💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هجدهم
آهسته خندیدم که مادرم با این حرف من آه از دل نهاده گفت:
_خوب ادامه را هم بگذار تا برایت تعریف کنم دختر...
دستام را در مقابل دهانم گذاشتم و با آن حال گفتم:
_باشد....باشد تعریف نماید.
+ در اوایل مردم که هیچ راضی نبودند و اما با آمدن پسرِ که اسم دولت خان مردم کاملاً ساکت شدند و حتیَ دیگر حرفِ در مورد این که قریه دیگر همانند قبل نخواهد شد، سخنِ به زبان نمیآورند. دولت خان هم که پسر باهوش و با ذکاوتِ بود هر روز جمعهِ بعد اداي نماز مردم را به مناظره دعوت مینمود در اوائل که مردم اصلاً اشتیاقِ نداشتند و اما با گذشت هر روز و هر هفته مردم بیشتر مشتاق سخنان او شده تا این حد که این سخنسزاییها به سه روز و چهار روز در هفته برگزار میشد. حالا هم که مردم آزادانه با آن پسر جوان سخن میگويند و برای همین اینجا هرروز همه در کنار هم جمع میشوند.
ابروی بالا انداخته گفتم:
_عجب..؟!
مادرم سر خودش را تکان داده دوباره گفت:
_بلی دخترم!
دوباره گفتم:
_حالا این همه گردهماییها دلیل خاصی دارد مادر؟
+ نه دخترم اتفاقاً من که میاندیشم خیلی هم خوب است تازه همچنین مباحثِ حس وطن دوستی را بیشتر نموده و مردم بیشتر به مباحث خدا شناسی و خلق شناسی دعوت مینمایند.
سرم را به نشانهای رضایت تکان داده و بیشتر از این آن بحث را ادامه ندادم هرچند که مادرم حق میگفت و سخنان مادرم را همیشه دوست داشتم.
اغلاب میپنداشتم که ادارهای همین یک کشور به دست مادرم و زنان امسال او بود چه اتفاقِ رخ میداد و شاید همهای مان در زندگی مملو از صفا، آرامش و خوشبختی به سر میبردیم، گاهی هم میپنداشتم ممکن اتفاقِ دیگر در حال وقوع بود.
با آنحال من و مادرم با همان بقچههای در دست مان از گوشهای آن میدان بزرگ عبور نمودیم که ناخودآگاه چشمانم به شخصِ خورد نخست که گمان کردم خیالتی شدهام اما واقعاً خودش بود.
در جا ایستاده و قدمِ بسوئ عقب گذاشتم هرچند که ما از آنجا خیلی فاصله داشتیم و او نمیتوانست ما را نگاه کند و اما من با دیدن همان چشمانِ که خوف و وحشت را برای من منتقل مینمود آب گلویم را قورت دادم.
از میان آن پردهای نازک، همان چادری مشخص بود صورت برزخی او...
او که همانگونه باوقار در حال سخنسرای بود و همه مردم در سکوت به حرفهای او گوشفرا داده بودند؛ یاد همان روز و همان چشمانِ به مانند شباش افتادم آن که با کشیدن همان سرمهای سیاه دل هر بنی آدمِ را به خوف وا میداشت، اگر چه من این چنین خیال مینمودم.
با صدا زدنهای پیاپی مادرم دست از دید زدن همان مرد غریبه برداشتم، با دیدناش فقط حالام از هم بههم میخورد، حس تنفر و وحشت را سراپا در من میافروخت؛ خیره بسوئ مادرم شدم که کنجکاو بسویم نگاه میکرد.
من هم که بیشتر آنجا ایستادن را جایز ندانسته و هردو با گامهای بلند راهِ خانهای نادیه را در پیش گرفتیم.
از اینکه چه اتفاقِ در حال وقوع بود نمیدانستم، با آنحال خودم و سرنوشتام را دست تنها رب خود سپردم.
انسان به این شکل خلق نشده است که ساکن بماند؛ چون اگر هدف از خلقت این بود به شکل یک سنگ خلق میشد.
#ماهنور...
با صدایی گلجانم دست از دفترچهای که ساعتها در دست داشتم و سرسختانه مشغول مطالعهای آن بودم برداشته، از جا برخاسته گوشهای پنجره را کنار کشیده و رو به مادر بزرگ که من را صدا میزد گفت:
_خیر باشد خانم بزرگ نکند اتفاقِ رخ داده است.
مادربزرگ گفت:
_این سوال را که باید از تو پرسید نه اتاق را باز میکنی و نه هم به این همه صدا زدنهای مان توجه داری بیبینم دختر جان خیرت باشد؟! جان به لبام رسید یا پاک پروردگارا گمان کنم اتفاقِ برایت افتاده است.
از این همه نگرانی مادر بزرگ ناراحت شدم اما با آنحال این که یکی این چنین نگرانِ حالام شده بود مسبب شد تا لبخندِ بر لبان خشکیدهای من نقش ببندد؛ الحق که "گلجانم" بود.
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_هجدهم
آهسته خندیدم که مادرم با این حرف من آه از دل نهاده گفت:
_خوب ادامه را هم بگذار تا برایت تعریف کنم دختر...
دستام را در مقابل دهانم گذاشتم و با آن حال گفتم:
_باشد....باشد تعریف نماید.
+ در اوایل مردم که هیچ راضی نبودند و اما با آمدن پسرِ که اسم دولت خان مردم کاملاً ساکت شدند و حتیَ دیگر حرفِ در مورد این که قریه دیگر همانند قبل نخواهد شد، سخنِ به زبان نمیآورند. دولت خان هم که پسر باهوش و با ذکاوتِ بود هر روز جمعهِ بعد اداي نماز مردم را به مناظره دعوت مینمود در اوائل که مردم اصلاً اشتیاقِ نداشتند و اما با گذشت هر روز و هر هفته مردم بیشتر مشتاق سخنان او شده تا این حد که این سخنسزاییها به سه روز و چهار روز در هفته برگزار میشد. حالا هم که مردم آزادانه با آن پسر جوان سخن میگويند و برای همین اینجا هرروز همه در کنار هم جمع میشوند.
ابروی بالا انداخته گفتم:
_عجب..؟!
مادرم سر خودش را تکان داده دوباره گفت:
_بلی دخترم!
دوباره گفتم:
_حالا این همه گردهماییها دلیل خاصی دارد مادر؟
+ نه دخترم اتفاقاً من که میاندیشم خیلی هم خوب است تازه همچنین مباحثِ حس وطن دوستی را بیشتر نموده و مردم بیشتر به مباحث خدا شناسی و خلق شناسی دعوت مینمایند.
سرم را به نشانهای رضایت تکان داده و بیشتر از این آن بحث را ادامه ندادم هرچند که مادرم حق میگفت و سخنان مادرم را همیشه دوست داشتم.
اغلاب میپنداشتم که ادارهای همین یک کشور به دست مادرم و زنان امسال او بود چه اتفاقِ رخ میداد و شاید همهای مان در زندگی مملو از صفا، آرامش و خوشبختی به سر میبردیم، گاهی هم میپنداشتم ممکن اتفاقِ دیگر در حال وقوع بود.
با آنحال من و مادرم با همان بقچههای در دست مان از گوشهای آن میدان بزرگ عبور نمودیم که ناخودآگاه چشمانم به شخصِ خورد نخست که گمان کردم خیالتی شدهام اما واقعاً خودش بود.
در جا ایستاده و قدمِ بسوئ عقب گذاشتم هرچند که ما از آنجا خیلی فاصله داشتیم و او نمیتوانست ما را نگاه کند و اما من با دیدن همان چشمانِ که خوف و وحشت را برای من منتقل مینمود آب گلویم را قورت دادم.
از میان آن پردهای نازک، همان چادری مشخص بود صورت برزخی او...
او که همانگونه باوقار در حال سخنسرای بود و همه مردم در سکوت به حرفهای او گوشفرا داده بودند؛ یاد همان روز و همان چشمانِ به مانند شباش افتادم آن که با کشیدن همان سرمهای سیاه دل هر بنی آدمِ را به خوف وا میداشت، اگر چه من این چنین خیال مینمودم.
با صدا زدنهای پیاپی مادرم دست از دید زدن همان مرد غریبه برداشتم، با دیدناش فقط حالام از هم بههم میخورد، حس تنفر و وحشت را سراپا در من میافروخت؛ خیره بسوئ مادرم شدم که کنجکاو بسویم نگاه میکرد.
من هم که بیشتر آنجا ایستادن را جایز ندانسته و هردو با گامهای بلند راهِ خانهای نادیه را در پیش گرفتیم.
از اینکه چه اتفاقِ در حال وقوع بود نمیدانستم، با آنحال خودم و سرنوشتام را دست تنها رب خود سپردم.
انسان به این شکل خلق نشده است که ساکن بماند؛ چون اگر هدف از خلقت این بود به شکل یک سنگ خلق میشد.
#ماهنور...
با صدایی گلجانم دست از دفترچهای که ساعتها در دست داشتم و سرسختانه مشغول مطالعهای آن بودم برداشته، از جا برخاسته گوشهای پنجره را کنار کشیده و رو به مادر بزرگ که من را صدا میزد گفت:
_خیر باشد خانم بزرگ نکند اتفاقِ رخ داده است.
مادربزرگ گفت:
_این سوال را که باید از تو پرسید نه اتاق را باز میکنی و نه هم به این همه صدا زدنهای مان توجه داری بیبینم دختر جان خیرت باشد؟! جان به لبام رسید یا پاک پروردگارا گمان کنم اتفاقِ برایت افتاده است.
از این همه نگرانی مادر بزرگ ناراحت شدم اما با آنحال این که یکی این چنین نگرانِ حالام شده بود مسبب شد تا لبخندِ بر لبان خشکیدهای من نقش ببندد؛ الحق که "گلجانم" بود.
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_نزدهم
با دوباره صدا زدن مادربزرگ افکارت همچون پرندهای پرواز نمود و با حرفِ که زبان آورد لبخند در لبانم بیشتر شد.
_برای چه این چنین میخندی دختر شرور نکند خوستگارِ جدیدِ برایت پیدا شده است که اینچنین میخندی؟!
با این حرف مادر بزرگ دستام را در مقابل دهان خود گذاشته گلایه آمیز گفتم:
_ای وای گلجانم... ای وای...
سپس افسوسوار سرم را تکان دادم.
مادر بزرگ کنجکاو پرسید:
_دوباره چه اتفاقِ افتاده ماهنور؟!
همانگونه که سعی داشتم پنجره را ببندم با چشمانم بسویش اشاره کردم تا آنجا آمده و در کنارش صحبت نمایم؛ مادربزرگ که جدی، جدی داشت باور میکرد.
اتفاقِ افتاده فقط به گفتن کلمهای "عجله کن!" سکوت خویش را اعلام نمود.
من هم که بعد از مخفی نمودن آن دفترچه در گوشهای اتاقام یک راست از اتاق خارج شده و نزد مادربزرگ رفتم.
مادر بزرگ هم که ساکت در گوشه ای از حویلی عمارت نشسته بود و در حال دید زدن گلهای رنگارنگ باغچه بود.
با شنيدن صدایی گامهای من بسویم نگاهِ انداخت که من نیز با آنحال با سرعت بسوی خانمبزرگ قدم میگذاشتم.
مادربزرگ عصبی گفت:
_کجا بودی دختر یک ساعت گذشت؟
دستام را در مقابل صورتام گذاشته گفتم:
_ای وای مادر بزرگ هنوز یک دقیقه هم که سپری نشده است.
با چشمانش صورتام را از نظر گذراند که من دستانام را به هم کوبیده گفتم:
_ای وای خدایی من فراموشام شد برای تان تعریف نمایم...
+خوب تعریف کن؛ دخترم!
_گلجانم!
عصبی شده گفت:
_دختر مگر کودکی این چنین صدایم نزن همه در عمارت مسخرهام میکنند؛ زنِ با این همه سن و سال گلجان نوهای خودش است، پناه بر خدا!
خندیده دستانم را بسوئ آسمان بلند کرده گفتم:
_الهي آمین...!
که مادر بزرگ با آنحال با چشمانش عصبانیت خویش را برایم نشان داد، من نیز با دستان خود دهانام را همانند زنجیر کشانیده و همانگونه ساکت نشستم.
چندِ گذشت و مادربزرگ فقط نگاهاش میان صورت من و دستاناش در حال نوسان بود و من هم که سکوت اختیار نموده بودم؛ با آنحال بلاخره صبرش به اتمام رسیده گفت:
_خوب؟!
گفتم:
_خوب؟!
مادربزرگ که سعی داشت تا کاملاً خونسردی خودش را حفظ نماید گفت:
_تعریف کن دخترم!
سرم را به نشانهای رضایت تکان داده گلویم را صاف نموده گفتم:
_راستاش مادر اغلاب اوقات که در کنار رودخانه میایستم، هرچند گاهِ اوقات است که...
خیره به صورت مادربزرگ که با دقت بسویم نگاه مینمود؛ ادامه دادم:
_که یک غریبهای است و سعی دارد تا در مورد شخصِ از من سوال بپرسد من هم که آنروز پافشاری نمودم گفت که دنبال خانم بزرگ هستم! خوب منم گفتم: آقایی محترم اسم شان را میدانید. مرد آهی افسوسناکِ کشیده گفت: بلی مگر میشود آدم تنها عشق خود را فراموش نماید خلاصه که اسم شخص را برایم گفت: من هم که دخترِ خیلی خوبی هستم آدرس عمارت مان را برای شان دادم.
مادربزرگ که مشخص بود از سخنان من به هیچ نتیجهای نرسیده است و فقط گیچ شده گفت:
_خوب خلاصه برایم بگو اسم آن شخص چه بود یعنی آن مرد تو را دوست داشت.
در دلخندیدم اگر چه نگهداشتن انبوهِ از خنده برایم دشوار بود؛ اما برایش اجازه نمیدادم تا وارد قلعهای من شده و باعث شود همه نقشههای من به باد هوا رود.
بیخیال شانهای بالا انداخته گفتم:
_نه مادربزرگ، نه شخص به دنبال شما بود او گفت دنبال گلجان خانم هستم...
سکوت نمودم و سکوت که هر آن ممکن بود تا نابودم کند؛ مادربزرگ تازه داشت حرفهایم را تحلیل مینمود که بطور ناگهاني و با صدایی بلند از حد معمول اسمام را صدا زد که من نیز با آن حال برای خود اجازهای خندیدن دادم.
با همان حال که میخندیدم مادربزرگ از جا برخاسته همراه با عصا دستی خویش بسوئ من آمده و آغاز نمود برای دشنام و نفرین نمودن من؛ برای من هم که دیگر راهِ جز فرار بافی نمانده بود، بسوئ در خروجی عمارت قدم گذاشته بیهیچ تاخیرِ از عمارت خارج شدم که این حرکت ناگهانيام باعث شد تا به شخصِ برخورد نموده و بیدون اینکه بدانم آن شخصِ غریبه کیست به زمین پرتاب شد.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_نزدهم
با دوباره صدا زدن مادربزرگ افکارت همچون پرندهای پرواز نمود و با حرفِ که زبان آورد لبخند در لبانم بیشتر شد.
_برای چه این چنین میخندی دختر شرور نکند خوستگارِ جدیدِ برایت پیدا شده است که اینچنین میخندی؟!
با این حرف مادر بزرگ دستام را در مقابل دهان خود گذاشته گلایه آمیز گفتم:
_ای وای گلجانم... ای وای...
سپس افسوسوار سرم را تکان دادم.
مادر بزرگ کنجکاو پرسید:
_دوباره چه اتفاقِ افتاده ماهنور؟!
همانگونه که سعی داشتم پنجره را ببندم با چشمانم بسویش اشاره کردم تا آنجا آمده و در کنارش صحبت نمایم؛ مادربزرگ که جدی، جدی داشت باور میکرد.
اتفاقِ افتاده فقط به گفتن کلمهای "عجله کن!" سکوت خویش را اعلام نمود.
من هم که بعد از مخفی نمودن آن دفترچه در گوشهای اتاقام یک راست از اتاق خارج شده و نزد مادربزرگ رفتم.
مادر بزرگ هم که ساکت در گوشه ای از حویلی عمارت نشسته بود و در حال دید زدن گلهای رنگارنگ باغچه بود.
با شنيدن صدایی گامهای من بسویم نگاهِ انداخت که من نیز با آنحال با سرعت بسوی خانمبزرگ قدم میگذاشتم.
مادربزرگ عصبی گفت:
_کجا بودی دختر یک ساعت گذشت؟
دستام را در مقابل صورتام گذاشته گفتم:
_ای وای مادر بزرگ هنوز یک دقیقه هم که سپری نشده است.
با چشمانش صورتام را از نظر گذراند که من دستانام را به هم کوبیده گفتم:
_ای وای خدایی من فراموشام شد برای تان تعریف نمایم...
+خوب تعریف کن؛ دخترم!
_گلجانم!
عصبی شده گفت:
_دختر مگر کودکی این چنین صدایم نزن همه در عمارت مسخرهام میکنند؛ زنِ با این همه سن و سال گلجان نوهای خودش است، پناه بر خدا!
خندیده دستانم را بسوئ آسمان بلند کرده گفتم:
_الهي آمین...!
که مادر بزرگ با آنحال با چشمانش عصبانیت خویش را برایم نشان داد، من نیز با دستان خود دهانام را همانند زنجیر کشانیده و همانگونه ساکت نشستم.
چندِ گذشت و مادربزرگ فقط نگاهاش میان صورت من و دستاناش در حال نوسان بود و من هم که سکوت اختیار نموده بودم؛ با آنحال بلاخره صبرش به اتمام رسیده گفت:
_خوب؟!
گفتم:
_خوب؟!
مادربزرگ که سعی داشت تا کاملاً خونسردی خودش را حفظ نماید گفت:
_تعریف کن دخترم!
سرم را به نشانهای رضایت تکان داده گلویم را صاف نموده گفتم:
_راستاش مادر اغلاب اوقات که در کنار رودخانه میایستم، هرچند گاهِ اوقات است که...
خیره به صورت مادربزرگ که با دقت بسویم نگاه مینمود؛ ادامه دادم:
_که یک غریبهای است و سعی دارد تا در مورد شخصِ از من سوال بپرسد من هم که آنروز پافشاری نمودم گفت که دنبال خانم بزرگ هستم! خوب منم گفتم: آقایی محترم اسم شان را میدانید. مرد آهی افسوسناکِ کشیده گفت: بلی مگر میشود آدم تنها عشق خود را فراموش نماید خلاصه که اسم شخص را برایم گفت: من هم که دخترِ خیلی خوبی هستم آدرس عمارت مان را برای شان دادم.
مادربزرگ که مشخص بود از سخنان من به هیچ نتیجهای نرسیده است و فقط گیچ شده گفت:
_خوب خلاصه برایم بگو اسم آن شخص چه بود یعنی آن مرد تو را دوست داشت.
در دلخندیدم اگر چه نگهداشتن انبوهِ از خنده برایم دشوار بود؛ اما برایش اجازه نمیدادم تا وارد قلعهای من شده و باعث شود همه نقشههای من به باد هوا رود.
بیخیال شانهای بالا انداخته گفتم:
_نه مادربزرگ، نه شخص به دنبال شما بود او گفت دنبال گلجان خانم هستم...
سکوت نمودم و سکوت که هر آن ممکن بود تا نابودم کند؛ مادربزرگ تازه داشت حرفهایم را تحلیل مینمود که بطور ناگهاني و با صدایی بلند از حد معمول اسمام را صدا زد که من نیز با آن حال برای خود اجازهای خندیدن دادم.
با همان حال که میخندیدم مادربزرگ از جا برخاسته همراه با عصا دستی خویش بسوئ من آمده و آغاز نمود برای دشنام و نفرین نمودن من؛ برای من هم که دیگر راهِ جز فرار بافی نمانده بود، بسوئ در خروجی عمارت قدم گذاشته بیهیچ تاخیرِ از عمارت خارج شدم که این حرکت ناگهانيام باعث شد تا به شخصِ برخورد نموده و بیدون اینکه بدانم آن شخصِ غریبه کیست به زمین پرتاب شد.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر خداوند از تو در قیامت بپرسد: چرا در کنار غزه ایستادی؟ جوابهای بسیاری خواهی داشت!
اما اگر از تو بپرسد: چرا غزه را تنها گذاشتی؟ چه جوابی خواهی داشت؟
(ای برادر و ای خواهر: تنها گذاشتن غزه که فقط در نصرت نظامی و مستقیم نیست! شمایی که حتی با زبانها و قلبهایتان به غزه نصرت نرساندهاید، در زمرهی کسانی خواهید بود که غزه را تنها گذاشتهاید و اگر هم پناه بر خدا با نیشکنایههای منافقانهای همراه شوید که این روزها برخیها به غزه میزنند، خداوند به فریادتان برسد).
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❧ محمود الحسنات
اما اگر از تو بپرسد: چرا غزه را تنها گذاشتی؟ چه جوابی خواهی داشت؟
(ای برادر و ای خواهر: تنها گذاشتن غزه که فقط در نصرت نظامی و مستقیم نیست! شمایی که حتی با زبانها و قلبهایتان به غزه نصرت نرساندهاید، در زمرهی کسانی خواهید بود که غزه را تنها گذاشتهاید و اگر هم پناه بر خدا با نیشکنایههای منافقانهای همراه شوید که این روزها برخیها به غزه میزنند، خداوند به فریادتان برسد).
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❧ محمود الحسنات
✍میدونید قشنگی تهجد بخاطر چیہ؟!
اینڪہ وقتی اڪثرا خوابند تو بیدار میشی و وضو میگیری ؛درحالی ڪہ بخاطر گناهانتا گریہ میڪنی و اشڪ هایت جاری میشوند
خدا بهت میگہ :ای بنده من؛ من تورا دوست دارم
میدونی چرا؟! چون تو لایق این بودی
در تایمی ڪہ اڪثر مردم خوابند تو بہ درگاه خدا رجوع ڪنی
واین یعنی خدا توروخیلی دوست داره🥺🤍
التمـــــاس دعاحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اینڪہ وقتی اڪثرا خوابند تو بیدار میشی و وضو میگیری ؛درحالی ڪہ بخاطر گناهانتا گریہ میڪنی و اشڪ هایت جاری میشوند
خدا بهت میگہ :ای بنده من؛ من تورا دوست دارم
میدونی چرا؟! چون تو لایق این بودی
در تایمی ڪہ اڪثر مردم خوابند تو بہ درگاه خدا رجوع ڪنی
واین یعنی خدا توروخیلی دوست داره🥺🤍
التمـــــاس دعاحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨✨✨✨✨
یکی از واحدهای ارتش سوییس در یکی از مانورهای کوهستانی گم شده بود و ناامیدانه در کوههای آلپ سرگردان بود.
هوا سرد بود. ذخیره غذای گروه کم و محدود بود. ناگهان، یکی از اعضا نقشه منطقه را در کوله خود پیدا کرد. آنها نقشه را دنبال کردند و به اقامت گاه اولیه باز گشتند. آنها از مرگ نجات یافتند.
وقتی نقشه را به فرمانده خود نشان دادند، او متعجب شد و پرسید چگونه با چنین نقشهای راه را پیدا کردهاید؟
نقشه مربوط به کوههای آلپ نبود، بلکه مربوط به کوههای پیرنه بود. آنها راه خود را با پیروی از یک نقشه غلط پیدا کرده بودند. اگر آن نقشه را نمییافتند، ساعتها و روزها به امید اینکه گروههای نجات آنها را خواهند یافت، در جای خود میماندند.اما آنها با دیدن نقشه راه افتادند.
اغلب اوقات بهتر است حتی با نقشه غلط راه بیفتیم و به دنبال راه نجات بگردیم تا اینکه به امید رسیدن نیروی کمکی در جای خود متوقف شویم و از گرسنگی بمیریم.
وقتی از همه چیز ناامید هستید، دست به کاری بزنید.
آنها که در رودخانه قایق سواری کردهاند، میدانند بیشترین حالت پایداری قایق، نه در سکون، بلکه در هنگام حرکت کردن و پارو زدن ایجاد میشود. شاید این گفته برخلاف تصور عمومی و غریزهمان باشد، اما در درستی آن تردیدی نیست.
👤 روبرت_گانترحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یکی از واحدهای ارتش سوییس در یکی از مانورهای کوهستانی گم شده بود و ناامیدانه در کوههای آلپ سرگردان بود.
هوا سرد بود. ذخیره غذای گروه کم و محدود بود. ناگهان، یکی از اعضا نقشه منطقه را در کوله خود پیدا کرد. آنها نقشه را دنبال کردند و به اقامت گاه اولیه باز گشتند. آنها از مرگ نجات یافتند.
وقتی نقشه را به فرمانده خود نشان دادند، او متعجب شد و پرسید چگونه با چنین نقشهای راه را پیدا کردهاید؟
نقشه مربوط به کوههای آلپ نبود، بلکه مربوط به کوههای پیرنه بود. آنها راه خود را با پیروی از یک نقشه غلط پیدا کرده بودند. اگر آن نقشه را نمییافتند، ساعتها و روزها به امید اینکه گروههای نجات آنها را خواهند یافت، در جای خود میماندند.اما آنها با دیدن نقشه راه افتادند.
اغلب اوقات بهتر است حتی با نقشه غلط راه بیفتیم و به دنبال راه نجات بگردیم تا اینکه به امید رسیدن نیروی کمکی در جای خود متوقف شویم و از گرسنگی بمیریم.
وقتی از همه چیز ناامید هستید، دست به کاری بزنید.
آنها که در رودخانه قایق سواری کردهاند، میدانند بیشترین حالت پایداری قایق، نه در سکون، بلکه در هنگام حرکت کردن و پارو زدن ایجاد میشود. شاید این گفته برخلاف تصور عمومی و غریزهمان باشد، اما در درستی آن تردیدی نیست.
👤 روبرت_گانترحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍اسمش رو فضولی میزاریم یا میخوایم بهش وجهه با کلاس تری بدیم و بگیم از روی کنجکاویه یا توجیه کنیم که حرف دیگه ای برای گفتن نداریم بالاخره باید یه جوری سر صحبت رو باز کرد تا میرسیم به یه نفر چه قدر چاق شدی/لاغر شدی/ازدواج کردی/نکردی/بچه دار شدی/نشدی/حقوقت اضافه شده/نشده
آخه به ما چه؟!
یا به تعبیر دیگه/ به تو چه؟!اگه خیلی بی سوژه موندیم در مورد هوا صحبت کنیم ؛
ولی جداً باید از این روش غلط فاصله بگیریم این روش برخورد بسیار آزاردهندست !
و باعث میشه که ما به جای نزدیک تر شدن از همدیگه دور بشیم ،و بدونید که پشت هر کدوم از این «عیبی نداره» ها و «ناراحت نشدم»ها، کلی دل شکسته پنهونه… و خداست که به دلهای ما آگاهه .❤️🩹💔حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آخه به ما چه؟!
یا به تعبیر دیگه/ به تو چه؟!اگه خیلی بی سوژه موندیم در مورد هوا صحبت کنیم ؛
ولی جداً باید از این روش غلط فاصله بگیریم این روش برخورد بسیار آزاردهندست !
و باعث میشه که ما به جای نزدیک تر شدن از همدیگه دور بشیم ،و بدونید که پشت هر کدوم از این «عیبی نداره» ها و «ناراحت نشدم»ها، کلی دل شکسته پنهونه… و خداست که به دلهای ما آگاهه .❤️🩹💔حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻تا کجا قرار است همدیگر را عذاب دهیم ، تا کجای این دنیا ؟!......
📍🌺✍🏻کی دست بر میداریم از این بازیِ مسخره ی کم نیاوردن و تلافی کردن ، از حرص خوردن و حرص دادن ......
📍🌺✍🏻رابطه است ! میدانِ مسابقه نیست که اینقدر جسارت و غرورمان را به رخِ هم می کشیم ......
📍🌺✍🏻مدام از جبهه ی بی منطقی که گرفته ایم کوتاه نمی آییم و به خیالِ خودمان پیروزِ میدانیم ، اما حواسمان نیست کسی که شکستش میدهیم همرزمِ ماست نه حریفِ ما ، رفیقِ ماست نه رقیبِ ما......
📍🌺✍🏻و آخرِ این بازی ما می مانیم و غرورمان و آدم های خوبی که از دست داده ایم ......
📍🌺✍🏻کسی با ما کاری ندارد ، این خودمانیم که تیشه به ریشه ی خودمان میزنیم ، این خودمانیم که از شکنجه ی خودمان دست بر نمیداریم ......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻این خودمانیم که بیهوده پیر میشویم
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻تا کجا قرار است همدیگر را عذاب دهیم ، تا کجای این دنیا ؟!......
📍🌺✍🏻کی دست بر میداریم از این بازیِ مسخره ی کم نیاوردن و تلافی کردن ، از حرص خوردن و حرص دادن ......
📍🌺✍🏻رابطه است ! میدانِ مسابقه نیست که اینقدر جسارت و غرورمان را به رخِ هم می کشیم ......
📍🌺✍🏻مدام از جبهه ی بی منطقی که گرفته ایم کوتاه نمی آییم و به خیالِ خودمان پیروزِ میدانیم ، اما حواسمان نیست کسی که شکستش میدهیم همرزمِ ماست نه حریفِ ما ، رفیقِ ماست نه رقیبِ ما......
📍🌺✍🏻و آخرِ این بازی ما می مانیم و غرورمان و آدم های خوبی که از دست داده ایم ......
📍🌺✍🏻کسی با ما کاری ندارد ، این خودمانیم که تیشه به ریشه ی خودمان میزنیم ، این خودمانیم که از شکنجه ی خودمان دست بر نمیداریم ......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻این خودمانیم که بیهوده پیر میشویم
𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦჻ᭂ࿐l
#داستان۰شب✨✨✨
👨🦳👴 دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
💰 اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام.
⚖ حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.
💰 دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
🔰 قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.
✋ پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.
🙌 سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.
⚜ قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟
😔 او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.
🎯 قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت.
🤔 در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد.
🚹 قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
😉 به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان۰شب✨✨✨
👨🦳👴 دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
💰 اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام.
⚖ حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.
💰 دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
🔰 قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.
✋ پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.
🙌 سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.
⚜ قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟
😔 او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.
🎯 قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت.
🤔 در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد.
🚹 قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
😉 به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستانک
فریدون یه انگشت نداشت، مادر زادی;
انگشت اشارهی دست چپ نداشت!
ننه بابای خوب داشت، خانوادهی درست حسابی;
مدرسهی خوب درس خوند; سفرای خوب خوب رفت;
دانشگاه رفت، مهندس شد،
اما..
یه انگشت نداشت..
همین درد توی سینهش بود!
درد بدتر اینکه دختری که عاشقش بود بخاطر همین یه دونه انگشت نداشته، بهش جواب رد داد;
اونجا بود که هرچی فریدون کلاس موفقیت و عزت نفس رفته بود، دود هوا شد!
چندسالی گذشت و فریدون با دختر خوبی ازدواج کرد،
میگفت خوب، چون فریدون رو با انگشت نداشتهش خواسته بود!
بعد چندسال زندگی، فریدون فهمید غم عشقش اونقدرا هم دردناک نبوده و بی جهت عمری غصهشو خورده;
درد بدتر اینه که هنوز بچهای نداشت;
تو حین و بین دوا درمون;
مادر فریدون مُرد!
اونجا بود که فریدون فهمید درد بدتر غم بی مادریه، بچه نداشتن چه اهمیت داشت وقتی خودش گلی به سر مادرش نزده بود و الان حسرت روی حسرت تلمبار میکرد..
بالاخره خدا به فریدون یه دختر سالم داد، همون لحظه اول به دستای بچهش نگاه کرد که یه وقت انگشتی کم نباشه..
بچه بزرگ شد،
پدر فریدون مرد،
زنش مریض شد،
فریدون پیر شد..
دم مرگش..;
به دخترش گفت: ما آدما همیشه فکر میکنیم یه چیزی نداریم..
فکر میکنیم خونمون کوچیکه، ماشینمون خوب نمیرونه، هوامون بده، اونی که خواستیمش رفته، عزیزمون مُرده..
انقد تو زندگیمون فکر نداشتههاییم که یادمون میره چیا رو داریم، کیا رو داریم..
اونقد حساب کتاب دل و عقلمون اشتباهه که چشم باز میکنیم، می بینم ساعتای آخر عمرمونه و حیف که کیف زندگی رو نکردیم..
کاش ده انگشت نداشتم، اما کم غصه میخوردم،
اون موقع کمتر هرروز می مُردم..!
تو مث من نشو بابا جان..زندگی هرچی باشه..خوبه!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فریدون یه انگشت نداشت، مادر زادی;
انگشت اشارهی دست چپ نداشت!
ننه بابای خوب داشت، خانوادهی درست حسابی;
مدرسهی خوب درس خوند; سفرای خوب خوب رفت;
دانشگاه رفت، مهندس شد،
اما..
یه انگشت نداشت..
همین درد توی سینهش بود!
درد بدتر اینکه دختری که عاشقش بود بخاطر همین یه دونه انگشت نداشته، بهش جواب رد داد;
اونجا بود که هرچی فریدون کلاس موفقیت و عزت نفس رفته بود، دود هوا شد!
چندسالی گذشت و فریدون با دختر خوبی ازدواج کرد،
میگفت خوب، چون فریدون رو با انگشت نداشتهش خواسته بود!
بعد چندسال زندگی، فریدون فهمید غم عشقش اونقدرا هم دردناک نبوده و بی جهت عمری غصهشو خورده;
درد بدتر اینه که هنوز بچهای نداشت;
تو حین و بین دوا درمون;
مادر فریدون مُرد!
اونجا بود که فریدون فهمید درد بدتر غم بی مادریه، بچه نداشتن چه اهمیت داشت وقتی خودش گلی به سر مادرش نزده بود و الان حسرت روی حسرت تلمبار میکرد..
بالاخره خدا به فریدون یه دختر سالم داد، همون لحظه اول به دستای بچهش نگاه کرد که یه وقت انگشتی کم نباشه..
بچه بزرگ شد،
پدر فریدون مرد،
زنش مریض شد،
فریدون پیر شد..
دم مرگش..;
به دخترش گفت: ما آدما همیشه فکر میکنیم یه چیزی نداریم..
فکر میکنیم خونمون کوچیکه، ماشینمون خوب نمیرونه، هوامون بده، اونی که خواستیمش رفته، عزیزمون مُرده..
انقد تو زندگیمون فکر نداشتههاییم که یادمون میره چیا رو داریم، کیا رو داریم..
اونقد حساب کتاب دل و عقلمون اشتباهه که چشم باز میکنیم، می بینم ساعتای آخر عمرمونه و حیف که کیف زندگی رو نکردیم..
کاش ده انگشت نداشتم، اما کم غصه میخوردم،
اون موقع کمتر هرروز می مُردم..!
تو مث من نشو بابا جان..زندگی هرچی باشه..خوبه!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فت ماموستا گفته هوا سرده هر کی خونه خودش نماز بخونه گفتم مگه میشه همچنین چیزی؟؟ گفت حالا که اینجا شده گفتم شرمنده خیلی اذیت شدید راه رو بهم نشونم داد
گفت این چوب و چاقو را داشته باش
مواظب گرگ ها مستقیم برو اگرسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست... اگر گرگ ها رو دیدی تا میتونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت میترسن...
😢گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر میکردم که چه زن مهربانی بود میگفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر میکردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا میکرد...
😔همیشه میگفتم آخه دعا به چه درد من میخوره، اونم میگفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی....
گفت این چوب و چاقو را داشته باش
مواظب گرگ ها مستقیم برو اگرسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست... اگر گرگ ها رو دیدی تا میتونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت میترسن...
😢گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر میکردم که چه زن مهربانی بود میگفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر میکردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا میکرد...
😔همیشه میگفتم آخه دعا به چه درد من میخوره، اونم میگفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی....
لند شو مرد مثله بچه ها نشستی میخوای مادرت بیاد دستت رو بگیره بلند شو فکر کن امشب تو باشگاه استقامت کار کردی بلند شو عیبه....
گفتم خدایا بهم قدرت بده خودم رو برسونم یه جایی بسمالله گفتم بلند شدم چند قدم رفتم خیلی ضعیف شده بود بدنم چشام سیاهی میرفت گفتم کولو میندازم خودم میرم از جونم بیشتر که نیست...
ولی گفتم اگر شرعا درست نباشه چی، آگه خدا ازم پرسید چرا امانت مردم رو انداختی چی بگم؟ واقعا نمیدونستم چی درسته یا غلط...
ولی گفتم نمیاندازم با خودم گفتم فکر کن این امتحان دو کاراته هست برو که میتونی همش به خودم امید میدادم از چندتا تپه بالا رفتم که صدای پارس سگ شنیدم به خودم گفتم حتما سگ پادگان است ولی گفتم میرم فوقش زندانیم میکنن ...
👂گوشهام رو تیز کردم که وقتی صدای ایست شنیدم بشینم ولی شکر خدا رفتم جلوتر یه روستا بود دنبال مسجد میگشتم گفتم خدایا درش بسته نباشه رفتم تو مسجد ؛ بخاریش خاموش بود خیلی سرد بود به حدی که تو عمرم همچنین سرمایی تجربه نکرده بودم اون شب خیلی سرد بود تمام سجاده ها رو دور خودم جمع کردم که باهاشون خودم رو گرم کنم به ساعت که نگاه کردم دیدم چیزی نمونده به نماز صبح از ساعت نه شب تو راه بودم تا اون موقع...
هرجوری بود وضو گرفتم بلندگوی مسجد روشن کردم اذان گفتم بعد دو رکعت نماز سنت خوندم، گفتم الان ماموستا میاد باهاش جماعت میکنم و ازش اجازه میگیرم چند ساعت تو مسجد استراحت کنم...
😔خیلی منتظر شدم کسی نیومد گفتم خدایا اینجا کجاست مگه دهکدهی مردگانه که کسی نمیاد نماز...!؟! خودم نماز رک خوندم رکعت اول بلند شدم که صدای در آمد یکی کنارم ایستاد به شونم زد نماز که تمام شد دیدم یک مَرد جوان بود من رفتم یه گوشه دراز کشیدم که ازش خواستم خوابم برد بیدارم کند گفت چرا اینجا میخوابی؟ گفتم کاکه اجازه بدید چند ساعت میخوابم میرم بخدا به چیزی کاری ندارم فقط خسته هستم به چیزی دست نمیزنم گفت نه کاکه جیان ؛ منظورم اینه که بلند شو میریم خونه ما گفتم نه ممنون همینجا خوبه اگر اجازه بدید گفت نه بخدا نمیزارم.....
✍🏼گفت باید باهام بیایی من کولت رو میبرم تو هم بیا ؛ گفتم صبر کن مال خودم نیست نمیام گفت بخدا میایی دنبالش رفتم که کول رو بگیرم گفت اگر نیایی نباید اینجا هم بمونی منم باهاش رفتم...
رسیدیم خونهشون گفت مادر مهمون داریم گفت قدمش رو چشمم خوش اومده بفرما...یه پیرزن بود رفتم تو گفتم مادر جان ببخشید مزاحم شدم گفت این چه حرفیه خش اومدی خیلی محترم بود پسرش گفت بلند شو این لباس ها رو بپوش گفتم نه نمیخواد گفت چقدر تعارفی هستی... رفتن بیرون لباسام خیسِ خیس بود عوضشون کردم ، بعد اومدن داخل مادرش درست جلوم نشست گفت پاهات رو دراز کن گفتم نه پاهام رو گرفت دراز کرد تا زانوهام رو روغن زد که گرم گرم شدن بخدا داشتم از خجالت آب میشدم دستام رو هم تا آرنج روغن زد گفت خجالت نکش تو هم مثل پسرم هستی چند سالته؟ گفتم 17 سالمه گفت سنت کمه نباید اینقدر به خودت فشار بیاری بعد برام نون و پنیر آورد بخدا از هر غذایی خوشمزه تر بود...
پسرش برام چایی آورد گفت نخور پسرش گفت چرا مادر گرمش میکنه؟ گفت نه دندوناش الان سرد هستن آگه بخوره دندوناش ترک برمیداره بده برای دندوناش.... گفت از بخاری فاصله بگیرد برای پوستت بده ماشاءالله برای خودش یه دکتر بود بعدش گفت دراز بکش دو تا پتو روم انداخت گرم گرم شدم....
🕘تا ساعت 9 خوابیدم که با صدای گوسفندها بیدار شدم زود بلند شدم لباسهام خشک شده بود پوشیدم اون مادر مهربون اومد گفت چرا بیدار شدی؟ گفتم دیره باید برم گفت صبر کن صبحانه بخور بعد برو...
ازش تشکر کردم کولم رو برداشتم گفت صبر کن الان میام دم در ایستادم رفته بود برام چند تا لقمه و گردو و کشمش تو یه نایلون کرده بود گفت راهت دوره تو راه بخور... وقتی گذاشت تو جیبم دستش رو بوسیدم گفتم مادر جان شرمنده بخدا چیزی ندارم بهتون بدم حلالم کنید....
🔹گفت این چه حرفیه پسرم همین که دنبال یه لقمه نون حلالی با این سن کمت یک دنیا ارزش داره تو هم مثل پسرم هستی... به پسرش گفت تا راه رو بهم نشون بده ؛ رفتم همش میگفت به خدا سپردمت خدا پشت پناهت باشه مواظب خودت باشه بخدا از خونشون دور شده بودم که به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز داره برام دعا میکنه....
به پسرش گفتم مادرت زن خوبیه گفت بخدا یه تار موش رو به دنیا نمیدم من پدرم رو تو بچگی از دست دادم مادرم برام پدری کرده و هم مادری... گفتم زن نداری گفت پارسال ازدواج کردم زنم رفته خونه پدرش قهر کرده میگه باید بریم شهر من گفتم آخه کجا برم من که کاری بلد نیستم برم اونجا کارگری کنم
اینجا گوسفند دارم یه تیکه زمین دارم بیام شهر که چی بشه...
گفت سه بار رفتم دنبالش گفته نمیام منم قسم خوردم که دیگه نرم دنبالش گفتم نباید قسم میخوردی باید قانعش میکردی که اینجا بهتره...
پرسیدم راستی چرا صبح کسی برای نماز نیومد گ
گفتم خدایا بهم قدرت بده خودم رو برسونم یه جایی بسمالله گفتم بلند شدم چند قدم رفتم خیلی ضعیف شده بود بدنم چشام سیاهی میرفت گفتم کولو میندازم خودم میرم از جونم بیشتر که نیست...
ولی گفتم اگر شرعا درست نباشه چی، آگه خدا ازم پرسید چرا امانت مردم رو انداختی چی بگم؟ واقعا نمیدونستم چی درسته یا غلط...
ولی گفتم نمیاندازم با خودم گفتم فکر کن این امتحان دو کاراته هست برو که میتونی همش به خودم امید میدادم از چندتا تپه بالا رفتم که صدای پارس سگ شنیدم به خودم گفتم حتما سگ پادگان است ولی گفتم میرم فوقش زندانیم میکنن ...
👂گوشهام رو تیز کردم که وقتی صدای ایست شنیدم بشینم ولی شکر خدا رفتم جلوتر یه روستا بود دنبال مسجد میگشتم گفتم خدایا درش بسته نباشه رفتم تو مسجد ؛ بخاریش خاموش بود خیلی سرد بود به حدی که تو عمرم همچنین سرمایی تجربه نکرده بودم اون شب خیلی سرد بود تمام سجاده ها رو دور خودم جمع کردم که باهاشون خودم رو گرم کنم به ساعت که نگاه کردم دیدم چیزی نمونده به نماز صبح از ساعت نه شب تو راه بودم تا اون موقع...
هرجوری بود وضو گرفتم بلندگوی مسجد روشن کردم اذان گفتم بعد دو رکعت نماز سنت خوندم، گفتم الان ماموستا میاد باهاش جماعت میکنم و ازش اجازه میگیرم چند ساعت تو مسجد استراحت کنم...
😔خیلی منتظر شدم کسی نیومد گفتم خدایا اینجا کجاست مگه دهکدهی مردگانه که کسی نمیاد نماز...!؟! خودم نماز رک خوندم رکعت اول بلند شدم که صدای در آمد یکی کنارم ایستاد به شونم زد نماز که تمام شد دیدم یک مَرد جوان بود من رفتم یه گوشه دراز کشیدم که ازش خواستم خوابم برد بیدارم کند گفت چرا اینجا میخوابی؟ گفتم کاکه اجازه بدید چند ساعت میخوابم میرم بخدا به چیزی کاری ندارم فقط خسته هستم به چیزی دست نمیزنم گفت نه کاکه جیان ؛ منظورم اینه که بلند شو میریم خونه ما گفتم نه ممنون همینجا خوبه اگر اجازه بدید گفت نه بخدا نمیزارم.....
✍🏼گفت باید باهام بیایی من کولت رو میبرم تو هم بیا ؛ گفتم صبر کن مال خودم نیست نمیام گفت بخدا میایی دنبالش رفتم که کول رو بگیرم گفت اگر نیایی نباید اینجا هم بمونی منم باهاش رفتم...
رسیدیم خونهشون گفت مادر مهمون داریم گفت قدمش رو چشمم خوش اومده بفرما...یه پیرزن بود رفتم تو گفتم مادر جان ببخشید مزاحم شدم گفت این چه حرفیه خش اومدی خیلی محترم بود پسرش گفت بلند شو این لباس ها رو بپوش گفتم نه نمیخواد گفت چقدر تعارفی هستی... رفتن بیرون لباسام خیسِ خیس بود عوضشون کردم ، بعد اومدن داخل مادرش درست جلوم نشست گفت پاهات رو دراز کن گفتم نه پاهام رو گرفت دراز کرد تا زانوهام رو روغن زد که گرم گرم شدن بخدا داشتم از خجالت آب میشدم دستام رو هم تا آرنج روغن زد گفت خجالت نکش تو هم مثل پسرم هستی چند سالته؟ گفتم 17 سالمه گفت سنت کمه نباید اینقدر به خودت فشار بیاری بعد برام نون و پنیر آورد بخدا از هر غذایی خوشمزه تر بود...
پسرش برام چایی آورد گفت نخور پسرش گفت چرا مادر گرمش میکنه؟ گفت نه دندوناش الان سرد هستن آگه بخوره دندوناش ترک برمیداره بده برای دندوناش.... گفت از بخاری فاصله بگیرد برای پوستت بده ماشاءالله برای خودش یه دکتر بود بعدش گفت دراز بکش دو تا پتو روم انداخت گرم گرم شدم....
🕘تا ساعت 9 خوابیدم که با صدای گوسفندها بیدار شدم زود بلند شدم لباسهام خشک شده بود پوشیدم اون مادر مهربون اومد گفت چرا بیدار شدی؟ گفتم دیره باید برم گفت صبر کن صبحانه بخور بعد برو...
ازش تشکر کردم کولم رو برداشتم گفت صبر کن الان میام دم در ایستادم رفته بود برام چند تا لقمه و گردو و کشمش تو یه نایلون کرده بود گفت راهت دوره تو راه بخور... وقتی گذاشت تو جیبم دستش رو بوسیدم گفتم مادر جان شرمنده بخدا چیزی ندارم بهتون بدم حلالم کنید....
🔹گفت این چه حرفیه پسرم همین که دنبال یه لقمه نون حلالی با این سن کمت یک دنیا ارزش داره تو هم مثل پسرم هستی... به پسرش گفت تا راه رو بهم نشون بده ؛ رفتم همش میگفت به خدا سپردمت خدا پشت پناهت باشه مواظب خودت باشه بخدا از خونشون دور شده بودم که به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز داره برام دعا میکنه....
به پسرش گفتم مادرت زن خوبیه گفت بخدا یه تار موش رو به دنیا نمیدم من پدرم رو تو بچگی از دست دادم مادرم برام پدری کرده و هم مادری... گفتم زن نداری گفت پارسال ازدواج کردم زنم رفته خونه پدرش قهر کرده میگه باید بریم شهر من گفتم آخه کجا برم من که کاری بلد نیستم برم اونجا کارگری کنم
اینجا گوسفند دارم یه تیکه زمین دارم بیام شهر که چی بشه...
گفت سه بار رفتم دنبالش گفته نمیام منم قسم خوردم که دیگه نرم دنبالش گفتم نباید قسم میخوردی باید قانعش میکردی که اینجا بهتره...
پرسیدم راستی چرا صبح کسی برای نماز نیومد گ
فت ماموستا گفته هوا سرده هر کی خونه خودش نماز بخونه گفتم مگه میشه همچنین چیزی؟؟ گفت حالا که اینجا شده گفتم شرمنده خیلی اذیت شدید راه رو بهم نشونم داد
گفت این چوب و چاقو را داشته باش
مواظب گرگ ها مستقیم برو اگرسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست... اگر گرگ ها رو دیدی تا میتونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت میترسن...
😢گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر میکردم که چه زن مهربانی بود میگفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر میکردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا میکرد...
😔همیشه میگفتم آخه دعا به چه درد من میخوره، اونم میگفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفت این چوب و چاقو را داشته باش
مواظب گرگ ها مستقیم برو اگرسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست... اگر گرگ ها رو دیدی تا میتونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت میترسن...
😢گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر میکردم که چه زن مهربانی بود میگفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر میکردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا میکرد...
😔همیشه میگفتم آخه دعا به چه درد من میخوره، اونم میگفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی....حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۹ تا از زیبا ترین جمله های پائولو کوئیلو:
-هیچگاه نگذار زخم هایت، تو را به کسی که نیستی تبدیل کند.
-انسان باید از گذشته رها شود و از میان راههای که به او پیشنهاد میشود، بهترین را برگزیند.
-کشتی در ساحل بسیار امن تر است، اما برای این ساخته نشده است.
-تنها یک چیز هست که برآورده شدن رویایی را ناممکن میسازد و آن، ترس از شکست است.
-اگر در زمان حال حضور داشته باشی،می توانی آن را بهتر کنی و اگر حال را بهتر کنی، آنچه از پس آن می آید بهتر خواهد شد.
-یک کودک میتواند سه چیز را به انسان بالغ بیاموزد: بدون دلیل شاد بودن، همیشه مشغول انجام کاری بودن و اعلام خواسته ی خویش با تمام قوا!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-هیچگاه نگذار زخم هایت، تو را به کسی که نیستی تبدیل کند.
-انسان باید از گذشته رها شود و از میان راههای که به او پیشنهاد میشود، بهترین را برگزیند.
-کشتی در ساحل بسیار امن تر است، اما برای این ساخته نشده است.
-تنها یک چیز هست که برآورده شدن رویایی را ناممکن میسازد و آن، ترس از شکست است.
-اگر در زمان حال حضور داشته باشی،می توانی آن را بهتر کنی و اگر حال را بهتر کنی، آنچه از پس آن می آید بهتر خواهد شد.
-یک کودک میتواند سه چیز را به انسان بالغ بیاموزد: بدون دلیل شاد بودن، همیشه مشغول انجام کاری بودن و اعلام خواسته ی خویش با تمام قوا!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_چهل و پنجم
خلیل گفت نمیدانم چگونه بگویم ولی من هم میخواهم نامزد شوم راستش من عاشق یک دختر هستم گفتم جدی؟؟ کی است؟ خلیل گفت در پوهنتون همرایم درس میخواند خیلی دختر خوب است او هم دوستم دارد منتظر بودیم که نصرت لالا نامزد شود بعد ما هم نامزد شویم گفتم پس آدرس اش را بده که خواستگاری بروم خلیل گفت درست است من برایش میگویم بعد خودت خواستگاری برو گفتم درست است.
سه روز بعد نظر به گفته ای خلیل به خواستگاری بهاره رفتم وقتی مادر بهاره فهمید که به خواستگاری آمده ام گفت خانه ای شما بزرگ ندارد که شما تک وتنها خواستگار آمده اید؟ گفتم پدر و مادر من فوت شده اند خودم بزرگ خانواده ای ما هستم مادر بهاره گفت خدا رحمت کند ولی کاش یک خاله یا یک عمه ات را با خودت می آوردی چون خواستگاری کار طفلها نیست لبخندی زدم و گفتم من ماشاالله صاحب سه فرزند هستم درست است سنی ندارم ولی یک مادر هستم پس بزرگ گفته میشوم پرسید اوه پس عروسی کرده اید شوهر تان چی کار میکند؟ جواب داد راستش من طلاق گرفته ام و فرزندانم هم نزد من هستند حالت چهره اش تغیر کرد و گفت پس مسوولیت خودت و فرزندانت هم به گردن برادرت است با این سوالش کمی ناراحت شدم و گفتم با اینکه دو برادرم از جان خود به من و فرزندانم تیر هستند ولی من خودم کار میکنم آریشگاه دارم و درآمدی خوبی هم دارد مادر بهاره گفت خوب است شما تشریف ببرید من دختر به خانواده ای که دخترش طلاقی باشد نمیدهم و در پهلوی طلاقی بودنش آریشگر باشد اصلاً دختر نمیدهم گفتم این چگونه طرز حرف زدن است طلاق گرفتن کجایش بد است و آریشگر بودن کجایش؟ باز من دختر شما را به برادرم خواستگاری کرده ام پس بدانید شغل من و اینکه من طلاق گرفته ام هیچ ضرری به دختر شما نمی رساند مادر بهاره از جایش بلند شد و گفت لطف کرده از خانه ای من بیرون شوید و دیگر پای تان را در اینجا نگذارید من به شما دختر نمیدهم نمیخواهمتا وقتی زنده هستی دخترم زیر دست ننو باشد گفتم این چی حرفی است خاله جان قرار نیست من بعد از ازدواج برادرهایم با آنها زندگی کنم ولی مادر بهاره مرا از خانه بیرون کرد و من با قلب شکسته به خانه برگشتم نمیدانستم به خلیل چی بگویم اینکه بخاطر من دختر مورد علاقه اش را به او نمی دهند شب وقتی نصرت و خلیل به خانه آمدند نصرت پرسید چی شد خواهر جان؟ گفتم چی شود نصرت جان رفتم حرف زدم خانواده ای خوبی هستند چند بار دیگر هم میروم انشاالله خیر باشد به خلیل نگاه کردم ناراحت به نظر میرسید نان هم زیاد نخورد و سردرد را بهانه گرفت و به اطاقش رفت بعد از رفتنش به آشپزخانه رفتم تا ظروف را بشورم نصرت هم پشت سرم آمد و گفت خواهر جان امروز در خانه ای بهاره چی شده؟ گفتم چیزی نی برادرکم پیشتر برای تان گفتم نصرت گفت خلیل ناراحت معلوم میشود مطمین هستم چیزی شده لطفاً پنهان نکن به سوی نصرت دیدم و همه چیز را برایش تعریف کردم بعد از تمام شدن حرفهایم اشک از چشمانم جاری شد و گفتم حالا نمیدانم چگونه دوباره به خواستگاری بروم نصرت گفت یعنی مادر بهاره به تو توهین کرده ولی تو هنوز میخواهی به خواستگاری دخترش بروی؟
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_چهل و پنجم
خلیل گفت نمیدانم چگونه بگویم ولی من هم میخواهم نامزد شوم راستش من عاشق یک دختر هستم گفتم جدی؟؟ کی است؟ خلیل گفت در پوهنتون همرایم درس میخواند خیلی دختر خوب است او هم دوستم دارد منتظر بودیم که نصرت لالا نامزد شود بعد ما هم نامزد شویم گفتم پس آدرس اش را بده که خواستگاری بروم خلیل گفت درست است من برایش میگویم بعد خودت خواستگاری برو گفتم درست است.
سه روز بعد نظر به گفته ای خلیل به خواستگاری بهاره رفتم وقتی مادر بهاره فهمید که به خواستگاری آمده ام گفت خانه ای شما بزرگ ندارد که شما تک وتنها خواستگار آمده اید؟ گفتم پدر و مادر من فوت شده اند خودم بزرگ خانواده ای ما هستم مادر بهاره گفت خدا رحمت کند ولی کاش یک خاله یا یک عمه ات را با خودت می آوردی چون خواستگاری کار طفلها نیست لبخندی زدم و گفتم من ماشاالله صاحب سه فرزند هستم درست است سنی ندارم ولی یک مادر هستم پس بزرگ گفته میشوم پرسید اوه پس عروسی کرده اید شوهر تان چی کار میکند؟ جواب داد راستش من طلاق گرفته ام و فرزندانم هم نزد من هستند حالت چهره اش تغیر کرد و گفت پس مسوولیت خودت و فرزندانت هم به گردن برادرت است با این سوالش کمی ناراحت شدم و گفتم با اینکه دو برادرم از جان خود به من و فرزندانم تیر هستند ولی من خودم کار میکنم آریشگاه دارم و درآمدی خوبی هم دارد مادر بهاره گفت خوب است شما تشریف ببرید من دختر به خانواده ای که دخترش طلاقی باشد نمیدهم و در پهلوی طلاقی بودنش آریشگر باشد اصلاً دختر نمیدهم گفتم این چگونه طرز حرف زدن است طلاق گرفتن کجایش بد است و آریشگر بودن کجایش؟ باز من دختر شما را به برادرم خواستگاری کرده ام پس بدانید شغل من و اینکه من طلاق گرفته ام هیچ ضرری به دختر شما نمی رساند مادر بهاره از جایش بلند شد و گفت لطف کرده از خانه ای من بیرون شوید و دیگر پای تان را در اینجا نگذارید من به شما دختر نمیدهم نمیخواهمتا وقتی زنده هستی دخترم زیر دست ننو باشد گفتم این چی حرفی است خاله جان قرار نیست من بعد از ازدواج برادرهایم با آنها زندگی کنم ولی مادر بهاره مرا از خانه بیرون کرد و من با قلب شکسته به خانه برگشتم نمیدانستم به خلیل چی بگویم اینکه بخاطر من دختر مورد علاقه اش را به او نمی دهند شب وقتی نصرت و خلیل به خانه آمدند نصرت پرسید چی شد خواهر جان؟ گفتم چی شود نصرت جان رفتم حرف زدم خانواده ای خوبی هستند چند بار دیگر هم میروم انشاالله خیر باشد به خلیل نگاه کردم ناراحت به نظر میرسید نان هم زیاد نخورد و سردرد را بهانه گرفت و به اطاقش رفت بعد از رفتنش به آشپزخانه رفتم تا ظروف را بشورم نصرت هم پشت سرم آمد و گفت خواهر جان امروز در خانه ای بهاره چی شده؟ گفتم چیزی نی برادرکم پیشتر برای تان گفتم نصرت گفت خلیل ناراحت معلوم میشود مطمین هستم چیزی شده لطفاً پنهان نکن به سوی نصرت دیدم و همه چیز را برایش تعریف کردم بعد از تمام شدن حرفهایم اشک از چشمانم جاری شد و گفتم حالا نمیدانم چگونه دوباره به خواستگاری بروم نصرت گفت یعنی مادر بهاره به تو توهین کرده ولی تو هنوز میخواهی به خواستگاری دخترش بروی؟
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_چهل و ششم
گفتم خلیل بهاره را دوست دارد نمیخواهم بخاطر من او عشق اش را از دست بدهد خلیل داخل آشپزخانه شد و گفت من بخاطر خواهرم حاضر هستم از همه چیز بگذرم مگر من و نصرت پیشروی پدر و مادرم وعده نکردیم که تا زنده هستیم کنارت میباشیم گفتم تو حرفهای ما را شنیدی؟ خلیل گفت خوب شد شنیدم چون میدانم تو هیچوقت برایم اتفاقاتی که امروز در خانه ای بهاره افتاده را تعریف نمی کردی پس خوب شد شنیدم ولی نمیدانم چرا بهاره امروز برای من قسمی دیگر قصه کرد نصرت پرسید بهاره چی گفت؟ خلیل گفت طرف خانه می آمدم که بهاره برایم زنگ زد گفت که امروز خواهرت به مادرم توهین کرده و به مادرم گفته تا وقتی من هستم من تصمیم گیرینده ای زندگی برادرم هستم و بدون اجازه ای من یک روپیه هم برادرم برای دخترت مصرف نخواهد کرد خلیل میگفت و من حیرت زده به او میدیدم چطور مادر بهاره توانسته دروغ بگوید .
چند روزی میگذشت بعضی شبها صدای خلیل که همرای بهاره دعوا میکرد به گوشم میرسید ولی کوشش میکردم خودم را مصروف بسازم تا صدایش را نشنوم تا اینکه آنشب مصروف خوردن غذا بودیم که خلیل گفت خواهر جان برای من هم یک دختر خوب انتخاب کن نصرت گفت تو که عاشق هستی چرا خواهرم انتخاب کند خلیل گفت موضوع بهاره بسته شد من با دختری چون او ساخته نمیتوانم گفتم چرا اینگونه حرف میزنی؟ اگر با هم قهر هستید دوباره آشتی میکنید خلیل شکری گفت و از جایش بلند شد و گفت من دستهایم را شسته برمیگردم حرفهای ما را ادامه میدهیم و از اطاق بیرون شد من و نصرت ناراحت به هم نگاه کردیم خلیل بعد از چند دقیقه دوباره به اطاق آمد گوشه ای نشست و گفت بهاره از من میخواهد وقتی ازدواج کردیم روابط ام را با شما قطع کنم ولی من نه بخاطر بهاره نه هم بخاطر هیچ دختری دیگری این کار را نمی کنم من ساکت بودم نمیدانستم چی بگویم نصرت گفت او چرا اینچنین حرفی را به تو زده چی بدی از من یا خواهرم به او رسیده است؟ خلیل گفت چند بار قبل از خواستگاری هم بهاره بعضی موضوعات را یاد میکرد بعضاً میپرسید چرا خواهرت دوباره عروسی نمیکند؟ میخواهد تا آخر عمر مجرد بماند بعد وقتی من عصبی میشدم میگفت منظوری ندارد چون خواهرم را دوست دارد به تشویش آینده اش است ولی بعد از خواستگاری من روی دیگری از او دیدم من هم بخاطر اینکه مرد هستم نباید دست کسی که برایش زبان داده ام را رها کنم زیاد کوشش کردم با حرف زدن همه چیز را درست کنم ولی نشد بهاره دختر خودخواهی است فقط میخواهد حرف خودش را به کرسی بنشاند پرسیدم پس چی تصمیم داری خلیل؟ به سویم دید و جواب داد تصمیمی که درست است را گرفته ام دیگر بهاره را از قلبم و از زندگیم بیرون ساخته ام و از شما میخواهم برایم یک دختر همچون ینگه جانم که زن زندگی باشد انتخاب کنید نصرت گفت بهترین تصمیم را گرفتی برادرم ان شاالله بزودی با کسی که لیاقتت را دارد معرفی شوی خلیل لبخندی زد و من میدانستم بهاره هر قدر بد بوده باشد باز هم خلیل او را دوست دارد و گذشتن از او برایش سخت است برای همین تصمیم گرفتم خلیل را به حال خودش رها کنم و ببینم الله چی برنامه ای برایش دارد.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_چهل و ششم
گفتم خلیل بهاره را دوست دارد نمیخواهم بخاطر من او عشق اش را از دست بدهد خلیل داخل آشپزخانه شد و گفت من بخاطر خواهرم حاضر هستم از همه چیز بگذرم مگر من و نصرت پیشروی پدر و مادرم وعده نکردیم که تا زنده هستیم کنارت میباشیم گفتم تو حرفهای ما را شنیدی؟ خلیل گفت خوب شد شنیدم چون میدانم تو هیچوقت برایم اتفاقاتی که امروز در خانه ای بهاره افتاده را تعریف نمی کردی پس خوب شد شنیدم ولی نمیدانم چرا بهاره امروز برای من قسمی دیگر قصه کرد نصرت پرسید بهاره چی گفت؟ خلیل گفت طرف خانه می آمدم که بهاره برایم زنگ زد گفت که امروز خواهرت به مادرم توهین کرده و به مادرم گفته تا وقتی من هستم من تصمیم گیرینده ای زندگی برادرم هستم و بدون اجازه ای من یک روپیه هم برادرم برای دخترت مصرف نخواهد کرد خلیل میگفت و من حیرت زده به او میدیدم چطور مادر بهاره توانسته دروغ بگوید .
چند روزی میگذشت بعضی شبها صدای خلیل که همرای بهاره دعوا میکرد به گوشم میرسید ولی کوشش میکردم خودم را مصروف بسازم تا صدایش را نشنوم تا اینکه آنشب مصروف خوردن غذا بودیم که خلیل گفت خواهر جان برای من هم یک دختر خوب انتخاب کن نصرت گفت تو که عاشق هستی چرا خواهرم انتخاب کند خلیل گفت موضوع بهاره بسته شد من با دختری چون او ساخته نمیتوانم گفتم چرا اینگونه حرف میزنی؟ اگر با هم قهر هستید دوباره آشتی میکنید خلیل شکری گفت و از جایش بلند شد و گفت من دستهایم را شسته برمیگردم حرفهای ما را ادامه میدهیم و از اطاق بیرون شد من و نصرت ناراحت به هم نگاه کردیم خلیل بعد از چند دقیقه دوباره به اطاق آمد گوشه ای نشست و گفت بهاره از من میخواهد وقتی ازدواج کردیم روابط ام را با شما قطع کنم ولی من نه بخاطر بهاره نه هم بخاطر هیچ دختری دیگری این کار را نمی کنم من ساکت بودم نمیدانستم چی بگویم نصرت گفت او چرا اینچنین حرفی را به تو زده چی بدی از من یا خواهرم به او رسیده است؟ خلیل گفت چند بار قبل از خواستگاری هم بهاره بعضی موضوعات را یاد میکرد بعضاً میپرسید چرا خواهرت دوباره عروسی نمیکند؟ میخواهد تا آخر عمر مجرد بماند بعد وقتی من عصبی میشدم میگفت منظوری ندارد چون خواهرم را دوست دارد به تشویش آینده اش است ولی بعد از خواستگاری من روی دیگری از او دیدم من هم بخاطر اینکه مرد هستم نباید دست کسی که برایش زبان داده ام را رها کنم زیاد کوشش کردم با حرف زدن همه چیز را درست کنم ولی نشد بهاره دختر خودخواهی است فقط میخواهد حرف خودش را به کرسی بنشاند پرسیدم پس چی تصمیم داری خلیل؟ به سویم دید و جواب داد تصمیمی که درست است را گرفته ام دیگر بهاره را از قلبم و از زندگیم بیرون ساخته ام و از شما میخواهم برایم یک دختر همچون ینگه جانم که زن زندگی باشد انتخاب کنید نصرت گفت بهترین تصمیم را گرفتی برادرم ان شاالله بزودی با کسی که لیاقتت را دارد معرفی شوی خلیل لبخندی زد و من میدانستم بهاره هر قدر بد بوده باشد باز هم خلیل او را دوست دارد و گذشتن از او برایش سخت است برای همین تصمیم گرفتم خلیل را به حال خودش رها کنم و ببینم الله چی برنامه ای برایش دارد.
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏼اول قبرستان از تاکسی پیاده شدیم رفتیم میان قبرها سلام کرد یه چیزای گفت... گفتم کاکه چرا اومدیم اینجا...؟
گفت آمدیم خونمون مگه دوست نداری؟ گفتم خونهی چی؟ گفت اینجا خونه همه ماست؛ هیچ میدونی این مدت که از خونه بیرونم کرده بودن بیشتر شبها یا تو ساختمانهایی نیمه کار میخوابیدم یا شبا یه نایلون پیدا میکردم میاومدم تو اینجا تو یکی از این قبر میخوابیدم؟
😰گفتم کاکه نمیترسیدی؟ گفت فدات بشم الهی از چی؟ گفتم از هر چی اینجا ترس داره.. گفت بیشتر از داخل شهر میترسم تا اینجا... گفتم چطور؟
😔گفت از این باید ترسید که دختران و زنان با بیحجابی میان بیرون ، از این باید ترسید که جونای در محضر خدا مشروب میخورن ، از اینای باید ترسید که پسره برای دختر خودش رو مجنون میکنه آخر هر عشق و عاشقی دختر با چشمان گریان به بدبختیش فکر میکنه ، و پسره جلو رفیقاش سینه میاره جلو میگه با فلان دختر زنا کردم و از خودش تعریف میکنه....
از اینا باید ترسید که خدا عذابش رو بفرسته قسم بخدا باید از اینا ترسید....
گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن...
رفت بالای یه قبر حالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار میکنی؟
گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم میخرم...
گفت این قبر رو چند میخری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم میخوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم میخوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون میخری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق میکنه اینجا باید خیر حسنه داشته باشی به جای فرش یخچال و وسایل خونه باید با خیر و حسناتت اینجا رو آباد کنی...
گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟
چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمیخونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا میخونم گفت کی گفتم خوب بعدا...
گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصلهم سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو...
ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه میکردم و راه میرفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بیهوش شدم...کاکم گریش گرفت از شدت گریه نمیدونست خوب حرف بزنه گفت بیهوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمیدیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت میجوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست...
😭از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمیتونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تور خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود...
بخدا نمیتونم هر اصلا با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری میکردم آروم نمیشد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری...
بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس تاقطش رو نداره...
😔چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ میترسیدم ولی رفتم...
خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و میتونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت میکنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا....
😭گریه کردم گفتم کاکه جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه میکردم ترسیده بودم نمیتونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن....
✍🏼چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت خودش رو پرت کرد تو قبر بغلم زد گریه میکرد گفت برو بالا بلندم کرد وقتی آمدیم بیرون از قبر گریه میکرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش....
کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی میرسه که منو هیچ کس نمیتونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت نکنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد...
گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باغم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش...
😔رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم بخدا دوستت دارم نمیخوام چیزی که دیدم رو
گفت آمدیم خونمون مگه دوست نداری؟ گفتم خونهی چی؟ گفت اینجا خونه همه ماست؛ هیچ میدونی این مدت که از خونه بیرونم کرده بودن بیشتر شبها یا تو ساختمانهایی نیمه کار میخوابیدم یا شبا یه نایلون پیدا میکردم میاومدم تو اینجا تو یکی از این قبر میخوابیدم؟
😰گفتم کاکه نمیترسیدی؟ گفت فدات بشم الهی از چی؟ گفتم از هر چی اینجا ترس داره.. گفت بیشتر از داخل شهر میترسم تا اینجا... گفتم چطور؟
😔گفت از این باید ترسید که دختران و زنان با بیحجابی میان بیرون ، از این باید ترسید که جونای در محضر خدا مشروب میخورن ، از اینای باید ترسید که پسره برای دختر خودش رو مجنون میکنه آخر هر عشق و عاشقی دختر با چشمان گریان به بدبختیش فکر میکنه ، و پسره جلو رفیقاش سینه میاره جلو میگه با فلان دختر زنا کردم و از خودش تعریف میکنه....
از اینا باید ترسید که خدا عذابش رو بفرسته قسم بخدا باید از اینا ترسید....
گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن...
رفت بالای یه قبر حالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار میکنی؟
گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم میخرم...
گفت این قبر رو چند میخری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم میخوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم میخوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون میخری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق میکنه اینجا باید خیر حسنه داشته باشی به جای فرش یخچال و وسایل خونه باید با خیر و حسناتت اینجا رو آباد کنی...
گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟
چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمیخونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا میخونم گفت کی گفتم خوب بعدا...
گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصلهم سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو...
ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه میکردم و راه میرفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بیهوش شدم...کاکم گریش گرفت از شدت گریه نمیدونست خوب حرف بزنه گفت بیهوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمیدیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت میجوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست...
😭از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمیتونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تور خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود...
بخدا نمیتونم هر اصلا با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری میکردم آروم نمیشد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری...
بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس تاقطش رو نداره...
😔چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ میترسیدم ولی رفتم...
خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و میتونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت میکنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا....
😭گریه کردم گفتم کاکه جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه میکردم ترسیده بودم نمیتونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن....
✍🏼چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت خودش رو پرت کرد تو قبر بغلم زد گریه میکرد گفت برو بالا بلندم کرد وقتی آمدیم بیرون از قبر گریه میکرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش....
کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی میرسه که منو هیچ کس نمیتونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت نکنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد...
گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باغم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش...
😔رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم بخدا دوستت دارم نمیخوام چیزی که دیدم رو
تو هم ببینی... به مادرم گفت مادر مواظبش باش گفت چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط مواظبش باش نزار تنها باشه...
به لطف الله شروع کردم به نماز خواندن همش به این فکر میکردم که آگه میمردم چی جوابی به خدا میدادم....؟!؟ بعد یه هفته از حجاب برام گفت وقتی میرفتیم بیرون کسی رو میدید با چادر میگفت شیون به این خانم نگاه کن این تو بهشت خدا یه ملــــــــکه است یا گاه گاهی میگفت فدای اون سیاهی چادرتون برم که دلتون رو سفید و نورانی کرده و عزت اسلام است...
ولی بهم نمیگفت چادر بنداز سرت طوری وابسته نماز شده بودم که بعد از هر نماز به فکر نماز بعدی بودم، که چه وقت اذان میگن تا نمازم رو بخونم بعد یه مدت یکی از فامیل های دورمون که تو کارخانه آجرپزی کار میکرد تو دستگاه مُرده بود و به شدت بدنش خورد شده بود پدرم زنگ زد گفت بیاید پیش زن و مادرش تو غسالخانه... وقتی آوردنش شب بود چند تا مرد رفتن که غُسلش بدن ولی هر سه نفرشون اومدن بیرون گفتن که ما نمیتونیم غسلش بدیم از بس که بدنش خورد شده...
یکی رفت با صدای بلند گفت رحمت خدا بر کسی بیاد غسل این مُرده رو بده؛ کسی نمیاومد تا اینکه احسان از یه گوشه رفت تو و در رو بست بعد یه پیرمرد رفت در زد گفت درو باز کن باهم غسلش دادن مادرم نگران بود میگفت آخه چرا رفت تو مگه کسی نمونده بود؟ زن عموم گفت نگران نباش چیزی نیست تا احسان اومد بیرون مادرم از نگرانی داشت میافتاد.... وقتی آوردنش بیرون مادرم دلش آروم شد بعد از نماز میت زنها رفتن خونه و احسان با پدرم رفتن برای خاکسپاری...
پدرم خیلی دیر آمد خونه گفت احسان کجاست؟ بعد خاک سپاری گفت شما برید من میام تا ساعت 2 نیومد مادرم خیلی نگران بود... وقتی آمد مادرم گریه کرد گفت کجا بودی؟ آخه چرا به فکر من نیستی؟ گفت ببخش مادر جان شرمنده بخدا تو قبرستان بودم اصلا هواسم نبود که چقدر دیر وقته... چشماش قرمزِ قرمز بود رفت تو اتاقش...
گفتم کاکه کجا بودی چرا چشمات قرمز شده؟ گفت چیزی نیست برو بخواب ولی گیر دادم که باید بهم بگی گفت یاد اون شب افتاده بودم که خدا راهش رو بهم نشون داد اگه توبه نمیکردم میمردم دیگه پشیمونی چه فایده؟
هزار بار خدارو شکر میکنم که نجاتم داد از گمراهی گفتم کاکه از میت نترسیدی؟ گفت نه باید از زنده ها ترسید مُرده که ترس نداره گفتم چرا زندها گفت مرده باعث عذاب و خشم خدا نمیشن ولی زنده باعث میشن با گناه و معصیتی که میکنن... این موضوع پدرم رو خیلی خوشحال کرده بود میگفت همه میگن که احسان عجب شجاعتی داره که تنهایی توانسته بود اون جنازه رو با اون وضع وحشتناک غسل بده عموهام میگفتن مایه افتحار ما شده....
✍🏼هر روز از حجاب برام حرف میزد یه شب گفت بیا کارت دارم... شروع کرد از حجاب گفتن اینقدر حرفاش به دلم نشست بعد آخر حرفاش گفت از این نترس که بهت بگن پیرزن یا چیز دیگه خوب بدون که تو بهشت خدا هیچ پیرزنی نیست و توی جهنم خدا هیچ روشن فکری نیست که به حجاب بخندد مگر اینکه آرزوی دنیا را میکند که حجاب بپوشن...
☝️🏼گفت من دوست ندارم به زور بگم باید حجاب کنی میخوام خودت از ته دلت بخوای ، بخدا قسم چطور وقتی باران میبارد و یه چتر نمیزاره که خیس بشی بخدا قسم این چادر هم تورو از هر نامردی که چشمش به ناموس مردمه حفاظت میکند...
💭رفتم تو اتاقم به حرفاش فکر میکردم صبح گفتم کاکه تا خونه عموم باهام میای تو حیاط منتظرم بود وقتی با چادر منو دید بغلم کرد از خوشحالی همش بهم میخندید بعد گفت خدایا یه ماه گذاشتی تو آسمان اینم ماه زمینته ولی این ماه زمینی خوشگلتره... ولی به پاکیت قسم ماه زمینت رو بیشتر دوست دارم؛ تو راه همش بهم نگاه میکرد... رسیدیم خونه عموم گفت واقعا دوست داری همیشه چادر بپوشی؟ گفتم بله وقتی شادی منو دید گفت این چیه عین پیرزنها شدی!! داداشم گفت شیون بیا بریم شادی گفت کاکه کجا گفت بیا بریم رفتیم خونه خودمون به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله...
بهم گفت تا فردا شب از خونه نرو بیرون ؛ شب همه عموهام با خانواده آمدن بعد از شام دیر وقت بود عموم گفت بریم دیر وقته برادرم گفت چند دقیقه بشینید الان میام یه کاری باهاتون دارم صدام زد گفت بیا کارت دارم... رفتیم تو اتاق گفت واقعا میخوای همیشه چادر بپوشی از هیچی نترس گفتم اره ولی میترسم گفت نترس چیزی نمیشه ان شاءالله گفت چادرت رو بپوش بیا بریم بیرون... یه قدم پشت سرم باش چیزی نگو رفتیم بیرون میترسیدم تو هال همه بهم نگاه میکردن احسان گفت عموم روی حرفم باشماست بعد با تک تکتون از این به بعد شیون چادر میپوشه هیچ کس حق نداره بهش چپ نگاه کنه... رو کرد به دختر عموهام گفت: دارم جلو چشم پدر و مادرتون بهتون میگم به پاکی خدا بشنوم دارید باهم پچپچ میکنید دندون سالم تو دهنتون نمیزارم از این دقیقه به بعد شیون خط قرمز منه بخدا از هیچ کس
به لطف الله شروع کردم به نماز خواندن همش به این فکر میکردم که آگه میمردم چی جوابی به خدا میدادم....؟!؟ بعد یه هفته از حجاب برام گفت وقتی میرفتیم بیرون کسی رو میدید با چادر میگفت شیون به این خانم نگاه کن این تو بهشت خدا یه ملــــــــکه است یا گاه گاهی میگفت فدای اون سیاهی چادرتون برم که دلتون رو سفید و نورانی کرده و عزت اسلام است...
ولی بهم نمیگفت چادر بنداز سرت طوری وابسته نماز شده بودم که بعد از هر نماز به فکر نماز بعدی بودم، که چه وقت اذان میگن تا نمازم رو بخونم بعد یه مدت یکی از فامیل های دورمون که تو کارخانه آجرپزی کار میکرد تو دستگاه مُرده بود و به شدت بدنش خورد شده بود پدرم زنگ زد گفت بیاید پیش زن و مادرش تو غسالخانه... وقتی آوردنش شب بود چند تا مرد رفتن که غُسلش بدن ولی هر سه نفرشون اومدن بیرون گفتن که ما نمیتونیم غسلش بدیم از بس که بدنش خورد شده...
یکی رفت با صدای بلند گفت رحمت خدا بر کسی بیاد غسل این مُرده رو بده؛ کسی نمیاومد تا اینکه احسان از یه گوشه رفت تو و در رو بست بعد یه پیرمرد رفت در زد گفت درو باز کن باهم غسلش دادن مادرم نگران بود میگفت آخه چرا رفت تو مگه کسی نمونده بود؟ زن عموم گفت نگران نباش چیزی نیست تا احسان اومد بیرون مادرم از نگرانی داشت میافتاد.... وقتی آوردنش بیرون مادرم دلش آروم شد بعد از نماز میت زنها رفتن خونه و احسان با پدرم رفتن برای خاکسپاری...
پدرم خیلی دیر آمد خونه گفت احسان کجاست؟ بعد خاک سپاری گفت شما برید من میام تا ساعت 2 نیومد مادرم خیلی نگران بود... وقتی آمد مادرم گریه کرد گفت کجا بودی؟ آخه چرا به فکر من نیستی؟ گفت ببخش مادر جان شرمنده بخدا تو قبرستان بودم اصلا هواسم نبود که چقدر دیر وقته... چشماش قرمزِ قرمز بود رفت تو اتاقش...
گفتم کاکه کجا بودی چرا چشمات قرمز شده؟ گفت چیزی نیست برو بخواب ولی گیر دادم که باید بهم بگی گفت یاد اون شب افتاده بودم که خدا راهش رو بهم نشون داد اگه توبه نمیکردم میمردم دیگه پشیمونی چه فایده؟
هزار بار خدارو شکر میکنم که نجاتم داد از گمراهی گفتم کاکه از میت نترسیدی؟ گفت نه باید از زنده ها ترسید مُرده که ترس نداره گفتم چرا زندها گفت مرده باعث عذاب و خشم خدا نمیشن ولی زنده باعث میشن با گناه و معصیتی که میکنن... این موضوع پدرم رو خیلی خوشحال کرده بود میگفت همه میگن که احسان عجب شجاعتی داره که تنهایی توانسته بود اون جنازه رو با اون وضع وحشتناک غسل بده عموهام میگفتن مایه افتحار ما شده....
✍🏼هر روز از حجاب برام حرف میزد یه شب گفت بیا کارت دارم... شروع کرد از حجاب گفتن اینقدر حرفاش به دلم نشست بعد آخر حرفاش گفت از این نترس که بهت بگن پیرزن یا چیز دیگه خوب بدون که تو بهشت خدا هیچ پیرزنی نیست و توی جهنم خدا هیچ روشن فکری نیست که به حجاب بخندد مگر اینکه آرزوی دنیا را میکند که حجاب بپوشن...
☝️🏼گفت من دوست ندارم به زور بگم باید حجاب کنی میخوام خودت از ته دلت بخوای ، بخدا قسم چطور وقتی باران میبارد و یه چتر نمیزاره که خیس بشی بخدا قسم این چادر هم تورو از هر نامردی که چشمش به ناموس مردمه حفاظت میکند...
💭رفتم تو اتاقم به حرفاش فکر میکردم صبح گفتم کاکه تا خونه عموم باهام میای تو حیاط منتظرم بود وقتی با چادر منو دید بغلم کرد از خوشحالی همش بهم میخندید بعد گفت خدایا یه ماه گذاشتی تو آسمان اینم ماه زمینته ولی این ماه زمینی خوشگلتره... ولی به پاکیت قسم ماه زمینت رو بیشتر دوست دارم؛ تو راه همش بهم نگاه میکرد... رسیدیم خونه عموم گفت واقعا دوست داری همیشه چادر بپوشی؟ گفتم بله وقتی شادی منو دید گفت این چیه عین پیرزنها شدی!! داداشم گفت شیون بیا بریم شادی گفت کاکه کجا گفت بیا بریم رفتیم خونه خودمون به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله...
بهم گفت تا فردا شب از خونه نرو بیرون ؛ شب همه عموهام با خانواده آمدن بعد از شام دیر وقت بود عموم گفت بریم دیر وقته برادرم گفت چند دقیقه بشینید الان میام یه کاری باهاتون دارم صدام زد گفت بیا کارت دارم... رفتیم تو اتاق گفت واقعا میخوای همیشه چادر بپوشی از هیچی نترس گفتم اره ولی میترسم گفت نترس چیزی نمیشه ان شاءالله گفت چادرت رو بپوش بیا بریم بیرون... یه قدم پشت سرم باش چیزی نگو رفتیم بیرون میترسیدم تو هال همه بهم نگاه میکردن احسان گفت عموم روی حرفم باشماست بعد با تک تکتون از این به بعد شیون چادر میپوشه هیچ کس حق نداره بهش چپ نگاه کنه... رو کرد به دختر عموهام گفت: دارم جلو چشم پدر و مادرتون بهتون میگم به پاکی خدا بشنوم دارید باهم پچپچ میکنید دندون سالم تو دهنتون نمیزارم از این دقیقه به بعد شیون خط قرمز منه بخدا از هیچ کس
قبول نمیکنم بهش بیحرمتی کنه امشب هم به خاطر این دعوتتون کردم تمام...
😊همه ساکت بودن چیزی نمیگفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم...
چادرم رو ازم میگرفتن به خودشون میانداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود...
به خودم افتخار کردم که احسان برادرمه شکر خدا......
بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی میشنیدم ولی وقتی به احسان فکر میکردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت میگفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست... بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم.....
✍🏼وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه کاکه جان چرا روت نمیشه؟ گفت آخه نمیدونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت کاکه بگو دیگه بخدا حاضرم جونمم بدم به خاطر تو...
😢گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم میخوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟ منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت میکشم...
بغلش کردیم از خوشحالی گفت فقط خواهر یه چیزی... اون دختری که ازش خوشم اومده شرایط خودش رو داره میخوام نظر تو رو هم بدونم ، خواهرم گفت چیه کاکه گفت این دختر میگه من برم بیرون آرایش میکنم برای عروسی ها پایکوبی میکنم و موی سرمم دوست ندارم قایم کنم و مانتوی تنگ میپوشم.... نماز هم نمیخونه....
😳از تعجب دهنمون باز شده بود باورم نمیشد ، آخه احسان و این دختر آخه از چی این دختر خوشش آمده؟؟!!! گفت خواهر میخوام اول نظر تو رو بدونم بعد به پدر و مادرم بگی... خواهرم گفت والله وقتی تو راضی باشی من چی بگم... گفت نه میخوام نظرت رو بدونم آخه فردا بهش میگی زن داداش میخوام از ته دلت جوابم رو بدی دوست داری همچنین دختری بشه زن داداشت یا نه؟؟؟
😬گفتم کاکه داری چی میگی... گفت شیون دارم با خواهر بزرگم مشورت میکنم بعد نظر تو رو هم میپرسم صبر کن...
☹️خواهرم گفت آخه چی بگم گفت نظر خودتو بگو هر چی باشه فقط بگو گفت آخه خوشت نمیاد... گفت مهم نیست بگو گفت والله کاکه این دختر به درد تو نمیخوره چون یه زن باید فقط برای شوهرش آرایش کنه باید طوری لباس بپوشه که شوهرش خوشش بیاد؛ نباید تو عروسی ها پایکوبی کنه چون ناموس یه نفر دیگهست....
احسان گفت واقعا اینو از ته دلت گفتی...
گفت اره کاکه جان... گفت پس فدات بشم تو چرا این طوری هستی؟ بخدا دوستتون دارم، دوست ندارم هیچ وقت خاری به پاتون بره چه برسه به این که با آتیش جهنم بسوزید... من هیچ دختری رو دوست ندارم...
آخه این چه طرز لباس پوشیدن است؟ چرا تو عروسی ها پایکوبی میکنی؟ چرا آرایش میکنی؟ چرا نماز نمیخوانی؟ گفت کاکه جان الان نماز میخونم.... گفت چرا دوست نداری زن داداشت اینطوری باشه ولی خودت اینطوری هستی؟ یعنی تو منو از خودت بیشتر دوست داری ؟؟؟
گفت نه کاکه ولی بخدا دوستت دارم احسان گفت این چه دوست داشتنی است که میخوای مردم بهم بخندن بگن خواهرش چطور لباس میپوشه؟
یه زن چهار نفر رو با خودش میبره جهنم شوهرش پسرش پدرش و برادرش...
😔بخدا من دوست ندارم با بیحجابی تو برم جهنم من اینجا خودم رو میسوزنم از جهنم بهتره یه فندک آورد زیر دستش گرفت خواهرم گفت کاکه این چه کاریه بخدا دوست ندارم هیچ وقت اذیت بشید...
گفت دروغ میگی آگه راست میگی خودت رو اصلاح کن ؛ خواهرم گفت بخدا دیگه اینطوری رفتار نمیکنم توبه میکنم... گفت آگه دوباره شروع کردی چی؟ گفت بخدا قسم دیگه دوست ندارم اینطوری باشم....
✍🏼گفت اگر اینطوری رفتار کردی منم دیگه پام رو تو خونهت نمیزارم خواهرم گفت قبوله باشه هر چی تو بگی بغلش کرد گفت بخدا خواهر دوستت دارم نمیخوام هیچ مشکلی برات پیش بیاد خواهرم گفت پس شوهرم چی؟ احسان فکر کرد گفت نگران نباش انشاءالله اونم حل میشه....
گفت میرم پایین شما حرفی نزنید؛ من از هردوتون ناراحت که شدم، شیون فقط بگو چرا به خواهر بزرگم نمیگی؛ دیگه شما هیچی نگید باشه...
🙊رفتیم پایین برادرم درست روبروی دامادمون نشست اسمش کاک علی بود... یه کم که گذشت کاک علی گفت احسان جان چرا چیزی نمیگی؟ گفت چی بگم امروز دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار دوست داشتم بمیرم... مادرم گفت خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟ گفت والله آدم نمیتونه قبول کنه... کاک علی گفت چی رو نمیتونه قبول کنه؟
😢گفت تو خیابان یه زن و شوهری دیدم زنه با لباس کردی بود آنقدر آرایش ک
😊همه ساکت بودن چیزی نمیگفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم...
چادرم رو ازم میگرفتن به خودشون میانداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود...
به خودم افتخار کردم که احسان برادرمه شکر خدا......
بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی میشنیدم ولی وقتی به احسان فکر میکردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت میگفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست... بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم.....
✍🏼وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه کاکه جان چرا روت نمیشه؟ گفت آخه نمیدونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت کاکه بگو دیگه بخدا حاضرم جونمم بدم به خاطر تو...
😢گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم میخوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟ منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت میکشم...
بغلش کردیم از خوشحالی گفت فقط خواهر یه چیزی... اون دختری که ازش خوشم اومده شرایط خودش رو داره میخوام نظر تو رو هم بدونم ، خواهرم گفت چیه کاکه گفت این دختر میگه من برم بیرون آرایش میکنم برای عروسی ها پایکوبی میکنم و موی سرمم دوست ندارم قایم کنم و مانتوی تنگ میپوشم.... نماز هم نمیخونه....
😳از تعجب دهنمون باز شده بود باورم نمیشد ، آخه احسان و این دختر آخه از چی این دختر خوشش آمده؟؟!!! گفت خواهر میخوام اول نظر تو رو بدونم بعد به پدر و مادرم بگی... خواهرم گفت والله وقتی تو راضی باشی من چی بگم... گفت نه میخوام نظرت رو بدونم آخه فردا بهش میگی زن داداش میخوام از ته دلت جوابم رو بدی دوست داری همچنین دختری بشه زن داداشت یا نه؟؟؟
😬گفتم کاکه داری چی میگی... گفت شیون دارم با خواهر بزرگم مشورت میکنم بعد نظر تو رو هم میپرسم صبر کن...
☹️خواهرم گفت آخه چی بگم گفت نظر خودتو بگو هر چی باشه فقط بگو گفت آخه خوشت نمیاد... گفت مهم نیست بگو گفت والله کاکه این دختر به درد تو نمیخوره چون یه زن باید فقط برای شوهرش آرایش کنه باید طوری لباس بپوشه که شوهرش خوشش بیاد؛ نباید تو عروسی ها پایکوبی کنه چون ناموس یه نفر دیگهست....
احسان گفت واقعا اینو از ته دلت گفتی...
گفت اره کاکه جان... گفت پس فدات بشم تو چرا این طوری هستی؟ بخدا دوستتون دارم، دوست ندارم هیچ وقت خاری به پاتون بره چه برسه به این که با آتیش جهنم بسوزید... من هیچ دختری رو دوست ندارم...
آخه این چه طرز لباس پوشیدن است؟ چرا تو عروسی ها پایکوبی میکنی؟ چرا آرایش میکنی؟ چرا نماز نمیخوانی؟ گفت کاکه جان الان نماز میخونم.... گفت چرا دوست نداری زن داداشت اینطوری باشه ولی خودت اینطوری هستی؟ یعنی تو منو از خودت بیشتر دوست داری ؟؟؟
گفت نه کاکه ولی بخدا دوستت دارم احسان گفت این چه دوست داشتنی است که میخوای مردم بهم بخندن بگن خواهرش چطور لباس میپوشه؟
یه زن چهار نفر رو با خودش میبره جهنم شوهرش پسرش پدرش و برادرش...
😔بخدا من دوست ندارم با بیحجابی تو برم جهنم من اینجا خودم رو میسوزنم از جهنم بهتره یه فندک آورد زیر دستش گرفت خواهرم گفت کاکه این چه کاریه بخدا دوست ندارم هیچ وقت اذیت بشید...
گفت دروغ میگی آگه راست میگی خودت رو اصلاح کن ؛ خواهرم گفت بخدا دیگه اینطوری رفتار نمیکنم توبه میکنم... گفت آگه دوباره شروع کردی چی؟ گفت بخدا قسم دیگه دوست ندارم اینطوری باشم....
✍🏼گفت اگر اینطوری رفتار کردی منم دیگه پام رو تو خونهت نمیزارم خواهرم گفت قبوله باشه هر چی تو بگی بغلش کرد گفت بخدا خواهر دوستت دارم نمیخوام هیچ مشکلی برات پیش بیاد خواهرم گفت پس شوهرم چی؟ احسان فکر کرد گفت نگران نباش انشاءالله اونم حل میشه....
گفت میرم پایین شما حرفی نزنید؛ من از هردوتون ناراحت که شدم، شیون فقط بگو چرا به خواهر بزرگم نمیگی؛ دیگه شما هیچی نگید باشه...
🙊رفتیم پایین برادرم درست روبروی دامادمون نشست اسمش کاک علی بود... یه کم که گذشت کاک علی گفت احسان جان چرا چیزی نمیگی؟ گفت چی بگم امروز دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار دوست داشتم بمیرم... مادرم گفت خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟ گفت والله آدم نمیتونه قبول کنه... کاک علی گفت چی رو نمیتونه قبول کنه؟
😢گفت تو خیابان یه زن و شوهری دیدم زنه با لباس کردی بود آنقدر آرایش ک