Telegram Web Link
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#780

هانا مستقیم به آشپزخانه رفت تا قهوه درست کند !

دیاکو روی مبل دو نفره ای، کنار جیمز بود نشست....

جیمز لب تاپش را روی میز گذاشت و آن را به طرف او برگرداند.....

با استفاده از دوربین هایی که حک کرده بود به راحتی می توانست کوچه را زیر نظر بگیرد....


با دستش به صفحه اشاره کرد و گفت

- این یارو....همین الان وارد کوچه شد....از بطری که تو دستشه و حالت راه رفتنش میشه فهمید مسته !

دیاکو با دقت به مردی که سست و تلوتلو خوران گام برمی داشت....نگاه کرد...

- شایدم ادای آدمای مست و در میاره !...تا بهش شک نکنیم !

-دوباره پرسید :

- پسرا کجان ؟!

-ابتدا و انتهای کوچه رو خونه گرفتن...مستقر شدن....بگم کت بسته بیارنش اینجا ؟!

تند به جیمز نگاه کرد و گفت :

- که با اینکار لو بریم....مثل مور و ملخ بریزن تو کوچه ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#781

جیمز خشم او را که دید دستپاچه نگاه از دیاکو گرفت و ساکت شد....

نفس عمیقی کشید و گفت :

- ظاهرش اینه یه نفره !.....اگه ادم اونا باشه....ده تا چشم دیگه زیر نظر دارنش....احتمال داره اخرین سیگنال موبایلا رو از این کوچه گرفته باشن....یا از منطقه....سگاشونو فرستادن برای بو کشیدن !

- قطعا تعدادشون کم نیست ! حساب نشده بریم جلو باختیم!

صدای دو نفر را که هر کدوم سرگروه یک تیم بودند شنید که هر کدام گفتند...

-بله قربان...اطاعت میشه

هانا با سه فنجان قهوه نزد آنها آمد....

دیاکو نگاهی به جیمز انداخت و با اشاره ی ابرو به او فهماند که نباید از وجود این مرد مشکوک حرفی بزند !!!

جیمز هم به نشانه تایید سرش را به پایین مایل کرد...

آرام از هانا تشکر کرد...و قهوه اش را کنار لب تاپ گذاشت....

و برای اینکه او متوجه نشد از صفحه بیرون آمد و به جایش عکس مردی را باز کرد.....

هانا کنار دیاکو نشست....و تا خواست فنجان قهواش را از روی میز بردارد....صدای جیمز را شنید

- این عکس سر دسته شونه !

نگاه هانا که به صفحه لب تاپ افتاد.....خشکش زد !

دستش که میرفت تا به دسته ی فنجان برسد روی هوا بی حرکت ماند......

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#782

تصویر مردی را می دید که مادرش در شب آتش سوزی خانه شان از دست او به زحمت گریخته بود....

مردی که قصد تجاوز به مادرش را داشت....

چهره اش همان چهره ی نکره ی عکسی که دیده بود را داشت با فرق اینکه در عکس دوم.... شکسته تر دیده میشد !

دیاکو که حالش را دید....دستش را گرفت.....صدایش زد...

به آرامی به سمت دیاکو برگشت....نگاه عصبی و ناراحتش را به چشمان سبز او دوخت....

همین کافی بود تا دیاکو بگوید :

باید باهم حرف بزنیم !

او را با خودش به اتاقشان برد....در را بست...

هندزفری اش را غیر فعال کرد رو به روی اش قرار گرفت

هانا - این کثافت همونی بود که مامانم می گفت....حالا افتاده دنبال من !......دلم میخواد با همین دستام خفه اش کنم دیاکو

- سعی کن خودتو کنترل کنی !

- اگه این عوضیا اون کار و با خانواده ی من نمیکردن....الان پدر بیچاره من زنده بود.....می فهمی اینو ؟؟!!!

صدایش بغض داشت....بغض ویران کننده ای که حاصل زخم عمیقی بود.....

زخم عمیقی که وقتی متوجه شد پدرش چگونه مرده است.....به قلبش نشست !....

و هر بار امانش را می برید.....

دیاکو بدون حرف او را در آغوش کشید...رنج او را با تمام وجود حس میکرد....

دانه های درشت اشک از چشمانش می بارید و تی شرت سفید دیاکو را خیس میکرد.....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#783

در حالی که موهای او را نوازش میکرد....سرش را بوسید.....

کمی بعد او را از خود جدا کرد و در حالی که صورت ظریف دلبرش را قاب می گرفت....

به چشمان بارانی او خیره شد و گفت :

- به والله قسم....دو تا مروارید دیگه از چشات بریزه پایین !.....چشمم می بندم رو هرچی که هست.....زودتر از موعد... تک تک اینا رو پیدا میکنم و به صلابه میکشم !

لبخند غمگینی به مرد عاشقش زد.....با پشت دست اشک هایش را پاک کرد....

دیاکو سرش را پایین آورد و چشمان دلدارش را بوسید......بی مقدمه ناگهان گفت:

- یه چیزی بهم بگو....یه چیزی که تا حالا هیچ زنی نشنیده باشه !

نگاه نافذش را به چشمان هانا دوخت و در حالی که گونه ی او را نوازش میکرد.....آرام گفت :

-یه خال داری تو ابروت ، که زیر موها پنهونه....من اونم دوست دارم !

نگاهش رنگ حیرت گرفت....با خنده و ذوق گرفت :

- تو از کجا اونو دیدی ؟!....من خودمم تازه پیداش کردم!

خم شد و در حالی که چال روی گونه ی او را پی در پی می بوسید گفت :

- بماند زلزله !

از او جدا شد و گفت :

- از این به بعد به جای اینکه به از دست رفته ها فکر کنی....به چیزایی که داری فکر کن...تو یه مادر داری....ادم تا وقتی مادرش زنده اس خوشبخته....اما خودش حالیش نیست !

با این حرف دیاکو بغضش گرفت....

چه طور تمام این مدت متوجه نشده بود!!!!......

رنجی که او تمام این سالها کشیده بود چند برابر خودش بود.....

اگر هانا چند ماه است که این غم را با خودش حمل میکند....

او از کودکی داغدار پدر و مادر بی گناهش است.....

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔺اگر بتوانی بدون هیچ وابستگی خوشبخت باشی، اگر بتوانی در تنهایی مسرور باشی، کاملا تنها!
اگر برای سرورت به هیچ چیز نیاز نباشد، تنها در آن صورت حقیقتا مسرور خواهی بود...
💚🌷💐💗

@Bookscase 📚👈👈
Stranger
Marek Iwaszkiewicz
✔️بی کلام🌸💚🌷💜

🎼🎼🎼

@Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جول_اوستین
" قانون زندگی، قانون باور "


🔰#انگیزشی
@Bookscase

🌟جول اوستین
@Bookscase 👈👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان عزیز رمان امشب ساعت یازده به بعد گذاشته میشه
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #783 در حالی که موهای او را نوازش میکرد....سرش را بوسید..... کمی بعد او را از خود جدا کرد و در حالی که صورت ظریف دلبرش را قاب می گرفت.... به چشمان بارانی او خیره شد و گفت : - به والله قسم....دو تا مروارید دیگه از…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#784

دیاکو که دلیل غم چشمان هانا را نمی فهمید گفت :

- چرا چشات و گرد غم گرفت ؟!

با بغضی که این بار برای او به گلویش نشسته بود گفت :

- دورت بگردم بس که صبوری....تمام این مدت انقدر قوی بودی و هستی.....که فراموش کردم چه قدر رنج می کشی

این را گفت و همان فاصله کم را از میان برداشت و او را در آغوش کشید و سر روی سینه اش گذاشت

چه طور توانسته بود تمام این مدت خودخواهانه به خودش و درد هایش فکر کند......

چه طور ، مردی که هیچ وقت آدم بد داستانش نبوده....مردی که عاشقانه دوستش داشت....

و هر بار بیشتر از قبل عشقش را ثابت میکرد......مردی که پناهش شده را نادیده گرفته؟!

- تو چرا همیشه ساکتی....چرا هیچوقت چیزی از خودت نگفتی....چرا نگفتی چه رنجی و تحمل می کنی ؟!

سرش را بالا گرفت و گفت :

سخت نیست ؟!

جوابش صدای آرام او شد :

- بزرگترین عیبه قوی بودن همینه !....رنج می کشی....اما ساکتی !

قطره اشکی از چشم هانا فرو ریخت

که دیاکو بر روی ان بوسه زد.......بحث را عوض کرد

-بهت قول میدم به زودی این مرتیکه گیر مون میوفته......

هانا متعجب به او خیره شد و پرسید :

- چطوری ؟!

- فردا همه شون رو گیر می ندازیم !

- نمیخوای بگی چه طوفانی در انتظارمونه ؟!

- این شغالا منتظر یه طعمه واسه شکار شونن ......فردا چیزی که میخوان و بهشون میدم!

- و اونوقت این طعمه کیه ؟!

پوزخندی روی لبش نشست و جواب داد :

- روحی که اتاق رو به رو افتاده !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#785

چشمانش تا اخرین حد گشاد و گفت :

- کنت؟!!!!

- اونا دنبال تو و کنت می گردن....تو رو نمی تونم بفرستم وسط اتیش....نیاز به یه قربانی داریم...بهتره اون ادم کنت باشه

- ولی اون زخمیه...کلی خون ازش رفته....اگه بلایی سرش بیارن چی ؟!

- به درک!

لب باز کرد تا چیزی بگوید که تقه ای به در خورد.....

نگاه هر دوی آنها به سمت در چرخید.....

هانا از دیاکو جدا شد.....دیاکو همانطور که اخم هایش را در هم می کشید قدمی برداشت و دستگیره در را باز کرد....

کارلوس مقابل در ایستاده بود....

از چهره و چشمان خسته اش می توان فهمید که او هم خواب درستی نداشته است !

- باز چیه ؟!

این صدای دیاکو بود که با لحن خشنی سکوت راهرو را می شکست....

می خواست او را بازخواست کند

کارلوس او اخم هایش را در هم کشید و بدون توجه به دیاکو نگاهش را به هانا دوخت و گفت :

- کنت میخواد باهات حرف بزنه !

نگاه تندی به دیاکو انداخت و ادامه داد :

- اونم تنها !

دیاکو برآشفت و تا خواست جواب او را بدهد....

هانا او را به داخل اتاق کشید و در را بست !....

متعجب و عصبی از کار هانا دو مرتبه خواست چیزی بگوید که هانا دستش را روی دهان او گذاشت....و آرام گفت :

- یه دقیقه آروم باش... بیین چی میگم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#786

از در اتاق که فاصله گرفتند گفت :

- میدونم نمیخوای باهاش تنهایی صحبت کنم....میدونم بهش اعتماد نداری....اما از طرفی شرط گذاشته تنهایی حرف بزنه با من....باید تنها باهاش حرف بزنم تا بفهمم چی میخواد ازم

دیاکو با غیظ بازوی هانا را گرفت و گفت :

-خوشم باشه میدونی و میخوای سر سفید بازی در بیاری؟!.... بیخود....تو همون کاری و میکنی که من بهت میگم...هر دو تاشون مشکوکن....معلوم نیست ازت چی میخوان....یا با هم میریم یا اصلا نمیری !

- باهم که نمیزاره....ولی می تونیم کاری بکنیم که وقتی من باهاش حرف میزنم.....توام بشنوی.....تنها راهمون فقط همینه !

- هندزفری تو که میگیری ازت....جواب نمیده !....مگر اینکه....

نگاهش روی هانا ثابت ماند...

وقتی متوجه شد دیاکو منظورش را فهمیده....لبخند زد...

کمی بعد هانا به همراه دیاکو از اتاق بیرون آمدند...

آن گره کور همچنان روی پیشانی دیاکو خودنمایی میکرد....

وقتی کارلوس متوجه شد که هانا به تنهایی خواهد آمد و دیاکو موافقت کرده است....

کمی تعجب کرد....به نظرش این کوتاه آمدن عجیب است!....

مگر اینکه هانا با ترفند های زنانه او را مجاب کرده باشد....

دیاکو انگشت اشاره اش را به حالت تهدید به سمت کارلوس گرفت و گفت :

- فقط ده دقیقه !.....وای به حالتون اگه بشه ده دقیقه و یه ثانیه !

نگاه تندش را به چشمان کارلوس دوخت....

و بعد از کمی مکث از آنها جدا شد و به سمت هال پذیرایی رفت !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#787

کارلوس از کارها و تهدید های دیاکو به هیچ وجه خوشش نمی آمد....ولی مجبور بود فعلا واکنشی نشان ندهد و صبر پیشه کند....

قبل از اینکه با هانا وارد اتاق بشوند دستش را به سمت او گرفت و گفت :

- هندزفری تو بده !

هانا با تعجب به او نگاه کرد و گفت :

- چرا ؟!....من که غیر فعالش کردم !

- همون کاری که گفتم و بکن

اخم ریزی روی صورت هانا نشست و با غرغر گفت :

- دیاکو یه چیزی میدونست مخالفت میکرد....کم کم دارم پیشمون میشم که به حرفش گوش نکردم !

هندزفری را از گوشش بیرون آورد و کف دست کارلوس انداخت....

وقتی خیالش راحت شد که قرار نیست دیاکو مکالمه کنت با هانا را بشنود تقه ای به در زد....

صدای کنت را از داخل اتاق آمده که اجازه ی ورود می داد

کنت را دید که بر روی تخت نشسته و تکیه به بالشت پشت سرش زده است....

مقابل او روی مبل دو نفره نشست....کارلوس در را بست

هانا که فکر میکرد قرار است فقط خودش و کنت در اتاق باشند...با دیدن کارلوس که کنارش می نشست... نیم نگاهی به او انداخت و گفت....

- فقط دیاکوی من اضافی بود ؟!

و بعد طلبکارانه چشمانش را به کنت دوخت

کنت به حرف آمد...

- متاسفم هانا.....اما نمی تونم به دیاکو اعتماد کنم

- چرا ؟!

-چون کسی که دستور حمله به مراسم من رو داد....همین آقای سالواتوره اس !

هانا چشمانش گرد شد و با تعجب گفت :

- دیاکوی من ؟!

کنت - بله !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌿🌺از معجزه ڪلمات استفاده ڪن ؛
ڪلمه میتواند تو را مشتاق ڪند
مثل دوست داشتن ؛
ڪلمه میتواند تو را سبز ڪند
مثل خوشحالم ؛
ڪلمه میتواند تو را زیبا ڪند
مثل سپاسگزارم ؛
ڪلمه میتواند تو را پیش ببرد
مثل ایمان دارم ؛
ڪلمه میتواند تو را آغاز ڪند مثل:
از همین لحظه شروع میڪنم ؛
از همین نقطه تغییر میڪنم ؛
میتوانم…
میخواهم…
میشود…
خود را آغاز ڪن…
هیچ رازے براے موفقیت و خوشبختے در این هستے وجود ندارد !
راز در خود شماست.

@Bookscase 👈👌👌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Not everyone is meant to be in your future. Some people are just passing through to teach you lessons in life.

همه ی آدمها قرار نیست توی آینده ت باشند. بعضی آدمها فقط از زندگیت عبور میکنند تا درسهایی از زندگی رو بهت یاد بدن.

👉👉 @Bookscase 👈👈
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #787 کارلوس از کارها و تهدید های دیاکو به هیچ وجه خوشش نمی آمد....ولی مجبور بود فعلا واکنشی نشان ندهد و صبر پیشه کند.... قبل از اینکه با هانا وارد اتاق بشوند دستش را به سمت او گرفت و گفت : - هندزفری تو بده ! هانا…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#788

هانا چشمانش گرد شد و با تعجب گفت :

-دیاکوی من ؟!

کنت - بله همسر شما !

اخم هایش را در هم کشید وعصبی از جا برخاست

- عجیبه....شما از پهلو آسیب دیدین ولی انگاری به مغزتون صدمه وارد شده !

کارلوس که واکنش او را دید از جا برخواست و مقابلش قرار گرفت....

با تشر گفت :

- بشین هانا !

هانا با همان جرات و گستاخی ذاتی اش با خشم به چشمان کارلوس خیره شد

- صداتو برای من بالا نبر.....دفعه اخرتم باشه با من اینجوری حرف میزنی.....هانا نه سینورا !

با خشم بیشتری به چهره کنت خیره شد و گفت :

- منو تنها اینجا کشوندی که به شوهرم تهمت بزنی ؟!...اگه هنوز نفس می کشی از صدقه سر دیاکوعه !

کنت در حالی که خشمش را کنترل میکرد به هانا خیره شد و رو به کارلوس گفت :

- اوضاع خراب تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم....سینورا بدجور فریب خورده !

هانا پوزخندی زد و گفت :

شمام میخوای مثلا واقعیت و به من نشون بدی....رو شکست خودت سر پوش بزاری... مگه نه ؟!

کارلوس - چه دختر لجبازی هستی تو....چرا یه درصد احتمال نمیدی که کار خودش باشه ؟!

مقابل کارلوس با فاصله کم ایستاد و گفت :

- جالبه ببین کی اینجا داره دنبال دشمن میگرده....جنابعالی از همه مشکوک تری !....از کجا معلوم کار خودت نباشه ؟!....از قبل برنامه نچیده باشی ؟!....خونه رو هم خوب مجهز به همه چی آماده کردی !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#789

کارلوس به وضوح یکه خورد....

- فکر کردی داستان خواهر مرده ات و باور میکنم ؟!

نچی کرد و گفت :

- کاملا واضحه که خواهری در کار نیست !....یه مشت دروغ تحویلمون دادی !

با تمسخر از هانا پرسید:

- تنهایی به این نتیجه رسیدی یا مشورت کردی ؟!

- از لحن بی ادبانه ات مشخصه....مردی که خواهر داشته باشه با احترام با یه دختر حرف میزنه....نه اینجوری

و با دست به کارلوس اشاره کرد

کنت که از بحث بین این دو نفر کلافه شده بود گفت :

- بسه دیگه تمومش کنین

و ادامه داد :

- کارلوس برو بیرون...میخوام تنها با سینورا صحبت کنم

نگاهشان با خشم بهم گره خورده بود که با حرف کنت....پوزخند فاتحانه ای روی لب هانا نشست.....

کارلوس همانطور که دندان روی دندان می سایید نگاه غضبناکش را به هانا دوخته بود....

هانا پشت چشمی برایش نازک کرد...و نگاهش را گرفت....

به سمت کنت برگشت و گفت :

- اگه این مرد از این اتاق نره....من میرم !

چند ثانیه بعد صدای در اتاق را شنید که کمی محکم بسته شد !

لبخند محوی روی لبش نشست....از زمانی که فهمیده بود او جزو مافیای اسپانیاست.....حس بدی پیدا کرده بود....

و به زور خودش را کنترل میکرد....تا نفرتش را به رخ نکشد.....

اما وقتی کارلوس به دیاکو تهمت زد....بهانه را دست هانا داد....بهانه ای برای نشان دادن خشم و بیزاری اش !

کنت با دست به مبل اشاره کرد و محترمانه گفت :

- بفرمایید...موضوعی هست که باید راجبش حرف بزنیم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
2024/10/01 17:24:21
Back to Top
HTML Embed Code: