Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#861

کارلوس - اگه برنامه فرانچسکو با اونا ساعت 12 شب باشه....بعیده از الان بیان !

دیاکو- درسته....ولی احتیاط شرط عقله !....هر چیزی از این مارینوی حقه باز بر میاد !

بعد از صرف ناهار ، کنت همان طور که قرار بود ، بهانه جلسه اش با اشراف زادگان را پیش کشید...

و اینگونه بدون اینکه فرانچسکو شک کند....با آنها خداحافظی و عمارت را ترک کرد....

هانا به بهانه استراحت به اتاقش برگشت.

روشنی ِروز رفته رفته آسمان را به تاریکی شب تحویل داد....

نگاه هانا به ساعت اتاقش افتاد......ساعت از هشت گذشته بود...و استرس هر لحظه بیشتر در جانش رخنه میکرد !

به شدت دلش هوس شکلات کاکائویی کرده بود به قدری که دلش میخواست به دیاکو بگوید هر جور شده برایش شکلات بفرستد !....

اما به خاطر همان موضوع ویار و حاملگی که برای دیاکو سوژه شده بود....و از طرفی غرورش که اجازه اینکار را نمی داد به دیاکو چیزی نگفت

آخرین باری بود که با او حرف زد صبح بود...

ما بقی آن پیامک هایی از جانب دیاکو بود که فقط آنها را خواند و جوابی نداد

صدای نوتیف گوشی اش دوباره بلند شد....

- هندزفریتو روشن کن

نفس عمیقی کشید و هندزفری اش را روشن کرد...صدای دیاکو در گوشش پیچید :

- هانا....حالت خوبه ؟!....چرا هر چی بهت پیام میدم جواب نمیدی !

- نیازی ندیدم جواب بدم !

دیاکو از حرف هانا جاخورد !

دیاکو - یعنی چی ؟!....این چه رفتاریه ؟!

هانا - خودت نمیدونی چرا !؟

دیاکو - الان وقت لجبازی با من نیست اموره....خب گوش کن ببین چی میگم...به هیچ وجه از اتاقت بیرون نمیری...همین الان در اتاق و قفل کن

- چیشده دیاکو ؟!....داری منو می ترسونی !

- چیزی نیست عزیز دلم....برای محکم کاری لازمه !

هانا از تخت پایین آمد و در را قفل کرد !.... از در فاصله گرفت و به سمت تختش می رفت که صدای آشنای یک نفر را شنید......

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#862

- میتونم بپرسم با کی کار دارید ؟!

روی صدا که دقیق شد متوجه شد صدای ماری است !

- میخوام هانا رو ببینم !

از شنیدن صدای فرانسیس شوکه شد....چرا میخواست او را ببیند ؟!

دیاکو - هانا....صدامو می شنوی ؟!

تا حد امکان از در فاصله گرفت و به آرامی گفت :

- آره می شنوم....یکی اومده دم اتاقم !

دیاکو با نگرانی پرسید :

- در و قفل کردی !؟

- در قفله....ولی فرانسیس اومده دم اتاق....میخواد منو ببینه !

دیاکو تا اسم فرانسیس را شنید ابرو در هم کشید...با خشم گفت :

- اون مرتیکه با تو چیکار داره ؟!

-نمیدونم یه لحظه صبر کن ببینم

دیاکو - همونجا که هستی وایسا....به هیچ وجه در و باز نمیکنی !

هانا چند قدم به در نزدیک شد که دوباره صدای ماری را شنید و گفت :

- متاسفم ولی سینورا مریض احوالن....میخوان استراحت کنن....به من گفتن نمیخوان کسی و ببینن !

فرانسیس - یعنی چی مریض احوالن ؟!....اتفاقی براشون افتاده ؟!

- سینورا سرما خوردن....سرشون درد میکرد....قرص خوردن خوابیدن !

ماری فرانسیس را دست به سر کرد تا به اتاق هانا نزدیک نشود !

از آن طرف، دیاکو نگران هانا بود و هر چه او را صدا میزد جوابی نمی گرفت....

هانا چون به در نزدیک بود می ترسید فرانسیس صدایش را بشنود.....برای همین از در فاصله گرفت و کنار پنجره روی زمین نشست و گفت :

- اروم باش دیاکو من حالم خوبه !

صدای داد دیاکو را شنید که می گفت

- دو ساعته دارم صدات میزنم.....کجا بودی لامصب ؟!

- سر قبر عمه ام !....کجا میخوای باشم ؟!....هنوز تو اتاقم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#863

دیاکو خشن و با حرص پرسید :

- این چه طرز حرف زدنه ؟!

- وقتی صداتو میندازی سرت....منم اینجوری حرف میزنم....نمیگی هندزفری تو گوشمه کر میشم ؟!

دیاکو - نمیگی اینجا از نگرانی جونم به لبم می رسه ؟؟!

هانا - نگرانی نداره....نزدیک در شدم ببینم این یارو گورشو گم میکنه بره یا نه !

- رفت ؟!

- اره....ماری دکش کرد !

هر دو سکوت کرده بودند که هانا پرسید :
- فرانسیس اینجا چی کار میکنه ؟!....میدونی ؟!

مسئله فرانسیس بهانه شد...

از دست دیاکو دلخور بود اما این دوری چند ساعته باعث شده بود تا دلش برای مردش تنگ بشود !....

از طرفی او تنها قوت قلبش بود....

دیاکو با صدایی گرفته اما عصبی جواب داد :

- بی شرف اومده دنبال تو !

- دنبال من ؟!....چرا ؟!

صدای پر غیظ دیاکو را شنید :

-چون یه هَوَله بی چشم و روعه....که به زنِ مردم چشم داره !

هانا ماتش برد....باورش نمیشد که فرانسیس به او نظر دارد !

دیاکو - اماده باش...خیلی زود میام دنبالت....دیگه به صلاح نیست حتی یه دقیقه بیشتر اونجا بمونی

هانا- وقتی داشتم می اومدم تو اتاق، تعدا محافظا خیلی زیاد شده بود.... وجب به وجب عمارت ادم گذاشته....


- اینا که چیزی نیست... اگه یه لشگرم به صف کنه.... باز نمی تونه جلوی منو بگیره!!!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #863 دیاکو خشن و با حرص پرسید : - این چه طرز حرف زدنه ؟! - وقتی صداتو میندازی سرت....منم اینجوری حرف میزنم....نمیگی هندزفری تو گوشمه کر میشم ؟! دیاکو - نمیگی اینجا از نگرانی جونم به لبم می رسه ؟؟! هانا - نگرانی…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#864

*هانا

برقای اتاق خاموش بود چون مثلا خواب بودم....فقط نور چراغ خواب بود یکم اتاق و روشن میکرد....

جلوی آینه قدی که تو اتاق بود ایستادم....موهامو شونه کردم...دو تا موبایلی که دستم بود و گذاشتم تو یه کیف کوچیک مشکی...کت چرم مشکی رو تنم کردم....

مچ دستمو برگردوندم و به ساعت مچیم نگاه کردم.....ساعت 9 شب بود...

استرسم هر لحظه بیشتر میشد....پوفی کشیدم و زیر لب گفت : - فقط امشب تموم شه !...یه نفسی بکشم !

به آیینه نزدیک شدم...رژ قرمز تیره ای که دستم بود رو باز کردم....بعد از اینکه رژ و زدم....سرمو پایین اوردم و رژ و انداختم تو کیف....

در کیف و که بستم....سنگینی دستی و روی قفسه سینه ام حس کردم.....

نگاهم به دست مردونه ای افتاد که از روی قفسه سینه ام رد شده و محکم بازومو گرفته..... ضربان قلبم روی هزار رفت....

با استرس سرمو بالا گرفتم.....چشمم که بهش افتاد...نفس تو سینه ام حبس شد...

مردی که صورتش و با یه پارچه مشکی پوشونده بود و فقط قسمت لب و چشماش دیده میشد....

درست پشت سرم ایستاده....و محکم منو گرفته....

ترسیدم اما نباید بهش اجازه میدادم کنترلم کنه !.....کیف و که تو دستم بود رها کردم....


هم زمان ساق هر دو دستمو ، زیر دست مرد گذاشتم....و بردمشون بالا....

وقتی دست یکمی شل شد و رفت بالا...از فرصت استفاده کردم...خم شدم....و هر دو پامو بردم عقب،دقیقا پشت سرش....درست پشت سر مرد...

ساق هر دو پاشو با دست گرفتم.... و تو یه حرکت بالا بردمشون....همین باعث شد تا اون مرد بیوفته رو زمین درست کنارم....

پامو گذاشتم روی قفسه سینه اش و بالا سرش ایستادم...

همه اینا تو چند ثانیه اتفاق افتاد.....

مچ دستشو گرفتم تا بپیچونم.... که صداش در اومد....

- باریکلا.... حقا که زن خودمی !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#865

با تعجب تو چشماش نگاه کردم.....خم شدم و پارچه رو از سرش کشیدم...

دیاکو بود که با همون پوزخند جذابش ، تحسین آمیز نگام میکرد.....

دستش و رها کردم و ازش فاصله گرفتم

از روی زمین که بلند شد....به لباساش دست می کشید و مرتبشون میکرد

در حالی که سعی داشتم صدامو کنترل کنم گفتم :

- چرا اینجوری اومدی؟!....نکنه دیوونه شدی ؟!

اخماشو کشید تو هم و سرشو بالا گرفت....تو چشمام خیره شد و گفت :

- از قصد اینجوری اومدم ببینم می تونی از خودت دفاع کنی یا نه !

نگاهمو ازش گرفتم که گفت :

- چرا پشت چشم نازک میکنی برا من ؟!

یه قدم نردیکش شدم و گفتم :

- قلبم اومد تو دهنم با این کارت !

یک تای ابروش بالا رفت و جواب داد

- ولی قیافت که اینجوری نشون نمیداد زلزله !

خواستم جوابشو بدم که نذاشت

- بلبل زبونی رو بزار برا بعد... باید بریم !....بیرون عمارت بچه ها منتظرن !

*

از انها خواسته بود که زودتر از موعد به عمارت بیایند و کار را تمام کنند !

بی صبرانه منتظرشان بود....و با قدم هایش در نشمین رژه میرفت !....

رئیس افرادش وارد نشیمن شد....پشت سرش جیکوب مردی با قد متوسط و موهای تراشیده به نشمین آمد....

با دیدنش لبخند شیطانی روی لب فرانچسکو نشست.....

جیکوب بدون معطلی سراغ اتاق هانا را گرفت....فرانچسکو لبخندس عمیق تر شد... رو به رئیس افرادش کرد و دستور داد :

- چرا معطلی ؟!....برو اتاق و نشونش بده !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#866

و رو به جیکوب گفت :

- بیهوشش کنین...دست و پاشم ببندین....این دختره از اوناست که بدجور جفتک میندازه !...حواست باشه......تموم شد بیا اینجا.....باهات کار دارم !

مرد به نشانه تایید سرش را به آرامی به پایین مایل کرد !

سپس بدون فوت وقت به دنبال رئیس محافظان رفت !

صدای جیمز را از هندزفری شنید

- همین الان از اتاق برین بیرون

دیاکو - چیشده ؟!

- دارن میان دنبالش.....فورا از اونجا بیاین بیرون !

نگاه دیاکو روی صورت کنجکاو هانا چرخید !

*

جیکوب با پنج مرد دیگر پشت سر رئیس افراد فرانچسکو ، از پله ها بالا رفتند....

محض احتیاط دو نفر از سمت چپ در....و دو نفر دیگر به همراه جیکوب سمت راست در به دیوار تکیه زدند....

با اشاره او همگی آماده ورود به اتاق شدند....

جیکوب نگاهش را به رئیس محافظان دوخت....و با مایل کردن سرش به پایین از او خواست تا در را باز کند....

او نیز به سرعت جلو رفت و در یک حرکت در را باز کرد.....

فضای اتاق همانطور که انتظار داشتند تنها با نور کم باژور روشن بود....

یکی یکی وارد اتاق شدند....کسی داخل اتاق نبود...نگاه هر شش نفر به تخت افتاد.....

هانا روی تخت خوابیده بود !....

با اشاره جیکوب همگی در حالی که لوله اسلحه شان را به سمت او نشانه گرفته بودند به دور تخت حلقه زدند.....

جیکوب با لبخندی کریه جلو رفت...پتو را کنار زد....

لبخند روی صورتش خشکید....به جای هانا چند بالشت زیر پتو بود.....با عصبانیت دندان روی دندان سایید....و با خشم داد زد

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#867

* تماس های مکرر سارا ، فرانچسکو را کلافه کرده بود....

سارا دلش را زده بود و دیگر حسی به آن دختر نداشت که هیچ ، هر وقت که یاد او و اصرار های بی جایش می افتاد عصبی می شد....

با غیظ تماسش را رد کرد و بالافاصله موبایلش را خاموش کرد....

خوب می دانست که بیخیال نمی شود و آن قدر زنگ میزد تا بالاخره جواب بگیرد !....

در آن لحظه تنها چیزی که برایش مهم بود تحویل هانا به مافیای اسپانیا و خلاص شدن از شر وارث جدیدی بود که به یک باره پیدایش شده و داشت کم کم سد راه او و خواسته هایش می شد !

با بی قراری یک پیک از مشروبش را بالا رفت....که در بلافاصله در باز شد و جیکوب وارد نشیمن شد !

چشمش که به او افتاد....به سرعت پیک را روی میز کوبید.....

نگاه سرد جیکوب به دست فرانچسکو کشیده شد....

لب باز کرد تا چیزی بگوید که فرانچسکو هیجان زده به سمتش قدم برداشت و گفت :

- بگو دوست من........بگو که از امشب می تونم خواب راحتی داشته باشم....بگو که تمومش کردی....به این خبر خوب احتیاج دارم !

جیکوب با چهره ای خنثی به فرانچسکو خیره شد و سنگین گفت :

-دختره فرار کرده !

- چی؟!...دختره فرار کرده؟!....هه.. شوخی مسخره ای بود.... مطمئنم که الان بیهوش تو ماشینت افتاده...

فرانچسکو برای یک لحظه خشکش زد.... اما حرفش را باور نکرد.... هانا راهی برای فرار نداشت!

سر برگرداند تا به طرف میزش برود که جیکوب عصبانی جواب داد:

- من با شما شوخی ندارم آقا...اما مثل اینکه شما..... کارمون و شوخی گرفتین !

صدایش را بالا برد و داد زد :

- دختره فرار کرده.....امیدونسته که قراره بیایم سراغش !....یا شایدم فراریش دادی....تا قیمتشو ببری بالاتر

فرانچسکو از فرط تعجب بر جایش میخکوب شد

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
بسیاری از ما قادریم ندای درون مان را بشنویم، اما تعداد کمی از ما درکش می‌کنیم و حتی عده‌ی کمتری یاد گرفته‌ایم که به آن اعتماد کنیم. و فقط به چیزهایی اعتماد می‌کنیم که ذهن منطقی ما آن را درست می‌داند و تجربه کرده است.

📕 کتاب : چگونه به صدای درون خود گوش کنیم
اثر:جول اوستین

قفسه کتاب
@BooksCase
@PDFsCom_چگونه_به_صدای_درون_خود.pdf
3.5 MB
📕 کتاب : چگونه به صدای درون خود گوش کنیم
اثر:جول اوستین

قفسه کتاب را در لینک زیر دنبال کنید👇👇https://www.tg-me.com/+PqLRq6McVzFFCjPf
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید

🔸فلانی «هفت قلم» آرایش کرده!

🔹بیایید ببینیم منظور از این هفت قلم چیست.در زمان گذشته زنان ایرانی تنها هفت وسیله برای آرایش کردن خود در اختیار داشتند که عبارت بود از:
🔹۱) سرخاب یا گلگونه از ترکیب چندین ماده مختلف همانند روغن یاسمین، حنظل، سپندور و.. ساخته می شد که برای خوش رنگ کردن گونه ها و لب ها استفاده می شد.
🔹٢)سفیدآب یا روشور که یک لایه بردار و سفید کننده سنتی است که از مخلوط گل سفید و نخاع برخی حیوانات ساخته می شد و معمولا برای روشن کردن پوست صورت و بدن به کار می رفت.
🔹٣)سرمه که از ترکیب دوده و دیگر مواد حاصل می شد و برای سیاه کردن پلک ها به کار می رفت. حتی گاهی چشم بچه ها را نیز سرمه می کشیدند چون اعتقاد داشتند سرمه خاصیت درمانی دارد و مانع بروز امراض چشمی می شود.
🔹۴)وسمه ماده ای است که از گیاهی به همین نام بدست می آمد و معمولا در رنگرزی کاربرد داشت اما خانم ها از آن برای پر پشت تر نشان دادن ابروها و گاهی برای قرینه ساختن چشم ها استفاده می کردند .
🔹۵)حنا هم که ماده ی بسیار مشهوری است که هنوز هم کاربرد درمانی و رنگ آمیزی دارد و در گذشته برای رنگ کردن مو و ناخن ها مورد استفاده قرار می گرفت.
🔹۶)زرک یا زرگ که از گرد طلا ساخته شده بود و آنرا به پوست و موی سر می پاشیدند تا باعث درخشندگی آنها شود.
🔹۷)غالیه که از ترکیب مشک و عنبر بدست می آمد که از سوی هم بوی بسیار خوشی داشت و هم برای سیاه کردن موهای به کار می رفت و بانوان نیز از آن برای ساختن خال کنار لب استفاده می کردند که معشوق را گرفتار خال لب کنند.

قفسه کتاب را در لینک زیر دنبال کنید👇👇
https://www.tg-me.com/+PqLRq6McVzFFCjPf
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #867 * تماس های مکرر سارا ، فرانچسکو را کلافه کرده بود.... سارا دلش را زده بود و دیگر حسی به آن دختر نداشت که هیچ ، هر وقت که یاد او و اصرار های بی جایش می افتاد عصبی می شد.... با غیظ تماسش را رد کرد و بالافاصله موبایلش…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#868

*

در زیر زمین عمارت ، که دقیقا زیر اتاق هانا قرار داشت بودند...

چراغ ها خاموش بود....انبار عمارت پنجره ای نداشت

و تنها نوری که کمی فضا را روشن تر میکرد، چراغ قوه ای بود که دیاکو همراهش داشت......

انبار پر از اسباب و اثاثیه قدیمی و خاک خورده بود....هر دو به یک دیوار تکیه زدند....

دیاکو ارتباطش با جیمز را که برقرار کرد پرسید :

- اوضاع چطوره ؟!

جیمز - اوضاع عمارت بهم ریخته...فهمیدن هانا نیست....همین الان فرانچسکو دستور داد همه جا رو دنبالش بگردن !.....میدونه زیاد دور نشده !

حواس دیاکو که به حرف های جیمز پرت شد.... هانا دستش را از دست او بیرون کشید...

و با کنجکاوی به سمت اسبابی که نامرتب چیده شده بودند رفت....

دیاکو - بیرون چی ؟!....میتونیم بیایم بیرون ؟!

- تعداد ادمای بیرون و عمارت و اضافه کرده !....بیرون اومدن تون سخت میشه !

صدای کارلوس را شنید...

کارلوس - مگه نگفتی جاتون امنه ؟!....الان کجایین ؟!

دیاکو - من و هانا....

تا اسم او را آورد تازه متوجه شد که کنارش نیست....نگاهش را به اطراف انبار دوخت....

چراغ قوه را به هر طرف که می گرفت او را پیدا نمی کرد.....اخم هایش را در هم کشید و او را صدا زد....

درست پشت میزِ تحریرِ سبز رنگی دست هانا را دید که بالا آورده، تکان می دهد.... و پشت سرش صدای آرام هانا که می گفت :

- اینجام !

کارلوس - صدامو می شنوی دیاکو....چرا صدات قطع شد ؟!

با حرص به دست او خیره شد و گفت :

- صداتو دارم....ما تو انباری عمارت درست زیر اتاق هانا هستیم....یا بهتره بگم اتاق فرانکو !

جیمز - پس جاتون امنه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#869

کارلوس - نه امن نیست....فرانچسکو دستور داده وجب به وجب عمارت و اطرافشو بگردن !....هر لحظه ممکنه بریزن تو انباری !

و سپس ادامه داد : - آماده باشین...خیلی زود میایم دنبالتون !

دیاکو - نقشه ات چیه ؟!

کارلوس - باید کاری کنیم فرانچسکو فکر کنه....هانا رو دارن میدزدن....خودش با پای خودش فرار نکرده !....میخوام مثل یه دزد هانا رو با خودت بیاری بیرون....نگهبانای بیرونم با ما

دیاکو - ببینم چی کار میکنی کورتس !

و رو به جیمز گفت :

- طبق نقشه ی کارلوس پیش میریم....منتها منو بی خبر نذارین....ریز به ریزشو میخوام

کارلوس - اوکی!

تماسشان که تمام شد....دیاکو آرام آرام جلو رفت تا ببیند هانا در میان خنزل پنزل های خاکیِ عمارت و پشت آن میز تحریر چوبی چه کار میکند !

بالای سر هانا ایستاد....

او را دید که جعبه ی مشکی رنگ بزرگی را باز کرده و از میان ورقه های کاهیِ خاک خورده.....دفتری را بیرون کشیده و روی پایش گذاشته..

.دستش را روی لبه ی چوبی میز تکیه داد و کمی به سمت پایین خم شد و پرسید :

- چرا اومدی لای خرت و پرتای این مرتیکه نشستی ؟!....این چیه دستت گرفتی ؟!

هانا سرش را بالا گرفت و نگاه بارانی اش قفل چشمان سبز دیاکو شد...

همین که چشمش به چشم نمناک دلبرش افتاد...حالش منقلب شد....

بغض هانا قلبش را مچاله میکرد....سنگین نفس می کشید....تا وقتی که هانا لب به سخن باز کرد....

هانا -این دفتر....دفترِ خاطراتِ بابامه !

صدایش مملو از بغض بود و چانه اش می لرزید....

نگاهش را از آن دو گوی زمردی دزدیدو سرش را پایین گرفت...تا مبادا اشک چشمش را ببیند....

صفحه اول دفتر را آورد که نوشته شده بود :

« خاطرات فرانکو مارینو »

اشکی از گونه اش غلتطید و روی صفحه اول دفتر ، کنار اسم پدرش چکید.....

برای اینکه دیاکو متوجه نشود...دستش را روی قطره ، که حالا دیگر نقطه ی خیسی بر روی کاغذ بود گذاشت....

بی خبر از آنکه ،دیاکو شش دانگ حواسش پیش اوست...و همه چیز را می بیند....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#870

دیاکو درست پشت سرش ، روی دو زانو بر زمین نشست و او را از پهلو در آغوش گرفت...

دردی که قلب معشوقش را می رنجاند، به خوبی می شناخت...

این درد و حتی بیشتر از آن ، رنجی بود که بیست سال و اندی است که ، شب و روز او را آتش می زد.....

اندوهی که تا مغز استخوانش رسوخ کرده بود...او را به خوبی می فهمید...

اگر خودش تمام این سالها فرصت داشته تا رنجش را بپذیرد و از آن انگیزه و هدفی برای زندگی بسازد....

هانا تنها چند ماه بود که این رنج دردناک را با شانه های ظریفش به دوش می کشید

بر سرش بوسه زد و به نرمی صورتش را نوازش میکرد....اجازه داد اشک هایش بریزد...می دانست بزودی هانای قوی بر می گردد....

موبایلش که به صدا در آمد...انگشت اشاره اش را به هندزفری زد.....

کارلوس جزئیات نقشه را تک به تک برایش بازگو کرد....از نقشه ای که ریخته بود خوشش آمد....

قرار شد پنج دقیقه دیگر و باهماهنگی کارلوس از انباری بیرون بزنند....

به همین خاطر دفتر را از روی پای هانا برداشت و روی میز گذاشت....او را از روی زمین بلند کرد...آن پارچه ی زخیم مشکی که به مانند نقابی بود به سرش کشید

دیاکو - پنج دقیقه ی دیگه از این انباری میریم بیرون....ضد گلوله تنته ؟!

هانا در حالی که صورتش را پاک میکرد جواب داد :

- اره چطور ؟!

- خوبه....تو رو می ندازم رو کولم و می برمت بیرون....تمام مدت باید جوری وانمود کنی انگار بیهوش شدی....اینجوری ادمای فرانچسکو فکر میکنن ما واقعا داریم می دزدیمت...توپم در کردن چشاتو باز نمیکنی...باشه ؟!

- ولی...

- ولی و اما نداره....با نقشه ای که کارلوس چیده اتفاقی نمی افته !... نگران نباش عزیزم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#871

*

جیمز در حالی که جلیقه ضد گلوله را در دستش داشت به طرف کارلوس آمد و آنرا به او داد....

نگاه کارلوس به افراد دیاکو افتاد که همگی با صورت های پوشیده شده جلیقه ضد گلوله بر تن داشتند و در حال چک کردن اسلحه شان و برداشتن چند خشاب جانبی بودند.....

جلیقه اش را به تن کرد....

طبق نقشه قرار بود ده نفر از افراد همراه کارلوس به سمت عمارت بیایند....

ده نفر دیگه کمی آن طرف تر مواظب گروه کوچکی که همراه فرانسیس آن سوی عمارت ، پنهانی کمین کرده، خواهند بود....

و باقی افراد اوضاع را از دور کنترل میکردند....

با دو ماشین به سمت عمارت حرکت کردند....شیشه ی ماشین ها دودی بود و کسی نمی توانست درون ماشین را ببیند....

نگهبان ها که چشمشان به ماشین افتاد...جلو آمدند تا آن را بازرسی کنند...وقتی از راننده خواستند بیرون بیاید....

راننده ماشین دوم ،که پشت سر اولی بود به همراه کارلوس همزمان به آن دو نفر شلیک کردند....

و چون از قبل صدا خفه کن برای اسلحه هایشان گذاشته بودند....صدای شلیک جلب توجه نکرد....

بعد از اینکه نگهبانان روی زمین افتادند....کارلوس و چند نفر دیگر بالافاصله از ماشین پیاده شدند...

جیمز راننده ماشین بود و منتظر خروج دیاکو و هانا ماند....

درب شمالی عمارت....از نقاطی بود که فرانچسکو کمتر به آن سرکشی میکرد و دقیقا نزدیک انبار بود....

کارلوس و چندتن دیگر فورا خودشان را به دیوار حیاط پشتی عمارت رساندند....

و دو تن از همراهانش سریع جسد نگهبان ها را به کناری کشیدند...

یکی از نگهبانان داشت از کنار دیوار سنگی و در ورودی محوطه می گذشت که کارلوس در یک حرکت وارد شد و از پشت سر به او نزدیک شده و گردنش را شکست....

نگهبان در دم جان باخت و روی زمین افتاد

پشت سرش بقیه افراد به سرعت وارد شدند....

سایر نگهبانان که متوجه شدند شروع به تیراندازی کردند

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#872

کارلوس و بقیه افراد به سرعت به سمت دیوار رو به روی شان رفتند و پناه گرفتند....


برگشت و به انها نگاه کرد یک نفر از انها رفت تا به فرانچسکو و بقیه خبر بدهد که فورا به سر او شلیک کرد و در جا افتاد....

دیگری آنها را زیر رگبار گلوله هایش گرفت....به گونه ای که سرهایشان را خم کردند و نمی توانستند سر بلند کند

وقتی کمی مکث کرد....کارلوس سرش را بالا گرفت جای او را که فهمید ، نارنجکی به سمتش پرت کرد و چند ثانیه بعد صدای انفجار و ساکت شدن رگبار تیرها آمد....

صدای گلوله که قطع شد دیاکو متوجه شد که وقت بیرون رفتن از انبار است.....

خم شد کمر هانا را گرفت و او را روی شانه اش انداخت....هانا نیز چشمانش را بست....

در انبار را باز کرد و از آن خارج شدند....

به محض خارج شدن کارلوس را با هیبتی شبیه به آدم ربایان پیدا کرد....

از چهره او چیزی مشخص نبود تنها چشمان عسلی اش بود که هویتش را فاش میکرد....

به سرعت و با اسکورت بقیه افراد از عمارت خارج شدند که دوباره صدای شلیک گلوله بلند شد....

پنج تن از افراد برای حمایت از انها ماندند و به سمت نگهبانان عمارت شلیک کردند....

ماشین ها فورا جلوی عمارت آمدند....کارلوس در عقب ماشین را باز کرد....و دیاکو هانا را روی صندلی های عقب گذاشت....

هانا سریع پاهایش را جمع کرد....دیاکو و کارلوس سوار شدند....

و با فریاد همزمان هر دوی شان باقی افرادی که در محوطه عمارت برای حمایت از انها شلیک میکردند از عمارت خارج شده و سوار ماشین دیگر شدند...

ماشین ها به سمت مخالف عمارت حرکت کردند.....

چند متر آن طرف تر درست مقابلشان فرانچسکو و افرادش با ماشین هایشان رو به روی آنها ایستاده و منتظرشان بودند....

با توقفشان هانا می خواست سرش را بالا بگیرد که ببیند چه شده است....

اما دیاکو که حواسش به او بود دستش را روی سر هانا گذاشت و نگذاشت حرکت کند....و با تهدید داد زد :

-از جات تکون نمی خوری....وگرنه من میدونم و تو

دیاکو و کارلوس هر دو با خشم به آنها خیره شدند...

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #872 کارلوس و بقیه افراد به سرعت به سمت دیوار رو به روی شان رفتند و پناه گرفتند.... برگشت و به انها نگاه کرد یک نفر از انها رفت تا به فرانچسکو و بقیه خبر بدهد که فورا به سر او شلیک کرد و در جا افتاد.... دیگری آنها…
#873

جیمز پرسید : - حالا چیکار کنیم ؟!

دیاکو - تا ده بشمر !

کارلوس نگاه متعجب و جست و جوگرش را به دیاکو دوخت....

جیمز - شوخیت گرفته ؟!

دیاکو نگاه سنگین و و حشتناکی به چهره جیمز دوخت....نگاهی که گرچه ساکت بود....اما زهره جیمز ترکید....

حتی هانا نیز تا به حال او را اینقدر عصبی ندیده بود....

جیمز آرام و شمرده شمرده همان کاری را کرد که دیاکو خواست

به شماره یک که رسید....همزمان تیراندازی از بالای سرشان شروع شد...

جیمز مات و مبهوت به بالای سرش نگاه میکرد....

پهپادی را دید که فرانچسکو و افرادش را به شدت زیر رگبار گرفته، آنها از ترس سوار ماشین شدند و راه را برای دیاکو و افرادش باز کردند....

جیمز با سرعت از میان انها گذشت و دو ماشین دیگر نیز پشت سر او رد شدند...

لحظه ای که از کنار ماشین فرانچسکو رد می شدند دیدنی بود....

او که همیشه پیروز میدان بود برای اولین بار در عمرش می باخت....

انچنان ابروهایش در هم بود که انگار سالهاست که اخم عضو جدا نشدنی چهره اش است.....

دیاکو به چشمان او خیره شده بود که زیر نقابش لبخند کجی زد و گفت : - نوش جونت !

با وجود پهپاد افراد فرانچسکو دیگر نتوانستند تعقیب شان کنند.....چون برایشان مسلم بود که پهپاد قطعا به موشک مسلح است !

از آنها که فاصله گرفتند.....دیاکو به هندزفری اش دست کشید و گفت :

- کارت خوب بود سوفیا !

با شنیدن اسم سوفیا نگاه هر سه نفر به سمت دیاکو کشیده شد.....

کارلوس - پهپاد داشتی و رو نمی کردی ؟!

دیاکو پوزخندی زد و جواب داد :

- قرار نیست گزینه های رو میز و برای یه اسپانیایی رو کنم !

جیمز - منم اسپانیایی بودم که نگفتی ؟!

دیاکو به او چشم غره رفت که جیمز ساکت شد....

هانا که تمام مدت سرش خم بود...سرش را بالا گرفت....و مات و مبهوت به دیاکو نگاه میکرد !.....

باورش نمیشد که او پهپاد هم داشته باشد!!!

که کارلوس با حیرت پرسید : - کنترل پهپاد دست اون دختربچه بود ؟!
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#874

نیم نگاهی به کارلوس انداخت و گفت :

- به نظرت یه دختر 24 ساله بچه است ؟!

با سوالی که دیاکو پرسید...هانا اخم هایش را در هم کشید و طلبکارانه به کارلوس نگاه کرد....

هانا به زودی 24 سالش میشد و تقریبا همسن سوفیا بود....

کارلوس که متوجه نگاه هانا شد با خونسردی به صندلی اش تکیه زد و گفت :

- بهش نمی خوره 24 سالش باشه...فکر میکردم 18 سالشه !

از حرفی که زد یک تای ابروی هانا بالا رفت....بازویش را به بازوی دیاکو زد و با شیطنت به کارلوس اشاره کرد....

دیاکو که منظور هانا را به خوبی فهمیده بود...جوری که بقیه متوجه نشن لب زد :

- اهل این حرفا نیست !

هانا ساکت شد اما با فکری که به ذهنش رسید گفت :

- کنت....یعنی داداشم کجاست ؟!....اونو با شما ندیدم !

پوزخند صدا دار دیاکو تنها جوابی بود که شنید....و همین باعث شد تا هانا چپ چپ نگاهش کند....

کارلوس - کنت به رم رفت...با اشراف جلسه دارن !

هانا جا خورد!....فکر میکرد وقتی از عمارت بیرون بیاید حتما او را می بیند....چه طور توانسته بود بدون اینکه با او خداحافظی کند...به رم برود ؟!

دیاکو - روز اول جو گرفته بودش....خواهرم خواهرم میکرد....اتیشش که خاموش شد...راهشو گرفت و رفت....

هانا پکر شد و به صندلی ماشین تکیه زد

دیاکو که حالش را دید...همانطور که ابروهایش را در هم می کشید...دست هانا را گرفت....

دست ظریف و کوچکش که در دست او جا گرفت....لبخند محوی زد و به او نگاه کرد....

حق با دیاکو بود...فقط یکدیگر را داشتن....

همان جا در دلش برای داشتن دیاکو، خدا را هزار بار شکر کرد....
@Bookscase
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#875

جیمز - کجا بریم رئیس ؟!

جیمز دوست صمیمی دیاکو بود اما وقتی که از دست او می رنجید و یا جدی میشد او را رئیس خطاب میکرد....

این اخلاقش را دیاکو خوب می دانست....اما به روی خودش نیاورد....

دیاکو - فرودگاه !

کارلوس که سمت صندلی شاگرد نشسته بود....با تعجب به سمت آنها برگشت، به دیاکو نگاه کرد و گفت :

- فرودگاه ؟!...شوخیت گرفته ؟!

دیاکو نقاب را از روی صورتش بر داشت....نگاه نافذش را به چشمان کارلوس دوخت و گفت :

- به قیافه من میخوره با احدی شوخی داشته باشم ؟!

چهره اش جدی تر از همیشه بود....

کارلوس بی توجه به حرف او گفت :

- اونجا که فرانچسکو راحت می فهمه هانا رو ما بردیم !

دیاکو - قطعا ادماشو میفرسته تا اطلاعات بگیره....اما پرسنل فرودگاه اطلاعاتی رو بهشون میدن....که من میگم !

کارلوس با حیرت به او خیره شد و گفت :

- تو اونا رَم خریدی ؟!

هانا به چهره دیاکو زل زد تا واکنشش را ببیند....

دیاکو در حالی که چهره اش را در موبایل می دید و موهایش را مرتب میکرد لبخند کجی زد و گفت :

- مردم سیسیل برای من کار می کنن !

دو تای ابروی کارلوس بالا رفت ...برگشت و همان طور که از آیینه به دیاکو نگاه می کرد ، گفت :

- اینجور که پیداست.....قراره با شاه سیسیل متحد بشم !

لبخند گرمی روی لب های هانا نشست.....

کارلوس بیراه نمی گفت.....زمانی که با ایزابلا برای خرید لباس به میان مردم کوچه و بازار رفته بودند.....

ادمها وقتی متوجه میشدند که همسر دیاکو سالواتوره است....با او مثل ملکه ها رفتار می کردند....

تازه ان جا بود که به قدرت و محبوبیت دیاکو در بین مردم جزیره سیسیل پی برد !

@Bookscase
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#876

فکری که به ذهنش رسید..

هانا - حتما بعد از این قضیه میفرسته دنبالت....اگه بفهمه نیستی....بهت شک میکنه

کارلوس - هانا راست میگه....نبودنت تو کاخ....شک میندازه به دل فرانچسکو

دیاکو همانطور که با خونسردی به بیرون نگاه میکرد...شمرده شمرده....با لحن سنگینی که مخصوص خودش بود گفت :

- دیاکو سالواتوره امروز ظهر پیِ ماموریتی که رئیس بزرگ بهش داده از ایتالیا خارج شده....به خاطر محرمانه بودن ماموریت...جزئیات سفر مجهوله !....این چیزی که امروز قراره فرانچسکو مارینو بشنوه !

*

به فرودگاه که رسیدند از ماشین پیاده شدند...جت شخصی دیاکو درست مقابلشان روی باند نشسته بود.....

پس از سوار شدن....منتظر آمدن سه نفر دیگر شدند...

ما بقی افراد قبل از رسیدن به فرودگاه از انها جدا شده و با سر و وضعی نرمال و عادی به کاخ سالواتوره برگشتند...

هانا کنار دیاکو بر روی صندلی نشسته بود....و کارلوس رو به روی آنها...

جیمز نیز، سمت دیگر جت نشست....لب تاپش را باز کرد و مشغول کاری شد که از قبل دیاکو به او سپرده بود....

مهمان دار شروع به پذیرایی کرد...وقتی داشت فنجان قهوه را جلوی کارلوس میگذاشت....

کمی مکث کرد و با ناز و عشوه در حالی که به کارلوس خیره بود....از او جدا شد....

کارلوس نگاه بی تفاوتی به او انداخت

هانا که شیطنتش گل کرده بود....به کارلوس خیره شد و با چشم و ابرو به دخترک مهمان دار اشاره کرد....

کارلوس اخم هایش را درهم کشید و به هانا چشم غره رفت...

مهماندار از کنار هانا رد شد و به آخر جت رفت....

@Bookscase
2024/09/30 14:22:55
Back to Top
HTML Embed Code: