Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان عزیزم، رمان امشب ساعت 11گذاشته میشه🌹🌹🌹
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #762 در حال نوشیدن قهوه هایشان بودند که صدای کنت را که از اتاق به گوش می رسید شنیدند..... بلافاصله کارلوس و هانا از جا برخواستند و به طرف اتاق او رفتند..... دیاکو از روی مبل بلند شد و در حالی که به جیمز نگاه میکرد…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#763

ان گره کور روی صورت دیاکو پررنگ تر شد و گفت :

- لازم نکرده...بری عیادت

با اعتراض جواب داد :

- یعنی چی دیاکو ؟!....شاید چیزی بخواد.....اون بیچاره زخمیه... گناه داره

با غیظ و حرص بیشتری از لای دندان هایش آرام، در حالی که صدایش را کنترل میکرد گفت :

- اون بیچاره غلط میکنه از تو چیزی بخواد !

- این بدبخت اون جور که تو فکر میکنی نیست.....خیر سرش اشراف زاده اس !....اصن با هم میریم خودت ببین...باشه ؟!

سرش را بالا گرفت و به چشمان او زل زد... از همان نگاه های معصومانه و خاص خودش که دیاکو را راضی میکرد...

در حالی که دست ظریف و کوچک هانا در دستش قفل میشد.....وارد اتاق شدند و در را بستند....

کارلوس که جلوتر از آنها وارد شده بود....روی تخت کنار کنت نشسته بود....

کنت با بی حالی و چشمانی نیمه باز به انها می نگریست.....

وقتی چشمش به دیاکو افتاد که در کنار هانا تمام قد ایستاده بود.....

نگاهش به سمت دست های قفل شده شان کشیده شد و چشمانش از تعجب کمی بازتر از حالت عادی شد

نگاه خیره دیاکو وچهره اخم آلود او را که روی خودش دید....نگاهش را دزدید....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#764

بی حال پلک زد و از هانا پرسید :

- میتونم بپرسم این آقا کی هستن ؟!

دیاکو نیشخندی زد و آرام کنار گوش هانا گفت :

- بفرما....اول بسم الله... بند کرده به من...تحویل بگیر

هانا بی توجه به حرف دیاکو رو به کنت کرد و گفت :

- ایشون همسر من هستن...

تا این جمله را از زبان هانا شنید رنگ از صورتش پرید

برای لحظه ای خیره به آن دو ماند...

فکرش را نمی کرد که هانا در سن کم ازدواج کرده باشد....

دیاکو که به خوبی کنت را زیر نظر گرفته بود پرسید :

- مشکلی پیش اومده ؟!

و یک تای ابرویش بالا رفت و پوزخند زد

اخم کمرنگی بر صورت کنت نشست و جواب داد :

- خودتون رو... معرفی نکردید سینیور

چانه اش را بالا کشید و گفت :

- دیاکو سالواتوره !

نگاهش بر روی صورت دیاکو ماند....

بارها تعریف هوش و ذکاوت او را از تجار ، سیاست مداران و اشراف زاده های دیگر شنیده بود....اما تا آن لحظه او را ندیده بود....

با چهره ای گرفته پاسخ داد :

- از دیدنتون خوشبختم !

که دیاکو در جواب زیر لب گفت :

- من بیشتر !

هانا پرسید : - حالتون بهتره ؟!.....درد ندارین ؟!

کنت لبخند محوی روی صورتش نشست و آرام خیره به او گفت :

- بهترم....ممنونم که برام بخیه زدید !

و نگاه قدرشناسانه ای به هانا انداخت....

دیاکو که از نگاه های طولانی او به هانا خوشش نمی آمد گفت :

- من بخیه تون رو زدم !

و نگاه سرد و خشنی حواله ی صورت متعجب کنت کرد !....و همین هم باعث شد کنت سراغ موضوع دیگری برود

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#765

کنت وقتی سراغ محافظینش را گرفت...

کارلوس همه چیز را برایش تعریف کرد.....

اول مات و مبهوت به کارلوس خیره شده بود....اما کم کم اخم هایش را در هم کشید....

حتی فکرش را هم نمیکرد آن افراد به او خیانت کرده باشند.....ناراحت نگاهش را زیر کشید......

دیاکو که دلش میخواست هر چه زودتر با هانا از اتاق او خارج شوند... گفت :

- هر کاری داشتید به کارلوس بگید....وقتی شام آماده شد صداتون میزنیم

دست هانا را کشید و از اتاق خارج شدند.....

نگاه کنت بر روی هانا ماند.....نگاهی که وقتی دیاکو در را می بست شکار کرد!

هانا معترض گفت :

- این چه کاری بود ؟!....چی میشد دو دقیقه بیشتر دندون به جیگر میذاشتی ؟!

با خشم سمت او برگشت و به چشمانش زل زد و گفت :

- سینورا از دیدن کنت عزیزشون سیر نشدن ؟!

هانا از حرف او جاخورد....مات و مبهوت نگاهش میکرد که یک دفعه زد زیر خنده و در همان حالی که مقابل چشمان عصبانی دیاکو می خندید گفت :

- به خدا تو دیوونه ای !....چرا به این بیچاره حسودی میکنی اخه !!!!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#766

با حرص به هانا گفت :

- در حدی نیست که حتی یه لحظه بهش حسودی کنم !....حساس شدم فقط

هانا میان خنده گفت :

- میتونم بپرسم چی عالیجناب رو حساس کرده ؟!

- مگه ندیدی مرتیکه رو.....به جا اینکه بپرسه محافظام کجان.....اد بنده کرده ببینه مردی که کنارته چکارته ؟....بعدم که فهمید رنگش با گچ دیوار یکی شد !.....اخ که چه قدر دلم میخواد فکشو بیارم پایین !

هانا وقتی چهره عصبی دیاکو را دید گفت :

- حق باتوعه عزیزم....من اشتباه کردم...دارم می میرم از گشنگی پیتزات آماده نشد ؟!

دیاکو از اینکه هانا برای اولین بار حق را به او می داد با تعجب به او خیره شد....

اما وقتی که سراغ پیتزا را گرفت....فهمید که او تنها برای رسیدن به شکمش موافقت کرده....

وگرنه قطعا جوابی در آستین داشت تا دوباره سر ناسازگاری بگذارد و حرفش را رد کند....

این بار هانا دستش را می کشید و به سمت آشپزخانه می رفتند....پیتزا آماده شده بود....

آن را از تستر در آوردند و روی میز گذاشت....

هانا روی پیتزا خم شد و با یک نفس عمیق بوی آن را داخل ریه هاش فرو برد.....

- به به چی کردی شف دیاکو !!!....نخورده معلومه که خوشمزه شده

دیاکو پیتزا را تقسیم بندی کرد....هانا بی طاقت دستش را سمت پیتزا برد که دیاکو آرام روی دستش زد و او را کنار کشید....

تا لب باز کرد چیزی بگوید دیاکو با اخم کمرنگی به او خیره شد و گفت :

- برو کنار بچه....داغه...میسوزی !

با لب و لوچه ای آویزان صندلی کنار میز را عقب کشید....دستانش را زیر چانه اش زد و با حسرت و شوق توامان باهم به پیتزا خیره شد....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#767

دیاکو با لبخند کجی به چهره کودکانه اش نگاه کرد و گفت :

- نمیدونستم تا این حد شکمویی !

هانا بدون اینکه نگاهش را از پیتزا بردارد گفت :

- نمی دونستم انقدر دست پختت خوبه !

- کاش منم میتونستم اینو راجب تو بگم !

همین حرف کافی بود تا هانا نگاهش را از پیتزا بگیرد و با خشم به دیاکو و نیشخندی که رو لبش می نشست خیره شود....

کمی مکث کرد و با لبخند خبیثی که روی لبش می نشست گفت :

- متاسفانه نمیتونی بگی عزیزم.....چون قراره امشب شامی که مخصوصِ تو درست کردم و بدم به کنت !

حرفش که تمام شد لبخندش عمیق تر شد و با ناز پلک زد....

دیاکو بدون اینکه عصبانی بشود با خونسردی جواب داد :

- داری دروغ میگی زلزله !

- خواهیم دید الاحضرت !

یه تکه از پیتزا را جدا کرد....گازی به آن زد و از کنار میز برخاست....

طعم لذیذ پیتزا باعث شد تا به سمت دیاکو برگردد و بگوید :

- به عنوان یه مرد دستپختت خوبه !

و دو مرتبه لبخند خبیثش را تکرار کرد.....

دیاکو خونسرد کنار میز بر روی صندلی نشسته بود و واکنشی نشان نمیداد....

چون مطمئن بود که هانا به جز یک غذا شام دیگری نپخته است.....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#768

اما وقتی هانا با یک ظرف مملو از لازانیا برگشت....ابروهای دیاکو بالا پرید....

حتی ظاهرش عقل از سر می پراند!....

دیاکو به شدت به لازانیا علاقه داشت و هانا این را می دانست.....

از همان روزی که برای اولین بار دیاکو را دیده بود و دختر خودشیرین همسایه که او را عنکبوتی حیله گر می دانست برای دیاکو لازانیا آورد....

نگاه سبزش برق میزد که هانا با بدجنسی گفت :

- سعی کن بهش نگاه نکنی عزیزم....چون این شام کنت !
همان طور که ظرف لازنیا در دستش بود....

در مقابل چشمان دیاکو به سمت خروجی آشپزخانه قدم بر می داشت که.....ناگهان دستش از ظرف خالی شد

دیاکو ظرف را از او قاپیده بود....و با اولین چنگالی که به لازانیا زد....آن را داخل دهانش برد !

از اینکار او خنده اش گرفت...

در این دنیا یک نفر پیدا شده بود که از او شکمو تر باشد !.....

وقتی غذا را قورت داد گفت :

- بد نیست !

هانا چشمانش تا اخرین حد باز شد... سریع به او نزدیک شد و دستش را به سمت ظرف گرفت و گفت :

- اگه بده نخور....مجبور که نیستی

خواست ظرف را بگیرد که دیاکو ظرف را از او دور کرد و گفت :

- قابل قبوله

صدای اعتراضش بلند شد و گفت :

- دیاکـــــــــو!

که لبخند کجی زد و گفت :

- به جا اینکه با من کل کل کنی برو پیتزاتو بخور که سرد شد !

در حالی که به آن طرف میز می رفت...دستش را با تهدید رو به دیاکو گرفت و گفت :

- بعدا به خدمتت میرسم بچه پررو !

و صدای دیاکو را شنید که جواب داد :

- مگه تو خواب ببینی زلزله !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #768 اما وقتی هانا با یک ظرف مملو از لازانیا برگشت....ابروهای دیاکو بالا پرید.... حتی ظاهرش عقل از سر می پراند!.... دیاکو به شدت به لازانیا علاقه داشت و هانا این را می دانست..... از همان روزی که برای اولین بار دیاکو…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#769

هانا برای کارلوس ، جیمز و کنت شام جداگانه ای درست کرده بود....که کارلوس ظرف های شام را برد....

وقتی همگی شام خوردند....ظرف ها کنار سینک جمع شد....هر کدام را در ماشین ظرف شویی گذاشت....

دستش را جلوی دهانش گذاشت و خمیازه کشید....

نگاهش به ساعت افتاد که 12 را نشان میداد....نگاه خمارش را به دیاکو دوخت....

کنار جیمز و کارلوس نشسته بود....و با هم درباره ایمنی آپارتمان حرف میزدند.....صدایش را شنید که میگفت :

- هر طور شده باید امشب دووم بیاریم....صبح که بشه این ماجرا رو تموم میکنم !

به کارلوس خیره شد و گفت :

- کنت و به حرف بگیر.....ببین میتونی بفهمی چرا اینا دنبالشن!

نگاه خیره هانا را روی خودش حس کرد....چشم از آن دو گرفت....

و به او که در آشپزخانه ایستاده بود و بی حوصله دستش را زیر چانه زده ، خواب آلود نگاهش می کرد....نگاه کرد....

از روی مبل برخاست....هنوز یک قدم برنداشته بود که نگاه کوتاهی به جیمز انداخت و گفت :

- به پسرا بگو....امشب نباید کسی بخوابه....میخوام همه هوشیار باشین...حرکت مشکوکی دیدن سریع گزارش کنن رو همون فرکانس همیشگی...اهمیتی نداره چه ساعتی باشه....من بیدارم !

چند قدم به سمت آشپزخانه برداشت...بازوی هانا را گرفت و آرام گفت :

- انگار امشب یکی لالایی میخواد !

و لبخند کجی روی لبش نشست !... حرفش گل خنده را بر لبان هانا نشاند.....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#770

با هم قدم برداشتند هنوز به راهرو نرسیده بودند که دیاکو برگشت و جدی و قاطع رو به کارلوس گفت :

- مسئولیت کنت امشب با توعه !....حواست بهش باشه....شاید بتونی یه ذره اعتمادمو به خودت جلب کنی !

کارلوس که ارنج دستش را روی زانو گذاشته بود و رو به جلو خم بود....با این حرف دیاکو چانه اش را بالا کشید و یک تای ابرویش بالا رفت !....

وقتی دیاکو و هانا هال را ترک کردند رو به جیمز گفت :

- این دیگه کیه !

حرفش باعث شد جیمز همان طور که سرش مشغول چک کردن منطقه باشد لبخند بزند....

وارد اتاق که شدند هانا با خستگی جلو رفت.....و کمد لباس را باز کرد....در آن لباس راحت نبود......

یک تاپ از کمد بیرون کشید...برگشت و به دیاکو که در آینه به خودش نگاه میکرد.....و بر موهایش دست می کشید گفت :

- دو دقیقه اونور و نگاه کن لباسمو عوض کنم !

- من راحتم !

چشمانش از حرف او باز شد و گفت :

- ولی من ناراحتم !

دیاکو بیخیال گفت : - مشکل خودته !

پوکر نگاهش کرد....تاپ را برداشت و به حمامی که درون اتاق بود رفت.....

لباسش را عوض کرد و بیرون آمد....دیاکو روی تخت نشسته بود و گوشی به دست به بالشت تکیه زده بود....

هنوز هم با پیراهن مشکی و شلوار پارچه ای مشکی بود !.....

فقط کتش را کنار گذاشته بود...

* هانا

یعنی قراره امشب با همین لباسا بخوابی ؟!

خیره شده بودم بهش که تقه ای به در خورد....

به سمت در قدم برداشتم که صدای دیاکو بلند شد :

- کجا با این سر و وضع ؟!

بی توجه بهش در و باز کردم....اما نه کامل فقط کمی سرم و خم کردم که ببینم کی پشت درِ!!!

کارلوس بود....با تعجب به منی که فقط سرم از لای در دیده میشد نگاه کرد و گفت :

- این لباسا دست نخورده...باید اندازه اش باشه....بده بپوشه

نگاهم به لباسایی که تو دستش بود افتاد...یه شلوار راحتی سورمه ای و یک تی شرت سفید بودن....

-تا باز فردا بگه بهت اعتماد ندارم !

از حرف کارلوس خندم گرفت !

ازش تشکر کردم و با گفتن شب بخیر در و بستم.....

تا برگشتم دیاکو رو در فاصله چند سانتی خودم دیدم....اخم پر رنگی رو صورتش بود....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#771

با غیظ نگام میکرد...دستم و گرفت و با خودش به داخل اتاق کشید....

- مگه نگفتم با این سر و وضع نری !

- به جز سرم مگه چیز دیگه ای دیده میشد ؟!

- سوال منو با سوال جواب نده !

- خودم عقلم میرسه لازم نکرده برای من تعیین تکلیف کنی....به جای این حرفا....اینا رو بگیر....لباساتو عوض کن...از بس تو این لباسا بودی عصبی شدی الکی به من گیر میدی !

چپ چپ نگام کرد که با حاضر جوابی گفتم :

- مگه بد میگم ؟!

- نمی پوشم

- چرا ؟!

- خوشم نمیاد لباس یکی دیگه رو تنم کنم

- لباسا نوعه دیاکو....هنوز مارکش وصله بهش !

- اندازه ام نیست !

- تو پوشیدی که ببینی اندازه ات نیست ؟!

-نیازی به پوشیدن نیست....مشخصه

- اگه اینا رو برای خودش خریده باشه حتما اندازه تو هم هست....قد و وقواره تون مثل همه !

کمی بهش نزدیک شدم و گفتم :

- لجبازی بهت نمیاد سالواتوره.....بزار برا من بمونه !

با مهربونی به چهره درهمش لبخند زدم...

لباسا رو دادم دستش...و ازش فاصله گرفتم

جلوی آینه ایستادم....سکوت کرده بود چیزی نمیگفت....که دیدم داره دکمه های پیراهنش و باز میکنه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#772

لبخند کمرنگی زدم و موهامو باز کردم

شانه که نداشتم....آروم آروم با دستم گره های بینشون رو باز میکردم و شانه میکردم مثلا....

از آینه نگاهم بهش افتاد که خیلی راحت داشت شلوارش و در می آورد....چشمامو با حرص بستم و گفتم :

- برو تو حموم لباساتو عوض کن

صدایی نشنیدم

چشم راستمو یکم باز کردم....که دیدم بی توجه به من داره کار خودش و میکنه !

چشممو بستم و با چشمای بسته موهامو پشت سرم جمع کردم.....و ساده بستم.....

هنوز دستم پایین نیومده بود که کشیده شدن کِش و بعد باز شدن موهام رو حس کردم...

چشمامو باز کردم و برگشتم......که تو کمترین فاصله از خودم دیدمش....

کش تو دستش بود....

لباسشو نپوشیده بود.....نگاهم روی عضلات سینه اش کشیده شد....و سرم و به پایین مایل کردم.....

خداروشکر به پوشیدن شلوار رضایت داده بود...

تو چشماش زل زدم....ساکت بهم خیره شده بود و چیزی نمی گفت....

هرم نفساش گرمش به صورتم میخورد...جو بدجور سنگین شده بود....که آروم گفتم :

- کش و بده بهم !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#773
خونسرد جواب داد:

- نمیدم

- چرا ؟!

دسته ای از موهام که سمت چپ افتاده بود تو دستش گرفت....با دست دیگه اش کمرم و گرفت...

- موهات و تو کش نکن....بزار باز بمونه !

یک تای ابروم بالا رفت....

بین اون و میز دراور گیر افتاده بودم...همونطور تو چشام خیره بود آروم موها و صورتمو نوازش میکرد.....

گونه ام رو بوسید....و موهام رو فرستاد پشت سرم !

از میز فاصله گرفت....کمرم رو بالا کشید...

و همین باعث شد که از زمین جدا بشم و بالا تر از خودش قرار بگیرم.....

ناخوداگاه پاهامو دور کمرش قفل کردم.....

آروم آروم گردنم و می بوسید.....

خمار نگاش میکردم....

قبل از اینکه واکنشی نشون بده....صورتشو با دستام قاب گرفتم......

عقب عقب به سمت تخت می رفت....که قبل از اینکه رو تخت بشینه...اروم بوسیدمش....

تا خواستم کنار بکشم دستشو تو موهام فرو برد و پشتم سرم گذاشت...

بی تاب شروع به بوسیدنم کرد....بوسه های عمیقش، تمام استرسی که داشتم و از بین برد.....

آروم شده بودم....

به قدری که وقتی ازم جدا شد...به زور می تونستم چشمامو باز نگه دارم....

حالمو فهمیده بود که بغلم کرد ودر حالی که روی تخت دراز می کشید.....پتوی سفید رنگ رو خودمون کشید....

سرم رو سینه اش بود و صدای ضربان قلبش برام قشنگ ترین سمفونی دنیا شد....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🙇‍♀🙇‍♂

#فرزندپروری

💥در مورد موفقيتها و شکستهاي فرزندتان منطقي عمل کنيد.

برخورد منطقي با شکستها و موفقيتها باعث مي شود انگيزه براي کارهاي بعدي در فرزند شما از بين نرود.

بزرگ کردن موفقيت و زياد منفي جلوه دادن شکست هيچ کدام صحيح نيست.

👌اگر فرزندتان در يک مسابقه ورزشي مدال مي آورد،

آن را زياده از حد بزرگ و با اهميت جلوه ندهيد،

زيرا اگر دوباره نتوانست مدال بياورد شديدا احساس بي ارزشي مي کند.

اگر هم شکست خورد آن را زياد مهم تلقي نکنيد
تا بتواند باز تلاش خود را از سر گيرد.

👈 در اين مورد، شکست و موفقيت در تحصيل حائز اهميت ويژه اي است.



قفسه کتاب📘
@Bookscase 📚
🍄هر انسانی و هر موجودی را که میبینی
بدون حکمت و دلیل وارد زندگی تو نشده
حتی یک مورچه ، حتی یک برگ 🍃
یا قرار است که به تو درسی بیاموزد
یا قرار است از تو درسی بگیرد🍁

@Bookscase 📕📗📘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جول اوستین
با عنوان؛ تو لایق بهترین ها هستی👌

@Bookscase 📚📚
2024/10/01 17:37:54
Back to Top
HTML Embed Code: