اگر در اختلاط با مردم در هنگام حزن و اندوه خیری بود،پیامبر یعقوب درآن غم از مردم کناره نمیگرفت،✨🥰
یااگر در اتفاقات سخت سخن گـفتن با دیگران التیام بخش بود،مریم به روزه ی سکوت درآن روز امر نمی شد،🌱💕
در هنگام رنج، درکشاکش درد کشیدن قلب🥹
تنها وتنها وتنها، سخن گفتن با الله رحمن تسڪین است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یااگر در اتفاقات سخت سخن گـفتن با دیگران التیام بخش بود،مریم به روزه ی سکوت درآن روز امر نمی شد،🌱💕
در هنگام رنج، درکشاکش درد کشیدن قلب🥹
تنها وتنها وتنها، سخن گفتن با الله رحمن تسڪین است.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‹ بگذار هر ثانیه ، حالِ تو خوب باشد،
بگذار رفتنی ها بروند و ماندنی ها بمانند.
تو لبخندت را بزن، انگار نه انگار...
حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق و شرایط و شخصی گره نزن!
بی واسطه خوب باش،
بی واسطه شادی کن و بی واسطه بخند...
شک نکن؛ تو که خوب باشی؛
همه چیز خوب می شود،
خوب تر از چیزی که فکرش را میکنی˘˘🍒🍿حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بگذار رفتنی ها بروند و ماندنی ها بمانند.
تو لبخندت را بزن، انگار نه انگار...
حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق و شرایط و شخصی گره نزن!
بی واسطه خوب باش،
بی واسطه شادی کن و بی واسطه بخند...
شک نکن؛ تو که خوب باشی؛
همه چیز خوب می شود،
خوب تر از چیزی که فکرش را میکنی˘˘🍒🍿حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
# داستان روزی رسان الله است ...
درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسههایی عسل و بادام ریخته و به درویشهای مسجد میداد. به هر یک از آنها هم کاسهای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیهها برای چیست؟»
بازرگان گفت: «هفت روز پیش مالالتجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا میآوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبانها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهیهای دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است.
درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین میفرستد بعد فرو مینشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسههایی عسل و بادام ریخته و به درویشهای مسجد میداد. به هر یک از آنها هم کاسهای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیهها برای چیست؟»
بازرگان گفت: «هفت روز پیش مالالتجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا میآوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبانها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهیهای دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است.
درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین میفرستد بعد فرو مینشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.»حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_یازدهم
من هم که بخاطر داشتن همچین پدرِ مهربانِ الله را هزاران بار سپاس گفته و آن موضوع ختم بخیر شد.
پسرک غریبه با دیدن این سکوت من گفت:
_در مورد چه فکر میکنید که اینگونه سکوت کرده اید؟!
بیهیچ تاخیر گفتم:
_اینجا چه کار دارید شما؟
لبخند دنداننمایی زد که این لبخند او مرا بیشتر عصبی مینمود؛ نگاهِ خود را به آسمان دوخته گفتم:
_خدا جانم مگر این دراکولا از کجا پیدا شد؟
او گفت:
_این چنین با خدایت شکوه نکن!
ابروی بالا اندخته گفتم:
_منظور؟
راحت و بیخیال گفت:
_همین که من از کجا پیدا شدم و به احتمال زیاد اسمِ نیز برای من انتخاب کردید.
با چشمان از حدقه خارج شده گفتم:
_نه این چنین نیست...
+ باشد هرچه شما بگوید.
سرم را تکان داده و نگاهِ خود را به رودخانه دوختم تنها مکانِ که آرامش خود را میتوانستم آنجا به دست گیرم.
+ هرگاه عصبی باشید اینجا میآید؟
او بود که میگفت، او یعنی اسماش چه بود؟
بیدون نگاه کردن بسویش گفتم:
_این موضوع اصلاً ربطِ برای شما ندارد.
+ میدانی که خیلی رُک سخن میگویی!
_ میدانم!
+ خیلی هم سرکشی...
سرم را تکان داده گفتم:
_ بلی! این یکی را نیز میدانم این واژهها خیلی برای من تکراری شده
لبخندِ که در لبان او جا خوش کرده بود میدانستم و اما رو برنگردانده و همانگونه سکوت کردم.
+ دختر عصیانگر تو خیلی شبیه او هستی...!
با این حرف او کنجکاو بسویش نگاه کرده گفتم:
_در مورد کی سخن میگوئید؟
بیهیچ تعلل گفت:
_ثریا!
چشمانم را کوچک کرده گفتم:
_آها پس این آقا نیز نگارِ دارد و این یعنی خلاص شدن از شر شما...
دستان خود را به هم کوبیده و با همان حال رو برگردانده تا راهِ خانه را در پیش بگیرم؛ مگر با اسیر شدن دستام توسط او دوباره در جا ایستادم و دستام را با شدت از دستاش کنار کشیدم.
تا میخواستم حرفِ به زبان بیآوردم که با قرار گرفتن دفترچهای در مقابل صورتام ساکت شدم.
+ این را بخوان؛ با خواندن این خواهی دانست ثریا کیست!
به چشمان درشتاش نگاه کردم و اما عمیق دو گویی که تو را در خود غرق میکرد.
اما نگاهام را از او دزدیده و دفترچه را در دست گرفتم.
سوالِ بر ذهنام خطور کرد و پرسیدم:
_این همان دفترچه است مگر نه؟!
سرش را تکان داده گفت:
_خودش است، شرمنده که گمان کردم نزد شما است. باید اینجا را درست برسی مینمودم.
با ختم کلاماش بسویم عمیق نگاه کرد که منم خجل زده نگاهِ خود را از او دزدیدم او گفت:
_هر موقع تماماش کردی برایم بازگردان این یک راز کوچک است و هیچکسِ نباید بداند این دفترچه نزد شماست!
اطمينان خاطر سرم را تکان داده گفتم:
_مطمئن باشید همینکار را انجام خواهم داد...
+ پس فیالحال خدایت نگهدارت باشد دختر عصیانگر!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_یازدهم
من هم که بخاطر داشتن همچین پدرِ مهربانِ الله را هزاران بار سپاس گفته و آن موضوع ختم بخیر شد.
پسرک غریبه با دیدن این سکوت من گفت:
_در مورد چه فکر میکنید که اینگونه سکوت کرده اید؟!
بیهیچ تاخیر گفتم:
_اینجا چه کار دارید شما؟
لبخند دنداننمایی زد که این لبخند او مرا بیشتر عصبی مینمود؛ نگاهِ خود را به آسمان دوخته گفتم:
_خدا جانم مگر این دراکولا از کجا پیدا شد؟
او گفت:
_این چنین با خدایت شکوه نکن!
ابروی بالا اندخته گفتم:
_منظور؟
راحت و بیخیال گفت:
_همین که من از کجا پیدا شدم و به احتمال زیاد اسمِ نیز برای من انتخاب کردید.
با چشمان از حدقه خارج شده گفتم:
_نه این چنین نیست...
+ باشد هرچه شما بگوید.
سرم را تکان داده و نگاهِ خود را به رودخانه دوختم تنها مکانِ که آرامش خود را میتوانستم آنجا به دست گیرم.
+ هرگاه عصبی باشید اینجا میآید؟
او بود که میگفت، او یعنی اسماش چه بود؟
بیدون نگاه کردن بسویش گفتم:
_این موضوع اصلاً ربطِ برای شما ندارد.
+ میدانی که خیلی رُک سخن میگویی!
_ میدانم!
+ خیلی هم سرکشی...
سرم را تکان داده گفتم:
_ بلی! این یکی را نیز میدانم این واژهها خیلی برای من تکراری شده
لبخندِ که در لبان او جا خوش کرده بود میدانستم و اما رو برنگردانده و همانگونه سکوت کردم.
+ دختر عصیانگر تو خیلی شبیه او هستی...!
با این حرف او کنجکاو بسویش نگاه کرده گفتم:
_در مورد کی سخن میگوئید؟
بیهیچ تعلل گفت:
_ثریا!
چشمانم را کوچک کرده گفتم:
_آها پس این آقا نیز نگارِ دارد و این یعنی خلاص شدن از شر شما...
دستان خود را به هم کوبیده و با همان حال رو برگردانده تا راهِ خانه را در پیش بگیرم؛ مگر با اسیر شدن دستام توسط او دوباره در جا ایستادم و دستام را با شدت از دستاش کنار کشیدم.
تا میخواستم حرفِ به زبان بیآوردم که با قرار گرفتن دفترچهای در مقابل صورتام ساکت شدم.
+ این را بخوان؛ با خواندن این خواهی دانست ثریا کیست!
به چشمان درشتاش نگاه کردم و اما عمیق دو گویی که تو را در خود غرق میکرد.
اما نگاهام را از او دزدیده و دفترچه را در دست گرفتم.
سوالِ بر ذهنام خطور کرد و پرسیدم:
_این همان دفترچه است مگر نه؟!
سرش را تکان داده گفت:
_خودش است، شرمنده که گمان کردم نزد شما است. باید اینجا را درست برسی مینمودم.
با ختم کلاماش بسویم عمیق نگاه کرد که منم خجل زده نگاهِ خود را از او دزدیدم او گفت:
_هر موقع تماماش کردی برایم بازگردان این یک راز کوچک است و هیچکسِ نباید بداند این دفترچه نزد شماست!
اطمينان خاطر سرم را تکان داده گفتم:
_مطمئن باشید همینکار را انجام خواهم داد...
+ پس فیالحال خدایت نگهدارت باشد دختر عصیانگر!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جمله ی قشنگ و با ارزش بخونیم؛
بهترین معلم من کسی بود که با ارزشترین
مطلب عمرم را به من آموخت
دو خط موازی روی تخته کشید و گفت :
این دو هیچگاه به هم نخواهند رسید ؛
مگر اینکه یکی خود را بشکند
همیشه کسی را برای دوستی انتخاب کنید
که آنقدر قلبش بزرگ باشد که نخواهید
برای جاگرفتن در قلبش خودتان را بارها
و بارها کوچک کنیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهترین معلم من کسی بود که با ارزشترین
مطلب عمرم را به من آموخت
دو خط موازی روی تخته کشید و گفت :
این دو هیچگاه به هم نخواهند رسید ؛
مگر اینکه یکی خود را بشکند
همیشه کسی را برای دوستی انتخاب کنید
که آنقدر قلبش بزرگ باشد که نخواهید
برای جاگرفتن در قلبش خودتان را بارها
و بارها کوچک کنیدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨✨✨✨✨
براي امروز
زنده ام
هماهنگ با آنچه مي آيد
ناوابسته به آنكه مي رود
چون رود جريان مي يابم
چون دريا فروتن خواهم شد
بسان كوه با صلابت اما در سكوت
مي يابم خداوندي درونم را
و وقفه هاي ذهني بر خود وارد خواهم كرد
امروز شاكرم بر بودن خويش
تلاش ام بر شدن خواهد بود
دور را نزديك مي پندارم و زمان را در لحظه حال
اينك مقبول است و هر آنچه هست بهترين است
با خود زمزمه خواهم كرد
خدا هست
خدا هست...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
براي امروز
زنده ام
هماهنگ با آنچه مي آيد
ناوابسته به آنكه مي رود
چون رود جريان مي يابم
چون دريا فروتن خواهم شد
بسان كوه با صلابت اما در سكوت
مي يابم خداوندي درونم را
و وقفه هاي ذهني بر خود وارد خواهم كرد
امروز شاكرم بر بودن خويش
تلاش ام بر شدن خواهد بود
دور را نزديك مي پندارم و زمان را در لحظه حال
اينك مقبول است و هر آنچه هست بهترين است
با خود زمزمه خواهم كرد
خدا هست
خدا هست...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨✨✨✨✨
دوام بیاور …
حتی اگر طنابِ طاقتت به باریک ترین رشته اش رسید ،
حتی اگر از زمین و زمانه بریدی ،
حتی اگر به بدترین شکلِ ممکن ، کم آوردی ؛
در ذهنت مرور کن ،
تمامِ آرزوهایِ محال دیروز را که امروز ،
زیرِ دست و پایِ روزمرگی ات
جولان می دهند !!
تمامِ آن ثانیه هایی که مطمئن بودی نمی شود ،
امــــــــــــــــــــا شد !
تمامِ آن لحظه هایی که فکر می کردی پایانِ راه است ،
اما نبـــــــــــــــود !
می بینی ؟!
خدا حواسش به همه چیز هست …
دوام بیاورحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دوام بیاور …
حتی اگر طنابِ طاقتت به باریک ترین رشته اش رسید ،
حتی اگر از زمین و زمانه بریدی ،
حتی اگر به بدترین شکلِ ممکن ، کم آوردی ؛
در ذهنت مرور کن ،
تمامِ آرزوهایِ محال دیروز را که امروز ،
زیرِ دست و پایِ روزمرگی ات
جولان می دهند !!
تمامِ آن ثانیه هایی که مطمئن بودی نمی شود ،
امــــــــــــــــــــا شد !
تمامِ آن لحظه هایی که فکر می کردی پایانِ راه است ،
اما نبـــــــــــــــود !
می بینی ؟!
خدا حواسش به همه چیز هست …
دوام بیاورحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (65)
❇️ امکلثوم(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸وفات امکلثوم(رضیاللهعنها)
زمانی که مکه فتح گردید؛ امکلثوم(رضیاللهعنها) بسیار خوشحال شد، او آرزو داشت یک بار دیگر آرامگاه مادر مهربان خود را زیارت نماید و دربارۀ این موضوع با پدر و همسرش صحبت کرد، آندو نیز موافقت کردند ولی پیش از آنکه به این آرزوی خود برسد اجل به سراغش آمد و مرگ به او مهلت نداد.
🔸دفن امکلثوم(رضیاللهعنها)
امکلثوم(رضیاللهعنها) در ماه شعبان سال نهم هجری، شش سال بعد از نکاح با عثمان(رضیاللهعنه) وفات کرد و نماز جنازه توسط رسول اللهﷺ خوانده شد.
ابوطلحه، حضرت علی، فضل بن عباس و اسامه بن زید(رضیالله عنهم اجمعین) او را در قبر در جوارِ استخوانهای پوسیدۀ خواهر محبوبش رقیه(رضیاللهعنها) قرار دادند و اینچنین بود که زندگی، هر دو را در خانۀ عثمان(رضیاللهعنه) جمع ساخت و یک قبر، هردو را در خود گرد آورد.
پیامبرﷺ کنار قبر دو دخترش با قلبی اندوهگین و با غم داغدیدۀ دیگری نشست درحالیکه اشک از چشمهای مبارکش سرازیر بود.
🔸امکلثوم(رضیاللهعنها) هیچ فرزندی نداشت. بعد از او، آنحضرتﷺ ارشاد فرمود: اگر مرا صد تا دختر میبود، پس به همین نحو نکاح همه را یکی بعد از دیگری با حضرت عثمان(رضیاللهعنه) منعقد میکردم.
خداوند از امکلثوم(رضیاللهعنها)، دختر پیامبرﷺ که مدتی در شعب ابیطالب محصور بود، راضی باشد و او را در جایگاهِ بندگان نیکش قرار دهد، زیرا بخش بزرگی از مسئولیت سنگین دعوت الی الله را بر دوش خود نهاد و مراحل طاقت فرسایی را تجربه نمود.
منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- زنان نامدار اسلام. مولف: علی صالح کریم.
- بانوان نمونه عصر پیامبرﷺ. مولفین: مولانا سعید انصاری ندوی، مولانا عبدالسلام ندوی.
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (65)
❇️ امکلثوم(رضیاللهعنها) دختر حضرت محمدﷺ
🔸وفات امکلثوم(رضیاللهعنها)
زمانی که مکه فتح گردید؛ امکلثوم(رضیاللهعنها) بسیار خوشحال شد، او آرزو داشت یک بار دیگر آرامگاه مادر مهربان خود را زیارت نماید و دربارۀ این موضوع با پدر و همسرش صحبت کرد، آندو نیز موافقت کردند ولی پیش از آنکه به این آرزوی خود برسد اجل به سراغش آمد و مرگ به او مهلت نداد.
🔸دفن امکلثوم(رضیاللهعنها)
امکلثوم(رضیاللهعنها) در ماه شعبان سال نهم هجری، شش سال بعد از نکاح با عثمان(رضیاللهعنه) وفات کرد و نماز جنازه توسط رسول اللهﷺ خوانده شد.
ابوطلحه، حضرت علی، فضل بن عباس و اسامه بن زید(رضیالله عنهم اجمعین) او را در قبر در جوارِ استخوانهای پوسیدۀ خواهر محبوبش رقیه(رضیاللهعنها) قرار دادند و اینچنین بود که زندگی، هر دو را در خانۀ عثمان(رضیاللهعنه) جمع ساخت و یک قبر، هردو را در خود گرد آورد.
پیامبرﷺ کنار قبر دو دخترش با قلبی اندوهگین و با غم داغدیدۀ دیگری نشست درحالیکه اشک از چشمهای مبارکش سرازیر بود.
🔸امکلثوم(رضیاللهعنها) هیچ فرزندی نداشت. بعد از او، آنحضرتﷺ ارشاد فرمود: اگر مرا صد تا دختر میبود، پس به همین نحو نکاح همه را یکی بعد از دیگری با حضرت عثمان(رضیاللهعنه) منعقد میکردم.
خداوند از امکلثوم(رضیاللهعنها)، دختر پیامبرﷺ که مدتی در شعب ابیطالب محصور بود، راضی باشد و او را در جایگاهِ بندگان نیکش قرار دهد، زیرا بخش بزرگی از مسئولیت سنگین دعوت الی الله را بر دوش خود نهاد و مراحل طاقت فرسایی را تجربه نمود.
منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- زنان نامدار اسلام. مولف: علی صالح کریم.
- بانوان نمونه عصر پیامبرﷺ. مولفین: مولانا سعید انصاری ندوی، مولانا عبدالسلام ندوی.
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_سی و چهارم
سه روزی میگذشت و من دلم برای اولادهایم تنگ شده بود میدانستم مسیح به بردنم نمی آید آنروز تصمیم گرفتم دوباره به خانه ام برگردم من نمیتوانستم از اولادهایم بگذرم صبح وقت بعد از ادای نماز صبح یک سپاره قرآن شریف تلاوت کردم و به اطاق پدرم رفتم بالای سرش نشستم پدرم بهتر از روزهای قبلی بود گفت وقتی دختر خوشبخت نباشد وقتی دخترم اذیت شود من عزت را چی کنم؟ عزتی که بخاطر نجات دخترم از گیر یک ظالم از بین میرود همان بهتر که از بین برود تو و برادرانت برای من امانت از طرف الله هستید من نزد الله بروم از من بپرسد که از امانتم چگونه نگهداری کردی من چی بگویم؟ بگویم دخترم بخاطر اینکه کسی به پدرش حرف بد نزند با یک خیانتکار و عیاش زندگی را تحمل کرد؟ بگویم دخترم بخاطر اینکه مادرش اشک نریزد از شوهری نامردش جدا نشد؟ گفتم شما اینها را از کجا میدانید آغا جانم؟ پدرم گفت وقتی با مادرت حرف میزدی شنیدم طلاق بگیر دخترم بخاطر نام پدر و دوری از اولاد اجازه نده با احساسات و قلبت بازی شود اولاد یکروز بزرگ میشود راه زندگی خودش را میرود آنوقت تو تنها میمانی اجازه نده شوهرت ترا بی ارزش بسازد طلاق بگیر از میراث که برایت میرسد استفاده کن روی پای خودت ایستاده شو مطمین باش اینگونه نام مرا بلند میکنی نه با بودن با مرد بی غیرت چون مسیح.
اشک از گوشه ای چشمم جاری شد پدرم گفت مادرت مریض است از من پنهان میکند او را نزد داکتر ببر درست معاینات اش را انجام بده اگر اینجا تداوی شد خوب اگر نشد پاکستان ببر آنجا داکتر هایش لایقتر است برادر هایت هم به تو امانت باشد بالای شان درست درس بخوان آنها را صاحب زندگی بساز میگویند جنگ تمام میشود اگر تمام شد خوب اگر نشد هر چی که دارم را بفروشید و به پاکستان بروید وصیت نامه ام را نوشته ام
تا مادرت زنده است همه چیز در دست اوست از مادرت مانند چشمان تان مراقبت کنید گریه کردم و گفتم چرا اینگونه حرف میزنی آغا جان خداوند عمر مرا هم به شما بدهد پدرم گفت مرگ حق است دخترم باید هر لحظه آماده باشیم حالا بلند شو قرآن کریم را بیاور تلاوت کن خیلی وقت است که دخترم برایم قرآن تلاوت نکرده است با اینکه دلم نمیخواست از پهلویش تکان بخورم از جایم بلند شدم و قرآنکریم را آورده و شروع به تلاوت اش کردم وقتی تلاوتم تمام شد قرآن شریف را بستم و در جایش گذاشتم پدرم گفت مادرت و برادران ات را صدا کن وقت خداحافظی است با شنیدن این حرف پدرم تنم لرزید به سویش دیدم رنگش سفید پریده بود و به سوی دروازه ای اطاق چشم دوخته بود به سوی دروازه ای اطاق دیدم ولی هیچکسی آنجا نبود دست پدرم را گرفتم و گفتم آغا جان پدرم لبخندی زد با عجله از اطاق بیرون شدم مادرم و برادرهایم را صدا زدم همه با هم به عجله دور پدرم نشستیم پدرم چشمانش را بست آهسته گفتم آغا جان پلکهایش را بالا کشید به سوی من دید و به سختی گفت اولادهایت به یک مادر قوی نیاز دارند نه به مادر ضعیف دستش را گرفتم و گفتم میدانم آغا جان هر چی تو بگویی من قبول میکنم پدرم به نوبت به سوی همه ای ما دید رو به برادرانم گفت به خواهر تان نیکی کنید احترامش را حفظ کنید شما را اول به الله دوم به خواهر تان می سپارم نصرت و خلیل آرام گریه میکردند مادرم گفت حق ات را حلال کن مرد تو بهترین اولاد به پدر و مادرت بهترین شوهر برای من بهترین پدر برای اولادهایت بودی سلام مرا به پسرم صابر برسان بگو مادرت هم بزودی نزدت میاید پدرم گفت حلال باشد شما هم حلالم کنید همه ای ما اشک میریختیم......
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_سی و چهارم
سه روزی میگذشت و من دلم برای اولادهایم تنگ شده بود میدانستم مسیح به بردنم نمی آید آنروز تصمیم گرفتم دوباره به خانه ام برگردم من نمیتوانستم از اولادهایم بگذرم صبح وقت بعد از ادای نماز صبح یک سپاره قرآن شریف تلاوت کردم و به اطاق پدرم رفتم بالای سرش نشستم پدرم بهتر از روزهای قبلی بود گفت وقتی دختر خوشبخت نباشد وقتی دخترم اذیت شود من عزت را چی کنم؟ عزتی که بخاطر نجات دخترم از گیر یک ظالم از بین میرود همان بهتر که از بین برود تو و برادرانت برای من امانت از طرف الله هستید من نزد الله بروم از من بپرسد که از امانتم چگونه نگهداری کردی من چی بگویم؟ بگویم دخترم بخاطر اینکه کسی به پدرش حرف بد نزند با یک خیانتکار و عیاش زندگی را تحمل کرد؟ بگویم دخترم بخاطر اینکه مادرش اشک نریزد از شوهری نامردش جدا نشد؟ گفتم شما اینها را از کجا میدانید آغا جانم؟ پدرم گفت وقتی با مادرت حرف میزدی شنیدم طلاق بگیر دخترم بخاطر نام پدر و دوری از اولاد اجازه نده با احساسات و قلبت بازی شود اولاد یکروز بزرگ میشود راه زندگی خودش را میرود آنوقت تو تنها میمانی اجازه نده شوهرت ترا بی ارزش بسازد طلاق بگیر از میراث که برایت میرسد استفاده کن روی پای خودت ایستاده شو مطمین باش اینگونه نام مرا بلند میکنی نه با بودن با مرد بی غیرت چون مسیح.
اشک از گوشه ای چشمم جاری شد پدرم گفت مادرت مریض است از من پنهان میکند او را نزد داکتر ببر درست معاینات اش را انجام بده اگر اینجا تداوی شد خوب اگر نشد پاکستان ببر آنجا داکتر هایش لایقتر است برادر هایت هم به تو امانت باشد بالای شان درست درس بخوان آنها را صاحب زندگی بساز میگویند جنگ تمام میشود اگر تمام شد خوب اگر نشد هر چی که دارم را بفروشید و به پاکستان بروید وصیت نامه ام را نوشته ام
تا مادرت زنده است همه چیز در دست اوست از مادرت مانند چشمان تان مراقبت کنید گریه کردم و گفتم چرا اینگونه حرف میزنی آغا جان خداوند عمر مرا هم به شما بدهد پدرم گفت مرگ حق است دخترم باید هر لحظه آماده باشیم حالا بلند شو قرآن کریم را بیاور تلاوت کن خیلی وقت است که دخترم برایم قرآن تلاوت نکرده است با اینکه دلم نمیخواست از پهلویش تکان بخورم از جایم بلند شدم و قرآنکریم را آورده و شروع به تلاوت اش کردم وقتی تلاوتم تمام شد قرآن شریف را بستم و در جایش گذاشتم پدرم گفت مادرت و برادران ات را صدا کن وقت خداحافظی است با شنیدن این حرف پدرم تنم لرزید به سویش دیدم رنگش سفید پریده بود و به سوی دروازه ای اطاق چشم دوخته بود به سوی دروازه ای اطاق دیدم ولی هیچکسی آنجا نبود دست پدرم را گرفتم و گفتم آغا جان پدرم لبخندی زد با عجله از اطاق بیرون شدم مادرم و برادرهایم را صدا زدم همه با هم به عجله دور پدرم نشستیم پدرم چشمانش را بست آهسته گفتم آغا جان پلکهایش را بالا کشید به سوی من دید و به سختی گفت اولادهایت به یک مادر قوی نیاز دارند نه به مادر ضعیف دستش را گرفتم و گفتم میدانم آغا جان هر چی تو بگویی من قبول میکنم پدرم به نوبت به سوی همه ای ما دید رو به برادرانم گفت به خواهر تان نیکی کنید احترامش را حفظ کنید شما را اول به الله دوم به خواهر تان می سپارم نصرت و خلیل آرام گریه میکردند مادرم گفت حق ات را حلال کن مرد تو بهترین اولاد به پدر و مادرت بهترین شوهر برای من بهترین پدر برای اولادهایت بودی سلام مرا به پسرم صابر برسان بگو مادرت هم بزودی نزدت میاید پدرم گفت حلال باشد شما هم حلالم کنید همه ای ما اشک میریختیم......
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_سی و پنجم
میدانید برای یک دختر سخترین لحظه ای زندگی چی وقت است؟ وقتی اولین عشق زنده گیش و بزرگترین حامی اش را در بستر مرگ ببیند صدای پدرم را شنیدیم که کلمه شهادت را خواند و به همین سادگی پدرم چشم از جهان بست مادرم انا لله و انا الیه راجعون گفت و با این حرفش صدای گریه های ما بلندتر شد من زار میزدم و آغا جان میگفتم نصرت و خلیل هم دست کمی از من نداشتند من در سن بیست و سه سالگی پدرم را از دست دادم و یتیم شدم
در میان گریه هایم چشمم به مادرم خورد که آهسته اشک میریزد یاد وصیت پدرم افتادم که گفت از مادر تان مانند چشمان تان نگهداری کنید پهلوی مادرم رفتم سرش را در آغوشم گرفتم یکساعت نگذشته بود که خانه ای ما پر از مهمان شد پدرم مردی مومن و خِیر بود که همه مردم دوستش داشتند حتا همسایه ها اشک میریختند خانواده ای مسیح هم روز جنازه آمدند و همرایم غم شریکی کردند جنازه ای پدرم را طبق وصیت اش در پهلوی قبر صابر به خاک سپردیم و شب همه مهمانان به خانه ای ما آمدند و مصروف تلاوت قرآن بودند رونا خانم ایور بزرگم پهلویم آمد و گفت رویا جان ما فعلاً میرویم فردا دوباره میاییم به سویش دیدم و گفتم تشکر از اینکه مرا تنها نگذاشتید رونا گفت خواهش میکنم خواهرم به سویش دیدم و پرسیدم اولادهایم چطور هستند؟ رونا جواب داد مصطفی خیلی پشت تو نارامی میکند به سختی شیر میخورد مجتبی و فرزانه هم خیلی گوشه گیر شده اند با گریه گفتم از وقتی به اینجا آمده ام سینه ام درد میکند میدانم بخاطر این است که به مصطفی شیر نمیدهم رونا اشک از گوشه ای چشم اش جاری شد و گفت مطمین باش این روزها میگذرد خواهرجانم رونا با خسر و ایورهایم رفتند فردایش مصروف تلاوت قرآن بودم که دیدم مجتبی و فرزانه داخل اطاق شدند و خود شان را به آغوش من انداختند محکم آنها را در آغوشم گرفتم و گفتم خدایا شکر که شما را دوباره میبینم چشمم به رونا افتاد که مصطفی را در بغل داشت و داخل اطاق شد از جایم بلند شدم و سلام دادم مصطفی را به آغوشم داد و گفت بگیر پسرت را شیر بده خواهر جان مصطفی را به آغوش گرفتم متوجه شدم بیقراری میکند برایش شیر دادم و خودم اشک میریختم رو به رونا کردم و پرسیدم چطور که اجازه داد اولادهایم را نزد من بیاوری؟ حتا نمیخواستم اسم مسیح را به زبان بیاورم رونا جواب داد مسیح چند روز است که گم و گور است امروز پدر جان گفت اولادهایش را نزدش ببر ما نمیتوانیم مثل مسیح ظالم شویم روی مصطفی را بوسیدم و گفتم الله از شما راضی بسازد یک هفته از مرگ پدرم میگذشت ما خیلی مهماندار بودیم ولی یک هفته بعد کم کم مهمانان عزم رفتن کردند و ما تنها شدیم حالا نبودن پدرم را بیشتر از روزهای قبل احساس میکردیم
آنشب همه ای دور هم از خاطرات گذشته ای ما حرف زدیم مادرم برای ما از طفولیت ما قصه میکرد در میان خاطرات ما رسیدیم به مرگ صابر داغ از دست دادن او دوباره تازه شد و در کنار مرگ پدر برای برادرم هم گریه کردیم آنشب به چشم هیچکدام ما خواب نیامد حتا مجتبی و فرزانه هم پهلوی من بیدار نشسته بودند با اینکه برای درک اتفاقات اطراف شان کوچک بودند ولی ناراحت بودند مسیح نه در جنازه ای پدرم آمد نه هم در ختم اش دیگر برایم مهم هم نبود فقط.........
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت_سی و پنجم
میدانید برای یک دختر سخترین لحظه ای زندگی چی وقت است؟ وقتی اولین عشق زنده گیش و بزرگترین حامی اش را در بستر مرگ ببیند صدای پدرم را شنیدیم که کلمه شهادت را خواند و به همین سادگی پدرم چشم از جهان بست مادرم انا لله و انا الیه راجعون گفت و با این حرفش صدای گریه های ما بلندتر شد من زار میزدم و آغا جان میگفتم نصرت و خلیل هم دست کمی از من نداشتند من در سن بیست و سه سالگی پدرم را از دست دادم و یتیم شدم
در میان گریه هایم چشمم به مادرم خورد که آهسته اشک میریزد یاد وصیت پدرم افتادم که گفت از مادر تان مانند چشمان تان نگهداری کنید پهلوی مادرم رفتم سرش را در آغوشم گرفتم یکساعت نگذشته بود که خانه ای ما پر از مهمان شد پدرم مردی مومن و خِیر بود که همه مردم دوستش داشتند حتا همسایه ها اشک میریختند خانواده ای مسیح هم روز جنازه آمدند و همرایم غم شریکی کردند جنازه ای پدرم را طبق وصیت اش در پهلوی قبر صابر به خاک سپردیم و شب همه مهمانان به خانه ای ما آمدند و مصروف تلاوت قرآن بودند رونا خانم ایور بزرگم پهلویم آمد و گفت رویا جان ما فعلاً میرویم فردا دوباره میاییم به سویش دیدم و گفتم تشکر از اینکه مرا تنها نگذاشتید رونا گفت خواهش میکنم خواهرم به سویش دیدم و پرسیدم اولادهایم چطور هستند؟ رونا جواب داد مصطفی خیلی پشت تو نارامی میکند به سختی شیر میخورد مجتبی و فرزانه هم خیلی گوشه گیر شده اند با گریه گفتم از وقتی به اینجا آمده ام سینه ام درد میکند میدانم بخاطر این است که به مصطفی شیر نمیدهم رونا اشک از گوشه ای چشم اش جاری شد و گفت مطمین باش این روزها میگذرد خواهرجانم رونا با خسر و ایورهایم رفتند فردایش مصروف تلاوت قرآن بودم که دیدم مجتبی و فرزانه داخل اطاق شدند و خود شان را به آغوش من انداختند محکم آنها را در آغوشم گرفتم و گفتم خدایا شکر که شما را دوباره میبینم چشمم به رونا افتاد که مصطفی را در بغل داشت و داخل اطاق شد از جایم بلند شدم و سلام دادم مصطفی را به آغوشم داد و گفت بگیر پسرت را شیر بده خواهر جان مصطفی را به آغوش گرفتم متوجه شدم بیقراری میکند برایش شیر دادم و خودم اشک میریختم رو به رونا کردم و پرسیدم چطور که اجازه داد اولادهایم را نزد من بیاوری؟ حتا نمیخواستم اسم مسیح را به زبان بیاورم رونا جواب داد مسیح چند روز است که گم و گور است امروز پدر جان گفت اولادهایش را نزدش ببر ما نمیتوانیم مثل مسیح ظالم شویم روی مصطفی را بوسیدم و گفتم الله از شما راضی بسازد یک هفته از مرگ پدرم میگذشت ما خیلی مهماندار بودیم ولی یک هفته بعد کم کم مهمانان عزم رفتن کردند و ما تنها شدیم حالا نبودن پدرم را بیشتر از روزهای قبل احساس میکردیم
آنشب همه ای دور هم از خاطرات گذشته ای ما حرف زدیم مادرم برای ما از طفولیت ما قصه میکرد در میان خاطرات ما رسیدیم به مرگ صابر داغ از دست دادن او دوباره تازه شد و در کنار مرگ پدر برای برادرم هم گریه کردیم آنشب به چشم هیچکدام ما خواب نیامد حتا مجتبی و فرزانه هم پهلوی من بیدار نشسته بودند با اینکه برای درک اتفاقات اطراف شان کوچک بودند ولی ناراحت بودند مسیح نه در جنازه ای پدرم آمد نه هم در ختم اش دیگر برایم مهم هم نبود فقط.........
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#عاقبت_وعده_مسئولین
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد
هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگویم
یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم،
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . .!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد
هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگویم
یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند
در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم،
اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . .!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ذکر هفته
أللهم انی اسئلک العفو و العافیه فی الدنیا و الاخره،
🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله🩵
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
أللهم انی اسئلک العفو و العافیه فی الدنیا و الاخره،
🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله🩵
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در هر شرایطی زندگی کنید به همان عادت میکنید.
با هرمردمی نشست و برخاست کنید به آنان خو می گیرید.
هنگامی که با نادان ها معاشرت دارید حالات روحی آنها در شما اثر می گذارد
نگذارید فقر ،محدودیت، تعصب کور وخرافات برایتان عادی شود.
اگر به بدبختی ها عادت کنید ،تغییر برایتان دردناک خواهد شد و دوست دارید در فلاکت باقی بمانید ،حتی باورتان میشود که زندگی در همان شرایط صحیح تر است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کاری انجام دهید و جایی باشید که باعث خوشبختی و خوشحالیتان شود
با کسانی باشید که شما را به طرف موفقیت ،نیکی ها و زیبایی ها هدایت میکنند.
با هرمردمی نشست و برخاست کنید به آنان خو می گیرید.
هنگامی که با نادان ها معاشرت دارید حالات روحی آنها در شما اثر می گذارد
نگذارید فقر ،محدودیت، تعصب کور وخرافات برایتان عادی شود.
اگر به بدبختی ها عادت کنید ،تغییر برایتان دردناک خواهد شد و دوست دارید در فلاکت باقی بمانید ،حتی باورتان میشود که زندگی در همان شرایط صحیح تر است.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کاری انجام دهید و جایی باشید که باعث خوشبختی و خوشحالیتان شود
با کسانی باشید که شما را به طرف موفقیت ،نیکی ها و زیبایی ها هدایت میکنند.
💞 دلا فرزانگی کردن مهم است
💞 خدا را بندگی کردن مهم است
💞 چه مدت زندگی کردن مهم نیست
💞 چگونه زندگی کردن مهم است
💞 دلا این زندگی جز یک سفر نیست
💞 گذرگاه است وراهش بی خطر نیست
💞 چو خواهی با صفا باشی و صادق
💞 به جز راه خدا راهی دگر نیست
💞 غم بیچارگان خوردن مهم است
💞 دلی از خود نیازردن مهم است
💞چه مدت زندگی كردن مهم نیست
💞 چگونه زندگی کردن مهم است
💞دلا با نفس جنگیدن مهم است
💞 عیوب خویش را دیدن مهم است
💞 خطا باشد ز مردم عیب جویی
💞 خطای خلق بخشیدن مهم است
💞 دلا درد آشنا بودن مهم است
💞 به مردم عشق ورزیدن مهم است
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💞 چه مدت زندگی کردن مهم نیست
💞چگونه زندگی کردن مهم است.
💞 خدا را بندگی کردن مهم است
💞 چه مدت زندگی کردن مهم نیست
💞 چگونه زندگی کردن مهم است
💞 دلا این زندگی جز یک سفر نیست
💞 گذرگاه است وراهش بی خطر نیست
💞 چو خواهی با صفا باشی و صادق
💞 به جز راه خدا راهی دگر نیست
💞 غم بیچارگان خوردن مهم است
💞 دلی از خود نیازردن مهم است
💞چه مدت زندگی كردن مهم نیست
💞 چگونه زندگی کردن مهم است
💞دلا با نفس جنگیدن مهم است
💞 عیوب خویش را دیدن مهم است
💞 خطا باشد ز مردم عیب جویی
💞 خطای خلق بخشیدن مهم است
💞 دلا درد آشنا بودن مهم است
💞 به مردم عشق ورزیدن مهم است
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💞 چه مدت زندگی کردن مهم نیست
💞چگونه زندگی کردن مهم است.
هیچ گاه نمی توانم در چیزی از او پیشی بگیرم
ترمذی و ابوداود از عمر بن خطاب رضی الله عنه روایت نموده اند که گفت:
رسول الله صلی الله علیه و سلم ما را به دادن صدقه، امر نمود.
من مالی داشتم و با خود گفتم: امروز از ابوبکر سبقت می گیرم.
بنا بر این نصف مالم را بردم و پیامبر صلی الله علیه وسلم به من فرمود: برای خانواده خودت چه گذاشتی؟
من گفتم: همانند این را برای آنها نیز گذاشتم.
ابوبکر تمام مالش را آورد و پیامبر صلی الله علیه وسلم به او گفت: برای خانواده خود چه گذاشتی؟
گفت: الله و رسولش را برای آنها گذاشتم.🥹
من گفتم: هیچ گاه نمی توانم در چیزی از او پیشی بگیرم.
دیدی بر سر چه مسابقه داده و بابت چه چیز از یکدیگر سبقت می گرفتند؟
مسابقه آنها بر سر بیشتر گرفتن نبود، بر سر بیشتر بخشیدن بود.
دیدی بر سر چه رقابت می کردند؟ بر سر اینکه کدام یک زودتر به الله برسد.
اینکه خانه من زیباتر از خانه تو و شتر من زیباتر از شتر توست، در قاموس آنها جایگاهی نداشت.
آنها دنیا را بی ارزش تر از آن می دانستند که بخواهند بر سرش مسابقه داده و رقابت کنند.
پروردگارا! مسابقه و رقابت ما را بسوی خودت و برای خودت گردان.
پیامهایی از صحابه، صفحه: 83
مترجم: عامر شمسی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ترمذی و ابوداود از عمر بن خطاب رضی الله عنه روایت نموده اند که گفت:
رسول الله صلی الله علیه و سلم ما را به دادن صدقه، امر نمود.
من مالی داشتم و با خود گفتم: امروز از ابوبکر سبقت می گیرم.
بنا بر این نصف مالم را بردم و پیامبر صلی الله علیه وسلم به من فرمود: برای خانواده خودت چه گذاشتی؟
من گفتم: همانند این را برای آنها نیز گذاشتم.
ابوبکر تمام مالش را آورد و پیامبر صلی الله علیه وسلم به او گفت: برای خانواده خود چه گذاشتی؟
گفت: الله و رسولش را برای آنها گذاشتم.🥹
من گفتم: هیچ گاه نمی توانم در چیزی از او پیشی بگیرم.
دیدی بر سر چه مسابقه داده و بابت چه چیز از یکدیگر سبقت می گرفتند؟
مسابقه آنها بر سر بیشتر گرفتن نبود، بر سر بیشتر بخشیدن بود.
دیدی بر سر چه رقابت می کردند؟ بر سر اینکه کدام یک زودتر به الله برسد.
اینکه خانه من زیباتر از خانه تو و شتر من زیباتر از شتر توست، در قاموس آنها جایگاهی نداشت.
آنها دنیا را بی ارزش تر از آن می دانستند که بخواهند بر سرش مسابقه داده و رقابت کنند.
پروردگارا! مسابقه و رقابت ما را بسوی خودت و برای خودت گردان.
پیامهایی از صحابه، صفحه: 83
مترجم: عامر شمسی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿
🌹🌿
🌿
داستان فکاهی " تازه چه خبر "
به چاپ رسیده در مجلهی اطلاعات هفتگی شماره ۳۰۹۷ به تاریخ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۲
نوشتهی " شاهین بهرامی "
.
+ سلام شوکت خانم، خسته نباشی، قربونت برم یه دستی به موهای من بکش، شب عروسی داریم.
- چشم رو چشمم مهری جون، راستی گفتی عروسی، یاد فیلم عروسی خوبان افتادم! عجب فیلمی بود!
+ چه جالب، من که ندیدم این فیلمو، راستی نمیگی مبارک باشه؟
-آخ گفتی مبارک باشه، یاد پسرعموی شوهرم افتادم، اسمش مبارک بود، بیچاره عید پارسال تصادف کرد و الفاتحه.
+تسلیت میگم، خدا شما رو واسه ما نگه داره.
-مرسی عزیزم، آها گفتی نگه داره، یادم افتاد، دیروز هر چی به شوهرم گفتم یه دو ساعت بچهمون رو نگه داره یه سر برم خونهی دوستم قبول نکرد که نکرد.
+ همه مردا کم حوصلند خواهر، ما زنا چارهای نداریم جز این که با این اخلاقشون بسازیم.
-گفتی بسازیم، چند دقیقه ست میخوام بهت بگم چه بساز بسازی تو شهر راه افتاده، هر کیو می بینی داره خونه شو خراب میکنه که آپارتمان بسازه. راستی مهری جون، از جاری کوچکیت چه خبر؟ میونتون با هم خوبه؟
+ نه بابا شوکت خانم، ما با هم مثل کارد و پنیر هستیم.
- اِ چه خوب شد گفتی، دو روزه پنیرمون تموم شده، هی یادم میره بخرم، امروز یادم باشه از حبیب آقا بقال بخرم. خب دیگه تعریف کن مهری جون، تازه چه خبر؟
+ سلامتی، خبر جدیدی ندارم.
- گفتی جدیدی، بلاخره این عباس جدیدی چکار میخواد بکنه؟ ادامه میده یا خداحافظی میکنه؟ آخه میدونی مهری جون، آقامون عاشقِ عباس جدیدیه.
راستی چتریهای جلو صورتت رو بردارم یا نه؟
+ نه، بی زحمت به اونا دست نزن، یک کمی بغل موهامو کوتاه کن، امشب عروسی برادر شوهرمه که بعد عروسی واسه ماه عسل میرن انگلیس.
- چه خوب شد گفتی انگلیس، امشب انگلیس با فرانسه بازی داره، فقط خدا کنه دیوید بکام به بازی برسه!، آخه میدونی مهری جون، میگن مصدومه
+ خدا شفاش بده، باور کن شوکت خانم، من همیشه دعا میکنم همهی مردم سلامت باشن.
- سلامت، سلامت، آها میگم این اسم خیلی آشناس براما، یادم افتاد، هفتهی پیش خانم سلامت اومده بود موهاشو اصلاح کنه، اتفاقا به شما هم خیلی سلام رسوند.
+ سلامت باشن!
- خب بفرمایید، کار اصلاح شما تموم شد.
+ دست و پنجهات درد نکنه شوکت خانم، خیلی خوش گذشت، اگه کاری نداری من زودتر برم که به عروسی برسم.
- خواهش میکنم، کاری که ندارم، فقط این حساب ما....
+ اِ چه خوب شد گفتی حساب شوکت جون، من زودتر برم، چون اگه دیر کنم، شوهرم حسابمو میرسه، خداحافظ..
#شاهین_بهرامی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹🌿🌹🌿
🌿🌹🌿
🌹🌿
🌿
داستان فکاهی " تازه چه خبر "
به چاپ رسیده در مجلهی اطلاعات هفتگی شماره ۳۰۹۷ به تاریخ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۲
نوشتهی " شاهین بهرامی "
.
+ سلام شوکت خانم، خسته نباشی، قربونت برم یه دستی به موهای من بکش، شب عروسی داریم.
- چشم رو چشمم مهری جون، راستی گفتی عروسی، یاد فیلم عروسی خوبان افتادم! عجب فیلمی بود!
+ چه جالب، من که ندیدم این فیلمو، راستی نمیگی مبارک باشه؟
-آخ گفتی مبارک باشه، یاد پسرعموی شوهرم افتادم، اسمش مبارک بود، بیچاره عید پارسال تصادف کرد و الفاتحه.
+تسلیت میگم، خدا شما رو واسه ما نگه داره.
-مرسی عزیزم، آها گفتی نگه داره، یادم افتاد، دیروز هر چی به شوهرم گفتم یه دو ساعت بچهمون رو نگه داره یه سر برم خونهی دوستم قبول نکرد که نکرد.
+ همه مردا کم حوصلند خواهر، ما زنا چارهای نداریم جز این که با این اخلاقشون بسازیم.
-گفتی بسازیم، چند دقیقه ست میخوام بهت بگم چه بساز بسازی تو شهر راه افتاده، هر کیو می بینی داره خونه شو خراب میکنه که آپارتمان بسازه. راستی مهری جون، از جاری کوچکیت چه خبر؟ میونتون با هم خوبه؟
+ نه بابا شوکت خانم، ما با هم مثل کارد و پنیر هستیم.
- اِ چه خوب شد گفتی، دو روزه پنیرمون تموم شده، هی یادم میره بخرم، امروز یادم باشه از حبیب آقا بقال بخرم. خب دیگه تعریف کن مهری جون، تازه چه خبر؟
+ سلامتی، خبر جدیدی ندارم.
- گفتی جدیدی، بلاخره این عباس جدیدی چکار میخواد بکنه؟ ادامه میده یا خداحافظی میکنه؟ آخه میدونی مهری جون، آقامون عاشقِ عباس جدیدیه.
راستی چتریهای جلو صورتت رو بردارم یا نه؟
+ نه، بی زحمت به اونا دست نزن، یک کمی بغل موهامو کوتاه کن، امشب عروسی برادر شوهرمه که بعد عروسی واسه ماه عسل میرن انگلیس.
- چه خوب شد گفتی انگلیس، امشب انگلیس با فرانسه بازی داره، فقط خدا کنه دیوید بکام به بازی برسه!، آخه میدونی مهری جون، میگن مصدومه
+ خدا شفاش بده، باور کن شوکت خانم، من همیشه دعا میکنم همهی مردم سلامت باشن.
- سلامت، سلامت، آها میگم این اسم خیلی آشناس براما، یادم افتاد، هفتهی پیش خانم سلامت اومده بود موهاشو اصلاح کنه، اتفاقا به شما هم خیلی سلام رسوند.
+ سلامت باشن!
- خب بفرمایید، کار اصلاح شما تموم شد.
+ دست و پنجهات درد نکنه شوکت خانم، خیلی خوش گذشت، اگه کاری نداری من زودتر برم که به عروسی برسم.
- خواهش میکنم، کاری که ندارم، فقط این حساب ما....
+ اِ چه خوب شد گفتی حساب شوکت جون، من زودتر برم، چون اگه دیر کنم، شوهرم حسابمو میرسه، خداحافظ..
#شاهین_بهرامی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
══❈═❅❅♦️🦋♦️══❈═❅❅
☯️زن و شوهر هر دو کارمند بودن و صب تا عصر سر کار، یه روز زن توی محل کار حالش بد میشه و بی خبر قبل ظهر میاد خونه و ناگهان میبینه ای دل غافل، یه دختر جوون توی خونست.
به دختره میگه اینجا چیکار میکنی؟
دختره میگه اینجا خونهی دوست پسرمه والان رفته بیرون خرید کنه، تو اینجا چیکار میکنی؟
زنه هم دیوانه میشه و دختره رو با چک و لگد از خونه بیرون میکنه و زنگ میزنه به شوهرش و شروع میکنه داد و بیداد و تهدید به طلاق و...
شوهره هم از اون ور خط هی بهش میگه چته دیوانه و چرا اینطوری میکنی؟
زنه بین صحبت هاش میگه به چه حقی به من خیانت کردی و امروز دختر آوردی خونه؟
مرده میگه چی میگی دیوونه من از صبح سر کارم و دختر چیه و چی میگی تو و...
گوشی رو میده به همکارهاش و به زنه میگن بابا این بدبخت از صبح سر کاره و جایی نرفته.
⭕️حالا اصل قضیه چی بوده؟
دختره دزد بوده و اومده بوده خونه دزدی، وقتی میبینه زنه سر میرسه با هوشمندی اینطوری میگه تا فرار کنه
بدبخت زنه تا به خودش بیاد دختره دیگه محو شده و همه طلاها و چیزهای ارزشمند رو بار زده بود و رفته بود.⭕️
یعنی این دزدها هر روز یه جوری خلاق تر میشن که آدم حیرت میکنه از این همه هوش.بخدا اگه از این هوش جای درست استفاده کنن مملکت گلو بلبل میشه...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☯️زن و شوهر هر دو کارمند بودن و صب تا عصر سر کار، یه روز زن توی محل کار حالش بد میشه و بی خبر قبل ظهر میاد خونه و ناگهان میبینه ای دل غافل، یه دختر جوون توی خونست.
به دختره میگه اینجا چیکار میکنی؟
دختره میگه اینجا خونهی دوست پسرمه والان رفته بیرون خرید کنه، تو اینجا چیکار میکنی؟
زنه هم دیوانه میشه و دختره رو با چک و لگد از خونه بیرون میکنه و زنگ میزنه به شوهرش و شروع میکنه داد و بیداد و تهدید به طلاق و...
شوهره هم از اون ور خط هی بهش میگه چته دیوانه و چرا اینطوری میکنی؟
زنه بین صحبت هاش میگه به چه حقی به من خیانت کردی و امروز دختر آوردی خونه؟
مرده میگه چی میگی دیوونه من از صبح سر کارم و دختر چیه و چی میگی تو و...
گوشی رو میده به همکارهاش و به زنه میگن بابا این بدبخت از صبح سر کاره و جایی نرفته.
⭕️حالا اصل قضیه چی بوده؟
دختره دزد بوده و اومده بوده خونه دزدی، وقتی میبینه زنه سر میرسه با هوشمندی اینطوری میگه تا فرار کنه
بدبخت زنه تا به خودش بیاد دختره دیگه محو شده و همه طلاها و چیزهای ارزشمند رو بار زده بود و رفته بود.⭕️
یعنی این دزدها هر روز یه جوری خلاق تر میشن که آدم حیرت میکنه از این همه هوش.بخدا اگه از این هوش جای درست استفاده کنن مملکت گلو بلبل میشه...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📕#داستان۰آموزنده
از وقتی که صیغه رئیسم شدم...
رییس کارخانه گولم زد و بعد از ارتباطمان حالا فهمیدهام او تنها ارتباط میخواست و عشق ورزیهایش دروغ بود.
به گزارش وقت صبح به نقل از رکنا، همیشه در رویاهای خودم به دنبال شاهزادهای بودم که با اسب سفید به خواستگاریم میآید تا اینکه با مهرداد آشنا شدم و او به من پیشنهاد ازدواج داد.
🔆قصه تلخ شیرین
شیرین با حالت نگران و پریشان وارد اتاق مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان اصفهان شد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
من درخانوادهای به دنیا آمدم که از نظر مالی درسطح بالایی نبودیم، اما خانواده سعی میکردند از لحاظ روحی و مالی به من توجه داشته باشند.اما من وقتی زندگی خودم را با دوستان نزدیکم که سطح مالی خوبی داشتند مقایسه میکردم حسرت میخوردم بیشتر آنها ازدواج کرده بودند و برخی مواقع با همسرشان به دانشگاه میآمدند وقتی آنها رامی دیدم که سوار خودرو میشدند و به خوشگذرانی با همسرشان میپرداختند و من باید با سرویس دانشگاه به خانه میرفتم بغض گلویم را میفشرد.
البته در آن زمان خواستگارهای زیادی داشتم، اما چون وضعیت مالی خوبی نداشتم همیشه در رویاهای خودم به دنبال شاهزادهای بودم که با اسب سفید به خواستگاریم میآید تا اینکه پسری در دانشگاه به من پیشنهاد دوستی داد.
مهرداد پسری خوش تیپ و خوش قیافه بود من هم با پیشنهادش موافقت کردم وقتی با هم دوست شدیم قضیه برعکس شد و دوستانم به من حسادت میکردند و می خواستند رابطه من و مهرداد را بهم بزنند تا اینکه او به من پیشنهاد ازدواج داد و من بدون اینکه فکر کنم به خانوادهام گفتم که مهرداد همان شاهزاده رویاهای من است که با اسب سفید به دنبال من آمده است.
بعد از رضایت خانوادهام دوران عقد خوبی داشتم، اما بعد از عروسی شاهد دخالت خانواده همسرم در امور زندگیمان شدم مهرداد برخلاف قولی که داده بود سرکار نمیرفت و شغل منظم و با ثباتی نداشت و روز به روز درگیری بین ما بیشتر میشد تا اینکه دیگر نتوانستم این وضعیت را تحمل کنم و به دادگاه رفتم و درخواست طلاق دادم و بعد از درد سرهای طولانی و بخشیدن مهریهام از او جدا شدم.
روحیهام بهم ریخته بود و طاقت نگاههای سنگین اطرافیان را نداشتم تا اینکه از طریق یکی از آشناهایمان کاری در دفتر یکی از کارخانجات برای اموارات مالی و حسابداری برایم پیدا شد.
مدیر کارخانه با برخورد خوب مرا استخدام کرد هر چند حقوق بالایی نمیگرفتم، اما از کارم راضی بودم به تدریج و بر اثر موفقیت درکارم ارتباطم با مدیر کارخانه بیشتر شد، برخوردهای ما بیشتر شد و به مرور از نظر عاطفی به هم وابسته شدیم.
یک روز که در اتاق کارش بودم او داستان زندگی خود را برای من تعریف کرد و گفت پدرش به اجبار او را وادار به ازدواج با دختری پولدار کرده و با وجود دو فرزند رابطه عاطفی خوبی با همسرش ندارد و رابطهاش با همسرش سرد وخشک است.
او ۱۰ سال ازمن بزرگتر بود و میگفت زنم را به حال خودش واگذاشتم و پیگیرکارهای طلاق توافقی با او هستم.
به من گفت از وقتی تو را دیدم زندگی من متحول شده تو را دختری جسور، کاری و بامسئولیت میبینم و از توخوشم آمده است، نمیدانم چه طور شد که من هم تمام حرفهای دلم را برای او باز کردم و از زندگی و ازدواج شکست خوردهام برای او گفتم و کم کم رابطه ما صمیمی شد.
او برایم هر روز هدیه میخرید و از نظر مالی به من توجه میکرد تا اینکه یک روز به من گفت مقدمات جدائی از همسرش را فراهم کرده و هر دوتوافق کردهاند جدا شوند و فعلاً من برای تو یک منزل اجاره میکنم و با تو ازدواج موقت میکنم تا بعد از جدایی کامل به عقد رسمی همدیگر در آییم.
حالا یک سال از آن ماجرا میگذرد و بعد از اینکه نیازهای او را برآورده کردم رابطه او با من کم شد و دیر به دیر سراغ من را میگرفت.
وقتی علت بیتوجهیهایش را پرسیدم، گفت به خاطر دو بچهای که دارم فعلاً از فکر طلاق دادن همسرم منصرف شدهام و میخواهم زندگی خود را با او ادامه دهم.
آن لحظه بود که دنیا روی سرم خراب شد وتمام آمال وآرزوهایم بهم ریخت… حالا نمیدانم چه کنم تا از این وضعیت خلاص بشوم و به آرامش برسم😔.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از وقتی که صیغه رئیسم شدم...
رییس کارخانه گولم زد و بعد از ارتباطمان حالا فهمیدهام او تنها ارتباط میخواست و عشق ورزیهایش دروغ بود.
به گزارش وقت صبح به نقل از رکنا، همیشه در رویاهای خودم به دنبال شاهزادهای بودم که با اسب سفید به خواستگاریم میآید تا اینکه با مهرداد آشنا شدم و او به من پیشنهاد ازدواج داد.
🔆قصه تلخ شیرین
شیرین با حالت نگران و پریشان وارد اتاق مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان اصفهان شد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
من درخانوادهای به دنیا آمدم که از نظر مالی درسطح بالایی نبودیم، اما خانواده سعی میکردند از لحاظ روحی و مالی به من توجه داشته باشند.اما من وقتی زندگی خودم را با دوستان نزدیکم که سطح مالی خوبی داشتند مقایسه میکردم حسرت میخوردم بیشتر آنها ازدواج کرده بودند و برخی مواقع با همسرشان به دانشگاه میآمدند وقتی آنها رامی دیدم که سوار خودرو میشدند و به خوشگذرانی با همسرشان میپرداختند و من باید با سرویس دانشگاه به خانه میرفتم بغض گلویم را میفشرد.
البته در آن زمان خواستگارهای زیادی داشتم، اما چون وضعیت مالی خوبی نداشتم همیشه در رویاهای خودم به دنبال شاهزادهای بودم که با اسب سفید به خواستگاریم میآید تا اینکه پسری در دانشگاه به من پیشنهاد دوستی داد.
مهرداد پسری خوش تیپ و خوش قیافه بود من هم با پیشنهادش موافقت کردم وقتی با هم دوست شدیم قضیه برعکس شد و دوستانم به من حسادت میکردند و می خواستند رابطه من و مهرداد را بهم بزنند تا اینکه او به من پیشنهاد ازدواج داد و من بدون اینکه فکر کنم به خانوادهام گفتم که مهرداد همان شاهزاده رویاهای من است که با اسب سفید به دنبال من آمده است.
بعد از رضایت خانوادهام دوران عقد خوبی داشتم، اما بعد از عروسی شاهد دخالت خانواده همسرم در امور زندگیمان شدم مهرداد برخلاف قولی که داده بود سرکار نمیرفت و شغل منظم و با ثباتی نداشت و روز به روز درگیری بین ما بیشتر میشد تا اینکه دیگر نتوانستم این وضعیت را تحمل کنم و به دادگاه رفتم و درخواست طلاق دادم و بعد از درد سرهای طولانی و بخشیدن مهریهام از او جدا شدم.
روحیهام بهم ریخته بود و طاقت نگاههای سنگین اطرافیان را نداشتم تا اینکه از طریق یکی از آشناهایمان کاری در دفتر یکی از کارخانجات برای اموارات مالی و حسابداری برایم پیدا شد.
مدیر کارخانه با برخورد خوب مرا استخدام کرد هر چند حقوق بالایی نمیگرفتم، اما از کارم راضی بودم به تدریج و بر اثر موفقیت درکارم ارتباطم با مدیر کارخانه بیشتر شد، برخوردهای ما بیشتر شد و به مرور از نظر عاطفی به هم وابسته شدیم.
یک روز که در اتاق کارش بودم او داستان زندگی خود را برای من تعریف کرد و گفت پدرش به اجبار او را وادار به ازدواج با دختری پولدار کرده و با وجود دو فرزند رابطه عاطفی خوبی با همسرش ندارد و رابطهاش با همسرش سرد وخشک است.
او ۱۰ سال ازمن بزرگتر بود و میگفت زنم را به حال خودش واگذاشتم و پیگیرکارهای طلاق توافقی با او هستم.
به من گفت از وقتی تو را دیدم زندگی من متحول شده تو را دختری جسور، کاری و بامسئولیت میبینم و از توخوشم آمده است، نمیدانم چه طور شد که من هم تمام حرفهای دلم را برای او باز کردم و از زندگی و ازدواج شکست خوردهام برای او گفتم و کم کم رابطه ما صمیمی شد.
او برایم هر روز هدیه میخرید و از نظر مالی به من توجه میکرد تا اینکه یک روز به من گفت مقدمات جدائی از همسرش را فراهم کرده و هر دوتوافق کردهاند جدا شوند و فعلاً من برای تو یک منزل اجاره میکنم و با تو ازدواج موقت میکنم تا بعد از جدایی کامل به عقد رسمی همدیگر در آییم.
حالا یک سال از آن ماجرا میگذرد و بعد از اینکه نیازهای او را برآورده کردم رابطه او با من کم شد و دیر به دیر سراغ من را میگرفت.
وقتی علت بیتوجهیهایش را پرسیدم، گفت به خاطر دو بچهای که دارم فعلاً از فکر طلاق دادن همسرم منصرف شدهام و میخواهم زندگی خود را با او ادامه دهم.
آن لحظه بود که دنیا روی سرم خراب شد وتمام آمال وآرزوهایم بهم ریخت… حالا نمیدانم چه کنم تا از این وضعیت خلاص بشوم و به آرامش برسم😔.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سوال #بیع #مضاربت
🌟➖➖➖➖➖🌟
بیع مضاربت و احکام آن چگونه است؟
🔰➖الجواب حامداً و مصلیاً➖🔰
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
بیع مضاربت معاهده بین دو نفر میباشد که سرمایه از یک جانب و محنت و کارجانب دیگر و حاصل نفع مطابق معاهده تقسیم میشود،
در بیع مضارت این موارد باید مراعات شود:
1 _ در مضاربت سرمایه باید نقدی( پول) باشد اگر سرمایه سامان و قرض و اثاث جامد باشذ مضاربت صحیح نیست،
2 _ در وقت عقد سرمایه چنان باید مشخص و معلون باشد که در آینده باعت نزاع و جنگ بین عاقدین نشود،
3 _ در عقد مضاربت تحویل دادن سرمایه به صورت مکمل بر مضارب ضروری است تا اینکه رب المال دخلی در آن نداشته باشد به همین منوال رب المال ( سرمایه دار) کاری نیز نکند و اگر به رب المال شرط کار کردن گذاشته شد در این صورت مضاربت فاسد میگردد،
4 _ در عقد مضاربت منافع بصورت تناسب حقیقی تقسیم شود اگر برای یک نفر نفع معین ویا بر تناسب سرمایه نفع مقررگردید در این صورت مضاربت جایز نیست
5 _ برای مضارب ( کارکننده) فقط حق نفع از فایده دارد نه از اصل سرمایه،
6 _اگر در مضاربت از اصل سرمایه جیزی مشروط گردید در این صورت مضاربت فاسد است،
7 _اگر ضرر وارد شد پس از نفع حاصله گذشته پرداخته میشود، و اگر زیاد شد در این صورت بر ذمه رب المال خواهد بود و از اصل سرمایه تکمیل کرده میشود مضارب در نقصان مجبور به پرداخت نیست بلکه در حین ضرر سرمایه دار از سرمایه خود ضرر کرده و مضارب ( کارکننده) از محنت و زحمت خود
8 _ در مضاربه سرمایه و کارو بار از نوع حلال باشد در معامله کدام شرط فاسذ نباشد
🔰➖ مراجع و منابع➖🔰
بدائع الصنائع في ترتيب الشرائع :
"(أما) الأول، فالقياس أنه لا يجوز؛ لأنه استئجار بأجر مجهول بل بأجر معدوم، ولعمل مجهول، لكنا تركنا القياس بالكتاب العزيز والسنة والإجماع.
(أما) الكتاب الكريم فقوله عز شأنه {وآخرون يضربون في الأرض يبتغون من فضل الله} [المزمل: 20] والمضارب يضرب في الأرض يبتغي من فضل الله عز وجل وقوله سبحانه وتعالى: {فإذا قضيت الصلاة فانتشروا في الأرض وابتغوا من فضل الله} [الجمعة: 10] وقوله تعالى: {ليس عليكم جناح أن تبتغوا فضلا من ربكم}[البقرة: 198]
وأما) السنة، فما روي عن ابن عباس - رضي الله عنهما - أنه قال: «كان سيدنا العباس بن عبد المطلب إذا دفع المال مضاربة، اشترط على صاحبه أن لايسلك به بحرًا ولاينزل به واديًا، ولايشتري به دابة ذات كبد رطبة، فإن فعل ذلك ضمن فبلغ شرطه رسول الله صلى الله عليه وسلم فأجاز شرطه» وكذا بعث رسول الله صلى الله عليه وسلم والناس يتعاقدون المضاربة فلم ينكر عليهم وذلك تقرير لهم على ذلك؛ والتقرير أحد وجوه السنة.
(وأما) الإجماع، فإنه روي عن جماعة من الصحابة - رضي الله تعالى عنهم - أنهم دفعوا مال اليتيم، مضاربة منهم سيدنا عمر وسيدنا عثمان وسيدنا علي وعبد الله بن مسعود وعبد الله بن عمر وعبيد الله بن عمر وسيدتنا عائشة - رضي الله عنهم - ولم ينقل أنه أنكر عليهم من أقرانهم أحد، ومثله يكون إجماعًا.
وروي أن عبد الله وعبيد الله ابني سيدنا عمر قدما العراق وأبو موسى الأشعري أمير بها فقال لهما: لو كان عندي فضل لأكرمتكما، ولكن عندي مال لبيت المال أدفعه إليكما، فابتاعا به متاعًا واحملاه إلى المدينة وبيعاه، وادفعا ثمنه إلى أمير المؤمنين فلما قدما المدينة قال لهما سيدنا عمر - رضي الله عنه -: هذا مال المسلمين فاجعلا ربحه لهم فسكت عبد الله، وقال عبيد الله: ليس لك ذلك، لو هلك منا لضمنا فقال بعض الصحابة: يا أمير المؤمنين، اجعلهما كالمضاربين في المال، لهما النصف ولبيت المال النصف فرضي به سيدنا عمر - رضي الله عنه - وعلى هذا تعامل الناس من لدن رسول الله صلى الله عليه وسلم إلى يومنا هذا في سائر الأعصار من غير إنكار من أحد، وإجماع أهل كل عصر حجة، فترك به القياس.
(كتاب المضاربة ، ج:6 ص:79 ط:ايج ايم سعيد)
فتاوی شامی :
"(ويملك المضارب في المطلقة) التي لم تقيد بمكان أو زمان أو نوع (البيع) ولو فاسدانقد ونسيئة متعارفة، والشراء والتوكيل بهما، والسفر برا وبحرا) ولو دفع له المال في بلد على الظاهر (والإبضاع) أي دفع المال بضاعة (ولو لرب المال ولا تفسد به) المضاربة كما يجيء (و) يملك (الإيداع والرهن والارتهان والإجارة والاستئجار فلو استأجر أرضا بيضاء ليزرعها أو يغرسها جاز) ظهيرية (والاحتيال) أي قبول الحوالة (بالثمن مطلقا) على الأيسر والأعسر؛ لأن كل ذلك من صنيع التجار...وليس له أن يعمل بما فيه ضرر ولا ما لا يعمله التجار".
(كتاب المضاربة، ج:5، ص:649، ط:ايج ايم
والله تعالی اعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی
22/ذوالحجه/۱۴۴۵ ه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌟➖➖➖➖➖🌟
بیع مضاربت و احکام آن چگونه است؟
🔰➖الجواب حامداً و مصلیاً➖🔰
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
بیع مضاربت معاهده بین دو نفر میباشد که سرمایه از یک جانب و محنت و کارجانب دیگر و حاصل نفع مطابق معاهده تقسیم میشود،
در بیع مضارت این موارد باید مراعات شود:
1 _ در مضاربت سرمایه باید نقدی( پول) باشد اگر سرمایه سامان و قرض و اثاث جامد باشذ مضاربت صحیح نیست،
2 _ در وقت عقد سرمایه چنان باید مشخص و معلون باشد که در آینده باعت نزاع و جنگ بین عاقدین نشود،
3 _ در عقد مضاربت تحویل دادن سرمایه به صورت مکمل بر مضارب ضروری است تا اینکه رب المال دخلی در آن نداشته باشد به همین منوال رب المال ( سرمایه دار) کاری نیز نکند و اگر به رب المال شرط کار کردن گذاشته شد در این صورت مضاربت فاسد میگردد،
4 _ در عقد مضاربت منافع بصورت تناسب حقیقی تقسیم شود اگر برای یک نفر نفع معین ویا بر تناسب سرمایه نفع مقررگردید در این صورت مضاربت جایز نیست
5 _ برای مضارب ( کارکننده) فقط حق نفع از فایده دارد نه از اصل سرمایه،
6 _اگر در مضاربت از اصل سرمایه جیزی مشروط گردید در این صورت مضاربت فاسد است،
7 _اگر ضرر وارد شد پس از نفع حاصله گذشته پرداخته میشود، و اگر زیاد شد در این صورت بر ذمه رب المال خواهد بود و از اصل سرمایه تکمیل کرده میشود مضارب در نقصان مجبور به پرداخت نیست بلکه در حین ضرر سرمایه دار از سرمایه خود ضرر کرده و مضارب ( کارکننده) از محنت و زحمت خود
8 _ در مضاربه سرمایه و کارو بار از نوع حلال باشد در معامله کدام شرط فاسذ نباشد
🔰➖ مراجع و منابع➖🔰
بدائع الصنائع في ترتيب الشرائع :
"(أما) الأول، فالقياس أنه لا يجوز؛ لأنه استئجار بأجر مجهول بل بأجر معدوم، ولعمل مجهول، لكنا تركنا القياس بالكتاب العزيز والسنة والإجماع.
(أما) الكتاب الكريم فقوله عز شأنه {وآخرون يضربون في الأرض يبتغون من فضل الله} [المزمل: 20] والمضارب يضرب في الأرض يبتغي من فضل الله عز وجل وقوله سبحانه وتعالى: {فإذا قضيت الصلاة فانتشروا في الأرض وابتغوا من فضل الله} [الجمعة: 10] وقوله تعالى: {ليس عليكم جناح أن تبتغوا فضلا من ربكم}[البقرة: 198]
وأما) السنة، فما روي عن ابن عباس - رضي الله عنهما - أنه قال: «كان سيدنا العباس بن عبد المطلب إذا دفع المال مضاربة، اشترط على صاحبه أن لايسلك به بحرًا ولاينزل به واديًا، ولايشتري به دابة ذات كبد رطبة، فإن فعل ذلك ضمن فبلغ شرطه رسول الله صلى الله عليه وسلم فأجاز شرطه» وكذا بعث رسول الله صلى الله عليه وسلم والناس يتعاقدون المضاربة فلم ينكر عليهم وذلك تقرير لهم على ذلك؛ والتقرير أحد وجوه السنة.
(وأما) الإجماع، فإنه روي عن جماعة من الصحابة - رضي الله تعالى عنهم - أنهم دفعوا مال اليتيم، مضاربة منهم سيدنا عمر وسيدنا عثمان وسيدنا علي وعبد الله بن مسعود وعبد الله بن عمر وعبيد الله بن عمر وسيدتنا عائشة - رضي الله عنهم - ولم ينقل أنه أنكر عليهم من أقرانهم أحد، ومثله يكون إجماعًا.
وروي أن عبد الله وعبيد الله ابني سيدنا عمر قدما العراق وأبو موسى الأشعري أمير بها فقال لهما: لو كان عندي فضل لأكرمتكما، ولكن عندي مال لبيت المال أدفعه إليكما، فابتاعا به متاعًا واحملاه إلى المدينة وبيعاه، وادفعا ثمنه إلى أمير المؤمنين فلما قدما المدينة قال لهما سيدنا عمر - رضي الله عنه -: هذا مال المسلمين فاجعلا ربحه لهم فسكت عبد الله، وقال عبيد الله: ليس لك ذلك، لو هلك منا لضمنا فقال بعض الصحابة: يا أمير المؤمنين، اجعلهما كالمضاربين في المال، لهما النصف ولبيت المال النصف فرضي به سيدنا عمر - رضي الله عنه - وعلى هذا تعامل الناس من لدن رسول الله صلى الله عليه وسلم إلى يومنا هذا في سائر الأعصار من غير إنكار من أحد، وإجماع أهل كل عصر حجة، فترك به القياس.
(كتاب المضاربة ، ج:6 ص:79 ط:ايج ايم سعيد)
فتاوی شامی :
"(ويملك المضارب في المطلقة) التي لم تقيد بمكان أو زمان أو نوع (البيع) ولو فاسدانقد ونسيئة متعارفة، والشراء والتوكيل بهما، والسفر برا وبحرا) ولو دفع له المال في بلد على الظاهر (والإبضاع) أي دفع المال بضاعة (ولو لرب المال ولا تفسد به) المضاربة كما يجيء (و) يملك (الإيداع والرهن والارتهان والإجارة والاستئجار فلو استأجر أرضا بيضاء ليزرعها أو يغرسها جاز) ظهيرية (والاحتيال) أي قبول الحوالة (بالثمن مطلقا) على الأيسر والأعسر؛ لأن كل ذلك من صنيع التجار...وليس له أن يعمل بما فيه ضرر ولا ما لا يعمله التجار".
(كتاب المضاربة، ج:5، ص:649، ط:ايج ايم
والله تعالی اعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: برهان الدین حنفی
22/ذوالحجه/۱۴۴۵ ه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9