روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت نزدهم:
فردا صبح از خانه به مقصد پوهنتون بیرون شد هنوز چند قدم از خانه ای شان دور نشده بود که موتر جاوید مقابلش ایستاده شد و جاوید از موتر پیاده شد فرحت با دیدن جاوید ناخواسته لبخندی روی لبانش جاری شد او به سوی فرخت آمد و گفت لطفاً سوار موتر شو میخواهم با تو حرف بزنم فرحت تازه به خودش آمد و متوجه شد نزدیک خانه هستند با التماس گفت جاوید لطفاً از اینجا برو کسی ما را با هم ببیند برایم شر به پا میشود جاوید بی توجه به حرف او دوباره تکرار کرد فرحت سوار موتر شو فرحت عذرگونه گفت لطفاً صدایت را پایین بیاور جاوید به صورت فرحت دید و با جدیت گفت سوار موتر شو وگرنه همین لحظه به خانه ای تان میروم و به پدرت میگویم ما همدیگر را دوست داریم فرحت به سوی موتر حرکت کرد و گفت درست است ببین سوار میشوم تو هم دست از دیوانگی هایت بردار در همین لحظه پدر فرحت خودش را به آنها رسانید و با عصبانیت داد زد اینجا چی خبر است؟ از ترس دست و پای فرحت شروع به لرزیدن کرد جاوید نزدیک پدر فرحت رفت و با صدای که از بغض میلرزید گفت کاکا جان من میخواهم همرای تان حرف بزنم پدر فرحت نگاهی تندی به او انداخت بعد به فرحت دید و گفت پرسیدم این پسر کیست و تو چرا میخواستی سوار موترش شوی فرحت با ترس لب زد صنفی پوهنتون ام است پدرش با همان لحن عصبانی گفت تو خجالت نمیکشی سوار موتر صنفی ات میشوی جاوید گفت کاکا جان من و فرحت یکدیگر خود را دوست داریم و اگر شما اجازه بدهید میخواهیم با همدیگر ازدواج کنیم پاهای فرحت با شنیدن این حرف جاوید سُست شد و به سختی مانع افتادنش به زمین شد با سیلی که پدرش به صورت جاوید زد چشمانش پر از اشک شد و آهسته لب زد لطفاً پدر جان با او کاری نداشته باش پدر فرحت از یخن جاوید گرفت و غضبناک گفت اگر میخواهی دوباره رویت دست بلند نکنم از مقابل چشمانم گم شو جاوید با جرات گفت میدانم کارم درست نیست که اینگونه در مورد عشقم به دختر تان حرف میزنم ولی آیا کار شما درست است که بدون رضایت فرحت او را به کسی که دوست ندارد نامزد ساختید کاکا جان من خیلی دختر تان را دوست دارم میدانم با هم در موقعیت خوب معرفی نشدیم ولی من از خانواده ای خوب هستم اگر اجازه بدهید من و فرحت به هم برسیم مطمین باشید دختر تان را همچون ملکه نگاه میکنم با سیلی دوم که به صورت پایین آمد تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد فرحت با عجله به سوی پدرش آمد و با چشمان پر از اشک لب زد پدر جان لطفاً با او کاری نداشته باشید پدرش نگاه غضبناکی به او انداخت و گفت عاجل خانه برو...
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت نزدهم:
فردا صبح از خانه به مقصد پوهنتون بیرون شد هنوز چند قدم از خانه ای شان دور نشده بود که موتر جاوید مقابلش ایستاده شد و جاوید از موتر پیاده شد فرحت با دیدن جاوید ناخواسته لبخندی روی لبانش جاری شد او به سوی فرخت آمد و گفت لطفاً سوار موتر شو میخواهم با تو حرف بزنم فرحت تازه به خودش آمد و متوجه شد نزدیک خانه هستند با التماس گفت جاوید لطفاً از اینجا برو کسی ما را با هم ببیند برایم شر به پا میشود جاوید بی توجه به حرف او دوباره تکرار کرد فرحت سوار موتر شو فرحت عذرگونه گفت لطفاً صدایت را پایین بیاور جاوید به صورت فرحت دید و با جدیت گفت سوار موتر شو وگرنه همین لحظه به خانه ای تان میروم و به پدرت میگویم ما همدیگر را دوست داریم فرحت به سوی موتر حرکت کرد و گفت درست است ببین سوار میشوم تو هم دست از دیوانگی هایت بردار در همین لحظه پدر فرحت خودش را به آنها رسانید و با عصبانیت داد زد اینجا چی خبر است؟ از ترس دست و پای فرحت شروع به لرزیدن کرد جاوید نزدیک پدر فرحت رفت و با صدای که از بغض میلرزید گفت کاکا جان من میخواهم همرای تان حرف بزنم پدر فرحت نگاهی تندی به او انداخت بعد به فرحت دید و گفت پرسیدم این پسر کیست و تو چرا میخواستی سوار موترش شوی فرحت با ترس لب زد صنفی پوهنتون ام است پدرش با همان لحن عصبانی گفت تو خجالت نمیکشی سوار موتر صنفی ات میشوی جاوید گفت کاکا جان من و فرحت یکدیگر خود را دوست داریم و اگر شما اجازه بدهید میخواهیم با همدیگر ازدواج کنیم پاهای فرحت با شنیدن این حرف جاوید سُست شد و به سختی مانع افتادنش به زمین شد با سیلی که پدرش به صورت جاوید زد چشمانش پر از اشک شد و آهسته لب زد لطفاً پدر جان با او کاری نداشته باش پدر فرحت از یخن جاوید گرفت و غضبناک گفت اگر میخواهی دوباره رویت دست بلند نکنم از مقابل چشمانم گم شو جاوید با جرات گفت میدانم کارم درست نیست که اینگونه در مورد عشقم به دختر تان حرف میزنم ولی آیا کار شما درست است که بدون رضایت فرحت او را به کسی که دوست ندارد نامزد ساختید کاکا جان من خیلی دختر تان را دوست دارم میدانم با هم در موقعیت خوب معرفی نشدیم ولی من از خانواده ای خوب هستم اگر اجازه بدهید من و فرحت به هم برسیم مطمین باشید دختر تان را همچون ملکه نگاه میکنم با سیلی دوم که به صورت پایین آمد تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد فرحت با عجله به سوی پدرش آمد و با چشمان پر از اشک لب زد پدر جان لطفاً با او کاری نداشته باشید پدرش نگاه غضبناکی به او انداخت و گفت عاجل خانه برو...
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیستم:
فرحت با نگرانی به جاوید که تازه از روی زمین بلند شده بود که با صدای پدرش تکانی خورد پدرش داد زد فکر کنم نشنیدی گفتم عاجل خانه برو فرحت بدون اینکه به عقب نگاه کند به سوی خانه دوید و خودش را به داخل حویلی انداخت مادرش با دیدن او پرسید چی شده دخترم این وضع است که برای خودت درست کردی؟ فرحت نزدیک مادرش رفت دستانی مادرش را گرفت و با التماس گفت مادر جان لطفاً برو مانع پدرم شو مادرش با نگرانی پرسید چرا چی شده؟ فرحت به سختی جواب داد جاوید اینجا آمده پدرم او را… هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمانش سیاهی کرد و بیهوش شد
در عالم بیهوشی صدا پدرش را شنید که گفت شیطان میگوید با دستهای خودم خفه اش کنم چطور توانست اینگونه با عزت و آبروی من بازی کند یادت است زن پدرم اجازه نمیداد دختری از خاندان ما به مکتب برود ولی من مقابل پدرم ایستاده شدم و دخترانم را به مکتب فرستادم چقدر از پدرم و برادرهایم حرف شنیدم میگفتند دختری خوب به مکتب نمیرود اگر هم خوب باشد فضای مکتب و پوهنتون خراب شان میکند حالا که فکر میکنم آنها درست میگفتند صدای مادرش را شنید که گفت چرا اینگونه میگویی مرد انسان جایز الخطاست و فرحت هم انسان
است حالا یک اشتباه کرده است بزرگی کن او را ببخش فرحت چشمانش را باز کرد خودش را در اطاق پدر و مادرش دید با خودش گفت من اشتباه نکرده ام من فقط عاشق شده ام عاشق شدن مگر گناه است؟ از جایش بلند شد و از اطاق بیرون شد به اطاقی که پدر و مادرش بودند داخل شد مادرش با دیدن او از جایش بلند شد و نزدیک او آمده آهسته گفت عاجل به اطاقت برو پدرت فعلاً عصبانی است فرحت به مادرش دید و گفت من میخواهم با پدرم حرف بزنم پدرش بدون اینکه به صورت او نگاه کند گفت من هیچ حرفی با تو ندارم امشب چنگیز را با پدرش اینجا خواستم من نمیخواهم شما شیرینی خوری کنید امشب تاریخ عروسی را تعین میکنیم هر چه زودتر باید عروسی کرده از این خانه بروی فرحت مقابل پدرش نشست و به او دیده با ناراحتی گفت از طفولیت تا حال هم من و هم دیگر خواهرانم هر تصمیم که برای ما گرفتید بدون هیچ شکایتی قبول کردیم چون شما پدر و مادر ما هستید و بالای ما حق دارید ولی این تصمیم یک عمر زندگی من است آیا رضایت من در نکاح شرط نیست پدرجان؟ چرا یک دختر هیچ وقت اجازه ندارد در زندگی اش خودش تصمیم بگیرد؟ چرا تا وقتی خانه ای پدر است باید به حکم پدر و وقتی ازدواج کرد به حکم شوهر سر خم کند؟.
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیستم:
فرحت با نگرانی به جاوید که تازه از روی زمین بلند شده بود که با صدای پدرش تکانی خورد پدرش داد زد فکر کنم نشنیدی گفتم عاجل خانه برو فرحت بدون اینکه به عقب نگاه کند به سوی خانه دوید و خودش را به داخل حویلی انداخت مادرش با دیدن او پرسید چی شده دخترم این وضع است که برای خودت درست کردی؟ فرحت نزدیک مادرش رفت دستانی مادرش را گرفت و با التماس گفت مادر جان لطفاً برو مانع پدرم شو مادرش با نگرانی پرسید چرا چی شده؟ فرحت به سختی جواب داد جاوید اینجا آمده پدرم او را… هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمانش سیاهی کرد و بیهوش شد
در عالم بیهوشی صدا پدرش را شنید که گفت شیطان میگوید با دستهای خودم خفه اش کنم چطور توانست اینگونه با عزت و آبروی من بازی کند یادت است زن پدرم اجازه نمیداد دختری از خاندان ما به مکتب برود ولی من مقابل پدرم ایستاده شدم و دخترانم را به مکتب فرستادم چقدر از پدرم و برادرهایم حرف شنیدم میگفتند دختری خوب به مکتب نمیرود اگر هم خوب باشد فضای مکتب و پوهنتون خراب شان میکند حالا که فکر میکنم آنها درست میگفتند صدای مادرش را شنید که گفت چرا اینگونه میگویی مرد انسان جایز الخطاست و فرحت هم انسان
است حالا یک اشتباه کرده است بزرگی کن او را ببخش فرحت چشمانش را باز کرد خودش را در اطاق پدر و مادرش دید با خودش گفت من اشتباه نکرده ام من فقط عاشق شده ام عاشق شدن مگر گناه است؟ از جایش بلند شد و از اطاق بیرون شد به اطاقی که پدر و مادرش بودند داخل شد مادرش با دیدن او از جایش بلند شد و نزدیک او آمده آهسته گفت عاجل به اطاقت برو پدرت فعلاً عصبانی است فرحت به مادرش دید و گفت من میخواهم با پدرم حرف بزنم پدرش بدون اینکه به صورت او نگاه کند گفت من هیچ حرفی با تو ندارم امشب چنگیز را با پدرش اینجا خواستم من نمیخواهم شما شیرینی خوری کنید امشب تاریخ عروسی را تعین میکنیم هر چه زودتر باید عروسی کرده از این خانه بروی فرحت مقابل پدرش نشست و به او دیده با ناراحتی گفت از طفولیت تا حال هم من و هم دیگر خواهرانم هر تصمیم که برای ما گرفتید بدون هیچ شکایتی قبول کردیم چون شما پدر و مادر ما هستید و بالای ما حق دارید ولی این تصمیم یک عمر زندگی من است آیا رضایت من در نکاح شرط نیست پدرجان؟ چرا یک دختر هیچ وقت اجازه ندارد در زندگی اش خودش تصمیم بگیرد؟ چرا تا وقتی خانه ای پدر است باید به حکم پدر و وقتی ازدواج کرد به حکم شوهر سر خم کند؟.
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برداشتن وتغییر در( ابرو) چه حکمی دارد؟؟
لطفا راهنمایی
کنید
جزاکم الله خیرا
⤵⤵⤵⤵⤵⤵
📚الجواب
وعلیکم السلام
🖊🖊🖊🖊
باريك نمودن ابرو و چيدن آن را علماء حرام قرار دادهاند زيراكه ابرو نوع تغييري است در خلقت خداوند جل شانه، و به نص قرآن حرام است و در اين باره از حديث حضرت بن مسعود رضی الله عنه استدلال نمودهاند كه ميفرمايد:
🖊🖊
«لعن الله الواشمات والمستوشمات و النامصاف و المتنمصات و المتفلجات للحسن المغيرات لخلق الله» (رواه مسلمكتاب اللباس و اخرجه البخاري و ابن ماجه ، النسائي).
قال العلامه محمد تقي العثماني(مدظله) في شرح هذا الحديث:
« (قوله: والنامصات الخ....) النمص (بفتح النون و سكون الميم) نتف الشعر، و نمصت المرأة الشعر اي نتفته و النامصة هي اللتي تنتف شعر الوجهكما في القاموس و تاج العروس، و المتنمصة من تأمر امراة اخري بنتف الشعر عن نفسها، و اكثر ما تفعله النساء في الحواجب و اطراف الوجه ابتغاء للحسن و الزينة و هو حرام بنص هذا الحديث.
(قوله،المغيراتخلقالله) اشارة الي قوله تعالي ،في سورة النساء 118:حكاية من قول الشيطان: «و قال لاتخذن من عبادك نصيباً مفروضاً و لاضلٌنهم و لامنٌينٌهم و لامرنٌهم فليبتكن اذان الانعام فليغيٌرن خلق الله» ، فيه تصريح بأن الوصل والوشم و النمص وغيرها من جملة تغيير خلق الله الذي يفعله الانسان باغراء من الشيطان و الذي نهي عنه الله سبحانه و تعالي فيكتابه المجيد».(تكملة فتح الملهم:4/195)
اما اگر در صورت زن موهايي بيرون آيد و مشابه به ريش و سبيل باشد و سبب نفرت زوج قرارگيرد ازاله یا برداشتن آن جايز است و اشكالي ندارد.
📚
👈و في رد المحتار:
«فلوكان في زوجها شعر ينفر زوجها عنها بسببه ففي تحربم ازالته بعد، لان الزينة للنساء مطلوبة للتحسين الا أن يحمل علي ما لاضرورة اليه لما في نتفه بالمنماص من الايذاء.
و في تبيين المحارم: ازالة الشعر عن الوجه حرام الا اذا نبتت للمرأة لحية أو شوارب فلاتحرم ازالته بل تستحب اهـ ».(رد المحتار:5/264)
و في التكملة:
«اما اذا نبتت للمرأة لحية ۷اوشارب او عنفقة فاخذها حلال عند الحنفية و الشافعية».(تكملة رد المحتار:4/195)
البته اگر احیانا ابروی مردی یا زنی از حالت عادی مردان و زنان بزرگ باشد بگونه ای که شکل مردانگی یا زنانگی او را تغییر داده باشد و جلوی چشمش افتاده باشد پس آن را مانند ابروی حالت عادی مردان و زنان نمودن هم ایرادی ندارد.
البته چنین اشخاصی از ۵۰۰ نفر شاید یکنفر پیدا شود
لذا اگر موهای صورت بزرگ شده و بر پیشانی یا صورت رویده باشند، موهای زاید را می توان برداشت و به صورت عادی درآورد، البته باریککردن ابرو ها جایز نیست.
*منبع:*📚👇
1️⃣📖قال فی الفتاوی الهندیه: ولاباس باخذ الحاجبین و شعر وجهه مالم یتشبه بالمخنث. کتاب الکراهیه، ۵۴۱/۵، ط: داراحیاء التراث العربی.والله اعلم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لطفا راهنمایی
کنید
جزاکم الله خیرا
⤵⤵⤵⤵⤵⤵
📚الجواب
وعلیکم السلام
🖊🖊🖊🖊
باريك نمودن ابرو و چيدن آن را علماء حرام قرار دادهاند زيراكه ابرو نوع تغييري است در خلقت خداوند جل شانه، و به نص قرآن حرام است و در اين باره از حديث حضرت بن مسعود رضی الله عنه استدلال نمودهاند كه ميفرمايد:
🖊🖊
«لعن الله الواشمات والمستوشمات و النامصاف و المتنمصات و المتفلجات للحسن المغيرات لخلق الله» (رواه مسلمكتاب اللباس و اخرجه البخاري و ابن ماجه ، النسائي).
قال العلامه محمد تقي العثماني(مدظله) في شرح هذا الحديث:
« (قوله: والنامصات الخ....) النمص (بفتح النون و سكون الميم) نتف الشعر، و نمصت المرأة الشعر اي نتفته و النامصة هي اللتي تنتف شعر الوجهكما في القاموس و تاج العروس، و المتنمصة من تأمر امراة اخري بنتف الشعر عن نفسها، و اكثر ما تفعله النساء في الحواجب و اطراف الوجه ابتغاء للحسن و الزينة و هو حرام بنص هذا الحديث.
(قوله،المغيراتخلقالله) اشارة الي قوله تعالي ،في سورة النساء 118:حكاية من قول الشيطان: «و قال لاتخذن من عبادك نصيباً مفروضاً و لاضلٌنهم و لامنٌينٌهم و لامرنٌهم فليبتكن اذان الانعام فليغيٌرن خلق الله» ، فيه تصريح بأن الوصل والوشم و النمص وغيرها من جملة تغيير خلق الله الذي يفعله الانسان باغراء من الشيطان و الذي نهي عنه الله سبحانه و تعالي فيكتابه المجيد».(تكملة فتح الملهم:4/195)
اما اگر در صورت زن موهايي بيرون آيد و مشابه به ريش و سبيل باشد و سبب نفرت زوج قرارگيرد ازاله یا برداشتن آن جايز است و اشكالي ندارد.
📚
👈و في رد المحتار:
«فلوكان في زوجها شعر ينفر زوجها عنها بسببه ففي تحربم ازالته بعد، لان الزينة للنساء مطلوبة للتحسين الا أن يحمل علي ما لاضرورة اليه لما في نتفه بالمنماص من الايذاء.
و في تبيين المحارم: ازالة الشعر عن الوجه حرام الا اذا نبتت للمرأة لحية أو شوارب فلاتحرم ازالته بل تستحب اهـ ».(رد المحتار:5/264)
و في التكملة:
«اما اذا نبتت للمرأة لحية ۷اوشارب او عنفقة فاخذها حلال عند الحنفية و الشافعية».(تكملة رد المحتار:4/195)
البته اگر احیانا ابروی مردی یا زنی از حالت عادی مردان و زنان بزرگ باشد بگونه ای که شکل مردانگی یا زنانگی او را تغییر داده باشد و جلوی چشمش افتاده باشد پس آن را مانند ابروی حالت عادی مردان و زنان نمودن هم ایرادی ندارد.
البته چنین اشخاصی از ۵۰۰ نفر شاید یکنفر پیدا شود
لذا اگر موهای صورت بزرگ شده و بر پیشانی یا صورت رویده باشند، موهای زاید را می توان برداشت و به صورت عادی درآورد، البته باریککردن ابرو ها جایز نیست.
*منبع:*📚👇
1️⃣📖قال فی الفتاوی الهندیه: ولاباس باخذ الحاجبین و شعر وجهه مالم یتشبه بالمخنث. کتاب الکراهیه، ۵۴۱/۵، ط: داراحیاء التراث العربی.والله اعلم.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام علیکم امسال مثل سالهای گذشته درنظرداریم قربانی بگیریم ثوابش رو ایصال،میکنیم،ب،رسول الله وگوشتهاشون روبین خانواده های بی سرپرست ونیازمندان تقسیم کنیم امسال میخواهیم دوتاگوسفندخریداری کنیم چون امسال خانواده های بی سرپرست از پارسال بیشترشدن
عزیزان هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون
شماره کارت موسسه خیریه هست
عزیزان هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون
شماره کارت موسسه خیریه هست
✨ #داستان_تلنگرانه ✨
📚پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار میكشیدند.
▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میڪردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستهام و خوابم مياد.
▫️برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
▫️پرندهات را آزاد ڪن!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار میكشیدند.
▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میڪردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستهام و خوابم مياد.
▫️برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
▫️پرندهات را آزاد ڪن!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان بهبود مبتلایان به بیماریهای سخت را قصه میکنند تا دیگران بخوانند و امیدوار شوند. اینکه کسی با این درد من در جغرافیایی دیگر توانسته زنده بماند، معنیاش این است که من هم میتوانم. قلهای که کسی یکبار در واقعیت فتح کرده را هزاران نفر در خیال فتح میکنند؛ ذهن بشر بشدت الگوپذیر است.
یک خانم همشری را اتفاقی در یک بخش سرطان ملاقات کردم، با یک تومور بدخیم و بدقواره. آن خانم حالش خوب شد و سالها از آن درد گذشته ولی حالا هرکسی در این شهر بیماریاش شبیه او باشد او را میشناسد. خوب شدن حال او الگوی امید شده؛ او همدرد بود و شفا یافته، من چرا شفا نیابم؟!
دلم از داستانهای اجابت قرآن ساده نمیگذرد. اگر خوانده باشی متوجه میشوی؛ خیلی غیرممکنهایی که با دعا ممکن شدهاند. محالهایی که نزدیک هر دردی شوند از آن بزرگتر و سختترند ولی نرم و ممکن شدهاند.
خدا سقف غیرممکنها را تعریف کرده تا درد تو هرچه باشد، در این مقایسه باز کوچکتر و بازنده شود؛ بندهام ناامید نباش، از گلستان شدن آتش و بچهدار شدن زوجی کهنسال سختتر که نیست! هست؟!
هروقت درونم قصد میکند چیزی را با آتش محال در من بسوزاند، داستانهای قرآن سردم میکنند. درد تو از اینها بزرگتر است بندهی کوچک؟!
داستانهای قرآن خیلی عمیقاند؛ هر دردی را کنار ممکنشدههای درون این داستانها بگذاری، کم و کوچک و سبُک میشوند. این یعنی حق نداری ناامید باشی...
این یعنی، هروقت هیولای بدترکیب یأس تو را در بنبستی از کوچههای زندگی گیرانداخت، یادت نرود دردهای بزرگتر از تو درمان شدهاند، تو چرا نشوی؟!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
««وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ»»
و اهل ایمان را هم اینگونه نجات میدهیم...
یک خانم همشری را اتفاقی در یک بخش سرطان ملاقات کردم، با یک تومور بدخیم و بدقواره. آن خانم حالش خوب شد و سالها از آن درد گذشته ولی حالا هرکسی در این شهر بیماریاش شبیه او باشد او را میشناسد. خوب شدن حال او الگوی امید شده؛ او همدرد بود و شفا یافته، من چرا شفا نیابم؟!
دلم از داستانهای اجابت قرآن ساده نمیگذرد. اگر خوانده باشی متوجه میشوی؛ خیلی غیرممکنهایی که با دعا ممکن شدهاند. محالهایی که نزدیک هر دردی شوند از آن بزرگتر و سختترند ولی نرم و ممکن شدهاند.
خدا سقف غیرممکنها را تعریف کرده تا درد تو هرچه باشد، در این مقایسه باز کوچکتر و بازنده شود؛ بندهام ناامید نباش، از گلستان شدن آتش و بچهدار شدن زوجی کهنسال سختتر که نیست! هست؟!
هروقت درونم قصد میکند چیزی را با آتش محال در من بسوزاند، داستانهای قرآن سردم میکنند. درد تو از اینها بزرگتر است بندهی کوچک؟!
داستانهای قرآن خیلی عمیقاند؛ هر دردی را کنار ممکنشدههای درون این داستانها بگذاری، کم و کوچک و سبُک میشوند. این یعنی حق نداری ناامید باشی...
این یعنی، هروقت هیولای بدترکیب یأس تو را در بنبستی از کوچههای زندگی گیرانداخت، یادت نرود دردهای بزرگتر از تو درمان شدهاند، تو چرا نشوی؟!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
««وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ»»
و اهل ایمان را هم اینگونه نجات میدهیم...
✨ #ضرب_المثل ✨
📚 دم خود را روی کول گذاشتن
یعنی؛ از ترس خود را جمع و جور کردن و به سرعت فرار کردن.
اکثرا برای تحقیر کسی به کار میرود که در ابتدا با ادعای فراوانی وارد کاری میشود اما بعدها ناتوانیاش ثابت میشود و آبرویش میرود. در اینصورت اگر حقی را از کسی ضایع کرده باشد و نتواند از عهده ادا کردن آن برآید، از ترسش از دید مردم مخفی میشود. در اینجا مردم میگویند فلانی حق ما را خورد و حالا دمش را روی کولش گذاشته و رفته است.
گاهی برای تهدید این ضربالمثل را به کار میبرند. مثلا به کسی که با حرفها یا اعمالش شما را اذیت میکند، میگویید: دُمت را روی کولت میگذاری و میروی.
اشاره به حالتی دارد که کسی شکست خورده و جایی را ترک میکند یا در یک مرافعه پا به فرار میگذارد.
به نظر ریشه و داستانی در مورد آن نیامده ولی احتمال دارد اشاره به نوعی فرار اینچنینی در برخی حیوانات داشته و با آن مقایسه شده باشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 دم خود را روی کول گذاشتن
یعنی؛ از ترس خود را جمع و جور کردن و به سرعت فرار کردن.
اکثرا برای تحقیر کسی به کار میرود که در ابتدا با ادعای فراوانی وارد کاری میشود اما بعدها ناتوانیاش ثابت میشود و آبرویش میرود. در اینصورت اگر حقی را از کسی ضایع کرده باشد و نتواند از عهده ادا کردن آن برآید، از ترسش از دید مردم مخفی میشود. در اینجا مردم میگویند فلانی حق ما را خورد و حالا دمش را روی کولش گذاشته و رفته است.
گاهی برای تهدید این ضربالمثل را به کار میبرند. مثلا به کسی که با حرفها یا اعمالش شما را اذیت میکند، میگویید: دُمت را روی کولت میگذاری و میروی.
اشاره به حالتی دارد که کسی شکست خورده و جایی را ترک میکند یا در یک مرافعه پا به فرار میگذارد.
به نظر ریشه و داستانی در مورد آن نیامده ولی احتمال دارد اشاره به نوعی فرار اینچنینی در برخی حیوانات داشته و با آن مقایسه شده باشد.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۱
_من کی صاحب خونه شدم که الان برام مهمون میاد بیدار شدم یه آبی بصورتم زدم سینه ام سفت سفت شده بود هنوزم درد میکرد ولی مثل دیشب نه شاید خنده دار باشه ولی من درد نفس بُرِ سینمو دوست داشتم آخه یادگار پسرکم بود به یاد پسرم بغض کردم مامان شریفه صدام زد رفتم ببینم کیه که ابراهیم و دیدم لحظه ای کوپ کردم اینجا چکار میکرد ابوذر با حرص نگاه میکرد خبری از کریم نبود ابراهیم تا منو دید سلام داد جوابشو دادم کنار مامان شریفه نشستم ابرهیم پرسید خوبی؟؟ سؤالش چه بی معنی بود جواب ندادم همین جواب ندادنم باعث شد ابراهیم کمی عصبانی بشه دوباره پررو شد فیروزه باید تو اتاق باهات حرف بزنم بخودم جرات دادم گفتم حرف بزنی من چند ماه پیش قسمت دادم باهام حرف بزنی نه؟ الان اومدی دنبال حرف.؟ ببینم منیژه دلخور نشه ؟؟؟
ابراهیم دهنی کج کرد گفت: دلم تنگت نشده که ،منیژه منو فرستاده بعد شیردوش از گوشه کتش نشونم داد بخاطر این .قلبم پر کشید پس پسرم گشنشه بمیرم برات مادر بمیرم خواستم بلند شم شیردوش بگیرم یهو مامان شریفه مانع ام شد.
نخیر آقا ...فیروزه شیری نداره بده برو شیر خشک بخر حرف مامان شریفه تموم شده نشده ابراهیم گفت:به شما ربطی نداره تا این و گفت: ابوذر منفجر شد با صدای بلند گفت آقا به اصطلاح محترم بیغیرت .زن جوانتو در ب در کردی بعد با یه شیشه برداشتی اومدی طلبکارم هستی بفرما بیرون. دست ابراهیم گرفت به بیرون اشاره کرد عصبی شد داد زد شمااااا چکاره زن منی؟؟؟؟؟؟ابوذر خیلی خونسرد لبخندی زد گفت بفرما ابراهیم حرصی نگاهم کرد رفت بیرون با رفتنش بغضم شکست با صدا گریه کردم مامان شریفه اشکامو پاک کرد گفت ببین فیروزه این گیس و تو آسیاب سفید نکردم روزگار سفید کرده ابراهیم برمیگرده اینبار با شیردوش نه! با پسرت محمد برمیگرده من مطمعنم مادر. خدایا یعنی میشه پسرمو بغل کنم دوباره اشکامو با پشت دستم پاک کردم گفتم راست میگی؟ مامان شریفه قربون صدقه ام میرفت اره گلم اره عزیزم.ابوذر که به حرف ما گوش میداد گفت پسرتون قانونا باید حداقل تا دوسالگی پیش شما باشه. خبر نداشت از لحظه تولدش فقط یبار بغلش کردم گفتم چجوری من نه درآمدی نه خونه ای ندارم. _یعنی هیچ حرفه ای بلد نیستی خیاطی آشپزی آرایشگری ؟پریدم بین حرفش گفتم خیاطی بلدم خب ولی کار ندارم .اشکال نداره، مادر .!خانوم بزرگمهر یادتونه تولیدی داشت زنگ بزن ببین نیروی جدید نمیخان از خوشحالی زبونم گرفت یعنی میشه ذوق زده گفتم مامان شریفه باهام میای طلافروشی یه ذره طلا بفروشم برم خونه اجاره کنم مزاحم شمام نشم بعد برگشتم سمت ابوذر گفتم آقا ابوذر من ایشالله برم تولیدی خونه هم بگیرم میتونین پسرمو بگیرین گریه ام گرفت گفتم بخدا هفته ای یبار هم بغلش کنم هم خوبه میشه تو رو خدااااا .چرا هفته ای یبار ؟؟پسر شما باید پیش مادرش باشه با یکی از دوستام که وکیل خوبیه حرف میزنم.چقدر خوب میشد مثل یه رویا بود که بتونم پسرمو بغل کنم.
با این خیال لبخند زدم همراه با لبخند من مامان شریفه و ابوذر هم خندید سریع پاشدم مامان بریم ؟؟کجا میخاین برین بدون من ؟مامان شریفه و ابوذر همزمان به جمله آسیه خندیدن گفتن حسود خانوم و نگا .
آسیه نشست کنار مامان شریفه گفت مامی جونم منم بهت میگم مامی خب منم عین آبجی فیروزه لوس کن گناه دارم مامان شریفه بوسه ای دلچسبی به گونه آسیه کاشت من ته ته قلبم حسودی که نه . غبطه خوردم چرا من هیچ وقت بوسه مامانمو درک نکردم نچشیدم چجوری چه مزه ای ،درسته من نچشیدم ولی به کمک خدا میتونم پسرمو غرق بوسه کنم آروم گفتم من برم حاظر شم بریم .مامان شریفه گفت کجا دخترم بیا یه چیزی بخور بعد از این همه محبت و مهربونشون شرمنده میشدم امیدوارم یه روز جبران کنم.آسیه سریع رفت سفره زیبا و مفصلی صبحونه پهن کرد میلی نداشتم فقط دلم میخاست زودتر طلاهارو بفروشم برم سرکار تا پسرمو بتونم خودم نگهدارم چقدر خوب بود حامی داشتن مامان شریفه و ابوذر حامی من شده بودن .نشستم سر سفره کمی نان و مربا خوردم دیگه نتونستم مامان شریفه پاشد حاظر شد گفتم منم حاضر شم رفتم اتاق چادر سیاهمو برداشتم سرم کردم رفتم بیرون ابوذر گفت تا سر بازار من میرسونمتون از در که بیرون اومدم جواهر هم از در خونه اومد بیرون یه پوزخندی به مامان شریفه و ابوذر زد مامان شریفه سلامی داد ولی من سکوت کردم میخاستم صندلی عقب بشیم که جواهر گفت فیروزه چکار کردی اینجوری تحویلت میگیرن نکنه خبرایییی... گفتم منظورت چیه
بعد خیلی بدجنسانه خندید با صدای بلندی گفتی هنوز عده ات تموم نشده ها صیغه باطله.🥺خیلی خجالت کشیدم. ابوذر سرشو انداخت زمین یه استغفراللهی گفت پا رو ترمز گذاشت سریع از محل رفت.
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۱
_من کی صاحب خونه شدم که الان برام مهمون میاد بیدار شدم یه آبی بصورتم زدم سینه ام سفت سفت شده بود هنوزم درد میکرد ولی مثل دیشب نه شاید خنده دار باشه ولی من درد نفس بُرِ سینمو دوست داشتم آخه یادگار پسرکم بود به یاد پسرم بغض کردم مامان شریفه صدام زد رفتم ببینم کیه که ابراهیم و دیدم لحظه ای کوپ کردم اینجا چکار میکرد ابوذر با حرص نگاه میکرد خبری از کریم نبود ابراهیم تا منو دید سلام داد جوابشو دادم کنار مامان شریفه نشستم ابرهیم پرسید خوبی؟؟ سؤالش چه بی معنی بود جواب ندادم همین جواب ندادنم باعث شد ابراهیم کمی عصبانی بشه دوباره پررو شد فیروزه باید تو اتاق باهات حرف بزنم بخودم جرات دادم گفتم حرف بزنی من چند ماه پیش قسمت دادم باهام حرف بزنی نه؟ الان اومدی دنبال حرف.؟ ببینم منیژه دلخور نشه ؟؟؟
ابراهیم دهنی کج کرد گفت: دلم تنگت نشده که ،منیژه منو فرستاده بعد شیردوش از گوشه کتش نشونم داد بخاطر این .قلبم پر کشید پس پسرم گشنشه بمیرم برات مادر بمیرم خواستم بلند شم شیردوش بگیرم یهو مامان شریفه مانع ام شد.
نخیر آقا ...فیروزه شیری نداره بده برو شیر خشک بخر حرف مامان شریفه تموم شده نشده ابراهیم گفت:به شما ربطی نداره تا این و گفت: ابوذر منفجر شد با صدای بلند گفت آقا به اصطلاح محترم بیغیرت .زن جوانتو در ب در کردی بعد با یه شیشه برداشتی اومدی طلبکارم هستی بفرما بیرون. دست ابراهیم گرفت به بیرون اشاره کرد عصبی شد داد زد شمااااا چکاره زن منی؟؟؟؟؟؟ابوذر خیلی خونسرد لبخندی زد گفت بفرما ابراهیم حرصی نگاهم کرد رفت بیرون با رفتنش بغضم شکست با صدا گریه کردم مامان شریفه اشکامو پاک کرد گفت ببین فیروزه این گیس و تو آسیاب سفید نکردم روزگار سفید کرده ابراهیم برمیگرده اینبار با شیردوش نه! با پسرت محمد برمیگرده من مطمعنم مادر. خدایا یعنی میشه پسرمو بغل کنم دوباره اشکامو با پشت دستم پاک کردم گفتم راست میگی؟ مامان شریفه قربون صدقه ام میرفت اره گلم اره عزیزم.ابوذر که به حرف ما گوش میداد گفت پسرتون قانونا باید حداقل تا دوسالگی پیش شما باشه. خبر نداشت از لحظه تولدش فقط یبار بغلش کردم گفتم چجوری من نه درآمدی نه خونه ای ندارم. _یعنی هیچ حرفه ای بلد نیستی خیاطی آشپزی آرایشگری ؟پریدم بین حرفش گفتم خیاطی بلدم خب ولی کار ندارم .اشکال نداره، مادر .!خانوم بزرگمهر یادتونه تولیدی داشت زنگ بزن ببین نیروی جدید نمیخان از خوشحالی زبونم گرفت یعنی میشه ذوق زده گفتم مامان شریفه باهام میای طلافروشی یه ذره طلا بفروشم برم خونه اجاره کنم مزاحم شمام نشم بعد برگشتم سمت ابوذر گفتم آقا ابوذر من ایشالله برم تولیدی خونه هم بگیرم میتونین پسرمو بگیرین گریه ام گرفت گفتم بخدا هفته ای یبار هم بغلش کنم هم خوبه میشه تو رو خدااااا .چرا هفته ای یبار ؟؟پسر شما باید پیش مادرش باشه با یکی از دوستام که وکیل خوبیه حرف میزنم.چقدر خوب میشد مثل یه رویا بود که بتونم پسرمو بغل کنم.
با این خیال لبخند زدم همراه با لبخند من مامان شریفه و ابوذر هم خندید سریع پاشدم مامان بریم ؟؟کجا میخاین برین بدون من ؟مامان شریفه و ابوذر همزمان به جمله آسیه خندیدن گفتن حسود خانوم و نگا .
آسیه نشست کنار مامان شریفه گفت مامی جونم منم بهت میگم مامی خب منم عین آبجی فیروزه لوس کن گناه دارم مامان شریفه بوسه ای دلچسبی به گونه آسیه کاشت من ته ته قلبم حسودی که نه . غبطه خوردم چرا من هیچ وقت بوسه مامانمو درک نکردم نچشیدم چجوری چه مزه ای ،درسته من نچشیدم ولی به کمک خدا میتونم پسرمو غرق بوسه کنم آروم گفتم من برم حاظر شم بریم .مامان شریفه گفت کجا دخترم بیا یه چیزی بخور بعد از این همه محبت و مهربونشون شرمنده میشدم امیدوارم یه روز جبران کنم.آسیه سریع رفت سفره زیبا و مفصلی صبحونه پهن کرد میلی نداشتم فقط دلم میخاست زودتر طلاهارو بفروشم برم سرکار تا پسرمو بتونم خودم نگهدارم چقدر خوب بود حامی داشتن مامان شریفه و ابوذر حامی من شده بودن .نشستم سر سفره کمی نان و مربا خوردم دیگه نتونستم مامان شریفه پاشد حاظر شد گفتم منم حاضر شم رفتم اتاق چادر سیاهمو برداشتم سرم کردم رفتم بیرون ابوذر گفت تا سر بازار من میرسونمتون از در که بیرون اومدم جواهر هم از در خونه اومد بیرون یه پوزخندی به مامان شریفه و ابوذر زد مامان شریفه سلامی داد ولی من سکوت کردم میخاستم صندلی عقب بشیم که جواهر گفت فیروزه چکار کردی اینجوری تحویلت میگیرن نکنه خبرایییی... گفتم منظورت چیه
بعد خیلی بدجنسانه خندید با صدای بلندی گفتی هنوز عده ات تموم نشده ها صیغه باطله.🥺خیلی خجالت کشیدم. ابوذر سرشو انداخت زمین یه استغفراللهی گفت پا رو ترمز گذاشت سریع از محل رفت.
🔗#ادامه_دارد..
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۲
خیلی شرمنده و خجالت زده شده بودم سر بازار ما پیاده شدیم که ابوذر سرشو از پنچره ماشین آورد بیرون طوری که مخاطبش من باشم ولی به مادرش گفت: مادر من میرم پیش اکبر همون که وکیله ببینم چجوری میشه لبخندی زدم مامان. شریفه گفت برو پسرم خدا خیرت بده برو بعد دستمو گرفت گفت بیا ماهم کارمونو زود انجام بدیم بریم تولیدی باشه.چندتاطلافروشی قیمت کردیم آخر سر مامان شریفه گفت بیا من یه آشنا داریم بریم پیشش باهم رفتیم پیش یه مرد مسنی پنچ تا سکه همراه دوتا النگو و انگشتر دادم بهش اونم وزن کرد حدود ده میلیون شد گفت پول نقد ندارم براهمین به کارت مامان شریفه زد .ولی با ده میلیون که چیزی از پیش نمیرفت یکمی رفتم توفکر که چیکار میتونم بکنم ،کل امیدمتولیدی بود که میتونم کار کنم و پول در بیارم خرجی خودم رو بدم.
ولی تا اونموقع با ده تومن نمیتونستم کاری انجام بدم یهو به خودم اومدم دیدم مامان شریفه توی طلافروشی دیگه ای رفته و یه تیکه طلا داد و از طلا فروش پولگرفت.من که دیگه طلایی بهش نداده بودم هرچی بود حالا که تنها رفته بود لابد نمیخواست من بدونم برای چیمیخاد شاید بنده خدا گیره نخواد من بفهمم،از بودن. روسرشون خجالت کشیدم.طبق حرفی که مامان شریفه زده بود باهم رفتیم به تولیدی پیش خانوم بزرگمهر اون خوب مامان شریفه رو تحویل گرفت اولش گفت والا نیرو جدید لازم ندارم ولی چون خانم شریفه خودشون تشریف آوردن بعد ظهرا یه چرخ خالی میشه میتونه سر دوزی کنه .مامان شریفه تشکری کرد گفت دخترم همینجوری که نمیشه یه قرداد ببندیم خانوم بزرگ مهر گفت: اول کارشو ببینم ولی مامان شریفه با اعتماد به نفس گفت من به دخترم فیروزه مطعنم خانوم بزرگمهر هم دید اونجوری قرداد نوشت. قرار شد از ساعت سه بیام سرکار با خوشحالی وصف نشدنی با مامان شریفه برگشتیم خونه مامان شریفه کلید انداخت میخاست در باز کنه یهویی دستم با تندی عقب کشیده شد برگشتم دیدم .ابراهیمه که داره با چشمای به خون نشسته نگام میکنه یهو یه عربده ای کشید از ترس اشکام ریخت رو صورتم،داد و عربده میکشید اینا ؟این خونه برای کیه با اینا چه نسبتی داری تو اصلا ؟مگه من مردم که تو با این پسره بری بیرون؟با حرفی که زد دست وپاهام سست شد..گفت:فیروزه بچه ات رو آوردم بهش شیر بدی اگه نگی اوضاع از چه قراره به ولله نمیذارم روی پسرتو ببینی..با گریهگفتم باشه باشه بهت میگم همونطور که هق میزدم گفتم رفته بودم طلاهامو بفروشم برم خونه اجاره کنم بلکه بتونم زندگیمو بگذرونم جواهر توی خونه رام نداده .وسط حرفم یهو پرید و گفت مگه من مردم ؟؟میرم برات اجار میکنم فقط از خونه ی این پسره ی یه لاقبا بیرون بیا .یهو مامان شریفه دخالت کرد و با تندی گفت هوووی چته آقا صدات رو انداختی رو سرت ما تو محل آبرو داریم اولا که فیروزه دیگه با تو هیچ نسبتی نداره و الان دختر منه .یهو صدای جواهر اومد که با خنده ای گفت میشنوین همسایه ها؟میگه دختر ،حاج خانوم پنهون کاری که نداره بگو صیغه ایِ پسرم...
با حرفهای جواهر ابراهیم آتیشی شد که یهو مامان شریفه گفت بر شیطان لعنت کافر همه را به کیش خود پندارد .دوما آقا اون زمان که شما فیروزه رو طلاق دادی مُردی ..حالام راتو کج کن از اینجا برو یهو از ته کوچه صدای گریه ی نوزادی اومد بند دلم پاره شد پسرکم بود که بغل مرضیه بود و داشت گریه میکرد.بی اراده سمت محمدم رفتم مرضیه بچه رو بغلم داد این دومین یا سومین بغل کردن محمدم بود شریفه اومد کنارم گفت بیا تو باهم رفتیم مرضیه هم اومد ابراهیم زیر چشمی نگام میکرد حس خجالت بهم دست داد مامان شریفه اخمی به ابراهیم کرد گفت آقا ما تو خونه آقا نداریم شما بفرماید بیرون .ابراهیم آتشی شد یعنی چی که بفرما بیرون هااا زن و بچه من اینجاست شما چی میخاین از جون زندگی ما یه لنگه پا پریدن وسط زندگیمون ابرهیم همینجوری حرف میزد محمد سینه امو میمکید حس سبکی داشتم گفتم برو ابراهیم برو .!چی میگی فیروزه نگا محمد آوردم دیدنت خونم جوشید دهن کجی کردم گفتم زحمت کشیدی .ببین فیروزه بریم اتاق باهم حرف بزنیم ؟چه حرفی ابراهیم مگه من ۸ ماه قسمت ندادم آواره ام نکنی الان دنبال حرفی ابراهیم نگاه شرمنده ای بهم انداخت ولی غرورش نذاشت بگه ببخشید. نگام کرد
فیروزه تو جونی خوشگلی اینجا نمون خودم خونه میگیرم برات .نمیخام خونه من حتی نمیخام ببینمت برو مزاحمم نشو تا اینو گفتم ابراهیم باز عصبی شد محمد از بغلم کشید گفت باشه خودت خاستی دختره .حرفشو خورد بعد خاست حسادت منو برانگیخته کنه انگار گفت مادر پاشو بریم عشقم منیژه منتظره چشام پر شد به محمد نگاه کردم مثل بچه گربه دور لبشو لیس میزد.
مرضیه حرفی نزد نمیدونم چی آروم آروم به مامان شریفه گفت و تندی از در رفتن بیرون.
🔗#ادامه_دارد..
🌼🌿
🌺
🔖#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_فیروزه
#قسمت۱۲
خیلی شرمنده و خجالت زده شده بودم سر بازار ما پیاده شدیم که ابوذر سرشو از پنچره ماشین آورد بیرون طوری که مخاطبش من باشم ولی به مادرش گفت: مادر من میرم پیش اکبر همون که وکیله ببینم چجوری میشه لبخندی زدم مامان. شریفه گفت برو پسرم خدا خیرت بده برو بعد دستمو گرفت گفت بیا ماهم کارمونو زود انجام بدیم بریم تولیدی باشه.چندتاطلافروشی قیمت کردیم آخر سر مامان شریفه گفت بیا من یه آشنا داریم بریم پیشش باهم رفتیم پیش یه مرد مسنی پنچ تا سکه همراه دوتا النگو و انگشتر دادم بهش اونم وزن کرد حدود ده میلیون شد گفت پول نقد ندارم براهمین به کارت مامان شریفه زد .ولی با ده میلیون که چیزی از پیش نمیرفت یکمی رفتم توفکر که چیکار میتونم بکنم ،کل امیدمتولیدی بود که میتونم کار کنم و پول در بیارم خرجی خودم رو بدم.
ولی تا اونموقع با ده تومن نمیتونستم کاری انجام بدم یهو به خودم اومدم دیدم مامان شریفه توی طلافروشی دیگه ای رفته و یه تیکه طلا داد و از طلا فروش پولگرفت.من که دیگه طلایی بهش نداده بودم هرچی بود حالا که تنها رفته بود لابد نمیخواست من بدونم برای چیمیخاد شاید بنده خدا گیره نخواد من بفهمم،از بودن. روسرشون خجالت کشیدم.طبق حرفی که مامان شریفه زده بود باهم رفتیم به تولیدی پیش خانوم بزرگمهر اون خوب مامان شریفه رو تحویل گرفت اولش گفت والا نیرو جدید لازم ندارم ولی چون خانم شریفه خودشون تشریف آوردن بعد ظهرا یه چرخ خالی میشه میتونه سر دوزی کنه .مامان شریفه تشکری کرد گفت دخترم همینجوری که نمیشه یه قرداد ببندیم خانوم بزرگ مهر گفت: اول کارشو ببینم ولی مامان شریفه با اعتماد به نفس گفت من به دخترم فیروزه مطعنم خانوم بزرگمهر هم دید اونجوری قرداد نوشت. قرار شد از ساعت سه بیام سرکار با خوشحالی وصف نشدنی با مامان شریفه برگشتیم خونه مامان شریفه کلید انداخت میخاست در باز کنه یهویی دستم با تندی عقب کشیده شد برگشتم دیدم .ابراهیمه که داره با چشمای به خون نشسته نگام میکنه یهو یه عربده ای کشید از ترس اشکام ریخت رو صورتم،داد و عربده میکشید اینا ؟این خونه برای کیه با اینا چه نسبتی داری تو اصلا ؟مگه من مردم که تو با این پسره بری بیرون؟با حرفی که زد دست وپاهام سست شد..گفت:فیروزه بچه ات رو آوردم بهش شیر بدی اگه نگی اوضاع از چه قراره به ولله نمیذارم روی پسرتو ببینی..با گریهگفتم باشه باشه بهت میگم همونطور که هق میزدم گفتم رفته بودم طلاهامو بفروشم برم خونه اجاره کنم بلکه بتونم زندگیمو بگذرونم جواهر توی خونه رام نداده .وسط حرفم یهو پرید و گفت مگه من مردم ؟؟میرم برات اجار میکنم فقط از خونه ی این پسره ی یه لاقبا بیرون بیا .یهو مامان شریفه دخالت کرد و با تندی گفت هوووی چته آقا صدات رو انداختی رو سرت ما تو محل آبرو داریم اولا که فیروزه دیگه با تو هیچ نسبتی نداره و الان دختر منه .یهو صدای جواهر اومد که با خنده ای گفت میشنوین همسایه ها؟میگه دختر ،حاج خانوم پنهون کاری که نداره بگو صیغه ایِ پسرم...
با حرفهای جواهر ابراهیم آتیشی شد که یهو مامان شریفه گفت بر شیطان لعنت کافر همه را به کیش خود پندارد .دوما آقا اون زمان که شما فیروزه رو طلاق دادی مُردی ..حالام راتو کج کن از اینجا برو یهو از ته کوچه صدای گریه ی نوزادی اومد بند دلم پاره شد پسرکم بود که بغل مرضیه بود و داشت گریه میکرد.بی اراده سمت محمدم رفتم مرضیه بچه رو بغلم داد این دومین یا سومین بغل کردن محمدم بود شریفه اومد کنارم گفت بیا تو باهم رفتیم مرضیه هم اومد ابراهیم زیر چشمی نگام میکرد حس خجالت بهم دست داد مامان شریفه اخمی به ابراهیم کرد گفت آقا ما تو خونه آقا نداریم شما بفرماید بیرون .ابراهیم آتشی شد یعنی چی که بفرما بیرون هااا زن و بچه من اینجاست شما چی میخاین از جون زندگی ما یه لنگه پا پریدن وسط زندگیمون ابرهیم همینجوری حرف میزد محمد سینه امو میمکید حس سبکی داشتم گفتم برو ابراهیم برو .!چی میگی فیروزه نگا محمد آوردم دیدنت خونم جوشید دهن کجی کردم گفتم زحمت کشیدی .ببین فیروزه بریم اتاق باهم حرف بزنیم ؟چه حرفی ابراهیم مگه من ۸ ماه قسمت ندادم آواره ام نکنی الان دنبال حرفی ابراهیم نگاه شرمنده ای بهم انداخت ولی غرورش نذاشت بگه ببخشید. نگام کرد
فیروزه تو جونی خوشگلی اینجا نمون خودم خونه میگیرم برات .نمیخام خونه من حتی نمیخام ببینمت برو مزاحمم نشو تا اینو گفتم ابراهیم باز عصبی شد محمد از بغلم کشید گفت باشه خودت خاستی دختره .حرفشو خورد بعد خاست حسادت منو برانگیخته کنه انگار گفت مادر پاشو بریم عشقم منیژه منتظره چشام پر شد به محمد نگاه کردم مثل بچه گربه دور لبشو لیس میزد.
مرضیه حرفی نزد نمیدونم چی آروم آروم به مامان شریفه گفت و تندی از در رفتن بیرون.
🔗#ادامه_دارد..
تعریف و برداشت نادرست از موفقیت
اکثر اذهان براین اند که موفقیت گویا به پول زیاد دست یافتن است یا به مقام و موقف بالا رسیدن است یا به همسر زیبا و جذاب ازدواج کردن است.
بعضیها موفقیت را در خانهی بزرگ و زیبا داشتن خلاصه میکنند و بعضیها نیز در اسباب و موتر مدل بالا داشتن.
راستش حتی یکی از موارد فوق ربط به موفقیت ندارد بلکه موفقیت واقعی این است که در گذر هر روز عمرت چقدر توانستهای به قرب الهی دست یابی.
چقدر فُراخی سینه و آرامش قلب برایت دست داده است.
چقدر خداوند از تو راضی بوده و چه اندازه به خلق او مشفق و مهربان هستی.
موفقیت واقعی در گرو داشتن زندگی ایدهال توام با عبادت و بندگی الله تعالی و کسب رضایت و بهشت او است.
چون دنیا و اسباب آن فانی اند، لذا هر آنچه فانی و نابود شونده اند فطرت انسانی با آن زیاد دلگرمی نشان نداده و اینجاست که انسان و مؤمن تیزهوش و تیزبین دل به آخرت میبندد.
پس عزیزم!
اگر با پول زیاد، موتر مدل بالا، خانهی بزرگ و زیبا، همسر زیبا و جذاب و یا بدون این موارد در پی رضایت الهی هستی، پس مژده باد که تو هم در دنیا موفق خواهی بود و هم در آخرت.
اما اگر این موارد بدون جلب رضایت خالق با تو اند پس هشدار که هم دنیا را به باد خواهی داد و هم آخرت را، چون با کم شدن یا نابود شدن یکی آن دنیا بر تو جهنم میشود.
صبح تان آغاز یاد خالق و مالک کل شی😊🥰🌹☝️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جمشید حقمل وردگ
استاد و روانشناس اسلامی
اکثر اذهان براین اند که موفقیت گویا به پول زیاد دست یافتن است یا به مقام و موقف بالا رسیدن است یا به همسر زیبا و جذاب ازدواج کردن است.
بعضیها موفقیت را در خانهی بزرگ و زیبا داشتن خلاصه میکنند و بعضیها نیز در اسباب و موتر مدل بالا داشتن.
راستش حتی یکی از موارد فوق ربط به موفقیت ندارد بلکه موفقیت واقعی این است که در گذر هر روز عمرت چقدر توانستهای به قرب الهی دست یابی.
چقدر فُراخی سینه و آرامش قلب برایت دست داده است.
چقدر خداوند از تو راضی بوده و چه اندازه به خلق او مشفق و مهربان هستی.
موفقیت واقعی در گرو داشتن زندگی ایدهال توام با عبادت و بندگی الله تعالی و کسب رضایت و بهشت او است.
چون دنیا و اسباب آن فانی اند، لذا هر آنچه فانی و نابود شونده اند فطرت انسانی با آن زیاد دلگرمی نشان نداده و اینجاست که انسان و مؤمن تیزهوش و تیزبین دل به آخرت میبندد.
پس عزیزم!
اگر با پول زیاد، موتر مدل بالا، خانهی بزرگ و زیبا، همسر زیبا و جذاب و یا بدون این موارد در پی رضایت الهی هستی، پس مژده باد که تو هم در دنیا موفق خواهی بود و هم در آخرت.
اما اگر این موارد بدون جلب رضایت خالق با تو اند پس هشدار که هم دنیا را به باد خواهی داد و هم آخرت را، چون با کم شدن یا نابود شدن یکی آن دنیا بر تو جهنم میشود.
صبح تان آغاز یاد خالق و مالک کل شی😊🥰🌹☝️
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️ جمشید حقمل وردگ
استاد و روانشناس اسلامی
#داستان_مجاهد " فاتح "🩵🩷
قسمت هفتاد و هفتم 👇👇👇
🔸او در دلش اسمه عذرا زلیخا و نرگس را تکرار کرد
🔹و با فکری عمیق به سقف خانه خیره شد. شاید شما گرسنه هستین؟ دختر نعیم را متوجه خود کرد و بلند شد و از طاق
روبرو چند عدد سیب و مقداری خشکبار آورد و جلوی نعیم گذاشت.
سر نعیم را بلند کرد و پوستینی زیر سرش گذاشت نعیم یک سیب خورد و از نرگس پرسید اون جوونی که حالا اینجا بود کیه؟
اون داداش کوچک منه
اسمش چیه؟
ان
هوه
🔸نعیم بعد از چند سوال دیگر از نرگس فهمید که پدر و مادرش فوت کردهاند و او با برادرش در این روستای کوچک زندگی میکند و هومان رئیس این روستا که جمعیتش بیشتر از ششصد نفر نیست میباشد.
🔸هومان هنگام غروب به خانه برگشت و گفت که شکارش را ندیده است. نرگس و هومن در مراقبت از نعیم کوتاهی نکردند شب تا دیر هنگام نزد او نشستن.
وقتی نعیم به خواب رفت نرگس بلند شد و به اتاق دیگر رفت و هومان نزد نعیم بر روی بستری که از کاه درست شده بود دراز کشید نعیم در تمام شب خوابهای زیبا دید بعد از مرخص شدن از عبدالله این
🔹اولین شبی بود که خیالات بلند پرواز نعیم را از میدان جنگ به جای دیگری میبرد گاهی خواب می دید که مادر مرحومش بروی زخماهیش مرهم می گذارد و نگاههای پر محبت عذرا اور تسلی می دهد.
🔸گاهی می دید که زلیخا با چهره ی نورانیش زندان تنگ و تاریکش را نورباران میکند صبح وقتی که چشم هایش را باز کرد نرگس لیوان شیر در دست گرفته روبروش ایستاده بود.
دختری دیگر از روستا پشت سر نرگس ایستاده بود و به نعیم مینگریست نرگس گفت بنشین زمرد و او ارام در گوشه ای نشست نعیم بعد از یک هفته قادر به راه رفتن شد و داشت با جو آنجا انس می گرفت.
🔹اهل روستا با دامداری زندگی خود را اداره میکردند و به خاطر چراهگاه های خوب آن منطقه وضعیت مالی آنها نیز عالی بود در بعضی جاها باغهای انگور وسیب دیده میشود و غیر از این کار
📌ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قسمت هفتاد و هفتم 👇👇👇
🔸او در دلش اسمه عذرا زلیخا و نرگس را تکرار کرد
🔹و با فکری عمیق به سقف خانه خیره شد. شاید شما گرسنه هستین؟ دختر نعیم را متوجه خود کرد و بلند شد و از طاق
روبرو چند عدد سیب و مقداری خشکبار آورد و جلوی نعیم گذاشت.
سر نعیم را بلند کرد و پوستینی زیر سرش گذاشت نعیم یک سیب خورد و از نرگس پرسید اون جوونی که حالا اینجا بود کیه؟
اون داداش کوچک منه
اسمش چیه؟
ان
هوه
🔸نعیم بعد از چند سوال دیگر از نرگس فهمید که پدر و مادرش فوت کردهاند و او با برادرش در این روستای کوچک زندگی میکند و هومان رئیس این روستا که جمعیتش بیشتر از ششصد نفر نیست میباشد.
🔸هومان هنگام غروب به خانه برگشت و گفت که شکارش را ندیده است. نرگس و هومن در مراقبت از نعیم کوتاهی نکردند شب تا دیر هنگام نزد او نشستن.
وقتی نعیم به خواب رفت نرگس بلند شد و به اتاق دیگر رفت و هومان نزد نعیم بر روی بستری که از کاه درست شده بود دراز کشید نعیم در تمام شب خوابهای زیبا دید بعد از مرخص شدن از عبدالله این
🔹اولین شبی بود که خیالات بلند پرواز نعیم را از میدان جنگ به جای دیگری میبرد گاهی خواب می دید که مادر مرحومش بروی زخماهیش مرهم می گذارد و نگاههای پر محبت عذرا اور تسلی می دهد.
🔸گاهی می دید که زلیخا با چهره ی نورانیش زندان تنگ و تاریکش را نورباران میکند صبح وقتی که چشم هایش را باز کرد نرگس لیوان شیر در دست گرفته روبروش ایستاده بود.
دختری دیگر از روستا پشت سر نرگس ایستاده بود و به نعیم مینگریست نرگس گفت بنشین زمرد و او ارام در گوشه ای نشست نعیم بعد از یک هفته قادر به راه رفتن شد و داشت با جو آنجا انس می گرفت.
🔹اهل روستا با دامداری زندگی خود را اداره میکردند و به خاطر چراهگاه های خوب آن منطقه وضعیت مالی آنها نیز عالی بود در بعضی جاها باغهای انگور وسیب دیده میشود و غیر از این کار
📌ادامه دارد ان شاءالله حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔰 هنوز بچهاست، بگذار بزرگ شود خودش میفهمد!
پاسخ بالا را بصورت بسیار شایع از پدر و مادرها میشنویم.
در چه موقعیتی؟
وقتی فرزند نوجوان یا حتی جوانشان، التزامی به انجام امورات دینی (از جمله نماز، روزه، حجاب و ...) ندارد!
درواقع روی صحبت من با والدینیست که خود پایبند به انجام تکالیف دینیاند؛ اما در فرزندانشان اثراتی از این پایبندی نمیبینیم و وقتی در مورد این تفاوت میپرسیم، جوابی همیشگی میشنویم:
بگذار بزرگ شود خودش میفهمد! نباید به بچه فشار آورد! از دین زده میشود و....!
در عین حال همین والدین را میبینیم، که فرزندشان را در مورد تکالیف مدرسه از همان کلاس اول بازخواست میکنند، برای رفتن به کلاس زبان (که برای بزرگسال هم گاهی سخت تلقی میشود) بر او سخت میگیرند، گاهی در رشتههای ورزشی خاصی فرزندشان را بهشدت به سختی میاندازند و...
و خلاصهی کلام اینکه در هر موردی که احساس کنند چیزی به سود آیندهی فرزند دلبندشان است، در آن ذرهای کوتاهی و اهمال روا نمیدارند. اما متأسفانه در بحث دین و انجام تکالیف دینی، اوضاع کاملا متفاوت است!
بیایید اندکی فکر کنیم که چرا بچهای که پدر و مادرش از کودکی پیگیر کلاس درس و ورزش و زبان هستند و امکانات کافی برای ایفای نقش در این زمینهها را برایش فراهم میکنند، عموما مسیر موفقی در تحصیلات طی میکند؟ مگر نباید در صورت پیگیری زیاد ما، از «درس و ورزش و زبان» زده شود؟
چرا این فرمول برای همه چیز کار میکند، جز دین؟؟ آن هم وقتی که آموزش دینی فرزندمان هم همچون سایر موارد بر عهدهی ماست؟
این استاندارد دوگانه از کجا و چگونه در ذهنهای ما شکل گرفته که نتیجهاش را به وضوح در نسل کنونی میبینیم؟
افرادی تحصیلکرده و مادیگرا و خالی از هرگونه تفکر دینی و التزام عملی که در صورت وقوع کوچکترین فتنه و شبههای، به سرعت وارد دنیای الحاد و انکار ادیان الهی میشوند!
شاید برای همهی ما تصور عدم موفقیت دنیوی فرزندمان سخت باشد، پس در مورد از دست رفتن قیامت و جاودانگی فرزندمان در آتش خشم خداوند، باید چه احساسی داشته باشیم؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⌯ دکتر مهشید حسینی
پاسخ بالا را بصورت بسیار شایع از پدر و مادرها میشنویم.
در چه موقعیتی؟
وقتی فرزند نوجوان یا حتی جوانشان، التزامی به انجام امورات دینی (از جمله نماز، روزه، حجاب و ...) ندارد!
درواقع روی صحبت من با والدینیست که خود پایبند به انجام تکالیف دینیاند؛ اما در فرزندانشان اثراتی از این پایبندی نمیبینیم و وقتی در مورد این تفاوت میپرسیم، جوابی همیشگی میشنویم:
بگذار بزرگ شود خودش میفهمد! نباید به بچه فشار آورد! از دین زده میشود و....!
در عین حال همین والدین را میبینیم، که فرزندشان را در مورد تکالیف مدرسه از همان کلاس اول بازخواست میکنند، برای رفتن به کلاس زبان (که برای بزرگسال هم گاهی سخت تلقی میشود) بر او سخت میگیرند، گاهی در رشتههای ورزشی خاصی فرزندشان را بهشدت به سختی میاندازند و...
و خلاصهی کلام اینکه در هر موردی که احساس کنند چیزی به سود آیندهی فرزند دلبندشان است، در آن ذرهای کوتاهی و اهمال روا نمیدارند. اما متأسفانه در بحث دین و انجام تکالیف دینی، اوضاع کاملا متفاوت است!
بیایید اندکی فکر کنیم که چرا بچهای که پدر و مادرش از کودکی پیگیر کلاس درس و ورزش و زبان هستند و امکانات کافی برای ایفای نقش در این زمینهها را برایش فراهم میکنند، عموما مسیر موفقی در تحصیلات طی میکند؟ مگر نباید در صورت پیگیری زیاد ما، از «درس و ورزش و زبان» زده شود؟
چرا این فرمول برای همه چیز کار میکند، جز دین؟؟ آن هم وقتی که آموزش دینی فرزندمان هم همچون سایر موارد بر عهدهی ماست؟
این استاندارد دوگانه از کجا و چگونه در ذهنهای ما شکل گرفته که نتیجهاش را به وضوح در نسل کنونی میبینیم؟
افرادی تحصیلکرده و مادیگرا و خالی از هرگونه تفکر دینی و التزام عملی که در صورت وقوع کوچکترین فتنه و شبههای، به سرعت وارد دنیای الحاد و انکار ادیان الهی میشوند!
شاید برای همهی ما تصور عدم موفقیت دنیوی فرزندمان سخت باشد، پس در مورد از دست رفتن قیامت و جاودانگی فرزندمان در آتش خشم خداوند، باید چه احساسی داشته باشیم؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⌯ دکتر مهشید حسینی
♦️♦️محبت والدین به کودک باید "بی قید و شرط" باشد، نه "بی حد و اندازه"
بی قید و شرط بودن یعنی در هر حالت و شرایطی فرزندی فرزند را نفی نکنید.
با گفتن جملاتی مانند"دیگه بچه من نیستی!""دیگه مادرت نیستم!" "میرم بابای یکی دیگه میشم" شخصیت او را نکوبید.
بلکه اگر از رفتار خاصی ناراضی شدید نارضایتی خود را از آن عملکرد بیان کنید و بگید بهتره اینکارو انجام میدادی ... و با تعمیم دهی کل هویت او را زیر سوال نبرید.
مثلا بگویید :حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از این کلمات خوشم نمیاد
دوست ندارم پسرم بی ادبی کنه
دلم می خواد دخترم خودش کارشو انجام بده.
بی قید و شرط بودن یعنی در هر حالت و شرایطی فرزندی فرزند را نفی نکنید.
با گفتن جملاتی مانند"دیگه بچه من نیستی!""دیگه مادرت نیستم!" "میرم بابای یکی دیگه میشم" شخصیت او را نکوبید.
بلکه اگر از رفتار خاصی ناراضی شدید نارضایتی خود را از آن عملکرد بیان کنید و بگید بهتره اینکارو انجام میدادی ... و با تعمیم دهی کل هویت او را زیر سوال نبرید.
مثلا بگویید :حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از این کلمات خوشم نمیاد
دوست ندارم پسرم بی ادبی کنه
دلم می خواد دخترم خودش کارشو انجام بده.
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و یکم:
چشمان مادرش پر از اشک شد پهلوی او نشست و دستش را روی شانه ای فرحت گذاشت فرحت ادامه داد پدر جان ما دخترها هم انسان هستیم الله به ما هم حق انتخاب و حق زندگی داده است ولی چرا ما نمیتوانیم خود ما به زندگی ما تصمیم بگیریم نگاهش را از پدرش گرفت و به قالین زیر پایش دوخت و با صدای که میلرزید گفت من نمیخواهم با چنگیز ازدواج کنم اگر ازدواج کنم هم هیچوقت خوشبخت نمیشوم چون من جاوید را دوست دارم و میخواهم با او… با دادی که پدرش کشید از ترس عقب رفت پدرش به او دید و با عصبانیت گفت تو خجالت نمیکشی مقابل پدرت اینگونه از عشق حرف میزنی بی حیا؟ تو برای بی آبرو ساختن من پا لچ کرده ای؟ مادر فرحت گفت لطفاً آرام باش خودت مریض هستی خدا ناخواسته بالای قلبت فشار می آید شوهرش به او دید و گفت همه ای اینها زیر سر تو است تو باعث شدی که این دختر اینگونه شود ناز بی جای تو این دختر را اینقدر بی شرم ساخته است بعد فرحت را مخاطب قرار داده گفت تو با چنگیز ازدواج میکنی این تصمیم آخر من است حالا هم گم شو به اطاقت برو فرحت با گریه از جایش بلند شد و به اطاق خودش رفت دروازه را پشت سر خودش بست و پهلوی دروازه روی زمین افتاد و با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
ساعت هشت شب بود که مادرش تقه ای به دروازه زد و گفت لطفاً دروازه را باز کن دخترم فرحت با چادرش صورت پر از اشکش را پاک کرد بعد نفس راحتی کشید و دروازه ای اطاق را باز کرد مادرش با پتنوس غذا داخل اطاق شد و گفت برایت غذا آوردم ببین غذای دلخواهت را (بادنجان سیاه)پخته کرده ام فرحت گفت کاش خودت را به زحمت نمی ساختی مادر جان چون میل به غذا ندارم مادرش پتنوس را روی زمین گذاشت بعد دست فرحت را گرفت و گفت بیا کنارم بنشین هر دو روی زمین نشستند مادرش چند لحظه با مهربانی به چهره ای دخترش دید بعد گفت من سیزده ساله بودم که یکروز خانواده ای پدرت به خانه ای ما آمدند مادرم مرا صدا زد و گفت زود باش برو دست و صورتت را بشوی بعد لباس جدید بر تن کن و بیا که امروز نکاح ات است میدانی دخترم من آن زمان حتا نمی فهمیدم نکاح یعنی چی! آنروز نکاح مرا بدون اینکه چیزی بفهمم با پدرت بستند و یک هفته بعد محفل عروسی برگذار شد و من با پدرت به خانه ای بخت آمدم
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و یکم:
چشمان مادرش پر از اشک شد پهلوی او نشست و دستش را روی شانه ای فرحت گذاشت فرحت ادامه داد پدر جان ما دخترها هم انسان هستیم الله به ما هم حق انتخاب و حق زندگی داده است ولی چرا ما نمیتوانیم خود ما به زندگی ما تصمیم بگیریم نگاهش را از پدرش گرفت و به قالین زیر پایش دوخت و با صدای که میلرزید گفت من نمیخواهم با چنگیز ازدواج کنم اگر ازدواج کنم هم هیچوقت خوشبخت نمیشوم چون من جاوید را دوست دارم و میخواهم با او… با دادی که پدرش کشید از ترس عقب رفت پدرش به او دید و با عصبانیت گفت تو خجالت نمیکشی مقابل پدرت اینگونه از عشق حرف میزنی بی حیا؟ تو برای بی آبرو ساختن من پا لچ کرده ای؟ مادر فرحت گفت لطفاً آرام باش خودت مریض هستی خدا ناخواسته بالای قلبت فشار می آید شوهرش به او دید و گفت همه ای اینها زیر سر تو است تو باعث شدی که این دختر اینگونه شود ناز بی جای تو این دختر را اینقدر بی شرم ساخته است بعد فرحت را مخاطب قرار داده گفت تو با چنگیز ازدواج میکنی این تصمیم آخر من است حالا هم گم شو به اطاقت برو فرحت با گریه از جایش بلند شد و به اطاق خودش رفت دروازه را پشت سر خودش بست و پهلوی دروازه روی زمین افتاد و با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
ساعت هشت شب بود که مادرش تقه ای به دروازه زد و گفت لطفاً دروازه را باز کن دخترم فرحت با چادرش صورت پر از اشکش را پاک کرد بعد نفس راحتی کشید و دروازه ای اطاق را باز کرد مادرش با پتنوس غذا داخل اطاق شد و گفت برایت غذا آوردم ببین غذای دلخواهت را (بادنجان سیاه)پخته کرده ام فرحت گفت کاش خودت را به زحمت نمی ساختی مادر جان چون میل به غذا ندارم مادرش پتنوس را روی زمین گذاشت بعد دست فرحت را گرفت و گفت بیا کنارم بنشین هر دو روی زمین نشستند مادرش چند لحظه با مهربانی به چهره ای دخترش دید بعد گفت من سیزده ساله بودم که یکروز خانواده ای پدرت به خانه ای ما آمدند مادرم مرا صدا زد و گفت زود باش برو دست و صورتت را بشوی بعد لباس جدید بر تن کن و بیا که امروز نکاح ات است میدانی دخترم من آن زمان حتا نمی فهمیدم نکاح یعنی چی! آنروز نکاح مرا بدون اینکه چیزی بفهمم با پدرت بستند و یک هفته بعد محفل عروسی برگذار شد و من با پدرت به خانه ای بخت آمدم
ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بعد از تو
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و دوم:
با گوشه ای چادرش قطره اشکی را که در گوشه ای چشمش جمع شده بود پاک کرد و ادامه داد چند ماه از عروسی ما نگذشته بود که حمل گرفتم ولی خدا نخواست و طفل سقط شد مادر بزرگت چه روزهای که بر سر من نیاورد او فکر میکرد من قصداً طفل را سقط کرده ام ولی این را نمیدانست که من برای آوردن طفل هنوز خیلی کوچک هستم فروزان (خواهربزرگ) وقتی شانزده ساله بودم تولد شد اولین باری که فروزان را در آغوش گرفتم قسم خوردم اجازه نمیدهم ظلمی که در حق من شد در حق دخترانم شود بخاطر تغیر ذهن پدرت خیلی تلاش کردم میدانی چقدر از دست پدرت و مادرش لت و کوب شدم توهین و تحقیر شدم ولی من برای آینده ای شما همه سختی ها را به تن خریدن تا اینکه بالاخره پدرت راضی شد و وقتی فروزان به سن مکتب رسید او را به مکتب فرستاد بعد از فروزان حدیثه خواهرت بعد حمیرا و در آخر هم تو که توانستی پوهنتون هم بخوانی حرف های که چند ساعت قبل به پدرت گفتی همه حقیقت است الله به ما زنها هم حق انتخاب داده است ولی جامعه ای ما این حق را از ما گرفته است کاش من میتوانستم برایت کاری کنم کاش میتوانستم پدرت را راضی کنم که به خواست تو احترام قایل شود ولی مرغ پدرت یک لنگ دارد او بخاطر عزت و آبرویش هر کاری میکند در افغانستان دختری که عاشق شود را بی حیا میخوانند برای همین هر قدر بخاطر عشق ات ایستادگی کنی بیشتر از چشم پدرت می افتی حالا هر چند چیزی که از تو میخواهم خودخواهی است ولی لطفاً بخاطر پدرت جاوید را فراموش کن و این موضوع را برای همیشه بسته کن فرحت با ناراحتی به مادرش دید مادرش ادامه داد یکساعت قبل چنگیز و پدرش اینجا آمده بودند پدرت با آنها در مورد عروسی حرف زد و فکر کنم تاریخ عروسی هم تعیین شده لبخندی تلخی روی لبان فرحت جاری شد و گفت درست است وقتی با ازدواج من قلب پدرم و شما آرامش پیدا میکند من به این ازدواج تن میدهم و عشق جاوید را برای همیش در گوشه ای از قلبم دفن میکنم مادرش بوسه ای بر صورت او زد و گفت آفرین دختر با درک حالی تو غذایت را بخور من باید به پدرت چای ببرم فرحت چشم گفت و مادرش از اطاق بیرون شد فرحت از جایش بلند شد و نزدیک کلکین اطاقش رفت از کلکین به تاریکی بیرون خیره شد و زیر لب گفت یا الله من راضی هستم به تقدیری که تو برایم نوشتی من میتوانم با همه دنیا بجنگم ولی با قسمت که تو برایم خیر دانستی نمیتوانم بجنگم فقط به قلبم آرامش بده تا بتوانم با این شرایط کنار بیایم به جاوید هم در فراموشی من کمک کن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
به قلم: فاطمه سون ارا
قسمت بیست و دوم:
با گوشه ای چادرش قطره اشکی را که در گوشه ای چشمش جمع شده بود پاک کرد و ادامه داد چند ماه از عروسی ما نگذشته بود که حمل گرفتم ولی خدا نخواست و طفل سقط شد مادر بزرگت چه روزهای که بر سر من نیاورد او فکر میکرد من قصداً طفل را سقط کرده ام ولی این را نمیدانست که من برای آوردن طفل هنوز خیلی کوچک هستم فروزان (خواهربزرگ) وقتی شانزده ساله بودم تولد شد اولین باری که فروزان را در آغوش گرفتم قسم خوردم اجازه نمیدهم ظلمی که در حق من شد در حق دخترانم شود بخاطر تغیر ذهن پدرت خیلی تلاش کردم میدانی چقدر از دست پدرت و مادرش لت و کوب شدم توهین و تحقیر شدم ولی من برای آینده ای شما همه سختی ها را به تن خریدن تا اینکه بالاخره پدرت راضی شد و وقتی فروزان به سن مکتب رسید او را به مکتب فرستاد بعد از فروزان حدیثه خواهرت بعد حمیرا و در آخر هم تو که توانستی پوهنتون هم بخوانی حرف های که چند ساعت قبل به پدرت گفتی همه حقیقت است الله به ما زنها هم حق انتخاب داده است ولی جامعه ای ما این حق را از ما گرفته است کاش من میتوانستم برایت کاری کنم کاش میتوانستم پدرت را راضی کنم که به خواست تو احترام قایل شود ولی مرغ پدرت یک لنگ دارد او بخاطر عزت و آبرویش هر کاری میکند در افغانستان دختری که عاشق شود را بی حیا میخوانند برای همین هر قدر بخاطر عشق ات ایستادگی کنی بیشتر از چشم پدرت می افتی حالا هر چند چیزی که از تو میخواهم خودخواهی است ولی لطفاً بخاطر پدرت جاوید را فراموش کن و این موضوع را برای همیشه بسته کن فرحت با ناراحتی به مادرش دید مادرش ادامه داد یکساعت قبل چنگیز و پدرش اینجا آمده بودند پدرت با آنها در مورد عروسی حرف زد و فکر کنم تاریخ عروسی هم تعیین شده لبخندی تلخی روی لبان فرحت جاری شد و گفت درست است وقتی با ازدواج من قلب پدرم و شما آرامش پیدا میکند من به این ازدواج تن میدهم و عشق جاوید را برای همیش در گوشه ای از قلبم دفن میکنم مادرش بوسه ای بر صورت او زد و گفت آفرین دختر با درک حالی تو غذایت را بخور من باید به پدرت چای ببرم فرحت چشم گفت و مادرش از اطاق بیرون شد فرحت از جایش بلند شد و نزدیک کلکین اطاقش رفت از کلکین به تاریکی بیرون خیره شد و زیر لب گفت یا الله من راضی هستم به تقدیری که تو برایم نوشتی من میتوانم با همه دنیا بجنگم ولی با قسمت که تو برایم خیر دانستی نمیتوانم بجنگم فقط به قلبم آرامش بده تا بتوانم با این شرایط کنار بیایم به جاوید هم در فراموشی من کمک کن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله
🌾🎍🌾
🎍🌾
🌾
💟✨ #داستانـــ
✳️⇦•خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.
✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.
✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.»
✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🎍🌾
🌾
💟✨ #داستانـــ
✳️⇦•خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.
✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.
✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.»
✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام علیکم امسال مثل سالهای گذشته درنظرداریم قربانی بگیریم ثوابش رو ایصال،میکنیم،ب،رسول الله وگوشتهاشون روبین خانواده های بی سرپرست ونیازمندان تقسیم کنیم امسال میخواهیم دوتاگوسفندخریداری کنیم چون امسال خانواده های بی سرپرست از پارسال بیشترشدن
عزیزان هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون
شماره کارت موسسه خیریه هست
عزیزان هرکسی دوست داره توقربانی رسول الله سهمی داشته باشه اندازه توانش ب شماره کارت گروه هدیه خودشوب رسول الله بفرسته خداوندب همه ماتوفیق بده وقبول کنه خداوندرضایت ودیدارخودشوش ورسولش رونصیب همه مابگرداند ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی اینم شماره کارت گروه مون
شماره کارت موسسه خیریه هست
سلام علیکم فردا یکشنبه نهم ذیالحجه هست لذا یادآوری میشود که تکبیرات تشریق را فراموش نکنید از نماز صبح فردا تا نماز عصر روز پنجشنبه ۱۳ ذیالحجه متصل بعد از هر نماز فرض واجب هست که خوانده بشود
اللهاکبر اللهاکبر لا اله الا الله و اللهاکبر اللهاکبر و للهالحمد
❗️تکبیر تشریق بر
مرد
و زن
و بر شهری
و روستایی
و منفرد
و در نماز جماعت واجب است.
و فتوا بر همین است.
💢 لطفا اطلاع رسانی کنید 💢
جزاکم الله خیرا
اللهاکبر اللهاکبر لا اله الا الله و اللهاکبر اللهاکبر و للهالحمد
❗️تکبیر تشریق بر
مرد
و زن
و بر شهری
و روستایی
و منفرد
و در نماز جماعت واجب است.
و فتوا بر همین است.
💢 لطفا اطلاع رسانی کنید 💢
جزاکم الله خیرا