Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #773 خونسرد جواب داد: - نمیدم - چرا ؟! دسته ای از موهام که سمت چپ افتاده بود تو دستش گرفت....با دست دیگه اش کمرم و گرفت... - موهات و تو کش نکن....بزار باز بمونه ! یک تای ابروم بالا رفت.... بین اون و میز دراور…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#774

به هانا نگاه کرد.....صورتش غرق خواب بود و دیگر از آن شیطنت و لجبازی ذاتی اش خبری نبود !....

برای اینکه بیدار نشود....آرام تکان خورد....اما با اولین حرکت، دست هانا به دور گردنش حلقه شد....

دیگر نمیشد بدون اینکه او را بیدار کند از جایش تکان بخورد !.....

یک تای ابرویش بالا پرید و آرام گفت :

- بیداری تو باور کنم که یه سره در حال زخمی کردنمی یا خوابتو که یه لحظه جدا نمیشی ازم ؟!

لبخند کجی روی لبش نشست و به صورت دلبرش خیره شد....

- باز بهت خندیدم دور برداشتی ؟!

با حیرت به او خیره ماند....

به نظر نمی رسید بیدار باشد و از طرفی آگاهانه جوابش را داده بود !!!

آرام صدایش زد.....اما جوابی نشنید !

انگار که خواب می دید و در خواب جواب کسی را می داد !

حتی نپرسیده هم می توانست بفهمد او در خواب این حرف را به چه کسی زده.....

مگر جز دیاکو به ادم دیگری هم ضد حال می زد ؟!

به پهلو خوابید و همان طور که هانا را در آغوش داشت....با تیمش ارتباط گرفت

مشغول بررسی اطلاعاتی شد که برایش فرستاده بودند.....باید برای نقشه ای که در سر داشت.....همه ی جوانب را بررسی میکرد.....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#رمان_رئیس_بزرگ

#775

نگاهش به ساعت موبایلش افتاد.....ساعت 4 صبح شده بود و پلک روی هم نگذاشته بود....

به خاطر محافظت از هانا هم که شده باید بیدار می ماند و این شب را به صبح می رساند.....

دستی به صورت وچشمان خسته اش کشید....

هانا کمی تکان خورد.....چشمانش را که باز کرد آن دو گوی زمرد رنگ را غرق دریای خون دید !.....

با حیرت به او نگاه کرد....از آغوش او بیرون امد و کمی فاصله گرفت....موهایش را عقب فرستاد و گفت :

- تو هنوز نخوابیدی ؟!

نگاهش به ساعت روی اتاق افتاد.... حیرتش چند برابر شد و به چشمان او زل زد....

دیاکو که بدنش از بی تحرکی کمی گرفته بود روی تخت نشست و دستانش را به سمت بالا گرفت و به کمرش قوس داد

- مگه قرار بود بخوابم ؟!

- یعنی چی ؟!.....بیدار موندی که چی کار کنی ؟!

- یکی باید حواسش به همه چیز باشه یا نه ؟!

-مگه خودت جیمز و کارلوس و مامور نکردی....ساعتی کشیک بدن ؟!

- به جز خودم به کسی اعتماد ندارم !

- اخه چرا ؟!

دست هایش را پایین آورد و با اخم کمرنگی که روی پیشانی می نشست گفت :

- تو ماموریتای عادی هم نمیشه کامل اعتماد کرد چه برسه به اینکه پایِ جون تو وسطه

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#776

هانا از چیزی که شنید دهانش باز ماند و پرسید

- یعنی تمامِ شب و به خاطر من بیدار موندی ؟!

بی صدا سرش را به سمت پایین مایل کرد.....تا جوابش را گرفت....

از دیدن چهره خسته ی او و چشمان به خون نشسته اش....بغض به گلویش چنگ انداخت....

کم کم داشت به عمق علاقه ی او به خودش پی می برد....

- الهی بمیرم برات عزیز دلم !

این را گفت و در حالی که چهره درهم دیاکو جلوی صورتش نقش می بست به او نزدیک شد.....

دیاکو با غیظ جواب داد :

- صد بار نگفتم حرف از مرگ و این چرت و پرتا........

هانا که محکم در آغوشش گرفت حرفش نیمه تمام ماند....

از واکنش او جا خورد !....فکر میکرد این بار هم طبق معمول او را جدی نمی گیرد...هانا را در آغوش گرفت و فشرد

چشمان خسته و بی حال دیاکو را بوسید و در حالی که اخم ساختگی روی صورتش بود گفت :

- ولی خیلی کار بدی کردی به من نگفتی !

دیاکو که هنوز از بوسه های او بر روی چشمانش شوکه بود سوالی نگاهش کرد

- میگفتی با هم بیدار می موندیم دیوونه !

- لازم نکرده....بگیر بخواب برای امروز انرژی داشته باشی

دستش را به بالشت هانا زد و سرش را در حالی که به ان اشاره میکرد به سمت چپ مایل کرد....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#777

هانا چشمانش را ریز کرد و در حالی که نچ نچ میکرد ابروهایش را بالا انداخت و گفت :

- شرمنده....ما رفیق نیمه راه نیستیم سالواتوره !... باهم میخوابیم با هم بیدار می مونیم....منم میرم قهوه درست کنم !

سریع از روی تخت پایین آمد که دیاکو نتواند دستش را بگیرد و مانع شود....

از دست او که فرار کرد لبخند گشادی زد و به سمت در راه افتاد که با صدای دیاکو به خودش آمد....

- اونجوری ؟!

گیج سرش را برگرداند و به آینه نگاه کرد...

هر دو بند باریک تاپش پایین افتاده بود و یقه اش هم پایین تر از حد معمول آمده بود...

تا خودش را در آینه برانداز کرد....چشمانش گرد شد و لبش را گاز گرفت.....

بند تاپش را درست کرد و به سمت کمد برگشت.....

از فکر اینکه با همین وضع شب را در آغوش دیاکو بوده تا مغز سرش را سوزاند.....

بافت آستین داری که جلویش با دکمه بسته میشد را انتخاب کرد..

داشت دکمه هایش را می بست که نگاهش به سرخی روی سینه چپش افتاد...

از فکری که به سرش زد لب گزید.....

نگاهی به دیاکو انداخت که سرش در گوشی بود نه روی پرسیدنش را داشت و نه می توانست براحتی از آن بگذرد !!!!

همان طور که در حال پیام دادن به یکی از افرادش بود گفت :

- از بس خاروندیش اینجوری شده...کار من نیست !

دیاکو داشت سرش را بالا می گرفت تا به چهره او نگاه کند که هانا سریع از او نگاه گرفت و از اتاق بیرون رفت !....

تازه وقتی از اتاق بیرون آمد توانست نفس راحتی بکشد !.....

چند بار نفس عمیق کشید که با چیزی که در ان سکوت شنید، از جا پرید :

- شما هم نخوابیدی ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#778

جیغ خفیفی کشید...و دستش را روی قلبش گذاشت... با ترس به سمت صدا برگشت !......

صورت کنت را که دید راه نفسش باز شد !

و بی حال به دیوار تکیه داد !!!!

کنت در حالی که دسته ای از موی پریشانش بر روی پیشانی ریخته بود...

با نگرانی یک قدم به او نزدیک شد و پرسید :

ـ حالتون خوبه ؟!....شما رو ترسوندم ؟!

- اُبُر بخیر....جناب کنت !

این صدای دیاکو بود که با لحن خشنی به گوش رسید...

نگاهش را به او که اخم روی صورتش خوش نشسته انداخت....

قطعا تا صدای جیغش را شنیده خودش را به او رسانده....

جیغ بلندی نکشیده بود اما امان از گوش های تیز و حساسیت هایی که نثار یارش میکرد !

کنت که از دیدن دیاکو جا خورده بود گفت :

- صبح بخیر....شما هم بیدارید ؟!

- برای شکار ارواح مزاحمی که ،قصد خراشیدن ارامش نداشته ی ما رو داشته باشن....همیشه بیدارم !

کنت از جواب دیاکو جا خورد !

نگاه از چشمان براق و ستیزه جوی دیاکو برداشت

و با لحن آرامی از هانا عذرخواهی کرد و به اتاقش برگشت !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همین حالا شروع کن.💪
از جایی که هستی شروع کن.
با ترس شروع کن.
با درد شروع کن.
با تردید شروع کن.
با داشته های خودت شروع کن. 👌
شروع کن و متوقف نشو.
تو می تونی انجامش بدی.

@Bookscase 🌷👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 ویدیو انگیزشی:

شکرگذاری و توجه به چیزهایی که داریم.

📚 @Bookscase 📚
Ye Baroon
Ali Lohrasbi
🔥آهنگ جدید علی لهراسبی به نام یه بارون

حال دلتون عالی🌷

@Bookscase 📘📗📕
😛داستانِ مرخصیِ تازه عروس😝

💎همسر يکي از فرمانده‌هانِ پاسگاه،
که به تازگي ازدواج کرده،
و چندين ماه از زندگي‌شان،
دور از شهر و بستگان،
در منطقه‌ی خدمتِ همسرش مي‌گذشت،
بدجوري دلتنگِ خانواده‌ی پدري‌اش شده بود..

او چندين بار از شوهرش درخواست مي‌کند
که براي ديدنِ پدر و مادرش،
به شهرشان، به اتفاقِ هم،
يا به تنهايي مسافرت کند،
ولي شوهرش،
هربار، به بهانه‌اي از زير بارِ موضوع شانه خالي مي‌کرد..

زن که در اين مدت،
با چگونه‌گيِ برخوردِ مامورانِ زير دستِ شوهرش،
و مکاتبه‌ی آن‌ها برايِ گرفتنِ مرخصي و سایر امورِ اداری،
کم و بيش آشنا شده بود،
به فکر مي‌افتد که
حالا که همسرش به خواسته‌ی وي اهميت نمي‌دهد،
او هم به‌صورتِ مکتوب،
و همانندِ سایرِماموران،
براي رفتن و ديدار با خانواده‌اش،
درخواست مرخصي بکند.

پس
دست به کار شده و
در کاغذي،
درخواستِ کتبي‌ای، به اين شرح،
خطاب به همسرش مي‌نويسد:

از :سمیرا
به :جناب آقای حسن . . . فرمانده‌ی محترم پاسگاه . . .

موضوع : درخواستِ مرخصی

احتراما به استحضار می رساند که
اين‌جانب سمیرا
همسرِ حضرت‌عالي،
که مدت چندين ماه است،
پس از ازدواج با شما،
دور از خانواده و بستگانِ خود هستم،
حال که شما به‌دليلِ مشغله‌ی بيش از حد،
فرصتِ سفر و ديدار با بستگان را نداريد،
بدين‌وسيله از شما تقاضا دارم که با مرخصيِ اين‌جانب،
به مدتِ 15 روز،
براي مسافرت و ديدنِ پدر و مادر واقوام و به دلیل نداشتن روحیه خدمتی، موافقت فرمایيد....

با احترام
همسر دلبند شما سمیرا

و نامه را در پوشه‌ی مکاتباتِ همسرش مي‌گذارد...
چند وقت بعد،
جوابِ نامه، به اين مضمون،
به دست‌اش رسید:

سرکار خانم سمیرا همسر عزیز من

عطف به درخواستِ مرخصيِ سرکارِ عالي،
جهت سفر، برايِ ديدار با اقوام،
بدین‌وسیله اعلام می‌دارد،
با درخواستِ شما،

به‌ شرطِ تعیينِ جانشين،
موافقت مي‌شود....

فرمانده‌ی پاسگاه . . .😜😂😂

#طنز😂
@Bookscase 👈👇👉
قفسه کتاب
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان امشب رمان ساعت 11 گذاشته میشه
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #778 جیغ خفیفی کشید...و دستش را روی قلبش گذاشت... با ترس به سمت صدا برگشت !...... صورت کنت را که دید راه نفسش باز شد ! و بی حال به دیوار تکیه داد !!!! کنت در حالی که دسته ای از موی پریشانش بر روی پیشانی ریخته بود...…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#779

هانا با اعتراض گفت:

- زشته دیاکو... این مرد زخمیه!

- اگه اون مهمونی مسخره رو نمیداد الان تو این وضع نبودیم

- عه... یعنی الان مهمونی دادن شد گناهش؟! چه خوب قضاوت میکنی

- مهمونی دادن بدون اینکه تدابیر امنیتی درستی ببینه..... شده گناهش

- تقصیر این مرد چیه.... وقتی تا محافظاش جزو باند اسپانیا در اومدن و خیانت کردن؟!


با غیظ جواب داد:
- نیمخواد برا من طرف این مرتیکه رو بگیری...اگه چشم و گوشش و باز میکرد.... هر ننه قمری از راه می رسید و قبول نمیکرد.... امشب بهش خیانت نمیشد.... معلوم نیست از کِی دارن جاسوسی ما رو میکنن اینجا

و ادامه: - خوبه این کشور دیگه پادشاهیی نیست.... وگرنه امثال این ادم شاهزاده می بودن... دو سوته کشور و به فنا میدادن!

-اینجور که پیداست تو ایتالیا رو بیشتر از ایران دوست داری مگه نه؟!

- هر دو رو به یه اندازه میخوام... برا من هیچ وقت از هم جدا نبودن.... هر دو وطن منن!...

-منم مثل تو....نمی دونم چرا... ولی نمی تونم بین شون یکی رو انتخاب کنم

بعد از اینکه دیاکو تی شرت سفید را بر تن کرد...

با هم به پذیرایی رفتند....

جیمز در حالی که روی مبل نشسته بود پاهایش را دراز کرده و سرش در لب تاپ بود....

که با دیدن دیاکو، پاهایش را روی زمین گذاشت و مودبانه نشست....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/10/01 15:34:48
Back to Top
HTML Embed Code: