Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #815 با دستور دیاکو از ساختمان خارج شدند... به سه گروه تقسیم شدند....و هر گروه سوار یکی از قایق ها شد..... کارلوس و کنت با چند نفر دیگر به همراه آن مرد سوار بر قایق اصلی شدند.... دیاکو و هانا به محض وارد شدن به قایق…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#816

رو به مرد که دست هایش را بسته بودند و از درد مثل مار به خودش می پیچید.....پرسید :

- بهتره مثل آدم بگی....چرا دنبال کنت و اون دختره بودین؟!.....کی بهت دستور داد بریزی تو مهمونی ؟!

مرد بدونی اینکه حرفی بزند...در سکوت به او نگاه میکرد...که در آخر پوزخند زد.....

کارلوس با خشم از جا برخاست تا او را به حرف در بیاورد....

کنت که کنارش نشسته بود... به سرعت بازوی او را گرفت و عقب کشید....

کارلوس برگشت و به او نگاه کرد که.....

کنت - الان وقت اینکارا نیست...به موقعش به حرفش میاریم.....

- به حرفش میاریم نه...به حرفش میارم !

با شنیدن صدای او ، نگاه هر دو به قد و قامت دیاکو افتاد....که با اخم کمرنگی به انها نگاه میکرد

کارلوس اخم هایش را جمع کرد و گفت : - من زبونشونو بهتر میفهمم !

یک تای ابروی دیاکو بالا رفت و گفت :

- میخوای اول از خودت شروع کنم....شب نشده مث بلبل به همه کارات اعتراف میکنی !

پوزخند روی لبش نشست....همین حرفش کافی بود تا کارلوس از جا برخیزد....و با او گلاویز شود....

اما هنوز کاملا به او نزدیک نشده بود که کنت بین انها مانع شد....

دستش را روی شانه ی کارلوس گذاشت و رو به دیاکو گفت :

- این قضیه....به هر 4 نفر ما....مربوط میشه... به جای اینکه دم به دقیقه باهم بحث کنیم بهتره انرژی مونو بزاریم روی دشمن مشترکمون !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#817

هانا از اتاقک بیرون آمد...آن سه نفر را دید که سینه به سینه ی یکدیگر ایستاده اند....

به ناگهان نگاهش به ان مرد افتاد که از جا بلند شد....فریاد زد :

-کارلوس....پشت سرت !

مرد از جا برخواسته بود و دستش را که بسته بودند از سر کارلوس رد کرده و بیخ گلوی کارلوس گذاشت....

با عصبانیت و صورتی برافروخته فریاد زد :

-خائن لعنتی

قصد داشت کارلوس را خفه کند....که دیاکو به موقع با یک ضربه به گردنش ، او را بیهوش کرد و به کمک کنت ، او را از کارلوس جدا کردند

وقتی که مرد روی زمین افتاد....هانا نفس راحتی کشید !....

خاویر با این کارش به آنها نشان داد که باید بیشتر از اینها مراقبش باشند....

دیاکو دستور داد تا مرد را محکم روی صندلی ببندند....و بعد هانا با دیاکو روی مبل کنار هم نشستند....

دیاکو از جیمز پرسید :

- وضعیت چطوره ؟!

- خوشبختانه تلفاتی نداشتیم....تنها کسی که زخمی شده سوفیاست

نگاهش روی هانا چرخید.....او به خوبی خط نگاه دیاکو را خواند و گفت :

- کارای پانسمانش که انجام دادم....بهش مسکن دادم تا یکم استراحت کنه !

جیمز - حالا باید کجا بریم ؟!

- اینجا جایی برای موندن نداریم...هتلام امن نیستن....هر چه سریع تر باید برگردیم سیسیل !

کارلوس - هوایی که نمی تونین برین....مجبورین با قطار برید...که اونم خطرناکه... حتما میان سراغتون !

دیاکو چینی به صورتش انداخت و گفت :

- جنابعالی پیشنهاد بهتری داری ؟!

کنت - من با گارد ویژه هماهنگ میکنم....ما رو تا عمارتم اسکورت کنن...فکر نمیکنم با وجود اونا جرات حمله داشته باشن !

دیاکو - یعنی امروز و عمارت جناب کنت بمونیم ؟!....کنتی که محافظای مخصوصشم خائنن ؟!

و پوزخند محوی روی صورتش نشست !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#818

کارلوس - اگه گارد ویژه برای محافظت تو عمارت بمونه مشکلی پیش نمیاد !....نمی تونیم تا فردا رو آب سوار کشتی بمونیم !

دیاکو سکوت کرد از جا برخاست و به سمت یکی از اتاقک ها رفت....

هانا نیز به دنبالش رفت....در اتاقک را که بست گفت :

- دیاکو ما.....

دیاکو پشتش به هانا بود که با شنیدن صدایش برگشت.....

- این چه کاری بود کردی ؟!....مگه نگفتم بهت سرسفید بازی ممنوع ؟!....گفتم یا نگفتم ؟!

هانا چشمانش را روی هم گذاشت....فکر میکرد دیاکو از آن اتفاق گذشته است یا دسته کم فراموش کرده....اما او یادش بود....تنها جلوی بقیه به روی خودش نیاورد.....

با مکث جواب داد : - گفتی....ولی نمی تونستم بزارم از دستمون در بره !

دیاکو با پرخاش پاسخ داد :

- به جهنم که در می رفت....خودم دوباره گیرش می انداختم....اگه بلایی سرت می اومد چی ؟!....همین چند دقیقه پیش داشت کارلوس و با اون هیکل خفه میکرد.....ما بودیم وگرنه معلوم نبود جون سالم به در می بره یا نه....اونوقت توعه خاله ریزه چطور جرات کردی یارو رو سپر خودت کنی ؟!

او داشت فارسی حرف میزد و هانا تا واژه ی خاله ریزه را از دهانش شنید....ابروهایش را در هم کشید...

- من بیست و سه سالمه دیاکو....دختره سه ساله نیستم که برام تعیین تکلیف میکنی !!!

- میدونی چند بار مردم و زنده شدم تا وارد ساختمون شدی ؟!

- اونا منو نمی کشن....چون بهم نیاز دارن !

- بهت نیاز دارن....ولی وقتی اون رگ جنایت کارشون بزنه بالا...هیچی حالیشون نیست...اینو یادت باشه !

هانا لبخند تلخی زد و گفت : - اوکی....توام مثل بقیه منو دست کم بگیر !

لحنش دلخور بود خواست با قهر از اتاقک بیرون برود....که دیاکو دستش را گرفت و او را به سمت خود کشید....در اغوشش گرفت....

هانا که دلخور بود تقلا کرد و گفت :

- ولم کن...هر چی دلت میخواد بهم میگی بعد با یه بغل میخوای ماس مالی کنی.....پشت گوشای منم مخملیه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#819

- در حالی که بازوان هانا را محکم گرفته بود تا مبادا از چنگش بگریزد گفت :

- هر چی دلم خواست گفتم بهت ؟!

- نگفتی ولی منظورت این بود که تو یه دختر ضعیفی که هر آن ممکنه دماغت و بگیرن بکشنت !

دیاکو که از طرز صحبت کردن او خنده اش گرفته بود....

در حالی که سعی میکرد خودش را کنترل کند گفت :

-منظورم این نبود

رگه هایی از خنده در صدایش پیدا بود که هانا با حرص بیشتری گفت :

- حالام داری بهم میخندی !

و طلبکارانه به دیاکو خیره شد....او تک سرفه ای کرد و گفت :

- اگه دختر ضعیفی بودی....نگاتم نمیکردم....چه برسه به اینکه زنم بشی !

هانا ابرویی بالا انداخت و گفت :

- اولا که دلتم بخواد...دوما یه جوری حرف میزنه هر کی ندونه انگار از اولش عاشق و شیدای من بوده....یه شهر و ریخته بهم...جنگ راه انداخته که به من برسه !....یه حرفی بزن باورم بشه !

دیاکو که متوجه شد نرمش روی این دختر جواب نمی دهد....اخم هایش را در هم کشید و در حالی که سعی میکرد صدایش از اتاقک بیرون نرود...گفت :

- قلبم اومد تو دهنم تا وارد ساختمون شدی....اینم باورت نمیشه ؟؟!

و با غیظ ادامه داد:

- دیگه باید به چه زبونی بهت بگم عاشقتم...که جونم به جونت بنده لامصب ؟!

هانا از واکنش او جا خورد....مات نگاهش کرد....

چشمان سبزش از خستگی قرمز شده بود....اما به حرف هایش مهر تایید می زد...

با دستانش صورت او را قاب گرفت.... و لب های او را بوسید...

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#820

*
هانا با دیاکو صحبت کرد و بالاخره او راضی شد تا به عمارت کنت بروند...

افرادش شب گذشته را بدون اینکه لحظه ای پلک روی هم بگذراند..به صبح رساند و خسته و بی رمغ بودند...
علاوه بر ان سوفیا نیز نیاز به استراحت داشت

پس از شنیدن فرمان دیاکو، هر سه قایق به سمت عمارت کنت حرکت کردند

به دلیل اینکه خبر حمله به مراسم مهمانی کنت، مثل بمب در ونیز پخش شده بود... و رسانه ها در جست و جوی خبر جدیدی از کنت بودند....
تصمیم گرفتند که کنت، جیمز و چند تن از افراد دیاکو مقابل درب اصلی عمارت از قایق پیاده شوند...

تا خبرنگارهایی که مقابل عمارت صف بسته و منتظر بازگشت کنت بودند متوجه همراهی دیاکو، هانا و کارلوس با کنت نشوند...

قرار بر این شد که ما بقی از درب پشت عمارت و مخفیانه وارد شوند

همانطور که تصمیم گرفته بودند عمل کردند....

دیاکو نمی توانست به ماموران گارد ویژه کاملا اعتماد کند... احتمالا اینکه بین انها جاسوسی باشد از نظر او. وجود داشت

برای همین به افرادش دستور داد استراحت کنند... زیرا که قرار است بعد از غروب افتاب... تمام شب را نگهبانی بدهند....

سوفیا را به اتاقی نزدیک اتاق هانا و دیاکو بردند...
و به دستور کنت پزشک مخصوصش به عمارت احضار شد تا برای معاینه ی او بیاید

هانا و دیاکو نیز به اتاق مشترکشان رفتند...

در این بین کارلوس که قصد کنترل کردن ان دو رو داشت اتاق رو به روی اتاق انها را انتخاب کرد

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
دوستان عزیز، رمان امشب گذاشته نمیشه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلیپ_انگیزشی
غلبه بر خستگی
جول_اوستین
@Bookscase 📚👈
داستان شب 🌙

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه‌ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.

چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان بدو گفتند: در این تنگی و سختی تو را آسوده دل میبینم!

گفت: معجونی ساخته‌ام از شش جزئ و به کار میبرم و چنین که می‌بینید مرا نیکو می‌دارد.

گفتند: آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید.

گفت: نخست اعتماد بر خدای است، دوم آنچه مقدر است بودنی است، سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.

چهارم اگر صبر نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم پنجم آنکه شاید حالی سخت‌تر از این رخ دهد.

ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد، چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.


بهترین کتاب ها را از ما بخواهید👇👇👇
📚 قفسه کتاب

@Bookscase 📚👈👈
داستان دو دوست

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت:

وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

#داستان👌

@Bookscase 📗📘📕
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حس آرامش تقدیم به شما دوستان عزیز

@Bookscase 📚👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انسان های موفق در طول تاریخ زندگیشان چه کردند که بقیه نکردند؟

@Bookscase 📘📕📗
دوستان عزیز رمان ساعت 11 گذاشته میشه
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#821

مست خواب بود که صدای تقه ی در را شنید....

با اکراه کمی چشمانش را باز کرد....و با کرختی از تخت پایین آمد....

با سر انگشتنانش چشمانش را مالید... و آرام به سمت در رفت.....

دسته ای از موهایش را پشت گوش انداخت....چشمانش را کاملا باز کرد...

دستگیره را پایین کشید و در را باز کرد.....

مردی را دید که پشت به او ایستاده است !....اخم هایش را در هم کشید و پرسید :

- کاری داشتین ؟!

مرد چرخید و به او خیره شد....

از دیدن چهره ی خون آلود او.....درجا خشکش زد.....از سر و گردنش خون می چکید....اما حرکتی نمیکرد....

ضربان قلبش بالا رفت.....با وحشت جیغ زد :

- دیااااااااکوووووو

چشمانش را باز کرد....چشمش به ساعت افتاد که ساعت پنج بعدازظهر را نشان میداد....

دست گرم او را روی گونه اش حس کرد و بعد هم صدایش را....

- هانا....هانا..... منو نگاه کن....برگرد ببینمت

در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به سمت راست برگشت و او را دید....

ردی از خون روی صورتش نبود....نگاهش به گردن دیاکو کشیده شد..... زخمی ندید....صحیح و سالم در مقابلش نشسته است...

با فکر اینکه نکند دوباره خواب می بیند دست دیاکو را گرفت و فشرد....

@Bookscase 👈
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#822

- خواب بد می دیدی ؟!

- کابوس می دیدم !

دیاکو برای او یک لیوان آب اورد و دوباره کنار او نشست !....

- بیا یکم آب بخور حالت بهتر میشه

همانطور که آب میخورد نگاه از دیاکو برنمی داشت....

لیوان آب را که پایین آورد...دیاکو از دست او گرفت و روی عسلی گذاشت.....

اخم هایش را در هم کشید و پرسید

- چی تو خواب می دیدی که همش اسم منو صدا می زدی

همین سوال کافی بود تا دوباره آنچه که دیده بود جلوی چشمش نقش ببندد....

بغض گلویش را فشرد....با صدایی لرزان گفت :

- یکی در اتاق و زد....رفتم....در و باز کنم....دیدم یه مرد پشت بهم ایستاده...ازش که سوال کردم...برگشت

بدجوری زخمی شده بود.....از سر و روش خون می اومد....گلوش و بریده بود...

دیاکو بی طاقت پرسید :

- اون مرد کی بود ؟!

در حالی که اشک هایش بی اجازه بر روی گونه می ریختند....با بغض و صدایی لرزان گفت :

- اون...تو بودی...دیـــــاکـــو....اون مرد تـــو بودی

از چیزی که شنید جا خورد!....ناباور به اشک های معشوقش خیره شد......

خواب عجیبی دیده بود....اما دیدن این حال از او عجیب تر بود....

- تموم شد عزیزدلم....ببین من سالمم کنارت نشستم....همش خواب بوده اموره !

از پس پرده ی خیس اشک هایش...صورت دیاکو را تار می دید....که بی قرار فاصله ی بینشان را از میان برداشت...

و در حالی که دستانش را دور گردن دیاکو حلقه میکرد....او را در آغوش گرفت

دیاکو شوکه شد و با کمی مکث محکم او را در آغوش گرفت

@Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زیباترین😍 کلمه ۵ حرفی چیه؟


لبخند است

لبخند ، حالت چهره تو را زیبا می کند. هیچ دلیلی برای گریه کردن وجود ندارد.

ما به یک جوک دوبار نمی خندیم.پس چرا برای یه مشکل دو بار غصه میخوریم؟

🌺🍃این به تو بستگی داره که بخوای لبخند بزنی یا اشک بریزی و غصه بخوری.

🌺🍃اگه تو زندگی مشکلی داری که می تونی حلش کنی پس نباید
نگران باشی و اگه حتی نتونی حلش هم کنی نباید نگران باشی.چون تو خدایی داری که تنها مدیر مدبر و توانای عالمه😍

پس چرا مدام ذهنمون رو درگیر نگرانی و #اضطراب می کنیم.اضطرابی که اصلا نمیذاره به آرامش ذهنی و اهدافمون برسیم.


🌺🍃ما فقط یه چیز رو می تونیم کنترل کنیم و اونم لبخندمونه . .

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌨باران رحمت خدابا آغاز ماه رجب شروع 🌸
به بارش کرده است🌨
بشتابیدخودمان رازیر قطره های 🌨
باران رحمت پاک ومطهر سازیم🌸
شایدتارجبی دیگرنباشیم ونتوانیم🌸
زیرباران رحمت الهی قلب های🌸💖🌸
غبارگرفته امان راشستشودهیم🌸🌨
بشتابیدزیرباران رحمت رجب🌸🌨
پاک و مطهر و شادمان 🌸
باهم عید راجشن بگیریم🌸
رجب ماه بخشش وعفواست🌸
ماه پُر برکت رجب برهمگی مبارک🌸🍃

#روزتون_زیباترین 🌸🌸

📘📗 @Bookscase 📕📘
2024/10/01 00:28:35
Back to Top
HTML Embed Code: