Telegram Web Link
‌‎‌‌‌‎‌‌‌𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌჻ᭂ࿐l‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌

داستان تلخ
#حـــــــکم


مهدیه هستم.. زنی که زندگی امو بخاطر هیچ و پوچ باختم!
هجده سالم که بود بابا و برادر معتاد ام منو شوهر دادن به مرد پنجاه ساله که زنش طلاق گرفته بود و دو تا پسر هاش ده سال از من بزرگ تر بودند.
وارد خونه زندگیش که شدم اون عمارت بزرگ در مقابل خونه ی چهل متری درب و داغون ما کمی دلمو خوش کرد.
چند روز از ازدواجم نگذشته بود که یک روز صبح با داد و هوار زنی بیدار شدم.
با همان سر و وضع آشفته رفتم پایین، زنی خوش پوش که به گفته ی خدمتکارا زن سابق نادر بود، همین مثلا شوهرم.
با دیدن من با پوزخند سر تا پامو برانداز کرد و رو به نادر گفت به به چه خوش اشتها، تو گلوت گیر نکنه!
نادر با عصبانیت، بازوشو گرفت کشید عقب و گفت گمشو بیرون زن، دیگه چی میخوای.

زن که اسمش اختر بود، بازوشو از دست نادر کشید و رو بهش غرید که هنوز مهریه ی منو کامل ندادی رفتی یک دختر هم سن دخترت گرفتی که چی، چیو میخوای ثابت کنی ها!
بعد کیف اش را روی زمین کوبید و نفس نفس در حالی که می گفت باید سند اون زمین لعنتی رو به نامم بزنی سمت پله ها رفت.

با اون کفش ده سانتی جوری پله ها رو تند تند بالا رفت که من پابرهنه اونجوری تند نمی تونستم برم!
نادر با نگاه به من بالافاصله پشت اختر بالا رفت..
چند دقیقه بعد با شکستن چیزی هراسون همراه دوتا از خدمتکارا بالا رفتیم.
اختر با حرص هر چیزی که دم دستش بود رو می شکست و فقط می گفت من مهریه امو تمام و کمال میخوام، همه رو!
نادر هم فریاد می زد که چیزی بهش نمیده و بره ببینه دستش کجا بنده!

واقعا ترسیده بودم و خدا خدا می کردم این زن بره و خونه باز رنگ سکوت بگیره.

ولی انگار نمی خواست اون اتفاق بیفته.
اختر با کمی سکوت بی هوا چاقویی بیرون کشید و نادر رو تهدید کرد که اگر اون زمین رو به نام اش نزنه همونجا می کشتش!

نادر با عصبانیت دستش رو جلو برد تا چاقو رو از دست اختر بگیره اما اون مانع شده و هر دو در تقلا به سمت در اومدن.. من مات مونده بودم که اختر بی هوا بازومو گرفت و کشید سمت خودش، چاقو رو فرو کرد تو قلب نادر و دست من رو سریع گذاشت روی چاقو!
جیغی از ته دل کشیدم و به دست هام و تن نادر که هردو غرق خون بودند نگاه کردم!
چشم های نادر سرخ سرخ بود و در کسری از ثانیه روی زمین سقوط کرد.

خدمتکارا جیغ می زدند و اختر با یه نیشخند شیطانی خیره ی ما دو تا بود!
به خودم که اومدم پلیش و آمبولانس اومده بود و من دستبند به دست توی آگاهی بودم!
عین بید می لرزیدم و نمی دونستم قراره چی بشه!

از شدت ترس خون دماغ شده بودم و بند هم نمی اومد.
در عرض یک هفته همه ی تقصیر ها افتاد گردن من که به خاطر پول نادر رو کشته بودم..
سه تا خدمتکارا و حتی خود اختر هم شهادت داد که دیده من نادر رو کشتم!

حتی خدمتکارا گفتن که من از فردای عروسی همش با نادر دعوا داشتم که باید خونه ای ملکی چیزی به نامم بزنه!
از شانس گند من همه جای خونه دوربین داشت الا اون اتاق لعنتی که اتاق کار نادر بود!
ولی توی دوربین سالن اون تیکه که من گفتم اختر صبح اومد دعوا راه انداخت و با نادر رفتن بالا نبود!
همه چیز نقشه بود، یک نقشه که مو لای درزش نمی رفت و حالا اختر و پسر هاش وارث کل ثروت نادر بودند و منی که قاتل نادر!
نه پسر هاش و نه خواهر نادر رضایت ندادند و حکم من بعد از یک سال زندان صادر شد.. اعدام!
و حالا من، توی انفرادی با تنی لرزان منتظرم بیان ببرنم و با هر صدایی که می شنوم تمام تنم می لرزه!
زندگیم رو ، جوانیم رو، آینده و آرزوهام رو بخاطر پدر و برادر معتادم که لنگ یه ذره مواد بودن باختم و اونا حتی تو این همه وقت یه سراغی ازم نگرفتن، در حد یک ملاقات ساده هم نیومدن و... تمام شد!

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان
فت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام 
مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من #توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم.
😔گفت پس مادر چطور #خدا منو میبخشه من که همیشه #کفر گفتم همیشه ازش #بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه #نماز نه #روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم...
گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم 
مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم  
مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از #بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز #صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت... 
صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه #کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه...

وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت  انگار داشت ازش #خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم #استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نمیرفته بود فقط به #قران گوش میداد میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن #اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ #جرئتی براش نمونده بود...

👌🏼تا روز صبح جمعه که پدرم از #سفر برگشت پدرم و که دید گفت چرا #دیر کردی اومده بودن منو ببرن... پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن...
پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش #شوخی میکرد 
کمکم وقت نماز #ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به #خطبه برادرم گفت پدر این چی داره میگه
پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید #ایمان مسلمانها رو هم #شارژ کرد...
پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط #وضو گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن #مسجد خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔
مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که #پشیمانی به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز #خنده ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی #زیبا بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد... مادرم گفت قوربونت برم الاهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم 
👌🏼مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و #غرورمان  را تنها برای خدا میشکنیم....

✍🏼نماز #عصر بود که مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی #سجده نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای #گریش آمد تعجب کردم از زمان بچه گی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم #باورم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه #حس_خوبی بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه...
گفت #مادر بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم،
🔸بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتاب خانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب خوند و گفت مادر میتونم برم مسجد؟ گفت اره پسرم برو...
وقتی رفت مادرم گفت خدایا  بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن برم مسجد؟ خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن...
🕌هر روز میرفت مسجد برای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان برای مسجد ؟ خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح بزور تا 6  یا 7 نفری میرسیم مگه #اذان به
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تمام بیماری‌های انسان ازخودش سرچشمه می‌گیرند یعنی خود انسان و افکارش هستند که بیماری‌ها را در وجودمان تولید می‌کنند

#تيروئيد :
وجود بــُـغـــض گلو كه تركيده نمی‌شود
#سرطان :
ناشی ازنبخشیدن خود و دیگران است
#ام_اس :
بدلیل عصبانیت طولانی مدت  است
#بیماری_قند :
بخاطر افسوس گذشته خوردن است
#سر_درد :
به دلیل انتقاد از خود و دیگران است
#زکام :
بخاطر وجود آشفتگی ذهنی است
#درد_مفاصل :
به دلیل نیاز به محبت و آغوش گرم است
#فشار_خون :
به خاطر مشکل عاطفی دراز مدتی است که حل نشده باقی مانده

پس دیگران را ببخشیم .
خودمان را ببخشیم .
بیشتر محبت کنیم .
کمتر گله و شکایت کنیم .
فراوان‌تر بخندیم و شاد باشیم .
و بدانیم افکار ما
بسیار قدرتمند و اثرگذار هستند
و تاثیرات بسیار شگفت انگیزی
از خود باقی می گذارند ...!!حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

❗️⚡️ تلنگر ⚡️❗️

📍❗️✍🏻چــای که ســـرد ميشه روش آب جـوش ميريزن تا گـــرم بشه ......

📍⚡️❗️درستـه گــرم ميشه امـا کم رنــــگ ميشه…!!!!!!

📍💞❗️رابطــه های ما با ديگـران هم همينه ، ميشه دوباره زنـده اش کرد اما مثـل اول نميــشه ، نه رنگــــش ، نه طعمش....

📍⚡️❗️مواظـب رابطـه ها باشيـد تا لازم نشـه روش آب جــوش بريزيد....
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻زندگيتـون پر از رابطـه های غليـظ
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دنیا آنقدر جذابیت های رنگارنگ دارد
که اگر تا آخر عمر هم دنبالشان بروی
باز هم کم می آوری!

پس گاهی در مسیر این رنگ ها و تغییرها
ترمز دستی ات را بکش و بایست و فقط با قانون الله زندگی کن🍃❤️

با دنیا باید مثل آن مسافر و رهگذری رفتار کن که اندکی زیر سایه ی درختی استراحت میکند
و سپس ترکش میکند
وابسته اش نمیشود و آن را در تصرف آرزوهایش درنمی آورد

بلکه از آن برای آرامش و آسایش کوتاه مدتش بهره میگیرد

یادت باشد گاهی دنیا آنقدر تو و آدمهای اطرافت را تغییر میدهد
که آنکس که روزی دشمنت بود محبوب و نزدیکت میشود
و آنکس که مهمان همیشگی قلبت بود ناگهان غریب و ناآشنا دور میشود و میرود

سعی کن در مسیر این آمدن ها ورفتن ها از تو فقط خوبی و زیبایی به یادگار بماند😍

همه ی ما پیر میشویم و روزی به زیر خاک خواهیم رفت
اما زیبا اینست که با وجدانی آسوده و قلبی مملؤ از محبت دنیا را ترک کنیم

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
خدا چیز‌هایی رو در شما میبینه که خودتون نمی‌تونید ببینید...
برنامه خدا برای زندگی‌تون بزرگ‌تر از برنامه‌ خودتونه!

اراده‌ی خداوند در زمان خاصش رخ میده، پس اطمینان داشته باش به زمانبندی فوق‌العاده خداوند.
به خدا اعتماد كن حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
را پایین آورد و گفت با این شمشیر سرهای شاهزادگان مغرور ایالت سند و ترکستانو بریده ام نمی خوام اونو با خون انسان ذلیل و ترسویی چون تو آلوده کنم نعیم شمشیرش را در غلاف گذاشت برای لحظه ای سکوت مجلس را فرا گرفت و با آمدن یک افسر ارتش این سکوت شکست او همین که وارد شد نامهای به استاندار اسپانیا تقدیم کرد
استاندار با عجله نامه را باز کرد و دو سه بار با چشمانی خیره نامه را خواند و سپس رو به نعیم کرد و گفت:
اگه اسم شما زبیر نیست بلکه نعیمه در این نامه در مورد شما هم چیزهایی نوشته شده این را گفت و نامه را به نعیم
داد.
نعیم شروع به خواندن نامه کرد این نامه از طرف امیرالمومنین عمر بن عبدالعزیز بود استاندار دستهایش را بر هم زد چند سرباز وارد شدند. او در حالی که به طرف ابن صادق اشاره میکرد :گفت ایشونو دستگیر کنید.
ابن صادق گمان نمیکرد که ستاره ی خوش اقبالی او بعد از طلوع اینقدر زود در زیر ابرهای سیاه پنهان خواهد شد. از یک طرف نعیم به عنوان استاندار پرتقال جنوبی در حرکت بود و از طرفی چند سرباز مسلح ابن صادق را در حالی که دست و پایش به زنجیر بسته شده بود به طرف دمشق می بردند
بعد از چند روز به نعیم خبر رسید که ابن صادق در راه قبل از رسیدن به دمشق زهر خورده و خودکشی کرده نعیم نامه ای به عبدالله نوشت و جویای احوال خانه شد اما تا دیری جواب نامه نیامد نعیم از انتظار خسته شد و با سه ماه مرخصی به طرف بصره براه افتاد چون که نرگس همراه او بود در سفر مقداری تاخیر شد به خانه که رسید اطلاع یافت که عبدالله به خراسان رفته و عذرا را هم همراه خود برده نعیم میخواست به خراسان برود اما به علت پیشروی لشکر اسلام در شمال اسپانیا مجبور شد تصمیم خود را عوض کند و برگشت.
آخرین فرض
زمان از روزها به ماهها و از ماهها به سالها میرسید از استانداری نعیم در پرتغال جنوبی هجده سال گذشت جوانی او وارد دوران پیری شده بود عمر نرگس هم از چهل سال می گذشت اما جذابیت صورت و زیبایش همچنان برقرار بود. پسر بزرگشان عبدالله بن نعیم در پانزده سالگی وارد ارتش اسپانیا شد در شی سه سال به قدری شهرت به دست آورد که نعیم و نرگس به جگر گوشه ی خود افتخار میکردند پسر دوم حسین هشت سال از عبدالله کوچکتر بود. روزی حسین بن نعیم در صحن منزل تخته چوبی را هدف قرار داده بود و تمرین تیراندازی می کرد نعیم و نرگس هم
در کناری نشسته جگر گوشه ی خود را تماشا میکردند چند تیر حسین به هدف نخورد نعیم با لبخند جلو رفت و
پشت سر حسین ایستاد حسین نگاهی به پدرش کرد و تیری در کمان گذاشت و هدف گرفت.
پسرم دستات میلرزه و تو گردن خود تو کمی بلند می کنی.
پدر وقتی شما مثل من بودین دستاتون نمی لرزید؟
وقتی من به سن تو بودم کبوتر در حال پرواز رو هم می انداختم و زمانی که سه چهار سال از تو بزرگتر شدم بهترین
تیرانداز در بین بچه های بصره بودم
پدر جون شما هدف بگیرین
نعیم کمان را از دست حسین گرفت و تیر را رها کرد تیر درست در وسط هدف قرار گرفت سپس نعیم روش هدف
گرفتن و تیراندازی را به حسین یاد داد نرگس هم نزدیک آمد و کنارشان ایستاد.
جوانی سوار بر اسب با سرعت کنار در منزل رسید و توقف کرد.
غلام در را باز کرد اسب سوار اسبش را به غلام داد و وارد صحن منزل شد نعیم (عبدالله) گفت و او را در آغوش کشید نرگس که هر لحظه نگاهش هزاران دعا برای دلبندش در برداشت جلو آمد و گفت:
پسرم اومدی الحمدالله.
نعیم پرسید: چه خبر آوردی پسرم؟
پدر جون عبدالله با چهره ای غمگین سرش را پایین انداخت و ادامه داد: خبر خوبی نیست در عملیات فرانسه با تلفات زیادی که متحمل شدیم مجبور به عقب نشینی شدیم ما بعد از فتح مناطق مرزی برای پیشروی بیشتر آماده می شدیم که با ارتش صدهزار نفری فرانسه روبرو شدیم لشکر ما بیش از هجده هزار نفر نبود زنرال ما عقبه از قرطبه کمک خواست اما از اونجا خبر رسید که در مراکش بغاوت شده و نمیتونه نیروی بیشتری به فرانسه اعزام بشه ما مجبور شدیمبا همان تعداد اندک با شاه فرانسه بجنگیم تقریبا نصف ارتش ما در میدان جنگ شهید شدن. نعیم پرسید: حالا عقبه کجاست؟
او به قرطبه رفته و خیلی زود به طرف مراکش حرکت میکنه شعله های آتش بغاوت از مراکش تا تونس همه جا رو در برگرفته بربرها تمام حکام مسلمانو به قتل رسوندند خبر رسیده که خارجی ها و رومی ها در این بغاوت دست داشته
اند.
نعیم گفت: عقبه ژنرال شجاعیه اما با تجربه نیست من به استاندار اسپانیا نوشته بودم که منو در ارتش خود جا بده اما
اون قبول نکرد
خوب پدر جون به من اجازه بدین
نرگس پرسید اجازه کجا میخوای بری؟
مادر جون من فقط برای دیدن شما و پدر اومده بودم باید با لشکر به مراکش برم
نعیم گفت: خیلی خوب خدا حفظت کنه .پسرم
خیلی خوب مادر خداحافظ عبدالله این را گفت و حسین را در آغوش گرفت و سپس با همان عجله ای که آمده بود برگشت.
در بغاوت بربرها جان هزاران مسلمان تلف شد. آنها بعد از قتل حکام مسلمان استقلال خود را اعلان کردند عقبه با لشکرش در ساحل مراکش پیاده شد و در سال 123هـ ق لشکری دیگر از شام برای کمک به او پیوست در مراکش جنگ خونینی را افتاد ارتش بربرهای نیم برهنه از هر طرف مانند سیلابی در حرکت بود لشکر اسپانیا و شام به شدت مبارزه می کردند اما در مقابل ارتش بیشمار حریف به نتیجه ای نرسیدند عقبه در این جنگ شهید شد و با شهادت
او صفهای مسلمانان در هم شکست بربرها همه را محاصره کردند و یکی یکی به شهادت می رساندند. پسر نعیم عبدالله صفهای دشمن را در هم شکست و خیلی جلو رفت زخمی شد و نزدیک بود که از اسبش بیفتد که زنرالی عرب دست به کمرش انداخت و او را روی اسب خود نشاند و از معرکه بیرون برد.
تقریبا سه چهارم لشکر اسپانیا به قتل رسیدند و بقه عقب نشینی کردند بربرها تا مسافتی دور آنها را تعقیب کردند لشکر شکست خورده به الجزایر رسید و توقف کرد.
استاندار اسپانیا بعد از اطلاع از این شکست با کوشش زیاد از تمام شهرهای اطراف لشکر تازه نفسی آماده کرد و برای قیادت ان نعیم را انتخاب کرد نعیم نامهی پسرش عبدالله در مورد زخمی شدن و نجات یافتن او با ایثار یکی از مجاهدین عرب مطلع شده بود.
در سال 125 هـ ق زمانی که بربرها در تمام آفریقای جنوبی ظلم و ستم بپا کرده بودند نعیم ناگهان با سپاه هزار نفری

در ساحل آفریقا پیاده شد بربرها از آمدنش بی خبر بودند نعیم با شکستهای پی در پی که به آنها وارد کرد بطرف مشرق جلو رفت از طرف دیگر لشکر شکست خورده از الجزایر پیشروی کرد و بربرها از دو طرف سرکوب می شدند در طی یک ماه آتش بغاوت در مراکش خاموش شده بود اما در جاهایی از شمال مشرق افریقا هنوز هم عناصر فتنه انگیز موجود بودند . خارجی ها و بر برها از مراکش عقب نشینی کردند و تونس را پایگاه خود قرار دادند . نعیم مشغول سامان بخشیدن امور در مراکش بود و به همین خاطر نتوانست به پیشروی ادامه دهد. او افسران بلند پایه ی ارتش خود را جمع کرد و ضمن یک سخنرانی جذاب گفت : برای حمله بر تونس نیاز به جنرالی جان نثار داریم . چه کسی از شما این مسئولیت را قبول میکند ؟
تایپ شده در انجمن دیوار
نعیم هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که سه ژنرال بلند شدند. یکی از آنها دوست قدیمی او یوسف بود . دومی پسر جوانش عبدالله و سومی که خیلی مشابه عبدالله بود برای نعیم ناآشنا بود .
نعیم پرسید : اسم شما چیه ؟
جوان عرب پاسخ داد : اسمم نعیمه
نعیم پسر
؟
جوان جواب داد: نعیم پسر عبدالله
نعیم پرسید : عبدالله ؟ عبدالله پسر عبدالرحمن ؟
-بله !
نعیم جلو رفت و جوان را در آغوش کشید و گفت : منو می شناسی؟
بله شما سپه سالار ما هستین.
به غیر از این دیگه چه چیزی هستم ؟
نعیم با نگاهی پر محبت جوان را نگریست و ادامه داد: من عموی تو هستم . عبدالله این پسرعموی توست .
پدر جون ایشون جون منو در جنگ مراکش نجات دادند .
نعیم پرسید : برادرم حالش چطوره ؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چرا می‌کوشیم آدم‌ها را به زور تغییر دهیم ؟
این درست نیست.
" آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حال خودشان بگذارد."
آدم نمی‌تواند آنها را عوض کند، فقط توازن‌شان را بر هم می‌زند. چون یک انسان از قطعه‌های واحدی درست نشده است که بتوان تکه‌ای را برداشت و بجایش چیزِ دیگری گذاشت. او یک کل است، و اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده می‌شود...

•فرانتس کافکاحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان‌: عیب گرفتن....

مرد جوانی با دختر جوان
کم سن و سالی ازدواج کرد.دریکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند

مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.

اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است.

مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را نداردکه همسرش باشد.

زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید.

پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دوماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم دادوبعدازآن میتوانی همسرت را برگردانی.

زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیارماهر شده است

گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم.
اما پدر زنش مانع رفتنشان شد واصرار كردكه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته

پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُرتا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را  یاد گرفته است.

مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر.

هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن.

از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و دو:

بعد به راهش ادامه داد و از اطاق بیرون شد بیرون اطاق لبخندی زد و گفت من برای فراموش کردن گذشته برنامه ریزی نکرده ام بلکه برای درست ساختن اشتباهات گذشته اینجا هستم مطمین باش این بار هر طوری شده عشقم را به دست میاورم…

#یک روز بعد:
فرحت تازه به دفتر رسید و داخل اطاق کارش شد که چند تقه ای به دروازه اطاق زده شد بعد دروازه باز شد فرحت با دیدن جاوید پرسید بفرمایید جاوید گفت سلام خانم جان صبح شما بخیر فرحت جواب داد صبح شما هم بخیر با من کاری داشتید؟ جاوید گفت بلی باید روز بعضی موضوعات کار کنیم فرحت دستکولش را روی میز گذاشت و گفت آقای جاوید در مورد هر موضوع که مربوط پروژه میشود شما میتوانید با آقای فخری حرف بزنید جاوید داخل اطاق شد و مقابل فرحت ایستاده شد گفت ولی آقای کریستوف گفت من فقط باید با ریس این شرکت کار کنم و ریس هم شما هستید نه آقای فخری ولی اگر شما در این مورد نمیخواهید با من کار کنید مشکلی نیست من به آقای کریستوف گذارش میدهم صفحه ای مبایلش را باز کرد که فرحت با وارخطایی گفت لطفاً‌ تماس نگیرید من همرای تان کار میکنم لبخندی رضایت آمیزی روی لبان جاوید نشست و گفت حالا بهتر شد پس میروم و لب و تاپم را میاورم تا با هم کار کنیم فرحت چشم گفت و جاوید ظرف یک دقیقه رفت و لب تاپش را گرفته دوباره به اطاق برگشت
دو ساعت از کار آنها میگذشت که دروازه ای اطاق باز شد و آتنا با خوشحالی داخل اطاق شد و به سوی فرحت دوید و خودش را در آغوش او انداخت فرحت بوسه ای بر صورت او زد و گفت خوش آمدی زندگی مادر خود دوباره به صورت او بوسه زد مادر چنگیز داخل اطاق شد و گفت سلام دخترم ببخشید مزاحم کار تان شدم فرحت از جایش بلند شد و به مادر چنگیز سلام کرد و گفت بفرما مادر جان بنشین مادر چنگیز به جاوید سلام کرد بعد فرحت را مخاطب قرار داده گفت نخیر دخترم من باید بروم کمی کار دارم باید تا یکساعت آنجا باشم اگر مشکلی نیست آتنا نزد تو باشد فرحت گفت خیلی هم خوشحال شدم که دخترم به دفتر مادرش آمد بعد از چند دقیقه مادر چنگیز با آنها خداحافظی کرد و از اطاق بیرون شد بعد از رفتن او فرحت آتنا را روی مُبل نشاند جاوید به صورت آتنا دید آتنا شباهت کمی به فرحت داشت جاوید با محبت گفت فکر کنم بیشتر شبیه پدرش است فرحت بدون اینکه به جاوید نگاه کند گفت بلی همین باعث شده دخترم اینقدر زیباست آتنا به جاوید دید جاوید لبخندی به صورت او زد که آتنا هم خندید جاوید لب زد چقدر این دختر ناز و زیباست فکر کنم اسمش را آتنا گفتند
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جودوکار یک دست

كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد. استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها ببيند.

در طول شش ماه استاد فقط روي بدنسازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از آن خبررسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود.استاد به آن كودك فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روی همان فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان, با استفاده از آن یك فن, همه حريفان خود را شكست دهد!

سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشورانتخاب گردد. وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بود كه اولاً به همان يك فن به خوبي مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، و سوم اينكه راه شناخته شده مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ حريف بود كه تو چنين دست نداشتي!

نتیجه اخلاقی: استفاده صحیح از چیزهایی که داریم و نداریم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند

#نویسنده_فاطمه‌سون‌ارا

قسمت اول

چشمانم را باز کردم اطاق با نور چراغ خواب روشن بود به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت دو بجه ای شب بود از جایم بلند شدم امشب شب اول ماه مبارک رمضان بود بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم تا برای سحری غذا آماده کنم من از وقتی کودک بودم همیشه در سحری شیر با انواع لبنیات میخوردم از یخچال قیماق و پنیر را بیرون کردم و روی میز غذا خوری گذاشتم و با خودم گفتم اول مجتبی را بیدار کنم تا خواستم از آشپزخانه بیرون شوم یادم آمد که من تنها هستم و دیگر کسی در این خانه با من زندگی نمی کند بغض عجیبی گلویم را میفشرد همانجا پشت میز غذاخوری نشستم و به چشمانم اجازه ای باریدن دادم و گفتم خدایا چقدر تنها شده ام چند لحظه ای همانجا نشستم و اشک ریختم شاید برای تان سوال خلق شده باشد که چرا تنها شده ای؟ چرا کسی را نداری؟ دل تان میخواهد بدانید چی اتفاقاتی تلخ و شیرین در زندگیم افتاده پس بیایید تا برای تان قصه کنم…

#شروع_داستان

من رویا یگانه دختر پدر و مادرم بودم دختری که پدر و مادرم حاضر بودند از همه چیز برایم بگذرند پدرم تاجر بود و مادرم هم خانم خانه بود سه برادر از خودم کوچکتر داشتم پدرم با اینکه مرد پولداری بود ولی ما زندگی ساده ای داشتیم پدرم در بهترین منطقه کابل خانه داشت که آنرا به کرایه داده بود و خود ما در خانه ای که از پدربزرگم به پدرم رسیده بود در منطقه ای شهر نو زندگی میکردیم پدرم دوست داشت من مکتب بروم و با سواد به بار بیایم با اینکه در آن زمان بیشتر خانواده ها دوست نداشتند دختران شان درس بخواند و بیشتر دختران شان را به یادگرفتن کارهای خانه تشویق میکردند مادرم هم طرز فکر آنان را داشت و همیشه برایم کارهای خانه را یاد میداد با اینکه ما در خانه خاله ای کارگر داشتیم ولی مادرم خودش آشپزی میکرد و‌ مرا هم با خودش به آشپزخانه میبرد من هم با علاقه از مادرم غذا پختن را یاد میگرفتم.
من آن سال سیزده سالم شده بود که یکروز خانم همسایه ای ما که با مادرم خیلی صمیمی بود به خانه ای ما آمد من پرسیدم خاله جان چرا شایسته را با خودت نیاوردی با هم بازی میکردیم خانم همسایه ای ما که زرمینه نام داشت جواب داشت دخترم برایت یک همبازی جدید پیدا کن چون شایسته دیگر باید سرش در کار خانه گرم شود به زودی بخیر به خانه بخت خود میرود مادرت کجاست؟ گفتم آشپزخانه است مادرم داخل اطاق شد و بعد از احوال پرسی با خاله زرمینه پرسید چی شده زرمینه خواهر بسیار خوشحال هستی؟ زرمینه خاله جواب داد بلقیس جان فردا لفظ شایسته جان را میدهیم

مادرم با ناراحتی گفت تو چی کردی خواهر جان شایسته هنوز طفل است زرمینه خاله گفت چی میگویی خواهر جان چهارده ساله دختر است همین حالا هم خشویم هر روز برایم طعنه میدهد که دخترت ترشیده و در خانه مانده شکر که از دست طعنه هایش خلاص میشوم مادرم گفت دختر تو است خواهر جان خودت به خیر و صلاح اش بیشتر میفهمی ان شاالله سفید بخت باشد زرمینه خاله گفت آمین خواهر جان الله از دهن ات بشنود الله رویا جان را هم به خیر و به خوبی خانه ای بخت اش روان کند
فردای آنروز من و مادرم به خانه ای خاله زرمینه رفتیم خاله زرمینه مثل من تک دختر بود برای همین مادرم را همانند خواهرش میدانست همینکه آنجا رسیدیم پرسید خاله شایسته کجاست؟ خاله زرمینه گفت در اطاق است برو نزدش باشد من با خوشی به سمت اطاق شایسته رفتم ولی همینکه داخل اطاق شدم شایسته با عجله چیزی را بین لباس هایش پنهان کرد و با دستش چشمانش را پاک کرد نزدیکش رفتم و پرسیدم تو گریه میکنی شایسته؟ شایسته جواب داد نخیر در چشمم چیزی رفت پهلویش نشستم و گفتم میدانی که من ترا چقدر میشناسم بگو چرا گریه میکنی؟ شایسته به سویم دید و گفت رویا من نمیخواهم با این پسر نامزد شوم من کسی دیگر را دوست دارم ولی مادرم میگوید این پسر پولدار است با این خوشبخت میشوم من که آنزمان چیزی از دوست داشتن درک نمیکردم خاموشانه به حرفهای او گوش میکردم ادامه داد پسری که دوست دارم به خواستگاری ام آمد اما فقط بخاطر اینکه غریب بود مادرم دست رد به سینه ای شان زد بعد عکس را از بین لباس هایش بیرون کرد و گفت ببین این پسری است که من دوستش دارم چی کمی دارد؟
به سوی عکس دیدم دلم با دیدن اشک های شایسته برایش می سوخت شایسته دوباره عکس را بین لباس هایش گذاشت و گفت ولی همین قسمت است که بسوزم و بسازم مجبور هستم من دختر هستم حق حرف زدن را ندارم باید این عشق را در گوشه ای قلبم دفن کنم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم گریه نکن شایسته مطمین هستم تو خوشبخت میشوی با این حرف من شدت گریه ای شایسته بیشتر شد و محکم خودش را در آغوش من انداخت.

#ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_واقعی_قلبی_که_به_جا_ماند

قسمت دوم

آنروز شایسته با پسری که دوستش نداشت نامزد شد من و مادرم هم بعد از ختم محفل به سوی خانه حرکت کردیم من دست مادرم را محکم گرفته بود پرسیدم مادر جان عشق یعنی چی؟ مادرم با تعجب پرسید چرا این سوال را می پرسی؟ گفتم لطفاً برایم جواب بده عشق یعنی چی؟ مادرم گفت سن تو برای فهمیدن این موضوعات خیلی خورد است در وقتش جواب سوالت را برایت میدهم گفتم درست است مادر جان و باقی راه را ساکت بودیم.

روزها میگذشت حالا من دختر پانزده ساله شده بود کم کم پای خواستگاران به خانه ای ما باز شده بود ولی پدرم هنوز هم قصد عروس ساختن مرا نداشت برای همین مادرم مجبور به جواب دادن خواستگارهایم میشد.
من در پهلوی اینکه مکتب میرفتم کورس قرآنکریم هم میرفتم یکروز متوجه شدم پسری مرا تعقیب میکند چون در کوچه جز او و من کسی نبود ترسیدم و قدم هایم را تندتر ساختم وقتی به خانه رسیدم محکم دروازه را زدم خاله سعدیه کارگر خانه ای ما دروازه را باز کرد داخل خانه شدم پرسید چی شده خانم جان چرا رنگ از چهره ات پریده؟ نمیدانستم چی جواب بدهم گفتم چیزی نیست مادرم کجاست؟ بحث را عوض کردم و چند ساعت بعد آن پسر کاملاً فراموشم شد ولی فردا دوباره دیدم آن پسر مرا تعقیب میکند و کوچه ای ما مثل روز قبل خلوت نبود برای همین بدون ترس به سوی خانه رفتم چند روزی میگذشت و هر روز این پسر مرا تعقیب میکرد یکی از روزها صدایم زد رویا یکبار ایستاده شو میخواهم همرایت حرف بزنم خواستم او را نادیده بگیرم ولی دیدم دست از کارش نمی کشد به سویش دیدم و گفتم از من چی میخواهید لطفاً از اینجا بروید مرا در دردسر نینداز ما در این منطقه آبر‌و داریم آن پسر گفت رویا من نمیخواهم با آبروی خودت یا هم حاجی صاحب بازی کنم فقط خواستم حرف قلبم را برایت بگویم من ترا دوست دارم از وقتی ترا دیده ام یک دل‌ نه صد دل عاشقت شده ام از شنیدن این حرف دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و بدون هیچ حرفی به سوی خانه دویدم وقتی به خانه رسیدم سعدیه دروازه را باز کرد نفسم می سوخت سعدیه پرسید خانم جان چرا نفس نفس میزنید؟ جواب دادم در کوچه سگ بود ترسیدم دویده خانه آمدم سعدیه گفت صبر من برای تان آب بیاورم سعدیه داخل خانه رفت من همانجا روی زینه نشستم حرف آن پسر به یادم آمد این‌ اولین باری بود که کسی برایم از عشق خود گفته بود من هنوز پانزده سال داشتم خام بودم و این حرفی را که شنیده بودم برایم قشنگ به نظر میرسید.
روزها پشت سر هم میگذشت و من هر روز آن پسر را می دیدم حس خاصی به او داشتم اگر روزی او‌ را نمی دیدم نگرانش می شدم شانزده ساله شدم و مادرم هم کم کم به گوش پدرم میخواند که مرا نامزد کنند ولی پدرم زیر بار نمی رفت و میگفت دخترم باید اول درسش را تمام کند بعد عروس اش میسازم مادرم هم که اخلاق پدرم را میدانست سکوت میکرد.

یکروز خاله زرمینه برای دادن کارت عروسی دخترش شایسته به خانه ای ما آمد مادرم سفره ای دلش را نزد خاله زرمینه باز کرد و گفت خواهر جان من‌ میترسم دخترم بخاطر حرفهای پدرش در خانه بماند خاله زرمینه هم حرف مادرم را تایید کرد و گفت بعد از این کسی که خواستگار آمد عاجل جواب شان نده بگذار چند بار بیایند شاید تا آنوقت شوهرت هم رضایت بدهد و بخت دخترک مقبولت هم باز شود.
یکروز با پدرم مصروف آب دادن به گل های روی حویلی بودیم که دروازه ای حویلی زده شد سعدیه رفت و دروازه را باز کرد چند لحظه بعد یک زن با سه دختر داخل خانه ای ما شدند سعدیه آنان را به مهمانخانه هدایت کرد و خودش رفت تا مادرم را صدا بزند پدرم از من پرسید اینها کی هستند؟ جواب داد نمیدانم پدر جان تا حال اینها را ندیده بودم یکساعت بعد آنان از خانه ای ما رفتند مادرم نزد ما آمد پدرم پرسید اینها کی بودند بلقیس جان؟ مادرم جواب داد گفتند یک کوچه بالاتر از خانه ای ما زندگی میکنند به خواستگاری رویا جان آمده بودند پدرم شیطان را لاحول کرد و گفت چی وقت از دست این خواستگاران خلاص خواهیم شد مادرم گفت هر وقت که به نام نیک دختر ما را به خانه ای بخت اش فرستادیم من ناراحت گوشه ای نشستم و‌با خودم گفتم کاش آن پسر که حتا اسم اش را نمیدانم به خواستگاری من بیاید مادرم ادامه داد مردم شر‌وع به حرف زدن کرده اند میگویند حتماً دختر ما عیبی دارد که ما نمی خواهیم او را عروس بسازیم پدرم گفت بد میکنند دختر من کاملترین و پاکترین دختر روی دنیا است مادرم گفت من هم به یقین این حرف را میزنم ولی دهن‌ مردم را فقط وقتی بسته میتوانیم که رویا ازدواج کند پدرم دستی به ریش اش کشید و گفت اگر میان خواستگاران رویا کسی را پسندیدی برای من‌ هم بگو در باره اش تحقیق میکنم بعد یک تصمیم میگیریم مادرم که بالاخره موفق شده بود خندید و گفت درست است خداوند از تو‌ راضی باشد مرد.

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴#مسائل_زنان

زنها تا چه اندازه میتوانند موها و گیسوهای خود را کوتاه نمایند؟

◀️ کوتاه نمودن موی سر برای زنان جایز نیست مگر اینکه موهای زنی به قدری بلند باشد که نگهداری آنان برای وی باعث مشقت و حرج گردیده که در این صورت میتواند موها را کوتاه نماید و به حد معمول در آورد ولی بیش از حد معمول کوتاه نمودن موها برای وی جایز نیست و نیز اگر موهای زنی دچار مرض شده که به جزء کوتاه نمودن با دارو و روش دیگری قابل درمان نیست در اینصورت نیز به قدر معالجه و درمان کوتاه نمودن بلامانع است.
*منابع:📚

😀قال فی رد المحتار: کتاب الحظر و الاباحة، فصل فیی البیع 9/ 671 رشیدیه.
😀و فی الاشباه و نظاائر فی الفقه الحنفی الفوائد، کتاب النکاح 175 رحمانیه.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#امهات_المؤمنین #مادران_بهشتی

💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان هم‌عصر پیامبر اکرم‌ﷺ (56)

❇️ رقیه(رضی‌الله‌عنها) دختر حضرت محمدﷺ

🔸وفات حضرت رقیه(رضی‌الله‌عنها)
هنوز چند صباحی از بیماری رقیه(رضی‌الله‌عنها) نگذشته بود که منادی رسول خداﷺ ندای «حی علی الجهاد» را سر داد و حضرت عثمان(رضی‌الله‌عنه) فوراً آماده شد تا در نخستین نبرد مسلمانان با دشمنان اسلام شرکت کند، اما رسول گرامیﷺ او را دستور فرمود تا در مدینه بماند و از رقیه(رضی‌الله‌عنها) مراقبت نموده و به خدمت و پرستاری او بپردازد.
بیماری رقیه(رضی‌الله‌عنها) همواره شدت می‌یافت تا اینکه لحظۀ فوت وی نزدیک شد و صدا در گلویش گیر کرده بود، پلک‌های چشمش بر روی هم افتاد و بیهوش شد. درحالیکه عثمان(رضی‌الله‌عنه) این همسر داغدیده، پیشانی و دستان رقیه(رضی‌الله‌عنها) را می‌بوسید و مشغول پوشاندن صورتش بود صدای حضرت زید بن حارثه(رضی‌الله‌عنه) از طرف جنگ بدر آمد که خبر پیروزی مسلمانان را می‌داد.

🔸 مطلع شدن رسول اللهﷺ از وفات دختر گرامی‌شان

رسول اللهﷺ به‌خاطر اشتغال به غزوۀ بدر نتوانستند شریک جنازه شوند، اما زمانی‌که از غزوۀ بدر برگشتند و از جریان وفات رقیه(رضی‌الله‌عنها) مطلع شدند با نهایت پریشانی به قبرستان تشریف بردند و فرمودند: «عثمان‌بن‌مظعون(رضی‌الله‌عنه) قبلا رفتند و تو اکنون نیز نزد او می‌روی»
زنان از شنیدن این خبر به آه و فغان درآمدند، حضرت عمر(رضی‌الله‌عنه) چوب را برداشته به قصد زدن از جا بلند شدند.
رسول اللهﷺ فرمودند: «بگذار، گریه کردن مانعی ندارد، البته نوحه و زدن بر سر و صورت صحیح نیست، باید از آن اجتناب شود.»
سیده دو جهان حضرت فاطمه زهرا(رضی‌الله‌عنها) نیز خود را نزد رسول اللهﷺ به قبرستان رساندند و بر قبر نشسته گریه کردند. رسول اللهﷺ با پارچه‌ای اشک‌های او را پاک می‌کردند.
حضرت رقیه(رضی‌الله‌عنها) در ماه رمضان سال دوم هجری، در سن ۲۲ سالگی فوت کردند.

منابع:حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- دختران پیامبرﷺ. مولف: محمدعلی قطب. مترجم: علیرضا سالاری.
- بانوان پیرامون رسول الله مولفین: محمود مهدی استامبولی. مصطفی ابوالنصر‌الشلبی.
چقدر این حرف سیمین دانشور قشنگه که میگه :
هر وقت و ساعت که ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ :
ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ...
ﺩﻝ " ﯾﮏ زن " ﺭﺍ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﮯ!!
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ که :
ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﮮ "ﯾﮏ زن" ...
"ﻣﺮﺩ" ﺑﺎﺷﮯ!!
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ :
ﺯﻥ " ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ " ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ...
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ :
زن " ﺗﻮﺟﻪ " ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ...
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ :
ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ "ﭘﺎﮎ" ﺑﺎﺷﺪ ...
ﻫﺮ ﻭﻗﺖﻓﻬﻤﯿﺪﮮ :
ﻭﻗﺘﯽ زنی ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺍﺩ،
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ "ﻋﺸﻖ" ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﮯ...
ﻧﻪ ﺑﺎﻫﻮﺱ !!!
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ :
ﺩﻝ " ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﺴﺮﺍ " ﻧﯿﺴﺖ ...
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ فهمیدی :
زن شکننده و حساس است...
آنوقت میتوانی
نام خودت را بگذاری مردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💕#تا_انتها_بخوانید 📚

‼️کاش ما فقط نگران هم "نبودیم"!

پدرم دلواپس آینده برادرم است!
اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که باهم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بخندند.
برادرم نگران فشار کاری پدرم است!
اما حتی یکبار هم نشده خواسته هایش را به تعویق بیندازد تا پدر برای مدتی احساس راحتی کند.
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمیبرد اما حتی یکبار هم نشده که با من در مورد خوشبختی ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار میشوم، اما حتی یکبار نشده که دستش را بگیرم با او به سینما بروم، باهم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.

#روانشناسان به این حالت " #آلکسی_تایمی" یعنی فقر کلمات در بیان احساسات می گویند.
در فرهنگ ما این مریضی یک رسم مرسوم است! احساساتت را پنهان کن و نشان نده ...

از یک طرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ می شود،از طرف دیگر وقتی به هم میرسیم،انگارکه لال مانی میگیریم!
انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دلتنگی مان بگوییم!
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم . یکدیگررا دوست میداریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوست داشتن مان را ابراز کنیم!

ما آدم های فقیری هستیم !
البته فقیری که درکلماتش احساسات را پنهان میکند.

آنقدر دربیان احساساتمان آلکسیتایمیک(فقر کلمات) هستیم که صبر میکنیم تا وقتی عزیزی از دست رفت، آنوقت تا آخر عمر برایش شعر بگوییم.

از یک جا به بعد باید این سکوت خطرناک راشکست و راه افتاد.
از یک جا به بعد باید پدر به پسرش بگوید که چقدر دوستش دارد.
از یک جا به بعد باید پسر دست پدر را بگیرد وبا هم قدم بزنند.
از یک جا به بعد باید مادر پسرش را به یک شام دونفره دعوت کند.
از یک جا به بعد باید پسر درگوش مادرش بگوید:  چقدر خوب است که تورا دارم.

و چه خوب است،
از یک جا به بعد،
همینجا باشد!
از همین جا که این نوشته تمام شدحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💕سالهاست زن بودن را فراموش كرده ام!

در عوض راننده خوبی شده ام! حسابدار خبره، مأمور خريد زرنگ، مدير توانمند، باربر قوى، استراتژيست باهوشى شده ام!
اما ديگر خودم نيستم!

مدت زیادی است که در خودم گم شده ام!
چه كسی مرا به عرصه های مردانه کشاند؟! در حالی که شانه هايم، بازوانم و زانوهايم هنوز زنانه اند!
هنوز برای مرد شدن ساخته نشده ام!

افسوس كه ناآگاهانه مدتهاست به مرد بودنم افتخار می کنم!

فراموش کرده ام که زن بودن اوج افتخار است!
صبرم، عواطفم، هنرم ارزشمندتر از چیزهایی است كه به دست آورده ام!

دلم برای نوه هايم می سوزد، چه كسی می خواهد به دخترانم مادر بودن را بياموزد!

خانه ها بی مادر شده اند!
مردان ديگر نگران هزینه های زندگی نیستند! نگران خريد، دير رسيدن بچه ها، آينده خانواده و ... نیستند!
به لطف مرد شدن ما آنها فرصت زيادی برای سرگرمي پیدا کرده اند!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهشت زير پايمان بود! ولی اکنون در جهنم دوگانگی می سوزیم؟!
دلم خیلی برای زن بودنم تنگ شده است
2024/10/07 16:30:28
Back to Top
HTML Embed Code: