احساس،نگاهم می کند وتنها به تشکری کوتاه اکتفا می کند.عمه که رنگ به رنگ شدنم را می بیند،درصدد رفع و رجوع برمی آید ودلیل حال غریب محمد را دوری چندین ساله از خانواده وقوم وخویش می داند.با لبخندی تصنعی بغض جمع شده در گلویم را مهار می کنم.یکی دوهفته بعدبا مادر بزرگ به زیارت حرم امام رضا (ع )مشرف می شویم.توی صحن حرم،برای کبوترها دانه می پاشم وتنها داراییم انگشتر ظریف دخترانه ای است که از انگشتم بیرون می آورم.حالا که محمد بعداز این همه سال به سلامت به خانه برگشته،باید نذرم را ادا کنم.

بعداز سفری ده روزه به خانه برمی گردم.مامان یک چشمش خون و چشم دیگرش اشک است.چرا حرفی نمی زند؟ سراغ بابا می روم و او هم با قامتی خمیده،از خجالت نمی تواند سرش را بالا بگیرد وتوی چشمانم نگاه کند.

مامان از جشن نامزدی محمد و مریم،خواهر صمیمی ترین دوست و هم رزمی اش می گوید.مثل مجسمه ای ماتم می برد و برجایم میخ میشوم.انگار لب هایم به هم دوخته شده که حرفی از میان آنها خارج نمی شود.بغض بدی مهمان گلویم می شود وسینه ام لبریز از غم واندوهی ناتمام می شود.یکی دو روز بعد،محمد وعمه به خانه مان می آیند.عمه با چشمانی خیس از من و بابا عذر خواهی می کند.او هم انگار عذاب وجدان به سراغش آمده که با ابروهای درهم تنیده از بابا اجازه می خواهد بامن صحبت کند.برای اولین بار،توی اتاقم می آید.پشت به من رو به پنجره می ایستد و بعداز سکوتی طولانی،از حسش به من می گوید.
-شما دختر بافهم و کمالاتی هستی.
بدون شک چرب زبانیش به عمه جانم رفته است.
- من دوستان مجرد زیادی دارم که قصد ازدواج دارن،اگه از نظر شما اشکالی نداره،می تونم شما رو به یکی از اونها معرفی کنم.اجازه نمی دهم بیش از این خوار وخفیفم کند.سیلی ام پرقدرت و پرنفرت روی صورتش می نشیند و با دست به سمت خروجی در اشاره می کنم.دلم می سوزد برای مظلومیت خودم،شاید هم برای حماقتم.

بابا که تاب دیدن چهره افسرده و رنجورم را ندارد و هر روز شاهد ذوب شدن و پژمرده شدنم می باشد،برای فروش خانه به املاکی محل مراجعه می کند.یکی دوماه بعد،علیرغم مخالفت مادربزرگ، به محله ای نسبتا دور اسباب کشی می کنیم.صدای هق هق عمه اوج می گیرد و بابا بی خداحافظی و دلجویی از او کنار راننده کامیون می نشیند.سالها از آن روزهای ابری وخاکستری می گذرد.مادر بزرگ،بابا و عمه به سفر ابدی پیوستند.من ماندم و مادر پیر و سفید مویم که تمام این سالها با چشمان نگرانش شاهد افسوس ها،رنجها و امیدهای برباد رفته ام بود.

کاش عمه خدابیامرزم بی آنکه نظر محمد را جویا شود،بذر عشق و امید به او را در دلم نمی کاشت.کاش وقتی مثل غنچه ای نوشکفته،سرشار از زیبایی وطراوت جوانی بودم ،بابا به خواهش دلم توجه می کرد وبه خاطر عمه،خواستگارهایم را نادیده نمی گرفت،گرچه بعدها نادم و پشیمان شد اما گاهی افسوس ها و پشیمانی هایی هست که هرگز نمی توانند زخم دل را مرهمی باشند.

راستی « عروس خودمی»گفتن ها را جدی نگیریم.😉
بخشی از خاطرات بانو(فاطمه-س)

ممنون از مدیر کانال داستان و پند و همراهی عزیزان .امیدوارم سرگذشت ها داستان ها تاثیری داشته باشه در روابط و تصمیم گیری در زندگی.و آرزوی خوشبختی دارم برای جوانان سرزمینم.🌺

💮
#پایان
به قلم
#مژگان_نیازی

کپی بدون ذکر منبع ممنوع
 حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_پنجاه و شش

یک هفته ای از نامزدی مجتبی میگذشت روز جمعه بود مجتبی با فرزانه مصروف آشپزی بودند فرزانه از آشپزخانه بیرون شد و گفت مصطفی یک فلم خوب پیدا کن که با هم ببینیم و دوباره داخل آشپزخانه رفت که صدای زنگ دروازه آمد مصطفی از جایش بلند شد و به سوی دروازه رفت و چند لحظه بعد دوباره آمد..........
پشت سرش چشمم به طاهر برادر مسیح و خانمش رونا خورد از جایم بلند شدم و با خودم گفتم اینها ما را از کجا پیدا کردند؟ رونا نزدیکم آمد و همرایم روبوسی کرد و آهسته گفت به یکباره گی کجا رفتی خواهر جان دلم برایت تنگ شده بود بعد به طاهر سلام دادم طاهر گفت این رسمش نبود خواهر جان چرا ما را از دیدن برادر زاده های ما محروم ساختی؟ جواب دادم بخاطر اولادهایم باید این‌ کار را میکردم فرزانه و مجتبی هم از آشپزخانه آمدند به طاهر و رونا سلام دادند و گوشه ای نشستند طاهر به سوی هر سه ای شان دید و گفت ماشاالله چقدر بزرگ شده اند گفتم بلی عمر است میگذرد طاهر لالا  طاهر به سوی مجتبی دید و گفت این حتماً مجتبی است این هم فرزانه و این مصطفی جان ماشاالله به قد و قامت همه ای تان چقدر پدرم آرزو داشت یکبار شما را دوباره ببیند ولی عمر وفا نکرد با ناراحتی پرسیدم پدر جان فوت کردند؟ رونا جواب داد بلی خواهر جان مرگ مادر جان و کارهای مسیح باعث شد پدر جان زمینگیر شود و خیلی زود جان به جانان سپرد گفتم الله رحمت شان کند خیلی انسان مهربان بودند رونا گفت از اولادهایت بگو خواهرم چی کارها میکنند؟ جواب دادم مجتبی جان پوهنتون میخواند و در پهلویش کار میکند فرزانه جان هم‌ محصل است و مصطفی جان هم مکتب میخواند رونا و طاهر با هم گفتند ماشاالله موفق باشند طاهر کارتی را روی میز گذاشت و گفت به بسیار مشکل توانستیم آدرس تان را پیدا کنیم اما شکر بالاخره موفق شدیم هم برادرزاده هایم را دیدم و هم کارت عروسی قاسم جان را برای تان آوردم ان‌ شاالله بیایید چون دوست دارم فرزندان مسیح هم در خوشی ما سهم داشته باشند به سوی کارت دیدم و گفتم ان شاالله قاسم جان خوشبخت شود طاهر لالا شاید ما آمده نتوانم ولی از طرف ما برای قاسم جان و همسرش تبریکی بده طاهر پرسید بخاطر مسیح نمیخواهی بیایی؟ نمیخواستم در این مورد پیشروی اولادهایم حرف بزنم برای همین گفتم نخیر لالا جان با مسیح من چی کار دارم ولی شما بهتر از من میدانید که چرا من نمیخواهم دوباره رفت و آمد ما شروع نشود چند لحظه سکوت در خانه حکمفرما شد از جایم بلند شدم و گفتم من برمیگردم و به آشپزخانه رفتم مجتبی پشت سر من داخل آشپزخانه شد و گفت مادر اینها چرا به خانه ای ما آمده اند؟ همانطور که مصروف آماده کردن گیلاس ها بودم جواب دادم نمیدانم پسرم حالا در ذهن فرزانه و مصطفی هزاران سوال خلق میشود تو برو بیرون بنشین من چای آماده کرده میایم مجتبی گفت درست است مادر جان تو خودت را ناراحت نساز گفتم درست است پسرم.....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_پنجاه و هفت

مجتبی از آشپزخانه بیرون شد من هم چند لحظه بعد با پتنوسی چای به اطاق رفتم مجتبی پتنوس را از دستم گرفت پهلوی فرزانه نشستم فرزانه به طاهر خیره شده بود و از چهره اش خوانده میشد که خیلی سوال ها دارد ولی شاید بخاطر احترام به من خاموش بود طاهر و رونا بعد از نوشیدن چای از جای شان بلند شدند طاهر گفت خواهر جان بعضی اوقات برادر زاده های ما را اجازه بده به خانه ای ما هم بیایند پسران و دختران کاکایش هم دوست دارند همرای فرزندان کاکای خود معرفی شوند نمی دانستم طاهر چرا اینقدر اصرار دارد با اینکه همه اتفاقات را به چشمان خود شاهد بود طاهر و رونا رفتند بعد از رفتن آنها مجتبی گفت فرزانه بیا دوباره به آشپزی ما ادامه بدهیم مصطفی تو هم فلم پیدا کن من روی مُبل نشستم که فرزانه گفت مادر جان چرا هیچوقت در مورد خانواده ای پدرم به ما چیزی نگفته بودی؟ چرا ما هیچوقت کاکا های خود را ندیدیم؟ چرا کاکایم گفت که خود را از آنها پنهان کردی و اجازه ندادی ما را ببینند؟ ساکت به تلویزون خاموش چشم دوخته بودم مجتبی گفت فرزانه جان خیلی گپها است که تو خبر نداری اگر از همه چیز با خبر میبودی اینگونه حرف نمی زدی فرزانه گفت میخواهم بدانم با دیدن کاکایم یک عالم سوال در ذهنم پیدا شده میخواهم جواب شان را پیدا کنم پدر من چگونه یک آدم بود؟ چرا مادر و پدرم طلاق گرفتند؟ چرا یک عمر ما از دیدن پدر خود محروم شدیم؟ مصطفی گفت فرزانه راست میگوید من هم میخواهم همه ای اینها را بدانم به سوی شان دیدم و گفتم اینگونه به خیر تان بود من بخاطر خود تان همه ای این کارها را انجام دادم فرزانه روی زمین نشست و گفت کجای این به خیر ما است مادر جان؟ میدانی وقتی پدر دوستانم را میبینم چقدر آرزو میکنم پدرم کنارم میبود؟ مجتبی گفت ولی مادر ما مثل پدر و مادر کنار ما بوده فرزانه گفت درست است من منکر زحماتی مادرم نیستم مادرم برای ما خیلی زحمت کشیده ولی من دوست داشتم هر کس وظیفه ای خودش را انجام بدهد من هم میخواهم مثل دوست هایم کسی را داشته باشم که پدر صدایش بزنم که بفهمم یک تکیه گاه دارم فرزانه میگفت و اشک از چشمانش جاری بود مصطفی هم سوال های خودش را داشت چگونه برای شان می گفتم این من نبودم که شما را از پدر تان جدا ساختم بلکه پدر تان از شما گذشت از جایم بلند شدم و گفتم پدر تان شما را دوست داشت ولی قسمت چیزی دیگر میخواست برای همین باید رابطه ای ما قطع میشد مجتبی سوالی مرا نگاه میکرد او میخواست من حقیقت را بگویم تا فرزانه و مصطفی هم با دانستن حقیقت از مسیح متنفر شوند........
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد
ر عذرا بهوش آمد. صابره رو به چوپان کرد و گفت:  این کار نعیمه ، من همیشه از فرستادن عذرا با او به بیرون می ترسم ، دیروز هم سر کسی رو شکسته بود، خیلی « :چوپان گفت »خوب باشه امروز خونه بیاد  نعیم که مقصر نیست، او طفلکی که کنار حوض داشت داد می زد، وقتی صداشو که شنیدم دویدم ، پسر بزرگ شما « ».موهای عذرا رو گرفته بود و او غوطه می خورد ».عبدالله! او که اینطوری نیست« صابره با تعجب گفت:  ». امروز منم از کارش حیران شدم ، اگه به موقع نمی رسیدم این دختر معصوم غرق می شد « چوپان گفت:  در این مدت عبدالله هم به خانه رسید ، نعیم پشت سر عبدالله سرش را پایین انداخته می آمد. وقتی عبدالله روبروی صابره رسید نعیم پشت سرش مخفی شد. صابره عصبانی شد و گفت:  عبدالله ، برو از جلو چشمام دور شو ، فکر می کردم کمی شعور داری ، اما امروز چند قدم از نعیم هم جلو رفتی ، « »عذرا رو برای غرق کردن با خودت برده بود؟

عبدالله که در تمام راه برای نجات نعیم فکر می کرد از این استقبال که انتظارش را نداشت خیلی متعجّب شد. او فهمید که به جای نعیم او مقصر شناخته شده ، به عقب نگاه کرد . چشمان برادر کوچک التماس می کرد که مرا نجات بده. عبدالله برای نجاتش فقط یک راه دید و او اینکه به این ناکرده گناه اعتراف کند، برای همین جلوی مادرش ساکت ماند و چیزی نگفت.

*** 
در شب عذرا مبتلا به سرماخوردگی و تب شد . صابره بالای سرش نشسته بود نعیم هم با چهره ای غمناک در کنارش بود . عبدالله آهسته داخل اتاق آمد و نزدیک صابره ایستاد . صابره از آمدن عبدالله بی خبر بود و سر عذرا را می مالید ، نعیم با دست به عبدالله اشاره کرد که از اتاق خارج شود

و کوشید تا با مشت به او بفهماند که برو وگرنه کتک آماده است.  عبدالله بجای ترسیدن از اشاره ی نعیم، با نفی سرش را تکان داد. صابره اشاره ی نعیم را دید و بطرف عبدالله نگاه  »حال عذرا چطوره؟«کرد، عبدالله از چشمهای خشمگین مادرش ترسید و پرسید:  صابره که قبلاً ناراحت بود دیگر طاقت نیاورد: این را گفت و از جا بلند شد. گوش عبدالله را گرفت و بیرون آورد. 

در گوشه ای از صحن حیاط  » صبرکن بهت می گم « برای دیدن عذرا اومدی که چرا نمرده؟ تو شب همین «اصطیلی بود. صابره عبدالله را تا دروازه ی اصطبل برد و گفت:  صابره بعد از این حکم برگشت و کنار عذرا نشست »جا می مونی .  

نعیم وقتی برای شام خوردن نشست به فکر برادرش افتاد و لقمه از حلقش پایین نرفت و با ترس و لرز از صابره پرسید:  » مادرجون، برادرم کجاست؟« » او امشب تو اصطبل می مونه« » مادر، بهش شام بدم« ». نه هرگز نزد او نری« نعیم چندین بار لقمه ای برداشت امّا به علّت ناراحتی دستش به دهان نرسید. 


»شام نمی خوری؟« صابره پرسید:  »دارم می خورم مادر« نعیم به سرعت لقمه ای در دهان گذاشت و جواب داد:  صابره برای وضو رفت، وقتی برگشت دید نعیم در همان حالت نشسته است.  » نعیم تو امشب خیلی دیر کردی، هنوز شام نخوردی ؟« »خوردم مادر« نعیم جواب داد: برو « صابره ظرف ها را که غذا در آنها هنوز دست نخورده بود برداشت و در آشپزخانه گذاشت و به نعیم گفت:  »بخواب نعیم بر بسترش دراز کشید، وقتی صابره برای نماز ایستاد نعیم یواشکی بلند شد و پاورچن پاورچین داخل آشپزخانه رفت و غذاها را برداشت و به طرف اصطبل رفت. 

عبدالله در کناری نشسته و بر سر اسبی دست می کشید، روشنی ماه از در اصطبل بر صورت عبدالله می تابید، نعیم غذا را پیش او گذاشت و گفت:   زودتر شام بخور، مادر نماز می خونه« ».  عبدالله نگاهی به نعیم کرد و لبخندی زد و گفت:  .» غذا رو ببر ، من شام نمی خورم « »چرا، از من ناراحتی؟« نعیم با چشمی اشکبار پرسید:  !» نه نعیم، این دستور مادره ، تو برو« » من نمی رم، منم همین جا می مونم« » نعیم برو وگرنه مادر کتک می زنه« »

نه من نمی رم« عبدالله بعد از اصرار نعیم ساکت شد.  صابره نمازش را تمام کرد، محبّت مادری نمی توانست بیشتر از این تحمّل کند. 
فورا بلند شد و بطرف اصطبل رفت. نعیم که دید مادرش می آید بجای فرار کردن دوید و به  »اف، من هم چقدر ظالمم« پای مادرش افتاد و فریاد زد: 

».مادر ، برادر هیچ تقصیری نداره، من عذرا رو داخل آب بردم برادرم که ئاشت اونو نجات میداد« صابره لحظه ای با نگرانی ایستاد،بالاخره گفت: منم همین فکر رو میکردم،عبدالله بیا اینجا، عبدالله بلند شد و روبروی مادر ایستاد. صابره با محبت پیشانی او را بوسید و او را در بغل گرفت. عبدالله گفت:  »مادر! شما نعیمو ببخشید

« صابره بطرف نعیم نگاهی کرد و گفت:  » پسرم چرا اول به اشتباهت اعتراف نکردی؟ « »چه می دونستم که شما برادرمو میزنی«نعیم گفت:  »خیلی خوب تو غذا رو بردار و بیا« نعیم غذا را برداشت و همگی داخل اتاق رفتند.عذرا خوابیده بود.هیچ از آن ها هنوز شام نخورده بودند همگی نشستند و مشغول شام خوردن شدند.
تعلیم و تربیت بچه ها تنها کار دلچسب صابره بود،با وجود جدایی از شوهر که هر زن بعد از مرگ شوهرش احساس می کند باز هم خانه ی ویران صابره برایش مانند شهری پر رونق بود،شب هنگام وقتی نماز خود را تمام می کرد عبدالله،عذرا و نعیم نزدیکش می نشستند و تقاضا می کردند برایشان قصه بگوید،صابره جنگ های اولیه اسلام و کفر و حالات پیامبر(ص) را برایشان بازگو می کرد. دوران کودکی بچه ها داشت سپری می شد و بر اثر تربیت صحیح صابره اوصاف زندگی مجاهدانه هر روز در دل آنها رشد و نمو می نمود،

عبدالله هر اندازه از عذرا و نعیم بزرگتر بود به همان اندازه متین و سنجیده بود.او در سیزده سالگی قرآن کریم و چند کتاب ابتدایی را خوانده بود . نعیم به جهت سن کم و بازی گوشی در درس از عبدالله عقب افتاده بود، شوخی های او در تمتم روستا زبانزد خاص و عام شده بود، او بر بلندترین شاخه های درخت ها به آسانی بالا می رفت و سوار شدن بر اسب های بسیار تندرو برایش عادی بود، چندین مرتبه در حال سواری با اسب بدون زین افتاده و زخمی شده بود اما هربار با جراتی بیشتر از قبل و با لبخند بلند می شد.در تیراندازی آنقدر ماهر شده بود که پسران بزرگسال هم قبولش داشتند.

روزی عبدالله جلوی صابره نشسته بود و درس را پاسخ می داد، نعیم با تیرو کمانش پشت بام به این طرف و آن طرف نگاه می کرد.صابره صدایش زد:
»نعیم بیا اینجا ! امروز تو درستو نخوندی« »الان میام مادر« صابره دوباره متوجه عبدالله شد، ناگهان کلاغی در حال پرواز رسید، نعیم با عجله نشانه گرفت،کلاغ نزدیک صابره به زمین افتاد. صابره متحیر شد و به بالا نگاه کرد. نعیم کمان در دست گرفته با تبسمی فاتحانه ایستاده بود.صابره خنده ».خیلی شر هستی«ی خود را کنترل کرد و گفت: »مادر!امروز داداش گفت که تو پرنده را در حال پرواز نمی تونی نشونه بگیری« » خیلی خوب،تو خیلی شجاعی،حالا بیا درستو تحویل بده « عبدالله در چهارده سالگی برای تکمیل علوم دینی و فنون جنگی به مدرسه ای در بصره سفر کرد و تکه ای قلب پر محبت مادر و نصفی از دنیای خوش عذرا را با خود برد.با در نظر گرفتن حالات این بچه ها لازم به گفتن نیست که عذرا، عبدالله و نعیم را خیلی دوست داشت.

اما دانستن این نکته هم جالب است که او از این دو با چه کسی بیشتر محبت داشت،کدام یک از آنها نقش های عمیق تری بر دل معصومش ثبت کرده بود، چشمهایش برای دیدن کدام یک بی قرار بود و صدای چه کسی مانند ترانه در گوشهایش زمزمه می شد. شاید خود عذرا هم نمی توانست در این مورد به نتیجه ای برسد. برای او عبدالله و نعیم دو اسم مختلف برای یک جسم بودند،

تصورعبدالله بدون نعیم یا نعیم بدون عبدالله برایش غیر ممکن بود.او هیچ وقت در دلش این دو را باهم مقایسه نکرده بود.با بودن آن دو لازم نبود که عذرا به فکر عمیقی فرو رود هرگاه یکی از آنها می خندید عذرا در خنده اش شریک بود و هرگاه کسی جدی حرف می زد او هم با سنجیدگی جواب می داد. بعد از رفتن عبدالله به بصره برای عذرا موقعیت فراهم شد تا در مورد این حرفها فکر کند.او می دانست که نعیم هم بعد از مدتی برای ادامه تحصیل به آنجا خواهد رفت.

اما تصور جدایی از نعیم برایش از جدایی عبدالله دشوارتر بود.بزرگتر بودنه عبدالله همراه سنجیدگی و وقاری که داشت در دل عذرا هم محبت و هم احساس عظمت و بزرگی او را پدید آورده بود. او بیشتر از محبت به او احترام می گذاشت، او مانند نعیم او را برادر جان صدا می زد و نظر ه سن او خیلی با او بی تکلف نبود.بزرگی نعیم هم در دلش کم نبود البته رابطه ی عمیقی که با او داشت او را از هر تکلفی بی نیاز کرده بود. در دنیای او عبدالله مانند خورشیدی بود که با وجود زیبایی نمی توانیم بطرفش نگاه کنیم و حتی از فکر

نزدیک شدن به او می هراسیم، اما نعیم هر حرفش حرف دل عذرا بود. بعد از رفتن عبدالله عادات و رفتار نعیم خیلی عوض شد، شاید خیال اینکه صابره جدایی عبدالله را زیاد محسوس نکند یا برای اینکه نعیم خود برای رفتن به بصره بی تاب بود،بهر حال او تمام عادت های کودکی را کنار گذاشت و به مادر، کی منو به بصره می فرستی؟« درس و مشق خود توجه ویژه داشت.

روزی از صابره پرسید: » مادر جواب داد: پسرم نمی خوام قبل از اینکه کلاس های ابتدایی رو تموم کردی بفرستمت تا مردم بگن برادر عبدالله بی سواده بجز « سوار شدن بر اسب و تیراندازی چیزی بلد نیست .» حرف های مادر مانند تیر بر دل حساس نعیم اثر گذاشت،او در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت: .»مادر! کسی جرات نداره بمن بی سواد بگه.من همین امسال تمام کتاب های ابتدایی رو تموم می کنم« صابره با محبت دست بر سرش کشید و گفت: .» عزیزم!برای تو هیچ کاری مشکل نیست، اما مساله اینه که تو کار نمیکنی « .»حتما می کنم، مادر دوباره شما از دستم هیچ شکایتی نخواهید داشت« عبدالله در تعطیلات رمضان به خانه برگشت، او لباس مجاهدین را به تن کرده بود، بچه های روستا او را می دیدند و تعجب می کرد
ند، نعیم از خوشحالی در پوست نمی گنجید، عذرا او را از دور می دید و خجالت می کشید، صابره پیشانی اش را بوسید.

نعیم در مورد مدرسه از عبدالله سوالات زیادی کرد.عبدالله به او گفت که در آنجا غیر از درس بیشتر وقت برای یاد گرفتن فنون جنگی صرف می شود.نعیم همین که در مورد تیر اندازی شنید قلبش تپید و با التجا گفت: ». داداش! منو همراهت ببر « ».تو الان خیلی کوچکی، اونجا همه ی بچه ها از تو بزرگترند ، باید چند مدت صبر کنی« »داداش! شما در مدرسه همیشه شاگرد اولی؟«نعیم لحظه ای ساکت ماند و بعد پرسید: نه، پسری از بصره حریف منه. اسمش محمد بن قاسمه، او در تیراندازی و پرتاب نیزه از تمام بچه های «عبدالله گفت: مدرسه بهتره.در شمشیر بازی هر دوی ما برابریم، من گاهی نزد او ذکر ترا می کنم او از شنیدن حرفهات خیلی می

».خنده ».می خنده! می رم بهش می گم که اینطور نیستم که کسی بمن بخنده«نعیم با ترش رویی گفت: عبدالله وقتی دید نعیم ناراحت شده او را به آغوش گرفت و نوازشش کرد. در شب عبدالله لباسش را عوض کرد و خوابید. نعیم در کنارش دراز کشید اما تا مدت زیادی خوابش نبرد. وقتی خوابید خواب می دید که او در بصره با بچه های مدرسه مشغول تیراندازی و پرتاب نیزه است.

صبح زود بلند شد، لباسهای عبدالله را پوشید و عذرا را از خواب بیدار کرد: »عذرا ببین، این لباس به من میاد؟« عذرا نشست، نعیم را از سرتا پا نگاه کرد، خندید و گفت: با این لباس خیلی خوب به نظر میای. ».عذرا، منم میرم اونجا، بعدش همین لباسو می پوشم و بر می گردم« » تو کی اونجا می ری؟ «صورت عذرا پژمرده شد و پرسید: ».عذرا من خیلی زود از مادر جون اجازه می گیرم«

مدرسه

هــ ق تاریخ اسلام از حوادث خونین پر شده که بر آنها، در قرنهای گذشته خیلی اشک 75 هــ ق تا سال 55از سال ریخته شده و در آینده نیز یاد آنها بدون اشک و آه نخواهد ماند.شمشیر هایی که برای خدا بلند می شد در آن زمان گردن کسانی را می برید که نام خدا را می گرفتند و هر روز این خطر بیشتر می شد که مسلمانان با سرعتی که درچند سال اطراف دنیا را فتح کرده بودند با همان سرعت و در زمان کم در جزیره ی عرب محصور شدند.

مسلمانان حماسه ها و دلاوری های پدران خود را فراموش کرده و از جهاد رو گردانده بودند. فکر و اندیشه آنها به جز جد و جهد برای اغراض شخصی چیز دیگری نبود. برای جمه کردن مسلمانان بر یک مرکز احتیاج به دستی فولادی بود.در صحرای عرب آتش فشانی روشن شد که اخگرهای آتشین بغاوت در شعله های ترسناکش نابود شدند. این آتش فشان حجاج بن یوسف بود. بی انتها سخت گیر،بی رحم و سفاک. ولی قدرات الهی برای تمام کردن جنگ های داخلی و پیش روی مسلمانان به مشرق و مغرب او را برگزید. حجاج بن یوسف را می توان

دوست مسلمانان گفت و هم بدترین دشمن آنها.بهترین دوست به این خاطرکه او محیطی پر امنیت بوجود آورد و برای پیش روی لشکر اسلام سه راه خوب پیشنهاد کرد. یک راهی مسلمانان را تا فرغانه و کاشغر می برد.راه دوم تا مراکش، هندوستان می »سند«اسپانیا و فرانسه می رسید و راه سوم لشکر محمد بن قاسم را با تعداد اندکی جنگجو به ایالت رساند.

بدترین دشمن هم به این خاطر بود که شمشیرش اگر چه برای سرکوبی مفسدین از نیام خارج شده بود اما بیشتر وقت ها از حدود خود تجاوز می کردو به گردن بی گناهان می رسید. اگر دامن حجاج از خون آن بی گناهان لکه دار نمی بود هیچ مانعی نبود که تاریخ او را به عنوان انسانی نمونه در آن زمان ذکر نکند، او گردبادی بود که همراه درختان چند گل خوشبو و عطرآگین گلشن اسلام را از پای در آورد. بهرحال یک ورق از عهد او بسیار دردناک و ورق دیگر بی انتها خوشگواراست . او مانند رعد و برقی بود که بعضی درختان سبز را از بیخ و بن بر می کند اما ابرهای پوشیده در آغوشش هزار ها مزرعه خشک را شاداب و سرسبز می کرد. هــ ق جنگ های داخلی مسلمانان اتمام یافت، مسلمانان دوباره در یک دست قرآن و در دست دیگر 75در سال شمشیر گرفتند و به میدان آمدند. درآن زمان اسم یزید بن عامر هم با اسم حجاج بر سر زبان ها مشهور بود او هشتاد ساله بود.

در جوانی هم رکاب کسانی بود که سلطنت کسری و قیصر روم را پایمال کرده بودند.زمانی که پیری اجازه ی برداشتن شمشیر را نداد در استانی از ایران منصب قضاوت را قبول کرد، وقتی در عرب شورش بپا شد زید بن عامر به کوفه آمد و کوشید با وعظ ئ تبلیغ اوضاع آنجا را کنترل کند اما کسی به سخنان او توجهی نکرد.ابن عامر بعد از بی اعتنایی اهل کوفه به بصره رفت اما در آنجا هم موفقیتی حاصب نکرد.

وقتی از جوانان و پیرمردان نا امید شد تمام خود را بطرف کودکان و تربیت آنان مبذول داشت، او در خارج شهر بصره مدرسه ای بنا کرد.بعد از عادی شدن اوضاع در بصره چند نفری از افراد سرشناس او را تشویق کردند. در مدرسه ی زید بن عامر غیر از کتب دینی فنون جنگی هم تعلیم داده می شد. حجاج بن یوسف خدمت بی غرض زید بن عامر را دید و تحت ت
#داستان مهربانی و عشق...

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
🎞 ریحانه ی مصطفیﷺ
قسمت اول

📎حسین بن علی بن ابی طالب ، فرزند دختر رسول الله ﷺ است که پس از برادر بزرگترش حسن در ماه شعبان سال ۴ هجری متولد و به تاریخ ۱۰ محرم (عاشورا) سال ۶۱ هجری در کربلا به شهادت رسید. رضی الله عنه و ارضاه.

 وی در دوران کودکی ، رسول الله را درک نمود و در هنگام وفات ایشان هنوز کودک بود. پس از رسول الله ﷺ خلیفه بزرگوارش ابوبکر صدیق رضی الله عنه وی را گرامی می‌داشت و پس از او عمر بن الخطاب و عثمان بن عفان نیز او و دیگر بزرگواران اهل بیت را بسیار گرامی می‌داشتند. وی در دوران خلافت پدر بزرگوارش وی را در همه‌ی زندگی‌اش همراهی نمود و از او روایت نمود و همچنان در طاعت پدر بزرگوارش باقی ماند تا اینکه ایشان به دست خوارج نادان به شهادت رسیدند.

پس از آنکه برادر ایشان ( حسن ) خلیفه پنجم مسلمین به نفع معاویه رضی الله عنه از خلافت کناره گرفت، حسین با این اقدام موافق نبود اما تسلیم خواسته‌ی برادرش شد و سکوت اختیار کرد.

📎پس از وفات حسن بن علی رضی الله عنه وی در لشکری که معاویه رضی الله عنه برای محاصره‌ی قسطنطنیه پایتخت بیزانس فرستاد شرکت کرد و جنگید اما پس از آنکه معاویه برای خلافت پسرش یزید بیعت گرفت از بیعت با یزید امتناع ورزید، زیرا از نظر وی افراد بسیاری شایسته‌تر از یزید بودند.

پس از آن از مدینه به سوی مکه خارج شد. در آن زمان بر روی زمین هیچ کس در فضل و منزلت با او برابری نمی‌کرد.

📜 نامه‌های اهل کوفه

به اهل عراق خبر رسید که حسین با یزید بن معاویه بیعت نکرده است؛ عراقی‌ها یزید بن معاویه را نمی‌خواستند و بلکه خود معاویه را نیز نمی‌خواستند، در واقع آن‌ها کسی جز علی و فرزندانش را قبول نداشتند، بنابراین به حسین نامه‌هایی فرستادند و همه در نامه‌هایشان می‌گفتند: ما با تو بیعت کرده‌ایم و فقط تو را می‌خواهیم و یزید در گردن ما بیعتی ندارد، بلکه بیعت ما با تو است. نامه‌های زیادی به حسین بن علی رسید تا اینکه بیش از پانصد نامه به او فرستاده شد، و همه‌ی این نامه‌ها را اهل کوفه می‌فرستادند و او را به سوی خود فرا می‌خواندند.

آنگاه حسین بن علی، پسر عمویش «مسلم بن عقیل بن ابی طالب» را فرستاد تا اوضاع آن‌جا را بررسی کند و حقیقت امر را بداند، وقتی مسلم بن عقیل به کوفه رسید پرس‌وجو کرد تا آن که دانست مردم یزید را نمی‌خواهند بلکه حسین بن علی را می‌خواهند؛ مسلم نزد «هانئ بن عروه» اقامت گزید و مردم گروه گروه، و تک تک می‌آمدند و با مسلم بن عقیل به نمایندگی از حسین بیعت می‌کردند، و بیعت انجام شد. در آن هنگام، «نعمان بن بشیر» از سوی یزید امیر کوفه بود؛ وقتی به او خبر رسید که مسلم بن عقیل در میان آنهاست و مردم پیش او می‌آیند و برای حسین با او بیعت می‌کنند، آن را نشنیده ‌گرفت و به قضیه توجه نکرد؛ تا اینکه افرادی به شام پیش یزید رفتند و قضیه را به اطلاع او رساندند و گفتند که مردم با مسلم بیعت می‌کنند و نعمان بن بشیر به این امر توجه نمی‌کند. یزید دستور عزل نعمان بن بشیر را صادر کرد و «عبیدالله بن زیاد» را که امیر و فرمانروای بصره بود به عنوان امیر بصره و کوفه، به کوفه فرستاد تا این قضیه را حل کند. عبیدالله بن زیاد شبانه در حالی که نقاب زده بود وارد کوفه شد. او هنگامی که از کنار مردم رد می‌شد به آنها سلام می‌کرد و آنها در جواب می‌گفتند: «و علیک السلام یابن بنت رسول الله»، مردم گمان می‌بردند که او حسین است و مخفیانه در شب نقاب زده و وارد کوفه شده است.

📜 توطئه‌ی عبیدالله بن زیاد و خیانت مردم کوفه

عبیدالله بن زیاد دانست که قضیه جدی است و مردم منتظر حسین بن علی هستند. در این هنگام او وارد قصر شد و سپس یکی از غلام‌هایش را به نام «معقل» فرستاد تا بررسی کند و بداند چه کسی در رأس این کار قرار دارد. او رفت و خودش را به دروغ چنین معرفی کرد که فردی از اهالی حمص است و سه هزار دینار به همراه دارد که برای حسین آورده است. او همچنان پرس و جو می‌کرد تا آن که او را به خانه‌ی هانئ بن عروه راهنمایی کردند. او وارد خانه شد، مسلم بن عقیل را دید و با او بیعت کرد و سه هزار دینار را به او داد. او چند روز پیش مسلم بن عقیل رفت و آمد می‌کرد تا آن که از وضعیت آنها کاملاً اطلاع یافت و پس از آن به نزد عبیدالله بن زیاد بازگشت و ماجرا را به اطلاع او رساند.

پس از آن که بسیاری از مردم با مسلم بن عقیل بیعت کردند، او به امام حسین پیام فرستاد که همه چیز آماده است، آنگاه حسین بن علی رضی الله عنهما در روز هشتم ذی الحجه به سوی کوفه حرکت کرد.

┏━━━━━━┓
┗━━━━━━┛
صفحه 1حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/05 07:28:12
Back to Top
HTML Embed Code: