Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#830

هانا باورش نمیشد خودش از مادرش شنیده بود که انتونیو ، برادرش مرده است....

- برادر من مرده....داری چرت میگی !

کارلوس اخم هایش را در هم کشید و گفت :

- برادرت زنده اس....من از مادرت خواستم تا اون دروغ و بهت بگه !

و ادامه داد : اون زنده اس و الان تو این کاخه !

هانا شوکه نگاهش کرد و بی اختیار پرسید :

- کجاست ؟!....میخوام ببینمش !

کارلوس با خونسردی موبایلش را از جیب در آورد و شماره یک نفر را گرفت...

- بیا اتاق خواهرت !

دیاکو نیز تعجب کرده بود...اما هنوز هم به او شک داشت...برای همین پرسید :

- یه جای کارت می لنگه !...شاید همه ی اینکارا رو کردی تا من هانا رو پیدا کنم....و براحتی تحویل رئیست بدی

کارلوس با خونسردی گفت :

- مطمئن باش اگه میخواستم هانا رو تحویل بدم انقدر صبر نمیکردم....همون شبی که تو عمارت فرانچسکو مهمونی بود می دزدیدمش....قبل از اینکه احدی خبردار بشه

دلیل اخر کارلوس ، دیاکو را قانع کرد......

هانا که از ذوق دیدار برادرش آرام و قرار نداشت....دستش را از دست دیاکو بیرون کشید و برخاست....

با استرس اتاق را متر میکرد....از کارلوس پرسید :

- من دیدمش ؟!

کارلوس سر تا پای او را از نظر گذراند و با دقت به او نگاه میکرد که با خونسردی گفت :

-چند دقیقه صبر میکنی میفهمی برادرت کیه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#831

هانا با حرص نگاهش کرد و زیر لب غر زد :

-حالا می میری به یه سوال جواب بدی ؟!...بداخلاق !

آرام زیر لب این ها را می گفت اما به خاطر فاصله ی کمی که با کارلوس داشت....

کارلوس حرف هایش را که شنید....اخم هایش را در هم کشید.....اما به رویش نیاورد !

با شنیدن صدای تق تق در سرش را بالا گرفت....با عجله به سمت در قدم برداشت....

دیاکو صدایش میکرد اما صبر نکرد تا به او گوش بدهد.....

مشتاق دیدن برادری بود که تا چند لحظه پیش فکر میکرد از دست داده است....

قبل از اینکه دستش به دستگیره در برسد....دیاکو بازویش را گرفت و او را برگرداند


نگاهش به اخم پر رنگی که میان دو ابرویش جا خوش کرده بود افتاد....با تعجب به او اعتراض کرد

- چیکار میکنی دیوونه ؟!

- بدون اینکه بدونی کی پشت دره میخوای بازش کنی ؟!

- معلومه دیگه داداشمه !

دیاکو با تمسخر گفت : - داداشت ؟!....ا تو حالا به عمرت اق داداشتو دیدی ؟!....که انقدر مطمئن میخوای در و باز کنی ؟!

و با تحکم دستور داد:

- برو بشین... تا بیارمش

- یعنی چی ؟!

- یعنی همین که گفتم....حرفم نباشه

این را گفت و او را عقب کشید....و خودش مقابل در قرار گرفت....

اسلحه اش را از کمرش بیرون کشید....دستش سمت دستگیره در رفت....

هانا که از این رفتار او اصلا خوشش نمی امد و از طرفی میخواست هر چه زودتر برادرش را ببیند پشت سر دیاکو ایستاد و از جایش تکان نخورد !

دیاکو اسلحه اش را بالا گرفت....

در را که باز کرد.....از دیدن مردی که مقابلش ایستاده بود....جا خورد.....

از لحظه ای که او را دیده بود....حتی یک درصد هم احتمالش را نمی داد که او می تواند برادر هانا باشد....

همان طور که در چشمانش زل زده بود....اسلحه اش را آرام آرام پایین آورد....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👌👌👌‌بخوانید

همیشه لازم ‌نیست به کسی ثابت کنی دوستش داری. همین که هیچ دلیلی برای شک کردن درباره احساست بهش ندی کافیه …❤️

🍁🍁🍁🍁

هر کس داستان ناگفته ای از درد و غم دارد که باعث می شود کمی متفاوت تر از شما عاشق شود و زندگی کند .
دست از قضاوت بردارید!
در عوض، سعی کنید که درک کنید...
🍁🍁🍁🍁🍁


بهترین داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇

@Bookscase 👈👈
دوستان عزیز متاسفانه امشب رمان گذاشته نمیشه🙏🏻🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با خودت تکرار کن:

«امروز تمام کائنات همدست می شوند تا آرزوی مرا محقق گردانند و من در برآورده شدنش ایمان دارم.
خداوندا سپاسگزارم» ‌

@Bookscase 📚👈
باید ریسک کرد،

ما تنها وقتی معجزه زندگی را
به طور کامل درک می کنیم که
اجازه دهیم اتفاقات غیر منتظره
رخ دهد.

📕📗 @Bookscase 📕📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مشخصات

نظرات ۱۱

معرفی کتاب استخوان‌های دوست‌داشتنی

آلیس سبالد در کتاب استخوان‌های دوست‌داشتنی، داستانى خیال‌پردازانه با نفوذ، جذابیت و جسارتى عظیم عرضه کرده، که او را تبدیل به یک نویسنده‌ى استثنایى می‌کند. این کتاب پرفروش‌ترین کتاب 2003 آمریکا بوده است.

استخوان‌هاى دوست‌داشتنى (The Lovely Bones) اثرى درخشان و حیرت‌آور است، داستانى است که از میان اندوه، قصه‌اى بسیار امیدوارکننده مى‌سازد. در دستان یک نویسنده‌ى جدید باهوش، این داستان از بدترین چیزهایى که یک خانواده ممکن است با آن روبه‌رو شود، به داستانى هیجان‌انگیز و حتى سرگرم‌کننده درباره‌ى عشق، خاطره، لذت، بهشت و التیام راه مى‌گشاید.

📚 @Bookecase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#جول_اوستین

در زندگی همواره دو صدا با هم رقابت می کنند تا توجه شما را به خود جلب کنند. صدای ایمان و پیروزی و صدای شکست و ناامیدی.

همانند من، شما هم در لحظاتی از زندگی صدایی را در سر خود می شنوید که می گوید: تو نمی توانی پول لازم را تهیه کنی، این امکان پذیر نیست، این کار عملی نیست، بهتر است تسلیم شوی و شکست را بپذیری. این صدا شما را وسوسه می کند که نگران شوید، منفی شوید و در نهایت شروع به غر زدن و شکایت کردن کنید. اما اگر به دقت گوش دهید، صدای دیگری را نیز می شنوید. صدای ایمان و یقین که می گوید: خداوند راهی سراغ دارد،رحمت در زندگی تو جاری می شود، سلامتی و سعادت در راه هستند. یک صدا به شما می گوید: تو دیگر به حد نهایی پیشرفت خود رسیده ای و دیگر نمی توانی از این جلوتر بروی. صدای دیگر می گوید: توانایی های تو بسیار بیش تر از این است، روزهای خوب و باشکوه تو هنوز از راه نرسیده اند.
زیبایی ماجرا در این است که این شما هستید که تعیین می کنید کدام صدا به واقعیت زندگی شما تبدیل شود و این کار از طریق کلام شما انجام می شود.

🔰#انگیزشی

🌟جول اوستین🌟


@Bookecase 📚👈
@Bookecase 📚👈
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
👈 اگه زیاد نگرانے، اینو ببین..

#ویڪتوریا_اوستین


🔰
#انگیزشی

🌟جول اوستین🌟

@Bookecase 📕📗📘
دوستان رمان ساعت 11 گذاشته میشه
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #831 هانا با حرص نگاهش کرد و زیر لب غر زد : -حالا می میری به یه سوال جواب بدی ؟!...بداخلاق ! آرام زیر لب این ها را می گفت اما به خاطر فاصله ی کمی که با کارلوس داشت.... کارلوس حرف هایش را که شنید....اخم هایش را…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#832

هانا نگاهش روی دیاکو ثابت بود....

به خاطر درشتی هیکل و قد بلند دیاکو نمی توانست ببیند چه کسی آن طرف در ایستاده است.....

اما وقتی دید که دست دیاکو پایین امد....مطمئن شد که خطری تهدیدشان نمی کند....

به همین خاطر دستش را روی بازوی دیاکو گذاشت و او را کنار کشید...

وقتی نگاه کنجکاوش به آن مرد افتاد....خشکش زد....و دهانش از حیرت باز ماند

باورش نمیشد که برادرش او باشد !!!....

اشک در چشمانش حلقه زد....ناخودآگاه به جلو قدم برداشت و برادرش را در اغوش کشید....

از واکنش هانا جاخورد....آرام او را بغل کرد و فشرد....

سرش را که بالا گرفت با چهره درهم و تند دیاکو مواجه شد....هنوز بیرون از اتاق بود....و هر آن ممکن بود کسی او و هانا را ببیند...

به همین خاطر همان طور که هانا در اغوشش بود وارد اتاق شد و دیاکو پشت سرش به سرعت در را بست.....

صدای لرزان هانا را شنید که می گفت :

-چه طور تونستی تمام این مدت کنارم باشی و چیزی نگی.....چه طور تونستی ؟!....اگه اتفاقی می افتاد و ازدستت میدادم چی ؟!

سوال اخرش را که پرسید با چهره ای درهم و عصبی سرش را از روی سینه برادرش برداشت...
وبالا گرفت....نگاه دلخورش را به چشمان سبز برادرش انداخت

تا خواست چیزی بگوید دیاکو هانا را از آغوش برادرش بیرون کشید و با تردید رو به او گفت :

- چه طور ممکنه یه ادم اونم از خانواده ی مافیایی.... یهو بشه جزو خاندان اشرافی و لقب کنت بگیره !؟

⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#833

کارلوس که تا آن موقع با کمی فاصله از آنها ، دست به سینه ایستاده بود و انها را تماشا میکرد....

مخصوصا حواسش را به واکنش دیاکو و هانا بود....

سکوتش را شکست و گفت

: - من همه چیز رو براتون توضیح میدم

همین جمله اش کافی بود تا نگاه تند و تیز هانا نصیبش بشود....

به درخواست کارلوس ، از در فاصله گرفتند و داخل اتاق شدند....

هانا میخواست کنار کنت یعنی برادرش بنشیند....که دیاکو این اجازه را به او نداد....

و با نگاه پر جذبه و مخصوصش به هانا فهماند که حق اینکار را ندارد....

البته به نگاه بسنده نکرد و در حالی که پنجه اش را قفل پنجه ی هانا می زد...باهم روی یک مبل دونفره و با فاصله از کنت نشستند...

هانا با بد بخلقی از دیاکو رو گرفت و نگاهش بین کارلوس و کنت در رفت و امد بود....

کارلوس سکوت سنگین اتاق را شکست

رو به هانا و دیاکو گفت :

- تمام این مدت من از کنت خواستم حرفی به هانا نزنه....و خودشو کنترل کنه

هانا - چرا ؟!

کارلوس - چون به دیاکو اعتماد نداشتم...فکر میکردم ممکنه با فرانسچکو دست به یکی کرده باشن!....مخصوصا وقتی فهمیدم از هم جدا شدید بیشتر شک کردم

دیاکو پوزخند صداداری زد و عصبی گفت :

- جمع کن این نمایش مسخره رو...اینو آوردی عروسک خیمه شب بازیت کردی که هانا احساساتی بشه و ما بهت اعتماد کنیم ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#رمان_رئیس_بزرگ

#834

کنت با خشم از جا برخواست و گفت :

- مواظب حرف زدنت باش دیاکو !

دیاکو به سرعت ایستاد و چون دست هانا را گرفته بود او نیز مجبور شد بایستاد و غرید :

- اگه نباشم چی میشه ؟!

هانا که نمی توانست برخورد خشن او را با برادرش ببیند دست دیگرش را روی بازویش گذاشت...

و با اعتراض اسمش را صدا کرد....

که بالافاصله دیاکو نگاهش را از روی کنت برداشت و به هانا خیره شد...

جنگل سبز چشمانش دوباره نا آرام شده بود که دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت :

- هیس !.....بعدا حرف میزنیم....ولی الان لطفا هیچی نگو

در اوج عصبانیت نیز، نخواسته بود بین غریبه ها با او بحث کند....

کارلوس میان کنت و دیاکو قرار گرفت....

تا خواست جو را آرام کند کنت با خشم گفت :

- حق نداری با هانا اینجوری حرف بزنی ! تو اختیارشو نداری

همین کافی بود که اتش فشان خشم دیاکو فوران کند !

غضب ناک غرش کرد و گفت :

- هانا ؟!....تازه الان یادت افتاده که خواهر داری ؟!....اون موقع که ریخته بودن سرش تا دست بسته بیارنش پیش رئیس بزرگ کدوم گوری بودی ؟!....راست میگی... اول برادریت و ثابت کن بعد خواهرم خواهرم کن !

کنت در قبال حرف دیاکو جوابی نداشت تنها از عصبانیت به خودش می لرزید....

کم از او کنایه و توهین نشنیده بود !....و این برای اشراف زاده ای مثل او که همیشه مورد احترام همگان بوده است ازار دهنده بود

⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/11/05 18:38:16
Back to Top
HTML Embed Code: