Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#851

پس از رفتن او ، فرانچسکو رو به هانا گفت :

- خبر خوبی برات دارم عزیزم !

خودش را کنجکاو نشان داد اما شک داشت که فرانچسکو خبر خوبی داشته باشد !

فرانچسکو - دزد گردن بندت پیدا شد....و همین طور گردنبندت !

چشمان هانا از تعجب بیش از حد باز شد....با فهمیدن نیت فرانچسکو دستش که پشتش بود ارام ارام کنار پهلویش قرار گرفت

پرسید : - کی بود ؟!

- باغبونه عمارت !...فکر میکنم دیده باشیش !

ابروهای هانا بالا رفت و پرسید :

- مطمئنید که کار اون بوده ؟!

فرانچسکو چشمانش را کمی تنگ کرد و با شک پرسید :

- چطور ؟!...نکنه چیزی دیدی یا فهمیدی اطلاع ندارم ؟!....اگه اینطورِ بهم بگو...من عموتم...میتونی بهم اعتماد کنی !

هانا متوجه شک او شد !

برای اینکه شک او بیشتر نشود گفت :

- چیزی که نه....خودم فکر میکردم یه جایی گذاشتم و یادم رفته !....وقتی گفتین احتمالا دزدیده شده....فکر کردم شاید یکی از خدمتکارا برداشتش....تعجب میکنم چطور باغبونه عمارت تا اتاق من اومده ؟!....و کسی متوجه نشده ؟!

همین حرفا کافی بود تا خیال فرانچسکو راحت بشود...

- حق با توعه...خودمم وقتی فهمیدم تعجب کردم....منو ببخش عزیزم....قصور از منه که افرادم بی دقتی کردن !

هانا که در دلش به او پوزخند میزد با مهربانی لبخندی به عمویش زد و گفت :

-این چه حرفیه عموجان !....به هر حال اتفاقیه که افتاده....گردنبند کجاست؟!

فرانچسکو دستش را به داخل کتش برد و از جیبش گردنبند را بیرون کشید....

هانا با دقت به گردنبند خیره شد....خودش بود...کوچکترین تفاوتی با گردنبند اصلی نداشت !

در حالی که تعجب خود را پنهان میکرد لبخند دندادن نمایی زد و آن را با خوشحالی از عمویش گرفت....و در همان حال با ذوق گفت :

- مرسی عموجون

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#852

کارلوس و دیاکو به تصویر گردنبند با دقت خیره شدند....جیمز نیز به انها پیوست و پرسید :

- یعنی خودشه ؟!

کارلوس - معلومه که نه....یه بدلشو ساخته....شایدم فهمیده تقلبیه !

دیاکو - بعیده....اگه فهمیده بود یه جور دیگه رفتار میکرد !....هانا بپرس با باغبون چیکار کرده ؟!

هانا با کمی مکث پرسید :

- با باغبون چیکار کردین عمو ؟!

فرانچسکو پرسید : - چرا اینو می پرسی ؟!

هانا -کنجکاوم بدونم

لبخند محوی روی لب فرانچسکو نشست و سپس جواب داد :

- کاری که اون مرد انجام داد خیانته !....مجازات خیانتم مرگه !

هانا ماتش برد !....چطور توانسته بود یک ادم بی گناه را بکشد ؟!....آن هم برای اینکه دزدی خودش را به گونه ای ماست مالی کرده باشد ؟!.....جان انسانها انقدر برایش ناچیز و بی اهمیت بود ؟!

فرانچسکو که صورت مبهوت هانا را دید پرسید :

چیشد عزیزم؟!...چرا تعجب کردی ؟!

هانا - اون فقط دزدی کرده بود عمو....مجازات دزدی که مرگ نیست....هست ؟!

فرانچسکو خنده ای سر داد و گفت :

- پس چیه ؟!...نکنه انتظار داشتی بدمش دست پلیس ؟!

هانا - همه جای دنیا قانون همینه !

فرانچسکو - همه جای دنیا به جز مافیا....اینجا جزای خیانت...مرگه....اونم یه خائن بود عزیزم !...کسی که از اعتماد من نسبت به خودش سو استفاده کنه و خیانت کنه....جزاش فقط یک چیزه....مرگ !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#853

فرانچسکو دستش را روی بازوی هانا گذاشت و گفت :
- بهتره فکرت و درگیرش نکنی عزیزم....اینجور آدما ارزش فکر کردن ندارن !....برو به اتاق پدرت...بیشتر از همیشه نیاز به استراحت داری.....مخصوصا که حالا یه کوچولو همراهته !

و در حالی که با لبخند مهربانی به هانا نگاه میکرد گفت :

- کاش برادرمم بود و این روزا رو می دید !

هانا هر بار که یاد پدرش می افتاد....بغض میکرد!...و این بار هم همینطور شد....

دیاکو که از دور نمی توانست به خوبی حال او را ببیند گفت

- بیشتر از این کشش نده هانا...ازش تشکر کن و برو... نباید بهت شک کنه !

هانا به تبعیت از حرف او...تک سرفه ای کرد تا شاید صدایش کمی صاف شود...اما خیلی موفق نبود...

با صدایی که بغض در آن جاری بود گفت :

- ممنونم عموجان...با اجازه تون....من میرم استراحت کنم !

شنیدن صدایش کافی بود تا دیاکو پی به حال و روزش ببرد !

از نشیمن که بیرون آمد با عجله از پله ها بالا رفت تا هر چه زودتر به اتاقش برسد...نمی خواست کسی شاهد گریه هایش باشد !

تنها دیاکو بود که صدای هق هق معشوقش را می شنید...و همین باعث شد تا اخم پررنگی روی صورتش بنشیند و باز نشود....

دلش میخواست کنارش باشد و آرامش کند....اما این اجبار لعنتی نمی گذاشت....

اجباری که او را خشمگین میساخت....دستش را سمت دستگیره در ماشین برد تا ان را باز کند و در جنگل قدم بزند...

تا شاید هوای آزاد جنگل کمی از خشم او بکاهد....

که صدای فرانچسکو مانع شد !.... صدا از اتاق نشیمن به شنیده می شد...

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تنها چیزی که باعث آزار ما می‌شود درک و دریافت خود ماست. برداشتت از مسائل را تغییر بده، آسیب‌دیدگی برطرف خواهد شد.

هیچ‌چیز از بیرون قادر نیست به تو آسیب برساند چرا که تو فقط می‌توانی با عیوب خودت به خودت گزند برسانی. تنها راه مقابله با دشمن این است که مانند او نباشی ...

📚 @Bookscase 📚
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
عشق و خوشبختی از دیدگاه پروفسور سمیعی 🤍

@Bookscase 📘📕📗
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مثبت اندیشی به معنای انکارِ مشکلات و بدی‌ها نیست
بلکه توجه نکردن به آنهاست.
به هر چیزی فکر کنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
پس نیک‌اندیش باشیم .

@Bookscase 🤩❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#تکست 🌱🎿

🔺دنیا به آخر نرسیده
فقط دیروز نتوانستی به آن‌چه که می‌خواستی برسی
هنوز فرصت داری...
نگذار با سهل‌انگاری، امروزت هم رنگِ حسرتِ دیروز را بگیرد
زمان هنوز مانده تا امروزت رنگی دیگر به خود
بگیرد:

رنگِ اُمید، رنگِ تلاش، رنگِ رضایت

👈🏻امروز همان روزی‌ست که بعد از شکست دیروز منتظرِ آمدنش بودی تا جبران کنی
تعلل نکن، حرکت کن
هنوز وقت باقی است...🏖️🌻

@Bookscase 👊👊
🔸جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت

🔹صداقت ستودنی است اما وقتی رنگ و بوی افراط به خود می گیرد ممکن است مشکلات زیادی برایتان به وجود آورد.
در ارتباط با همسرتان، به مسایلی که در ذیل اشاره می شود، با احتیاط وارد شوید؛

‼️ دلخوری های مربوط به خانواده همسر.

‼️ مشکلات اعضای خانواده شما با هم.

‼️ اگر در خانواده شما یا همسرتان، کسی پشت سر همسر شما بدگویی کرد.

‼️ خواستگاری های متعددی که رفته اید یا خواستگاران مختلفی که داشته اید.

👈 فراموش نکنید صداقت این نیست که بدون توجه به زمان و مکان هر حرف راستی را به زبان آورید.

قفسه کتاب به دوستان خود معرفی کنید 🌷
@Bookscase 👈👈
#داستان_کوتاه

خداوند روزی رسان است، اما...

مرد ساده لوحی مكرر شنیده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است.
به همین خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد.
به این قصد یک روز از سر صبح به مسجدی رفت و مشغول عبادت شد همین كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
هرچه به انتظار نشست برایش ناهاری نرسید تا اینكه زمان شام رسید و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته بود، درویشی وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعی روشن كرد و...
از کیسه خود مقداری نان و خورش و چلو بيرون آورد و مشغول به خوردن شد.
مردک كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود، در تاريكی و با حسرت به خوراک درويش چشم دوخته بود.
ديد درويش نیمی از غذا را خورد و عنقریب باقیش را هم خواهد خورد.
بی اختيار سرفه ای كرد.
درويش تا صدای سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستی بفرما پيش»
مرد بينوا كه از گرسنگی به خود می لرزید پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد.
وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكایت خودش را تعریف كرد.
درویش به او گفت:
فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اینجایی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی!؟

در این شكی نيست كه خداوند روزی رسان است،
اما يك سرفه ای هم بايد کرد!

@Bookscase 📗📕📘

قفسه کتاب📚
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
هیچکس همه چیز را صددرصد ندارد

جول_اوستین


🔰#انگیزشی

🌟جول اوستین🌟

@Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #853 فرانچسکو دستش را روی بازوی هانا گذاشت و گفت : - بهتره فکرت و درگیرش نکنی عزیزم....اینجور آدما ارزش فکر کردن ندارن !....برو به اتاق پدرت...بیشتر از همیشه نیاز به استراحت داری.....مخصوصا که حالا یه کوچولو همراهته…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#854

فرانچسکو با خشم فریاد زد:

-خفه شو....چطور تمام تلاشتو کردی که صحیح و سالم برگشتن عمارت من ؟!....فقط بلدین پول مفت بگیرین....وقتش که می رسه هیچ غلطی نمی کنین....

-........................................

- لازم نکرده....خودم میفرستمش اسپانیا....شمام بهتره خودتونو گم و گور کنین....یه بار دیگه ببینم تون یا بشنوم غلط اضافه کردین....جنازه تونم باقی نمیزارم.....حالیت شد ؟!

-...............................

و سپس تلفن را قطع کرد....همان طور که به انها ناسزا می گفت....سرفه ای کرد و شماره ی دیگری گرفت ....

فرانچسکو - ساعت 12 شب بیاین دختره رو ببرین...حواستون و جمع کنین کسی متوجه نشه !

-................................

- فکر نکنم کنت تا شب بمونه....اما اگه موند بهتون خبر میدم منتظر خبرم باشید

-...............................

- نه....فقط دختره صحیح و سالم بمونه....هر بلایی سر کنت اومد مهم نیست !

-.............................

فرانچسکو دکمه قطع تماس را با غیض فشرد.....

دیدن همین مکالمه ها کافی بود تا دیاکو عصبی تر بشود.....در حالی که مشت محکمی به فرمان ماشین می زد با صدای بلندی داد زد :

- بی شرف !

کارلوس با اخم هایی درهم به دیاکو خیره شده بود....دستش را روی بازوی او گذاشت.... نگاهش را که روی خودش دید گفت

- آروم باش مرد...قرار نیست امشب به خواسته اش برسه !....باید یه نقشه بی نقص بریزیم...به وقتش به حساب این عوضیم می رسیم !

حرف های کارلوس کمی دیاکو را آرام کرد....دستش را روی دست او گذاشت....و فشرد !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#855

از ماشین پیاده شد و تنها به سمت جنگل حرکت کرد !

همانطور که دست هایش را در جیب شلوارش فرو می برد.....سرش را خم کرد و به سنگ های روی زمین نگاه میکرد.....

دیاکو - صدامو می شنوی اموره ؟!

هانا دستش را روی صورتش کشید تا قطره های اشک را از روی صورتش پاک کند...

با صدایی گرفته و سنگین جواب داد :

- می شنوم !

دیاکو - گریه کردی ؟!

هانا - دست خودم نیست....هر وقت حرف بابام میشه.....

دیاکو - میدونم...ولی خودت و کنترل کن...اون آشغال نقطه ضعفت و پیدا کرده !.....هر بار برای اینکه اشکت و در بیاره....حرف پدرت وسط می کشه !

- حالم ازش بهم میخوره دیاکو....یه ادم بی گناهو الکی الکی به کشتن داد !....اگه بهش نمیگفتم گردنبندم گمشده....اون بیچاره الان زنده بود....مرگ باغبون تقصیر منه !

دیاکو - اگه نمیگفتی بهت شک میکرد....

هانا با عصبانیت جواب داد:

- به درک....حداقل اون بیچاره زنده می موند....چیه....نکنه برای توام مهم نیست یه ادم مرده ؟!

دیاکو - معلومه که مهمه....ولی این وسط یه داستانی هست که تو نمیدونی !

هانا - بگو بدونم

دیاکو - اون باغبون به هر حال کشته میشد....گم شدن گردنبندت فقط یه بهونه بود تا مرگش به ظاهر موجه نشون داده بشه !

هانا - چطور ؟!

- تو این چند سال اخیر...هر باغبونی که به عمارت مارینو میاد.....یه جوری سر به نیست میشن....هر چند... وقتی از اهالی عمارت بپرسی.....میگن کارشون خوب نبوده و ارباب عذرشونو خواسته....اما حقیقت اینکه اخراج نمیشن....کشته میشن !....این باغبون فقط یکی از اوناست که به همچین سرنوشتی دچار میشه !

از شنیدن حرف های دیاکو شوکه شد....چطور امکان داشت؟!

هانا - تو مطمئنی ؟!

دیاکو - تا حالا شده رو هوا حرف بزنم ؟!

هانا - نه خب....ولی چطور تونسته این همه آدم و بکشه....اونم چون از کارشون راضی نبوده !

دیاکو - نکته همین جاست....اینکه از کارشون راضی نبوده...فقط یه بهونه اس....برای اینکه روی کارش ماله بکشه !.....اون بیچاره ها قطعا یه چیزی فهمیدن که نباید می فهمیدن.....رازی که بهای فهمیدنش مرگه !...این عمارت یه رازی با خودش داره....که برمی گرده به فرانچسکو....رازی که نباید فاش بشه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#856

هانا - باید بفهمیم این راز چیه...حتما خدمتکارای عمارت چیزی میدونن

دیاکو - اولا اونا اگه میدونستن....الان زنده نبودن و با تحکم بیشتری گفت :

-دوما....فهمیدن راز عمارت کار تو نیست....نبینم افتادی پی ِاش

-چرا ؟!

- چون به اندازه کافی جونت در خطر هست....فقط کافیه بفهمم دومرتبه میخوای سرسفید بازیاتو شروع کنی.... اونوقته که خودم زودتر از موعد میام میبرمت !

هانا خودش را آماده کرده بود تا جواب خوبی به دیاکو بدهد...اما با تعجب پرسید :

- زودتر از موعد ؟!....یعنی چی ؟

دیاکو با کلافه گی دستی به گردنش کشید....

هنوز زود بود....تا هانا بفهمد عموی نامردش چه نقشه ای برای او کشیده است....

تصمیم گرفته بود این موضوع را بعد از غروب خورشید به او بگوید....دلش می خواست حداقل تا شب ، هانایش ارامش داشته باشد و استرس این ماجرا را به تنهایی بگذراند !....

اما حرفی که نباید ، بی اختیار زده شد...


هانا که تنها صدای نفس های او را می شنید نگران شد....

هانا- دیاکو...صدامو می شنوی ؟!

با صدایی گرفته جواب داد :

- بله عزیزم

هانا - پس چرا یهو ساکت شدی ؟!....اتفاقی افتاده ؟!

- نه

هانا مسرانه دوباره گفت - جواب سوالمو ندادی

همانطور که با اخم به انتهای جنگل خیره شده بود با عصبانیتی سرکوب شده جواب داد :

- مرتیکه عوضی برات نقشه کشیده....یه عده رو اجیر کرده شبونه بریزن تو عمارت و بدزدنت !


نفس هانا از چیزی که شنید بند آمد

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/09/30 14:28:59
Back to Top
HTML Embed Code: