Telegram Web Link
ببخشيد، یک سكه دوزاری داريد؟
میخواهم به گذشته ها, زنگ بزنم!
به آن روزهاي دور...
به دل های بزرگ،
به محل كار پدرم،
به جوانی مادرم،
به کوچه هاى كودكى،
به هم بازيهاى بچگى.

میخواهم زنگ بزنم به دوچرخۀ خسته ام،
به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده،
به نیمکت های پر از یادگاری،
به زنگ هاى تفريح مدرسه،
به زمستانی که با زمین قهر نبود،
به بخارى نفتى که همۀ ما رابا عشق دور هم جمع میکرد،
میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند...
می دانم...
آري ميدانم كه تو هم، دنبال سكه ميگردى!!
افسوس... هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی،
دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد...
حيف...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صد افسوس که دوزاری مان بموقع نیفتاد!
❤️

خانوم جونم میگه خوشگلی فقط مال چند هفته ی اول زندگیه...
میگه مهم نیس زن باشی یا مرد!
باید بدونی فقط اولش عاشق چشمُ ابروت میشن ولی اگه نتونی با دلُ زبونُ رفتارِ خوب،شریکِ زندگیتو نگه داری کارت ساختس و دیگه هرچقد قیافت نازُ عشوه بیاد فایده ای نداره!
میگه کسی که اخلاقُ دلش خوشگل نباشه قیافشم رفته رفته زشت میشه!
نه که فکر کنی دماغش گنده میشه یا چشمُ ابروش بی ریخت میشه نه!
فقط دیگه اخلاق بدش نمیذاره آدما قشنگیشو ببینن!
در عوض کسی که شاید قیافه ی معمولی هم نداشته باشه وقتی عشق از چشاش بباره وقتی لابلای حرفاش شکوفه بارون باشه وقتی دلش خونه ی مهربونی باشه قیافش تو چشمِ طرف مقابل خوشگل تَر،تَر،تَرین میشه!
کاش...کاااش...ای کااااش کسی که دوستش داریم یا قراره دوستش داشته باشیم حرفُ دلُ اخلاقش،خوشگل باشه نه قیافش.

چون به قول عزیز اخلاق بد مثل اسیدِ،که قیافه ی خوشگل رو نابود میکنه!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃ان بعض الظن اثم..

برخی از گمان‌ها گناه‌اند

کسی که تلاش می‌کند تا برای‌تان مساله یا موضوعی را توضیح دهد، بر این اساس که بتواند حرف خود را به درستی بیان دارد یا حداقل سوء تفاهمی ایجاد نشود، نه می‌ترسد و نه عقده‌ی تأیید شدن دارد؛

بلکه فقط دوست‌تان دارد
...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ترجمه_قرآن

🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

🔺#ربا

🔹ٱلَّذِينَ يَأۡكُلُونَ ٱلرِّبَوٰاْ لَا يَقُومُونَ إِلَّا كَمَا يَقُومُ ٱلَّذِي يَتَخَبَّطُهُ ٱلشَّيۡطَٰنُ مِنَ ٱلۡمَسِّۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمۡ قَالُوٓاْ إِنَّمَا ٱلۡبَيۡعُ مِثۡلُ ٱلرِّبَوٰاْۗ وَأَحَلَّ ٱللَّهُ ٱلۡبَيۡعَ وَحَرَّمَ ٱلرِّبَوٰاْۚ فَمَن جَآءَهُۥ مَوۡعِظَةٞ مِّن رَّبِّهِۦ فَٱنتَهَىٰ فَلَهُۥ مَا سَلَفَ وَأَمۡرُهُۥٓ إِلَى ٱللَّهِۖ وَمَنۡ عَادَ فَأُوْلَٰٓئِكَ أَصۡحَٰبُ ٱلنَّارِۖ هُمۡ فِيهَا خَٰلِدُونَ
[سُورَةُ البَقَرَةِ: ٢٧٥]

🔸کسانی که ربا می‌خورند [روز قیامت از قبر] برنمی‌خیزند؛ مگر مانند برخاستن کسی‌ که بر اثر تماس شیطان، دیوانه شده است [و نمی‌تواند تعادل خود را حفظ کند]. این، به خاطر آن است که آنان [= رباخواران] گفتند: «داد و ستد نیز مانند رباست [و هر دو، مال را افزون می‌کند]»؛ در حالی که الله، داد و ستد را حلال و ربا را حرام نموده است. پس هر کس که از [جانب] پروردگارش پندی به او برسد و [از رباخواری] دست بردارد، آنچه گذشته و [سودهایی که قبل از نزولِ حکمِ ربا دریافت کرده است] از آنِ اوست و [در مورد آینده نیز] کارش به الله واگذار می‌شود؛ و[لی] کسانی که [به رباخواری] بازگردند، اهل آتش [دوزخ] هستند و در آن جاودانند [= مدت طولانی در آن خواهند بود].

🔹يَمۡحَقُ ٱللَّهُ ٱلرِّبَوٰاْ وَيُرۡبِي ٱلصَّدَقَٰتِۗ وَٱللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ كَفَّارٍ أَثِيمٍ
[سُورَةُ البَقَرَةِ: ٢٧٦]

🔸الله ربا را نابود [و بی‌برکت] می‌گردانَد و صدقات را [با افزودن بر ثوابش] افزایش و [برکت] می‌دهد؛ و الله هیچ کافرِ لجوج و گناهکاری را دوست ندارد.

#ترجمه_قرآن

🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

🔺#ربا

🔹يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَذَرُواْ مَا بَقِيَ مِنَ ٱلرِّبَوٰٓاْ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِينَ
[سُورَةُ البَقَرَةِ: ٢٧٨]

🔸ای کسانی ‌که ایمان آورده‌اید، از الله پروا کنید و اگر مؤمن هستید، آنچه را که از [مطالبات] ربا باقی مانده است رها کنید.

🔹فَإِن لَّمۡ تَفۡعَلُواْ فَأۡذَنُواْ بِحَرۡبٖ مِّنَ ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦۖ وَإِن تُبۡتُمۡ فَلَكُمۡ رُءُوسُ أَمۡوَٰلِكُمۡ لَا تَظۡلِمُونَ وَلَا تُظۡلَمُونَ
[سُورَةُ البَقَرَةِ: ٢٧٩]

🔸اگر [چنین] نکردید، بدانید که الله و رسولش با شما پیکار خواهند کرد؛ و اگر توبه کردید، اصلِ سرمایه‌هایتان از آنِ شماست؛ نه [با گرفتنِ سودِ سرمایه‌تان به کسی] ستم می‌کنید و نه [با چشم‌پوشی از آن سودِ حرام] بر شما ستم می‌رود.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💞حکم گوشت مرغ کشتارگاه های صنعتی💞

در هشتمین نشست مجمع فقهی اهلسنت ایران آمده : بر اساس گزارش هیئت اعزامی چون در تمام کشتار گاههای ایران کشتار توسط افراد انجام میگیرد و شرایط ذبح از قبیل تسمیه و قطع اوداج نیز رعایت میشود بنابر این ذبیحه این نوع کشتار گاهها جایز و حلال است

گزارش ذبح طیور در کشتار گاههای صنعتی :

در طول مراحل کار کشتار گاه از اول تا مرحله قطع پاهای طیور ریلها و قلابهای وجود دارد که اول این مرغها را روی این قلابها از پا آویزان می کنند بعد از آویزان کردن در سر راه مرغها ظرفی قرار دارد که پر از آب میباشد که دارای برق با ولتاژ ۲۰ الی ۴۵ ولت می باشد که جهت شوک دادن به مرغها استفاده میشود به محض این که سر مرغ به این آب میرسد به مرغ شوکی با ولتاژ فوق داده میشود و مرغها دیگر از دست و پا زدن و سر تکان دادن باز می مانند و از مرحله شوک دادن تا محل ذبح به مقدار دو متر الی سه متر  . با فاصله زمانی ۱۵ ثانیه فاصله وجود دارد و جای ذبح طوری تنظیم شده است که رو بروی قبله است و مرغها که به اینجا برسند رو بروی قبله قرار میگیرند و دو یا یک نفر در اینجا مستقر هستند که با گفتن بسم الله الله اکبر شروع به ذبح مرغها می نمایند و بعد از ذبح طیور به دست و پا زدن و سر تکان دادن و جنبیدن مشغول می شوند و در این حال هم چنان سر به پایین هستند تا خون آنها  کاملا از بدن خارج شده و ذبح چنان است که کاملا رگهای گردن بریده میشوند بعد از ذبح مرغها همچنان سر به پایین اند تا اینکه بعد از طی مسیری به طول ۳۵ متر و زمان ۳/۴۵ سه دقیقه و چهل پنج ثانیه به محل آبجوش میرسند که آنجا ریلهای طوری تنظیم شده اند که مرغها را در داخل حوض آب جوش فرو کنند و وقتی که در آب جوش وارد می شوند تا زمان خروج آنها دقیقا یک دقیقه و بیست ثانیه وقت میگیرد که طول مسیر آب گرم و میزان گرمی آب گرم در کشتار گاهها متفاوت است و طوری داغ داغ نیست که انسان اذیت شود یا اینکه غلاظت و نجاست داخل مرغ به گوشت بر اثر این حرارت نفوذ کند و این میزان همیشه اتوماتیک وار از ۵۷ و از ۵۹ درجه بالا نمیرود و بعد از خروج آب داغ مرحله پر کنی مرغها شروع میشود یعنی وارد یک گذرگاه تنگی می شوند که دو طرف آن پروانه ای وجود دارد که عملیات پر کنی را انجام می دهند بعد از پر کنی در حالی که ریلها در حال حرکت هستند مرغها را با خود منتقل میکنند و در اینجا دکتر دانپزشک ایستاده و نگاه میکند که آیا مرغها سر بریده شده اند یا نه . اگر موردی پیدا شود یا اینکه گوشت قرمز باشد یا اینکه جثه اش چنان کوچک باشد که وزن آن از ۶۰۰ الی ۷۰۰ گرم باشد از مسیر خارج کرده و پودر میگردد و تبدیل به خوراک دام و طیور یا کود میکنند هر چند که مشکلی هم نداشته باشد زیرا اینجا شک میشود چطور شده از بین مرغهای بالای یک کیلو و یکُ نیم کیلو و دو کیلو وزن این مرغ ۶۰۰ و ۷۰۰ گرم شده حتما بیماری دارد و از اینجا به بعد چنگکی تیغه ای وجود دارد که سر مرغها رو آن گیر کرده و جدا میشوند و طول کل مسیر از آویزان کردن مرغها تا قطع پاها ۸۸ متر میباشد بعد از آن یک نفر با کارد سینه مرغها را یکی یکی می شکافد و بعد از آن چهار نفر دیگر مسؤل بیرون کردن احشاء و امعاء و سنگدان مرغها هستند که آنها را جدا گانه شستشو داده و تمیز میکنند و بعد از بیرون کردن احشاء در دو طرف مرغها دوش آب گرم وجود دارد که مرغها را تا حدودی شستشو میدهند و سپس مرغها به پایان خط رسیده و پاهایش قیچی میشود و مرغها به درون حوض پر از آب و یک وارد میشوند که در اینجا با نهایت آرامی شستشو شده و کاملا سرد میشوند و بعد از آن گوشت را از آب گرفته و بسته بندی و مهور میشوند

الدلایل :
1️⃣قال فی الدر : ( و یقبل قول کافر ) و لو مجوسیا قال : ( اشریت اللحم من کتابی فیحل او قال ) : اشریت ( من مجوسی فیحرم ) ولا یرده به قول الواحد و اصلح أن خبر الکافر مقبول بالاجماع فی المعاملات لا فی الدیانات و علیه یحمل قول الکنز : و یقبل قول الکافر فی الحل و حرمة :  یعنی الحاصلین فی ضم المعاملات لا مطلق الحل و حرمة کما توهمه الزیلعی . رد المحتار علی الدر المختار کتاب، الحظر والاباحه / ۹ / ۵۶۹ / ط / مکتبة رشیدیه

2️⃣در هشتمین نشست مجمع فقهی اهل سنت ایران آمده :  نظر به اینکه بر اساس گزارش هیئت اعزامی کشتار در تمام کشتار گاهای ایران توسط افراد انجام میگیرد و شرایط ذبح از قبیل تسمیه و قطع اوداج نیز رعایت میشود بنابر این ذبیحه این نوع کشتار گاها جایز و حلال است

3️⃣هشتمین نشست مجمع فقهی زاهدان . تاریخ ۹_ ۱۰ ذوالقعده ۱۴۳۲ ه ق برابر با ۲۳ _ ۲۴ دی ماه ۱۳۸۱ ه ش .

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله اعلم
اقتدار با زورگويي فرق مي کند

❤️يک مرد مقتدر در خانواده بايد نقش تکيه گاهي داشته باشد تا احساس کند همسر و فرزندانش به او تکيه کرده اند.

🔷منظور از اقتدار، قلدري نيست ولي بعضي مردها به اشتباه فکر مي کنند وقتي مي گويند که مرد اقتدار دارد يعني قلدري، سلطه جويي، زور گويي، داشتن دست بزن، لجبازي و رفتارهاي شبيه به آنها.
🔶چنين مردهايي در خانه اعمال قدرت بي جا و خودرايي مي کنند و تصور مي کنند که شوهر و پدري مقتدر محسوب مي شوند.در حالي که اين گونه نيست.
🔷اگر مردي با مهرباني و صميميت مسئوليت هاي خودش را انجام بدهد ، زن به او تکيه مي کند و چون زن به طور غريزي اقتدار مرد را دوست دارد، علاوه بر بيشتر شدن علاقه از شوهرش حمايت هم خواهد کرد که اين عامل، موفقيت زندگي مشترک را تضمين خواهد کرد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عنوان سوال : آیا بر شخص که ایصال ثواب میکند ثوابی باقی می ماند ?


#سوال_کاربر: سلام علیکم اگربرای کسی که فوت کرده قران یا ذکری بکنیم ثوابش روببخشیم برای مرده آیا برای خودمونهم ثواب میرسه یانه باتشکرممنون


#الجواب_باسم_ملهم_الصواب:


وعلیکم السلام ورحمت الله ـ


اگر شخصی تلاوت کند ویا نماز و روزه نفلی بجای بیاورد ویا صدقه دهد ویا فعل خیر و معروف دیگر بکند و ثوابش را به کسی دیگر ببخشد این فعل نزد اهل سنت والجماعت جائز است و از شخصی که این کار نیک را میکند کسر ثواب نمی گردد بلکه بر علاوه آن عمل بخاطر این فعل خیرش بر ثواب او اضافه می شوید ـ

#منابع_وادله:


عن علي رضي اللّٰہ عنہ قال: قال رسول اللّٰہ صلی اللّٰہ علیہ وسلم: من مرّ علی المقابر وقرأ: {قُلْ ہُوَ اللّٰہُ اَحَدٌ} أحد عشر مرۃً، ثم وہب أجرہا للأموات، أعطي من الأجر بعدد الأموات۔ (کنز العمال ۱۵؍۶۵۵ رقم: ۴۲۵۹۶ مؤسسۃ الرسالۃ، الدرالمختار زکریا ۳؍۱۵۴)
والأفضل لمن یتصدق نفلاً أن ینوي لجمیع المؤمنین والمؤمنات؛ لأنہا تصل إلیہم ولا ینقص من أجرہ شيء، وہو مذہب أہل السنۃ والجماعۃ۔ (شامی زکریا ۳؍۱۵۱، البحر الرائق / باب الحج عن الغیر ۳؍۵۹ کوئٹہ، الفتاویٰ التاتارخانیۃ ۲؍۲۶۸ رقم: ۴۳۳۴ زکریا، تبیین الحقائق / باب الحج عن الغیر ۱؍۵۳ ملتان، طحطاوی علی المراقی کراچی ۳۴۱)
وأخرج الطبراني والبیہقي في الشعب، عن ابن عمر رضي اللّٰہ عنہما قال: قال رسول اللّٰہ صلی اللّٰہ علیہ وسلم: إذا تصدق أحدکم بصدقۃ تطوعاً فلیجعلہا عن أبویہ فیکون لہما أجرہما ولا ینقص من أجرہ شيء۔ (شرح الصدور بشرح أحوال الموتی والقبور للسیوطي ۳۹۹ دار التراث) 

برهان الدین حنفی ( عفا الله عنه )

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله اعلم بالصواب
#ادمین #اشتغال زنان
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

سلام وقت بخیر حکم شغل ادمینی چیست برای خانم ها؟؟


💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
سلام، وقت شما هم بخیر.

در فقه حنفی، اشتغال زنان به کارهای مختلف تحت شرایطی مجاز است. این شرایط شامل حفظ حجاب، رعایت اصول شرعی در تعامل با نامحرمان، و جلوگیری از بروز فتنه و فساد است.

حکم اشتغال به شغل ادمینی برای زنان در فقه حنفی:

فقه حنفی با اشتغال زنان به کارهای اجتماعی، به شرط رعایت مسائل شرعی، موافق است. این به معنای آن است که زن می‌تواند شغلی مانند ادمینی (مدیریت صفحات مجازی، سایت‌ها، یا امور اداری) داشته باشد، اما باید شرایط زیر را رعایت کند:

1. حفظ حجاب و عفت: در تمام مراحل کاری، زن باید حجاب و پوشش اسلامی را رعایت کند.

2. عدم خلوة: زن نباید در محیط کاری در خلوت با مرد نامحرم باشد. پیامبر (ص) در حدیثی فرموده‌اند:

> "لَا يَخْلُوَنَّ رَجُلٌ بِامْرَأَةٍ، فَإِنَّ الشَّيْطَانَ ثَالِثُهُمَا"
> (صحیح مسلم)

به این معنا که "هیچ مردی نباید با زنی خلوت کند، زیرا شیطان سومین نفر خواهد بود."

3. عدم ایجاد فتنه: اشتغال نباید منجر به فتنه یا فساد شود، چه در جامعه و چه در خانواده.

در "الفتاوى الهندية" آمده است:

> "إذا كانت المرأة تحافظ على سترها و عفتها، وتجنب الخلوة مع الرجال، ولا تشتغل بعمل فيه فتنة أو مخالفة شرعية، جاز لها الاشتغال بما لا يخالف شريعتها"

به این معنا که اگر زنی حجاب و عفت خود را حفظ کند و از خلوت با مردان بپرهیزد و در کاری که فتنه یا مخالفت شرعی نداشته باشد مشغول باشد، اشتغال او جایز است.

بنابراین با توجه به شرایط ذکر شده، شغل ادمینی برای زنان در فقه حنفی جایز است، مشروط بر اینکه تمامی مقررات شرعی رعایت شود و از هرگونه فتنه و فساد جلوگیری گردد.

و اما برای خواهران توصیه می گردد به علت‌ وجود فتنه زیاد از این شغل در حد توان خودداری کنند.

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾


والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۸ /صفر المظفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
#اسختر #احتمال_ادرار
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾

سلام میخواستم بدونم حکم استخر های آبی مثل موج های آبی مشهد که جمعیت زیادی درش هستن که ممکنه کسانی درون آب ادرار کنن چیه آیا اون آب نجسه؟ آیا نباید به این استخر ها رفت؟




💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

در فقه حنفی، آب استخرهایی( حداقل مساحت استخر باید ۵ در ۵ متر باشد که به آن حکم آب جاری اطلاق گردد.) که احتمال ادرار کردن افراد در آن وجود دارد، نجس محسوب نمی‌شود، مگر اینکه به وضوح ادرار در آب دیده شود یا بو یا رنگ یا طعم ادرار در آب مشخص باشد. در این صورت، آب استخر نجس است.

اما اگر فقط احتمال ادرار کردن وجود دارد و هیچ نشانه‌ای از ادرار در آب دیده نمی‌شود، آب استخر پاک محسوب می‌شود. در این صورت، رفتن به چنین استخری اشکال ندارد.

با این حال، به دلیل احتمال نجاست، توصیه می‌شود که قبل از ورود به استخر، غسل بگیرید و بعد از خروج از استخر نیز غسل بگیرید تا مطمئن شوید که پاک هستید.

همچنین، اگر می‌خواهید نماز بخوانید، بهتر است قبل از نماز، وضو بگیرید و مطمئن شوید که پاک هستید.

📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾


والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: برهان الدین حنفی « عفا الله عنه»
9/صفر/۱۴۴۶ ه‍.ق‍
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان: حضرت سلیمان  و مورچه ...

روزی حضرت سلیمان مورچه‌‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.

از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می‌‌شوی؟.

مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌‌خواهم این کوه را جابجا کنم.

حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی‌‌‌توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی‌‌ام را می‌‌کنم!!

حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌‌آورد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_دهم

#ماه‌نور...

چادر بزرگ خود را بر سر کرده به چهار اطراف نگاه کرده سپس بی‌هیچ درنگِ در مقابل در عمارت ایستاده و در را با تلاش‌های که سعی داشتم از تا خود صدایی خارج نکند دستگیره‌ای در را می‌فشردم.
خانم بزرگ در همان‌حال از در عمارت خارج شد که در دل دعا می‌کردم تا نگاه‌اش بسوی در نخورده...
از شانس خوبم‌ در باز شده و منم بی‌هیچ درنگِ از عمارت خارج شده و با سرعت نور راهِ رود‌خانه را در پیش گرفته و برای لحظه‌ای همان‌گونه خاموش در جا ایستاده و نفس‌های پی‌هم گرفتم.
به شب قبل فکر کرده و از خود دوباره پرسیدم:
_آیا کار من درست بود؟
بعد دوباره از خود پرسيدم:
_مگر چه کارِ اشتباهِ را می‌توان مرتکب شد؟!
با خود گفتم:
_نه من مقصر نیستم مگر من چه جرمِ را مرتکب شده‌ام من فقط آموخته‌ام نه گفتن را در چه مواقع به کار ببرم؛ ترسِ از نه گفتن ندارم آن‌گاه که خود نخواهم تمام هستی هم نمی‌تواند کارِ انجام دهد.
چشمانم را باز کرده و به رودخانه خیره شدم.
با خود دوباره لب زده گفتم:
_می‌گذرد! همه می‌گذرد...
آرام بگیر من مهربان!
درست همان‌گونه که در انتهایِ روشنی‌ست؛ در انتهایِ اندوه و اشک، زیباییِ لبخند است..
در انتهای سختی ها، آسانی است،
و در انتهای زمستان، بهارِ که عاری از طراوت نیست.
این می‌گذرد و فقط باورش کن!
+ اما این نخواهد گذشت...!
گیچ نگاهِ خود را به شخص کناری خود که نمی‌دانستم از چه موقع بدین سؤ این‌جا در کنار من قرار گرفته است دوختم.
خودش بود همان پسر از خود راضی!
با دیدن صورت او به یاد شب قبل و پاسخِ که برای خان کاکا داده بودم افتادم؛ خان کاکا با دیدن سکوت من پرسید:
_بیبینم دخترم مگر اتفاقِ افتاده و یا نکند از پسر مان راضی نیستید.
آب‌گلویم را قورت داده حتیَ بیدون هیچ مقدمه‌ای گفتم:
_نه...!
خان کاکا گفت:
_نه؛ نه یعنی چه؟
گفتم:
_نه یعنی من راضی برای انجام این پیوند نیستم.
خان کاکا خندیده سپس برایم گفته بود:
_پس حالا که دختر مان آماده‌گی انجام این پیوند را ندارد ما چند روز بعد این‌جا خواهیم آمد ان‌شاءالله!
سپس از اتاق خارج شده و همه به تعقیب او...
یاسمین ناراحت بسویم نگاه کرد و اما برای من که این موضوعات اصلاً مهم نبود.
بعد هم که همان پسر از خود راضی برایم گفت:
_خان کاکا این‌گونه سکوت نخواهد کرد، اگر چه زمین و زمان نیز به‌هم بخورد این پیوند صورت خواهد گرفت.
سخنان او که اصلاً برای من مهم نبود اما با دوباره یادآوری کردن آن دفترچه عصبانیت من فروکش نموده و با همان حال گفتم:
_اصلاً برای من مهم نیست.
یک راست از آن اتاق خارج شده و راهِ اتاق خودم را در پیش گرفتم.
شب هم پدرم نزد من آمده و همان‌گونه همانند همیشه بوسه‌ای بر جبین من گذاشته گفت:
_تا خود نخواهی هیچ پیوندِ صورت نخواهد گرفت، پدرت همیشه در کنارت خواهد بود.
مادر و مادربزرگ هم که با این اوضاع ناراحت بود؛ اما حرفِ نگفتند.....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_سی و دوم

از جایم بلند شدم سرم گیچ میرفت و چشمانم سیاهی میکرد به سختی از اطاق بیرون شدم و به حویلی رفتم روی حویلی نشستم و به آسمان دیدم ستاره ها به سویم چشمک میزدند از عمق قلب الله را صدا زدم و گفتم خدایا میبینی چی بر من میگذرد برایم راه درست را نشان بده من بدون اولادهایم نفس گرفته نمیتوانم اجازه نده یک مادر از اولادهایش جدا شود کمکم کن صدای گریه ای مصطفی را شنیدم به داخل اطاق رفتم مصطفی را در بغلم گرفتم و برایش شیر دادم چشم به صورتی معصوم اش دوختم و گفتم یک زن چی ارزشی در این دنیا دارد؟ تا وقتی در خانه ای پدر است هر چی خانواده اش دوست داشته باشند باید دختر همانگونه رفتار کند وقتی هم ازدواج کرد باید بخاطر اولادش هر ظلمی را تحمل کند اگر هم صدایش را بلند کند بدون هیچ دلیلی یا بالایش امباق میاورند و یک عمر او را نوکر امباق میسازند یا هم طلاقش را میدهند و داغ دوری اولاد را در دلش میگذارند اشک چشمم به صورت پسرم افتاد با نوک انگشتم صورتش را پاک کردم و صورتش را بوسیدم آنشب تا صبح نتوانستم بخوابم

صبح مسیح بدون خوردن صبحانه از خانه رفت و من هم خودم را در بازی با اولادهایم سرگرم ساختم ساعت دو بعد از ظهر بود که دروازه حویلی محکم زده شد وقتی باز کردم قاسم پسر ایورم را پشت دروازه دیدم رنگ به صورت نداشت پرسیدم چی شده پسرم خیریت است؟ قاسم با صدای گرفته گفت بی بی جان فوت کرد با شنیدن خبر فوت خشویم پاهایم سُست شد روی زمین افتادم مجتبی و فرزانه خود شان را به من رسانیدند پرسیدم چی وقت فوت کرد؟ قاسم گفت یکساعت قبل شروع به گریستن کردم قاسم گفت مادرم مرا فرستاد تا شما را به خانه ای ما ببرم از جایم بلند شدم چند دقیقه بعد با چشمانی گریان به سوی خانه ای خشویم رفتم داخل حویلی شان شدم صدای گریه و فریاد به گوش میرسید رونا به سویم آمد محکم بغلم کرد و گفت زندگی سر ما باشد مادر جان فوت کردند گریه ام شدت گرفت رونا مصطفی را از بغلم گرفت و من داخل اطاق رفتم چشمم به جسد بی جان خشویم افتاد پهلویش نشستم و گفتم مادر جان وقت رفتنت نبود ما به وجود تان نیاز داشتیم چند ساعتی گذشته بود حالا مهمانان زیادی به خانه ای خسرم آمده بودند من هم با چشمان اشکبار مصروف میزبانی مهمانان بودم مادرم با پدرم هم آمدند پدرم خیلی ضعیف شده بود و به سختی حرکت میکرد و این ناراحتی مرا بیشتر میساخت جنازه ای خشویم فردای آنروز دفن شد چهار روز از مرگ خشویم گذشته بود من متوجه رفتار سرد خانواده ای خسرانم با مسیح شده بودم ولی دلیلش را نمی دانستم روز چهارم بود و مهمانان همه به خانه های شان رفته بودند  حالا فقط خانواده ای مسیح باقی مانده بودند آنروز پدر مسیح همه ای ما را در یک اطاق نزد خودش خواند بعد به من دید و گفت دخترم ما از تو تا خانه ای خدا راضی هستیم مادر جانت تا وقتی جان به جانان می سپرد یک گپ میگفت که رویا را بگو ما را حلال کند که پسر ما را درست تربیه کرده نتوانستیم ما را ببخش دخترم گفتم پدر جان حالا زمان این حرفها نیست پدر مسیح گفت اتفاقاً بهترین زمان همین حالا است به سوی مسیح اشاره کرد و گفت این بی غیرت چند روزی قبل به خانه نزد ما آمد گفت که میخواهم رویا را طلاق بدهم و با آن دختر بی حیا نکاح کنم سر و صدای ما شد که متاسفانه بخاطر این موضوع مادرجانت را از دست دادیم از ناراحتی نمی دانستم چی بگویم حالا میفهمیدم چرا با مسیح رفتار سرد میکردند مسیح خواست حرف بزند که..........

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت_سی و سوم

که پدرش داد زد یک کلمه حرف نزنی که دلم از دستت داغ داغ است من فقط یک کلمه برایت میگویم اگر رویا را طلاق بدهی عاق ات میکنم اگر با آن زن نکاح کنی عاق ات میکنم همانطور که بخاطر تو مادرت از بین رفت برای من هم تو از بین میروی حالا هر چی دوست داری کن مسیح با گریه گفت پدر جان من عاشق زهرا هستم بدون او میمیرم به سوی مسیح نگاه کردم باورم نمیشد یکروز شاهد اشک ریختن شوهرم بخاطر زنی دیگر باشم احساس میکردم کسی قلبم را محکم در مشت اش گرفته و فشار میدهد هر لحظه نفس گرفتن برایم سخت تر میشد حس حقارت حس ناامیدی حس بیچارگی حس شکستگی همه با هم بالای من هجوم آورده بودند از جایم بلند شدم به همه میدیدم که کوشش دارند مانع رفتنم شوند ولی فقط میدیدم دهان شان تکان میخورد ولی من حرفی نمی شنیدم از خانه ای شان بیرون شدم اشک مانند سیل از چشمانم جاری بودند آنروز من قلبم را برای همیشه در آن خانه باقی گذاشتم و خودم به سوی خانه ای پدرم رفتم
وقتی دروازه را زدم مادرم دروازه را باز کرد با دیدن من در آن حالت پرسید دخترم چی شده؟ این چه سر و وضع است؟ گفتم در این خانه برای من جا است؟ مادرم بغلم کرد و گفت اینجا خانه ای خودت است چرا برایت جا نباشد بیا داخل دخترم داخل خانه شدم پرسیدم پدرم کجاست؟ جواب داد کجا میتواند باشد دخترم در اطاقش استراحت است گفتم پس من به اطاق دیگر میروم نمیخواهم مرا در این وضعیت ببیند مادرم گفت درست است دخترم بیا داخل اطاق رفتیم روی دوشک نشستم مادرم از اطاق بیرون شد و چند لحظه بعد دوباره به اطاق آمد گیلاس آب را به دستم داد و گفت بگیر آب بنوش کمی از آب را نوشیدم و گفتم تشکر مادر جان پهلویم نشست و گفت چی شده برایم قصه کن از اول تا آخر همه چیز را برای مادرم گفتم وقتی حرفهایم تمام شد دیدم مادرم اشک میریزد گفتم گریه نکن مادرجان من برای همین که اشک تو و ناراحتی آغاجانم را نبینم تا حال تحمل کردم مادرم گفت ما به آن نامرد اعتماد کرده بودیم ولی او چی کرد؟ خدایا خودت جزایش را بده زندگی دخترکم را تباه کرد خداوند زنده گیت را تباه کند مسیح مادرم اشک میریخت و پیش خداوند از مسیح شکایت میکرد و من برای اینکه باعث اشک ریختن مادرم شده بودم در دل خودم را سرزنش میکردم وقتی به دیدن پدرم رفتم هیچ چیز برایش نگفتم و کوشش کردم خودم را شاد نشان بدهم پدرم هم هیچ چیزی از من نپرسید وقتی با مادرم تنها شدم از مادرم پرسیدم تو به آغاجانم چیزی گفتی؟ مادرم جواب داد نخیر دخترم فکر میکنی پدرت تحمل خواهد توانست گفتم پس چرا اصلاً از من در مورد اولادهایم نپرسید؟ مادرم گفت نمیدانم دخترم
فردای آنروز پدر مسیح با هر دو ایورم به خانه ای ما آمدند تا از پدرم معذرت خواهی کنند وقتی برای شان گفتم پدرم تا حال چیزی نمیداند ساکت شدند و حرفی نزدند وقتی رفتن پدر مسیح گفت دخترم کاش ما را مسیح اینجا میفرستاد تا ترا به خانه ات برگردانیم ولی مسیح از خر شیطان پایین نمیشود و میگوید خودش رفته پس دیگر برنگردد ما نمی دانیم چی کار کنیم هر تصمیمی که تو بگیری ما همرایت ایستاده هستیم من از آنها تشکری کردم بعد از رفتن شان مادرم گفت از اینگونه یک پدر خوب چطور اینقدر یک پسر بد بوده میتواند.....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با گذشت باش،
تا جایی که تو را احمق فرض نکنند .
مهربان باش،
تا جایی که از روی تو رد نشوند.
نصیحت کن،
تا جایی که حالشان از تو بد نشود.
فروتن باش،
تا جایی که خودت کوچک نشوی.
از سیلویت ببخش،
تا جایی که برای خودت مشتی
گندم باقی بماند.
از خیانت او تا جایی بگذر
که باورش نشود بی گناه است.
برای کسی که دوست داری بجنگ
تا جایی که نشکنی‌.

و سرانجام...
خودت را باور داشته باش
تا جایی که
جهانی تو را باور کند...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭕️👈#تلنگر

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂

چه زیبا گفت:
خوشبختی گاهی آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش، که حسش نمیکنیم!

چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم، خوشبختی بود.
دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن، خوشبختی بود.
خنده های کودکیهامان، شیطنت ها، آهنگ های نوجوانیمان، خوشبختی بود.

اما ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم، چای را با غرغر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است، سرد یا داغ است.
زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم.

گفتند ساکت، مردم خوابیده اند و ما غرغر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم.
خوشبختی را ندیدیم یا نخواستیم ببینیم شاید.

اما حالا دوست نازنینم، هر‌کجا که هستی، هر چند ساله که هستی، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم، امروز را قدر بدان، خوشبختی های کوچکت را بشناس و باور کن، عشق را بهانه کن، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد، هنوز هست.

بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست،
رفیق جانم، خوشبختی ها ماندنی نیستند،
اما میشود تا هستند زندگیشان کرد
.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چندتا از گند کاری هات رو درست کردم نذاشتم کسی بفهمه... گفت داداش نمی‌بینی دماغم رو شکسته گفت ای‌کاش تو رو می‌کشت من دیه‌ت رو می‌دادم به پدرم گفت الان پسرت کجاست؟  پدرم چیزی نمی‌گفت گفت چرا جواب نمیدی پسرت کجاست؟ بگو ببینم به اجازه‌ی کی شناسنامه‌ش رو پاره کردی گفتی از ارث محرومی..؟
😔تا اینو گفت مادرم بد حال تر شد بردیمش بیمارستان مادرم به پدرم گفت برو دیگه‌ هیچ وقت نمی‌خوام ببینمت ؛ عموم گفت خواهرم خودت رو ناراحت نکن بخدا  پیداش میکنم به اسم خودم براش شناسنامه می‌گیرم تمام داراییم رو به نامش میزنم...
ولی اثری از برادرم نبود... بهار شده بود ولی هیچ خبری از برادرم نبود دیگه بهم زنگ نمی‌زد گاهی وقتا می‌گفتم مُرده
🤔شادی گفت بریم به آون آدرسی که بهمون داد رفتیم تو یه منطقه بود که خیلی ارتفاعش بلند ماشین نمیرفت با پرس و جو خونه رو پیدا کردم در زدیم یه پیرزن بود گفتیم احسان رو میشناسی؟ گفت نه احسان کیه؟ عکسش رو بهش نشون داد گفت اره  می‌شناسمش... گفت از کجا آدرسی داری ازش؟ گفت هوا سرده بیاید تو رفتیم داخل خونه خیلی فقیرانه بود یه پسر بچه کوچیک بود توی خونه گفتم مادر جان از کجا می‌شناسیش گفت یه روز با این نوه‌م سر کوچه بودیم... اومد خونه نوم رو کول کرد دست منم گرفت تا از کوچه اومدیم بالا تو راه باهم حرف می‌زدیم از اون وقت هر از گاهی بهم سر می‌زنه برام پول یا میوه میاره؛ شادی گفت بخدا احسان دیوانه شده خودش هیچی نداره هر چی در میاره به این پیرزن میده مگه این کیه ولی بعد اشک شادی در اومد گفتم پسر یا دختر نداری عروست کجاست؟ گفت دختر ندارم یه پسر دارم اونم زندانه زنش می‌گفت که باید بری دنبال پول کلفت آنقدر بهش فشار آورد تا رفت قاچاقی الان یه ساله زندونه زنش ازش طلاق گرفته بچه‌ رو تنها گذاشته و ازدواج کرده بعضی وقتها گاهی میاد و به بچه‌هاش سر می‌زنه؟ گفتم مگه چندتا نوه داری گفت سه دختر دیگه مدرسه هستن الان شاید بیان...
❤️گفتم مادر جان از احسان آدرسی نداری گفت نه دخترم خیلی کم حرف میزد تا می‌اومد دلداریم میداد این پسر با همه فرق می‌کرد هر کی میاد بهم کمک کنه انگار من کنیز اونم طوری بهم کمک میکنه انگار منو خریده ولی این پسر وقتی چیزی میاره ازم تشکر می‌کنه که اجازه میدم بهم کمک کنم خدا خفظش کنه ، گفت حالا چرا دنبالش هستین که نوهاش اومدن تا رسیدن گفت دخترای گلم بشینید درستون رو بنویسید #سبحان_الله هردوتاشون یه کیف داشتن شادی اشکش در آمد گریه کرد منم نتوانستم خودم رو کنترل کنم گفتم کلاس چندمید؟ یکیشون گفت من سوم اون یکی گفت من اولم  هیچ وقت فکر نمی‌کردم که اینقدر فقیر باشند شادی گفت هردوتاتون یه کیف دارید گفتن اره مادر بزرگ بهمون قول داده اگر خوب درس بخوانیم برامون کیف بخره...
👌🏼باشادی رفتیم بازار هر چی توانستیم براشون گرفتیم وقتی بردیم حس عجیبی داشتم نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم گریه‌م گرفته بود وقتی می‌دیدم با یه کم خرت وپرت میشه دل یه خانواده را خوش کرد حس آرامی داشتم تا حالا هیچ وقت نشده بود این حسو داشته باشم....

✍🏼عموم هرجایی که فکرش رو می‌کرد دنبال برادرم می‌گشت ولی هیچ اثری نبود یه روز تمام عموهام اومدن دنبالمون که بریم بیرون برای تفریح که مادرم حالش بهتر بشه ولی هر کاری کردن نرفتیم اونا رفتن شب شادی زنگ زد که فرهاد پسر عموم تصادف کرده و حالش خیلی وخیمه برای مادرم تعریف کردم با خودم گفتم که حالش خوبتر میشه و میگه اینم  تلافی احسان...
ولی گفت خاک برسرم چی‌شده..؟ زود رفتیم بیمارستان وقتی رفتیم همه جلوی در اتاق عمل بودن مادر گریه کرد گفت چی شده دوست و رفیق احسانم چش شده؟ مادر فرهاد گفت خواهر حلالم کن کن تورو خدا بهت بد کردیم اگر تو حلالمون کنی خدا فرهاد  و بهمون بر میگردونه....
مادرم گفت بخدا هیچ کینه‌ای ندارم حلالتون کردم بخدا اگر هم چیزی گفتم خواستم خودم رو سبک کنم...
مادرم طوری گریه می‌کرد انگار احسان تو اتاق عمل است می‌گفت خدایا پسرم رو ازم گرفتن ولی تو بگذر و این پسر رو بهمون برگردان..‌..
😔همه دور مادرم رو گرفته بودن گریه می‌کردن مادرم گفت چرا گریه می‌کنید؟ بهم می‌گفتید دیوونه شده ولی بخدا دیوونه نیستم فقط دیوونه احسانم آخه چیکار کرده بود همه گریه می‌کردن زن عموم گفت ببخش بخدا پشیمونیم....
بعد از دو سه ساعت فرهاد رو آوردن بیرون بردنش بخش بیهوش بود مادرم براش گریه می‌کرد حتی مادر فرهاد مادرم رو گرفته بود که دیگه گریه نکنه...
همه رفتیم خونه.
😔شادی به مادرم گفت زن عمو چرا براش گریه می‌کنی اینا همونایی هستن که احسان رو بیرون کردن گفت اینم تقدیر خدا بود بخدا دوست ندارم هیچ کس چیزیش بشه اون نفرین هایی هم که می‌کردم فقط خودم رو سبک می‌کردم آخه فرهاد چیزیش بشه احسان من بر می‌گرده ؟ چرا راضی بشم به اینکه مادری داغدار بشه...
چند شب گذشت همه اومدن خونه‌ی ما پیش مادرم برای حلالیت عموی بزرگم گفت زن داداش اینا بچگی کردن
تو بزرگی کن و حلالشون کن... مادرم گفت بخدا من کینه‌ای ندارم فقط ازشون یه سوال دارم آخه سر کدوم کارش بیرونش کردن؟ فقط جواب اینو بدن ؛ همه سکوت کرده بودن ؛ مادرم گفت چقدر بهتون گفتم که این پسر رو من بزرگ کردم با حرف زور کاری رو انجام نمیده همه گفتن زن داداش ببخش مادرم گفت ببخشش
آگه فرهاد تصادف نمی‌کرد پشیمون می‌شدید الان پسرم کجاست تو این سرما..؟
😔بهم می‌گفتید زن داداش دیوونه شده چیزی بهتون نمی.گفتم ولی تورو خدا من دیوونه هستم؟؟؟
عموی بزرگم گفت به من ببخششون حلالشون کن مادرم گفت حلالشون کردم ولی بچم چی وون کجاست...؟
عموم گفت میارمش، مادرم گفت بخدا هیچ وقت نمیاد می‌شناسمش گریه می‌کرد عموم گفت پیداش می‌کنم...
هیچ خبری از برادرم نبود با خودم می‌گفت چطور با اون مریضیش از بیمارستان رفته...
📞بعد از سه هفته شادی گفت احسان بهم زنگ زده گفته یه شماره_حساب بهم بده تا پول بیمارستان رو بهت بدم گفتم کجا بود؟ گفت بهم گفته که یه شهر دیگه هستم گفتم چی بهش گفتی گفت بهش گفتم شماره حساب ندارم باید بیایی دستی بهم بدی گفته تا جمعه میام تا جمعه ثانیه ها را می‌شمردم....

✍🏼روز جمعه همراه با شادی سر قرار رفتیم وقتی کاکم رو دیدم تمام صورتش خشک شده بود با دیدنش گریه کردم بغلش کردم... فوری گفت مادر خوبه خودت خوبی از شدت گریه نمی‌تونستم حرف بزنم گفتم کجا رفتی بخدا صد بار مُردم گفت چیزی نیست عزیزم من خوبم گفتم چه خوبی صورتت چرا اینطوری شده؟ گفت چیزی نیست از مادر بگو حالش چطوره خوب شده گفتم خوبه دلتنگ توست... گریه کرد گفت فداش بشم بخدا منم دلم براش یه ذره شده... شادی گفت کاکه بیا بریم خونه پدرم اومده دیگه همه چیز تمام شد... گفت نه بخدا هرگز نما‌یم دیگه نه عمویی دارم نه پدری نه کسی بخدا غیر از مادرم و شیون و شادی کسی برام مهم نیست... گفت شادی پول بیمارستان چند بود تا بهت بدم میرم؛ شادی گفت عیبه از اینا حرفها میزنی؟ من کی ازت پول خواستم گفت نه بخدا #حق_الناسه باید بدم...
😔گفتم کاکه کجا بودی گفت یه جا کار می‌کنم گفتم کجا گفت نپرس گفتم میپرسم باید بهم بگی... ازش اسرار کردم گفت سر مرز کولبری میکنم تا اینو گفت با شادی گریه کردیم گفتم آخه چرا تو کولبری می‌کنی گفت چیه مگه من چمه..؟!؟ گفت شادی بهم بگو چنده تا بهت بدم شادی گفت نمیدونم تو خونه نوشتم یادم نیست گفت باشه بیا هرچقدر میخوای بردار باید برم گفت اینطوری نمیخوام برادرم گفت باید برم دیر وقته نمیرسم امشب باید برم.....
✍🏼گفتم کاکه جان تور خدا نرو خطر داره همینجا بمون کار کن گفت کار نیست کار ساختمان هم خیلی کمه چیزیم نمیشه اگر خدا بخواد گفتم کاکه اون شب از بیمارستان کجا رفتی آخه بخدا با زن عموم اومدیم دنبالت...
گفت اون شب مامور بیمه آمده بهم گفت اینجا که هتل نیست اومدی باید پول رو هم بدی اگه نداری برو گفتم میان بهتون میدن بهم بی حرمتی کرد گفتم باشه میرم ولی بخدا میان بهتون میدن گفت امشب اینجا بمون صبح برو.... نتوانستم قیامت طاقت بیارم همون شب رفتم آنقدر ضعیف بودم که نمی‌توانستم راه برم هرجوری بود تا تونستم از بیمارستان دور شدم ولی کجا رو داشتم برم رفتم تو یه ساختمان نیمه کاره بخدا شهادتین رو می‌گفتم که دارم میمیرم تا نماز صبح اونجا بودم که صدای اذان رو شنیدم رفتم مسجد نماز رو خوندم یه گوشه دراز کشیدم ماموستا گفت چرا اینجا می‌خوابی؟ گفتم الان میرم گفت نه منظورم این است که بیا بریم خونه ما گفتم نه اگه اجازه بدی همینجا استراحت می‌کنم بعد میرم تا ظهر اونجا بودم نمی‌تونستم راه برم بعد نماز گفت چرا نمیری دکتر؟ گفتم نمی‌خواد خدا شفام میده اگه بخواد گفت درسته ولی سببی هست رفت برام غذا آورد نخوردم اصرار کرد و خوردم دو روز اونجا بودم به لطف خدا خیلی بهتر شدم....
بهم گفت کار پیامبر خدا چوپانی و تجارت بود و امر کرده به تجارت گفتم میرم دنبال چوپانی رفتم به هرکی می‌گفتم می‌خوام چوپان بشم بهم می‌خندیدن به یکی گفتم من چمه که کسی منو نمی‌خواد برای چوپانی؟؟
گفت بچه‌ی شهری یا روستا؟ گفتم شهر گفت چوپانی سخته تو نمیتونی...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏼شادی خندید گفت کاکه جان می‌خواستی چوپان بشی؟ گفت مگه چشه پیامبر خدا علیه الصلات و السلام چوپان بوده بخدا باید بهش افتخار کنیم ؛ گفتم کاکه جان بعدش چیکار کردی؟
گفت به فکر یه استاد افتادم تو شهر سقز بود یه سال توی مشهد در مسابقات کشوری از من خوشش اومده بود بهم پیشنهاد داد تا بهش سر بزنم برای تیمش مسابقه بدم دو روز رفتم کارگری پول گیرم اومد و رفتم سقز باشگاه کاراته رو پیدا کردم گفتن شب ساعت 9 باز میشه صبر کردم تا همه اومدن از یکی پرسیدم مربی فلانی کجاست؟ بهم گفت که معتاد شده باورم نمی‌شد گفتم خدایا این مربی بوده چطور میشه معتاد شده باشه...!؟
تو باشگاه بهشون نگاه می‌کردم دلم پَر میزد برای تمرین به یکیشون گفتم این ضربه رو اینطوری بزن قدرتش بیشتره مربیشون شنید گفتم ببخشید قصد دخالت نداشتم...
💐گفت نه اختیار داری کاراته کار کردی؟ گفتم بله گفت چرا تمرین نمی‌کنی؟ گفتم لباس ندارم برام لباس آورد اینقدر خوشحال بودم که انگار دنیا رو بهم داده بودن؛ شروع کردم به تمرین اواخر تمرین بود گفت همه جمع بشن برای مبارزه گفتم آخ جون مبارزه.. بهش گفتم یه مبارزه برام بزار با یکی از بچه ها برام گذاشت بیچاره چیزی بلد نبود؛ گفت تو بشین یکی دیگر رو برام گذاشت اون کارش خوب بود چند بار بهش گفتم گاردت رو ببر بالا مربیشون گفت اگه میتونی بزنش محکم من یه کم باهاش کار کردم با پام زدم به صورتش افتاد زمین گیج شد مربی گفت چند وقته کار میکنی؟ گفتم 7 ساله ورزش می‌کنم ازم خوشش اومد گفت باید همیشه بیایی گفتم نمی‌تونم، بعد باشگاه ازش تشکر کردم و رفتم گفت صبر کن باهم بریم...
تو راه گفت چرا دنبال اون مربی هستی؟ گفتم دنبال کار هستم گفتم شاید تو بانه کسی رو بشناسه ضمانت منو بکنه... گفت بیچاره معتاد شده کسی دیگه کسی تحویلش نمیگیره‌‌‌‌... گفتم آخه چطوری؟؟ گفت هیچ کس نمیدونه فردا چی پیش میاد....
🤔گفت کجا میری؟؟ گفتم اگه ماشین باشه بر می‌گردم شهرمون گفت این موقع شب نه میریم خونه ما گفتم مزاحم نمیشم گفت مزاحم چی مادر خانمم مریضه بچه‌ها پیشش هستن امشب تنهام میریم خونه...
خلاصه رفتم پیشش گفت اگه دنبال کاری با قدرت بدنی که داری میتونی بری کولبری گفتم باشه میرم بانه اول شاید بهم وسایل دادن صبحش رفتم بانه هر مغازه‌ای که می‌رفتم می‌گفتن باید یکی ضمانت کنه یا نقدی بخری بعضی مغازه ها رو خجالت می‌کشیدم برم دو روز گشتم کسی بهم وسایل نمی‌داد شبها میرفتم ساختمانهایی نیمه کاره میخوابیدم بعد از مدتی رفتم مرز برای کولبری الان اونجا کار می‌کنم....


✍🏼گفتم کاکه جان بمون نرو خطر داره بخدا هر سال خبر مُردن چندها کولبر میاد... گفت بمونم که چی بشه تو این شهر تا بمونم بیشتر اذیت میشم تازه آگه بمیرم چی میشه مگه؟ دنیا به آخر میرسه...
😭گریه کردم گفتم خدا نکنه آخه این چه حرفیه... گفت میرم دیر وقته مواظب مادرم باش به جای من دستش رو ببوس هر چند اصرار کردم ولی جواب نداد رفت....
رفتیم خونه شادی گفت به پدرم میگم که داره کولبری می‌کنه گفتم بخدا اگه احسان بفهمه دیگه هیچ وقت بهمون زنگ نمیزنه؛ گفت از این بدتر که نمی‌شه همه چیز را برای عموم تعریف کرد... گفت کدوم مرز کار می‌کنه؟ شادی گفت بهمون نگفت...
فرداش صبح همه عموهام رفتن سر مرز گفت به مادرت نگی که احسان داره کولبری میکنه.... درست یه هفته دنبالش گشتن ولی هیچ نشانه‌ای از برادرم نبود
برگشتن تو طایفه‌مون پیچید که احسان داره کولبری می‌کنه، هر کی یه حرفی میزد و هنوز مادرم خبر نداشت...
📞بعد از یک هفته برادرم بهم زنگ زد گفت می‌خوام ببینمت گفت تنها بیا رفتم سر قرار تو یه بستی فروشی قرار گذاشته بودیم من زود تر رفتم...
😍وقتی اومد خیلی تغیطر کرده بود لباس نو و مرتب پوشیده بود از خوشحالی بغلش که زدم گفت عیبه ولم کن...
گفتم کاکه جان عوض شدی چه خبره خندید گفت خدا درگاه رحمت خودش رو به روم باز کرده... گفتم چیه گنج پیدا کردی؟؟ خندید گفت نه فدات بشم تو اول از مادر برام بگو چطوره حالش بهتر شده؟ گفتم بخدا خیلی بده عموهام رو حلال کرده تمام عموهام پشیمونن گفت فدای بشم الهی مادر که آنقدر گذشت داری بخدا قسم دلم برات یه ذره شده... گریه کرد گفت عکسش رو بهم نشون بده گوشی رو می‌بوسید....
گفتم کاکه برگرد بخدا همه پشیمونن گفت نه بخدا قسم خوردم هیچ وقت برنمی‌گردم....
😢گفتم این مدت کجا بودی؟ گفت کولبری می‌کردم تا اینکه خدا بهم بخشید از لطف و کرم خودش.. گفتم چیه برام بگو گفت تو این مدت با یه پسر جونی آشنا شدم هر روز که از خونه میومد خیلی شاد و خندان بود یه روز خیلی ناراحت بود بهش گفتم چی شده امروز ناراحتی گفت هیچی تو راه بودیم که بریم اون طرف مرز که بار بیاریم بهش گفتم چی شده چرا بهم نمیگی؟ گفت با زنم حرفم شده گفتم مگه زن داری گفت اره بابا دو ماه ازدواج کردم گفتم دو ماهه ازدواج کردی حالا میای کولبری گفت چیکار کنم بخدا دوست ندارم ولی بدهکار هستم
@Faghadkhada9
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖پندآموز 💖

📍❗️✍🏻تلاشی که برای پاسخ دادن به بدی دیگران انجام میدهی هرگز به اندازه‌ی سکوتت در مقابل آن بدی اثر و نتیجه نخواهد داشت.....

📍⚡️❗️سکوت گاهی اوقات قلب ، زبان و وقتت را برایت حفظ میکند ، همانگونه که خدای متعال خطاب به مریم علیها السلام فرمود:👇🏻

🌺 (فَإِمّٰا تَرَيِنَّ مِنَ اَلْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمٰنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ اَلْيَوْمَ إِنْسًِّا)🌺

🍃﴿مریم/۲۶﴾🍃

🌸اگر کسى از آدمیان را دیدى بگو: «من براى خداى رحمان روزه نذر کرده ام وامروز مطلقا با کسى سخن نخواهم گفت »🌸
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/06 04:26:18
Back to Top
HTML Embed Code: