Telegram Web Link
عزیزانم امشب رمان ساعت 11 گذاشته میشه💛
#حکایت✏️

مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز ودیگری را به یک کوزه گر شوهر داد.

چندی بعد همسرش به او گفت : "ای مرد سری به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا بشو."
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت وجویای احوال شد،

دخترک گفت که زمین را شخم کرده وبذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.

مرد به خانه کوزه گر رفت ، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم ودر آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.

مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت: "چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم !!"

📚 قفسه کتاب 📚
@BooksCase 👈👈
بسیاری از مردم به هنگام گفتگو کلماتی مخرب را ادا می‌کنند مثل: مریضم، ورشکست شدم، جانم به لبم رسید، بد شانسم و ...

به یاد داشته باشید، از سخنان تو، بر تو حکم خواهد شد.
کلامتان بی اثر باز نخواهد گشت و آنچه را برزبان رانده اید به جا خواهید آورد.

📘 چهار اثر از فلورانس
✍🏻 اسکاول شین

قفسه کتاب
@BooksCase
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #856 هانا - باید بفهمیم این راز چیه...حتما خدمتکارای عمارت چیزی میدونن دیاکو - اولا اونا اگه میدونستن....الان زنده نبودن و با تحکم بیشتری گفت : -دوما....فهمیدن راز عمارت کار تو نیست....نبینم افتادی پی ِاش -چرا…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی
#857

دیاکو که می توانست بفهمد او چه حسی دارد گفت :

- نگران نباش اموره...نمیزارم حتی به یک قدمیت برسن !....به من اعتماد کن خوشگلم !

دوباره استرس سراسر وجودش را گرفت...اما وجود دیاکو در کنارش قوت قلب بود....

حتی از ان فاصله نیز وقتی صدایش را می شنید آرامش در رگ هایش خون میشد و اضطراب را کمرنگ میکرد....

تا خواست بگوید که او را باور دارد دیاکو دومرتبه گفت :

- چیزی نمیخوای بفرستم برات ؟!

با تعجب جواب داد : نه....چطور ؟!

- گفتم شاید خوراکی ، چیزی هوس کرده باشی....معمولا خانوما اینجور مواقع ویار دارن !

خنده در صدایش مشهود بود...

هانا با شنیدن کلمه ی ویار ، یاد موضوع حاملگی و سوژه ای که دیاکو دست فرانچسکو و بقیه داده بود افتاد!...

و چه قدر حرصش می گرفت از این حرف ها !

با خودش گفت:

-آش نخورده و دهن سوخته

- که نگران ویار منی آره ؟!

- آره خب...بچه دیاکو که نباید تو مضیقه باشه !

هانا با حرص بیشتری پرسید :

- بچـــــه ؟!...بین ما که اتفاقی نیوفتاده....نکنه با گرده افشانی شکل گرفته و من خبر ندارم ؟!

-غصه خوردی عزیزم؟!...در اسرع وقت شکل می گیره

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#858
با حرف آخرش ، صورت هانا از شدت حرص و خشم قرمز شد و در حالی که سعی میکرد صدایش از اتاق بیرون نرود گفت :

- دیـــــــاکـــــو؟!

- جانـــــم ؟!

باز هم موج خنده در صدای بّمّش

هانا با غیظ جواب داد :

-بالاخره که من دستم بهت میرسه

دیاکو - عزیز دلم...میدونم عاشقمی....برام میمیری...اما صبر کن... شکل گرفتن یه بچه با اونم با عجله پدر و مادرش که درست نیست !

هانا دیگر نتوانست تحمل کند...برای همین شنودش را خاموش کرد

و در حالی که دست هایش را با حرص بالا می آورد و محکم مشت میکرد....از حرص دندان روی دندان می سایید !

چشم هایش را با غیظ بست....و پلک هایش را روی هم می فشرد...

پس از قطع تماس لبخند کجی سوک لب دیاکو نشست...

کارلوس از پشت سر به او نزدیک شد و گفت :

- نمی دونستم داری پدر میشی !....بهت تبریک میگم !

لبخندش داشت کش می آمد و عمیق تر میشد....که انگشت اشاره اش را روی لب هایش کشید....مدت ها بود که با خنده بیگانه بود !....

برگشت و با چهره ای خنثی به کارلوس نگاه کرد و از او تشکر کرد....

کارلوس با کنجکاوی پرسید :

- برای نجاتشون نقشه ای داری ؟!

دیاکو - به کنت پیغام میدیم که بعد از صرف ناهار عمارت و ترک کنه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#859

کارلوس - چرا بعد از ناهار ؟!

دیاکو - اگه همین الان بره فرانچسکو بهش شک میکنه....و به هر ترفندی که شده تا شب نگهش میداره !....از طرفی ممکنه به خدمتکارا ام شک کنه....که نکنه برنامه اش از عمارت به بیرون درز پیدا کرده !

دیاکو - بعد از ناهار به بهونه اینکه کلی کار داره... و فردا قراره با بقیه اشراف زاده ها جلسه داشته باشن....میتونه از عمارت بزنه بیرون !....فردا اشراف کشور دورهمی دارن !....اینجوری دروغم نگفته !....فرانچسکو هم یه درصد بهش شک نمیکنه !

کارلوس - درسته....بیشتر تمرکزش رو هاناست !....قطعا امشب وجب به وجب عمارت پر از نگهبان و ادماش میشه !....فکر نکنم این دفعه بخواد باخت بده !

دیاکو با حرکت اهسته سر حرف کارلوس را تایید کرد....

که او دوباره پرسید : - پس چطوری میخوای نجاتش بدی ؟!....اگه ببیننت....شر میشه !

دیاکو جواب داد : - قرارم نیست کسی منو ببینه !

کارلوس - پس چیکار میخوای بکنی ؟!

دیاکو یک قدم به سمت او برداشت....و در حالی که فاصله کمی با هم داشتند...

نگاهش را به چشمان جست و جوگر کارلوس دوخت و گفت :

-چه جورش بماند !

یکی از جاسوسان به هوای آوردن قهوه به اتاق کنت وارد شد....

وقتی فنجان قهوه را روی میز می گذاشت...پیامی که کف دستش نوشته بود را به او نشان داد !....

کنت بعد از خواندن پیام بدون اینکه واکنشی نشان بدهد....از خدمتکار تشکر کرد...

و بعد از خروج او...خیلی طبیعی و بدون هیچ واکنش هیجان زده ای شروع به خوردن قهوه اش کرد....

کمی بعد فنجان را با دستمال کاغذی پهلویش برداشت و به کنار پنجره رفت....

پرده را به آرامی کنار زد...و در حالی که به منظره ی زیبای دریا نگاه میکرد....به آرامی دستمال کاغذی را باز کرد...

و تظاهر کرد که میخواهد گوشه ی لبش را با ان تمیز کند !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
زندگی سراسر امواج احساسات است ،

احساس دولتمندی کنید تا هرچه بیشتر ثروت را به سوی خود بکشانید ،

احساس توفیق کنید تا موفق شوید‌.

فلورانس اسکاول شین

@Bookscase 📕📘📗
عزیزانم متاسفانه به خاطر مشکلی که پیش اومده پارت های بعدی شنبه اینده گذاشته میشه 🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همواره روز خود را
با کلام درست آغاز کنید.
مثلا بگویید:
تو امروز انجام خواهی پذیرفت،
زیرا امروز روز تکمیل و کمال است،
و من برای روزی چنین عالی
خدا را شکر می‌کنم.

ﺍﺳﮑﺎﻭﻝ_ﺷﯿﻦ
@Bookscase
9 چیزی که وقتتو تلف میکنن

@Bookscase 📚👈

بفرست برای دوستت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸نمی دانم الآن كجا مشغول لبخندی😊

🌸فقط يک آرزو دارم🙏

🌸كه در دنیای شیرینت😍

🌸میان قلب تو با غم❤️

🌸نباشد هیچ پیوندی🙏

روز_زیباتون_بخیر

@Bookscase 📚👈
دو تا باور مهم برای جذب هر خواسته ای.

باور اول،باور فراوانی هستش که باید این باور کنید که از خواسته ای که شما میخواید بینهایت هست ازش و بینهایت فرصت هم هست برای دریافتش.

باور دوم،ایمان به خدا هستش که باید این باور داشته باشید حالا که بینهایت ثروت و عشق در جهان هستش خدا میتونه شما رو به سمتش هدایت کنه.

خدا این قدرت داره که شمارو به سمت خواسته هاتون هدایت کنه‌.

@Bookscase 📗📕📘
『 خودمراقبتی چیه؟ 💆🏻‍♀️🍏

°• چیزی که بقیه درمورد خود مراقبتی میگن :
فیلم - شکلات - ماسک صورت - خرید
بستنی - دوش گرفتن -

°• چیزی که واقعا هست :
پیاده‌روی - خوب خوابیدن - مدیتیشن -
غذای سالم - مهارت 'نه' گفتن - استراحت

@Bookscase 👈👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عزیزانم ، امشب رمان رئیس بزرگ ساعت 11 براتون گذاشته میشه 🧡
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #859 کارلوس - چرا بعد از ناهار ؟! دیاکو - اگه همین الان بره فرانچسکو بهش شک میکنه....و به هر ترفندی که شده تا شب نگهش میداره !....از طرفی ممکنه به خدمتکارا ام شک کنه....که نکنه برنامه اش از عمارت به بیرون درز پیدا…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#860

در همان لحظه ی اول که دستمال کاغذی باز شد پیام ترک کردن عمارت آن هم به تنهایی به او رسید...

از دیدنش جا خورد...اما هیچ نشانه ای از تعجب در چهره اشرافی او ظهور نکرد....و به خوردن باقی مانده ی قهوه ادامه داد.....

قبل از ورودش به عمارت، دیاکو به او گوشزد کرد که به هیچ عنوان رفتار عجیب و یا شک برانگیزی از خود نشان ندهد....

زیرا ممکن بود برای اطمینان خاطر در اتاقی که در آن مدت کوتاهی اقامت داشت....شنود و یا حتی دوربین کار گذاشته باشند...

با توجه به شناختی که از فرانچسکو داشت...از او هیچ بعید نبود !

از قضا حدس دیاکو درست بود....و دو نفر از افراد فرانچسکو ، نه تنها اتاق کنت را شنود می کردند....

بلکه دوربین کوچکی را مخفیانه در اتاقش گذاشته و او را زیر نظر گرفته بودند....

دیاکو و کارلوس هر دو در حال نقشه کشیدن برای رهایی هانا از عمارت بودند...

نگاه دیاکو به ماشین های خودش و افرادش افتاد که وارد جنگل میشدند و هر کدام ما بین درخت ها پارک می شدند.....

در میان افرادش جیمز را دید....چند قدم جلو رفت و او را صدا زد و گفت :

- چه خبره ؟!...چرا ماشینا رو آوردین تو جنگل ؟!

کارلوس درست در گنار دیاکو و شانه به شانه ی او ایستاد....که جیمز گفت :

- داشتیم اوضاع عمارت و رصد می کردیم که یه گروه غریبه نزدیکش مستقر شد

کارلوس - نفهمیدین کی ان ؟!

جیمز - نه....برای احتیاط گفتم بچه ها ماشینا رو بیارن تو جنگل....روشونو بپوشونن

دیاکو با حرکت ارام سر کار جیمز را تایید کرد.... و با کمی مکث گفت :

-دو نفر از بچه ها رو بفرست بهشون نزدیک بشن....باید بفهمیم اینا کی ان....ممکنه بخوان زودتر بریزن تو عمارت !

جیمز - اطاعت میشه رئیس

این را گفت و به سمت افراد رفت

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/09/30 12:18:04
Back to Top
HTML Embed Code: