مرتب کائنات را چک نکنید؛
زمانیکه درخواستی از سوی شما به جهان هستی فرستاده میشود نگران دریافت خواست تان نباشید که چرا سفارشتان هنوز نرسیده است، این کار به کائنات اعلام می کند که شما باور به دریافت ندارید و این افکار جلوی فرآیند جذب را می گیرد، وقتتان را صرف این نکنید که خواسته تان کِی و چگونه برآورده می شود، چون این افکار نشان دهنده ی فقدان باور و ایمان است، آرام باشید، مثبت بمانید و بگذارید کائنات آرزویتان را به شیوه ای که خودش درست می داند به شما برساند، این کار را تا زمانی که خواسته تان متجلی شود انجام دهید.
@Bookscase 📗📘📕
زمانیکه درخواستی از سوی شما به جهان هستی فرستاده میشود نگران دریافت خواست تان نباشید که چرا سفارشتان هنوز نرسیده است، این کار به کائنات اعلام می کند که شما باور به دریافت ندارید و این افکار جلوی فرآیند جذب را می گیرد، وقتتان را صرف این نکنید که خواسته تان کِی و چگونه برآورده می شود، چون این افکار نشان دهنده ی فقدان باور و ایمان است، آرام باشید، مثبت بمانید و بگذارید کائنات آرزویتان را به شیوه ای که خودش درست می داند به شما برساند، این کار را تا زمانی که خواسته تان متجلی شود انجام دهید.
@Bookscase 📗📘📕
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #822 - خواب بد می دیدی ؟! - کابوس می دیدم ! دیاکو برای او یک لیوان آب اورد و دوباره کنار او نشست !.... - بیا یکم آب بخور حالت بهتر میشه همانطور که آب میخورد نگاه از دیاکو برنمی داشت.... لیوان آب را که پایین…
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#823
کنار گوشش آرام گفت :
- بیا همه چی رو ول کنیم و بریم.....بریم یه جای دور... دور از این ادما....زندگی کنیم....مجبورمون نکردن که با اینا بجنگیم !
از آغوش دیاکو بیرون آمد و نگاه منتظرش را به ان چشم های سبز دوخت....صورتش آرام به نظر می رسید....
دیاکو آرام پرسید : ترسیدی ؟!
- اره...از جون تو ترسیدم
با بغض ادامه داد :
-به خدا اگه بلایی سرت بیاد من دق...
نگذاشت تا حرفش را تمام کند....دوباره او را در آغوش گرفت و گفت :
- اجازه نمیدم اتفاق بدی بیوفته آموره ی من....بهت قول میدم !
ساعت 12 شب شده بود.... تمامی افراد دیاکو به حالت اماده باش قرار داشتند...
با تصور اینکه به دنبال خاویر خواهند آمد....
اما هر چه که می گذشت....خبری نمیشد....شب بسیار ساکت و آرامی بود...آرام تر از آنچه که باید باشد.....
نزدیک صبح بود که دیاکو به نصفی از افرادش فرمان داد تا برای استراحت به اتاقشان بروند....
از طرفی گروه جدیدی از افرادش درست دور تا دور عمارت کنت مستقر شده بودند...
تا به محض دیدن مورد مشکوکی به دیاکو اطلاع بدهند...
به ساعت مچی اش نگاه کرد....5 صبح را نشان میداد....
هانا در آغوشش به خواب رفته بود....اما خودش نمی توانست چشم روی هم بگذارد....
و با خوردن قهوه های پی در پی خودش را بیدار نگه داشته بود....
به لب تاپی که کنارش روی تخت گذاشته مشغول بود تا اینکه تقه ای به در خورد.....نگاهش از روی لپ تاب به سمت در کشیده شد.....
به آرامی لب تاپ را بست...نیم خیز روی تخت نشسته بود و هانا در آغوشش خواب بود...
برای اینکه او را بیدار نکند....به آرامی بازو و سرش را گرفت تا جا به جا شود...
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#823
کنار گوشش آرام گفت :
- بیا همه چی رو ول کنیم و بریم.....بریم یه جای دور... دور از این ادما....زندگی کنیم....مجبورمون نکردن که با اینا بجنگیم !
از آغوش دیاکو بیرون آمد و نگاه منتظرش را به ان چشم های سبز دوخت....صورتش آرام به نظر می رسید....
دیاکو آرام پرسید : ترسیدی ؟!
- اره...از جون تو ترسیدم
با بغض ادامه داد :
-به خدا اگه بلایی سرت بیاد من دق...
نگذاشت تا حرفش را تمام کند....دوباره او را در آغوش گرفت و گفت :
- اجازه نمیدم اتفاق بدی بیوفته آموره ی من....بهت قول میدم !
ساعت 12 شب شده بود.... تمامی افراد دیاکو به حالت اماده باش قرار داشتند...
با تصور اینکه به دنبال خاویر خواهند آمد....
اما هر چه که می گذشت....خبری نمیشد....شب بسیار ساکت و آرامی بود...آرام تر از آنچه که باید باشد.....
نزدیک صبح بود که دیاکو به نصفی از افرادش فرمان داد تا برای استراحت به اتاقشان بروند....
از طرفی گروه جدیدی از افرادش درست دور تا دور عمارت کنت مستقر شده بودند...
تا به محض دیدن مورد مشکوکی به دیاکو اطلاع بدهند...
به ساعت مچی اش نگاه کرد....5 صبح را نشان میداد....
هانا در آغوشش به خواب رفته بود....اما خودش نمی توانست چشم روی هم بگذارد....
و با خوردن قهوه های پی در پی خودش را بیدار نگه داشته بود....
به لب تاپی که کنارش روی تخت گذاشته مشغول بود تا اینکه تقه ای به در خورد.....نگاهش از روی لپ تاب به سمت در کشیده شد.....
به آرامی لب تاپ را بست...نیم خیز روی تخت نشسته بود و هانا در آغوشش خواب بود...
برای اینکه او را بیدار نکند....به آرامی بازو و سرش را گرفت تا جا به جا شود...
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#824
اما درست همان لحظه ای که سر او را روی بالشت گذاشت و خواست از تخت پایین برود...که دستش اسیر دستان ظریف او شد....
و صدای آرام و خواب آلودش که می پرسید :
- کجا میری ؟!
با تعجب برگشت و به او نگاه کرد....
- بیدار شدی ؟!
با چشمانی خمار به او نگاه میکرد....فهمید خوابی که هانا دیده....بدجور روانش را بهم ریخته اس....به قدری که نمی تواند از او جدا شود !
آرام گفت : یکی در اتاق و زد....میرم ببینم کیه !
تا این کلمه را گفت هانا سریع روی تخت نشست و گفت :
- نکنه ریختن تو عمارت !؟
- عزیز من اگه قرار باشه بهمون حمله کنن که من اولین نفر می فهمم !
هانا دلش آرام نمی گرفت برای همین گفت :
بزار منم میام
- کجا ؟!...پشت در ؟!
- اره
- چیزی نیست...نگران نباش !
این را گفت و دستش را از دست هانا بیرون کشید....ضربان قلب هانا بالا رفت
دیاکو اسلحه اش را از روی میز برداشت و به سمت در رفت و پرسید :
- بله ؟!
- منم کارلوس...در و باز کن... کارت دارم !
هانا تا صدای کارلوس را شنید....برای ثانیه ای خیالش راحت شد اما با تصور اینکه ممکن است او آسیبی به دیاکو بزند...
سریع از تخت پایین آمد اسلحه ای که دیاکو به او داده را برداشت و به سمت در رفت....
دیاکو خواست در را باز کند که چشمش به هانا افتاد که با فاصله پشت سرش ایستاده است....
اخم هایش را در هم کشید و با صدای آرامی ، جدی پرسید :
-تو اینجاچیکار میکنی ؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#824
اما درست همان لحظه ای که سر او را روی بالشت گذاشت و خواست از تخت پایین برود...که دستش اسیر دستان ظریف او شد....
و صدای آرام و خواب آلودش که می پرسید :
- کجا میری ؟!
با تعجب برگشت و به او نگاه کرد....
- بیدار شدی ؟!
با چشمانی خمار به او نگاه میکرد....فهمید خوابی که هانا دیده....بدجور روانش را بهم ریخته اس....به قدری که نمی تواند از او جدا شود !
آرام گفت : یکی در اتاق و زد....میرم ببینم کیه !
تا این کلمه را گفت هانا سریع روی تخت نشست و گفت :
- نکنه ریختن تو عمارت !؟
- عزیز من اگه قرار باشه بهمون حمله کنن که من اولین نفر می فهمم !
هانا دلش آرام نمی گرفت برای همین گفت :
بزار منم میام
- کجا ؟!...پشت در ؟!
- اره
- چیزی نیست...نگران نباش !
این را گفت و دستش را از دست هانا بیرون کشید....ضربان قلب هانا بالا رفت
دیاکو اسلحه اش را از روی میز برداشت و به سمت در رفت و پرسید :
- بله ؟!
- منم کارلوس...در و باز کن... کارت دارم !
هانا تا صدای کارلوس را شنید....برای ثانیه ای خیالش راحت شد اما با تصور اینکه ممکن است او آسیبی به دیاکو بزند...
سریع از تخت پایین آمد اسلحه ای که دیاکو به او داده را برداشت و به سمت در رفت....
دیاکو خواست در را باز کند که چشمش به هانا افتاد که با فاصله پشت سرش ایستاده است....
اخم هایش را در هم کشید و با صدای آرامی ، جدی پرسید :
-تو اینجاچیکار میکنی ؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#825
- در و باز نکن دیاکو ما که نمیدونیم میخواد چیکار کنه !
اخم هایش را درهم کشید و گفت :
- با همین سر و وضع میخوای جلوش ظاهر بشی ؟!
هانا نگاهی به خودش انداخت که یک تاپ سفید یقه باز با شلوار همرنگش پوشیده بود....
دیاکو دست او را گرفت....و هانا را پشت سرش کشید....با تحکم گفت :
-از جات تکون نمیخوری !
و در را با احتیاط باز کرد....و اسلحه اش را به طرف او گرفت...
وقتی کارلوس را در حالی که مسلح نبود دید اسلحه اش را پایین آورد.....
خونسرد با همان اخم همیشگی اش به دیاکو نگاه میکرد....
که دیاکو پرسید :
-چی میخوای این وقت شب ؟!
- باید باهم صحبت کنیم
- در مورد ؟!
- قرار بود با هم معامله کنیم...یادت رفته ؟!
- نه
-نباید کسی منو دم اتاق تو ببینه.... بزار بیام تو
- الان نمیشه
کارلوس تند پرسید : - چرا؟!
که دیاکو با غیظ گفت :
- همه مثل تو یکه و تنها نیستن که مجردی زندگی کنن !....دو دقیقه منتظر باش
این را که گفت منتظر جواب کارلوس نماند و به سرعت در را بست....
برگشت و نگاهشان بهم گره خورد....
دیاکو همانطور که اخم کرده بود گفت :
- برو یه لباس درست بپوش....تا بگم این یارو بیاد
- چی میخواد ؟!
- میخواد معامله کنه....باید ببینم چی میگه !
- تو میخوای با این ادم معامله کنی ؟!....میدونی کیه ؟!....اگه یکی از تو مرموز تر باشه همین ادمه...بهش بگو بره پی کارش !
دیاکو با حیرت به او نگاه کرد و گفت :
-مثل اینکه شک کردنای من بهت سرایت کرده
و لبخند کجی زد و ادامه داد
- حرفای خودمو به خودم تحویل نده زلزله....برو یه چیزی بپوش....بگم این بیاد.....هنوز تصمیمی نگرفتیم که نگرانی.... بدو برو
هانا در حالی که چپ چپ دیاکو را نگاه میکرد به سمت کمد رفت
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#825
- در و باز نکن دیاکو ما که نمیدونیم میخواد چیکار کنه !
اخم هایش را درهم کشید و گفت :
- با همین سر و وضع میخوای جلوش ظاهر بشی ؟!
هانا نگاهی به خودش انداخت که یک تاپ سفید یقه باز با شلوار همرنگش پوشیده بود....
دیاکو دست او را گرفت....و هانا را پشت سرش کشید....با تحکم گفت :
-از جات تکون نمیخوری !
و در را با احتیاط باز کرد....و اسلحه اش را به طرف او گرفت...
وقتی کارلوس را در حالی که مسلح نبود دید اسلحه اش را پایین آورد.....
خونسرد با همان اخم همیشگی اش به دیاکو نگاه میکرد....
که دیاکو پرسید :
-چی میخوای این وقت شب ؟!
- باید باهم صحبت کنیم
- در مورد ؟!
- قرار بود با هم معامله کنیم...یادت رفته ؟!
- نه
-نباید کسی منو دم اتاق تو ببینه.... بزار بیام تو
- الان نمیشه
کارلوس تند پرسید : - چرا؟!
که دیاکو با غیظ گفت :
- همه مثل تو یکه و تنها نیستن که مجردی زندگی کنن !....دو دقیقه منتظر باش
این را که گفت منتظر جواب کارلوس نماند و به سرعت در را بست....
برگشت و نگاهشان بهم گره خورد....
دیاکو همانطور که اخم کرده بود گفت :
- برو یه لباس درست بپوش....تا بگم این یارو بیاد
- چی میخواد ؟!
- میخواد معامله کنه....باید ببینم چی میگه !
- تو میخوای با این ادم معامله کنی ؟!....میدونی کیه ؟!....اگه یکی از تو مرموز تر باشه همین ادمه...بهش بگو بره پی کارش !
دیاکو با حیرت به او نگاه کرد و گفت :
-مثل اینکه شک کردنای من بهت سرایت کرده
و لبخند کجی زد و ادامه داد
- حرفای خودمو به خودم تحویل نده زلزله....برو یه چیزی بپوش....بگم این بیاد.....هنوز تصمیمی نگرفتیم که نگرانی.... بدو برو
هانا در حالی که چپ چپ دیاکو را نگاه میکرد به سمت کمد رفت
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
امروز لوح سفید دیگریست
قلم موی اراده را بردار
و آنرا آغشته به رنگ عشق کن
و رنگ تازه ای بر بوم زندگی بزن
تا طرحهای آرزوهای قشنگت جان دوباره بگیرند
صبح بخیر ❄️☀️
Join → @BooksCase
قلم موی اراده را بردار
و آنرا آغشته به رنگ عشق کن
و رنگ تازه ای بر بوم زندگی بزن
تا طرحهای آرزوهای قشنگت جان دوباره بگیرند
صبح بخیر ❄️☀️
Join → @BooksCase
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو مدیر و رهبر مغز و فكر و ذهن
خودت هستی پـس به سمتی
هدایتشون کن که دوست داری،
جهتی که حال تـورو بهتر میکنه
و امید به زندگی، و شادی
و آرامشت رو بیشتر و بیشتر میکنه.
🌷📚 @BooksCase 🌷📚
خودت هستی پـس به سمتی
هدایتشون کن که دوست داری،
جهتی که حال تـورو بهتر میکنه
و امید به زندگی، و شادی
و آرامشت رو بیشتر و بیشتر میکنه.
🌷📚 @BooksCase 🌷📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #825 - در و باز نکن دیاکو ما که نمیدونیم میخواد چیکار کنه ! اخم هایش را درهم کشید و گفت : - با همین سر و وضع میخوای جلوش ظاهر بشی ؟! هانا نگاهی به خودش انداخت که یک تاپ سفید یقه باز با شلوار همرنگش پوشیده بود....…
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#826
در حالی که با پیک کوچک تکیلا بازی میکرد....نگاهش را بالا کشید و به چشمان فرانچسکو دوخت...
- واقعا میخوای هانا رو تحویل اسپانیایا بدی ؟!
فرانچسکو عمیق به فرانسیس نگاه کرد... توجه زیاد او به هانا طبیعی به نظر نمی رسید !....
- فکر کردی این همه ریسک کردم تا فقط کنت و از سر راه بردارم ؟!
- مشکلت با هانا چیه ؟!
باسیاست لبخند زد و گفت :
- با برادرزاده ام مشکلی ندارم !
و ادامه داد : - این اواخر بدجوری پیله کردی بهش....نگو نه....که خودم شاهدش بودم.....دردت چیه ؟!
و چشمکی حواله ی او کرد....
زیاده روی کرده بود.....یادش رفته بود فرانچسکو تا چه اندازه دقیق و باریک بین است.... برای اینکه او را فریب بدهد.....لبخندی زد و گفت :
- می خواستم بعد از جداییش....یه مدت باهاش معاشرت کنم....همین !
فرانچسکو کمی به جلو مایل شد...یک تای ابرویش را بالا داد و در حالی که به چشمان فرانسیس خیره میشد گفت
- معاشرت ؟!
و بعد مستانه خنده ی بلندی سر داد....میان خنده هایش گفت :
- حق داری.....هانا زن زیباییه....از همون شب مهمونی حدس زدم چشمتو گرفته باشه !....ولی متاسفم دوست من...این یکی رو فراموش کن
فرانسیس مسرانه پرسید :
- چرا ؟!
-دستور از بالاست...هانا رو میخوان !....حتی اگه میخواستمم نمی تونستم جلوی این کار و بگیرم
فرانسیس تکیلا را برداشت و از فرط خشم پیک را یک نفس بالا رفت....
که صدای اعتراض فرانچسکو بلند شد :
- آروم پسر... نباید انقدر سریع بری بالا
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#826
در حالی که با پیک کوچک تکیلا بازی میکرد....نگاهش را بالا کشید و به چشمان فرانچسکو دوخت...
- واقعا میخوای هانا رو تحویل اسپانیایا بدی ؟!
فرانچسکو عمیق به فرانسیس نگاه کرد... توجه زیاد او به هانا طبیعی به نظر نمی رسید !....
- فکر کردی این همه ریسک کردم تا فقط کنت و از سر راه بردارم ؟!
- مشکلت با هانا چیه ؟!
باسیاست لبخند زد و گفت :
- با برادرزاده ام مشکلی ندارم !
و ادامه داد : - این اواخر بدجوری پیله کردی بهش....نگو نه....که خودم شاهدش بودم.....دردت چیه ؟!
و چشمکی حواله ی او کرد....
زیاده روی کرده بود.....یادش رفته بود فرانچسکو تا چه اندازه دقیق و باریک بین است.... برای اینکه او را فریب بدهد.....لبخندی زد و گفت :
- می خواستم بعد از جداییش....یه مدت باهاش معاشرت کنم....همین !
فرانچسکو کمی به جلو مایل شد...یک تای ابرویش را بالا داد و در حالی که به چشمان فرانسیس خیره میشد گفت
- معاشرت ؟!
و بعد مستانه خنده ی بلندی سر داد....میان خنده هایش گفت :
- حق داری.....هانا زن زیباییه....از همون شب مهمونی حدس زدم چشمتو گرفته باشه !....ولی متاسفم دوست من...این یکی رو فراموش کن
فرانسیس مسرانه پرسید :
- چرا ؟!
-دستور از بالاست...هانا رو میخوان !....حتی اگه میخواستمم نمی تونستم جلوی این کار و بگیرم
فرانسیس تکیلا را برداشت و از فرط خشم پیک را یک نفس بالا رفت....
که صدای اعتراض فرانچسکو بلند شد :
- آروم پسر... نباید انقدر سریع بری بالا
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#827
ان را که کامل سر کشید...لب هایش را داخل دهان فرو برد...
گلویش به شدت سوخت....اما واکنشی نشان نداد....
داشت خودش را کنترل میکرد تا بلایی بر سر فرانچسکو نیاورد !....هنوز کارش با او تمام نشده بود....
موبایل فرانچسکو به صدا در آمد....ان را از جیب شلوارش بیرون کشید و کنار گوشش گذاشت.....
- بگو که پیداشون کردی
فرانسیس به چهره فرانچسکو خیره شد تا شاید از واکنش او بفهمد چه بر سر هانا امده است....
فرانچسکو اخم هایش را درهم کشید و با خشم گفت :
- کنت سالم برگشته کاخش؟!....هانا چیشد ؟!
-.........................
فرانچسکو فریاد زد :
- یعنی چی که نمیدونم ؟!.....پس شما اونجا دارین چه غلطی می کنین ؟!...اگه تا فردا شب هانا رو نیارین اینجا....هیچکدوم طلوع خورشید و نمی بینین
****
- می شنوم
این صدای دیاکو بود که از کارلوس میخواست شروع کند....
در حالی که کنار هانا بر روی مبل نشسته بود....دست او را گرفته و نامحسوس نوازش میکرد تا شاید کمی از استرس معشوقش کم کند....
دست دیگرش را روی دسته ی مبل گذاشته...و چشم از روی کارلوس بر نمی داشت...
کارلوس مقابل آنها روی مبل نشسته و پا روی پا انداخت....با خونسردی رو به آن دو مخصوصا هانا گفت :
- از خودت پرسیدی چرا تا حالا فرانچسکو دنبالت نگشته ؟!....چرا خبری ازش نیست ؟!....تا الان باید کل ونیز و برای پیدا کردن برادرزاده اش بهم ریخته باشه !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#827
ان را که کامل سر کشید...لب هایش را داخل دهان فرو برد...
گلویش به شدت سوخت....اما واکنشی نشان نداد....
داشت خودش را کنترل میکرد تا بلایی بر سر فرانچسکو نیاورد !....هنوز کارش با او تمام نشده بود....
موبایل فرانچسکو به صدا در آمد....ان را از جیب شلوارش بیرون کشید و کنار گوشش گذاشت.....
- بگو که پیداشون کردی
فرانسیس به چهره فرانچسکو خیره شد تا شاید از واکنش او بفهمد چه بر سر هانا امده است....
فرانچسکو اخم هایش را درهم کشید و با خشم گفت :
- کنت سالم برگشته کاخش؟!....هانا چیشد ؟!
-.........................
فرانچسکو فریاد زد :
- یعنی چی که نمیدونم ؟!.....پس شما اونجا دارین چه غلطی می کنین ؟!...اگه تا فردا شب هانا رو نیارین اینجا....هیچکدوم طلوع خورشید و نمی بینین
****
- می شنوم
این صدای دیاکو بود که از کارلوس میخواست شروع کند....
در حالی که کنار هانا بر روی مبل نشسته بود....دست او را گرفته و نامحسوس نوازش میکرد تا شاید کمی از استرس معشوقش کم کند....
دست دیگرش را روی دسته ی مبل گذاشته...و چشم از روی کارلوس بر نمی داشت...
کارلوس مقابل آنها روی مبل نشسته و پا روی پا انداخت....با خونسردی رو به آن دو مخصوصا هانا گفت :
- از خودت پرسیدی چرا تا حالا فرانچسکو دنبالت نگشته ؟!....چرا خبری ازش نیست ؟!....تا الان باید کل ونیز و برای پیدا کردن برادرزاده اش بهم ریخته باشه !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#828
دیاکو - از این حرفا میخوای به کجا برسی ؟!
- با من علیه فرانسچکو متحد بشین !
هانا پوزخند صدا داری زد و گفت :
-با تو ؟!
کارلوس چپ چپ نگاهش کرد و گفت :
- انگار هنوز نمیدونی چی در انتظارته ؟!
هانا با حرص بیشتری جواب داد :
-تو که میدونی بگو
- شما فکر می کنین به خاطر اون عمارته که میخواد هانا رو سر به نیست کنه....اما فرانچسکو از طرف رئیس باند ما ماموریت داره تا هانا رو تحویل بده !....تا به گردنبند برسن !
و ادامه داد : - چیزی که تو این دو روز دیدین...فقط مقدمه بود...اون گردنبند کجاست ؟!
هانا از حرف های او جا خورد با این وجود خواست دومرتبه جوابش را بدهد که دیاکو کمی دستش را فشرد و پرسید :
- از کدوم گردنبند حرف میزنی ؟!
کارلوس نگاهش را از هانا گرفت و به دیاکو زل زد
- گردنبندی که شکل یه قلب و یه یاقوت درشت با خودش داره !
نگاهش به سمت هانا کشیده شد و گفت :
- باید همراهت باشه !
دیاکو - اونا فقط دنبال گردنبندن ؟!
- نه به جز گردنبند هانا رو هم میخواد....تاکید کرده سالم تحویلش بدن !
دیاکو - چرا ؟!
کارلوس - دلیلشو کسی نمیدونه !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#828
دیاکو - از این حرفا میخوای به کجا برسی ؟!
- با من علیه فرانسچکو متحد بشین !
هانا پوزخند صدا داری زد و گفت :
-با تو ؟!
کارلوس چپ چپ نگاهش کرد و گفت :
- انگار هنوز نمیدونی چی در انتظارته ؟!
هانا با حرص بیشتری جواب داد :
-تو که میدونی بگو
- شما فکر می کنین به خاطر اون عمارته که میخواد هانا رو سر به نیست کنه....اما فرانچسکو از طرف رئیس باند ما ماموریت داره تا هانا رو تحویل بده !....تا به گردنبند برسن !
و ادامه داد : - چیزی که تو این دو روز دیدین...فقط مقدمه بود...اون گردنبند کجاست ؟!
هانا از حرف های او جا خورد با این وجود خواست دومرتبه جوابش را بدهد که دیاکو کمی دستش را فشرد و پرسید :
- از کدوم گردنبند حرف میزنی ؟!
کارلوس نگاهش را از هانا گرفت و به دیاکو زل زد
- گردنبندی که شکل یه قلب و یه یاقوت درشت با خودش داره !
نگاهش به سمت هانا کشیده شد و گفت :
- باید همراهت باشه !
دیاکو - اونا فقط دنبال گردنبندن ؟!
- نه به جز گردنبند هانا رو هم میخواد....تاکید کرده سالم تحویلش بدن !
دیاکو - چرا ؟!
کارلوس - دلیلشو کسی نمیدونه !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#829
هانا وقتی فهمید رئیس بزرگ باند مافیای دیگری نیز ، در جست و جوی اوست...ته دلش خالی شد....
به سختی نفس می کشید...اما با این حال سعی کرد خودش را کنترل کند !
دیاکو - تو از ادمای اونی....بعد اومدی اینجا از ما میخوای باهات متحد بشیم ؟!...چرا ؟!
- میخوام رئیس فعلی رو کنار بزنم...با کارای احمقانه ای که میکنه....دیر یا زود گند میزنه به باندمون !
دیاکو با حیرت پوزخند صدا داری زد و گفت :
- جالبه !
کارلوس - میدونم که دل خوشی از رئیس بزرگ باندتون نداری...میدونم این یارو هر کی که هست مجبورتون کرده از هم جدا بشین
هانا با تعجب پرسید : - تو از کجا میدونی ؟!
کارلوس لبخند کجی زد و جواب داد :
- ما ام منابع خودمون و داریم !
و رو به دیاکو گفت : - اگه با من متحد بشی....باهم همه رو از سر راهمون برمی داریم....روسا رو حذف می کنیم....خودمون میشیم رئیس مافیا
دیاکو - پیشنهاد وسوسه انگیزیه سینیور کورتس....ولی یه مشکلی هست
- چی ؟!
- نمی تونم بهت اعتماد کنم !
- تمام مدتی که تو داشتی دنبال هانا می گشتی...من مادر و برادرش رو پیدا کردم !...اما به هیچ وجه نذاشتم لو برن....وقتی به لندن اومدید تا هانا مادرشو ببینه.....کسی که مانع دیدارشون شد....من بودم....چند سالی میشه که ازش محافظت میکنم....اون روز افراد متوجه حضور چند تا ادم مشکوک شدن....که وقتی دستگیر و بازجویی شون کردیم....متوجه شدیم از ادمای رئیس شمان....برای اعتمادت کافی نیست ؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#829
هانا وقتی فهمید رئیس بزرگ باند مافیای دیگری نیز ، در جست و جوی اوست...ته دلش خالی شد....
به سختی نفس می کشید...اما با این حال سعی کرد خودش را کنترل کند !
دیاکو - تو از ادمای اونی....بعد اومدی اینجا از ما میخوای باهات متحد بشیم ؟!...چرا ؟!
- میخوام رئیس فعلی رو کنار بزنم...با کارای احمقانه ای که میکنه....دیر یا زود گند میزنه به باندمون !
دیاکو با حیرت پوزخند صدا داری زد و گفت :
- جالبه !
کارلوس - میدونم که دل خوشی از رئیس بزرگ باندتون نداری...میدونم این یارو هر کی که هست مجبورتون کرده از هم جدا بشین
هانا با تعجب پرسید : - تو از کجا میدونی ؟!
کارلوس لبخند کجی زد و جواب داد :
- ما ام منابع خودمون و داریم !
و رو به دیاکو گفت : - اگه با من متحد بشی....باهم همه رو از سر راهمون برمی داریم....روسا رو حذف می کنیم....خودمون میشیم رئیس مافیا
دیاکو - پیشنهاد وسوسه انگیزیه سینیور کورتس....ولی یه مشکلی هست
- چی ؟!
- نمی تونم بهت اعتماد کنم !
- تمام مدتی که تو داشتی دنبال هانا می گشتی...من مادر و برادرش رو پیدا کردم !...اما به هیچ وجه نذاشتم لو برن....وقتی به لندن اومدید تا هانا مادرشو ببینه.....کسی که مانع دیدارشون شد....من بودم....چند سالی میشه که ازش محافظت میکنم....اون روز افراد متوجه حضور چند تا ادم مشکوک شدن....که وقتی دستگیر و بازجویی شون کردیم....متوجه شدیم از ادمای رئیس شمان....برای اعتمادت کافی نیست ؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚