Telegram Web Link
⚫️اگر زنده بمانم جور دیگری بر شما حکومت می‌کنم

بعد از ترور ناصرالدین شاه، امین السلطان تلاش بسیاری کرد تا خبر این ترور پخش نشود و تهران آرام بماند؛ نقل است وی به محض مطلع شدن از ترور شاه ترتیبی داد تا جسد ناصرالدین شاه را مخفیانه از صحن بیرون ببرند و در کالسکه سلطنتی بنشانند. در بازگشت به کاخ گلستان خودش نیز در کنار جسد برجای نشسته شاه نشست و جسم بی‌جان او را به حرکت درآورد تا برای جمعیت دست تکان دهد.

با این حال شاه مضروب پس از انتقال به کاخ گلستان چندان زنده نمی‌ماند و تلاش اطبا برای نجات او بی نتیجه می‌ماند. گفته می‌شود کلمات آخر وی پیش از مرگ این بود
«اگر زنده بمانم جور دیگری بر شما حکومت می‌کنم»
تاریخ ما
@cafe_andishe95
📖📄ویلیام شایرر نویسندۀ کتاب «ظهور و سقوط رایش سوم» نوشت:

«هنگامی که انسان عقاید هگل را می‌خواند می‌فهمد که هیتلر تا چه حد از او الهام گرفته است»!

«جنگ پالایشگر بزرگی است و سلامت اخلاقی ملتی را که بر اثر یک صلح پردوام فاسد شده است تأمین می‌کند.
همچنان که وزش بادها مانع گندیدن دریاها می‌گردد.»
(فردریش هگل)

@cafe_andishe95
🧮جهالت تاریخی کارل مارکس در باب حقوق بشر
در کتاب مدرنیته دموکراسی روشنفکری توضیح داده شده است:

🖋ولتر، عشق به آزادی

ولتر در لغت نامه ی فلسفی خود، آزادی را «شناخت حقوق بشر» معرفی می کند؛ شناختی که به گفته ی او، «دفاع از این حقوق» را به همراه دارد. او همچنین در قسمت دیگری از لغت نامه ی فلسفی، بار دیگر به مسأله ی حقوق بشر می پردازد، ولی این بار از آن بـه عنـوان حقوق طبیعی یاد می کند: «به طور کلی، این حق طبیعی ماست که هم زمان از قلم و زبان خود به قیمت جان خویش استفاده کنیم.» ایــن گفته ی ولتر مواد ۱۰ و ۱۱ اعلامیه ی ۱۷۸۹ را تشکیل می دهد. در ماده ی ۱۰ به صراحت آمده است که «هیچ کس نباید بر عقاید خود (حتی عقاید مذهبی) ترس به دل راه دهد... در حالی که ماده ی ۱۱ از رابطه ی آزاد بین افکار و عقاید به عنوان با ارزش ترین حقوق بشر» نام می برد. همان طور که می بینیم، ولتر نیز همچون هم عصران خود، در نشر فکر حقوق بشر و فراهم آوردن شرایط مناسب برای ایجاد و رشد آن به صورت نهادی حقوقی نقش مهمی را ایفا کرده است؛ هر چند مقایسه ی گفتار ولتر با اعلامیه الزاماً دلالت بر تطابق کامل تفکر او با کلیه ی ارزشهای حقوقی - سیاسی این اعلامیه نمی کند. خصوصاً که ولتر، در بسیاری از موارد، نظری نه مخالف، بـل کـه مـتـفـاوت بـا ایــن اعلامیه دارد. شاید دلیل وجود این نظر، در بدبینی عملی ای باشد که بسیاری از متفکران عصر روشنگری در کنار خوش بینی نظری خود از آن برخوردار بودند. برای مثال، زمانی که ولتر از مفهوم «برابری» سخن به میان می آورد آن را هم زمان طبیعی ترین و موهوم ترین امر» می نامد. بی شک اشاره ی کوتاه اعلامیه ی ۱۷۸۹ به مسأله ی «برابری» نیز در راستای ذهنیت ولتر قرار می گیرد؛

خصوصاً که به احتمال قوی همان طور که مارکس نیز در مسأله ی یهود بدان اشاره می کند منظور از «برابری» در اعلامیه ی ۱۷۸۹ «برابری» «آزادی» است. یعنی به عبارت دیگر، برابری در مقابل قانونی که حدود آزادی فرد را تعیین میکند لذا از آنجا که مارکس حقوق بشر ۱۷۸۹ را به مثابه ی حقوق انسان بورژوا و خودخواهی تفسیر می کند که از اجتماع جداست، بنابراین از نظر او اعلامیه ی ۱۷۸۹ توهمی بیش نیست.

📍بدیهی است که مارکس با این تفسیر، آرمان جهانی حقوق بشر را که نویسندگان اعلامیه ی ۱۷۸۹ در سر می پروراندند، در قالب خصوصیتی جزئی و انفرادی، از بین می برد. به کلام ،دیگر، او کلیت حقوق طبیعی بشر را به جزئیت حقوق خاص یک فرد اجتماعی تقلیل می دهد. چرا؟ به این دلیل که وی اسیر ایدئولوژی ای است که مانع بصیرت او در مقابل مسأله ی حقوق بشر می شود.

🔻بدین گونه، او امــور حقوقی را تبدیل به عناصر نظام ایدئولوژیکی ای می کند که در جوهر دارای مفهومی غیر حقوقی است. یعنی به قول کلود لوفور، در ازای «طرد تفسیر بورژوایی ،قانون بعد قانون في حد ذاته را از بین میبرد».

📐نفى بعد قانون في حد ذاته، توسط مارکس، به معنای نفی انسان في حد ذاته است. و نفی انسان في حد ذاته، نفی جوهر انسانی است که مبنای ارزشهای حقوقی خود قرار می گیرد. به عبارت دیگر، مارکس با طرد حقوق بشر به عنوان «توهمی سیاسی»، در مخالفت مستقیم با مکتب اصالت بشر حقوقی قرار می گیرد.
این مخالفت در راستای نظریه ی «تزویر عقل تاریخی است که عملکرد ضروری آن در تاریخ به صورت بینشی معادی از رهایی کلی بشر سه می شود. نقد حقوق بشر به منزله ی «توهم سیاسی» توسط مارکس، در چارچوب این بینش قرار می گیرد.

طبیعی است که استبداد متافیزیکی عقل تاریخی، موجب نفی ارزش فردی انسان در مقام فاعل حقوقی می شود. زیرا که منطق درونی فرآیند رهایی بشری را به عنوان فاعل مطلق تاریخ معرفی می کند. به کلام دیگر مدل هستی شناسی مارکس، که به دنبال هگل واقعیت را تماماً عقلانی اعلام میدارد آزادی عملی فاعل اجتماعی را در فرآیند تاریخی ای برد می کند که به طور عقلانی سامان یافته و غایت آن از پیش تعیین شده است. یکسانی عقل با واقعیت به معنای تعیین پذیری پیشینی زمان آینده به واسطه ی گذشته ی تاریخی ای است که دارای سلسله مراتبی عقلانی است. در این صورت تزویر عقل تاریخی رابطه ی بین دو سوژه ی اجتماعی را از پیش تعیین می کنند. بدین ترتیب هر گونه تلاش برای ایجاد احکام اخلاقی و حقوقی بی فایده به نظر می رسد. چرا که در دورنمای اصالت عقل تاریخی، طرح مسأله ی خودمختاری»، یعنی جست وجوی طریقه ی عملی ای که دارای ارزشی کلی باشد. اقدامی است که در تضاد مستقیم با ماهیت این عقل قرار می گیرد.

@cafe_andishe95
🔺ادامه)
بنابراین، تعجب آور نیست اگر می بینیم که گفتمان حقوق بشر که آزادی عملی انسان را در ارتباط با قوانین طبعیبی (که سرچشمه یخود را فراسوی حقوق مدنی در فطرت انسان می یابد) در نظر میگیرد با منطق عقل تاریخی که ریشه ی نهادی خود را نه در عقل محض عملی، بلکه در عقلی که تسلط خود بر واقعیت را با شناخت تام آن اعلام میدارد، در تعارض باشد. فلسفه ی حقوق بشر تفکری تاریخی گر نیست. زیرا که شرط وجودی خود را در بازگشت انسان به فطرت خویش می یابد. در حالی که تفکر تاریخی گر، عقل تاریخی را جای گزین هستی فردی انسان می کند.

بدین گونه، عقل تاریخی شناخت خود از واقعیت را در تاریخ عقل به توان قدرت پایان دهنده به سیر این تاریخ معرفی می کنند.(ص19و20)
@cafe_andishe95
📄برگی زرین از تاریخ معاصر، دیدگاه زنده‌یاد احمد کسروی نسبت به رضاشاه:

پس از برافتادن رضاشاه بیشتر روزنامه‌ها بنای بدگویی از او را گـزارده بودنـد. ديگـران هـم اگـر بدگویی نمی‌كردند از بیم بدنام گردیدن خاموش می‌ایستادند. اوضاعی پدید آورده بودنـد كـه هـر كـه نیک رضاشاه می‌گفت، سخنان ناسزایی درباره‌اش گفته می‌شد. این تنها پرچم، روزنامه‌ای كـه در آن سالها کسروی بیرون می‌داد، بود که بی‌باکانه یاد کارهای نیک رضاشاه را کرد و به خوانندگان گفت: «...مردم درباره‌ی او [رضاشاه] از حقیقت بسیار دورند و نیکی‌ها و بدیهای او را نمی‌دانند. زيـرا آنچـه در زمان خودش بود، هر کاری می‌کرد و چه در روزنامه‌ها و چه در مجلس شـورا و چـه در جاهـای ديگـر مورد ستایش می‌گرید و کسی زبان به خُرده‌گیری نمی‌توانست گشود و آنچه اکنون است بی‌انصـافانه از نیکی او نیز چشم‌پوشی می‌نمایند و پیاپی به شکایت و بدگویی می‌پردازند. بخصوص کسانی که در زمان او به زندان افتاده یا آسیب دیگری دیده‌اند که خودداری نمی‌توانند و از شکایت باز بازنمی‌ایستند.
ولی ما آرزومندیم این کسان رنجش و احساسات خود را در موضوع دخالت ندهند و درباره‌‎ی شاه گذشته چنان‌که بدیها را به‌دیده بگیرند از نیکی‌ها هم چشم نپوشند. نویسنده[احمد کسروی] خود از کسانی هستم که از دیکتاتوری رضاشاه آسیب دیده‌ام. آشنایانم داستان بیرون آمدن مرا از عدلیه می‌دانند و جز خدا کسی نمی‌داند که آن داستان چه زیانهایی را به زندگانی من زد. گذشته از آنکه در زمان سرشهربانی[فرمانده پلیس] بودن آيرُم در نتیجه‎ی یک بدگمانی بیجا، نُه روز مرا در شهربانی نگه داشـتند و همـه‌ی كتابهـا و نوشته‌‎هایم را به اداره‌ی آگاهی آورده و صفحه به صفحه جستجو کردند که بسیاری از آنها از ميـان رفـت.[از جملـه دو جلد از دفتر روزگاران]
با این حال من بخود حق نمی‌دهم در گفتگو از کارهای رضاشـاه بـه این رنجـش و آزردگی دخالـت دهم.» (پرچم روزانه شماره‌‍‌های 129 و 130)


📌«ما در زمان آن شاه به ستایش نپرداخته‌ایم چرا که آن روز گمان چاپلوسی می‌رفت. ولی امروز نباید از حقایق پشتیبانی ننماییم. رضاشاه به این کشور نیکی‌ها کرده و باید ایرانیان از او قدردانی نمایند و یادش را به احترام کنند».

(پرچم روزانه شماره‌ی 191)رامین کتاب
@cafe_andishe95
گرامی باد سالروز آزادی خرمشهر و جاودان یاد و نام تمام دلیران و قهرمانان میهن

@cafe_andishe95
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
لیبراسیون/لیبرالیسم
2)مارکسِ ماتریالیست واضح است که اعتقادی به الوهیت و ذات الهی انسان ندارد اما او با خواندن آثار هگل و به¬ویژه تفسیر فوئرباخ از مفهوم ازخودبیگانگی نزد هگل، مجذوب این مفهوم می¬شود. فوئرباخ دین و به طور مشخص مسیحیت را موجب از خودبیگانگی انسان می¬دانست و مدعی بود انسان ذات آرمانی خود را به خدایی که محصول تصوراتش است نسبت می¬دهد. خدا همان ذات انسانی جدا شده (بیگانه شده) از خود انسان است.

اما بعدتر مارکس در «دست نوشته¬های 1844» و در نقد اقتصاد سیاسی، تفسیر خاص خود را از مفهوم «ازخودبیگانگی» به دست می¬دهد و آنرا مرتبط با مالکیت خصوصی و مبادله می¬داند. از نظر مارکس ضرورت تقسیم کار و مبادله، به کارِ بیگانه¬ شده و نهایتا به مالکیت خصوصی منجر می¬شود. محصول کار تولیدکننده (کارگر) در جریان مبادله از او جدا شده و به دیگری (سرمایه¬دار) تعلق می¬گیرد. کار انسان ذاتا موجد بیگانگی نیست یعنی قبل از شکل-گیری مبادله، محصول او عینیت یافتن خود انسان است. این روابط اجتماعی است که در سطحی از توسعه خود عینیت یافتن نیروی کار انسانی را به از خود بیگانگی تبدیل می¬کند یعنی تولید کننده از محصولی که تولید کرده است بیگانه می¬شود. مارکس معتقد است این فرایند از خودبیگانگیِ ناگزیرِ انسان¬ها نهایتا و ضرورتا به سرانجام خواهد رسید و انسان به ذات خود که در طول تاریخ از آن بیگانه شده بود، در جامعه کمونیستیِ آینده دوباره دست خواهد یافت.

گفتن اینکه تقسیم کار و مبادله مبتنی بر مالکیت خصوصی است چیزی نیست جز تصدیق اینکه کار جوهر مالکیت خصوصی است، تصدیقی که اقتصاددان نمی¬تواند اثبات کند و ما این کار را به جای او خواهیم کرد. دقیقا در این واقعیت که تقسیم کار و مبادله، شکل¬هایی از مالکیت خصوصی اند، این دلیل دوگانه نهفته است که از یک سو، زندگی انسانی نیازمند مالکیت خصوصی بوده است تا خود را تحقق بخشد، و از سوی دیگر، همین زندگی انسانی اکنون نیازمند این است که مالکیت خصوصی را از بین ببرد. (مارکس،1844، 117)

این نیاز به از بین بردن مالکیت خصوصی و رفتن به استقبال کمونیسم به معنی «بازگشت به ذات انسانیِ» از دست رفته در سایه ازخودبیگانگی است، «بازگشتی آگاهانه همراه با حفظ کل ثروت به دست آمده از جریان تحولیِ قبلی.»
... [کمونیسم] با از میان برداشتن تقسیم کار و مالکیت خصوصی، ذات اجتماعی انسان را به وی بازمی-گرداند. کمونیسم راه حل حقیقی تضاد میان انسان و طبیعت، میان انسان و انسان، راه حل حقیقی ستیز میان هستی و ذات، میان عینیت¬بخشی و تصدیق خود، میان آزادی و ضرورت، میان فرد و نوع است. کمونیسم معمای حل شده تاریخ است و خود را چنین راه حلی می¬داند. (مارکس، 1844، 87)

🧿 این پیشگویی پیامبرگونه و متافیزیکی را چگونه می¬توان با رویکرد ماتریالیستی سازگار دانست؟ممکن است گفته شود این نوشته مربوط به دوران جوانی اوست و بعدتر دیدگاه وی عوض شده است. اما چنین نیست، او در سال 1875 در اوج دوران پختگی، سال¬ها پس از به چاپ رساندن جلد نخست کتاب «سرمایه»، آنجا که در گیر و دار فعالیت¬های اجتماعی و سیاسی خود به نقد برنامه حزب کارگری آلمان می¬پردازد دو باره به موضوع جامعه کمونیستی بر می¬گردد. نوشته او در «نقد برنامه گوتا» حاکی از زنده بودن آرمان¬شهر کمونیستی در اندیشه وی است. مارکس در نقد بند سوم «برنامه گوتا»، شعار توزیع برابر محصول کار را شایسته حزب کارگری نمی¬داند و می¬گوید این خواسته و ادعا بورژوایی است. به عقیده وی انسان¬ها استعدادهای فیزیکی و ذهنی متفاوت و نابرابری دارند و اگر قرار بر توزیع برابر محصول کل برحسب میزان کار هر کس باشد نتیجه منصفانه نخواهد بود. ازاین رو، برای اجتناب از این نتیجه غیر منصفانه، برخلاف شعار حزب کارگری آلمان، باید گفت حق یا سهم هرکس از محصول کل جامعه لازم است نابرابر باشد و نه برابر. از نظر مارکس حقِ برابر یا سهمِ برابر شعار جامعه بورژوایی است که به جامعه کمونیستی در مرحله نخست آن به ارث می¬رسد:

🔮اما این نقصان¬ در مرحله نخست جامعه کمونیستی، به صورتی که از جامعه سرمایه داری پس از زایمان طولانی و دردناک بیرون می¬آید، اجتناب ناپذیر است. حق هرگز نمی¬تواند بالاتر از وضعیت اقتصادی جامعه، و بالاتر از میزان تمدنِ منطبق با آن باشد.
در مرحله بالاتر جامعه کمونیستی، زمانی که تبعیت اسارت¬آور افراد از تقسیم کار از میان برود، و همراه با آن تضاد میان کار فکری و کار بدنی رخت بر بندد، زمانی که کار صرفا وسیله¬ای برای زندگی نباشد، بلکه خود به نخستین نیاز حیاتی تبدیل شود؛ زمانی که با توسعه چندوجهی افراد، نیروهای تولیدی نیز رشد یابند و همه منابع ثروت جمعی به فراوانی فوران کند، تنها در آن زمان است که افق محدود حق بورژوایی پشت سر گذاشته خواهد شد و جامعه خواهد توانست این سخن را شعار خود قرار دهد: «از هرکس به اندازه توانایی¬اش، به هرکس به اندازه نیازش.» (مارکس،1875، 32)

@cafe_andishe95
لیبراسیون/لیبرالیسم
2)مارکسِ ماتریالیست واضح است که اعتقادی به الوهیت و ذات الهی انسان ندارد اما او با خواندن آثار هگل و به¬ویژه تفسیر فوئرباخ از مفهوم ازخودبیگانگی نزد هگل، مجذوب این مفهوم می¬شود. فوئرباخ دین و به طور مشخص مسیحیت را موجب از خودبیگانگی انسان می¬دانست و مدعی بود…
3)
طُرفه اینکه مارکس در هیچکدام از نوشته¬های خود، چه مربوط به دوران جوانی باشد و چه مربوط به دوران پختگی، کمترین توضیحی در باره ساز و کار جامعه کمونیستی که گویا نظام سرمایه¬داری ناخواسته و ناگزیر به سوی آن در حرکت است نمی-دهد. او هیچ وقت توضیح نمی¬دهد که با از بین رفتن تقسیم کار چگونه نیروهای تولیدی رشد خواهند یافت و منابع ثروت فوران خواهد کرد. معلوم نمی¬شود گزاره¬های مبهمی مانند «از میان رفتن تضاد بین کار فکری و کار بدنی» یا «توسعه چند وجهی افراد» به لحاظ عینی و تجربی چه معنایی دارد؟
آیا جز این است که در پس زمینه ذهن مارکس نوعی اندیشه گنوسی وجود دارد که به خطر کردن به چنین پیشگویی¬های شگفت¬انگیز¬ تاریخی سوق می¬دهد؟
مالکیت یا سرمایه همان دمیورژ یعنی صانع اهریمنی است و پرولتاریا بارقه الهی نجات¬بخش است که به از خودبیگانگی انسان پایان می¬بخشد و او را به بهشت موعود در جامعه کمونیستی باز می¬گرداند.
🔚

برخی از مفسران اندیشه گنوسی مارکس و هایدگر را در یک چشم¬انداز کلی قرار داده و با هم سنجیده¬اند که بحث در باره آن در این مجال ممکن نیست.

👤 دکتر موسی غنی‌نژاد
منابع:
هالروید، استوارت، ادبیات گنوسی، برگردان ابوالقاسم اسماعیل پور، نشر اسطوره، تهران، 1388
1- Marx, Karl(1844,1972), Manuscrits de 1844, Editions Sociales, Paris.
2- Marx, Karl et Engels, Friedrich(1875/1972), Critique des programmes de Gotha et d’Erfurt, Editions Sociales, Paris.
@cafe_andishe95
⭕️واژه کاپتالیسم تداعی کننده سرمایه دار سنگدلی است که به هیچ چیز مگر ثروت اندوزی برای خود نمی اندیشه، حتی اگر این کار تنها با بهره کشی از همنوعانش امکان پذیر باشد. تنها شمار اندکی هستند که وقتی تصویر سرمایه داری نزد خود ترسیم می کنند واقفند که نوعی نظام اجتماعی کاپیتالیستی با سازماندهی لیرالیستی راستین با گونه است که در چهارچوب آن برای سرمایه دار و کارفرما راه دستیابی به ثروت منحصرا از مسیر تامین مناسب تر آنچه همنوعانش برای خود نیاز دارند عبور می کند.


📗لودویگ فون میزس
کتاب لیرالیسم-جامعه‌شناسی
@cafe_andishe95
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
2024/09/28 17:22:05
Back to Top
HTML Embed Code: